سعدی

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را

ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شیرین تو زنبورمیان را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست
کز شادی وصل تو فرامش کند آن را

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم

میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم
کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست

فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست

ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آن جاست

گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست

در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست

چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت بجز راست

هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست

روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست

نالیدن بی‌حساب سعدی
گویند خلاف رای داناست

از ورطه ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محالست که پیدا آیند

همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند
گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند

مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان
پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند

تا ملامت نکنی طایفه رندان را
که جمال تو ببینند و به غوغا آیند

یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند

دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست
تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند

از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندر این ره ادب آنست که یکتا آیند

می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند

آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب

تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب

از شراب شوق جانان مست شو
کان چه عقلت می‌برد شر است و آب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده‌ست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می‌بود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده‌ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست
که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

دست موتم نکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف
نتوان زیست به ذلت که من اینجا زاده ام
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان دو کس دشمنی میفکن ، که ایشان چون صلح کنند تو در میانه شرمسار باشی .
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر بدی میتوانی به دشمن نرسان که ممکن است روزی دوستت گردد و هر سری داری با دوستت در میان نگذار که ممکن است روزی دشمنت گردد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمدست

ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمدست

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی
من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمدست

آن چه بر من می‌رود دربندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست

نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمدست

تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست

سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود

مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود

عجب از دیده گریان منت می‌آید
عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود

من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود

خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود

جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود

تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود

موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
فراش خزان ورق بیفشاید
نقاش صبا ، چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی ، تفرج آنجاست
 

amin 1991

عضو جدید
از در در آمدی و من از خود به در شدم :heart: گویی کزاین جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر آرد ز دوست :heart: صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم شوق اشتیاق :heart: ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم افتاده بودم پیش آفتاب :heart: مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم :heart: از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست

گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

از دست کمان مهره ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست

با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست
 

bhakti_darshan

عضو جدید
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد



عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟



ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک‌باز باشد



به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد



سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماه رویا روی خوب از من متاب

بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب


دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب


از درون سوزناک و چشم تر

نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب


هر که بازآید ز در پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب


ناوکش را جان درویشان هدف

ناخنش را خون مسکینان خضاب


او سخن می‌گوید و دل می‌برد

و او نمک می‌ریزد و مردم کباب


حیف باشد بر چنان تن پیرهن

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب


خوی به دامان از بناگوشش بگیر

تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب


فتنه باشد شاهدی شمعی به دست

سرگران از خواب و سرمست از شراب


بامدادی تا به شب رویت مپوش

تا بپوشانی جمال آفتاب


سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ

گوشمالت خورد باید چون رباب

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی و روزه داری .....

سعدی و روزه داری .....

مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمنده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟



****

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزند کانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمنده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟


سعدی

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب فراق نخواهم دواج دیبا را

که شب دراز بود خوابگاه تنها را


ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را


گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را


چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را


تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را


دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را


دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را


شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را


من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را


تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

که بندگان بنی سعد خوان یغما را


در این روش که تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را


قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را


گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را


خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را


باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را


از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را


آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را


چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را


همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را


مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را


هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه‌ی مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب‌نظران صید نکردی
الا بکمان مهره‌ی ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت؛ به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای بدر مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده‌ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست


چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست


گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست


دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست


تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست


جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست


به لطف اگر بخوری خون من روا باشد

به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست


مناسب لب لعلت حدیث بایستی

جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست


مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش

اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست


که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد

به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست


که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار

ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست


مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست


در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست


غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست


مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست


نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست


نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست


اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست


برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست


حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست


خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست


 
بالا