رمان عشق با تو در رویا

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
تمام مسیر باقی مونده تا خونه رو دویده بودم...وقتی رسیدم جلوی درب خونمون برای لحظاتی ایستادم و دستم رو به دیوار گرفتم و سعی كردم از اون حالت نفس نفس زدنم كه در اثر دویدن بهم دست داده بود كم كنم...
احساس میكردم از تمام بدنم حرارت بلند میشه...سرخی گونه هام رو خودم احساس میكردم...وای خدا جون چرا اینطوری شدم؟!...من كه همیشه منتظر همچین لحظه ایی بودم...پس چرا یكدفعه مثل دیوونه ها شروع كردم به دویدن؟!!!
هنوز نفس نفس میزدم و دهنم خشك خشك شده بود...
صاف ایستادم و مقنعه ی روی سرم رو مرتب كردم و كیف روی دوشم رو به حالت عادی قرارش دادم و كلاسورمم مثل همیشه به جلوی سینه ام چسبوندم و بعد زنگ درب رو زدم.
صدای مامان رو از اف.اف شنیدم كه گفت:بله؟
- منم مامان...باز كن...
وقتی وارد خونه شدم بوی ماكارونی تموم خونه رو پركرده بود...غذای مورد علاقه ی من كه همیشه هم با پنیر باید بخورمش...
مامان توی آشپزخانه بود...ازهمون هال با صدای بلند سلام كردم و برعكس همیشه كه اول میرفتم صورتش رو می بوسیدم اون روز سریع به اتاقم وارد شدم و درب رو هم بستم!
توی آینه به صورتم نگاه كردم...وای خدا...چقدر گونه هام سرخ شده!!!
مقنعه و مانتوم رو درآوردم و به جالباسی آویزون كردم...كیف و كلاسورم رو با پا هل دادم زیرمیز تحریرم و از اتاق خارج و به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم.
وقتی بیرون اومدم صدای مامان رو شنیدم كه گفت:مهسا...ناهار حاضره...غذات رو كشیدم زودتر بیا تا سرد نشده...
وارد آشپزخانه كه شدم مامان نگاهش به روی من ثابت موند و بعد گفت:چیه؟...نمره ی خوب نگرفتی كه باز تا از درب اومدی رفتی توی اتاقت؟
روی صندلی نشستم و چنگالم رو برداشتم و گفتم:نه...اتفاقا"شیمی20شدم...ف قط خیلی گرسنه ام...
و بعد كف دستم رو بوسیدم و به سمت مامان فوت كردم و گفتم:علی الحساب این رو بگیر...سیر كه شدم ماچت میكنم...میترسم اگه با این شكم گرسنه بیام طرفت شما رو به جای ناهار بخورم...
مامان لبخند مهربونی به لب آورد و گفت:چرا حالا داشتی میدویدی؟...نكنه اونم به خاطر گرسنگیت بوده...مگه دنبالت كرده بودن یا خودت دزدی كرده بودی دختر كه اونجوری توی كوچه در حال دویدن بودی؟
فهمیدم مامان از پنجره ی آشپزخانه من رو در حال دویدن دیده بوده!!!
غذایی كه خورده بودم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم!
مامان سریع لیوانی رو از آب پر كرد و به دستم داد و گفت:وا...چه خبرته؟...آرومتر بخور...
كمی آب خوردم و بعد گفتم:تند نمیخوردم خواستم جوابتون رو بدهم كه غذا پرید گلوم...
- خوب حالا واسه چی میدویدی؟
برای لحظاتی نمیدونستم چه دروغی باید سر هم كنم چون مطمئنا" واقعیت رو نمیتونستم بگم...یعنی جرات نداشتم...البته جرات كه نه ولی خوب پرده های حیایی كه مامان بین من و خودش كشیده بود هیچ وقت به من این اجازه رو نمیداد كه در مورد مسائل خاصی كه این اواخربیش از قبل فكرم رو مشغول كرده با اون صحبت كنم...
نگاه مامان كه به حالت انتظار برای جواب هنوز به روی صورتم بود رو میدیدم و توی مغزم دنبال یه بهونه میگشتم تحویلش بدهم...
بعد از لحظاتی گفتم:راستش...سركوچه...نه سر كوچه كه نه...سر خیابون چند تا پسر داشتن فوتبال بازی میكردن...بعد یكدفعه دعواشون شد...منم خوب ترسیدم...شما كه میدونی چقدر از دعوای مردا و پسرا میترسم...
مامان كه حالا خودش هم مشغول خوردن غذا شده بود گفت:كی میخوای دست از این رفتارت بردای؟...خوب چند تا پسر دعواشون شده به تو چه ربطی داره كه اینطوری میدویدی؟...نمیگی یكی از همسایه ها تو رو اینجوری ببینه به عقلت شك میكنه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:خوب چیكار كنم؟...میترسم دیگه...دست خودم نبود...
از دروغی كه گفته بودم احساس خوبی نداشتم برای همین میخواستم هر چه زودتر به اتاقم برگردم!
بعد از اینكه ناهارم تموم شد به اتاقم برگشتم و درب رو بستم و همونجا پشت به درب تكیه دادم و نشستم روی زمین...خدایا چرا وقتی جلوی من ایستاد و گفت سلام من اینقدر ترسیدم؟!!!...مگه من همیشه آروزی این رو نداشتم كه بهم توجه كنه؟!!...پس چرا حالا كه خودش با پای خودش اومده بود سر راهم اینجوری مثل خل ها رفتار كرده بودم؟!!!...حالا پیش خودش چی فكر میكنه؟
كتاب و دفترم رو از توی كیفم كه زیر میز تحریر رفته بود كشیدم بیرون و سعی كردم سرم رو به درس گرم كنم...
اما مگه میشد؟!!!
هر لحظه صورت جذابش كه جلوم ایستاده بود می اومد توی نظرم...صدای گیراش...قد بلند و سینه ی پهن و مردونه اش...وای خدایا...چرا نمی تونم بهش فكر نكنم؟...
خدایا كاش چیز دیگه خواسته بودم...
تا شب هر كاری كردم و هر چی تلاش كردم حواسم رو روی كتاب و دفترم متمركز كنم نشد كه نشد!!!
وقتی برای شام مامان صدام كرد اصلا" اشتهایی برای غذا نداشتم اما میدونستم تا من رو سر میز شام توی آشپزخانه نبینه خودشم دست به غذا نمیزنه!
با كلافگی كتاب و دفترم رو پرت كردم روی تختم و به آشپزخانه رفتم.
از مقدار غذایی كه كشیدم مامان بلافاصله فهمیدم میل به غذا ندارم و گفت:چرا اینقدر كم كشیدی؟...نكنه سرما خوردی كه اینقدر بی اشتهایی...
تا خواستم جواب بدهم تلفن زنگ خورد...از روی صندلی بلند شدم كه برم گوشی رو بردارم مامان گفت:تو بشین غذات رو بخور...من جواب میدهم...
خودم رو با همون چند تا قاشق برنج و خورشتی كه كشیده بودم سرگرم كردم...فكرم مشغول بود و زیاد متوجه ی مكالمه ی مامان پای تلفن نشدم...وقتی برگشت به آشپزخانه من غذام رو تموم كرده بودم!
نگاهی به من و بشقابم كرد بعد نشست روی صندلی و گفت:پسر ناهید بود...
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و گفتم:ناهید؟!!...ناهید كیه؟
- عمه ات دیگه...
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:آهان...یكی از همون عمه هایی كه دو ماه پیش توی فوت مادر بابام برای اولین بار دیدمشون؟
مامان در حالیكه غذا میخورد با حركت سر پاسخ مثبت به من داد.
یك تیكه نون لواش رو زدم توی ماست و گذاشتم دهنم و گفتم:واسه چی زنگ زده بود؟
- میدونی پسر ناهید كدوم یكی بود؟
- نه بابا...توی اون شلوغی كه من حتی عموها و عمه هام رو نمیشناختم چطوری میتونم بفهمم عمه ناهید كی بود كه حالا بدونم پسرش كدوم یكی از اون تحفه ها بوده...حالا چیكار داشت؟
مامان كه انگار سوال من رو اصلا" نشنیده بود گفت:همون كه خیلی برخوردش خوب بود دیگه...خوش تیپ و خوش هیكل بود...موقع برگشتن هم خیلی اصرار داشت ما رو بیاره برسونه...یادت اومد؟
با بی قیدی شونه هام رو بالا انداختم و تصویر مبهمی از شب عزاداری مادر پدرم توی ذهنم اومد و گفتم:خوب...حالا چیكار داشت؟...چهلم مادر بابا هم كه شما رفتی...نكنه از الان زنگ زدن واسه سال دعوتمون كنن...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان از حرف من خنده اش گرفت و گفت:خدا خفه ات نكنه دختر...نه بابا...زنگ زد گفت میخوان خونه ی مادر بزرگت رو بفروشن و برای انحصار وراثت یكسری فتوكپی شناسنامه و اینجور چیزها از من میخواست تا فردا بیاد همه رو بگیره ببره...
از روی صندلی بلند شدم و بشقاب و قاشق و چنگالم رو در ظرفشویی گذاشتم و گفتم:میخواستی بگی ما ارث نمیخوایم...مگه بزرگتر از اون نبود زنگ بزنه و این چیزها رو از ما بخواد؟...بعد از اینهمه سال كه هیچ وقت سراغی از ما نگرفتن طوریكه من اصلا" نه مادربزرگم رو میشناختم و نه هیچكدوم از اون طایفه رو...حالا واسه ارث بودن ما ضروریه؟...اه...اینها دیگه كی هستن...
مامان لیوان آبی رو كه برداشته بود كمی از اون خورد و گفت:مهسا بس كن...من باید كینه داشته باشم كه ندارم...اونها باید كینه داشته باشن كه ندارن...تو چرا این وسط...
به میون حرف مامان رفتم و گفتم:اونها كینه داشته باشن؟!!!...واسه چی اون وقت؟!!!...چرا؟!!!...چون بابام عاشق تو شده بوده؟!!!...چون تو یه زن مطلقه بودی؟!!!...پسرشون عاشق تو شد قبول میخواستن من و تو رو طرد كنن چرا بابام رو دیگه توی خونشون راه ندادن؟!!!...چرا وقتی بابام مریض شد و 16ماه افتاد گوشه ی خونه و بیمارستان بهش سر نزدن؟!!...چرا حتی وقتی فهمیدن سرطان گرفته نیومدن حالش رو بپرسن؟!!...از تو بدشون می اومد با پسرشون چرا اینطوری كردن؟!!!...تازه از شما هم نباید بدشون می اومد...مگه این شما بودی كه دنبال بابام افتادی؟...شما كه تا آخرین لحظه هم اینطور كه خودتو بابام تعریف میكردین از زیر ازدواج مجدد فراری بودی و بهش میگفتی خانواده اش رو به خاطر تو رها نكنه...خودم شاهد بودم هر سال عید چقدر التماس میكردی تا بابا رو راضی كنی بره به خانواده اش سر بزنه ولی هر بار كه میرفت راهش نمیدادن و میگفتن چون با تو ازدواج كرده مادرش عاقش كرده...اونقدر پست بودن كه وقتی بابام هم مرد توی مراسم عزای بابام هم شركت نكردن!!!...
مامان با كف دستش كوبید روی میز و فریاد كشید:بس كن مهسا...بسه دیگه...
بعد سكوتی بین من و مامان حاكم شد...
لحظاتی گذشت و مامان در حالیكه هر دو دستش از آرنج روی میز بود سرش رو میون دستاش گرفت و به بشقابش نگاه كرد و سپس درست مثل اینكه داره با خودش حرف میزنه گفت:من هیچ كینه ایی از هیچكس به دل ندارم...14سال با شریفی زندگی كردم كه بهترین سالهای زندگیم بود ولی خدا نخواست از بركت حضور شریفی بیشتر از این لذت ببرم...شریفی هیچ وقت برای من و تو كم نگذاشت...دنیای محبت بود...ولی حیف كه خانواده اش نتونستن من رو قبول كنن...اگه می پذیرفتن كه شریفی و من واقعا در كنار هم خوشبختیم شاید این قهر20سال طول نمیكشید...شریفی از غصه دق كرد...میدونستم عاشق من و تو هستش ولی خوب ته قلبش میخوندم كه دلش برای فامیلش برای خواهراش و برادراش تنگ شده...میدونستم دلش برای پدر و مادرش تنگ شده...وقتی باباش مرد و رفت توی مراسمباباش...با اون افتضاح و دعوا مادرش از مجلس بیرونش كرد و گفت كه اومده ارث بگیره...از همون روزها غصه آنچنان به دلش چنگ زد كه غمش سرطان شد و از پا درش آورد...درسته كه فامیل بابات بد كردن به ما...ولی تو به خاطر احترامی كه باید تا آخر عمرت به بابات بگذاری حق نداری بهشون توهین كنی...تو حق نداری با این حرفات به آتیش زیر خاكستر دل من جون دوباره بدهی...مهسا یادتباشه من گذشت كردم چون میدونستم بابات دوستشون داره پس تو هم حق نداری بهشون بد بگی...الانم به خاطر قانون بر ارث باید یكسری مدارك رو تكمیل كنن كه این مدارم مربوط به تمام وراث میشه...ارواح خاك بابات فردا كه سعید پسر ناهید اومد اینجا رفتاری نكنی كه من شرمنده ی بابات بشم...
نفس عمیق و صدا داری كشیدم و گفتم:اگه صبح بیاد كه من نیستم...مدرسه ام...اگرم بعد از ظهر بیاد اصلا" از اتاقم بیرون نمیام تا مبادا خاطر مبارك این آقا سعید از دیدن رفتاره بنده مكدر بشه...خوبه؟
مامان سرش رو بلند و به من نگاه كرد و گفت:مهسا...!!!
از دیدن صورت سفید و توپول مامان با اون موهای خوش حالتش كه به طور مادرزادی بلوطی رنگ بود و با اون ابروهای كشیده اش كه حالا به اخم نشسته بود خنده ام گرفت و گفتم:ببخشید مامان جون...الهی قربونت بشم كه هر وقت موهات رو نگاه میكنم یاد داستان آن شرلی با اون موهای حنایی رنگش می افتم...
هر وقت من این حرف رو میزدم مامان به خنده می افتاد و این بار هم خنده اش گرفت و گفت:امان از دست تو با این زبونت...
رفتم طرفش و صورتش رو بوسیدم...به خاطر شام تشكر كردم و برگشتم به اتاقم.
با هر جون كندنی بود اون شب تا ساعت2بیدار موندم و كمی درس خوندم...
صبح كه مامان بیدارم كرد با كلی غرغر و داد و بیداد همراه بود چرا كه شب همونجا وسط اتاقم روی دفتر كتابام خوابم برده بود!!!
تمام استخوانهام درد میكرد...فهمیدم به خاطر وضعیتی كه خوابم برده بوده و هیچ پتویی روی خودم نكشیده بودم سرما خوردم!
صبحانه رو كه خوردم راهی مدرسه شدم...از كوچه كه اومدم بیرون هنوز20یا30قدم دورتر نرفته بودم كه صداش رو از پشت سرم شنیدم:مهسا؟...یه لحظه صبر كن...
وای خدایا...خاك برسرم...اینجا...توی محل؟...اگه یكی من رو میدید و می رفت به مامانم میگفت چی؟
برنگشتم...حتی سرعت راه رفتنمم كم كه نكردم هیچ تازه تندتر هم قدم برداشتم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه محكم آستین كاپشنم رو گرفت و گفت:چرا اینطوری میكنی تو؟!!...مگه من لولو خور خوره ام دختر؟!!...یه لحظه خوب وایسا...
دوباره ترس و اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود...بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:نیما...تو رو قرآن...اینجا نزدیك خونه ی ما اگه یكی الان من رو ببینه...
- خودم حواسم هست...كسی این وقت صبح توی این خیابان نیست...اونقدر كه سرت پایینه یه ذره سرت رو بگیر بالا اطرافت رو ببین...هیچكس نیست...ببین مهسا من داره دیرم میشه باید زودتر برم دانشگاه كلاس دارم...بیا...عكسهای تولد لیلا رو برات ظاهر كردم...بگیر...دیروزم میخواستم همین ها رو بهت بدهم اونجوری مثل دیوونه ها فرار كردی...بگیر...
ادامه دارد
دوباره ترس و اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود...بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:نیما...تو رو قرآن...اینجا نزدیك خونه ی ما اگه یكی الان من رو ببینه...
- خودم حواسم هست...كسی این وقت صبح توی این خیابان نیست...اونقدر كه سرت پایینه یه ذره سرت رو بگیر بالا اطرافت رو ببین...هیچكس نیست...ببین مهسا من داره دیرم میشه باید زودتر برم دانشگاه كلاس دارم...بیا...عكسهای تولد لیلا رو برات ظاهر كردم...بگیر...دیروزم میخواستم همین ها رو بهت بدهم اونجوری مثل دیوونه ها فرار كردی...بگیر...
وای خدای من چقدر شنیدن صداش و دیدنش در این فاصله برام لذت بخشه!
با تمام لذتی كه از این لحظات میبردم اما ترس هم همه ی وجودم رو پر كرده بود...
برعكس همه ی دوستام كه هر كدوم از سال اول دبیرستان تا الان كه پیش دانشگاهی رو میگذروندیم هر كدوم سه تا چهارتا دوست پسر عوض كرده بودن من هنوز با كسی دوست نشده بودم!
البته از سال دوم دبیرستان كه به تولد لیلا رفته بودم و نیما رو برای اولین بار اونجا دیده بودم همیشه توی تنهایی بهش فكر میكردم اما تا حالا نشده بود اینطوری با هم برخورد داشته باشیم!
صدای نیما من رو به خودم آورد كه گفت:بگیر دیگه...چرا ماتت برده؟!
به دستش نگاه كردم...چند تا عكس از تولد لیلا توی دستش بود كه منم توی اون عكسها بودم!
خودم رو جمع و جور كردم و بهش گفتم:اینها دست تو چیكار میكنه؟!
لبخند قشنگی به لبهاش نشست و گفت:اگه یادت باشه اون شب من عكس مینداختم...عكسها رو كه ظاهر كردم اونهایی كه تو هم توشون بودی رو دوباره ظاهر كردم و به لیلا گفتم خودم میدمشون به مهسا...
لب پایینم رو با دندون گزیدم و سریع عكسها رو از نیما گرفتم و گفتم:مرسی...
برگشتم و دیگه معطل نكردم و به سمت مدرسه راهی شدم...توی مسیر سریع عكسها رو گذاشتم توی كیفم تا بعد سر فرصت همه رو نگاه كنم...
تا برسم مدرسه یك لحظه از فكر اتفاقی كه دقایقی پیش افتاده بود راحت نمیشدم!
وارد مدرسه شدم...دیدم لیلا طبق معمول با چند نفر دیگه كنار شیرهای آبخوری ایستادن و صدای خنده و شوخیش همه ی فضای حیاط مدرسه رو پر كرده!
با اشاره ی دستم بهش گفتم بیاد كارش دارم!
لحظاتی بعد پشت سر من وارد سالن و بعد هم با هم به كلاس رفتیم.
با صدایی آهسته بهش گفتم:چرا عكسهای من رو دادی نیما بهم بده؟!...خودت میمردی اونها رو بهم بدهی؟
خنده ی شیطنت آمیزی روی لباش نقش بست و گفت:خاك تو سرت...كی میخوای آدم بشی؟...دست از این بچه بازیت برنمیداری؟...خوب من كه صد دفعه بهت گفتم نیما از تو خوشش میاد چرا دائم مثل خل و دیوونه ها ازش فرار میكنی؟...بابا به خدا نیما پسر بدی نیست...
آستین مانتوش رو گرفتم و محكم كنار خودم نشوندمش روی نیمكت و گفتم:صدات رو بیار پایین الاغ...هیچ میدونی اگه یكی توی محل میدید این جناب نوه ی عمه ی مادرگرامیت داره با من حرف میزنه و میرفت به مامانم میگفت بعدش باید چه...
حرفم رو قطع كرد و گفت:همه ی سفارشها رو بهش كرده بودم باز نمیخواد روضه ی مامانم مامانم سر كنی...ببین نیما به خدا پسر بدی نیست...الان4ساله كه اومده زیرزمین خونه ی ما زندگی میكنه ودانشجو هست تا حالا نشده ما چیز بدی ازش دیده باشیم...احتمالا"امسال ماموریت باباشم تموم میشه...ننه و باباشم برمیگردن تهران...خیلی خری...همه ی دخترا جون میدن واسه دوست شدن با همچین پسری...حالا چرا این از توی آدم به دور خوشش میاد واسه منم جای سواله...البته همچین بد سلیقه هم نیست خوشگل نیستی كه هستی سفید نیستی كه هستی...كلا" بازاری پسندی و دل پسرای ایرونی هم كه غش میره واسه...
به میون حرفش رفتم و گفتم:لیلا خفه شو...الهی بمیری...صدات رو بیار پایین...تو رو جون مامانت به این نیما بگو بار آخرش باشه توی محل ما میاد...به خدا اگه یكی از همسایه ها ببینه میره به مامانم میگه...
لیلا غش غش خندید و گفت:ببین مهسا...ما الان دیگه پیش دانشگاهی هستیم...خدا بخواد كنكور میدیم و بعدش هر كی میره پی كار خودش و زندگی و دانشگاه خودش...آخرش كه چی؟...مامانت تا كی میخواد هی به تو بگه دست از پا خطا نكنی؟...تا كی میخواد به تو بگه چون بابابالای سرت نیست و به رحمت خدا رفته مردم محل دارن چهارچشمی نگاهت میكنن و مبادا پات رو كج بگذاری...آخه احمق پس فردا توی دانشگاه كه با كلی پسر رو به رو میشی میخوای چیكار كنی؟...هان؟...حتما هر كی بیاد طرفت میگی نه نیا چون مامانم گفته ال و بل...مهسا دیگه گذشت اون زمان كه دختر بتمرگه توی خونه و منتظر باشه تا خواستگار براش بیاد و زرتی بره بشینه پای سفره ی عقد...الان تا پسر و دختر مدتی با هم دوست نباشن و خوب همدیگرو نشناسن اصلا" اسم خواستگاری وسط نمیاد...حالا این نیمای بدبخت كه از تو خوشش اومده دو ساله كه داره به من التماس میكنه...چشمش تو رو گرفته...یه مدت بگذار دوست بشه باتو...هم تو از عقب موندگی دربیای هم اون تو رو بهتر بشناسه...شاید اصلا" تو اونی نباشی كه دنبالشه...اصلا" شاید فهمید كه اگه بخواد جدی جدی عاشقت بمونه درست مثل اینه كه خر مخش رو تریت كرده توی آب فاضلاب و خورده باشه...
از شنیدن اینكه نیما عاشق من شده موهای تنم سیخ شد!!!
درسته كه من خودم از دو سال پیش خیلی به نیما فكر كرده بودم و هر وقت كه میدیدمش حال خاصی بهم دست میداد اما هیچ وقت فكر نمیكردم كه اون عاشقم...عاشق...یعنی واقعا؟!!!
مطمئن بودم لیلا از احساس درونی من نسبت به نیما بی خبره...نه تنها لیلا كه دوست صمیمی من بود بلكه هیچكس از دل من خبر نداشت...اصولا" با تمام صمیمتی كه با لیلا داشتم اما دلم نمی خواست حرف دلم رو به كسی حتی به لیلا گفته باشم!
خیره به صورت لیلا نگاه میكردم و از درون غوغایی در دلم به پا شده بود...اما ظاهرم رو حفظ كرده بودم تا مبادا لیلا از چیزی بویی ببره!!!
دوباره خندید و گفت:بدجنس...تو هم كه بدت نمیاد از نیما...پس دیگه اینهمه خودت رو واسه چی لوس میكنی؟
سریع به میون حرفش رفتم و گفتم:بسه دیگه لیلا...شورش رو در آوردی...كی گفته من نسبت به این فامیل شما نظر مساعدی دارم؟...ببین من برای مامانم خیلی احترام قائلم برای شخصیت خودمم همین طور...اصلا" هم از اینكه مثل بقیه ی بچه ها خودم رو بازیچه ی دست این پسر و اون پسر كنم خوشم نمیاد...تا الانم از اینكه با پسری دوست نبودم احساس كمبود نكردم...به این فامیلتون بگو بار آخرش باشه...
لیلا در حالیكه هنوز میخندید ابروهاش از شنیدن حرفهای من بالا رفت و گفت:خجالت نكشی ها...هر چی دلت میخواد بار من بكن...یعنی من بی شخصیتم كه دوست پسر دارم؟...نه خوشگل خانم من بی شخصیت نیستم اما این رو باور كن كه تو ازآدم به دوری...به جون خودم با این اخلاق و روشی كه تو پیش گرفتی و از پسرها اینجوری فرار میكنی شب عروسیت دچار مشكل میشی...میترسم اون شب هم به داماد بگی...وای نه به من دست نزن اگه دست بزنی بی شخصیتم كردی...
از حرفش خنده ام گرفت و خواستم بزنم توی سرش كه با خنده از روی نیمكت بلند شد و سریع از كلاس دوید بیرون!
اون روز تا ساعت آخر دیگه حرفی بین من و لیلا در این خصوص مطرح نشد و بیشتر در مورد درس و تست و امتحان و كنكور و ساعتهایی رو كه باید به طور جدی برای بعضی تستها بگذاریم بحث میكردیم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نگاه سعید برای لحظاتی به چشمهای من خیره موند و بعد رو كرد به مامانم و گفت:شما به مهسا جون چیزی نگفتین؟!!
مامان تا خواست جواب بده بلافاصله پیش دستی كردم و گفتم:چرا...اتفاقا" همه چیز رو گفته...میخواستم ببینم اگه من و مامانم ارث نخوایم بگیریم باید چیكار كنیم؟
سعید نگاه عمیق و متفكرش رو به من دوخت و گفت:ولی این ارث حقتونه...كسی نمیخواد چیزی رو از روی ترحم به شما ببخشه...حق خودتونه...
از كلمه ی ترحمی كه سعید به كار برده بود حالت عصبی بهم دست داد و گفتم:ما نیازی به این حق نداریم...شكر خدا لنگ پول ارث خانواده ی پدریم هم نیستیم...
مامان با حالتی از تحكم و عصبانیت گفت: مهسا!!!
رو كردم به مامان و گفتم:بله؟...نكنه میخوای ازشون ارث بگیری؟!!!...این خانواده اگه خیلی باعاطفه بودن موقع مرگ بابام...
مامان به میان حرفم اومد و با عصبانیت گفت:بس كن مهسا...
نگاه سعید هنوز به روی من ثابت بود...
ادامه دادم:بس كنم؟...چرا؟!!..مامان مطمئن باش این طایفه الان به خاطر عاطفه نیست كه سراغ ما اومدن...الان فقط مجبورن بیان دنبال ما چون ما هم یكی از وراث هستیم...مطمئن باش اگه رضایت بدهیم كه هیچ ارثی نمیخوایم و همه رو به خودشون ببخشیم دیگه سراغی از ما نمیگیرن كه هیچ تازه كبكشونم خروس میخونه...اینها آدمهای مادی هستن كه همه چیز رو از دریچه ی مادیات و سود و ضررش نگاه میكنن...
این بار مامان با فریاد بلندتری گفت:مهسا بس كن دیگه...
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و رو كردم به سعید و گفتم:مامانم احترام بیخودی برای شماها قائله...به من باشه یك ثانیه هم تحملتون نمیكنم...شماها همونهایی هستین كه بابای بیچاره ی من رو فقط و فقط به خاطر اینكه با مامانم ازدواج كرد و به اصطلاح هم كفه شماها نبود گذاشتینش كنار و وقتی هم كه مریض شد و توی بستر افتاد برای دیدنشم نیومدین كه هیچ حتیتوی مراسم فوتش هم شركت نكردین...چرا؟...چون مادرم در سطح خانواده ی متمول و پولداری چون شما نبوده و قبل از ازدواج بابابام یك ازدواج دیگه داشته...اما كاش بدونید همه چیز به پول نیست...كاش به جای اونهمه پول و ثروتی كه داره همتون رو خفه میكنه فقط یك ذره...
مامان از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و نگذاشت حرفم رو تموم كنم و با عصبانیت گفت:مهسا برو توی اتاقت...دیگه كافیه...نتیجه ی اونهمه سفارش من این بود؟!!!
دیگه معطل نكردم و از پذیرایی خارج و به اتاقم رفتم و درب رو محكم پشت سرم بستم!
دوباره بغض گلوم رو گرفت...بغضی كه از زمان فوت بابام تا امروز كه چهار سال از اون میگذشت همیشه آزارم داده بود...
روی تختم نشستم و به دیوار پشتم تكیه دادم...زانوهام رو توی بغلم گرفتم...پیشونیم رو روی زانوم گذاشتم و بی اختیار اشكهام سرازیر شد!
تقریبا" یك ساعت بعد صدای مامان رو كه با سعید خداحافظی و بعد هم اون رو تا جلوی درب حیاط بدرقه كرد رو متوجه شدم!
میدونستم به محض اینكه به داخل برگرده میاد به اتاقم...برای همین بلند شدم و خیلی سریع درب اتاقم رو قفل كردم و دوباره روی تخت نشستم!
وقتی مامان به داخل اومد برعكس انتظارم اصلا" سراغ من نیومد!!!
یك ربعی منتظر شدم...اما هیچ خبری از مامان نشد!
لحظاتی بعد صدای بلند گریه ی مامان رو شنیدم!!!
سریع از روی تخت بلند شدم و با عجله درب اتاقم رو باز كردم و به هال رفتم...صدا از آشپزخانه می اومد!
وارد آشپزخانه شدم دیدم مامان روی فرش كوچكی كه یك سمت آشپزخانه جلوی گاز بود نشسته داره گریه میكنه!
از دیدن مامان در اون وضع بیشتر از همیشه دلم پر از غصه شد...خواستم برم طرفش كه فریاد كشید:طرف من نیا...برگرد برو توی همون اتاقت...برو...
با بغض گفتم:مامان؟!!!...به خدا قصدم ناراحت كردن شما نبود...ولی...
- مهسا...چقدر التماست كرده بودم؟...چقدر سفارش كرده بودم كه اینها هر كدومشون اومدن توی این خونه مهمون ما هستن...حق نداری بهشون توهین كنی...بابات یك عمر آرزو داشت یكی از اقوامش بیان توی این خونه...تو كه میدونی بابات چقدر مهمون نواز بود...چرا با مهمون خونه ی بابات اینطوری كردی؟...
كنار مامان نشستم و در حالیكه اشك می ریختم گفتم:الهی قربونت بشم...بخشید..غلط كردم...ببخشید...تو رو خدا مامان...
