سعدی

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری

به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری

تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر
که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری

اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری

اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که در کمند تو راحت بود گرفتاری

به انتظار عیادت که دوست می‌آید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری

گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم
به شرط آن که به دست رقیب نسپاری

تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری

گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری

درازنای شب از چشم دردمندان پرس
که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری

حکایت من و مجنون به یک دگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری

بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان بجز زاری
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار !
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصل نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا!
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی گفتی من خوشم بی تو
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
پای سرو بوستانی در گِل است ......... سرو ما را پای معنی در دل است

هر که چشمش بر چنین روی اوفتاد ...... طالعش میمون و بختش مقبل است

نسبت عاشق به غفلت می کند ........ وانکه معشوقی ندارد غافل است

بذل مال و بذل جاه و نام و ننگ .......... در طریق عشق اول منزل است

گر بمیرد طالبی در بند دوست ........... سهل باشد زندگانی مشکل است

(سعدیا) در پیش رای عاشقان ......... خلق مجنونند و مجنون عاقل است
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز



انیسه ی عزیز؛

به نقلِ شما سعدی فرموده: که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود ...

منم می خوام بگم: که گفت هر چه نبینی ز خاطرت برود.

آخه میگن: آنکه از دیده برفت از دل رفت ...

ولی

من با این گفته مخالفم

به قول حضرت حافظ:

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ... هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

یا می فرماید:

نه در برابر چشمی نه غایب از نظری ... نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد

باسپاس فراوان
;)
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
انیسه ی عزیز؛

به نقلِ شما سعدی فرموده: که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود ...

منم می خوام بگم: که گفت هر چه نبینی ز خاطرت برود.

آخه میگن: آنکه از دیده برفت از دل رفت ...

ولی

من با این گفته مخالفم

به قول حضرت حافظ:

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ... هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

یا می فرماید:

نه در برابر چشمی نه غایب از نظری ... نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد

باسپاس فراوان ;)

ممنون از توجهتون

اوهوم منم با اون جمله مخالفم
اما گاهی همه چیز خیلی غیرمنتظره تغییر میکنه و کاری از دست ما بر نمیاد
و من تنها نظاره گر هستم....

به قول سعدی




به این تا چند روز پیش امید داشتم اما الان
امیدم به گذشته است غرق در سیاهی
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست
یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست
بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی
باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست
زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست
چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست
من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست
دوستان معذور داریدم که پایم در گلست
باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست
ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست
چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست
سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی
لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر می‌برد؟بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟
در این بود درویش شوریده رنگکه شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خوردبماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتادکه روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد

شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مورکه روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیبکه بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوستچو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه استگر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویشکه سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسانمخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوستکه دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرایکه نیکی رساند به خلق خدای
 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر می‌برد؟بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟
در این بود درویش شوریده رنگکه شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خوردبماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتادکه روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد

شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مورکه روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیبکه بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوستچو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه استگر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویشکه سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسانمخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوستکه دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرایکه نیکی رساند به خلق خدای

اول دفتر به نام ایزد دانا......


صانع پروردگار حی توانا


اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا


از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا


قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا


حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما


جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا


شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما


از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا


پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا


خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا


هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا


بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا


ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا


سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا:D
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجببا یکی افتاده​ام کو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتنآرزویم می​کند کآماج باشم تیر را
می​رود تا در کمند افتد به پای خویشتنگر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخنشکر از پستان مادر خورده​ای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیستنقد را باش ای پسر کآفت بود تاخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوزهر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگارپرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهیهمچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید ........................................ وین گریه نه آبی است که آتش بنشاند
 

