Pirate Girl
عضو جدید
54
وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفشبرگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لاس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت .
- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.
سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !
(از اشعار نویسنده )
وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفشبرگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لاس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت .
- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.
سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !
(از اشعار نویسنده )
* * *