مامان سعی داشت اشكهاش رو با دست پاك كنه اما حریفشون نمیشد و به محض اینكه اونها رو پاك میكرد بلافاصله باران اشك تمام صورتش رو خیس میكرد...در همون حال گفت:بیچاره سعید...اینهمه به خودش و خانواده اش توهین كردی...لام تا كام حرف نزد فقط نگات كرد...هر كی دیگه جای اون بود چهار تا حرف هم بارت میكرد بلند میشد میرفت...تو حرفت رو زدی ولی شرمندگی و خجالتش مال من و اون بابای خدا بیامرزت شد...پسره فقط به قصد خیر رسوندن اومده بود...اگرم ما نمیخواستیم این رسمش نبود مهسا...مهسا...مهسا...
دیگه هیچی نگفتم و فقط اشك می ریختم...
مامان دلش از من گرفته بود اما من سالها بود كه دلم از دست خانواده ی پدریم گرفته و منتظر فرصت بودم تا عقده ام رو بیرون بریزم...
ولی مامان طور دیگه ایی فكر میكرد كه برای من قابل درك نبود!
صدای زنگ درب بلند شد!
مامان نشسته بود و اشك می ریخت...من از جا بلند شدم و دستی به صورتم كشیدم و اشكهام رو پاك كردم و به سمت اف.اف رفتم...وقتی اون رو جواب دادم صدای خاله ثمین رو شناختم...
زیاد طول نكشید كه خاله ثمین به همراه دو دخترش كه هشت ساله و دوقلو بودن وارد هال شدن.
خاله با دیدن صورت و چشمهای من بلافاصله فهمید گریه كردم...بعد از اینكه جواب سلامم رو داد با تعجب گفت:چی شده خاله؟...چرا گریه كردی؟!!!
دو تا دخترش كه لباس و مقنعه ی مدرسه همراه با كیفهایی كه روی دوششون بود نشون میداد از راه مدزسه به اونجا اومدن هاج و واج به من و مادرشون نگاه میكردن!!!
به سمت آشپزخانه اشاره كردم و گفتم:مامان اونجاس...داره گریه میكنه...
خاله ثمین با تعجبی مضاعف گفت:اوا...خاك برسرم...چرا؟!!...واسه چی شما دو تا اینجور میكنین؟!!!
دو قلوهای خاله ثمین با عجله به سمت آشپزخانه دویدن و در حالیكه با نگرانی به مامانم كه حالا داشت از جا بلند میشد و صورت خیس از اشكش رو پاك میكرد نگاه كردن و یكی بعد از دیگری باصدایی غمزده رو به مامان سلام كردن و مامان صورت اونها رو بوسید.
خاله ثمین به آشپزخانه رفت و مشغول سلام و احوالپرسی با مامان شد و منهم به اتاقم برگشتم.
عكسهایی كه اون روز نیما بهم داده بود رو برداشتم و روی زمین در حالیكه به تخت تكیه داده بودم نشستم و شروع كردم به نگاه كردن...
صدای مامان رو می شنیدم كه داره ماجرا رو برای خاله ثمین تعریف میكنه...لا به لای حرفهای مامان صدای خاله ثمین رو هم می شنیدم كه گاهی به دفاع و گاهی بر علیه من حرفی میزد!
دقایقی بعد بیتا كه یكی از دوقلوها بود چند ضربه به درب اتاقم زد و بعد به آرومی اون رو باز كرد و سرش رو به داخل آورد و گفت:مهسا جون...خاله ثریا میگه بیا ناهار بخوریم...
اون روز خاله ثمین تا غروب خونه ی ما بود و بالاخره كاری كرد كه مامان من رو ببخشه و از حالت قهر خارج بشه...با من هم كلی صحبت كرد و حرفها و خواسته های بابا رو همونطور كه مامان گفته بود بار دیگه برای من تكرار كرد و ازمن قول گرفت كه كاری نكنم مامانم ناراحت و دلخور بشه!
غروب كه خاله ثمین به همراه دوقلوهاش رفتن مامان رفت سر سفارشهای لباس كه برای خیاطی گرفته بود...منهم به اتاقم رفتم تا به مرور درسهام برسم...
از وقتی یادم می اومد مامان سفارش خیاطی قبول میكرد...با اینكه از نظر مالی تقریبا" تامین بودیم و حتی بعد از فوت بابا اجاره ایی كه از مغازه ی بابا می گرفتیم برای زندگی دو نفره ی ما كفایت میكرد ولی مامان كارش رو ادامه داده بود و حالا بعد از گذشت سالها از كارش خیلی ها اون رو به عنوان یك خیاط ماهر قبول داشتن و الحق هم مامان كارش حرف نداشت...
بعد از فوت بابا شاید اگر مشغولیت مامان به خیاطی نبود خیلی زود از پا در می اومد چون واقعا" به بابا علاقه داشت اما همین كار تا حدودی می تونست برای ساعاتی مشخص سرش رو گرم كنه تا دست از اشك ریختن در اوقات بیكاری برداره تا اینكه كم كم تحملش در مرگ بابا بیشتر شد!
اما من همیشه نبودن بابا كلافه ام میكرد و بیشتر از هر چیز یادآوری تنها موندنمون در مراسم بابا عذابم میداد!
اون روز به خاطر رفتارم با اینكه در نهایت مامان رو بوسیدم و عذرخواهی كردم اما میدونستم هنوز ته دلش از دستم دلخوره و معمولا" اینجور مواقع تا فرداش سعی میكردم زیاد دور و پر مامان نباشم چرا كه میدونستم به خلوت بیشتر احتیاج داره تا حضور من!
تا موقع شام نشستم سر درسهام و زمانیكه داشتیم شام میخوردیم لیلا تلفن كرد و گفت فردا برای ناهار از مامان اجازه بگیرم و به خونه ی اونها برم تا با هم درس بخونیم.
وقتی موضوع رو به مامان گفتم شونه هاش ور بالا انداخت و گفت:برو...فقط دیر برنگردی...
بعد از شام ظرفها رو شستم و یكی دو ساعت بعد هم به درس خوندن گذروندم.موقع خواب یك بار دیگه از مامان عذرخواهی كردم و تقریبا" با خیال راحتتری برای خواب آماده شدم.
صبح كه رفتم مدرسه لیلا بهم گفت مامانش برای ناهار خونه نیست و خودمون تنها هستیم.
از این موضوع خیلی راضی تر بودم و همیشه به لیلا هم گفته بودم برای درس خوندن توی خونه ی اونها وقتی مادرش نیست خیلی راحتترم...
لیلا دختر آزادی بود...مادرش دندان پزشك بود و پدرش هم استاد دانشگاه...البته از اون استادهایی كه دائم مجبورن برای تدریس به شهرهای مختلف برن و معمولا" خونه نبود!
ظهر وقتی رسیدیم جلوی درب خونشون مامانش رو دیدم كه داشت سوار ماشینش میشد...معلوم بود داره میره مهمونی چون خیلی به سر و وضعش رسیده بود...بعد از روبوسی با من و سلام و علیك رو كرد به لیلا و گفت:ناهارتون رو آماده كردم...میزم براتون چیدم...فقط الان كه رفتی توی خونه یادت باشه نیم ساعت دیگه زیر برنج رو خاموش كنی.
رو كردم به خانم تهرانی(مادرلیلا)وگفتم:چرا زحمت كشیدین...من و لیلا خودمون یه چیزی درست میكردیم میخوردیم...
خانم تهرانی لبخندی زد و گفت:تو عرضه ی این كارها رو داری لیلا كه مثل تو نیست...از اینها گذشته لیلا غیر از تو مثل اینكه مهمون دیگه ایی هم داره...اگه قرار بود خودتون غذا درست كنید كه دیگه هیچی...
رو كردم به لیلا و با تعجب گفتم:مهمون؟!!!
لیلا در حالیكه دست من رو گرفت و به سمت درب حیاطشون می كشید با مامانش خداحافظی كرد و من رو به داخل حیاط برد و منهم در همون حال كه هنوز متعجب بودم با خانم تهرانی خداحافظی كردم.
درب حیاط رو بستیم و وارد خونه شدیم...در حالیكه مقنعه و مانتوهامون رو از تن بیرون می آوردیم دوباره رو كردم به لیلا و گفتم:لیلا؟...تو كه گفتی بیام درس بخونیم باهم...مهمونهای دیگه كی هستن؟...نكنه به شیده و نسیم هم گفتی بیان؟...به خدا اونها نمیگذارن درس بخونیم...
لیلا در حالیكه میخندید مانتو و مقنعه ی من رو گرفت و به همراه لباسهای خودش به جالباسی كنار درب هال آویزان كرد و گفت:خفه شو...یه امروز كمتر درس بخون...نمیمیری كه...من كه میدونم الان نخونی بری خونتون تا ساعت4صبح هم شده بیدار میشینی و تست میزنی...پس حرف نزن این دو سه ساعتی كه اینجایی فكر كن میخوای استراحت كنی...
با دلخوری گفتم:خیلی خری...حالا جدی جدی به شیده و نسیم گفتی بیان؟
لیلا كه سری به قابلمه ی خورشت روی گاز میزد چشمكی به من زد و گفت:نه...علی و نیما قراره بیان اینجا...
برای لحظاتی نفسم بند اومد و از تعجب چشمام گشاد شد و گفتم:چی؟!!
بلافاصله برگشتم به سمت جالباسی تا مانتو و مقنعه ام رو بردارم كه لیلا زودتر از من دوید و اونها رو برداشت و در حالیكه پشتش پنهان میكرد گفت:خر نشو دیگه الاغ...نترس بابا نیما نمی خورتت...فقط میخوایم ناهار بخوریم و یكی دو ساعت بشینیم حرف بزنیم...
در حالیكه سعی داشتم مانتو و مقنعه ام رو از دست لیلا كه دائم اونها رو پشتش نگه میداشت بگیرم گفتم:ببین لیلا...من اصلا" مثل تو نیستم...آزادی های تو رو هم ندارم...تو گفتی بیام درس بخونیم منم همین رو به مامانم گفتم...هیچ میدونی اگه بفهمه به جای درس خوندن قرار...لیلا اذیت نكن...بده مانتوم رو...بده میخوام برم...
لیلا كه تونسته بود به نوعی از دستم فرار كنه و هنوز مانتو و مقنعه ی من توی دستش بود گفت:لوس نشو دیگه...بچه بازی درنیار...مامانت چطوری میخواد بفهمه آخه؟...نترس دیونه...به خدا نیما فقط میخواد باهات صحبت كنه...
- لازم نكرده...لیلا لوس نشو...بده مانتوم رو میخوام برم...
در همین موقع صدای زنگ درب حیاط بلند شد!
لیلا مانتو و مقنعه ی من رو انداخت توی اتاق خواب مامانش و درب رو بست بعدشم اون رو قفل كرد و كلید رو هم گذاشت توی جیب شلوارش و گفت:اومدن...مسخره بازی درنیار زشته...
و بعد بلافاصله دكمه ی اف.اف رو زد و درب حیاط رو باز كرد...
از پنجره دیدم نیما به همراه علی كه دوست لیلا بود وارد حیاط شدند و درب رو بستند!
در همین موقع صدای زنگ درب حیاط بلند شد!
لیلا مانتو و مقنعه ی من رو انداخت توی اتاق خواب مامانش و درب رو بست بعدشم اون رو قفل كرد و كلید رو هم گذاشت توی جیب شلوارش و گفت:اومدن...مسخره بازی درنیار زشته...
و بعد بلافاصله دكمه ی اف.اف رو زد و درب حیاط رو باز كرد...
از پنجره دیدم نیما به همراه علی كه دوست لیلا بود وارد حیاط شدند و درب رو بستند!
احساس خوبی نداشتم...یك حس عجیب...حالتی از اضطراب همراه با خجالت تمام وجودم رو پر كرده بود...تا حالا توی عمرم در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم...این اولین بار بود كه توی یك خونه این شرایط برام پیش می اومد...دلشوره تمام وجودم رو پر كرده بود!
چندین سال بود كه با لیلا دوست بودم یعنی از سالهای مقطع راهنمایی...لیلا زیاد اومده بود خونه ی ما و همیشه هم جوری رفتار كرده بود كه مامان از اینكه من و اون با هم دوست بودیم هیچ اعتراضی نكرده بود...
البته نمیخوام بگم لیلا دختر بدی بود اما خوب تربیت اون و آزادیهایی كه داشت با من و زندگی من زمین تا آسمون تفاوت داشت...
مامان من مادر سختگیری نبود ولی همیشه با حرفاش و نصیحتهاش خیلی از خط قرمزها و حریمها رو برای من مشخص كرده بود و خودمم همیشه پای بند به یكسری مسائل بودم...مسائلی كه تا اون روز باعث آزارم نشده بود...درسته كه از درون برخی كمبودها رو در خودم احساس میكردم اما همیشه با موضوعات دیگه ایی مثل درس خوندن و مطالعه سرم رو گرم كرده بودم...اما اون روز برای من تجربه ی جدیدی بود كه از همون شروعش دلشوره و اضطراب بدی تمام وجودم رو پر كرده بود!
تا زمانیكه نیما و علی به درب هال برسن دو سه بار دیگه با صدایی آروم و التماس آمیز از لیلا خواسته بودم بگذاره تا من به خونمون برگردم اما لیلا ریز ریز میخندید و دائم میگفت:نترس...خاك توسرت...كاری ندارن با ما به خدا...به جون مامانم اینها كه الان میان توی خونه آدمن آدمخور نیستن...خاك تو سرت...رنگ صورتش رو ببین...تا نیومدن برو داخل دستشویی یه آب به صورتت بزن...خیلی مسخره ایی...بد بخت نترس...
و بعد دست من رو گرفت و هلم داد توی دستشویی و درب رو هم بست!
صدای سلام و احوالپرسی لیلا با علی و نیما رو میشنیدم...گوشم رو به درب چسبونده بودم و از دلهره داشتم میمردم!
صدای علی رو شنیدم كه گفت:به به...چه بوی خورشت كرفسی میاد...دست مامانت درد نكنه...مطمئنم خودت كه عرضه ی غذا پختن نداری...
صدای خنده ی هر سه بلند شد و بعد هم شوخی های لیلا...سپس هر سه به آشپزخانه رفتند...
برگشتم و صورتم رو توی آینه نگاه كردم...وای خدا...رنگم پریده بود اما گونه هام سرخ سرخ شده بودن!!!
نفس نفس میزدم...انگار مسیر طولانی رو دویده بودم!!!...خدایا عجب مكافاتی گیر افتادم...چه غلطی كردم...كاش اصلا" نمی اومدم...الهی بمیری لیلا!!!
شیر آب رو باز كردم و چندین مشت آب پیاپی به صورتم زدم...وقتی به صورتم دست می كشیدم احساس میكردم از تمام صورتم حرارت بلند میشه!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم...داغ داغ بود!!!...تب داشتم...از صبح كه بیدار شده بودم احساس سرماخوردگی و درد استخوان رو حس كرده بودم...حالا هم تب!!!
چند برگ دستمال كاغذی از رول بیرون كشیدم و صورتم رو خشك كردم...دوباره به صورتم توی آینه نگاه كردم...وای خدایا...چرا گونه هام اینقدر سرخ شده؟!!!
با تردید برگشتم و درب دستشویی رو باز كردم نفس عمیقی كشیدم و از دستشویی خارج شدم.
لیلا و علی و نیما در آشپزخانه بودن و روی صندلیهای میز ناهارخوریی كه اونجا قرار داشت نشسته بودن و علی و لیلا در حال شوخی و خنده...
وارد آشپزخانه شدم و با صدایی آروم گفتم:سلام.
نیما بلافاصله به سمت صدای من برگشت و با دیدن من از روی صندلی بلند شد...علی هم همین طور...لیلا همونطور كه نشسته بود با لبخند به من خیره شده بود!
نیما از صندلیش فاصله گرفت و به طرف من اومد و دستش رو به سمتم دراز كرد تا با هم دست بدهیم و در همون حال گفت:سلام...خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم قبول كردی ناهار بیای اینجا...
نگاهی به دست نیما كه سمتم دراز شده بود كردم و بدون اینكه بهش دست بدهم رو به لیلا گفتم:واقعیتش من همین چند دقیقه پیش فهمیدم لیلا شماها رو هم برای ناهار دعوت كرده...
لیلا اشاره كرد كه با نیما دست بدهم!
بی توجه به خواست لیلا و دست نیما كه هنوز به سمت من دراز شده بود به طرف یكی از صندلیها رفتم و اون رو عقب كشیدم و قبل اینكه بشینم رو كردم به علی و گفتم:بفرمایین...خواهش میكنم بفرمایین شما بشینید...
علی كه مشخص بود جلوی خنده ی خودش رو به زور داره میگیره رو كرد به نیما و گفت:نیما جون...این ضد حال های اولیه همیشه طبیعیه...دستت رو بنداز داداش...
نیما لبخندی زد و به دستش كه هنوز به همون حالت نگه داشته بود نگاهی انداخت و سپس رو به من گفت:آره؟...ضد حال بود؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:قصدم ضد حال نبود...اما لزومی هم نداره به شما دست بدهم...
علی روی صندلیش نشست و در حالیكه ریز ریز میخندید گفت:اوخ اوخ نیما جون دلم برات كباب شد...راه سختی پیش رو داری...
لیلا رو كرد به علی و با خنده گفت:تو خفه شو...فكر كردی همه مثل من زود خر میشن؟
نیما هم روی صندلی رو به روی من نشست و در حالیكه لبخندی به لب داشت من رو نگاه میكرد.
علی كه حالا به خنده با صدای بلند دچار شده بود گفت:من غلط بكنم بگم تو زود خر شدی...ولی مطمئنم من یكی رو خوب تونستی خر كنی...
لیلا در حالیكه سعی داشت از زیر میز لگد محكمی به پای علی بزنه گفت:یعنی منظورت اینه هر كی عاشق بشه خره؟
نیما خندید و در جواب لیلا گفت:نه لیلا جون...علی منظورش فقط به خودش بود این موضوع كلیت نداره...علی میخواست بگه تو خیلی خوب تونستی كاری كنی كه عاشقت بشه اما خوب ادبیاتش خرابه طفلك...تو ببخشش...
تا وقتی ناهار بخوریم علی و لیلا دائم با هم شوخی میكردن و در این بین گاهی نیما میانجی میشد و گاهی خودش هم شوخی میكرد اما من تمام مدت ساكت بودم و فقط به حرفها و كارهاشون گاهی لبخند میزدم...
جو حاكم یك حالت كاملا" دوستانه بود و من هم كم كم از اضطرابم كم میشد...اما تب حاصل از سرماخوردگیم همچنان سر جای خودش به قوت قبل باقی بود...
متوجه بودم كه نیما خیلی راحت در لحظاتی به صورت من خیره و دقیق میشد اما من خودم این توان رو نداشتم و غیر از چند نگاه كوتاه نتونستم بیش از این صورت جذابش رو ببینم و البته هر بار كه متوجه میشدم فهمیده دارم نگاهش میكنم خیلی سریع جای دیگه ایی رو نگاه میكردم و همین باعث میشد لبخند روی لبهاش عمیق تر بشه...
موقع خوردن ناهار هم اشتهایی نداشتم و با اینكه نیما سعی داشت با اصرار برای من برنج و یا خورشت بیشتری در بشقابم بریزه اما هر بار با مخالفت من رو به رو میشد.
بعد از ناهار لیلا و علی به بهانه ی شستن ظرفها در آشپزخانه ماندند و هر قدر كه من اصرار كردم به همراه لیلا ظرفها رو بشورم اما علی قبول نكرد و گفت لذتش به اینه كه خودش در كنار لیلا باشه و ظرفها رو با اون بشوره و طعم زن ذلیلیی رو كه قراره به زودی بفهمه رو از حالا احساس كنه...
و بعد من رو از آشپزخانه بیرون فرستادند...
میدونستم هدف لیلا و علی اینه كه من و نیما رو تنها بگذارن...تا بلكه این مهر سكوت من در صحبت با نیما شكسته بشه!
وقتی وارد هال شدم همون موقع نیما هم از دستشویی خارج شد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:حریف علی نشدی؟
بدون اینكه به نیما نگاه كنم روی یكی از راحتی ها نشستم و گفتم:نه...میخوان دو تایی ظرف بشورن...
نیما روی راحتی نزدیك من نشست و گفت:بهتر...اینطوری من و تو هم راحت با هم حرف میزنیم...
- ولی من حرفی ندارم...
- اما من خیلی حرف دارم...باشه تو حرف نزن...من حرف میزنم...فقط اگه حرفی داشتی پس بعد از اینكه من حرفام رو زدم ساكت میشم تا تو بگی...یادت باشه خودت گفتی حرفی نداری...وسط حرفم نیای كه قابل قبول نیست...این خودكار و كاغذ رو هم بگیر هر سوالی داشتی یادداشت كن...بعد كه من حرفام تموم شد میتونی همه رو بپرسی...
سپس در حالیكه لبخند صورت جذابش رو گیراتر كرده بود با شوخی دفتر تلفن رو همراه با خودكار كنارش از روی میز برداشت و به طرف من گرفت...
از رفتار و طرز صحبتش خوشم می اومد...لذت می بردم از اینكه نیما با من اینطوری صمیمی و راحت حرف میزنه...اما دلم نمی خواست متوجه بشه كه چقدر از این حالتش لذت میبرم!
با اخم دفتر تلفن و خودكار رو از دستش گرفتم و روی میز وسط هال گذاشتم و گفتم:من اصلا" از شوخی خوشم نمیاد...
خندید و گفت:بله...اگه نمی گفتی هم خودم متوجه شده بودم...مهسا نمیدونی اخم توی صورتت چقدر خوشگلترت میكنه...تا حالا با این اخم ندیده بودمت...
ناخودآگاه لب پایینم رو به دندان گرفتم و سعی كردم چهره ایی عادی به خودم بگیرم و بعد از روی راحتی بلند شدم و گفتم:من برم آشپزخانه...علی نمی تونه ظرف...
نیما خیلی سریع دست من رو گرفت و به میون حرفم اومد و گفت:مهسا بگیر بشین...اولا" اون دو تا با هم الان خوشن توی آشپزخونه...در ثانی این موقعیت رو پیش آوردن تا من باتو صحبت كنم...پس خواهشا" مثل یك دختر خوب بگیر بشین...فقط چند دقیقه تحمل كن...من حرف دارم...
وقتی تماس دست نیما رو با دستم احساس كردم انگار تمام بدنم داغ شد...حتی حس كردم تبم شدت گرفت...
به آرومی روی راحتی نشستم...دستم هنوز توی دست نیما بود...خواستم دستم رو بیرون بكشم كه متوجه شدم محكمتر اون رو گرفت و گفت:تب داری مهسا؟!!...چقدر داغی!!!...تبت باید بالا همباشه!!!
دستم رو از دستش بیرون آوردم و گفتم:آره...یه ذره سرما خوردم...
نیما بهم نگاه كرد...نگاهی كه انگار تا عمق وجودم نفوذ میكرد...نمی تونستم بهش نگاه كنم...حال عجیبی داشتم...
همیشه یكی از بزرگترین آرزوهام این بود كه با اون هم صحبت بشم و كنار همدیگه باشیم ولی الان كه این موقعیت دست داده بود حال روحی و درونیم زیاد جالب نبود...بیشتر اضطراب و استرس بود و همین باعث میشد چیزی كه همیشه آرزوم بوده حالا كه بهش رسیدم لذتی برام نداشته باشه!
نیما بعد از لحظاتی گفت:مهسا...خیلی دلم میخواست زودتر از اینها موقعیتی دست میداد تا باهات حرف بزنم...اما خوب نمیشد...ولی حالا هم كه موقعیتش برام جور شده باورش برام سخته...از دو سال پیش كه توی تولد لیلا دیدمت بد جوری به دلم نشستی...خوشگلیت كه جای خود داره ولی از اینكه در طول این دو سال مطمئن شدم توی برخی مسائل اخلاقی هم میشه بهت نمره ی20داد واقعا دیگه به معنی حقیقی ذهنم رو درگیر كردی...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نیما صحبت كه میكرد حتی یك لحظه هم نگاهش رو از صورتم برنمیداشت...اما من نمی تونستم مثل اون اینقدرراحت باشم...اون كه حرف میزد من یا به فرش زیر پام نگاه میكردم یا به در و دیوار...كمتر اتفاق می افتاد كه توانایی خیره شدن در چشمهاش رو داشته باشم!!!
البته بعضی لحظات هم كه به طور ناخودآگاه نگاهم به چشمهاش می افتاد چون اون هم مستقیم به چشمهام خیره بود خیلی سریع خط نگاهم رو عوض میكردم!
نیما ادامه داد:ببین مهسا...من از لیلا خواستم یه برنامه بگذاره تا من باتو حرفام رو بزنم...خیلی وقته دارم بهت فكر میكنم...امسال سال آخرمه و چند وقت دیگه كه درسم تموم بشه باید برم سربازی كه میدونی2سالی طول میكشه بعدشم تازه باید بیام و دنبال كار بگردم و هزار تا مشكل دیگه...اما این كه میگم واقعیته...من واقعا بهت علاقه دارم...كم و بیشم میدونم خودتم نسبت به من دید بدی نداری...البته نمی گم نظرت كاملا" مساعد هست اما خوب تا حالا هم ندیدم رفتاری داشته باشی كه باعث بشه من نتیجه بگیرم اصلا" از من خوشت نمیاد...خانواده امم چند وقت دیگه میان تهران برای زندگی...اما با تمام علاقه ایی كه بهت دارم نمیخوام زود تصمیم بگیرم یا حتی تو زود تصمیم بگیری...یه مدت میخوام مثل دو تا آدم با هم دوست باشیم ببینیم اصلا" میتونیم غیر از مسائل ظاهری كه ممكنه توی اونها مشكل نداشته باشیم در مسائل مهمتر هم بدون مشكلیم...یا نه؟...بعد اگه دیدیم آره...میشه...میتونیم با هم باشیم...اون وقت به خانوادهامونم میگیم...مدت زمان زیادی هم وقت داریم كه خوب همدیگرو بشناسیم...البته میدونم حسابی داری درس میخونی برای كنكور...پس مسلما"نمیخوام با ایجاد موضوعات دیگه خیلی از فكر كنكور ودرس خوندن دورت كنم...اما واقعا" دلم میخواد با هم دوست بشیم...اونقدر كه اگه توی خیابون اومدم جلو بهت سلام كردم مثل دیروز یكدفعه فرار نكنی...
حرفش كه به اینجا رسید خنده اش گرفت!
خودمم كمی خنده ام گرفت اما تونستم كنترلم رو در دست داشته باشم!
نیما مكثی كرد و بعد گفت:نظرت چیه؟...قبول میكنی یه مدت با هم دوست باشیم و گاهی بیرون خونه و ساعتهایی كه وقتت بهت اجازه میده با هم بریم بیرون قدمی بزنیم...كلا" یه رابطه ی دوستانه اما هدفدار...ببین مهسا...نمیخوام فكر كنی این دوستی مثل دوستیهای دیگه اس...اگه نمی تونی یا كلا" مخالف این قضیه هستی بگو...
لب پایینم رو دوباره با دندون گرفتم و بعد گفتم:ببین نیما...من به اندازه ی لیلا آزادی ندارم...از طرفی تا حالا هم دوست پسری نداشتم كه تونسته باشم هر وقت دلم خواست از خونه بیام بیرون و هر جا دلم میخواد برم و این موضوع هم برای مامانم حل شده باشه...من برای خودم یكسری برنامه دارم و مهمترین برنامه امم درس خوندن برای قبولی توی كنكور امساله...البته بدم نمیاد یه رابطه ی دوستانه باتو داشته باشم اما میدونم نمی تونم مثل لیلا باشم...
- متوجه میشم منظورت چیه...من كه خودم گفتم شرایطتت رو درك میكنم...منم چیز زیادی توی این دوستی نمیخوام...فقط گهگاه همدیگرو ببینیم...موافقی؟...شاید اصلا" بعد از مدتی هر دو بفهمیم هیچ نقطه ی مشتركی نداریم...هان؟...موافقی؟
با حركت سرپاسخ مثبت با نظر نیما دادم و...
- متوجه میشم منظورت چیه...من كه خودم گفتم شرایطتت رو درك میكنم...منم چیز زیادی توی این دوستی نمیخوام...فقط گهگاه همدیگرو ببینیم...موافقی؟...شاید اصلا" بعد از مدتی هر دو بفهمیم هیچ نقطه ی مشتركی نداریم...هان؟...موافقی؟
با حركت سرپاسخ مثبت با نظر نیما دادم و...
وقتی با این موضوع مخالفت نكردم برق خوشحالی توی چشمای نیما به وضوح قابل تشخیص بود و بعد گفت:خوبه...خداروشكر اینجا نخواستی ضد حال بزنی...
و بعد خندید...
در طول یكی دو ساعت بعد دیگه كم كم اضطراب و استرسم كم شده بود و منم گاهی در جمع حرف میزدم و به شوخیها میخندیدم...از درون غرق لذت بودم...بالاخره داشتم باور میكردم كه میتونم بعضی لذتها رو به خوبی درك كنم و همه چیز دور از دسترس نیست.
ساعت نزدیك5:30كه شد بلند شدم و با اشاره از لیلا خواستم مانتو و مقنعه ام رو بیاره...
اولش لیلا نخواست به حرفم توجه كنه ولی وقتی توی آشپزخانه كه تنها شدیم بهش یادآوری كردم كه به مامان قول دادم زود برگردم خونه و از طرفی اصلا در اون چند ساعتم درس نخونده بودیم لیلا دیگه حرفی نزد و كلید اتاق رو از جیبش بیرون آورد و داد به من...
كلید رو گرفتم و به اتاق رفتم و آماده شدم...وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم لیلا هم خیلی سریع برای بیرون رفتن آماده شده و علی و نیما هم كاپشنهاشون رو پوشیدن و منتظر ایستادن!
لیلا میخواست با علی به منزل خاله اش بره چون مامانش اونجا بود و نیما هم رو كرد به من و گفت:منم تو رو می رسونم خونتون...
بلافاصله گفتم:وای نه...اگه یكی از همسایه های ما من رو با تو ببینه بره به مامانم بگه چی؟
لیلا كه دو لا شده بود و بند كتونیشو می بست صاف ایستاد و رو به من گفت:خاك توی سرت كه همیشه باید یه جای كارت بلنگه...
با اخم به لیلا نگاه كردم و گفتم:خوب چیكار كنم؟...تو كه همسایه های ما رو میشناسی...یكی از یكی فضول ترن...
