شعر نو

PostModern

عضو جدید
میخوام همه شما بیاین اینجا و هرکس به ترتیب دلی که با شعرهای نوی فارسی داره ( منظورم اشعاریه که مال این قرن اخیره . مشخصا از زمان نیما به بعد ولی نه لزوما در قالب نیمایی بلکه در هر قالبی که هست ) اونها رو بنویسه . هر شعر رو کامل بنویسین و اگر فقط بخشی از اون رو بلدین همون رو بنویسین و از بقیه بخواین که کاملش رو هم با ذکر اینکه شعر مورد علاقه شما بوده دوباره بنویسن . اینجوری بعد از چندوقت یک مجموعه کامل از اشعار نوی فارسی وجود داره که بین همه مشترکه و هرکس بخواد میتونه بهش سر بزنه . حتما اسم شاعر رو هم بنویسین . و اگر دلیلی دارین برای علاقه تون به اون شعر . ضمنا یادتون باشه که نوشتن شعر نو همونقدر مهمه که خوندنش ! یعنی اگر درست نوشته نشه ممکنه هم معنیش و هم حسش به هم بریزه . پس خیلی دقت کنین که هر شعر رو کامل و درست بنویسین .
 

PostModern

عضو جدید
پرواز

پرواز

خودم شروع میکنم و شعری رو مینویسم که برای من شاید زیباترین شعر معاصره . تمام زندگی منه :



به جان آمده ام

از شکیبایی ناگزیر

من

درد کوهساران را در می یابم

که چه دیر

برجای مانده اند



من

رنج فروخورده کوهساری را حس کردم

روزی که پرنده ای

به دنبال خط آرزو

سبکبال از فراسون آن

می پرید



علی موسوی گرمارودی - 1352
 

PostModern

عضو جدید
مغموم

مغموم

و ادامه میدم با یک شعر دیگه که اون هم بدجوری برام عزیزه :




مغموم تر از برگی که از شاخه جدا می شود

و اسبی که در راهی ناآشنا

در باران

ره می سپارد

اندوه آوارگی با من است



دلم گرچه از عشق روشن

اینک بی روی تو

خورشید گرفته است

تیرگی کسوف با من است



بی تو زندگی

تلخ تر از شرمیست مستمر



کدام اندوهت را بگریم

نبودن

یا

در بند بودنت را





علی موسوی گرمارودی - 1352
 

PostModern

عضو جدید
گریه

گریه

و از سایه . کسی که شاید حسی ترین شعر معاصر فارسی مال اونه :



سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر

وآسمان چون من غبارآلود دلگیری



باد بوی خاک باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذار شب پریشانند

آه اکنون بر کدامین دشت می بارد



باغ

حسرتناک بارانی است

چون دل من در هوای گریه سیری




سایه - 1344
 

sara_hyperactive

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان در آید

و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است
و عشق ات پیروزی آدمی است
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کنند.....



احمد شاملو 1342
 

sara_hyperactive

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن که دانست ، زبان بست
وان که می گفت، ندانست...

چه غم آلوده شبی بود!
وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت
وبرانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ
بی که یک دم به خیالش گذرد
که فرود آید شب را
گویی
همه رویای تبی بود.

چه غم آلوده شبی بود!


احمد شاملو 1340
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
خدایا وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست

شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت

به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست

بیا ای مرگ،جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا،شمعی به بالینم بیاویز
بیا،شعری به تابوتم بیاویز!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که:«این مرگ است و بر در میزند مشت»
- بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!


فریدون مشیری
 

PostModern

عضو جدید
باغ من

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناکش



ساز او باران

سرودش باد

جامه اش شولای عریانیست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زر تار پودش باد



گو بروید یا نروید

هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست



گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید




باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها پائیز



اخوان - 1335
 

PostModern

عضو جدید
بر سرمای درون

بر سرمای درون

هرچند از شاملو و عقاید و افکارش خوشم نمیاد ولی این شعرش رو دوست دارم :




همه لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست



و خنکای مرهمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست



غبار تیره تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور


سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت پیدا نیست




شاملو - ؟
 

PostModern

عضو جدید
خواب

خواب

و باز از سایه :




با گریه می نویسم :


از خواب

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو آویخته ست

و عطر گیسوان سیاه تو

با لبم آمیخته ست


دیدار شد میسر و ...

