سعدی

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست
هزار سال برآید همان نخستینی

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم
به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینی

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابين در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او بجان رنجيدی و از مجاورت او چاره نديدی تا گروهی آشنايان به پرسيدن آمدندش .
يکی گفتا : چگونه ای در مفارقت يار عزيز ؟ گفت : ناديدن زن بر من چنان دشخوار نيست که ديدن مادر زن .
گل به تاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

ديده بر تارك سنان ديدن

خوشتر از روى دشمنان ديدن

واجب است از هزار دوست بريد

تا يكى دشمنت نبايد ديد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد
وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد

آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد

آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه
گر بداند که چه بر خلق نهان می‌گذرد

آخر ای نادره دور زمان از سر لطف
بر ما آی زمانی که زمان می‌گذرد

صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک
صورت حال من از شرح و بیان می‌گذرد

تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می‌بینم و چون برق یمان می‌گذرد

آتشی در دل سعدی به محبت زده‌ای
دود آنست که وقتی به زبان می‌گذرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

چو نمی​توان صبوری ستمت کشم ضروری
مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی
نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

تو برون خبر نداری که چه می​رود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت

تو درخت خوب منظر همه میوه​ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی​رسد به سیبت

تو شبی در انتظاری ننشسته​ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت

تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
 

*انیس*

عضو جدید
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری

به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری

تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر
که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری

اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری

اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که در کمند تو راحت بود گرفتاری

به انتظار عیادت که دوست می‌آید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری

گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم
به شرط آن که به دست رقیب نسپاری

تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری

گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری

درازنای شب از چشم دردمندان پرس
که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری

حکایت من و مجنون به یک دگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری

بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان بجز زاری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر

هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا
صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر

گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر
آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر

تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا
حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر

باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر

قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه
ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر

بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر

یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی
یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر

کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر

قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی
دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر

گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق
تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر

فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا
و التدانی فرصه ما نال الا من صبر

دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر

لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع
عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر

آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر

یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی
یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر

دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب
طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر

بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی
قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر

گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه ی اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در باده ی خار مغیلان بودم

زنده میکرد مرا دمبدم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته ی هجران بودم

بتولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوئیا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت:
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی

وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی

کجا به صید ملخ همتت فروآید
بدین صفت که تو باز بلندپروازی

به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی

ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی

و گر هلاک منت درخورست باکی نیست
قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی

کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید
گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی

میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی

من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم
مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
که گر به قهر برانی به لطف بنوازی

تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند

نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند

تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
من چنان زار بگریم که به باران ماند

طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند

هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش

ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش

ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
 

هزاردستان

کاربر فعال
به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي

به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي

حتما اين مصرع رو همگي شنيده ايدكه :


به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي


اين مصرع اول يكي از غزلهاي سعدي است كه خود ايشان به مناسبت مطلع، اين غزل رو در انتهاي غزليات خودش آورده. غزل بسيار زيباست. اما يه مشكل كوچيكي كه هست اينه كه اين غزل يه بيت در ميون فارسي وعربي است. تا مدتها من هم معني بيشتر ابيات عربي اون رو نمي دونستم. اما وقتي معني اونها رو هم فهميدم، اونقدر زيبا بودند كه الان ورد زبونم شده اند.
گفتم شايد دوستاني باشند كه بخواند كه معني كامل اين غزل رو بدونند به همين خاطر در اينجا و توي دو تا پست من معني بيتهاي عربي اون رو كه ابيات زوج اين غزل هستند مي يارم. اميدوارم مورداستفاده دوستان واقع بشه.

به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي / به صد دفتر نشايد گفت حسب الحال مشتاقي
----------------------------------------------------------------------
كتاب بالغ مني حبيبا معرضا عني / ان افعل ما تري اني علي عهدي و ميثاقي

در حاليكه محبوب از من روگردان است نامه اي از سوي من در حال رسيدن به او است كه هرچه ميخواهي بكن كه من همچنان بر عهد و پيمان خود هستم.


----------------------------------------------------------------------
نگويم نسبتي دارم به نزديكان درگاهت / كه خود را بر تومي بندم به سالوسي و زراقي
---------------------------------------------------------------------
اخلايي و احبابي ذروا من حبه ما بي / مريض العشق لايبري و لا يشكوا الي الراقي

اي دوستان و ياران من! مرا با آنچه كه به خاطر عشق او بر من مي رود تنها بگذاريد زيراكه بيمار عشق هيچگاه بهبودي نخواهد يافت و براي آن به پيش هيچ افسونگري هم نخواهدرفت.

--------------------------------------------------------------------
نشان عاشق آن باشد كه شب با روز پيوندد / تو را گر خواب مي گيرد نه صاحب درد عشاقي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستست پریشان نرود

آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود

سفر قبله درازست و مجاور با دوست
روی در قبله معنی به بیابان نرود

گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود

گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی
اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

صفت عاشق صادق به درستی آنست
که گرش سر برود از سر پیمان نرود

به نصیحتگر دل شیفته می‌باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود

به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود

عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود

سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت
شب به پایان رود و شرح به پایان نرود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه فتنه بود که حسن تو درجهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت



بلای غمزه نامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت



ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت



نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت



تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت



به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد که بر ماه آسمان انداخت



همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی پنجه‌ی آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد

چو شیرش به سرپنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه در خود ندید

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟
به سرپنجه آهنینش بزن

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
نشاید بدین پنجه با شیر گفت

چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه آهنین است و شیر

تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجه‌ی آهنی؟

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیرست گوی
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدي شيرين سخن

سعدي شيرين سخن


آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست
ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت
گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت

فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت

یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت

ندانم هیچ کس در عهد حسنت
که بادل باشد الا بی بصارت

مرا آن گوشه چشم دلاویز
به کشتن می‌کند گویی اشارت

گر آن حلوا به دست صوفی افتد
خداترسی نباشد روز غارت

عجب دارم درون عاشقان را
که پیراهن نمی‌سوزد حرارت

جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست

نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ست

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست

لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان در خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست

پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست

یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست

بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع ده توست

چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست

گفتم همه نیکوییست لیکن
اینست که بی‌وفا و بدخوست

بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید

چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را
حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید

چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد
چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید

خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا
نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی
دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی
بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

این همه جلوه طاووس و خرامیدن او
بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم
دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی
دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی

گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق
چشم باشد مترصد که دگربار آیی

سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست
من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی

کس نماند که به دیدار تو واله نشود
چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی

دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی
گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند

بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند

تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
 
بالا