نیما كه داشت زیپ كاپشنش رو بالا می كشید گفت:تا جلوی درب خونتون كه نمیام...تا یه مسیری باهاتم...نزدیك خونتون دیگه برمیگردم...
كمی نگران بودم اما در نهایت وقتی از درب حیاط خارج شدیم لیلا سوار ماشین علی شد و با هم رفتن...من و نیما هم پیاده راه افتادیم.
در طول مسیر نیما یك بار دستم رو گرفت كه بلافاصله گفتم:نیما...تو رو خدا...باور كن من نه به این كارها عادت دارم نه اصلا" خوشم میاد...از طرفی میترسم كه یه وقت...
نیما به میون حرفم اومد و گفت:آره...آره...میترسی كه نكنه یكی از همسایه هاتون ببینه كه...
و بعد خندید!
عصبی شدم و با دلخوری و جدیت گفتم:چیه؟...از این وضعیت و اخلاق من خوشت نمیاد خوب همین الان كه هیچی بینمون نیست و شروعشم نكردیم تمومش میكنیم...
نیما برای چند لحظه سرجاش ایستاد و راه نرفت و به من نگاه كرد...نگاهش جدی بود...هیچ لبخندی به لب نداشت!
منم ایستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:جدی میگم...مجبور نیستی...نه تو مجبوری...نه من...
نیما كه دو قدمی از من حالا عقب تر ایستاده بود به طرفم اومد و گفت:ببین مهسا...میتونم چند تا خواهش ازت بكنم؟
با عصبانیت گفتم:بفرمایین...
- اولا" سعی كن زود عصبی نشی...دوما"یه ذره جنبه ی شوخی رو توی خودت تقویت كن...سوما"اصلا"خوشم نمیاد با كوچكترین موضوعی كه پیش میاد برگردی بگی تمومش كن یا تمومش كنیم...ما تازه تصمیم گرفتیم با هم دوست باشیم...اونم یه دوستی هدفدار...توی این دوستی ممكنه گاهی موضوعی پیش بیاد اگه قرار باشه به همین سرعت تصمیم بگیریم و هر تصمیمی هم كه گرفتیم همون لحظه به زبون بیاریم خیلی حركت بچگانه ایی كردیم...اگه خواستیم با هم دوست باشیم فعلا" برای شناختن اخلاق و روحیات همدیگه اس نه چیز دیگه...خواستم دستت رو بگیرم كه گفتی نه...دستتم كشیدی از دستم بیرون و دلایلتم گفتی...خوب حالا من این رو فهمیدم كه حداقل حالا حالاها دوست نداری دستت رو توی خیابون بگیرم...باشه قبول...این كه دیگه اینهمه حرف و سخن نداره دنبالش...من شوخی كردم تو كه نباید یكدفعه بگی تمومش كنیم...
- من گفتم از شوخی خوشم نمیاد...مگه نگفتم؟
- مهسا...اینم كه تو میگی از شوخی بدت میاد باشه قبول...اما اینم قبول كن كه اگه قرار باشه اصلا" هیچ شوخی بین من و تو نباشه و خیلی رسمی و خشك با هم رفتار كنیم خوب پس چطوری میشه اخلاقیات همدیگرو بفهمیم؟
با عصبانیت گفتم:یعنی تنها راه شناخت اخلاقیاتمون اینه كه با هم شوخی كنیم؟
نیما كمی به من نگاه كرد و گفت:مهسا جان...ببین عزیزم...همین الان یكذره به اخلاقت فكر كن...ببین سر یه موضوع به این كوچیكی چقدر داری عصبی برخورد میكنی!!!...سعی كن یه ذره به خودت مسلط بشی...اصلا" عصبانی شدن نداره...با آرامشم میتونی حرف بزنی...
با حالتی حاكی از تمسخر و عصبانیت گفتم:چه جالب...دستمو كه بهت نمیدم...از شوخی هم بدم میاد...عصبی هم كه هستم...در تصمیم گیری عجولم...حرفامم كه فكر نكرده به زبون میارم...فكر نمیكنی اینها ایرادهای كمی نیست كه من دارم؟
نیما نفس عمیقی كشید و بعد لحظاتی به انتهای خیابان چشم دوخت سپس رو كرد به من و گفت:مهسا جون...قربونت بشم...الان بحث ما سر این شده كه دستت رو نگیرم...باشه چشم...دستت رو نمیگیرم...بیا پله پله توی این بحث با هم بریم جلو...میگی دستت رو نگیرم میگم چشم...منم ازت خواهش میكنم الان یه ذره به خودت مسلط باشی...فقط یه ذره چون...چون حس میكنم توی همین چند ساعتی كه یه كم بیشتر بهت نزدیك شدم خیلی حساسی...به خدا نمیخوام عصبی باشی اونم فقط به خاطر خودت...كم كم به اخلاق هم بیشتر آشنا میشیم...ببین عزیز دلم منم تورو خوب خوب كه نمیشناسم...همین چیزها باعث شناخت هر دوی ما میشه دیگه...
از اینكه بهم میگفت عزیز دلم یا مهسا جون یا حتی قربونت بشم از درون كلی ذوق میكردم و غرق لذت میشدم اما هنوز كلافه بودم بنابراین بی اراده رو كردم به نیما و گفتم:اینقدرم به من نگو عزیزم عزیزم عزیزم...
یك دستش رو در لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد و بعد دوباره دستش رو انداخت و در جیب كاپشنش گذاشت و گفت:اینم چشم...دیگه بهت نمیگم عزیزم...خوبه؟...حالا اخمات رو باز كن...
دوباره در كنار هم به راه افتادیم.
تا نزدیكی محله ی ما نیما من رو همراهی كرد ولی دیگه حرف نزد...منم ساكت بودم!
وقتی با هم خداحافظی كردیم آخرین لحظه نیما گفت:مهسا؟...الان از دستم ناراحتی؟
با دلخوری گفتم:اگه یكی پیدا بشه در عرض كمتر از یك ربع یكدفعه صد تا عیب روی تو بگذاره تو خوشحال میشی؟
نیما چشماش از تعجب گشاد و به من خیره شد و گفت:من صد تا عیب روی تو گذاشتم؟!!!
- آره دیگه...كم كه نگفتی...زودرنج عصبی عجول حساس...خدا میدونه اگه راهمون طولانی تر بود چه چیزهای دیگه ایی میخواستی بارم كنی...
- مهسا؟!!
از درون لذت می بردم كه نگاهش التماس آمیز شده بود...به چشمهای من خیره شد و بعد در حالیكه التماس توی اونها موج میزد گفت:مهسا...من قصدم این نبود كه روی تو عیبی بگذارم ولی اگه اینطوری فكر میكنی باشه من معذرت میخوام...اما وقتی رفتی خونه یه ذره به همین مسئله كوچیكی كه الان بینمون اتفاق افتاده فكر كن...به خدا من چون دوستت دارم نمیخوام عصبی بشی فقط همین...حالا دیگه هر طور خودت دوست داری.
صدا و لحن صحبتش یه حال خاص و عجیبی در اعماق وجودم پدید می آورد...یك لذت بكر كه تا به حال در هیچ لحظه ایی از زندگیم تجربه نكرده بودم!
ولی دلم نمی خواست از موضع خودم هم دست بردارم بنابراین خیلی سریع بار دیگه خداحافظی كوتاهی كردم و برگشتم به راهم ادامه بدهم كه صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم:مهسا...فردا همین جا منتظرتم...صبح كه میری مدرسه تا یه مسیری با هم هستیم بعد من میرم دانشگاه تو هم برو مدرسه ات...
جوابش رو ندادم و به راهم ادامه دادم...چند قدمی كه رفتم برای لحظاتی كوتاه به عقب نگاه كردم دیدم همونطور كه دستهاش رو توی جیبش فرو برده برگشته و با قدمهایی آهسته مسیری كه با هم اومده بودیم رو داشت برمیگشت!
وقتی رسیدم خونه مامان نبود و یك یادداشت به آینه ی كنار درب هال چسبونده و روی اون نوشته بود كه برای خرید یكسری لوازم خیاطی رفته بیرون...
به اتاقم رفتم و دقایقی بعد كه لباسم رو عوض كرده بودم كتاب و دفترو جزوات و تستهام رو جلوم گذاشتم...كمی اونها رو ورق زدم و نگاهم روی اونها بود...تمام وقایع خونه ی لیلا مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشدن...نگاههای نیما...حرفهای نیما...لحن صحبتش...شوخیهایی كه با علی میكرد...لبخندش...خنده های از ته دلش...همه و همه دائم توی ذهنم و جلوی چشمم تكرار میشد...اصلا" متوجه ی گذر زمان هم نبودم!
ساعت تقریبا"7:30بود كه صدای زنگ درب به گوشم خورد.
به ساعت نگاهی انداختم...وای خدای من اینهمه وقت یعنی گذشته و من فقط نشسته بودم و فكر میكردم؟!!!...چشمهام از تعجب گشاد شده بود...اصلا" باورم نمیشد كه اینهمه مدتی كه توی اتاقم نشسته بودم و به نیما فكر كرده بودم زمان به این سرعت سپری شده باشه!!!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...وقتی اف.اف رو جواب دادم صدای ناشناسی رو شنیدم كه گفت:مهسا جون باز كن عزیزم...
صدای یك زن بود!

با تردید كمی مكث كردم و بعد گفتم:شما؟!
- منم عزیزم...عمه ناهید...
از تعجب ابروهام بالا رفت و بعد درب حیاط رو باز كردم و با تردید گفتم:بفرمایین...
درب هال رو باز و چراغ حیاط رو روشن كردم.
سعید به همراه خانمی كه خیلی شیك پوش بود و حالا میدونستم این شخص عمه ناهید من است وارد حیاط شدند و بعد سعید درب رو بست و به همراه همون خانم كه قاعدتا" مادرش بود به سمت درب هال اومدن!
عمه ناهیدم رو برای اولین بار بود كه با علم بر اینكه ایشون عمه ی منه داشتم از نزدیك و توی خونه ی خودمون میدیدم!!!
لبخندی به لب داشت و وقتی من رو جلوی درب هال دید لبخندش عمیق تر شد...
سلام خشك و بی روحی كردم كه در جوابم گفت:سلام به روی ماهت عزیزم...حالت چطوره عمه جون؟
از اینكه جملات اینچنینی از اون می شنیدم نه تنها احساس خوبی نداشتم بلكه عصبی هم میشدم...
نگاه عمیق سعید به روی من ثابت بود...درست مثل اینكه تمام حركات من رو زیر نظر داشت!
با همون خشكی و بی روحی كه به عمه ناهید سلام كرده بودم به سعید هم سلام گفتم!
سعید در جواب من سلام كوتاهی كرد و بعد به همراه عمه ناهید وارد هال شدند و من درب رو بستم و سپس هر دو رو به سمت پذیرایی راهنمایی كردم...
عمه ناهید بلافاصله گفت:نه...نه...پذیرایی نمیریم بشینیم عزیزم...همین جا توی هال می شینیم...
دیگه هیچ اصراری نكردم كه بخوام حتما" ببرمشون به پذیرایی و با حالتی بی تفاوت گفتم:هر طور راحتین...
توی هال هر دو روی راحتی نشستن و من به بهانه ی آوردن میوه به آشپزخانه رفتم...در همون حال عمه ناهید گفت:ثریا جون كجاس قربونت بشم؟...مثل اینكه خونه نیست...نه؟
وارد آشپزخانه شدم و در ضمنی كه از یخچال ظرف میوه رو بیرون می آوردم گفتم:نه نیست...رفته بیرون خرید...
- كی برمیگرده؟
- دیگه باید برگرده...
- زحمت نكش عمه جون...اومدم یه سری بهتون بزنم...بیا بشین عزیزم...میخوام یه دل سیر نگاهت كنم...
توجهی به حرفش نكردم و چند پیش دستی از توی كابینت به همراه كارد میوه خوری بیرون آوردم و زیر لبم طوری كه اونها متوجه نشن گفتم:مرده شور ریختت رو ببرن...تا همین دو ماه پیش اون دلت كدوم قبرستون بود كه هوس دیدن نداشته و حالا به هوس افتاده...
بعد به سمت كتری رفتم و از آب پر كردمش و گذاشتم روی گاز و زیرشم روشن كردم تا جوش بیاد و چایی دم كنم...
ظرف میوه رو برداشتم به همراه پیش دستی ها به هال رفتم وروی میز گرد وسط هال گذاشتم.
سعید از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و جلوی تابلوی خطی كه یادگار بابام بود ایستاد و گفت:این كاری دایی هستش...آره؟
میز كوچكی رو جلوی عمه ناهید گذاشتم و بدون اینكه به سعید نگاه كنم گفتم:بله...تابلوخطهای این خونه همه اش یادگارهای بابامه...همون دایی شما كه فكر نمیكنم اصلا" دیدهباشینش...همونطور كه من مامان شما رو ندیده بودم و تا امروزم به درستی نمیشناسم...
متوجه شدم كه لبخند از لبهای عمه ناهید محو شد و بعد سعید برگشت به سمت من و گفت:شما شاید مادر من رو نشناسی ولی من دایی ایرج رو خوب میشناختم...من6سالم بود وقتی دایی ایرج با زندایی ثریا ازدواج كرد...برای همین میشه گفت خاطرات اون روزها روخوب به یاد دارم...اما خوب بنا به دلایلی بعد اون تاریخ دیگه زیاد ندیدمش و كم كم هم رفت و آمدش با خانواده به كل قطع شد...ولی دایی ایرج هیچ وقت از ذهن من بیرون نرفت...الانم كه این تابلو خطها رو دیدم بلافاصله یاد همون روزای بچگیم افتادم كه چقدردوست داشتم به دوات و قلمهای دایی دست بزنم اما هیچ وقت اجازه نمیداد و میگفت دستات كثیف میشه و مامانت دعوات میكنه...
تمام مدتی كه سعید حرف زده بود اصلا" نگاهش نكرده بودم و خودم رو برای گذاشتن میوه در پیش دستی ها و گذاشتن اونها روی میزهای كوچكی كه كنارعمه ناهید و راحتی كه سعید روی اون نشست سرگرم كرده بودم.
بعد برگشتم و به آشپزخانه رفتم تا نمكدون بیارم و در همون حال گفتم:خوبه...لااقل یه چیز از بابای من یادتون مونده...
صدای عمه ناهید رو شنیدم كه به آرومی گفت:مهسا جان بیا عمه جون...بیا بشین...سعید بهم گفته كه چقدر از دست همه ی ما دلخوری...اما...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
تمام مدتی كه سعید حرف زده بود اصلا" نگاهش نكرده بودم و خودم رو برای گذاشتن میوه در پیش دستی ها و گذاشتن اونها روی میزهای كوچكی كه كنارعمه ناهید و راحتی كه سعید روی اون نشست سرگرم كرده بودم.
بعد برگشتم و به آشپزخانه رفتم تا نمكدون بیارم و در همون حال گفتم:خوبه...لااقل یه چیز از بابای من یادتون مونده...
صدای عمه ناهید رو شنیدم كه به آرومی گفت:مهسا جان بیا عمه جون...بیا بشین...سعید بهم گفته كه چقدر از دست همه ی ما دلخوری...اما...
نمیخواستم به حرفهای عمه ناهید گوش كنم...اصلا" احساس خوبی نسبت به اقوام پدریم نداشتم و وقتی در همون لحظه صدای زنگ درب حیاط بلند شد از درون كلی ذوق كردم چون مطمئن بودم مامان برگشته و با بودن مامان دیگه لزومی نداشت من با مهمانهایی كه حالا به هر دلیلی در منزل حضور داشتند هم كلام بشم!
عمه ناهید با شنیدن صدای زنگ حرفش رو ادامه نداد و من از آشپزخانه خارج شدم و بعد از پاسخگویی به اف.اف و باز كردن درب حیاط رو كردم به عمه ناهید و گفتم:مامانم اومد...
سپس به سمت درب هال رفتم و خیلی سریع از هال خارج شدم و درب رو هم بستم...
مامان سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت:سرما میخوری دختر...چرا اینجوری بدون ژاكت یا كاپشن اومدی توی حیاط؟...بدو...بدو برو داخل...
بی توجه به حرف مامان سمت او رفتم و كیسه های خریدش كه حاوی كاغذ الگو و لایی چسب اتو و چند چیز دیگه بود از دستش گرفتم و با صدایی آهسته گفتم:سعید و مامانش اینجان...
مامان كه از شنیدن حرف من چشماش از تعجب گشاد شده بود رو كرد به من و گفت:ناهید؟!!...ناهید و سعید؟!!...چیكار دارن؟!!
- من چه میدونم...زودتر بیا تو...من میخوام برم سر درس و كارام...
- مهسا...بد رفتاری كه نكردی؟
- نه بابا...میوه و پیش دستی گذاشتم براشون ولی هنوز چایی دم نكردم...بیا زودتر داخل...من حوصله ی اینها رو ندارم....
- بس كن...باز داری شروع میكنی؟
دیگه حرفی نزدم و درب هال رو باز كردم و با مامان داخل شدیم.
عمه ناهید و سعید با دیدن مامان از روی راحتی كه نشسته بودن بلند شدند...
عمه ناهید وقتی مامان رو بغل كرد تا روبوسی كنن هر دو به گریه افتادند!
به دو تاشون نگاه میكردم و از عصبانیت داشتم منفجر میشدم...نمیدونستم دلیل این گریه چیه؟...از حضور اونها در خونمون بی نهایت ناراضی بودم...
در حالیكه كیسه ی خرید مامان هنوز در دستم بود برگشتم كه به اتاق خیاطی برم و اونها رو اونجا بگذارم كه دیدم سعید با دقت عجیبی من و رفتارم رو زیر نظر داشته!
با همون عصبانیت از جلوی او هم رد شدم و به اتاق خیاطی رفتم و درب رو هم بستم...كیسه رو كنار میز برش مامان گذاشتم و به میز تكیه دادم و دستهام رو در هم گره كردم و به پاهام خیره شدم...
خدایا چرا مامانم به جای اینكه گریه كنه برنگشت به خواهر شوهرش بگه تو بیخود كردی بعد از اینهمه سال بلند شدی اومدی خونه ی داداشت...تو بیجا كردی كه اومدی اونم وقتی كه داداشت دیگه نیست...همون داداشی كه به قول مامان آروزی حضور و دیدار صمیمی با خانواده اش رو به گور برده بود...خدایا كاش اونقدر بهم روو میدادی كه همون لحظه میرفتم و هر دو رو از خونه مینداختم بیرون!!!
دقایقی گذشت كه با صدای مامان از افكارم خارج شدم...
- مهسا؟...مهسا جان؟
از اتاق بیرون رفتم و دیدم هر سه روی راحتی ها نشسته اند...
مامان كنار عمه ناهید نشسته بود و عمه ناهید دست مامان رو توی دستش گرفته بود...صورت مامان از اشك خیس بود و عمه ناهید هنوز گریه میكرد...سعید هم در طرف دیگه ایی دور از اونها روی یك راحتی دیگه نشسته بود...
مامان رو كرد به من و گفت:مهسا جان كتری جوش اومده...برو چایی دم كن.
عمه ناهید اشكهاش رو پاك كرد و گفت:ثریا جون توی زحمت نندازش...به خدا اومدم فقط ببینمتون...
مامان در حالیكه به من اشاره میكرد تا به آشپزخانه برم گفت:زحمت چیه ناهید جون....این حرفا چیه...یه چایی دم كردن كه دیگه زحمتی نداره...
با كلافگی به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم سپس برگشتم به هال و رو كردم به مامان و عمه ناهید و گفتم:ببخشید...من كلی درس دارم...باید برم بشینم سر كارام...
خواستم به سمت اتاقم برم كه صدای محكم مامان رو شنیدم:حالا دیر نمیشه...عمه ات اومده اینجا...اونم بعد اینهمه سال...یه ذره بگیر بشین...یكی دو ساعت تاثیری نداره اگه از درست بیفتی...بعد میری میشینی سر كارات...
و با سر اشاره كرد كه بشینم...
نگاه عصبی خودم رو به مامان دوختم بعد با حرص روی یكی از راحتیها نشستم كه نزدیك درب آشپزخانه و درست كنار جایی بود كه سعید هم نشسته بود!
مامان و عمه ناهید مشغول صحبت شدن و مامان حال تك تك طایفه ی بابا رو از عمه ناهید می پرسید و اونم با توضیح و تفسیر خبر همه رو به مامان میداد...
دستهام رو به هم گره كرده بودم و یك پامم روی پای دیگرم انداخته بودم و به اونها نگاه میكردم...به خاطر وضع پیش اومده با حرص و عصبانیت دندانهام رو به روی هم فشار میدادم!
در همین لحظه صدای آروم و كلام شمرده شمرده ی سعید رو شنیدم كه گفت:امسال كنكوری هستی...نه؟
نفس عمیق و صدا داری كشیدم و بدون اینكه حرف بزنم یا نگاهش كنم با حركت سر پاسخ مثبت به سوال سعید دادم!
- رشته ات چیه؟
- تجربی.
- پس معلومه درسخون هم هستی...
- مگه رشته ی تجربی یا ریاضی فقط بچه های درسخون داره؟
- نه...ولی خوب تلاش بچه های این دو رشته برای قبولی توی كنكور فكر میكنم بیشتر از بقیه ی رشته ها باشه...
- چه طرز فكر غلطی...دوستهای من بعضیهاشون دارن انسانی میخونن...خیلی هم از من تلاششون بیشتر و مثل من به خاطر مهمون توی خونشون از وقت درس خوندنشون نمیزنن...
با صدایی آروم جوابش رو میدادم اما لحن كلامم طعنه آمیز و عصبی بود!
سعید كه به نیمرخ من چشم دوخته و مثل این بود كه قسم خورده بود به جای دیگه ایی نگاه نكنه ادامه داد:خوب بله...شایدم طرز فكر من غلط باشه...ولی خوب فكر میكنم این اتلاف وقت فعلی رو میتونی خیلی زود جبران كنی چون تا كنكور هنوز چند ماهی وقت داری...حالا چه رشته ایی رو میخوای برای دانشگاه انتخاب كنی؟
اصلا" دوست نداشتم پاسخ سوالاتش رو بدهم و در اون لحظات بیشتر دلم میخواست مامان بهم نگاه كنه تا با اشاره اجازه بگیرم و به اتاقم برم...اما مامان و عمه ناهید حسابی سرگرم گفتگو و پرس و جوی چندین ساله ی فامیلی بودن در نتیجه حضور من و سعید به كل نادیده گرفته شده بود!
سعید كه گویا متوجه نگاه من به مامان شده بود برای لحظاتی به اونها نگاه كرد و بعد دوباره رو كرد به من و گفت:بعد از چند سال رسیدن به هم...حرفاشون به این زودی تموم نمیشه...
با طعنه گفتم:بعد از چند سال نه بگو بعد از20سال...20ساله كه نه داداشی به اسم ایرج بوده نه زن داداشی به اسم ثریا...
سعید در ادامه ی حرف من گفت:و نه دختر برادری به اسم مهسا...
نگاهم رو از مامان و عمه ناهید گرفتم و برای اولین بار در اون ساعت به سعید نگاه كردم...
مستقیم به چشمهای من خیره شده بود...
یك آرامش خاص و عجیب در عمق چشمهاش موج میزد كه نشون از اعتماد به نفس بالای اون داشت...نگاهش رو كه به چشمهام دوخته بود به قدری عمیق و دقیق بود كه برای لحظاتی احساس كردم زیر فشار اون نگاه دارم خفه میشم!!!
سریع نگاهم رو از او گرفتم و دوباره به مامان نگاه كردم...
سعید كه بازم چشم به نیمرخ من دوخته بود ادامه داد:اما حالا...هر دوی شما وجود دارید...هم زندایی و هم تو...خیلی هم واضح...بی هیچ سد و مانعی...
لبخند نیش داری زدم و گفتم:حتما این موجودیت هم تا تقسیم ارث لازمه مگه نه؟...وگرنه نه ما تغییر كردیم نه طایفه ی بابام...مامان من همون ثریاست كه بابام رو به خاطر ازدواج با اون طردش كردن و منم دخترشم...دختر بابام و همون ثریا...به نظر شما چیزی تغییر كرده؟...مسلما" نه...
در این لحظه مامان رو كرد به من و گفت:بلند شو قربونت بشم یه چند تا چایی بریز بیار...
و بعد دوباره مشغول صحبت با عمه ناهید شد.
از روی راحتی بلند شدم...سعید هنوز به من نگاه میكرد و بعد با صدایی كه برای من فقط كاملا قابل شنیدن باشه گفت:داری اشتباه میكنی...تو از خیلی چیزها بیخبری...و خیلی چیزها هم تغییر كرده...
نگاه سریع و عصبی به سعید انداختم و گفتم:ولی از نظر من هیچی تغییر نكرده كه بدتر هم شده...
سپس به آشپزخانه رفتم...سه تا چایی توی فنجونهای مخصوص مهمان ریختم و به هال برگشتم...
عمه ناهید با لبخند به من نگاه كرد و گفت:تو رو هم از درس انداختم...الهی بمیرم عمه...توی زحمت افتادی عزیزم...
جوابی به حرفهای عمه ناهید نمیدادم!
وقتی چایی رو جلوی عمه ناهید گرفتم مامان گفت:این حرفا چیه...مهسا بعد از اینمه سال تازه داره عمه هاش رو یكی یكی میشناسه...نگران درسش نباش...ظهر كه از مدرسه میاد تا شب توی اتاقشه داره درس میخونه فقط برای شام یا ناهار میاد بیرون...بودن شما باعث شده منم بیشتر ببینمش...مگه نه مهسا جون؟
مامان با لبخند به من نگاه كرد...متوجه بودم توقع داره حرفش رو تایید كنم اما بی توجه به خواست مامان گفتم:ولی من خیلی درس دارم...جدی میگم مامان...كلی عقب افتادم از كارم...اگه اجازه بدین دیگه برم سر درسهام...
مامان لبخندش كم رنگ شد و عمه ناهید رو كرد به مامان و گفت:ثریا جون چیكارش داری؟...بگذار بره بشینه سر درسش...حالا دیگه پام به خونه ات باز شده وقت زیاده...انشالله دفعات بعد وقتی میام كه مهسا جون هم فرصت كافی داشته باشه تا بتونه كنارمون بشینه و من از دیدنش حسابی لذت ببرم...حالا بگذار بره درسش رو بخونه...
مامان كه قیافه ی كلافه و عصبی من رو حالا به وضوح درك كرده بود اخمی به من كرد و سپس رو به عمه ناهید گفت:قدمتون روی چشم هر وقت دیگه هم كه تشریف بیارین منزل خودتونه...اما خوب حالا هم چیزی نمیشه یكذره دیرتر میره سر درسش...
سعید كه با اون نگاه دقیقش به من خیره بود رو كرد به مامان گفت:زن دایی چه اصراری میكنین...باور كنید اگه بگذارین مهسا جون الان بره سر درسش هم خودش رو از نگرانی برای درسهاش نجات دادین هم معذب بودن ما رو در اینكه باعث شدیم از درس بیفته راحت كردین...مامانمم از این به بعد هر وقت خواست میارمش اینجا دیگه...
نگاه كوتاهی به سعید كردم و بعد دوباره رو به مامان وعمه ناهید گفتم:پس با اجازتون من میرم به درسهام برسم...
و دیگه معطل نكردم و بلافاصله به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم.
خدایا چقدر من از اقوام پدریم كینه داشتم!!!...اصلا" تحمل حضور و دیدنشون برام زجرآور بود...حالا كه به اتاقم برگشته بودم با اینكه میدونستم بعد از رفتن اونها مامان دعوای مفصلی با من خواهد كرد اما انگار حرصم رو روی سرشون خالی كرده بودم و به نوعی با این رفتارم تونسته بودم بهشون حالی كنم چقدراز حضورشون در خونمون ناراضی هستم!
تقریبا" نزدیك به یك ساعت بعد وقتی عمه ناهید و سعید در حال خداحافظی بودن مامان صدام كرد كه از اتاق بیرون برم و با اونها خداحافظی كنم...
مامان اصرار داشت كه برای شام اونها رو نگه داره و من حتی از تعارفی كه به اونها میكرد هم از درون عصبی بودم و حرص میخوردم!
عمه ناهید موقع خداحافظی من رو در آغوش گرفت و حینی كه چندین بار من رو بوسید باز هم از اینكه ساعتی من رو از درس خوندن انداخته بود عذرخواهی كرد...
اما من انگار اصلا" دهنم برای پاسخگویی به حرفها و محبتهای كلامی او هم قفل شده بود!!!
فقط با سردی پاسخ خداحافظی عمه ناهید رو دادم و پاسخ خداحافظی سعید رو از او هم سردتر بیان كردم...سپس بی توجه به نگاههای خشمگین مامان عذرخواهی مجددی نمودم و به اتاقم برگشتم.
مامان برای خداحافظی تا جلوی درب حیاط اونها رو بدرقه كرد اما متوجه شدم دقایق طولانی هم جلوی درب با عمه ناهید صحبت میكرد...
حتی از اینكه در سرما به خاطر اونها جلوی درب ایستاده بود هم عصبی میشدم و دلم میخواست هر چه زودتر به داخل خونه برگرده!
دقایقی بعد از اینكه اونها رفتن و مامان به داخل خونه اومد به محض اینكه درب هال رو پشت سرش بست شروع كرد بلند بلند با خودش صحبت كردن و در خلال صحبتهاش دائم من رو هم مورد خطاب قرار میداد و از رفتار و طرز صحبتم با اونها ایراد میگرفت و دعوام میكرد!
اینجور مواقع ترجیح میدادم از اتاقم خارج نشم تا طوفان عصبانیت مامان كم كم فروكش كنه چون میدونستم اگر در اون شرایط جلوی چشمش باشم بیشتر عصبانی میشه!!!
حدود نیم ساعت فقط غر غر شنیدم و دعوا...اما از اتاقم خارج نشدم!
موقع شام هم صدایم نكرد!
فهمیدم حسابی از دستم دلخور شده...اما رفتار من با عمه ناهید و سعید دست خودم نبود!...احساس میكردم تونسته ام با بی تفاوتی و بی احترامی به عمه ام اندكی از حقارتهایی رو كه در طول این سالها و مریضی پدرم و بعد اون در زمان فوت بابا از سوی اونها احساس كرده بودم تلافی كنم...و همین برای من رضایتبخش بود!
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم هنوز كمی تب داشتم و مامان خیلی سریع با دیدن من متوجه مریضیم شد...
اخلاق مامان نسبت به شب گذشته كه حسابی از دستم دلخور بود حالا180درجه تغییر كرده بود...اصلا" انگار نه انگار كه شب پیش اونقدر باعث ناراحتیش شده بودم!