با گریه پا شدم




سایه - 1350
 

PostModern

عضو جدید
یوسف

یوسف

آخرین شعر امشب :



دردی اگر داری و همدردی نداری

با چاه آن را در میان بگذار

با چاه

غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه



گفتند این را پیش از این اما نگفتند

گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند

آنگاه دردت را کجا فریاد کن

آه




فریدون مشیری - ؟
 

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

بهترین چاه برای هرکس درون خودشه که نه هیچوقت از شادی یا از غم پر میشه و همیشه هم جا داره و هیچکس نمیتونه بگه سراغش نری
 

Matrix

عضو جدید
داروگ



خشك آمد كشتگاه من

در جوار كشت همسايه

گرچه مي گويند : " مي گريند رو ساحل نزديك

سوگواران در ميان سوگواران "


قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟

بر بساطي كه بساطي نيست

در درون كومه ي تاريك من كه ذره اي با آن نشاطي نيست

و جدار دنده هاي ني به ديوار اتاقم دارد از خشكيش مي تركد

_ چون دل ياران كه در هجران ياران _

قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟



نيما
 

Matrix

عضو جدید
ظلمت



چه گريزي ست ز من ؟

چه شتابي ست به راه ؟

به چه خواهي بردن

در شبي اين همه تاريك پناه؟




مرمرين پله ي آن غرفه ي عاج !

اين دريغا كه ز ما بس دور است

لحظه ها را درياب

چشم فردا كور است




نه چراغي است در آن پايان

هر چه از دور نمايان است

شايد آن نقطه ي نوراني

چشم گرگان بيابان است




مِي فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا كي؟

او در اين جاست نهان

مي درخشد در مي




گر به هم آويزيم

ما دو سرگشته ي تنها ، چون موج

به پناهي كه تو مي جويي ، خواهيم رسيد

اندر آن لحظه ي جادويي اوج !




فروغ ، 8 آبان 1336 - تهران
 

zoha

کاربر فعال
سلام
مي شه شعر هاي خودمون رو هم بذاراريم؟؟؟؟؟؟؟
 

PostModern

عضو جدید
چراغی در افق

چراغی در افق

به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست

درین ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا

دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست



خروش موج با من می کند نجوا

که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت

هرکس دل به دریا زد

رهایی یافت



مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین برکنم نیست

امید آن که جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست




فریدون مشیری - 1341
 

PostModern

عضو جدید
فریاد

فریاد

این شعر رو به یاد نیما گفته :




مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

آی

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد



من به فریاد

همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم



من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما " خفته چند "

چه کسی می آید

با من فریاد کند




فریدون مشیری - 1350
 

PostModern

عضو جدید
هنگام که گریه می دهد ساز

هنگام که گریه می دهد ساز

یادش افتادم . یک شعر هم از اون بنویسم :



هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت



زان دیر سفر که رفت از من

غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مانوس

تصویری از او به بر گشاده



لیکن چه گریستن چه طوفان

خاموش شبی است

هرچه تنهاست



مردی در راه می زند نی

و آواش فسرده بر می آید

تنهای دگر منم که چشمم

طوفان سرشک می گشاید



هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت




نیما یوشیج - 1327
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
بهترین چاه برای هرکس درون خودشه که نه هیچوقت از شادی یا از غم پر میشه و همیشه هم جا داره و هیچکس نمیتونه بگه سراغش نری
شریف جان درون ادمم مثل هر چیز دیگه ای ظرفیتی داره و یه روز پر میشه!
آی عشق آی عشق
پست مدرن عزیز مطمئنی اینجا همون " آی" گفته شده؟اخه به نظرم یه جوریه!!!!!!!
راستی ممنو بابت "چراغی در افق" میخواستم بنویسم که خودت زحمتشو کشیدی!:)
 

PostModern

عضو جدید
پست مدرن عزیز مطمئنی اینجا همون " آی" گفته شده؟اخه به نظرم یه جوریه!!!!!!!


بله . همینه . آی عشق

سلیقه شاعر بوده ! حتی من هم اینجوریش رو بیشتر می پسندم . مثلا نسبت به " ای عشق " یا همچین چیزهایی . در بقیه اشعار معاصر هم همینجوریه . یعنی وقتی برای صدا زدن کسی به کار میره همین لفظ متعارف " آی " استفاده میشه . مثل شعر نیما که میگه :

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید ...

اینجا هم داره مرتبا عشق رو صدا میزنه . مخاطبش عشقه . برای همین میگه : آی عشق آی عشق
 

sara_hyperactive

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز من فزون شد تو به تاز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چه از من گریزی که وفایم آزمودی؟؟؟؟


زهی معیری​
 

sara_hyperactive

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است!!


حمید مصدق​
 

sara_hyperactive

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی از شعرایی که دوست داشتم و می خواستم بنویسم رو شماها نوشتین که واقعا دستتون درد نکنه که دارید گلچین می کنید یه شعر دیگه از مصدق بگم که برم بخوابم


من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.