F iona

عضو جدید
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
 

F iona

عضو جدید
هر کس به تماشایی رفته‌ست به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه‌ی عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتوان رفتن اندیشه‌ی دانایی
امّید تو بیرون برد از دل همه امّیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کس نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الّا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ما را همه شب نمی​برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردندوز حله به کوفه می​رود آب
ای سخت کمان سست پیماناین بود وفای عهد اصحاب
خارست به زیر پهلوانمبی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده عاشقان به رویتچون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادمپیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنیناندر حلق چنان رود که جلاب
دیوانه کوی خوبرویاندردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتنالا به فراق روی احباب
 

F iona

عضو جدید
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستیداروی دوستی بود هر چه بروید از گِلم
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم
مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وه که جدا نمی‌ شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می‌ دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌ رسد و نمی‌ رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله‌ ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من


"سعدی"
 

sorena-2500

عضو جدید
تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت


اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت


خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت


به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت


مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت


اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت


رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت


طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت


نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
 

SHM.IT

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتی زیبا از گلستان سعدی............

بازرگانی را دیدم كه صد وپنجاه شتر بار داشت وچهل بنده خدمتكار. شبی در جزیره كیش مرا به حجره خویش در آورد، همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن كه «فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان، و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان، ضمین». گاه گفتی: «خاطر اسكندریه دارم كه هوایی خوش است». باز گفتی: «نه كه دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش استاگر آن كرده شود بقیت عمر خویش به گوشه ای بنشینم». گفتم: «آن كدام سفر است؟» گفت: «گوگرد پارسی خواهم بردن به چین كه شنیده ام قیمتی عظیم دارد و از آنجا كاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و از آن پس، ترك تجارت كنم و به دكانی بنشینم». انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت كه بیش طاقت گفتنش نماند.
گفت: « ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها كه دیده ای و شنیده!»گفتم:
آن شنیدستی كه روزی تاجری
در بیابانی بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر كند یا خاك گور
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


( خدایا دوستت دارم )

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست


گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شب ها بگذشت
وز گفته خود هیچ نیامد یادت

"سعدی"
 

هزاردستان

کاربر فعال
به نظر من این بیت سعدی به تنهایی داره فلسفه معاد و عذابهایی که از اون صحبت می شه رو بیان می کنه. خیلی زیباست ....

سعدی می گه:

فردا به داغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد
ابري که در بيابان بر تشنه اي ببارد
اي بوي آشنايي دانستم از کجايي
پيغام وصل جانان پيوند روح دارد
سوداي عشق پختن عقلم نمي پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمي گذارد
باشد که خود به رحمت ياد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پيغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکين
گر عارفي بنالد يا عاشقي بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست يار شيرين
بر دل خوشست نوشم بي او نمي گوارد
پايي که برنيارد روزي به سنگ عشقي
گوييم جان ندارد يا دل نمي سپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقيست صادق
در روز تيرباران بايد که سر نخارد
بي حاصلست يارا اوقات زندگاني
الا دمي که ياري با همدمي برآرد
داني چرا نشيند سعدي به کنج خلوت
کز دست خوبرويان بيرون شدن نيارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم


بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم



 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتادست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتادست
بند بر پای تحمل چه کند گر نکند
انگبینست که در وی مگسی افتادست
هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتادست
سعدیا حال پراکنده گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتادست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را


 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن --- که خـــــیز ای مـبـارک در رزق زن


بـرو تا ز خـوانت نـصـیـبـی دهـنــــد --- که فــرزنـدکـانت نـظـر بر رهــنــــد


بگـــفتـا بـود مـــطبــخ امـروز ســرد --- که سلطان به شب نیت روزه کرد


زن از ناامــیدی ســـر انداخت پیش --- همی گفت باخود دل از فاقه ریش


که سلطان ازین روزه گویی چه خواست؟ --- که افطار او عید طفلان ماست


خــــورنده که خـیرش برآید ز دست --- بـــه از صــائــم الــدهر دنیاپرست!


مســـلم کسی را بود روزه داشت --- که درمانـده‌ای را دهد نان چاشـت


وگرنـــه چــه لازم که سعیی بـری --- ز خــود بازگیری و هم خود خوری؟ !...


"بوستان"

 
بالا