اصرار داشت به مدرسه نرم و چون تب داشتم میخواست من رو به دكترببره اما قبول نكردم و گفتم چون اون روز درسهای اصلی دارم اگر نرم كلی از مطالب عقب می افتم...اما درواقع دلم میخواست زودتر از خونه برم بیرون و راهی مدرسه بشم چون میدونستم نیما در محلی كه دیروز بهم گفته حتما" منتظرمه!
بعد از خوردن صبحانه خیلی سریع حاضر شدم...با مامان خداحافظی كردم و از خونه بیرون رفتم.
درست همونجایی كه دیروز نیما گفته بود دیدم تنهایی ایستاده و با دیدن من لبخندی به لب آورد و به سمتم اومد و گفت:سلام...
بعد از خوردن صبحانه خیلی سریع حاضر شدم...با مامان خداحافظی كردم و از خونه بیرون رفتم.
درست همونجایی كه دیروز نیما گفته بود دیدم تنهایی ایستاده و با دیدن من لبخندی به لب آورد و به سمتم اومد و گفت:سلام...
دیدن نیما در اون وقت صبح اونهم با علم براینكه به خاطر من اونجا منتظر بوده یك حس شیرین و باور نكردنی بهم بخشیده بود...از درون توی دلم مثل این بود كه چیزی فرو میریخت...یك حس قشنگ بود كه تا حالا تجربه نكرده بودم واین اولین بار بود!
پاسخ سلامش رو دادم و بعد در كنار هم به سمت دبیرستانم راهی شدیم.
چند قدمی كه رفتیم نیما گفت:مهسا دیشب به چیزی كه خواسته بودم فكر كردی؟
با توجه به اتفاقاتی كه دیروز افتاده بود به تنها چیزی كه فكر نكرده بودم همون رفتار خودم بود!!!...گرچه میدونستم اگرم فكر میكردم نظرم تغییر نمیكرد...دلم نمی خواست تحت هیچ شرایطی از موضع خودم عقب نشینی كنم...برای همین در جوابش گفتم:آره...
لبخندی زد و گفت:خوب...خوبه.
- ولی من ایرادی در رفتار و گفتار خودم با تو ندیدم...این تو بودی كه...
به میون حرفم اومد و گفت:نخواستم نتیجه ی فكرت رو الان بدونم...اما همین قدر كه میگی بنا به خواستم روی اتفاقی كه دیروز بینمون افتاد فكر كردی برام خیلی مهمه...حالا نتیجه گیری كردن زوده...
حرفی نزدم و شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:به هر حال من همینم كه هستم...
در حالیكه هنوز لبخند به لب داشت سرش رو به علامت تایید تكان داد و دیگه حرفی نزد...وقتی نزدیك دبیرستان رسیدیم كمی قدمهامون رو آهسته كردیم و بعد ایستادیم.
نیما نگاهی به ساعتش و سپس به انتهای خیابان انداخت و بعد رو كرد به من و گفت:خوب دیگه...گمونم اینجا فعلا" باید از هم خداحافظی كنیم...راستی مهسا تو موبایل داری؟
با حركت سر پاسخ مثبت دادم.
نیما گفت:شماره ات رو بده...اینجوری فكر میكنم هر وقت بشه می تونیم همدیگرو پیدا كنیم...
بعد از گفتن این جمله لبخند روی لبهاش عمیق تر شد!
كمی مردد شدم...گفتم:ببین نیما...دادن شماره ام به تو مسئله ایی نیست ولی میخوام این رو بدونی كه اگه بخوام منم مثل لیلا دائم اس.ام.اس بازی و چه میدونم از این مسخره بازیها داشتهباشم مطمئن باش كه اهلش نیستم...من با لیلا خیلی فرق دارم...از هر نظر كه...
دوباره میون حرفم اومد و با جدیت گفت:مهسا...پس حالا كه اینو میگی بگذاریه چیزی بگم...تو مطمئن باش اگه مثل لیلا بودی هیچ وقت بهت فكر نمی كردم...الانم شماره ات رو میخوام چون فكر میكنم بعضی روزها كه ممكنه به خاطر درس و امتحان و چه میدونم هزار مشكل دیگه كه ممكنه اصلا" نتونیم همدیگرو ببینیم فقط با یكی دو تا اس.ام.اس كه از حال هم خبردار بشیم كافیه...اگرم نمیخوای بهم شماره ات رو فعلا" بدهی اصرار نمیكنم...اما خودم شماره ام رو بهت میدهم...هر وقت لازم دونستی با من تماس بگیر یا اس.ام.اس بزن...
بعد از داخل سامسونتش كاغذ كوچكی بیرون آورد و روی اون شماره تلفنش رو یادداشت كرد و گرفت به سمت من...
نگاهش كردم و بدون اینكه حرفی بزنم كاغذ رو از دستش گرفتم و در حالیكه نگاهم به روی دست خطش بود به آهستگی گفتم:من دیگه باید برم...الانه كه زنگ رو بزنن...خداحافظ.
وقتی چند قدمی از اون فاصله گرفتم صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:مهسا...زیاد منتظرم نگذار...باشه؟
برگشتم و دیدم داره با لبخند نگاهم میكنه...بی اراده لبخندی روی لبهای خودمم نقش بست و بدون اینكه جوابش رو بدهم به سمت مدرسه برگشتم.
كاغذ رو توی جیب كاپشنم گذاشتم و وارد حیاط مدرسه شدم...
به محض ورودم یكباره لیلا از پشت دیوار پرید به طرفم و در حالیكه خودش از خنده غش كرده بود اما من به شدت ترسیدم...
گفت:خاك تو سرت...چقدر ترسویی!!!
در حالیكه هنوز می خندید دو دستش رو دور بازوی من گره كرد و گفت:دیدمتون...نیما چی روی كاغذ نوشت داد دستت؟
در ضمنی كه هر دو به سمت درب ورودی سالن می رفتیم گفتم:تو زاغ سیاه من و نیما رو هم چوب میزنی؟
دوباره خندید و گفت:نه...ولی حال میكنم داری آدم میشی...خوب حالا بگو ببینم چی بود نوشت داد بهت؟
وارد سالن شدیم و طوریكه دیگران صدای من رو متوجه نشن گفتم:هیچی بابا...شماره موبایلش...
لیلا سرجاش ایستاد و گفت:تو هم شماره ات رو بهش دادی؟!!!!
برگشتم و حالا این من بودم كه بازوی اون رو می گرفتم اما با ترس و اضطراب...بعد كشیدمش به سمت كلاس و گفتم:خفه شی الهی لیلا...آرومتر...تو مگه بلندگو قورت دادی؟
- صبر كن ببینم...دادی؟!!!
- نه هنوز...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
لیلا جلوی من ایستاد و دیگه اجازه ی ادامه ی راه رفتن رو از من گرفت و در حالیكه چشماش رو ریز كرده و به دقت صورت من رو نگاه میكرد گفت:مهسا؟!!!...تو مگه موبایل داری؟!!!
تازه یادم اومد كه هیچ وقت به هیچكدوم از دوستام كه همگی هم موبایل داشتن نگفته بودم كه منم موبایل دارم...هر وقت هم كه از من شماره ی موبایل خواسته بودن چون میدونستم همشون چقدر با اس.ام.اس بازی اتلاف وقت می كنن برای همین گفته بودم موبایل ندارم تا مبادا خودمم مجبور به این بازی مسخره بشم...چون واقعا" از این كار خوشم نمی اومد!
لب پایینم رو با دندون گزیدم و گفتم:تازه گرفتم...
لیلا كه هنوز با دقت من رو زیر نظر گرفته بود گفت:غلط كردی دروغگو...خیلی موذی هستی مهسا...
لیلا رو كنار زدم و رفتم به طرف نیمكتم و كیف و كلاسورم رو روی صندلی گذاشتم و گفتم:برای تو چه فرقی میكنه؟
لیلا برگشت و سر تا پای من رو نگاه كرد و به سمتم اومد و گفت:یعنی نیما باید شماره ی تو روداشته باشه ولی من كه دوست صمیمی تو هستم نه؟!!!
خندیدم و گفتم:نیما كه هنوز شماره ی من رو نداره...اما برای اینكه زیاد غصه نخوری باشه قبل از اینكه به نیما شماره ام رو بدهم به تو میدم...
لیلا سریع موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و همزمان وقتی من شماره رو میگفتم اونهم تند تند شماره رو وارد گوشیش كرد و خیلی سریع دوباره گوشیش رو توی جیب كاپشنش گذاشت چون اگه معاون مدرسه سر می رسید حتما" موبایلش توقیف میشد!...
یكی از قوانین مدرسه نیاوردن موبایل به همراه خودمون بود اما نه تنها لیلا كه به جرات میشه گفت تمام بچه های مدرسه و به خصوص كلاس ما همیشه موبایلهاشون همراهشون بود و شاید من تنها كسی بودم كه هیچ وقت اون رو به مدرسه نمیبردم...بچه هایی هم كه می آوردن خیلی مراقب بودن معاون مدرسه متوجه نشه اما گاهی قضیه لو می رفت و موبایل طرف توقیف میشد كه بعدبا حضور اولیا و گرفتن تعهد و هزار تا دردسر دیگه موبایل رو برمیگردوندن اما اگر این كار تكرار میشد دیگه تا آخر سال تحصیلی تحت هیچ شرایطی موبایل رو به صاحبش نمیدادن!!!
وقتی لیلا موبایلش رو در جیبش گذاشت اومد كنارم روی صندلی خودش نشست و گفت:خوب...حالا كی میخوای زنگ بزنی به نیما؟
روی صندلیم نشستم و گفتم:نمیدونم...اما قبل از اینكه فكر كنم كی میخوام به اون زنگ بزنم یه چیز رو باید به تو بگم...لیلا جون مامانت شماره ی من رو به بچه های دیگه نگی ها...باشه؟...خودتم هی مثل این فارغ از هر چیز برنداری دم به دقیقه بهم اس.ام.اس بزنی ها...به خدا من اصلا" از این مسخره بازیها خوشم نمیاد...
لیلا دوباره با صدای بلند خندید و گفت:صبر كن یه مدت دیگه كه مچت رو موقع اس.ام.اس بازی با نیما گرفتم اون موقع حالت رو میگیرم...بعدشم من برات اس.ام.اس میزنم خوب تو جواب نده مگه مجبوری؟
با كلافگی گفتم:لیلا...تو رو قرآن...
در همین موقع صدای زنگ شروع كلاس به گوش رسید...
لیلا چهره ایی جدی به خودش گرفت و گفت:وای كه چقدر تو عقب مونده ایی مهسا...باشه بابا...اه...مرده شور این اخلاق گندت رو ببرن...خیلی خوب فقط روزی5تا اس.ام.اس...خوبه؟
دیگه پاسخ مهسا رو ندادم چرا كه دبیر فیزیك وارد كلاس شد و طبق معمول خیلی سریع همه مشغول درس شدیم.
اون روز تا زنگ آخر هر بار كه دستم رو داخل جیب كاپشنم میبردم و اون كاغذ رو لمس میكردم همون حس و سرخوشی كه صبح با دیدن نیما بهم دست داده بود رو احساس میكردم...
ظهر وقتی به خونه برگشتم مامان چند تا مشتری داشت و توی اتاق مخصوص خیاطیش در حال صحبت و اندازه گیری یكی از مشتریهاش بود...
به اتاقم رفتم و درب رو بستم و بلافاصله موبایلم رو از كشوی میز تحریرم بیرون آوردم و قبل از اینكه حتی كاپشن و مانتو و مقنعه ام رو در بیارم سریع از روی یادداشتی كه نیما بهم داده بود شماره اش رو وارد موبایلم كردم...چشمم به روی شماره ی نیما خیره بود و در ضمنی كه به صبح و دیدن اون فكر میكردم لبخندی هم روی لبهام نقش بسته بود!
درست در همین لحظه گوشیم زنگ خورد!!!
با تردید به شماره ی روی صفحه ی گوشیم چشم دوختم و بعد پاسخ دادم...تازه متوجه شدم لیلا پشت خط هست و از صدای خنده اش سریع شناختمش...یادم اومد توی مدرسه وقتی شماره ی خودم رو بهش داده بودم یادم رفته بود كه خودمم شماره ی لیلا رو بگیرم!
بعد از كلی خنده و مسخره بازی پای تلفن بار دیگه بهش یادآوری كردم كه اگه بخواد با تماس یا اس.ام.اس های مسخره دائم من رو اذیت كنه هر چی دیده از چشم خودش دیده كه در جواب من بازم خندید و قول داد كه خیلی اذیتم نكنه!!!
وقتی تماسم با لیلا قطع شد شماره ی اون رو هم در گوشیم ذخیره كردم.
زمانیكه مشتریهای مامان رفتن لباس مدرسه ام رو عوض كردم و از اتاق بیرون رفتم.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان موقع خوردن ناهار صدای زنگ دریافت پیامك گوشی من بلند شد!!!
مامان كه در حال غذا خوردن بود با تعجب نگاهی به من كرد و گفت:گوشی تو داره زنگ میخوره؟!!!
با كلافگی گفتم:عجب غلطی كردم شماره ام رو دادم به لیلا...
مامان لبخندی زد و گفت:اشكالی نداره مادر...حالا یكی دو بار جوابش رو بده بعد یواش یواش بهش بگو كه از این كارها خوشت نمیاد...
مشغول خوردن بقیه ی غذامون شدیم كه بازم صدای زنگ دریافت پیامك چندین بار دیگه از موبایلم كه در اتاقم بود به گوش رسید...
بعد از ناهار ظرفها رو شستم و مامان رفت به اتاق كارش تا به سفارشهاش رسیدگی كنه...منم به اتاق خودم رفتم تا بشینم و به درسهام برسم...قبلش به موبایلم و پیامهای دریافتی نگاهی انداختم...حدسم درست بود...لیلا چندین مطلب خنده دار برام فرستاده بود ولی از اونجایی كه جدیت من رو در پاسخ ندادن دیده بود پیام آخرش رو همراه با چند فحش و غر غر فرستاده بود كه باعث خنده ی بیشتر من شد اما همچنان بی پاسخ گذاشتمش و نشستم سر درسهام چون میدونستم اگه فقط یك جواب كوتاه براش ارسال كنم دیگه ول كن نیست!
تا غروب حسابی سرگرم درس بودم وقتی مامان درب اتاقم رو باز كرد و گفت خاله ثمین كمی حال نداره و میخواد بره بهش سر بزنه و احوالش رو بپرسه ازش خواستم كه سلام من رو هم برسونه و عذرخواهی كنه كه با وجود درسهای زیادم همراه مامان به دیدنش نرفتم!
مامان وقتی از خونه خارج شد نگاهی به ساعت انداختم و با برنامه ایی كه برای خودم ریخته بودم تقریبا" نیم ساعتی می تونستم استراحت كنم و بعد دوباره باید مشغول درس میشدم.
روی تخت دراز كشیدم و موبایلم رو كه كنار تختم بود برداشتم و نگاهی به اون انداختم...دقایقی به گوشیم خیره بودم...و بعد بی اراده صفحه ی پیامك رو باز كردم و نوشتم((سلام))
بی اراده شماره ی نیما رو آوردم و این یك كلمه رو براش ارسال كردم و درست زمانیكه گزارش تحویل رو دریافت كردم یكدفعه تمام وجودم از پشیمونی پر شد!!!
دلم میخواست اگر واقعا" منتظرم بوده بیش از اینها انتظارش رو طولانی تر میكردم...اما واقعا" نفهمیدم چرا اینقدر بی اراده دست به این كار زده بودم!!!
دقایقی گذشت اما هیچ پاسخی از نیما دریافت نكردم!!!
فكر كردم حتما اشتباه ارسال شده...گوشی رو چك كردم دیدم نه ارسال درست صورت گرفته...
دلم میخواست هر چه زودتر یه جوابی از نیما دریافت كنم...نیم ساعتی گذشت...اما نیما هیچ جوابی نداد!!!
دوباره مشغول درس خوندن شدم...اما نمیدونم چرا درست و حسابی نمی تونستم افكارم رو روی تستهام متمركز كنم!!!
مامان وقتی برگشت ساعت نزدیك9:30بود و خیلی سریع شام رو آماده كرد...زمانیكه داشتیم شام میخوردیم یكدفعه صدای زنگ دریافت پیامك از اتاقم به گوش رسید...
این بار چنان با عجله از روی صندلی بلند شدم كه نزدیك بود با تكانی كه به میز دادم پارچ آب بیفته روی میز!!!
مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت:چه خبرته مهسا؟!!!
با عجله به سمت اتاقم دویدم اما در همون حال مجبور شدم دروغی سر هم كنم تا مامان زیاد موضوع براش عجیب نیاد...بنابراین گفتم:یه سوال درسی بود از مهسا پرسیده بودم گفته بود از باباش می پرسه بعد جوابش رو بهم میگه...آخه منتظر جوابشم...
مامان دیگه حرفی نزد!
وقتی وارد اتاقم شدم بلافاصله گوشی رو نگاه كردم و دیدم بازم لیلا یك مشت حرف چرند برام ارسال كرده!!!
با كلافگی گوشی رو انداختم روی تخت و سرم رو با دو دستم گرفتم!!!
خدایا چرا من اینجوری شده بودم؟!!...چرا ارسال یك سلام برای نیما من رو تا این حد منتظر پاسخش كرده بود؟!!!...بار دیگه بی اراده موبایلم رو برداشتم و خیلی سریع این پیام رو برای نیما ارسال كردم:سلام نیما...منم مهسا.
و بعد گوشی رو روی سكوت تنظیم كردم چون میدونستم اگه بازم لیلا بخواد برام پیامی بفرسته و كارش رو تكرار كنه و من به امید دریافت پیامی از نیما اونجوری از سر شام بلند بشم دیگه نمی دونستم چه دروغی باید به مامان بگم!!!
دوباره برگشتم به آشپزخانه...مامان گفت:جوابت رو گرفتی؟
- نه...گفته باباش دیر وقت میرسه...
- خوب نگران نباش...حتما" تا قبل از خواب جوابت رو میده.
توی دلم به خودم هزار تا فحش دادم كه چرا به مامان دروغ گفتم!!!...اما چاره ایی هم نداشتم!!!
تا موقع خواب هم هر چی انتظار كشیدم نیما جوابی برام نفرستاد!!!
كلافه و عصبی شده بودم...
تا ساعت12شب بیدار بودم و به اصطلاح تست كار كردم اما دائم چشمم به گوشیم بود...ولی هیچ پاسخی از نیما دریافت نكردم!!!
كتابهام رو جمع كردم و بعد از اینكه مسواك زدم به اتاقم رفتم...چراغ رو خاموش كردم و روی تخت دراز كشیدم...گوشی رو زیر بالشتم گذاشتم و همونطور كه یك دستمم روی گوشی بود با افكاری خراب و یك دلشوره ی عجیب از اینكه چرا نیما هیچ جوابی به من نداده دندونهام رو به روی هم فشار میدادم!
مامان همیشه ساعت11میخوابید...برای همین مطمئن بودم در اون لحظه حتما خوابش برده...دیگه از دریافت پاسخ امید كاملا" ناامید شده بودم و چشمهام كم كم سنگین میشدن كه یكدفعه لرزش گوشی موبایلم خواب رو به كلی از سرم پروند!!!
گوشی رو از زیر بالشتم بیرون آوردم...
اول فكر كردم لیلا دوباره خل بازیش گرفته و نصفه شبی بازم برام چرت و پرت داره میفرسته...اما وقتی به صفحه ی گوشیم نگاه كردم دیدم نه...این لیلا نبود كه برام پیامك فرستاده...بلكه...نیما درحال تماس با گوشی من بود!!!
چشمام از تعجب گرد شده بود...با ناباوری به شماره ی نیما كه روی صفحه ی گوشیم همراه با اسمش ظاهر شده بود خیره شدم!!!
بعد از لحظاتی گوشی رو كنار گوشم گذاشتم و با صدایی آروم گفتم:بله؟
صدای گرم و دلنشینش رو از اون طرف خط شنیدم كه گفت:سلام...خواب كه نبودی؟
چشمام از تعجب گرد شده بود...با ناباوری به شماره ی نیما كه روی صفحه ی گوشیم همراه با اسمش ظاهر شده بود خیره شدم!!!
بعد از لحظاتی گوشی رو كنار گوشم گذاشتم و با صدایی آروم گفتم:بله؟
صدای گرم و دلنشینش رو از اون طرف خط شنیدم كه گفت:سلام...خواب كه نبودی؟
شنیدن صدای نیما برای اولین بار از پشت خط تلفن برام لذت بخش ترین چیزی بود كه تا اون روز در استفاده از موبایلم درك كرده بودم!
سكوت كردم...دلم میخواست بازم حرف بزنه...نیما مكثی كرد و بعد گفت:مهسا؟!..الو؟
سعی كردم به خودم مسلط بشم و تظاهر كردم به عصبانیت و این در حالی بود كه قلبا" از اینكه بهم تلفن كرده بود بی نهایت خوشحال بودم و حس خوبی داشتم...با صدایی آرام طوریكه مامان صدای من رو نشنوه و بیدار نشه و به اتاقم نیاد گفتم:برای چی تلفن كردی؟
نیما مكثی كرد و گفت:امروز عصر كه با علی رفتم بیرون گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم...اومدم خونه وقتی دیدم برام اس.ام.اس زدی فكر كردم كارم داری...ولی مثل اینكه نباید تماس می گرفتم...ببخشید اگه مزاحمت شدم...كاری نداری؟
دوباره طبق معمولی كه مواقع كلافگی و هیجان لب پایینم رو با دندون می گرفتم این عمل رو تكرار كردم و در حالیكه تمام قلبم فریاد میزد و ادامه ی مكالمه در پای تلفن با نیما رو می طلبید اما گفتم:نه...كاری ندارم...وقتی اس.ام.اس زدم خوب تو هم با اس.ام.اس جواب بده...این چه كاریه كه این وقت شب تلفن میزنی؟!...نمیگی یه وقت مامانم بیدار بشه و بیاد توی اتاقم؟!
نیما نفس عمیق و صدا داری كشید كه از شنیدن صداش احساس میكردم ضربان قلبم تندتر میشه و بعد گفت:باشه...بازم مثل اینكه از دیدگاه تو خطا كردم...ببخشید...خوب حالا كه كاری نداری پس خداحافظ.
از اینكه خیلی راحت می خواست خداحافظی كنه عصبی شده بودم...قلبا" دلم نمی خواست گوشی رو قطع كنه اما دیدم اگه بخوام به این وضع ادامه بدهم شاید نیما خیلی زود متوجه بشه كه چقدر برام مهمه...بنابراین با عصبانیت و كلافگی گفتم:خداحافظ.
سپس بی معطلی گوشی رو قطع كردم!
موبایل توی دستم بود و اون رو در مشتم می فشردم و صورتم رو توی بالشت فرو برده بودم...از حرص و عصبانیت به جهت رفتار مسخره ی خودم دندونهام رو به روی هم فشار میدادم...اما انگار نیرویی از درون من رو به ادامه ی این رفتار تشویق میكرد.
لحظاتی بعد صدای دریافت پیامك گوشیم بلند شد!
سریع پیام ارسالی رو باز كردم...نیما بود...نوشته بود:هر قدرم بداخلاقی كنی به این راحتی نمی تونی دلخورم كنی...حالا حالاها جا داری...دوستت دارم..فردا می بینمت.
بارها و بارها پیامكش رو خوندم و از اینكه به راحتی دوستت دارم رو عنوان كرده بود غرق لذت میشدم اما غرور بهم اجازه نداد پاسخش رو بدهم!
صبح با صدای زنگ پیامك گوشیم كه زیر بالشتم بود بیدار شدم!
مثل برق از جام بلند شدم و خیلی سریع گوشی رو باز كردم...بازم نیما بود...نوشته بود:خانم بداخلاق بیدار شدی یا نه؟...اگه میتونی زودتر بیا از خونه بیرون...منتظرتم...همون جای دیروز.
سریع بلند شدم و به ساعت كنار تختم نگاه كردم نسبت به روزهای پیش نیم ساعت زودتر بیدار شده بودم!
از اتاقم بیرون رفتم و دیدم مامان سرنماز صبح ایستاده...رفتم به آشپزخانه دیدم چایی رو هم دم كرده...در همون ظرفشویی صورتم رو شستم و خیلی سریع میز صبحانه رو آماده كردم!
مامان نمازش كه تموم شد اومد به آشپزخانه و با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چه سحرخیز شدی امروز!!!
در حالیكه برای خودم و مامان چایی می ریختم و اونها رو روی میز گذاشتم گفتم:امروز با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر بریم مدرسه و قبل از اینكه زنگ بخوره یه ذره رفع اشكال كنیم واگه شد تستهایی كه مشكل داریم برای هم توضیح بدهیم...
مامان دیگه حرفی نزد و صندلی رو عقب كشید و مثل من مشغول خوردن صبحانه شد.
تند تند صبحانه ی مختصری خوردم و خیلی سریع حاضر شدم و با مامان خداحافظی كردم و از خونه اومدم بیرون...
نم نم بارون شروع و هوا خیلی دلچسب شده بود.
با قدمهایی سریع به سمت محل قرارمون رفتم و از همون فاصله ی دور نیما رو دیدم...اون هم وقتی من رو دید لبخند توی صورتش عمیق تر شد و به سمتم اومد و بعد از سلام و احوالپرسی سریع و مختصری كه با هم كردیم با اشاره ی نیما مسیر طولانی تری كه نسبت به مسیر اصلی بود انتخاب و در كنار هم توی پیاده رو شروع به راه رفتن نمودیم.
چند قدمی كه رفتیم نیما گفت:مهسا دیشب خیلی ناراحت شدی بهت تلفن زدم؟
- ناراحت؟...نه...ولی خوب راستش رو بخوای توقعش رو نداشتم...
- اگه بخوام از این به بعد همون موقع منتظر تلفنم باشی توقع بی جایی دارم؟
نمیدونستم چی باید بگم!...از طرفی واقعا" دلم می خواست نیما این كار رو بكنه از طرفی نمی خواستم علنا" بگم كه از رفتارش و حرفاش چقدر لذت می برم!
سكوت كرده بودم و نیما هم حین راه رفتن به نیمرخ من بیشتر از خود مسیر نگاه میكرد...دوباره گفت:مهسا؟...خیلی محدودیت ایجاد نكن توی دوستیمون...چیز زیادی كه نمیخوام...یه تلفن كوتاه...هر شب هم زنگ نمیزنم...خوبه؟...فقط بعضی شبها كه خیلی دلم برای صدات تنگ میشه...باشه؟...خوبه؟...قبوله؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست كه از دید تیز بین نیما دور نموند و اونهم خنده ی آرومی كرد و گفت:پس اجازه صادر شد...شبها...نه ببخشید بعضی شبها بهت تلفن میزنم تا با هم حرف بزنیم...
حرفی نزدم و در این لحظه نیما از یك سوپرماركت دو تا شیركاكائو خرید...با اینكه سرد بودن اما خوشمزه ترین شیركاكائویی بود كه تا اون روز خورده بودم!
نزدیك مدرسه كه شدیم نیما دیگه خداحافظی كرد و از من جدا شد...منم به طرف مدرسه رفتم.
اون روز تا موقع تعطیل شدن اگه كمی سعیم رو كم میكردم بلافاصله حواسم از درس منحرف میشد و توی خیالم با نیما و حرفاش سیر میكردم...
ظهر وقتی تعطیل شدیم لیلا كه باید به مطب مامانش میرفت خیلی سریع ازمن جدا شد و من به سمت خونه راه افتادم.
كمی از مسیر رو كه رفتم صدای چند تك بوق یك ماشین رو در پشت سرم شنیدم...بدون اینكه برگردم و نگاه كنم از خیابان به پیاده رو رفتم...هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم كه صدایی از پشت سر شنیدم كه گفت:مهسا جون؟
برگشتم دیدم عمه ناهید روی صندلی جلوی ماشینی نشسته و راننده هم سعید هست...عمه ناهید سرش رو از شیشه ی كنارش بیرون آورده بود و با لبخند داشت به من نگاه میكرد...
خدایا بازم اینا!!!
سعید در حالیكه پشت فرمان نشسته بود با نگاهی دقیق به من خیره بود...و من چقدر از این نگاههای سعید بدم می اومد!
عمه ناهید گفت:قربونت بشم بیا سوار شو...ما هم داریم میریم خونه ی شما...بیا عمه...سر خیابون دیدیمت ولی تا اینجا نشد بهت نزدیك بشیم بس كه خیابون شلوغه...
بعد برگشت و از همون داخل ماشین درب عقب رو باز كرد...
نمی تونستم مخالفت كنم گرچه قلبا"از اینكه با اونها همراه بشم متنفر بودم!
با اكراه رفتم به طرف ماشین و سوار شدم و سلام زیر لبی به عمه ناهید كردم كه بر خلاف رفتار من با گرمی پاسخم رو داد...اما هر كاری كردم نتونستم به سعید سلام كنم!...اونم حرفی نزد ولی متوجه شدم كه از توی آینه ی جلو دائم من رو نگاه میكنه!
عمه ناهید گفت:سعید می خواست بیاد خونتون چون دو سه تا از كپیها رو مثل اینكه پیش ثریا جون اشتباها" جا گذاشته...میخواست بیاد اونها رو بگیره...منم گفتم باهاش بیام هم ثریا جون رو میبینم هم اینكه بعدش من رو میرسونه خونه ی سمیرا...
پاسخی برای حرفهای عمه ناهید نداشتم چون نه حرفاش برام مهم بود...نه سمیرا رو میشناختم...اما كاملا" متوجه نگاههای سعید از توی آینه به خودم میشدم و این عصبیم میكرد...نگاههایی دقیق و عمیق...نگاههای كه سنگینیش برام قابل تحمل نبود...احساس خوبی از اون نگاهها بهم دست نمیداد!
عمه ناهید كه انگار یادش اومد من كسی از طایفه ی پدریم رو نمیشناسم خنده ی كوتاهی كرد و در حالیكه جوری نشسته بود كه پشتش به شیشه ی كنارش بود ومن رو هم به خوبی می دید گفت:البته تو فعلا" خیلی ها رو نمیشناسی...سمیرا خواهر سعید دختر بزرگمه...تقریبا" یك سالی میشه ازدواج كرده چند وقت دیگه سالگرد ازدواجشه...یه دختر دیگه هم دارم كه اسمش سارا هست...سارا دختر كوچیكمه...سال اول دانشگاهه...تقریبا" با تو همسن و سال میشه...اما اصلا" به خوشگلی تو نیست!