حمید مصدق




شب همگی بخیر
 

Matrix

عضو جدید
پرنده مردني است



دلم گرفته است

دلم گرفته است



به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده ي شب مي كشم


چراغ هاي رابطه تاريكند

چراغ هاي رابطه تاريكند


كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است.


فروغ
 

zoha

کاربر فعال
يتيم

يتيم

يتيم

هي چرخ زد، هي گشت ، كوبيد
هر دري كه باز مي شد...
- نه !! خانه شما ؟؟؟ اينجا ؟؟؟
كي؟؟ نشنيدم ؟؟ دوباره!!! نامت چيست ؟؟
- سارا ! سارا!!

-" آه بابا ، خانه خوبمان كجا بود؟؟
سرد و نمدار !! همين جا بود ؟؟"
-"نه عزيزكم، آن در چوبي...
آنجا كه پلاكش هميشه سارا بود!!
بخوان دوباره دختر كوچك بابا،
س ِ . آ . ر ِ . آ"

آه يادم آمد!!
پلاك خانمان "سارا" بود.
نه اين كوچه آنجا نيست!!
اينجا كه برج شده، پلاك ماها نيست!!

هي چرخ زد ، هي گشت سرگردان
در كوچه ها، ميدان ، خيابان
همه جا همهمه
همه جا شلوغ

مادر آن كفش را مي خواهم م م م
پدر!! ببين آن كروات چقدر زيباست!!
بله چشم پسرم،
آقا بپيچ اين را!!!!

فضاي جرينگ جرينگ پول هاي نو
فضا پر از خريد و لباس هاي رنگارنگ
كودك تنها!!
" آه بابا !
عيد و خريد و لباس هاي نوروزي...!!"

پدري دست پسر در دست
كنار سكوي مغازه اي خاموش،
دخترك به زير چانه دست.

-"بابا !! آن دست هاي مهربان تو را خواهم،
آن دست هاي بزرگ و مردانه!!"
-" دخترم دست هايت كو؟؟"
- " بابا همين جا !! نگاهش كن ،
سرد و كبود و بي رنگ است!!
ها مي كني آيا؟؟؟"
- " آري بيا بابا!
يك ، دو ، سه!! همين حالا!!!"
آه آن هاي هميشه بابا!!
دست هاي سرد و بي كس سارا!!

دختري با آب نبات ليمويي
كه ناگهان دست هاي سارا...
-" دخترم صبر كن !! چه مي خواهي!؟؟
سارا!!!!
هرچه مي خواهي بگو بابا!!!"
-" بابا نيگا!!اين آب نبات چوبي را!!!"

دست هايش دوباره بر شكم قفل،
و باز تصوير مجدد بابا!

آه خدايا!!
زير پايش سكه اي!!
- " بابا پووول!!!!!"
- " عزيزكم صندوق خيريه! آنجا!!!"
- " بله درست است اين مال ما نيست!"

بله بابا خوب يادم هست!
مي روم به سوي صندوق حالا!!

چند قدم آن طرف تر،
كنار مغازه عروسك ها!
كودك گرسنه:
" بابا آن عروسك كوكي..."
- " نه دختر نازو زيبايم!
آن مغازه...."

نه!! خودم خوب مي دانم!!
گفته بودي آن عروسك زيبا،
سرد و بي احساس، بي قلب است!!
نامش چه بود؟؟؟؟
"گران؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
اين اسم چقدر بد آهنگ است!!!!!!

- " بابا!!اين كفش هاي كهنه را نمي خواهم!!!
نيگا!! آن كفش هاي ورني قرمز!!
بابااااااااااااااااااااااااااااااا !!"
- " دخترم كفش هاي كهنه هم دلي دارند!!
طاقت ديدن گريه شان داري؟؟
ببين بي صدا چه مي خواهند!!!"

آه اين كفش هاي كهنه و خوب!!
نه تحمل دوريشان سخت است!!
خاطره آن روز هاي خوب،
براي هميشه در دل كفش است!!
بيا امشب به جاي بالشم باشين!!!
يكي مي گفت:
امشب " هوا بس نا جوانمردانه سرد است!!!"

-" بدو بابا!! بيا اينجا!!
به به ! چه لباس نرم و دلخواهي،
حتما مي شود مال كودكي زيبا!"
- " كودكم اينها..."
- " نه نگو بابا خودم خوب مي فهمم!!
سر آستينش كمي كوتاست!!!
آستين لباس خودم را بنگر،
چقدر خوب و يكدست و زيباست!!!!"