و بعد دوباره خندید و گفت:ماشالله هزار ماشالله تو خوشگلیهای داداش خدابیامرزم و ثریا جون رو به خودت گرفتی...آدم لذت میبره نگات میكنه...
لبخند زوركی روی لبم نشست و بازم زیر لبی تشكر خشك و خالی كردم.
تا جلوی درب خونه عمه ناهید دائم سعی داشت با حرفاش سكوت من رو بشكنه كه البته بیشتر حرفاش در مورد خانواده ی پدریم بود و من در جواب عمه ناهید تنها حرفی كه میتونستم بزنم این بود:شرمنده...من هیچكدوم از اینهایی رو كه میگین نمیشناسم!
و واقعا" هم از اسامی كه عمه ناهید یكی یكی اسم میبرد هیچكدوم رو به درستی نمیشناختم!
بالاخره رسیدیم جلوی درب حیاط و من زودتر از عمه ناهید و سعید از ماشین پیاده شدم و زنگ درب رو زدم...وقتی مامان اف.اف رو برداشت سریع گفتم:مامان عمه ناهید اومده...
مامان كه درب حیاط رو باز كرد دیدم سریع چادرش رو سرش كرده از درب راهرو اومد بیرون و به سمت درب حیاط داره میاد...كمی مضطرب شده بود...با صدایی آروم بهش گفتم:نگران نباش...چیزی نشده...مثل اینكه سعید یه چیزهایی جا گذاشته اومدن اونها رو بگیرن...
عمه ناهید و سعید هم در این لحظه از ماشین پیاده و جلوی درب حیاط رسیدند...
مامان شروع كرد به سلام و تعارف به اونها و من خداحافظی مختصری كردم و به داخل خونه رفتم.
خوشبختانه با تمام اصرار و تعارفی كه مامان كرد اما دیگه داخل نیومدند و مامان وقتی كپی های به جا مونده رو برای سعید برد اونها هم خداحافظی كردن و رفتند.
بعد از خوردن ناهار مامان خودش ظرفها رو شست و من به اتاقم رفتم و قبل از اینكه به وضعیت درسهام رسیدگی كنم گوشی موبایلم رو كه زیر بالشت تختم گذاشته بودم بیرون آوردم و در كمال تعجب دیدم نیما برام پیام فرستاده!!!
وقتی اون رو خوندم خیلی تعجب كردم چرا كه نوشته بود:اونها كی بودن كه سوار ماشینشون شدی؟!
چشمام از تعجب گرد شد!
نیما كجا بوده كه دیده من سوار ماشین سعید شدم؟!..اگه همون اطراف بوده چرا من ندیده بودمش؟!..
همونطور كه با تعجب به صفحه ی گوشیم خیره بودم صدای زنگ درب حیاط بلند شد و بعد شنیدم مامان گفت:مهسا جان؟...مهسا؟...مادربلند شو ببین كیه زنگ میزنه من دستم بنده نمیتونمدرب رو باز كنم...
از اتاقم بیرون رفتم و وقتی اف.اف رو پاسخ دادم فهمیدم لیلا اومده!
زمانیكه لیلا به داخل خونه اومد بعد از اینكه به آشپزخانه رفت و به مامان سلام كرد گفت كه برای چند رفع تا اشكال درسی اومده خونه ی ما!
میدونستم داره دروغ میگه چون لیلا اصلا" اهل این حرفها نبود و اگه اصرار من نبود هیچ دلشوره ایی برای درس و كنكور نداشت چه برسه به اینكه بخواد داوطلبانه برای رفع اشكال درسی بیاد خونه ی ما تا با هم بشینیم و درس بخونیم!
وقتی وارد اتاق من شدیم درب رو بست و بعد اینكه كاپشن و مقنعه و مانتوش رو درآورد روی لبه ی پایین تخت نشست و نگاهی به من كه روی زمین نشسته بودم كرد و در حالیكه به كتاب و جزوه هایی كه جلوم بود خیره شد...بعد گوشی موبایلم رو كه توی دستم بود رو با تعجب نگاه كرد و با خنده گفت:چته؟...چرا اینجوری بهم زل زدی؟...مگه آدم ندیدی؟
نگاهی به گوشیم كه هنوز صفحه ی پیامك نیما باز بود انداختم و دوباره به لیلا نگاه كردم و گفتم:من كه میدونم تو برای درس نیومدی...چی شده سر ظهر اومدی اینجا؟...مگه نرفته بودی مطب مامانت؟
خنده ی شیطنت باری كرد و بعد به سرعت موبایلم رو از دستم گرفت و در حالیكه به پیام نیما چشم دوخته بود گفت:از مطب مامان میخواستم برم پیش علی تا با هم بریم بیرون ولی یه كاری براش پیش اومد نشد بریم بیرون...دیدم بیكارم گفتم بیام یكی دو ساعت پیش تو.
سپس با دقت و لبخند دوباره به صفحه ی موبایلم خیره شد و ادامه داد:به به...به به...می بینم كه هنوز هیچی نشده حسابی سرت شلوغ شده...با نیما كه اس.ام.اس بازی میكنی چشم منم كه دور میبینی گویا سوار ماشین مردم هم میشی تا جاییكه حس حسادت و غیرت نیما فوران میكنه!
و شروع كرد با صدای بلند به خندیدن...
گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:خفه شو...صدات رو بیار پایین...الان مامانم میگه دارین درس میخونین یا برای هم جوك تعریف میكنین...
لیلا روی زمین كنار من نشست و دستی لای موهای كوتاه و سشوار كشیده اش كشید و كمی حالت شلوغ به اونها داد و گفت:بروگمشو...تازه از راه رسیدم...به همین سرعت كه مامانت توقع نداره بتمرگیم سر درس...خوب تعریف كن ببینم قضیه ی این اس.ام.اس پر از غیرت چیه كه برات فرستاده؟
از لحن كلام لیلا خنده ام گرفت و بعد ماجرای ظهر رو تعریف كردم و در نهایت اظهار تعجب خودم رو نسبت به این موضوع كه نیما كجا بوده و چطوری من رو دیده به زبون آوردم...
لیلا لبخندی زد و گفت:خوب احتمالا" امروز كلاسش زودتر تموم شده بوده...آخه همه ی روزهای هفته كه كل ساعت دانشگاه نیست...بعضی روزها زود میاد بعضی روزها هم اصلا" كلاس نداره!...
از لحن كلام لیلا خنده ام گرفت و بعد ماجرای ظهر رو تعریف كردم و در نهایت اظهار تعجب خودم رو نسبت به این موضوع كه نیما كجا بوده و چطوری من رو دیده به زبون آوردم...
لیلا لبخندی زد و گفت:خوب احتمالا" امروز كلاسش زودتر تموم شده بوده...آخه همه ی روزهای هفته كه كل ساعت دانشگاه نیست...بعضی روزها زود میاد بعضی روزها هم اصلا" كلاس نداره!
در حالیكه هنوز به گوشیم خیره بودم گفتم:خوب اگه اینطوره چرا جلو نیومده و از دور من رو زیر نظر گرفته بوده؟
لیلا خندید و گفت:برو بابا...چقدر طرز فكرت بده...كی گفته كه حالا اون داشته تو رو دید میزده یا زیر نظرت داشته؟...احتمالا" تصادفی تو رو دیده...حالا چرا این سوال رو از خودش نمی پرسی؟
گوشی را انداختم روی تخت و گفتم:باشه بعد...فعلا" بیا بشینیم سر درس...
- بروگمشو...كی حوصله ی درس داره...جمعش كن بابا...وقتی من رفتم بتمرگ خرخونی كن...الاغ تو الان باید جواب نیما رو بدهی وگرنه...
در همین لحظه دوباره صفحه ی موبایلم روشن شد و چون از صبح صدای اون رو قطع كرده بودم بنابراین فقط با روشن شدن صفحه فهمیدم بازم نیما پیامك فرستاده!
نگاه من و لیلا هر دو به موبایل دوخته شد!
لیلا در حالیكه به موبایل اشاره میكرد گفت:جواب بده...نگفتم!!!...ببین اگه جواب بهش ندهی این ول كن نیست...اصولا" پسرها روی این مسائل حساسن...از من میشنوی جوابش رو بده وگرنه قاطی میكنه...
- قاطی میكنه؟!...یعنی چی؟
- یعنی ممكنه شك كنه به اینكه تو غیر از اون با یكی دیگه هم دوستی...
- چرت و پرت نگو...میگم سعید با مامانش بود...كدوم دختری سوار ماشین دوست پسرش میشه در حالیكه مادر پسره هم توی ماشین نشسته؟
لیلا خندید و گفت:نه بابا...خیلی واردی!!!
خنده ام گرفت و در همین لحظه مامان چند ضربه به درب اتاق زد و سپس درب اتاق رو باز كرد و در حالیكه یك ظرف كوچك میوه با دو پیش دستی و كارد میوه خوری در دستش بود وارد اتاق شد و اونها رو به دست من داد و گفت:حالا كه درس می خواین بخونین وسطش اگه خواستین خستگی در كنید میوه بخورید.
لیلا از مامان تشكر كرد و منم ظرف میوه و بشقابها رو روی زمین گذاشتم.
در ضمنی كه مامان با لیلا مشغول صحبت و احوالپرسی از مادر اون شده بود بار دیگه متوجه شدم صفحه ی موبایلم روشن شد!
طوریكه مامان متوجه نشه یكسری از جزوه هام رو به صورتی كه جلب توجه نكنم و حركتم عادی جلوه بده روی موبایلم گذاشتم تا روشن شدن صفحه اش توجه مامان رو جلب نكنه!
وقتی مامان از اتاق بیرون رفت لیلا خیلی سریع جزوه ها رو از روی موبایلم برداشت و گفت:خاك تو سرت خوب ببین چی میگه...زودتر جوابش رو بده گناه داره به خدا...من میدونم اون الان از كنجكاوی داره منفجر میشه...ببینم ماشین اون یارو فامیلتون چی بوده؟
كمی فكر كردم و بعد وقتی مدل ماشین سعید رو به لیلا گفتم با حالت مضحكی سوت كشید و گفت:همون پس بگو این نیما چرا داره خودش رو جر میده...بابا طرف حسای مایه داره پس...ببین به مرگ خودم اگه بخوای همینجوری نیما رو بی جواب بگذاری فكر كنم شب نشده سكته رو زده...
و بعد شروع كرد به خندیدن!
موبایل رو از لیلا گرفتم و هر دو پیام ارسالی نیما رو خوندم.
اولین پیام:چرا جواب نمیدی؟!
دومین پیام:مگه ا زتو یه سوال نپرسیدم؟منتظر جوابتم.
خیلی كوتاه جواب دادم:عمه و پسر عمه ام بودن...چیه مشكلیه؟
لیلا كه خم شده بود و پیام من رو خونده بود وقتی اون رو ارسال كردم دوباره خندید و گفت:اوه اوه...چقدر خشن جواب دادی.
- همین كافیه...چی دیگه باید بگم؟...اون پرسید اونها كی بودن منم جواب دادم...حالا اگه اون مشكلی داره این دیگه به خودش مربوطه.
بعد از ارسال پیام من نیما دیگه پاسخی نداد!
تمام دو ساعتی كه لیلا خونه ی ما بود هر دو نفر ما به نوعی منتظر پیامی از نیما بودیم اما دیگه هیچ خبری نشد!
لیلا وقتی می خواست بره كمی فكر كرد و گفت:مهسا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
- نه بگو.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
- نیما خیلی دوستت داره...پسر خیلی مهربونی هم هست...من فكر میكنم تو یه ذره اخلاق و رفتارت تنده.
- نه...به نظرت میاد.
- ببین مهسا...پس اگه اخلاقت تند نیست قبول كن كه رفتار با پسرها رو بلد نیستی.
- چرا این حرف رو میزنی؟
- برای اینكه حس میكنم نیما رو ناراحت كردی.
- چرا باید ناراحت بشه؟...چون سوار ماشین پسر عمه ام شدم؟
- نه...به خاطر اون جمله ی آخری كه گفتی...میدونی به هر حال میخواسته بدونه اونها كی بودن چون دوستت داره...اون جوابی كه تو دادی مثل این بود كه در نهایت بخوای به نیما بگی((به تو چه مربوطه)) ...
كمی عصبی شدم و گفتم:اتفاقا" دقیقا" هم همین منظورم بوده...به نیما چه مربوطه؟...اگه قرار باشه من برای هر كارم به اون توضیح بدهم كه نمیشه...مگه من تعهدی به اون دادم؟
- مهسا؟!!...به هر حال شما دو تا تصمیم گرفتین با هم دوست باشین...باید به نیما حق بدهی كه وقتی چیزهایی مشابه این پیش میاد از تو سوال كنه تا حداقل قضیه برای خودش روشن بشه كهتو...
- چرت و پرت نگو لیلا...میخوام ببینم مثلا" اگه من نیما رو توی خیابون ببینم با كسی داره میره و ازش بپرسم فلانی كی بوده؟ تو فكر میكنی اصلا جواب منو میده؟مسلما" نه...حالا چرا من باید به سوال اون جوابگو باشم یا توضیح بدهم تا به اصطلاح ذهن ایشون رو به شفافیت برسونم؟...لیلا من از این مسخره بازیها خوشم نمیاد...
- گیریم كه بر فرض محال نیما به تو جواب نده...باشه قبول...اما ببینم اگه واقعا" یك روز نیما رو توی خیابون با یه دختر ببینی یعنی حتی سوال هم برات توی ذهنت ایجاد نمیشه كه این كیه كه نیما داره باهاش راه میره؟
به نقطه ایی خیره شدم و از تصور دیدن صحنه ایی كه لیلا گفته بود كلافه شدم وگفتم:خوب معلومه كه كنجكاو میشم...
لیلا كه حالا داشت مقنعه اش رو سرش میكرد گفت:قربون آدم چیز فهم...خوب این نشون میده تو نیما رو دوست داری و نسبت بهش حساسی...پس مطمئنا" این حس دوست داشتن سبب میشه از نیما سوال كنی اون كیه...حالا تصور كن نیما به تو جوابی مثل همون جوابی كه خودت دادی بده...چه حسی بهت دست میده؟...غیر از اینه كه فكر میكنی نیما نسبت به تو بی تفاوته و به نوعی داره به تو میگه توی كارش فضولی نكنی؟
پاسخی به لیلا ندادم و اون هم دیگه حرفش رو ادامه نداد اما در اعماق قلبم برای لحظاتی تونسته بودم احساس نیما رو بعد از خوندن جوابم درك كنم!
هر دو از اتاق بیرون رفتیم و لیلا با مامان خداحافظی كرد...تا جلوی درب حیاط باهاش رفتم سپس با هم خداحافظی كردیم.
وقتی به داخل خونه برگشتم به اتاقم رفتم...اصلا" نمی تونستم حواسم رو روی درس متمركز كنم...كتابی كه در دستم بود رو زمین گذاشتم و به تختم تكیه دادم...ورقهای تستم رو برداشتم و به جای اینكه اونها رو نگاه كنم با حرص توی دستم همه رو لوله كردم سپس با عصبانیت كوبیدمشون به دیوار طوریكه تمام ورقها توی اتاق پخش شدن!
سرم رو میون دو دستم گرفتم و با صدایی آروم شروع كردم با خودم حرف زدن:خاك تو سرت مهسا...خاك تو سرت كه بلد نیستی درست حرف بزنی...حالا میخوای چه خاكی توی سرت بریزی؟...اگه واقعا" از دستت دلخور شده باشه حالا مجبوری ازش عذرخواهی كنی...تو وجود این كار رو داری؟...مسلما" نداری...خوب تو كه عرضه ی معذرت خواهی از كسی رو نداری بیجا میكنی حرفی بزنی كه بعدش به غلط كردن بیفتی...خوب شد؟...حالا خوب شد؟
در همین لحظه مامان درب اتاقم رو باز كرد!
سرم رو میون دو دستم كه از آرنج روی زانوهام بود گرفته بودم...با ورود مامان سرم رو بلند كردم و دیدم مامان با تعجب داره به وضعیت بهم ریخته و آشفته ی اتاقم كه از پخش شدن ورقهایی كه به دیوار كوبیده بودم پیش اومده خیره شده!
بعد رو كرد به من و گفت:وا...مهسا!!!...چرا اتاقت رو به این روز انداختی دختر؟!...از وقتی اومدی خونه نشستی توی اتاقت تا الانم كه داشتی با لیلا درس میخوندی خوب مادر خسته شدی...بلند شو یكذره استراحت كن دوباره بشین سر درسهات...معلومه كلافه شدی...اینجوری درس خوندن و فشارآوردن به خودت كه فایده نداره بدتر مریضتم میكنه...
طفلك مامان فكر كرده بود تمام مدت مشغول درس بودیم در حالیكه كمترین زمان رو به درس اختصاص داده بودیم و بیشتر لیلا با حرفها و چرت و پرتاش وقت رو به بطالت كشونده بود وقتی هم كه میخواست بره حرفهایی زده بود كه به كل حس درس خوندن رو از من گرفته بود چرا كه افكارم حسابی بهم ریخته بود!
نمیدونم به چه دلیل اما احساس بغض در گلو كردم و با صدایی آروم گفتم:حوصله ی درس ندارم مامان...حالم داره از هر چی تست و جزوه و درس هست به هم میخوره...
و بعد بی اختیار اشكم سرازیر شد!
مامان اومد لبه ی تختم نشست و سر من رو توی آغوشش گرفت و گفت:نكن اینجوری با خودت عزیزم...اینقدر نگرانی و استرس برای قبولی توی كنكور بدتر نتیجه ی عكس بهت میده...بلند شو عزیزم...بلند شو یه ذره استراحت كن...اصلا" میخوای بلند شو برو توی حیاط یه ذره هوای تازه بهت بخوره...
با گریه گفتم:نه بابا...حیاط چیه...
مامان روی سرم رو بوسید و گفت:میخوای بلند شو لباست رو عوض كن برو بیرون یه سر برو خونه ی خاله ات...هم یه احوالی از اون بپرس هم یه ذره قدم زدی...حالتم بهتر میشه.
پیشنهاد مامان بد نبود...واقعا" نیاز داشتم به اینكه از خونه برم بیرون.
معمولا" تنها جایی هم كه برای رفتن داشتم یا خونه ی خاله ثمین بود یا خونه ی لیلا...اون لحظه خونه ی لیلا كه دلم نمی خواست برم پس بهترین جا برای رفتن فقط خونه ی خاله ثمین می موند!
سرم رو از روی پای مامان بلند كردم و گفتم:باشه...الان حاضر میشم...شما هم میای؟
مامان صورتم رو بوسید و با دستهای مهربونش اشكهام رو پاك كرد و گفت:من یه ذره از كارها و سفارشهای خیاطیم عقب افتاده...نه عزیزم من نمیام...خودت بلند شو برو...هم یه ذره قدم میزنی هم یه سر به خاله ات زدی...بلند شو عزیزم...بلند شو اینجوری با این فكر خراب و اعصاب خسته درس خوندن فایده نداره...بلند شو برو یكی دو ساعت دیگه برگرد خونه با فكر باز بشین سردرسهات...
تقریبا نیم ساعت بعد حاضر شدم و از مامان خداحافظی كردم و از خونه اومدم بیرون.
از درب حیاط كه خارج شدم نگاهی به موبایلم انداختم...دلم میخواست به نیما بگم اگه در مورد من یك در صد هم دچار شك شده داره اشتباه میكنه...شماره ی نیما رو آوردم...با تردید به شماره نگاه میكردم...اما بالاخره تماس گرفتم!
به محض اینكه اولین بوق تماس زده شد نیما پاسخ داد:سلام.
صداش گرفته و ناراحت بود!
كاملا" با همون یك كلمه تونسته بودم این احساس رو در صداش تشخیص بدهم!
- نیما...سلام...من دارم میرم خونه ی خاله ام...میتونی بیای بیرون؟
نیما بلافاصله گفت:الان كجایی؟
- تازه از خونه اومدم بیرون.
- باشه...میتونی سر خیابونتون كمی معطل كنی تا من برسم؟
- مسیر خونه ی خاله ام از سر خیابون لیلا اینا رد میشه...دارم میام اون سمت...
- پس من الان میام از خونه بیرون...سر خیابون منتظرتم.
تا محله ایی كه خونه ی لیلا بود تقریبا"10دقیقه طول می كشید...وقتی رسیدم دیدم نیما سر خیابان ایستاده...با دیدن من لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و بعد از سلام كوتاهی كه به هم كردیم راهی سمت خونه ی خاله ام شدیم.
نیما حرف نمیزد...دستهاش رو در جیبش كاپشنش فرو كرده بود و به جلوی پاش نگاه میكرد و فقط گاهی صدای نفسهای عمیقش رو می شنیدم!
گفتم:نیما...امروز كجا بودی كه دیدی من سوار ماشین پسر عمه ام شدم؟
- مهسا نمیخوام راجع به اون موضوع صحبت كنیم.
- تو از من پرسیدی اونها كی بودن كه سوار ماشینشون شدم منم بهت جواب دادم...حالا نوبت توست كه جواب سوال من رو بدهی...
نیما نگاه دقیق و عمیقی به من كرد و گفت:همون موقع كه داشتی سوار اون ماشین میشدی من توی تاكسی نشسته بودم داشتم از دانشگاه برمیگشتم...راستش نمیدونم چرا دیدن اون صحنه یه ذره عصبیم كرد ولی وقتی گفتی پسر عمه ات بوده خیالم راحت شد...خواهشا" دیگه ادامه نده...
- من فكر كردم زیر نظرم گرفته بودی...تعجب كردم چرا خودت رو نشونم نداده بودی...ولی خوب حالا فهمیدم كه تصادفی من رو دیدی...
نیما نیشخندی زد كه معلوم بود هنوز دلخوره و بعد با حالت خاصی گفت:زیر نظر بگیرمت؟!...چه دلیلی داره؟!
نیما نگاه دقیق و عمیقی به من كرد و گفت:همون موقع كه داشتی سوار اون ماشین میشدی من توی تاكسی نشسته بودم داشتم از دانشگاه برمیگشتم...راستش نمیدونم چرا دیدن اون صحنه یه ذره عصبیم كرد ولی وقتی گفتی پسر عمه ات بوده خیالم راحت شد...خواهشا" دیگه ادامه نده...
- من فكر كردم زیر نظرم گرفته بودی...تعجب كردم چرا خودت رو نشونم نداده بودی...ولی خوب حالا فهمیدم كه تصادفی من رو دیدی...
نیما نیشخندی زد كه معلوم بود هنوز دلخوره و بعد با حالت خاصی گفت:زیر نظر بگیرمت؟!...چه دلیلی داره؟!...من خواستم با هم دوست باشیم و مطمئنم در مدتی كه با هم دوست خواهیم بود خود به خود همه چیز هم برای من روشن میشه هم برای تو...پس دیگه لزومی نداره كارآگاه بازی دربیارم و پنهانی زیر نظر بگیرمت...
نیما وقتی صحبت میكرد به مسیر رو به رویش خیره بود...حس میكردم به عمد از نگاه كردن به من اجتناب میكنه و این نشون میداد كه دلخوره!
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:نیما...تو فكر كردی من سوار ماشین كی شدم؟...یعنی این احتمال رو دادی كه من سوار ماشین هر...
كلافه به میون حرفم اومد و گفت:مهسا خواهش میكنم تمومش كن...من فقط كنجكاو شده بودم و این حقه منه...یعنی حداقل من این رو حق خودم میدونم كه بدونم دختری رو كه واقعا" دوستش دارم سوار ماشین كی شده...فقط همین...هیچ فكر دیگه ایی هم نكردم...
- داری دروغ میگی!
صدای من از حد معمول بالا رفته بود...سر جام ایستادم و در حالیكه احساس میكردم به شخصیتم با اون فكری كه در ذهن نیما حدس میزدم توهین شده با عصبانیت گفتم:داری دروغ میگی...آره...دروغ میگی...تو فكر كردی من سوار ماشین كی شدم هان؟...هی اس.ام.اس پشت سر هم فرستادی این یعنی چی؟...یعنی اینكه پیش خودت فكر كردی من الان در آن واحد هم با تودوست شدم هم اینكه...
نیما كه حالا ایستاده بود و با دقت به صورت من خیره بود قدم سریعی به سمت من برداشت و خیلی مسلط به خودش در حالیكه به چشمهای من خیره بود با صدایی جدی اما آرام گفت:مهسا گفتم تمومش كن...من فقط كنجكاو شده بودم...همین...تو هم جواب دادی و گفتی اون پسر عمه ات بوده...ما دیگه بحثی با هم در اون مورد نداریم...
بعد به آرومی بازوی چپ من رو گرفت و خواست من رو به راه رفتن مجدد وادار كنه كه با عصبانیت بازوم رو از دستش كمی فاصله دادم و گفتم:پس اینهمه بد اخلاقی و اخمت برای چیه؟...همچین رفتار میكنی كه انگار من گناه كبیره مرتكب شدم...انگار به زور داری با من راه میری یا حرف میزنی...از وقتی با هم داریم راه میریم همه اش سعی داری از نگاه كردن به من فرار كنی...ببین نیما من دختری نیستم كه تو امروز ظهر با دیدن سوار شدن من به یه ماشین فكر كنی هر لحظه با یكی هستم...
این بار نیما كلافه شد و یك دستش رو كرد لای موهای مشكی و خوش حالتش و به انتهای خیابان خیره شد...سپس بار دیگه مستقیم به چشمهای من خیره شد و گفت:مهسا چرا متوجه نمیشی؟...میگم من هیچ فكر بدی در مورد تو نكردم یا حداقل می تونم قسم بخورم كه سعی كردم فكر نامربوطی به ذهنم در مورد تو راه ندم...من فقط كنجكاو شدم بدونم تو سوارماشین كی شده بودی...اما حالا كه اصرار داری ثابت كنی كه من ناراحتم...باشه...پس بدون...آره ناراحتم...دلخورم...كلافه ام...عصبی ام...از ظهر تا الان خون داره خونم رو میخوره...اولا" به خاطر اینكه برای جواب دادن به اس.ام.اسم خیلی معطل كردی...دوما" به خاطر اون پاسخی كه بهم دادی...سوما" و در حال حاضر به خاطر اینكه اینقدر موضوع رو داری كشش میدی...
- مگه من چه حرف بدی توی جواب برات فرستادم؟
- مهسا وقتی توی جوابت میگی((مشكلیه؟))یعنی چی؟...چی رو می خوای به تمسخر بگیری؟...دوست داشتن من رو نسبت به خودت؟...یا تعصب من رو روی خودت؟...یا نه هدفت خورد كردن منه و خواستی بگی برای محبتم و علاقه ام و تعصبم نسبت به خودت هیچی ارزشی قائل نیستی و اصولا" پای بند به تعهدی هم نسبت به روابطمون نیستی؟
با عصبانیت بیشتری گفتم:تعهد؟...ببخشید چه تعهدی؟!...من یادم نمیاد تعهدی به تو داده باشم!
نیما با شنیدن این حرفم یكباره تمام صورتش از حالت عصبانیت به بهت و ناباوری رسید و به من نگاه كرد و سپس با صدایی آرام گفت:بیا به راهمون ادامه بدهیم...درست نیست اینجا توی پیاده روتوی روی هم ایستادیم...
و بعد بازوی من رو دوباره به آرومی گرفت و من رو همراه خودش به ادامه ی راه رفتن واداشت...سپس هر دو دستش رو بار دیگه در جیب كاپشنش فرو برد...لحظاتی بعد با صدایی گرفته و ناراحت گفت:میخوام یه سوالی بپرسم...دوست دارم همین الانم جوابت رو بشنوم مهسا...ببین...من و تو خواستیم با هم دوست باشیم تا در این مدت دوستی همدیگرو بهتر بشناسیم و اگه تونستیم تا50درصد همدیگرو تایید كنیم كم كم خیلی جدی تر به روابطمون فكر كنیم...خوب این خواستن به نظر تو مستلزم یكسری تعهدهای اخلاقی نسبت به هم نمیكنه ما دو تا رو؟...تو فكر نمیكنی اگه من و تو تعهد اخلاقی بهم نداشته باشیم پس چه لزومی داره اصلا" علاقه ایی به وجود بیاد؟...چه لزومی داره كه بگیم دوستی ما یه دوستی هدفداره...هان؟
- یعنی تو فكر میكنی من كار غیر اخلاقی انجام دادم؟!!!
نیما یكدفعه به شدت عصبی شد...سر جایش ایستاد و با صدایی بلند گفت:چرا تو اینقدر با كلمات بازی میكنی مهسا؟!!!...من كی گفتم تو كار غیراخلاقی انجام دادی؟!!...چرا داری طوری رفتار میكنی كه من احساس كنم نمیشه با تو دو كلام حرف زد؟
اصلا" توقع شنیدن صدای نیما رو اونهم با لحن بلند و عصبی نداشتم...بغض گلوم رو گرفت...اما خودم رو كنترل كردم كه مبادا اشكم دربیاد و بعد گفتم:چرا داد میزنی؟!
نیما بلافاصله گویا متوجه لحن گفتار خودش شده باشه در جوابم با صدایی آرام گفت:ببین مهسا از اولی كه راه افتادیم دائم داری با اعصاب من بازی میكنی...هر چی من میگم یا جور دیگه برداشت میكنی یا با كلمات بازی میكنی طوریكه بحث اصلی رو به انحراف میكشونی یا حتی اصلا" نمیخوای یك دقیقه هم روی حرفهای من فكر كنی...همون اولش خواهش كردم این بحث رو ادامه ندهی اما ول كن نشدی...هی كشش دادی هی كشش دادی تا من اعتراف كنم كه ناراحتم...خوب حالا هم كه اعتراف كردم باید روشنت كنم كه از چی دلخورم...مگه نمیخواستی به قول خودت بدونی كه چرا ناراحتم...خوب من دارم دلیل ناراحتیم رو میگم ولی تو از هر كلمه ی من تعبیری كه خودت دوست داری رو برداشت میكنی...به نظر خودت من الان باید چی بگم؟...چی كار كنم؟...نه میتونم شرایط روحی خودم رو بگم نه تو با حرفات اجازه میدی مطلب رو بازش كنم...واقعا" نمیدونم الان باید چیكار كنم!
نزدیك خیابونی كه خاله ام در اون ساكن بود رسیدیم...هر لحظه كلافگیم بیشتر میشد...رو كردم به نیما و گفتم:اصلا" لازم نیست كاری بكنی...فقط این رو بدون من اولا" كار بدی نكردم یعنی تربیت خانوادگیم بهم این اجازه رو نداده و نمیده كه مثل خیلی از دخترهای دیگه باشم كه هر لحظه با یه پسر دارن میچرخن...دوما" آقا نیما هنوزخیلی زوده برای اینكه تو بخوای من رو برای هر مسئله ایی مورد بازجویی قرار بدهی...سوما" یه چیز رو توی همین چند روزخوب از تو فهمیدم اونم این كه دائم سعی داری به من بفهمونی چقدر از نظر رفتاری و اخلاقی و حتی شخصیتی مشكل دارم...این دفعه ی دومه كه صد تا عیب داری روی من میگذاری...نیما یه چیز رو هم خوبه كه تو بدونی...من برای خودم شخصیت دارم و با این حرفات فكر نكن میتونی اعتماد به نفس من رو بیاری پایین یا از بین ببری...همچین حرف میزنی كه انگار تو پیغمبری و من ابلیس...همه ی وجود من پر از عیب و ایراده و نیاز به اصلاح دارم و خودت عاری از هر عیبی هستی...
- مهسا...باز داری تند میری...من نه هدفم اینه نه قصد این رو دارم كه تو رو پر از عیب جلوه بدهم...تو اگه پر از عیب و ایراد بودی مگه دیوانه بودم بخوام با هم دوست بشیم؟...ببین مهسا...
- نه...تو ببین...من امروز سوار ماشین پسر عمه ام شدم و ممكنه فردا سوار ماشین یكی دیگه از فامیلامون بشم...اگه قرار باشه هر روز اینجوری با من رفتار كنی فكر نمیكنم بتونم تحملت كنم...
- مهسا من دوستت دارم...من نمیگم خودم ایرادی ندارم...آره منم ایراد دارم...ولی من و تو با كمك هم می تونیم ایرادها و مشكلاتمون رو بفهمیم و حلشون كنیم...آخه تو چرا اینقدر زود عصبی میشی؟
به میون حرفش رفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم:ببین نیما...من شاید به قول لیلا اصلا" حرف زدن و برخورد با پسرها رو بلد نیستم...من امروز از وقتی رسیدم خونه به خاطر مسائلی كه تو پیش آوردی یك كلمه نتونستم درست و حسابی درس بخونم...امسال سال سرنوشت من محسوب میشه ولی اینطور كه داره پیش میاد گمونم كنكور كه هیچی حتی پیش دانشگاهی هم می افتم...من اصلا" ظرفیت ندارم...اصلا"...اصلا" بی خیال من بشو...
و بعد با عجله و ناراحتی از نیما دور شدم و به داخل خیابانی كه منزل خاله ثمین بود وارد شدم...وقتی جلوی درب حیاطشون رسیدم بلافاصله زنگ درب رو فشار دادم...وقتی خاله درب خونه اش روباز كرد یك لحظه برگشتم دیدم نیما سر خیابان ایستاده و داره نگاهم میكنه!
صورتم رو برگردوندم و داخل حیاط شدم و درب رو بستم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
تمام اون یك ساعتی كه خونه ی خاله ثمین بودم مثل گیجها رفتار میكردم و اصلا" دست خودم نبود...خاله ثمین گاهی مجبور میشد حرفی كه زده رو دوباره برام تكرار كنه چون اصلا" حواسم سر جا نبود...همه اش به حرفهای آخری كه به نیما زده بودم فكر میكردم و اون نگاهی كه آخرین لحظه سر خیابان ازش دیده بودم به طرز عجیبی اعصابم رو بهم ریخته بود...اما حرفی بود كه زده بودم و فكر میكردم دیگه كاری نمی تونم بكنم...
با بی فكری و خیلی سریع تصمیم گرفته بودم كه رابطه ی خودم رو با نیما قطع كنم...اما به شدت از كرده ی خودم احساس پشیمونی داشتم و در عین حال دیگه راه به جایی هم نداشتم!
وقتی از خاله ثمین خداحافظی كردم و داشتم از خونه خارج میشدم خاله لبخندی زد و گفت:مهسا رفتار و حركاتت آدم رو یاد عاشقا میندازه...یه جوری حواست پرته كه انگار جدی جدی عاشق شدی...دختر نكنه كار دست خودت بدهی!
و بعد دوباره خندید و ادامه داد:شوخی كردم خاله...میدونم به خاطر درس و اضطراب كنكور فكرت مشغول شده اما قربونت بشم اینقدر نگران نباش...به خدا توكل كن.
خاله رو بوسیدم و دوباره خداحافظی كردم و راهی منزل شدم.
هوا رو به غروب بود و باد سردی شروع به وزیدن كرده بود...از خیابان كه خارج شدم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم:دیگه كم كم داشتم فكر میكردم بهتره برگردم خونه...میخواستم برگردم كه دیدم از خیابون اومدی بیرون...
برگشتم و با تعجب به نیما نگاه كردم و گفتم:تو تمام این مدت منتظر من ایستاده بودی؟!
لبخند غمگینی روی لبهاش نقش بست و گفت:آره...ولی داشتم ناامید میشدم...فكر كردم حتما" شام میخوای خونه ی خاله ات بمونی...
از دیدن دوباره ی نیما و اینكه با توجه به حرفهایی كه زده بودم و اون حرفهام رو نشنیده گرفته بود بی نهایت از درون احساس خوشحالی كردم و گفتم:نیما؟
- جونم؟
- به خدا امروز خیلی اعصابم بهم ریخته...
- متوجه هستم...شایدم تقصیر اصلی متوجه ی من بوده...میتونم بفهمم كه تو الان توی شرایط خوبی نیستی...فشار و استرس درس و نگرانی برای كنكور بعدشم حضور من و كنجكاوی كه كردمباعث شده حسابی بهم بریزی...سعی میكنم دیگه اینطوری اعصابت رو خراب نكنم به شرطی كه تو هم یه ذره...فقط یه ذره...صبورتر بشی...باشه؟
نمیدونم از خوشحالی بود یا از خجالت حرفهایی كه زده بودم اما یكدفعه چشمام پر از اشك شد و صورتم رو به سمت مخالف نیما برگردوندم و با انگشتهام اشكهام رو از گوشه ی چشمم جمع كردم.
نیما كه در كنارم راه میرفت دست چپم رو گرفت و در حالیكه با دستهای داغش حالتی از نوازش به دستم داد گفت:الهی قربون اون اشكات بشم...
و بعد دست من رو به همراه دست خودش توی جیب كاپشنش كرد و ادامه داد:تو كه همین الان از خونه اومدی بیرون پس چرا دستات اینقدر یخه؟
پاسخی ندادم و این بار از اینكه نیما به راحتی دستم رو گرفت و حتی همراه دست خودش در جیب كاپشنش كرده بود هیچ ممانعتی نكردم.
در طول مسیر نیما سعی داشت با حرفها و خاطرات خنده دار بین خودش و علی و بعضی از دوستهای دانشگاهیش سكوت بینمون رو بشكنه و همچنان كه دستم رو در دستش نگه داشته بود بانوازش پر از محبتی من رو غرق در عشق میكرد!
وقتی نزدیك محله ی ما رسیدیم هوا دیگه تاریك شده بود و نیما دستم رو رها كرد و با لبخند گفت:از اینجا به بعد وارد منطقه ی ممنوعه میشیم...
و بعد خندید و ادامه داد:تو جلوتر برو منم با فاصله دنبالت میام...هوا تاریكه نمیخوام تنها بری خونه...تا جلوی درب خونتون با حفظ رعایت موازین اسلامی اسكورتت میكنم...
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:خودت رو لوس نكن...از اینجا به بعدش رو دیگه خودم میرم...چیزی تا خونمون نمونده...مرسی كه اینهمه منتظر موندی و تا اینجا هم باهام بودی...دیگه برو لازم به اسكورت نیست...
لبخندی زد و گفت:اختیار داری خانم...مگه میشه؟...شما نگران نباش...راه بیفت...وقتی رسیدی جلوی درب خونتون و زنگ زدی و رفتی توی حیاط و خیال من راحت شد اونوقت برمیگردم...توی این تاریكی مگه میشه تنها بگذارم بری؟
دیگه حرفی نزدم و فقط زیر لب به آرومی خداحافظی كردم كه دوباره نیما خندید و گفت:كاش الان اونقدر آزادی بود كه آدم میتونست كسی رو كه دوست داره حداقل موقع خداحافظی یه كوچولو بوسش كنه...
یكدفعه نگاهم عصبی شد و به صورت نیما نگاه كردم...اما بازم خندید و دو قدم عقب رفت و گفت:ای بابا...من دارم كلی صحبت میكنم...میگم كاش آزادی بود...نخواستم كه همین الان این كار رو بكنم كه اینجوری نگاهم میكنی...
دیگه حرفی نزدم و برگشتم به سمت خیابونمون و نیما هم همانطور كه گفته بود تا وقتی من به جلوی درب حیاطمون برسم و وارد حیاط بشم با حفظ فاصله ایی مشخص من رو همراهی كرد...
زمانیكه وارد خونه شدم احساس خوبی داشتم...انگار سبك شده بودم و روحیه ام كلی تغییر كرده بود!
مامان با دیدن من لبخندی زد و گفت:الهی فدات بشم...دیدی بهت گفتم برو یه سر خونه ی خاله ات...الحمدلله از اون گرفتگی و حال خراب بعد از ظهرت دیگه اثری توی صورتت نیست...حالا بشین راحت سر درس و كارهات...

زمانیكه وارد خونه شدم احساس خوبی داشتم...انگار سبك شده بودم و روحیه ام كلی تغییر كرده بود!
مامان با دیدن من لبخندی زد و گفت:الهی فدات بشم...دیدی بهت گفتم برو یه سر خونه ی خاله ات...الحمدلله از اون گرفتگی و حال خراب بعد از ظهرت دیگه اثری توی صورتت نیست...حالا بشین راحت سر درس و كارهات...
تقریبا" دو هفته از اون شب گذشت و در طول اون دو هفته روابطم با نیما و دیدارمون در هر صبح تكرار شد و هر بار كه اون رو میدیدم حس میكردم وابستگیم به نیما بیشتر میشه...دیگه جوری شده بود كه هر شب حتما" قبل از خواب باید تلفنی با هم صحبت میكردیم واین در شرایطی بود كه مامان هنوز متوجه نشده بود و خیلی با احتیاط این كار رو میكردم!
تمام مدتی هم كه تلفنی صحبت میكردیم بیشتر از اتفاقاتی روزانه ایی كه برامون رخ داده بود حرف میزدیم...با اینكه در طول روز سعی داشتم به درسهام برسم اما خودم كاملا" متوجه شده بودم كه مثل سابق نمی تونم روی جزوات و یا تستهام تمركز كنم و هر بار كه این موضوع رو به نیما می گفتم میخندید و در جواب میگفت:این حالت فعلا" طبیعیه ولی نگران نباش كم كم عادی میشه!
در طول روز هم معمولا" چندین بار برای هم پیامك می فرستادیم و خود این موضوع هم كلی فكر و وقت من رو درگیر میكرد!
اوایل هفته ی جاری بود كه موقع برگشت به خونه نیما هم با من بود چرا كه اون روز كلاس نداشت و در طول مسیر بهم گفت كه آخر همون هفته خانواده اش به تهران اسباب كشی خواهند كرد وباید حسابی به اونها كمك كنه...
آخر اون هفته از چهارشنبه تعطیل بود و تقریبا" یك تعطیلی سه روزه در آخر هفته استراحت حسابی رو در ذهن همه پرورش داده بود...
وقتی از مدرسه به خونه برگشتم و به مامان سلام دادم احساس كردم كمی گرفته و ناراحت به نظر میرسه!
زمانیكه علت رو پرسیدم گفت:نه...به نظرت میاد...ناراحت نیستم...زودتر لباسات رو عوض كن بیا ناهار بخوریم...
به اتاقم رفتم و حینی كه لباسم رو عوض میكردم متوجه شدم مامان تلفنی با خاله ثمین در حال صحبت است و از حرفهایی كه میزد فهمیدم خاله ثمین در مورد من سوال میكنه و مامان هم درپاسخ به خاله بیشتر راجع به من حرف میزد!
سر ناهار مامان رفتارش كاملا" مشخص بود كه اصلا" مثل روزهای پیش نیست و از چیزی نگران و شاید هم دلخوره!
بعد ناهار به اتاقم رفتم تا به اصطلاح مشغول درس بشم اما طبق عادتی كه كرده بودم قبل درس تا دقایقی مشغول فرستادن و دریافت پیامك از نیما شدم!
گوشی موبایلم در دستم بود و تند تند مشغول جواب دادن بودم كه مامان درب اتاق رو باز كرد و اومد داخل!
نگاهش به موبایل من كه توی دستم قرار داشت بود و نشست روی تخت و گفت:مهسا؟...مدتیه حس میكنم چیزی رو داری از من پنهون میكنی...چند وقته سرت با گوشیت گرم شده!...تویی كهباید به زور از خونه می فرستادمت بیرون الان یكی دو هفته میشه كه به هر بهانه ایی میری از خونه بیرون...مثلا" همین دیروز گفتی میخوای بری ورق كلاسور بخری...رفتی و حدود یك ساعت و نیم بعد برگشتی خونه...ببین مهسا اگه چیزی هست دوست دارم خودت بهم بگی قبل از اینكه از یكی دیگه چیزی بشنوم...می فهمی منظورم چیه؟
وقتی مامان این حرفها رو میزد یكباره حس كردم از ناحیه ایی موضوع من و نیما رو بو برده!
اما جرات نداشتم به راحتی و وضوح از قضیه حرفی بزنم!...بنابراین گوشی رو كنار دفترم روی زمین گذاشتم و گفتم:وا...این چه حرفیه؟...یعنی چی؟
- ببین مهسا...من مادرتم و هیچكس توی دنیا به اندازه ی من نه دلش برای تو میسوزه نه نگرانت میشه...درسته كه سرم به كار خونه و خیاطی گرمه اما فكر نكن از رفتار و حركات تو غافلم...حس میكنم مثل سابق دل به درس نمیدی كه هیچ دیگه هیچ اضطراب و تلاشی هم از تو نمی بینم و این در حالیه كه روز به روز داری به كنكور نزدیكتر میشی...نكنه یه وقت موضوعی این وسط پیش بیاد كه از هدفت غافل بشی...مهسا حواست رو جمع كن...ببین دارم خیلی جدی و در عین حال دوستانه ازت می پرسم اگه چیزی هست یا موضوعی پیش اومده كه فكرت رو مشغول كرده میخوام خودت اولین كسی باشی كه بهم میگه نه اینكه یكی دیگه بیاد بهم بگه كه مثلا" خدای نكرده مهسا رو توی خیابون دیدن كه سر و گوشش می جنبه...می فهمی چی میخوام بگم؟
مامان داشت غیر مستقیم از من میخواست تا قضیه رو بگم اما بدون فكر گفتم:مامان چرا بیخودی با این حرفها داری بدتر فكر من رو مشغول میكنی...چیزی نیست كه بخوام براتون بگم.
مامان نگاه دقیقی به من كرد و با جدیت گفت:مطمئنی؟!
تا خواستم پاسخ مامان رو بدهم زنگ دریافت پیامك گوشیم بلند شد!...و بلافاصله نگاه مامان روی گوشی موبایل من خیره و ثابت موند.
جرات نداشتم دست به گوشیم بزنم و این در حالی بود كه مطمئن بودم نیما برام اس.ام.اس فرستاده!
مامان به آرومی خم شد تا گوشی رو برداره كه یكدفعه سریع و زودتر از مامان گوشی رو از روی زمین برداشتم و گفتم:لیلاست...قبل از اینكه شما بیای توی اتاق یه سوال درسی پرسیده بود داشتم جوابش رو می فرستادم كه شما اومدی توی اتاق نشد بفرستم...حتما" دوباره پیامك زده كه چرا جوابش رو نمیدم...
مامان دستش رو به سمت من گرفت و گفت:گوشی رو بده ببینم...
- مامان!!!...یعنی چی گوشی رو بدهم به شما؟...برای چی؟
- مگه نمیگی لیلاس؟...خوب چرا نمی خوای بگذاری ببینم؟...اگه لیلاست كه خوب مشكلی نیست...فقط گوشی رو بده میخوام بهم ثابت بشه...نمی گم تو داری دروغ میگی...اما یكدفعه دلم خواسته گوشیت رو ببینم اصلا" توش چه خبره...از همه ی اینها گذشته از كی تا حالا شما ها رفع اشكال درسی رو با موبایل انجام میدین؟...قبلا" برای این كار خونه ی همدیگه می رفتین...این مدل جدیده؟!
گوشی رو با حركت سریع فرستادم زیر تخت و گفتم:مامان اذیت نكن...بعضی وقتها لیلا جوك هم برام می فرسته...خوب من خجالت می كشم شما اون جوكها رو بخونی...به خدا همینه!
مامان سرش رو به علامت تهدید چند بار تكون داد سپس از روی تخت بلند شد و گفت:باشه...بشین سر درسهات...یك ساعت دیگه كه خاله ات اومد اینجا خیلی چیزها روشن میشه...
از روی زمین بلند شدم و گفتم:مامان چرا اینجوری میكنی؟...خاله ثمین چه ربطی به من و موبایلم و رابطه ام با لیلا داره؟
مامان برگشت به سمت من و دوباره نگاه دقیق و تیز بینش رو به چشمهای من دوخت و گفت:مهسا؟...مطمئنی كه چیزی نیست بخوای بهم بگی؟
نمیدونم از ترس بود یا از درموندگی كه اون لحظه بهم دست داده بود اما دچار بغض شدم و با عصبانیت نشستم روی تختم و گفتم:شما چی میخوای بدونی؟
مامان دوباره برگشت و كنار من روی تخت نشست و گفت:تو رو ارواح خاك بابات فقط با آبروی من بازی نكن مهسا...مهسا ببین چند ساله پدرت فوت كرده با آبرو و عزت توی این محل زندگی كردیم...نگذار انگشت نمای در و همسایه بشم...با زبون خوش دارم بهت میگم اگه چیزی هست خودت بهم بگو ببینم اصلا" موضوعی هست یا چیزی كه شنیدم اشتباه بوده؟
اشكم سرازیر شد و گفتم:من كی با آبروی شما خواستم بازی كنم؟...آبروی شما آبروی خود منه...چرا اینجوری حرف میزنی مامان؟...مگه من چیكار كردم؟
مامان كه به من خیره شده بود نفس عمیق و صدا داری از روی عصبانیت كشید و گفت:امروز ناصرخان وقتی داشته میرفته پادگان تو رو با یه پسره دیده كه داشتی میرفتی...
ناصرخان شوهر خاله ثمین بود...ارتشی بود و هر روز با سرویس می رفت به پادگان محل خدمتش...میدونستم هر روز صبح خیلی زود یعنی وقتی كه هوا هنوز روشن نشده سرویس پادگان می اومد دنبالش و اون رو به محل كار می برد...اما اون روز صبح زمانیكه من و نیما به سمت مدرسه ام می رفتیم چطور ممكن بود ما رو دیده باشه؟!
در حالیكه هم ترسیده بودم هم متعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:ناصرخان؟!...ناصر خان؟...چرت گفته...اون وقت صبح كه من داشتم می رفتم مدرسه اون كجا بوده كه من رو با یه پسر دیده باشه؟
مامان عصبی شد و با صدایی بلند گفت:درست حرف بزن...چرت تو داری میگی كه فكر میكنی من بچه ام...كبك شدی آره؟...سرت رو كردی توی برف فكر میكنی هیچكس هم تو رو نمی بینه؟...امروز ناصرخان به سرویس نرسیده با ماشین خودش مجبور شده بره از شانس من بدبخت وقتی داشته می رفته ساعتی بوده كه تو معلوم نیست با كدوم شیر ناپاك خورده ایی در حال خوش و بش بودی...دست توی دستش داده بودی و همچین غرق بودی كه وقتی ناصرخان ماشین رو نگه میداره و حتی صدات میكنه هم متوجه نمیشی...مهسا من چی به تو بگم؟...هان؟...بسه اینقدر نقش بازی نكن...میدونی وقتی خاله ات بهم صبح ساعت10 تلفن كرد و گفت ناصرخان از پادگان بهش زنگ زده و موضوع رو گفته چه حالی بهم دست داد؟...این پسره كیه؟...این از خونه بیرون رفتنهات این دل به درس ندادنهات این اس.ام.اس بازیهاتم همه مربوط میشه به همین پسره...آره؟
جوابی برای حرفهای مامان نداشتم و فقط اشك می ریختم...نه قدرت تایید حرفهای مامان رو داشتم نه قدرت تكذیب...اصلا" انگار لال شده بودم...
مامان لحظه ایی سكوت كرد سپس با عصبانیت ادامه داد:تو فكر نكردی یكی از همسایه ها تو رو ببینه؟...چند وقته با این پسره دوست شدی؟...هان؟...چند وقته؟...خاك تو سر من كه ببین چه راحت این دختره با آبروی من و بابای خدابیامرزش بازی كرده...
با گریه گفتم:مگه چیكار كردم مامان؟
- اگه یكی از همسایه ها به جای ناصرخان دیده بودت چی؟...چه خاكی باید توی سرم می ریختم؟...هان؟...چند وقته میگم با این پسره دوستی؟...چرا جواب نمیدی فقط داری گریه میكنی؟
- مامان به خدا كار بدی نكردم...چرا هی میگی آبروت رو بردم؟!
- مهسا بلبل زبونی نكن برای من...میگم چند وقته؟
- تقریبا" یك ماه میشه...
مامان محكم كوبید روی یكی از دستاش و بعد گفت:خدا من رو مرگ بده...بعید نیست توی این مدت همسایه ها هم دیده باشن تو رو...خدایا چه خاكی به سرم شد...هر روز صبح با همین پسره میری مدرسه؟...آره؟
گریه ام دیگه شدت گرفته بود و درهمون حال گفتم:نه...فقط بعضی روزها...مامان به خدا كار بدی نكردم چرا اینطوری میكنی؟
مامان كه حالا خودشم اشكش سرازیر شده بود با همون عصبانیت قبل گفت:مهسا بس كن...بس كن اینقدر الكی اشك نریز...تو آبرو برای من توی محل گذاشتی اصلا"؟...ببین در و همسایه ایی كه تو رو تا الان دیده چقدر به من و آبروی بر باد رفته ام خندیدن...ای خدا من رو مرگ بده...
- مامان اینجوری نگو...به خدا حواسمون بود كه كسی از همسایه ها ما رو نبینه...به قرآن من بی آبرویی نكردم كه شما داری اینطوری میگی...ما فقط دو تا دوست ساده هستیم...
به محض اینكه این حرف رو زدم یكباره كشیده ی محكمی از مامان خوردم!!!
بعد در حالیكه از شدت عصبانیت تمام بدن مامان می لرزید گفت:تف توی روت بیاد مهسا...دوست ساده هستیم یعنی چی؟...چقدر تو وقیح شدی دختر...مهسا من تو رو اینجوری تربیت نكردم...باپررویی میگی حواستون بوده در و همسایه شما رو نبینه؟...دوست ساده هستین؟...پس یعنی به پسره هم گفتی كه اگه همسایه ها ببیننتون بی آبروییه آره؟...با این همه بازم هر روز صبح كار خودتون رو ادامه میدادین؟...خدایا من چقدر بدبختم...
سوزش كشیده ایی كه از مامان خورده بودم هیچ دلیل موجهی برای اون پیدا نمیكردم و این سوزش تا اعماق قلبم رو درد آورده بود...به مامان خیره شدم و گفتم:الان من برای چی باید كشیده میخوردم؟
مامان با خشم از روی تخت بلند شد و گفت:موبایلت رو بده...
- میخوای چیكار كنی؟
- گفتم موبایلت رو بده...
- مامان تو رو خدا بس كن...موبایلم رو میخوای چیكار آخه؟
- همین الان باید تمومش كنی مهسا...به ارواح خاك بابات خودم با دستام خفه ات میكنم اگه بخوای آبروی چندین و چند ساله ی ما رو توی محل ببری...گفتم موبایلت روبده به من...
مامان چنان فریاد میكشید و عصبی شده بود كه هر لحظه احساس میكردم واقعا" قصد كشتن من رو كرده...
از روی تخت بلند شدم و گوشی رو از زیر تخت آوردم بیرون و به دست مامان دادم و گفتم:مامان تو رو قرآن كاری نكنی كه...
- چیه؟...می ترسی به اون پسره زنگ بزنم اونچه رو كه لیاقت داره نثارش كنم آره؟...نه مهسا...فقط از این لحظه به بعد دیگه میدونم چه رفتاری با تو داشته باشم...
و بعد با عصبانیت از اتاق خارج و درب رو محكم بست!
مثل ماتم زده ها نشستم روی زمین و با صدای بلند و از ته دل شروع كردم به گریه...
خدایا من مگه چه كار بدی كرده بودم كه مامان دائم میگفت آبروی اون رو بردم؟...من و نیما فقط صبحها اونهم یك مسیر كوتاه رو با هم پیاده می رفتیم...خدایا چرا مامان اینجوری میكنه؟...نكنه الان تلفن بزنه به نیما و بهش توهین كنه؟...ولی نه...مامان خیلی خوددار و با شخصیت تر از این حرفهاست...ای خدا حالا چیكار كنم؟...نیما الان منتظر جواب منه...الان نیما پیش خودش چی فكر میكنه وقتی ببینه جوابش رو ندادم؟...
زار زار گریه میكردم و اصلا" نمی دونستم با مامان و تصمیمی كه احیانا" تا چند دقیقه بعد خواهد گرفت چیكار باید بكنم...فقط اشك بود كه تنها همدمم در اون لحظات شده بود!
صدای زنگ درب حیاط بلند شد...
دقایقی بعد صدای خاله ثمین رو شنیدم كه به داخل خانه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی كه با مامان كرد شنیدم گفت:.....

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
زار زار گریه میكردم و اصلا" نمی دونستم با مامان و تصمیمی كه احیانا" تا چند دقیقه بعد خواهد گرفت چیكار باید بكنم...فقط اشك بود كه تنها همدمم در اون لحظات شده بود!
صدای زنگ درب حیاط بلند شد...
دقایقی بعد صدای خاله ثمین رو شنیدم كه به داخل خانه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی كه با مامان كرد گفت:چی شده؟...چرا اینقدر گریه كردی؟...مهسا كجاس؟
میدونستم الان خاله به اتاقم میاد بنابراین سعی كردم صورتم رو پاك كنم اما حریف اشكهام نمیشدم!
وقتی خاله درب اتاق رو باز كرد برای لحظاتی خیره به صورتم نگاه كرد سپس به آرومی اومد داخل و درب رو بست...ابتدا به درب اتاق تكیه داد و بعد اومد و روی تختم نشست و گفت:
خاله قربونت بشم آخه این چه وضعشه؟...چرا فكر مامانت رو نمیكنی؟...به خدا از صبح كه ناصر تلفنی بهم گفت مثل گیجها بودم نمیدونستم به مامانت بگم یا نه...اما در نهایت پیش خودم فكر كردم من خاله ی تو هستم و هر قدرم دلم برات بسوزه و بتونم نگرانت باشم و حتی بیام راهنماییت كنم مسلما" به اندازه ی مادرت نمیتونم...
به حرفهای خاله گوش میكردم و در حالیكه زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم به دیوار تكیه زدم و هیچ پاسخی در جواب حرفهای خاله نداشتم!
خاله ادامه داد:به خدا باورم نمیشد...وقتی الان اومدم و حال مامانت رو دیدم فهمیدم ناصر درست دیده...یعنی به جون خودت تا الانم شك داشتم...حتی تا آخرین لحظه هم زیر بار نرفتم و دائم به ناصر میگفتم اشتباه دیده...اما حالا باورم شد...مهسا جان؟...قربونت بشم آخه تو كه اهل این حرفها و كارها نبودی!!!...تو تمام هوش و حواست پی درس و تست و كنكورت بود...چرا یكدفعه اینجوری شد؟...این پسر كی هست؟...چطوری باهاش آشنا شدی؟
به سوالهای خاله جواب نمیدادم و فقط اشك می ریختم!
مامان درب اتاق رو باز كرد و رو به خاله گفت:ثمین جان بلند شو بیا بیرون...
خاله نگاهی به مامان سپس رو به من كرد و گفت:تو هم بلندشو بیا بیرون...به جای گریه كردن حرف بزن...بگو ببینم این پسر از كجا پیداش شده؟...چطوری آخه سر راهت اومده و با هم دوست شدین؟!!!
مامان با عصبانیت نگاهم میكرد بعد رو كرد به خاله ثمین و گفت:بیشتر از این دیگه پرروش نكن...همینم مونده بیاد بشینه برام بگه چطوری با یه پسر دوست شده...اصلا" غلط كرده توی محل این كارها رو میكنه...بیجا كرده كه با یه پسر دوست شده...كاری ندارم كی هست و از كجا اومده و چطوری دوست شدن...حرف من اینه...فقط باید تمومش كنه...همین...بیا بیرون ثمین...بیا ببینم...
خاله از اتاق بیرون رفت و درب اتاق رو هم بستن!
متوجه شدم هر دو به آشپزخانه رفتن اما اونقدر آروم صحبت میكردن كه انگار هیچكس در منزل نیست...
سكوتی در خانه حكمفرما شده بود كه داشت دیوانه ام میكرد!
یك ساعت بعد در حالیكه چشمهام از گریه به شدت سرخ شده بود بلند شدم و رفتم به دستشویی تا صورتم رو آبی بزنم و برگردم ببینم در نهایت باید چیكار كنم؟!
وقتی به سمت دستشویی می رفتم نگاهی به آشپزخانه كردم دیدم مامان و خاله هر دو توی آشپزخانه نشسته اند...مامان سرش رو با یك دست گرفته بود...خاله با دیدن من بهم اشاره كرد كه به آشپزخانه نروم...مامان كه پشتش به درب آشپزخانه بود من رو نمیدید!
وارد دستشویی شدم و آبی به صورتم زده و برگشتم به اتاقم...هنوز روی زمین ننشسته بودم كه صدای زنگ تلفن خونه بلند شد!
لحظه ایی بعد صدای خاله رو شنیدم كه گفت:مهسا جان...بیا پای تلفن دوستت با تو كار داره...
از اتاق خارج و به سمت تلفن رفتم.
هنوز گوشی رو برنداشته بودم كه شنیدم مامان با عصبانیت به خاله گفت:میخواستی به دوستش بگی دیگه زنگ نزنه اینجا...میخواستی بگی از این به بعد مهسا حق نداره كاری غیر درس خوندن بكنه حتی جواب دادن به تلفن هم واسش...
صدای خاله رو شنیدم كه به آرومی حرف مامان رو قطع كرد و گفت:بس كن دیگه تو هم...همكلاسیش زنگ زده كارش داره...به خدا ثریا با این كارها و رفتاری كه تو میكنی دختره لج میكنه بدتر هم میشه ها...