پدر... اشك...
- " بابا مگر مرد ها...!!!؟؟؟؟؟"
- " نه دخترم!! اين گريه مال خوشحاليست!!
چقدر بزرگ شدي سارا!!!!"

حالا مرا ببين بابا!
من تمام درس هايم را،
از صبح تا شب مرور خواهم كرد،
هر روز در خيابان ها!!
آن خاطره با تو بودن را!

زن...
- آه كودك بدبخت ،
بيا بگير اين چند توماني را !!
- نه خانم ...

كجايي بابا؟؟؟
چرا اين زن به من مي گويد گدا؟؟؟
-دخترك من فقط...
- نه!! نه !!
مي دود با داد...

من خانه دارم ،
مگر نه بابا؟؟؟؟
خانه ام اين زمين عريانيست!
تخت خوابم چارقد ماماست!
بالشم اين كفش هاي مهربانم!
پتوي معطرم ، همان كت باباست!!

ببين خانم ، با داد:
ثروتم تمام اين روياست!!
من همه چي دارم در اين دنيا!!
من فقط ندارم م م م م

بابا
بابا
بابا

ضحي ساروي بهار 86
 

PostModern

عضو جدید
يتيم

هي چرخ زد، هي گشت ، كوبيد
هر دري كه باز مي شد...
- نه !! خانه شما ؟؟؟ اينجا ؟؟؟
كي؟؟ نشنيدم ؟؟ دوباره!!! نامت چيست ؟؟
- سارا ! سارا!!

-" آه بابا ، خانه خوبمان كجا بود؟؟
سرد و نمدار !! همين جا بود ؟؟"
-"نه عزيزكم، آن در چوبي...
آنجا كه پلاكش هميشه سارا بود!!
بخوان دوباره دختر كوچك بابا،
س ِ . آ . ر ِ . آ"

...

ضحي ساروي بهار 86

مرسی ! باز هم از شعرهای خودت بنویس
 

PostModern

عضو جدید
قاصدک

قاصدک

قاصدک هان چه خبر آوردی

از کجا وز که خبر آوردی​

خوش خبر باشی اما اما​

گرد بام و در من​

بی ثمر میگردی​



انتظار خبری نیست مرا​

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری​

باری​

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس​

برو آنجا که تو را منتظرند​

قاصدک​

در دل من همه کورند و کرند​



دست بردار ازین در وطن خویش غریب​

قاصد تجربه های همه تلخ​

با دلم می گوید​

که دروغی تو دروغ​

که فریبی تو فریب​



قاصدک​

هان​

ولی​

آخر​

ای وای​

راستی آیا رفتی با باد​

با تو ام آی​

کجا رفتی​

آی​

راستی آیا جایی خبری هست هنوز​

مانده خاکستر گرمی جایی​

در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز​




قاصدک​

ابرهای همه عالم شب و روز​

در دلم می گریند​






اخوان ثالث - 1338
 

PostModern

عضو جدید
گزار

گزار

بازآمدم از چشمه خواب​

مرغانی می خواندند​

نیلوفر وا میشد​

کوزه تر بشکستم​

در بستم​

و در ایوان تماشای تو بنشستم​




سهراب سپهری - 1340​
 

Matrix

عضو جدید
سوگ سرودي براي فروغ

سوگ سرودي براي فروغ

اينجا قرار چيزهايي گذاشته بشه كه يه جوري خاص باشند . ايني كه الآن ميخوام بزارم از لحاظ خود شعر خاص نيست ولي همينكه يه شاعر در وصف يه شاعر ديگه سروده ، اگه نزارمش دلم مي تركه !



دوست



بزرگ بود

و از اهالي امروز بود

و با تمام افق هاي باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب فهميد


صداش

به شكل حزن پريشان واقعيت بود

و پلك هايش

مسير نبض عناصر را

به ما نشان داد

و دست هاش

هواي صاف سخاوت را

ورق زد

و مهرباني را

به سمت ما كوچاند

به شكل خلوت خود بود

و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را

براي آينه تفسير كرد

و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود

و او به سبك درخت

ميان عافيت نور منتشر مي شد

هميشه كودكي باد را صدا مي كرد

هميشه رشته ي صحبت را

به چفت آب گره مي زد

براي ما ، يك شب

سجود سبز محبت را

چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم

و مثل لهجه ي يك سطح آب تازه شديم

و بارها ديديم

كه با چه قدر سبد

براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت



ولي نشد

كه رو به روي وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ

و پشت حوصله ي نورها دراز كشيد

و هيچ فكر نكرد

كه ما ميان پريشاني تلفظ درها

چه قدر تنها مانديم



سهراب سپهري
 

Similar threads

بالا