- غلط كرده...اگه بخواد بی آبرویی كنه به ارواح خاك باباش روزگارش رو سیاه میكنم...
- از من گفتن...اما به خدا داری خیلی بد برخورد میكنی...این راهش نیست ولله!
گوشی تلفن رو برداشتم و جواب دادم...یكی از بچه های كلاس بود كه در رابطه با برگزاری امتحان فردا سوال داشت وقتی پاسخش رو دادم مكالمه بیش از این طول نكشید و بعد خداحافظی با اون گوشی رو قطع كردم.
به سمت اتاقم برگشتم كه صدای زنگ درب حیاط بلند شد...وقتی اف.اف رو برداشتم در پاسخ سوالم كه گفتم:كیه؟جواب داده شد:منم عمه جون قربونت بشم...باز كن عزیزم.
وای خدای من....همین رو كم داشتم!!!...توی این شرایط حضور عمه ناهید!!!
دكمه ی اف.اف رو زدم و درب حیاط باز شد...با صدایی كه برای مامان و خاله ثمین قابل شنیدن باشه گفتم:عمه ناهید اومد...
مامان با نگرانی رو به خاله گفت:خاك برسرم...الان ریخت و قیافه ی من رو ببینه چی بگم؟
خاله ثمین گفت:مگه مجبوری دلیل گریه ات رو بگی؟...دلیل نداره توضیح بدهی...فوقش هم سوال كرد هزار تا بهانه میشه آورد...تو رو خدا ثریا یك وقت نكنه موضوع مهسا رو جلوی عمه اش بگی...
- مگه خلم؟...همینم مونده ناهید هم بفهمه...
خاله به همراه مامان از آشپزخانه خارج شدند...مامان با دیدن چشمهای قرمز و پف كرده ی من با اخم گفت:تو برو توی اتاقت...لازم نكرده اصلا بیای بیرون...
از خدام بود...به هیچ وجه دلم نمیخواست با عمه ناهید رو به رو بشم...
وقتی می خواستم به اتاقم برم از پنجره ی هال نگاه سریعی به حیاط انداختم و دیدم عمه ناهید همراه دختر جوان دیگه ایی كه حدس زدم باید سمیرا دخترش باشه وارد حیاط شدند و در حالیكه هر دو لبخند به لب داشتند سمت درب هال حركت كردند...
به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم.
صدای سلام و احوالپرسی گرم عمه ناهید و دخترش رو با مامان و خاله می شنیدم اما همه ی حواسم پیش نیما بود!
دلم میخواست به هر طریقی كه هست بهش خبر بدهم كه چه مشكلی پیش اومده...اما هر چی فكر میكردم به جایی نمی رسیدم و نمی دونستم چطور باید این كار رو بكنم!
صداها رو از كه از هال می اومد كاملا" میشنیدم...عمه ناهید سراغ من رو گرفت و مامان در جواب گفت كه توی اتاق مشغول درس هستم!
دقایقی بعد خاله به اتاقم اومد و گفت:مهسا بلند شو بیا بیرون یه سلام و احوالپرسی بكن دوباره برگرد توی اتاقت...اینجوری بهتره...
- با این سر و ریختم بیام؟!
- چاره ایی نیست...گرچه عمه ات با دیدن چشمهای گریه ایی مامانت جا خورده اما خوب اگه تو بیرون نیای بدتره...بلند شو بیا بیرون...یه چیزی سر هم میكنیم میگیم كه شك نكنن...بلند شو...
بلند شدم و جلوی آینه ی اتاقم خیلی سریع دستی به موهام كشیدم و اونها رو با گل سر پشت سرم جمع كردم...اما قیافه ام خیلی بهم ریخته بود...خصوصا"چشمهام!
وقتی از اتاق خارج شدم و با عمه ناهید و دخترش سلام و احوالپرسی میكردم كاملا" متوجه نگاههای كنجكاو اونها شده بودم...
در حین سلام متوجه شدم حدسم در رابطه با دخترعمه ناهید درست بوده و این دخترش همون سمیراست كه قبلا" گفته بود ازدواج كرده...
برخورد سمیرا خیلی صمیمی بود و میشه گفت تا حد كمی با همون برخورد اول رفتارش به دلم نشست!
نمیخواستم زیاد در جمع بمونم برای همین دیگه معطل نكردم و با عذرخواهی كوتاه و آوردن بهانه ی درسهایم به اتاقم برگشتم.
اصلا" حوصله ی درس نداشتم...روی زمین نشستم و به نقطه ایی خیره شده بودم و به صداهایی كه از گفتگوی بقیه در هال می شنیدم گوش كردم.
خیلی طول نكشید كه عمه ناهید دلیل حال و گرفتگی مامان و من رو پرسید!
قبل از اینكه مامان حرفی بزنه خاله ثمین پیش دستی كرد و با سیاست خاصی گفت كه قبل از اومدن اونها حرف از پدرم بوده و همین باعث گریه ی من و مامان شده!
لحظه ایی سكوت همه جا رو گرفت!
مشخص بود كه به احتمال زیاد عمه ناهید هم از این مسئله متاثر شده و یا شاید به گریه افتاده بود...
دقایقی بعد از لا به لای حرفهای عمه ناهید و اصرارهایی كه میكرد فهمیدم داره به مامان پیشنهاد میكنه تا برای تعطیلات چند روزه آخر هفته همراه اونها به ویلاشون در طالقان بریم!
فكر میكردم مامان این پیشنهاد رو رد میكنه اما در ادامه ی اصرارهای عمه ناهید و تشویق خاله ثمین به این قضیه كه همراه اونها به طالقان بریم متوجه شدم مامان پیشنهاد عمه رو پذیرفت!!!
عمه ناهید چند باری هم به خاله ثمین جهت اینكه او و خانواده اش نیز به طالقان بیاید تعارف و اصرار كرد اما خاله رفتن به منزل اقوام شوهرش روبهانه قرار داد و از امدن به همراه ما شانه خالی كرد.
توی اتاق نشسته بودم و با بهت و ناباوری از تصمیمی كه مامان گرفته بود به نقطه ایی خیره شدم اما درعین حال هنوز سعی داشتم حرفهای اونها رو دنبال كنم.
عمه ناهید كه از صداش كاملا" مشخص شده بود بی نهایت خوشحال شده دائم از موقعیت مكانی و مناظر زیبای اطراف ویلاشون صحبت میكرد و سعی داشت مامان رو به این باور برسونه كه این اقامت چند روزه ی ما در طالقان به همراه اونها در تعویض حال روحی هر دوی ما موثر خواهد بود.
مامان میدونست من از اقوام پدریم اصلا" خوشم نمیاد...حس میكردم با قبول پیشنهاد عمه ناهید خواسته من رو در فشار بیشتری بگذاره كه صد البته موفق هم شد...چرا كه حالا نه تنها از موضوع پیش اومده در ساعات پیش عذاب میكشیدم از این لحظه به بعد باید به جهت همراه بودن با اقوام پدرم در چند روز تعطیلی آخر هفته فشار عصبی مضاعفی رو نیز متحمل بشم!
زمانیكه عمه ناهید داشت خداحافظی میكرد مجبور شدم بار دیگه از اتاقم بیرون برم...
سمیرا سعی داشت با لبخند و نگاهی مهربان با من صحبت كنه و موضوع برنامه ریزی تعطیلات آخر هفته رو هم به من گفت و تاكید كرد كه این سه روز استراحت برای منم خیلی لازمه تا با روحیه ایی بهتر و تجدید قوای حسابی پس از بازگشت به سر درس و كتابهام میشینم...
نگاههای پر از حرف مامان كه رویم سنگینی میكرد رو كاملا حس میكردم ولی اونقدر سیاست داشت كه نگذاره عمه ناهید یا سمیرا متوجه حالات و رفتارش نسبت به من بشوند!
زمانیكه عمه ناهید و سمیرا رفتن من خیلی سریع ظرفهای میوه ی روی میز رو جمع كردم و به آشپزخانه بردم اما متوجه بودم كه خاله و مامان هنوز در مورد من و نیما با هم صحبت میكنن!
مامان هنوز عصبی بود و برخلاف تصور من كه فكر میكردم بعد از یكی دو ساعتی كه عمه ناهید اینجا بوده قاعدتا" باید كمی از عصبانیتش كاسته شده باشه اما اصلا" اینطور نبود و هیچ فرقی با چند ساعت قبل نداشت!
مامان پایش رو در یك كفش كرده بود و از خاله ثمین می خواست كه حرف آخر اون رو به من بگه...و این در حالی بود كه خودمم حرفهای مامان رو میشنیدم...اما از اینكه روی سخنش با خاله بود فقط میخواست به من حالی كنه كه به قول خودش از شدت ناراحتی و عصبانیت چشم دیدن من رو نداره و تا حد بسیار زیادی همچنان از دستم عصبانی است و به عبارت دیگه با من قهر كرده بود!
خاله كه می دید مامان به هیچ وجه آروم نمیشه نگاهی از سر كلافگی به من كرد و سپس رو به مامان گفت:خوب تو دائم داری میگی تمومش كنه...تمومش كنه...باشه تمومش میكنه ولی توگوشی رو بهش برگردون تا بتونه با طرف تماس بگیره بهش بگه كه تمومه دیگه...
مامان با عصبانیت به خاله نگاه كرد وگفت:لااله الاالله...لا اله الا الله...تو هم كار یاد این دختر میدی؟...وقتی تلفنی در كار نباشه و خاموش بمونه اون پسر هم دست برمیداره دیگه...تلفن زدن نداره...
بعد با انگشت به من اشاره كرد و ادامه داد:همین كه این خیر ندیده جواب تلفن و اس.ام.اس اون رو نده تمومه دیگه...
خاله رو كرد به من و گفت:آره؟...تموم میشه اینجوری؟
بغض كرده بودم و در حالیكه سرم پایین بود و به انگشتهای پام خیره شده بودم گفتم:نه...مامان تو رو خدا...گوشیم رو یه لحظه بده...حداقل بهش بگم كه...
مامان با عصبانیت فریاد زد:مهسا اعصاب من رو خورد نكن...خجالت بكش...چیه؟...میترسی چشم انتظار تلفن یا اس.ام.اس تو بمونه؟...نترس بدبخت...پسری كه با تو اینطوری رابطه داره مطمئنباش با صد تا دختر دیگه هم همین رفتار رو داره...خاك بر سرت كه به جای درس ببین با چه مزخرفاتی سر خودت رو گرم كردی...توی محل آبرو برای من نگذاشتی...
خاله با ناراحتی رو كرد به مامان و گفت:ای وای...بس كن دیگه ثریا...تو كه باز داری شروع میكنی!
با گریه گفتم:نخیر...نیما اینطوری نیست...به خدا اون اینجوری نیست كه شما میگی مامان...
وقتی اسم نیما از دهان من خارج شد مامان به قدری عصبی شد كه به قصد زدن كشیده طرف من اومد...مطمئن بودم اگه خاله جلوی مامان رو نگرفته بود كتك مفصلی میخوردم...
خاله با ناراحتی و صدایی بلند رو كرد به من و گفت:مهسا برو توی اتاقت دیگه...برو تا من با مامانت صحبت كنم...
مامان كه حالا از شدت عصبانیت و بغض صورتش كبود شده بود درحالیكه به من خیره بود گفت:تو چرا اینقدر بی حیا شدی؟...چرا؟...آخه چرا؟...مهسا من تو رو اینطوری تربیت نكردم...خدایا...
و بعد با صدای بلند زد زیر گریه!
با اشاره ی دست خاله ثمین به سمت اتاقم رفتم و درب رو پشت سرم بستم...
بار دیگه صدای زنگ تلفن بلند شد و متعاقب اون صدای خاله به گوشم رسید كه خواست پاسخ تلفن رو بدهم چون خودش سعی داشت مامان رو ساكت كنه...
زمانیكه به هال برگشتم و گوشی رو برداشتم فهمیدم لیلا پشت خط تلفنه!!!
از لحن صدای من لیلا بلافاصله فهمید گریه دارم میكنم و گفت:چته؟...چی شده مهسا؟!!

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان كه حالا از شدت عصبانیت و بغض صورتش كبود شده بود درحالیكه به من خیره بود گفت:تو چرا اینقدر بی حیا شدی؟...چرا؟...آخه چرا؟...مهسا من تو رو اینطوری تربیت نكردم...خدایا...
و بعد با صدای بلند زد زیر گریه!
با اشاره ی دست خاله ثمین به سمت اتاقم رفتم و درب رو پشت سرم بستم...
بار دیگه صدای زنگ تلفن بلند شد و متعاقب اون صدای خاله به گوشم رسید كه خواست پاسخ تلفن رو بدهم چون خودش سعی داشت مامان رو ساكت كنه...
زمانیكه به هال برگشتم و گوشی رو برداشتم فهمیدم لیلا پشت خط تلفن است!!!
از لحن صدای من لیلا بلافاصله فهمید گریه دارم میكنم و گفت:چته؟...چی شده مهسا؟!!
وقتی صدای لیلا رو شنیدم گریه ام بیشتر شد...دلم میخواست می تونستم تمام ماجرا رو براش توضیح بدهم ولی از اونجایی كه تلفن در هال بود و مامان و خاله نیز فاصله چندانی با من نداشتن می دونستم هر چی بگم اونها می شنوند...بنابراین حرفی نزدم!
ليلا بار دیگه با نگرانی گفت:میگم چته؟!!...چرا گریه میكنی؟...كسی چیزیش شده؟...مامانت حالش خوبه؟
در همون حال كه گریه میكردم گفتم:آره خوبه...
- خوب خدا رو شكر كه مامانت حالش خوبه...پس چرا گریه میكنی؟...با نیما حرفت شده؟
- نه...
- ای بمیری چرا هی هر چی میپرسم فقط آره و نه میگی؟...خوب درست حرف بزن ببینم چه مرگته؟
نمی تونستم چیزی بگم...فقط گریه میكردم...
بعد از لحظاتی لیلا یكباره با نگرانی مضاعفی گفت:اوه...خاك برسرت...نكنه مامانت ماجرای تو نیما رو فهمیده زده به تاپ و توپت؟
وقتی لیلا این حرف رو زد در میون هق هق گریه هام فقط تونستم بگم:آره...
صدای عصبانی مامان به گوشم رسید كه با فریاد گفت:كیه پشت خط كه داری اینجوری براش زار میزنی؟
برگشتم و در همون حال كه تلفن دستم بود و گریه میكردم با اشاره از مامان خواهش كردم داد و فریاد نكنه و از خاله خواستم مامان رو ساكتش كنه...گفتم:لیلاس مامان...داریم با هم حرف میزنیم...
لیلا كمی سكوت كرد و بعد گفت:ای بابا...مامان تو هم خیلی عصبانیه ها...میخوای بیام خونتون؟
- نه...نه...
- باشه پس قطع میكنم با اس.ام.اس برام توضیح بده چطوری فهمیده...
با بغض و سریع و صدایی آهسته طوریكه مامان چون در حال صحبت با خاله بود متوجه نشه گفتم:مامان گوشیم رو گرفته...
- عجب!!!...خدائیش مامان تو هم برای خودش روی طالبان و القاعده روسفید كرده ها...چرا اینجوری میكنه؟!
- نمیدونم...خوب كاری نداری دیگه؟
- صبر كن ببینم...نیما میدونه؟
- نه.
- میخوای بهش بگم؟
- آره...حتما...
- باشه...نگران نباش...
وقتی لیلا این رو گفت انگار خدا دنیا رو به یكباره داد بهم...چون تا حدود زیادی خیالم بابت نگرانی نیما راحت شد اما همچنان اشك می ریختم.
لیلا كه دید حال روحی و عصبی مناسبی ندارم بیشتر از این مكالمه رو طولانی نكرد و بعد خداحافظی كوتاهی كه با هم كردیم تماس قطع شد.
زمانیكه به اتاقم برگشتم مامان هنوز عصبی بود و دائم خاله سعی داشت با حرفها و سیاستهای خاص خودش اون رو آروم كنه!
ساعتی بعد وقتی خاله میخواست به منزلش برگرده دقایقی به اتاقم اومد و در حالیكه اعصاب خودشم به هم ریخته و خراب شده بود گفت:ببین مهسا با یه ندونم كاری چطوری جو خونتون رو متشنج كردی!...تو الان باید توی یه محیط آروم مثل سابق می نشستی سر درس و كتابات و به تلاشت برای قبولی در كنكور ادامه میدادی...تو رو خدا ببین چطوری به خاطر یه پسر كه معلوم نیست با چه حقه و كلكی سر راهت قرار گرفته همه چیز رو زیر و رو كردی!...خوب خاله الهی قربونت بشم آخه این چه كاریه؟چرا با زندگی و آینده ی خودت و اعصاب مادرت اینطوری بازی میكنی؟
دوباره بغض كردم و به فاصله چند ثانیه بار دیگه اشكهام سرازیر شد و گفتم:من كه درسم رو میخونم...این مامانمه اینجوری شلوغش كرده...به خدا...به قرآن خاله من به درسهامم میرسم...اینهمه هم كه مامان هی میگه آبروش رو بردم به امام رضا اصلا" اینطور نیست...شما فكر میكنی بر فرض اگر یكی از همسایه ها در این مدت من رو با نیما دیده بود اصلا" امكان داشت تا الان چیزی به روی مامانم نیاره؟...اونم این همسایه های فضول ما كه به همه چیز و همه كسی كار دارن و از اینكه آبروی كسی رو بره لذت می برن؟...شما فكر میكنی من خودم این چیزها برام مهم نیست؟...خاله به خدا به جون مامانم به روح بابام نیما پسر بدی نیست...به خدا من توی محل كاری نكردم كه آبروی خودم ومامان رو ببرم...آخه چرا مامان داره اینطوری میكنه؟
خاله كلافه شده بود...كمی در سكوت به من كه دائم سعی داشتم اشكهای صورتم رو پاك كنم نگاه كرد سپس گفت:خیلی خوب...حرفی نیست...تو میگی پسر خوبیه باشه...فردا كه میری مدرسهبازم همدیگرو می بینین؟
با سر جواب مثبت دادم...
خاله بلافاصله در ادامه حرفش گفت:خیلی خوب...فردا صبح با هم میریم مدرسه تا من توی راه این شازده رو ببینم و دو كلام حرف حساب باهاش بزنم ببینم كیه چیه چی كاره اس؟...
یكباره مثل برق گرفته ها شدم و گفتم:وای خاله...نه...تو رو خدا...
- چرا نه؟!...مگه نمیگی پسر خوبیه؟...خوب چه اشكالی داره من باهاش حرف بزنم؟...خاله جون قربونت بشم تو جوونی هنوز خیلی بچه ایی...قبول كن شاید خیلی چیزها كه اصلا" از نظر تو مهم نیست و ندید میگیری از نظر ما بزرگترها خیلی میتونه با اهمیت باشه...به هر حال هر چی باشه من و مامانت دو تا پیرهن از تو بیشتر پاره كردیم یا نه؟...نترس قربونت بشم من كه نمیخوام فرداتوی خیابون داد و بیداد راه بندازم و با اون پسر دعوا كنم...فقط میخوام دو تا كلمه باهاش حرف بزنم...بعدش اگر دیدم سرش به تنش می ارزه و واقعا" آدم حسابیه خودم میام با مامانت حرف میزنم بلكه از این وضع دربیاد...به مادرت حق بده اینقدر سخت بگیره اینقدر نگرانت باشه...هر چی باشه چند ساله كه به تنهایی بار همه چیز رو به دوش گرفته تمام امیدش تویی...اگه بنا باشه تو هم بااین بچه بازیها و ندونم كاریهات اینجوری خون به جیگرش كنی ولله خدا رو خوش نمیاد...موضوع آبروریزی توی محل هم حق داره اینقدر تكرار كنه و وحشت داشته باشه...ببین عزیز دلم این روزها نه تنها همسایه های شما كه بیشتر مردم حرف درست كردن برای دیگران انگار شده مهمترین دغدغه ی زندگیشون...الان بیشتر محل چشم دوختن به تو و مامانت و خونتون ببینن كی میره كی میاد اینجا...مامانت هنوز هم جوونه هم قشنگ خود تو هم كه هزارماشالله...دو تا زن جوون تنها توی این خونه...به خدا مردم وجدان ندارن...كافیه كوچكترین چیزی ببینن اون وقته كه هزار وصله ی ناجور به شما و خونتون میزنن...اونقدرم پیش میرن كه تا به خودتون بیاین می بینین بی خود و بی جهت و ناحق شدین انگشت نمای محل...خوب قربونت بشم ثریا الان حق داره اینقدر به هم بریزه...توخیلی بچه ایی...هنوز زوده بفهمی ننگ ناحق بی آبرویی چه دماری از روزگار آدم درمیاره...
با اینكه از درون هنوز اعتقاد به این داشتم كه كاری نكردم سبب بی آبرویی خودم و مامان در محل بشه اما ترجیح دادم حرفی برای دفاع از خودم نزنم چون در اون لحظه اضطراب از اینكه خاله فردا میخواد نیما رو ببینه و اینكه نمی دونستم چه برخوردی با او خواهد داشت بیش از هر چیزی فكرم رو مشغول كرده بود!
خاله لحظاتی سكوت كرد و بعد ادامه داد:الانم بسه دیگه...اینقدر گریه نكن...از اتاقتم رفتی بیرون هر چی هم مامانت گفت حق نداری حرفی بزنی یا حاضر جوابی كنی براش...به خدا مامانت گناه داره...بلند شو برو صورتت رو بشور بعد بشین سر درسات...من دیگه كم كم باید برگردم خونه...فردا صبح بچه ها رو زودتر می رسونم مدرسه بعد میام دنبال تو تا این پسری كه میگی رو ببینمباهاش صحبت كنم...
- خاله تو رو خدا...
- ای وای میگم نترس...فقط میخوام ببینمش و دو تا كلمه حرف بزنم باهاش...تو آخه از چی وحشت داری؟...مگه نمیگی پسر خوبیه؟...پس دیگه دردت چیه؟...ببین قربونت بشم این فعلا" بهترین راه برای اینه كه اگه كار تو از پایه اشتباهه زودترجلوت رو بگیریم...اگرم نه میشه روی این مسئله تامل كرد و واقعا این پسر قابل تحمل باشه خوب میام به مامانت میگم و یك فكر درست و حسابی میكنیم دیگه اینهمه داد و قال و تشنج هم توی خونتون به پا نمیشه...می فهمی چی میگم یا باز هی میخوای من رو قسم بدهی؟
با اینكه به شدت نگران شده بودم اما حس میكردم این راه حل رو مامان و خاله با مشورت هم برنامه ریزی كردن و تنها گزینه ی موجود برای من بود!...گزینه ایی كه هیچ انتخاب دیگه ایی نداشتم و از نهایت و نتیجه ی اون هم كاملا" بی خبر بودم!...بنابراین با تمام اضطرابی كه همه ی وجودم رو گرفته بود سكوت كردم و به نوعی در جواب تصمیم خاله كه در نهایت میدونستم مامان در پشت این تصمیم قرار گرفته رضایت دادم!
ساعتی بعد خاله نیز به منزلش برگشت.
اون شب بدترین شب زندگیم بود و به جرات می تونم بگم كه تا اون روز و اون شب هیچ وقت تا این اندازه احساس بی پناهی و درموندگی نكرده بودم!
مامان یك كلمه با من صحبت نمیكرد حتی نگاهمم نمیكرد...اگرم من حرف میزدم یا سوالی میكردم به كل نشنیده میگرفت...مامان با من قهر كرده بود...یك قهر جدی!
با این وجود موقع شام صدام كرد!!!
اشتهایی به غذا نداشتم ووقتی تلفن زنگ زد و مامان برای پاسخگویی به تلفن از آشپزخانه خارج شد و فهمیدم خاله تلفن كرده چون میدونستم مكالمه ی اونها به درازا خواهد كشید از فرصت استفاده كردم محتویات بشقابم رو در قابلمه ی روی گاز خالی و با صدایی آهسته از مامان تشكر سپس به اتاقم برگشتم.
كیف و كلاسور و كتابهام رو برای برنامه ی فردا مرتب كردم و این در حالی بود كه اون روز حتی یك صفحه هم درس نخونده بودم...اونقدر اعصابم خراب وافكارم در هم ریخته شده بود كه به تنها چیزی كه نمی تونستم مشغول باشم همین درس بود!
وقتی روی تختم دراز كشیدم بازم گریه به سراغم اومد...سرم روی بالشت بود و بی صدا و پرغصه اشكهام یكی پس از دیگری از گوشه ی چشمم خارج و پس از رقصیدن به روی صورتم بالشتم رو مرطوب میكردن...
اونقدر گریه كردم كه در همون حال به خواب رفتم!
صبح با صدای زنگ ساعت كنار تختم بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ایی مختصر كه درسكوتی عذاب آور خوردم آماده شدم و از خونه بیرون رفتم...به محض اینكه از درب حیاط خارج شدم خاله رو دیدم كه با عجله وارد خیابان ما شد و به سمت من می اومد...
از دیدن خاله نه تنها خوشحال نشدم بلكه بار دیگه اضطراب با شدت بیشتر تمام وجودم رو گرفت!
سلام و احوالپرسی كوتاهی با خاله كردم...سپس خاله گفت:مهسا جان تو جلوتر برو...من با كمی فاصله میام...اگه بخوام همراه تو باشم ممكنه...
منظور خاله رو فهمیدم و گفتم:باشه...فهمیدم...فكر میكنید اگه هم پای من باشین ممكنه نیما اصلا"خودش رو نشون نده و چون از موضوع بی خبره شما هم نتونی درست و حسابی اون رو تشخیص بدهی و بری باهاش صحبت كنی...میدونم منظورتون چیه خاله...
- آفرین دختر عاقل...
از درون به این كارآگاه بازی مامان و خاله ثمین نظری نفرت انگیز داشتم!
دلم میخواست شرایط عوض میشد و به مامان و خاله ثابت میكردم كه نیما چقدرپسر خوب و با شخصیتی هست و خودمم هیچ كاری نكردم و نخواهم كرد كه سبب هتك حرمت و بی آبرویی خودم و خانواده ام بشه...اما چه كنم كه دستم بسته بود!
تا به محل قرار هر روز برسیم خاله با فاصله ایی مشخص پشت سر من بود...خدا خدا میكردم روز گذشته وقتی لیلا به نیما گفته كه چه اتفاقی افتاده امروز سر قرار نیاد و خاله نتونه به هدفش برسه...اما وقتی به نزدیكی اون مكان رسیدیم نیما رو دیدم كه با چهره ایی گرفته و ناراحت به دیوار تكیه داده و منتظر منه!
زمانیكه من رو دید تكیه اش رو از دیوار گرفت و به صورتم خیره شد...
میدونستم وضعیت ظاهریم به شدت به هم ریخته و هر كس من رو میدید متوجه میشد در ساعات گذشته چقدر گریه كرده ام!!!
وقتی به نزدیك نیما رسیدم بغض توی گلوم داشت خفه ام میكرد...اونقدر اشك توی چشمهام جمع شده بود كه دیگه نیما رو واضح نمی دیدم!
نیما با صدایی گرفته و آهسته گفت:سلام...چی به روز خودت آوردی دختر!!!؟
آب دهانم رو فرو دادم و وقتی پلك روی هم گذاشتم سیل اشكهام به روی صورتم سرازیر شد...حتی نتونستم به نیما سلام كنم...فقط تونستم با صدایی پر غصه و آروم بگم:نیما...خاله ام اومده...میخواد با تو صحبت كنه...
نیما از كنار صورت من نگاهی به پشت سر من كرد و با تعجب گفت:میخواد با من صحبت كنه؟!!!
با حركت سر پاسخ مثبت دادم و از كنار نیما گذشتم و گفتم:من باید برم...نزدیك زدن زنگمونه...
قدمهام رو سریعتر كردم...گریه ام شدت گرفته بود...میدونستم نیما رو در موقعیت بدی قرار دادم...اما برای منم راه چاره ایی باقی نگذاشته بودن...وقتی به سر خیابان رسیدم و می خواستم سمت راست برم لحظه ایی برگشتم و دیدم خاله و نیما رو به روی هم ایستاده اند و خاله با نیما در حال صحبت است!
اعصابم به هم ریخته بود و مسیر باقی مونده تا مدرسه رو در حالیكه گریه میكردم دویدم!
وارد حیاط مدرسه كه شدم برخلاف تصورم خبری از لیلا نبود!
به كلاس رفتم و سرجایم نشستم و سرم رو میون دو دستم گرفتم...به میزم نگاه میكردم...قطرات اشكی كه از چشمهام خارج میشدن از نوك بینی ام روی میز می چكید و وقتی به اونها نگاه میكردم تنها چیزی كه توی ذهنم می اومد این بود كه الان خاله داره چه حرفهایی به نیما میزنه؟...یا نیما الان چه حالی داره؟
بچه های كلاس هر كدوم سعی داشتن به نوعی من رو از اون حالت خارج كنن گرچه كه از اصل ماجرا همگی بیخبر بودن اما وقتی سكوت من رو می دیدن كم كم اونها نیز ساكت میشدن و از من فاصله میگرفتن...
دقایقی بعد یكی از بچه های كلاس وارد شد و گفت:بچه ها...بچه ها...مامان لیلا فرخی الان توی دفتر بود میگفت لیلا یرقان گرفته و احتمالا"15تا20روز نمی تونه بیاد مدرسه...خوش به حالش...چه حالی میكنه توی این مدت كه نمیاد مدرسه!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دقایقی بعد یكی از بچه های كلاس وارد شد و گفت:بچه ها...بچه ها...مامان لیلا فرخی الان توی دفتر بود میگفت لیلا یرقان گرفته و احتمالا"15تا20روز نمی تونه بیاد مدرسه...خوش به حالش...چه حالی میكنه توی این مدت كه نمیاد مدرسه!
اون روز توی مدرسه با توجه به اینكه لیلا هم به جهت بیماری كه مبتلا شده بود غیبت داشت بیش از پیش احساس تنهایی میكردم...
تمام ساعات درسی وقتی دبیرها صحبت میكردند هیچی متوجه نمیشدم...یعنی اصلا" حواسم سر كلاس نبود كه بخوام چیزی بفهمم!
چند باری دبیرها بهم تذكر دادن اما وقتی یكی از بچه های كلاس غیبت و بیماری لیلا رو دلیل حواس پرتی اون روز من عنوان كرد جو كلاس تا دقایقی تغییر كرد و حتی همون دبیری كه در ابتدا سعی داشت با كلامش من رو مورد سرزنش قرار بده كه چرا حواسم سر كلاس نیست حالا با توجه به حرفی كه همشاگردیم زده بود همه گمان میكردن از نبودن و بیماری لیلا ناراحتم و شروع به تحسین دوستی و صمیمت من و لیلا كرده بودن...حتی دبیرمون!!!
اما واقعیت چیز دیگه ایی بود!...
زمانیكه ساعت آخر نیز تمام شد و راهی منزل شدم مسیر مدرسه تا خونه رو با كلی فكرهای مغشوش و سر در گم طی كردم...دلم می خواست هر چه زودتر خبردار بشم خاله به نیما چه حرفهایی زده و واكنش نیما چی بوده...اما هر چی فكر میكردم نمیدونستم چطور باید از ته و توی قضیه با خبر بشم!
جلوی درب حیاط كه رسیدم از اینكه می خواستم وارد خونه بشم و باز با چهره ی گرفته و عصبی مامان مواجه میشدم تمام وجودم رو غصه فرا گرفت...
لحظاتی برای فشار دادن زنگ تردید داشتم و در حالیكه چشمم به زنگ خیره بود به این فكر میكردم كه ای كاش جایی به غیر از خونه ی خودمون سراغ داشتم و حالا كه مامان معلوم نیست تا كی میخواد این رفتار رو با من داشته باشه و به من در زندگی آزادی عمل نده به اونجا پناه ببرم!
اونقدر از فكر دیدن چهره ی دلخور و عصبی مامان حال خرابی بهم دست داده بود كه واقعا" تمایلی به رفتن داخل خانه نداشتم!
در افكار خودم غرق بودم و همچنان چشمم به زنگ خیره بود كه یكباره صدایی از پشت سرم گفت:سلام...ببخشید مهسا...تا كی میخوای جلوی درب حیاط بایستی و به زنگ خیره بشی؟
به سمت صدا برگشتم...
دیدم سعید در فاصله ی كمی پشت سرم ایستاده!
لحظاتی با تعجب به او نگاه كردم و سپس متوجه ماشینش شدم كه در كنار خیابان پارك كرده بود!
یعنی اونقدر غرق در افكارم بودم كه متوجه ی اومدن سعید و حتی پیاده شدن از ماشینش هم نشده بودم!...
حالا هم كه به او نگاه میكردم نمی تونستم افكارم رو به خوبی جمع كنم...فقط مثل انسانهای گیج و مسخ شده گاهی به او و زمانی به خیابان و ماشینهای پارك شده و گاه در رفت و آمد نگاه میكردم...چشمهام از شدت گریه ی كه در ساعتهای قبل كرده بودم می سوخت اما تقریبا" دو ساعتی بود كه دیگه اشك نریخته بودم...ولی همچنان بغض و غصه سراسر وجودم رو پر كرده بود!
سعید برای لحظاتی نگاه دقیق خودش رو به صورت من دوخت و سپس قدم دیگری به من نزدیك شد و با صدایی آهسته گفت:مهسا؟!!...حالت خوبه؟!!...چرا اینقدر بهم ریخته ایی؟!!..چیزی شده؟
به انتهای خیابان چشم دوختم و با صدایی كه خودم هم به سختی شنیدم گفتم:خوبم...فقط سرم درد میكنه...
- مشكلی پیش اومده؟...میتونم كمكت كنم؟
نفس كوتاه و پرغصه ایی كشیدم و ناخودآگاه لبخند بی روحی به لب آوردم و گفتم:نه...مشكلی نیست...مرسی...بفرمایین داخل...
بعد برگشتم به سمت درب و زنگ رو فشار دادم.
قبل از اینكه مامان اف.اف رو پاسخ بده صدای سعید رو بار دیگه از پشت سرم شنیدم كه گفت:ببخشید مهسا...اما چشمات معلومه خیلی گریه كردی!...یعنی سر دردت باعث اینهمه گریه شده؟!
همونطور كه جلوی درب حیاط ایستاده و منتظر بودم تا درب باز بشه صورتم رو به سمت سعید برگردوندم و نگاهش كردم...سعید كه قدش از من بلندتر و اندامی ورزیده داشت حالا تا حدودی سرش رو كج و خم كرده بود و به نیمرخ من نگاه میكرد...زمانیكه صورتم رو برگردوندم كمی خودش رو عقب كشید و بلافاصله از طرز نگاه من فهمید كه نه تنها از هم صحبتی با او در اون موقع لذتی نمی برم كه هیچ حتی دوست ندارم هیچ كنجكاوی نسبت به من و رفتار من از خودش نشون بده!
ناخودآگاه برای لحظاتی هر دو به چشمهای هم خیره شده بودیم و شاید همین مدت باعث شد سعید افكار من رو بخونه...برای همین در ادامه ی حرفهاش گفت:قصد فضولی ندارم...فقط خواستم بهت بگم اگه فكر میكنی كمكی از دست من برمیاد حاضرم كه...
به میون حرفش رفتم و گفتم:مطمئنا" دكتر نیستی...دانشجوی پزشكی هم نیستی...پس سر درد من رو یكی دیگه میتونه درمان كنه نه شما...
لبخند خاصی روی لبش نقش بست و به محض اینكه خواست حرفی بزنه مامان اف.اف رو برداشت و درب حیاط رو باز كرد.
به همراه سعید وارد حیاط و به سمت درب هال رفتیم...مامان كه گویا از پنجره ی هال دیده بود سعید همراه من هست چادری به سر كرده و از درب هال خارج شد و با دیدن سعید شروع كرد به سلام و احوالپرسی با او...
به مامان سلام كردم اما به عمد خودش رو سرگرم گفتگو با سعید كرد تا حتی جوابگوی سلامم هم نباشه!
دوباره بغض گلوم رو گرفت اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم تا مبادا اشكم سرازیر بشه و با خم شدن و مشغول كردن خودم برای باز كردن بندهای كتونیم سعی كردم صورتم رو از سعید مخفی كنم!
مامان به داخل هال رفت و درب رو باز نگه داشت و با اصرار از سعید میخواست وارد بشه و سعید منتظر بود تا من كتونیم رو در بیارم و قبل از اون برم داخل...
وقتی دوباره صاف ایستادم كاملا" متوجه نگاه دقیق سعید به صورتم شدم...
چقدر از این نگاههاش بدم می اومد...حس میكردم با قوی ترین ذره بینی كه در جهان وجود داره رفتار و حركات من رو زیر نظر گرفته و این باعث میشد بیشتر احساس كلافگی كنم!
زمانیكه وارد خانه شدیم سعید به همراه مامان روی مبلهای داخل هال نشستند و من به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم.
در حینی كه مانتو و مقنعه ام رو در می آوردم از صحبتهای سعید فهمیدم كه قرار ساعت حركت رو به طالقان با مامان میگذاره و اینطور كه معلوم بود عمه ناهید و دختر بزرگش برای انجام برخی كارها زودتر به طالقان رفته بودند و روزی كه بنا بود ما بریم سعید دنبال ما می اومد كه البته سارا خواهر دیگرش هم همراه ما بود.
دلم میخواست مامان این برنامه رو كنسل میكرد چون حوصله ی رفتن به میان اونها و همراه شدن با اقوام پدرم رو برای مدت3روزاصلا"نداشتم...اما مامان بعد كلی تشكر و تعارف از سعید من رو به این نتیجه رسوند كه این برنامه همچنان به قوت خودش باقیه!
سعید خیلی تاكید داشت كه حتما"لباس گرم برای خودمون برداریم چرا كه در اون ماه از فصل سال هوای طالقان سرد است و دائم یادآوری میكرد غیر از لباس گرم چیز دیگه لازم نیست برداریم چرا كه همه ی وسایل رفاهی در ویلا مهیاست و با وجود وسایل مجهز گرمازا در داخل ویلا اما محیط و آب و هوای خود طالقان سرد و به احتمال زیاد برفی هم خواهد بود!
از شنیدن این حرفها بیشتر لجم گرفته بود چون میدونستم مامان از سرما بدش میاد و همیشه به قول خودش سرما عاجزش میكنه و سبب مفصل دردش میشه پس چرا این سفر رو كنسل نمیكنه؟!
اما توضیحات سعید مبنی بر اینكه داخل ویلا حسابی گرم و راحته باعث شد مامان هیچ تردیدی در رفتن نكنه و حتی در لا به لای حرفهاش شنیدم كه گفت:خوب پس من و ناهید توی خونه هستیم و شما جوونها خواستین برین بیرون بگردین به من و ناهید كار نداشته باشین...چون تا اونجاییكه یادمه ناهیدم مثل من زیاد با سرما موافق نیست...
صدای خنده ی سعید بلند شد و سپس گفت:بله...دقیقا"...مامان وقتی توی این فصل میریم اونجا همه اش توی خونه نشسته...اما فصلهای دیگه خصوصا"تابستان دائم میره قدم میزنه...من و سمیرا و سارا خودمون این فصل رو دوست داریم به خاطر برف بازی...اصلا" طالقان كلا" هم تابستونش قشنگه هم زمستونش...فقط یادتون نره به مهسا جون هم بگین لباس گرم حسابی برداره چون برف بازی و بیرون رفتن و گشتن حتی توی سرما یكی از كارهای مورد علاقه ی ساراس...فكر نیكنم سارا بگذاره مهسا توی خونه پیش شما و مامان بمونه...مامان خودشم گفته بهتون بگم برای مهسا لباس گرم زیاد بردارین...
از شنیدن این حرفها بیشتر عصبی میشدم...من اصلا" دوست نداشتم به این سفر كوتاه برم چه برسه به اینكه با اونها همراه باشم یا مثلا" كسی مثل سارا كه اصلا" تا اون لحظه درست و حسابی ندیده و نشناختمش بخواد بنا به میل خودش من رو در هر شرایطی به بیرون از منزل ببره!
زمانیكه سعید میخواست بره مامان چند باری تعارف كرد كه برای ناهار بمونه اما قبول نكرد و رفت...دلم میخواست موقع خداحافظی از اتاقم بیرون می رفتم و بهش میگفتم میتونسته این حرفها رو تلفنی هم به مامانم بگه و لازم به اومدنش نبود...
لحظاتی به افكار و رفتار خودم فكر كردم و از اینكه اینقدر نسبت به اقوام پدرم حس بدی دارم و نمی تونم با اونها ارتباط برقرار كنم دلم برای خودم سوخت!
چرا مامان بعد از اونهمه خاطره ی تلخ و بی مهری همه چیز رو فراموش كرده بود؟
چرا من نمی تونستم فراموش كنم؟
اصلا" ای كاش اونقدر آزادی عمل داشتم كه می تونستم به مامان بگم:من با شماها نمیام...
اما حیف كه این مسئله امكان نداشت و هر طور بود باید این چند روز رو تحمل میكردم!
وقتی سعید رفت موقع ناهار بازم مامان با من حرف نمیزد وحتی نگاهمم نكرد!
دلم میخواست حرف میزد و از نتیجه ی صحبتهای خاله با نیما برام میگفت چون مطمئن بودم همه چیز رو میدونه و خاله براش گفته...اما یك كلمه هم صحبت نكرد!
بعد ناهار به سمت تلفن رفتم كه یكباره با صدای محكم مامان سرجایم ایستادم:به كی میخوای تلفن كنی؟
سابقه نداشت هیچ وقت مامان چنین سوالی از من بكنه...اما حالا...این نشون میداد كه مامان كاملا" تغییر رفتار داده!
لحظاتی به مامان نگاه كردم و بعد گفتم:لیلا یرقان گرفته...امروز نیومد مدرسه...تا چند روز دیگه هم نمی تونه بیاد...می خواستم خونشون زنگ بزنم حالش رو بپرسم...فقط همین.
مامان حرف دیگه ایی نزد واز سكوتش فهمیدم كه اجازه ی این كار رو دارم!
زمانیكه گوشی تلفن رو برداشتم لحظه ایی افسوس خوردم كه ای كاش می تونستم با موبایل نیما تماس بگیرم...اما وحشت از اینكه مبادا بعد از تماسم مامان شماره خوان تلفن رو ببینه از این تصمیم منصرف شدم!
شماره ی منزل لیلا رو گرفتم اما هر چی منتظر شدم كسی پاسخ نداد...حدس زدم طبق معمول كه مریض میشه چون مامانش بیشتر ساعات در مطب میمونه و منزل نیست احتمالا"به منزل مامان بزرگش رفته و شماره ی تماس منزل مادربزرگشم نداشتم بنابراین باید من منتظر تماس لیلا می موندم...گوشی تلفن رو سر جاش گذاشتم و به سمت اتاقم برگشتم.
هنوز وارد اتاق نشده بودم كه در نهایت بهت و ناباوری دیدم مامان به سمت تلفن رفت و شماره خوان تلفن رو چك كرد!!!
خدای من...یعنی تا این حد؟!...واقعا" من استحقاق این رفتار رو از سوی مامان داشتم؟!
با دلی پر از غصه به اتاقم پناه بردم.
زمان باقی مونده تا روز حركت به سمت طالقان به سرعت سپری شد.
در این مدت خاله ثمین به منزل ما نیومد تا من از اصل ماجرا با خبر بشم...مامان هم كه حرف نمیزد...در این فاصله نه صبح و نه ظهر نیما رو هم در راه مدرسه ندیدم!...و این بیش از هر چیز دیگه ایی من رو كلافه و عصبی كرده بود...خدایا من باید چیكار میكردم؟
اشتهام نسبت به روزهای گذشته به طرز محسوسی كم شده بود...نه جرات پرسیدن سوالی از مامان داشتم و نه دستم به جایی می رسید تا از نیما با خبر بشم....لیلا هم كه اصلا" با منزل ما تماس نمی گرفت...از بیخبری و سردرگمی داشتم دیوانه میشدم!
اونقدر غصه توی دلم جا گرفته و اعصابم بهم ریخته بود كه فراموش كرده بودم دو روز دیگه تولدمه!
صبح روزی كه قرار حركت گذاشته بودیم سر ساعت مقرر سعید به همراه سارا اومدن دنبال ما.
سارا به زیبایی سمیرا نبود ولی اخلاقش و برخوردش مثل سمیرا بود.
وقتی وسایل رو سعید در ماشین گذاشت در تمام اون مدت متوجه بودم كه سارا یا تلفنی با موبایلش در حال صحبت بود و یا در حال اس.ام.اس بازی...
با اینكه یكسالی از من بزرگتر بود اما از نظر قدی و قیافه خیلی بچه تر به نظر می رسید...شایدم رفاه بیش از حدی كه در زندگی همیشه احساس كرده بود سبب میشد دائم فكر كنه چون بچه ی كوچك خانواده است نیاز نیست در رفتارش تغییر بده و كمی هم همگام با سن خودش پیش بره...حركاتش در عین اینكه مهربان بود ولی از نظر من بسیار لوس و بچگونه نشون میداد به خصوص طرز صحبتش بیشتر لجم رو در می آورد...اما در كل دختر مهربونی بود.
موقع حركت مامان روی صندلی جلو نشست و من و سارا عقب نشستیم...من پشت سر مامان و سارا پشت سر سعید...
از همون ابتدای راه این موضوع رو كاملا" متوجه شدم كه سعید آینه ی جلو و بغل ماشین رو به گونه ایی تنظیم كرد كه هم من رو بتونه خوب ببینه هم سارا رو...چند باری هم به جهت اینكه سارا دائم سرش با موبایلش گرم بود تذكرهای نامحسوس بهش میداد كه البته من سریع متوجه میشدم ولی اصلا" این چیزها برام مهم نبود...
فقط زمانیكه سارا رو سرگرم اس.ام.اس فرستادن میدیدم دلم می خواست گوشی موبایلم رو هنوز در اختیار داشتم تا با نیما صحبت میكردم و یا مثل همون روزها با اس.ام.اس از حال هم با خبر میشدیم...اما...
در طول راه سارا شروع كرد در مورد ماههای تولد صحبت كردن و وقتی مامان در جواب سوال سارا كه از من پرسیده بود متولد چه ماهی هستم پاسخ داد فردا شب تولد مهساس...
من تازه به یاد این موضوع افتادم!
سارا و سعید كلی ابراز خوشحالی كردن كه تولد من بهانه ایی میشه برای خوش گذروندن در این چند روز...ولی من فقط لبخند كمرنگی زدم و دوباره خودم رو مشغول تماشای محیط بیرون از شیشه ی كنارم كردم.
چند لحظه ایی كه گذشت سارا یكباره گفت:مهسا چقدر خوبه كه تو برعكس من اصلا" به اس.ام.اس بازی معتاد نیستی...من حتی سر كلاس توی دانشگاه استاد داره درس میده ولی یه وقتایی می بینی دارم اس.ام.اس میزنم یا میخونم...
نگاهم رو از سمت شیشه ی كنارم به سمت سارا برگردوندم...
سعید از توی آینه ی جلو داشت به من نگاه میكرد.
نمیدونستم در جواب سارا چی باید بگم...باید میگفتم مامان گوشیم رو گرفته و یا...؟
در این لحظه صدای مامان رو شنیدم كه گفت:واقعیتش سارا جون من برای مهسا هنوز موبایل نخریدم...یعنی خودشم زیاد تمایلی به موبایل نداره...میگه فعلا"رسیدگی به درس از همه چیز واجبتره...اما من بهش قول دادم بعد قبولی كنكورش حتما براش یه خط با یه گوشی بخرم...
ناخودآگاه از دروغی كه مامان گفته بود چشمهام گشاد و ابروهام بالا رفت!
مامان به راحتی تونسته بود در كوتاه ترین زمان ممكن با دروغی كه گفته بود جلوی پرسشهای احتمالی بعدی رو بگیره و این هم از سیاستش بود!
برای لحظاتی احساس كردم باز زیر فشار نگاه دقیق سعید كه از توی آینه به من چشم دوخته بود قرار گرفته ام...به همین خاطر در جواب حرف سارا كه گفت:خوش به حالت مهسا...چه دختر خودداری هستی...!
گفتم:.........................
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
برای لحظاتی احساس كردم باز زیر فشار نگاه دقیق سعید كه از توی آینه به من چشم دوخته بود قرار گرفته ام...به همین خاطر در جواب حرف سارا كه گفت:خوش به حالت مهسا...چه دختر خودداری هستی...!
گفتم:منظورت اینه كه چون مثل تودائم اس.ام.اس بازی نمیكنم یا تماس تلفنی ندارم خوددارم؟
سارا كه در این لحظه شال روی سرش رو مرتب میكرد گفت:نه...خودداری به جهت اینكه از زندایی نمی خوای زودتر از موعد قبولیت توی كنكور برات موبایل بخره...من جای تو بودم تا الان صد دفعه مامانم رو كچل كرده بودم...مگه میشه بدون موبایل سر كرد؟...فكر نمیكنم هیچكدوم از دوستات شرایط تو رو داشته باشن و یا مثل تو ترجیح بدهند كه فقط به درس و تست مشغول باشن و به هیچ چیز دیگه فكر نكنن...اصلا" توی این دوره زمونه گمون نمی كنم كسی باشه كه موبایل نداشته باشه...همین توی مدرسه ی خودتون یا بین دوستات كسی هست كه بدون موبایل باشه؟!
سعید كه از توی آینه هر دوی ما رو نگاه میكرد با جدیت رو به سارا گفت:سارا میشه نظرات شخصی خودت رو به دیگران تحمیل نكنی؟...خوب یكی مثل تو موبایل به جونش بسته اس و دائم سرشتوی موبایلشه یكی هم مثل مهسا مسائل مهمتر رو به موبایل ترجیح میده...
صدای سعید رو شنیده بودم اما نگاهم هنوز به روی سارا بود...دلم میخواست فریاد بزنم و بگم مامانم یك دروغگو بیشتر نیست...دلم میخواست می گفتم منم موبایل دارم ولی به دلیل اینكه مامانم بنا به نظر و عقیده ی خودش من سبب بی آبرویی اون شدم موبایلم رو گرفته و...
سارا دوباره به من نگاه كرد و گفت:نه...من قصدم تحمیل عقایدم نبود...فقط میخوام ببینم اشتباه میگم؟...نه...مطمئنا"اشتباه نمیكنم...الان همه ی دخترهای دبیرستانی كه هیچی حتی دخترهای راهنمایی هم موبایل دارن...فكر نمیكنم هیچكدومشونم با داشتن موبایل لطمه ایی به درس یا وضعیت تحصیلیشون وارد شده باشه...من نمیخوام مهسا جون رو محكوم كنم ولی فكر میكنم خیلی داره به خودش سخت میگیره...
و بعد رو كرد به مامان و در حالیكه با یك دست شونه ی چپ مامان رو لمس میكرد گفت:درست نمی گم زندایی؟...الان همه موبایل دارن...مگه نه؟
نگاهم رو به مامان دوختم و منتظر موندم ببینم حالا چی میخواد بگه!
مامان با صدایی آروم گفت:بله خوب...درست میگی...الان همه موبایل دارن...
سارا خنده ی شیطنت آمیزی كرد و گفت:شما به حرف مهسا گوش نكن...اینجور كه من میبینم و كتاب و تستی كه مهسا با خودش حتی برای این سه روز برداشته و آورده حتما"حتما"یه رشته ی خوب توی همین تهران قبوله...دیگه لازم نیست تا قبولیش معطل كنید...من جای شما باشم همین فردا براش یه موبایل میخرم با یه شماره ی حسابی...حالا خواست استفاده كنه نخواست استفاده نمیكنه...این چه كاریه كه مهسا بدون موبایل باشه؟...اصلا" من خودم دوست دارم هر روز سیصدتا اس.ام.اس براش بفرستم تا وقتهایی كه نمیخواد درس بخونه و به خودش استراحت داده اونها رو بخونه و كلی بخنده و روحیه بگیره...
سپس خنده ی بلندی كرد و رو به من گفت:چطوره مهسا جون؟هان؟...اصلا"زنگ تفریحهای بین درس خوندنات با من...به خدا اس.ام.اسهایی برات می فرستم كه از خنده غش كنی...
از دیدن روحیه ی شادی كه سارا داشت به حال خودم افسوس خوردم...قدرت پاسخگویی نداشتم چرا كه اگر در اون شرایط حرفی میزدم شاید باعث شكستن بغض نهفته ام میشدم...بنابراین لبخند كمرنگی به لب آوردم و به محض اینكه خواستم صورتم رو به سمت مخالف سارا برگردونم بار دیگه نگاهم با نگاه سعید كه در آینه به من خیره شده بود تلاقی كرد!
نگاههای سعید همیشه كلافه ام میكرد اما نمیدونم چی باعث شد كه در اون لحظه با نگاه و از درون دلم می خواست حرفی بزنه یا كاری كنه كه این بحث تموم بشه و چقدر سریع سعید خواستدرونی من رو درك كرد شاید هم من اینطور حدس زدم چرا كه در این موقع سعید ماشین رو كنار مسیر متوقف كرد و با شوخی رو كرد به سارا و گفت:بانك اس.ام.اس میشه فعلا" تعطیل كنی؟...اونقدر تبلیغ اس.ام.اس كردی كه پاك داشت یادم می رفت مامان سفارش خرید یكسری چیزها رو بهم داده...
و بعد به قصد پیاده شدن از ماشین كه جلوی یك پمپ بنزین و چند مغازه نگه داشته بود درب كنار خودش رو باز كرد.
سارا نگاهی به من كرد و با همون شعف ذاتی كه داشت رو كرد به من و گفت:بیا ما هم دنبال سعید بریم...
و بعد با سرعت درب ماشین رو باز كرد و پیاده شد.
وقتی دید من هنوز نشسته ام كمی خم شد و به من نگاه كرد و گفت:پیاده شو دیگه...سعید میخواد خرید كنه من و تو هم این اطراف یه قدمی میزنیم تا كارش تموم بشه...
لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:مثل اینكه از سرما خیلی خوشت میاد...آره؟...آخه توی این سرما اونم جلوی پمپ بنزین و این چند تا مغازه هم جای قدم زدنه مگه؟
سارا خندید و گفت:ای تنبل...باشه فعلا" بشین توی ماشین ولی طالقان برسیم پوستت رو میكنم بخوای دائم توی خونه بشینی و بگی هوا سرده...
بعد رو كرد به مامان و گفت:زندایی شما چیزی نمیخوای بگم سعید براتون بخره؟
مامان تشكر كرد و گفت نه و خودش به بهانه ی رفتن به دستشویی از ماشین پیاده شد...ولی من توی ماشین موندم...رفتن مامان و سارا رو به سمت سرویس بهداشتی پمپ بنزین نگاه میكردم...تعدادی خانم و بچه جلوی سرویس معطل بودند و اینطور كه معلوم بود مامان و سارا هم باید در صف قرار می گرفتن...
دقایقی بعد سعید در حالیكه چند بسته نان و مقداری موادغذایی و وسایلی دیگه خریده بود اونها رو درصندوق عقب ماشین گذاشت سپس به داخل ماشین اومد و در ضمنی كه دستانش رو كمی به هم مالید درجه بخاری ماشین رو بالاتر برد و گفت:مهسا سردت كه نیست؟
توی خودم فرو رفته بودم و با شنیدن صدای سعید سرم رو بلند كردم و گفتم:نه...توی ماشین گرمه...خوبه...
و بعد دوباره در خودم فرو رفتم!
لحظاتی بعد سعید در همون حال كه روی صندلی جلو نشسته بود كمی خودش رو به سمت عقب برگردوند طوریكه حالا كاملا"میتونست من رو ببینه و بعد گفت:مهسا امیدوارم از دست سارا و پرحرفیاش كلافه نشده باشی...اون كلا" روحیه ی شاد و شلوغی داره اما قصد بدی از حرفهایی كه میزنه نداره...
با دست چپم كمی پیشونیم رو مالیدم و گفتم:من از سارا دلخور نیستم.
میخواستم صورتم رو بار دیگه به سمت شیشه ی كنارم برگردونم كه دوباره سعید گفت:مهسا باور كن همه ی ما تو و زندایی رو دوست داریم...میتونم حس كنم باور این موضوع برات سخته اما تمام این سالها كه ما نتونستیم با شما رفت و آمد داشته باشیم دلیلش مامان بزرگ بود كه به عناوین مختلف سد راه میشد...میدونم از اینكه باید توی این چند روز همه با هم باشیم چقدرناراحتی كاملا" این رو ازرفتارت حس میكنم ولی امیدوارم كم كم باور كنی كه همه ی ما واقعا" خوشحالیم كه تو و زندایی با ما هستین...
پاسخی به سعید ندادم...حوصله ی هم صحبتی با اون رو نداشتم...دوباره به محض اینكه میخواستم محیط اطراف رو نگاه كنم سعید گفت:میدونم اصلا" خوشت نمیاد كسی سر از كار و رفتارت دربیاره ولی فقط یك سوال...
صورتم رو به سمت سعید برگردوندم و منتظر شدم حرفش رو بزنه و اون ادامه داد:می خواستم بپرسم اینهمه دلخوریت و حالت نیمه قهری هم كه با زندایی داری سر این موضوع بوده كه نمی خواستی به طالقان بیای و زندایی اصرار بر اومدنت داشته...درسته؟
خواستم منكر برداشت سعید از رفتارم بشم كه متوجه نگاه دقیق و آكنده از اعتماد به نفس سعید شدم...یك نگاه مطمئن...نگاهی عمیق به چشمهای من كه گویا راه انكار بر هر چیزی رو به روی من می بست!...یك نگاه جدی...نگاهی كه برای لحظاتی به راحتی تونست من رو به عمق چشمهای خودش كه شباهت عجیبی به چشمهای جذاب پدرم داشت ببره!...همون نگاههای عمیق و جدی و مهربانی كه سالها بود از دیدنش محروم شده بودم و حالا...
نگاه هر دوی ما به هم برای لحظاتی به طول انجامید و لحظه ایی به خودم اومدم كه لبخندی روی لبهای سعید نقش بسته بود و حتی یك ابروی خودش رو هم بالا برده بود و هنوز با نگاهی منتظر درپی پاسخ من بود!
تازه به خودم اومدم و سعی كردم كمی صاف تر روی صندلی بشینم و قدری جابجا شدم و گفتم:همه اش به خاطراومدن همراه شما نبود...یكسری مسائل دیگه هم این وسط بود كه همه چی دست به دست هم داد...حالا میشه من یه خواهشی از شما بكنم؟
سرش رو به علامت تایید تكان داد و در حالیكه هنوز لبخند به لب داشت گفت:حتما"...خواهش میكنم.
- میشه لطف كنید اینقدر من رو زیر ذره بین نداشته باشی...همیشه از اینكه كسی روی رفتارم دقیق بشه عصبی میشم...
لبخند روی لبهای سعید عمیق تر شد و در جواب گفت:چرا فكر میكنی من تو رو زیر ذره بین گرفته ام؟
- فكر نمیكنم مطمئنم...از وقتی سوار ماشین شدیم اول كه آینه ها رو تنظیم كردین تا نكنه یه وقت از زیر ذره بینتون فرار كنم بعدشم دائم از توی همون آینه به محض اینكه كسی حرفی میزنه یا خودم چیزی میگم نگاه می كنید ببینید من در چه وضعی هستم یا نسبت به حرف دیگران چه واكنشی دارم...من كاملا" متوجه ی رفتار شما هستم و اصلا" هم از این وضع خوشم نمیاد...
سعید خندید و گفت:پس با این حساب شدیم یك یك...
اونقدر مسلط صحبت میكرد و در رفتارش اعتماد به نفس بود كه لحظه ایی حس كردم دارم پیش سعید كم میارم...با جدیت گفتم:یعنی چی یك یك شدیم؟!
- خوب پر واضحه كه تو هم من رو زیر نظر داشتی و همه ی كارها و نگاههای من رو با دقت نظر خودت دنبال كردی...وگرنه متوجه ی این چیزها نمیشدی...این نشون میده فامیلیم...و از اینكه همدیگرو زیر ذره بین بردیم به خاطر یك عادت اشتراكی فامیلی میتونه باشه...تو اینطور فكر نمیكنی؟
كلافه شده بودم...سعید خونسرد و قاطع صحبت میكرد اما من نمی تونستم رفتارش رو تحمل كنم...با بی حوصلگی گفتم:من شما رو زیر ذره بین نبردم ولی اگه یكی مثل خودتون دائم شما رو زیر نظر داشته باشه شما باید خیلی پرت و ببخشید گیج باشین كه متوجه ی این موضوع نشین...هر كس دیگه هم جای من بود كاملا" رفتار شما رو متوجه میشد این دلیل نمیشه كه شما فكر كنی من زیر نظر دارمتون...چون زیر نظر گرفتن شما نه برای من جذابیت داره نه مهمه و نه علاقه ایی دارم كه كسی مثل شما ر زیر ذره بین ببرم...
سعید بار دیگه لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و چند باری سرش رو به علامت تایید تكون داد سپس گفت:مهسا...من تا به حال هوش هیچ دختری رو تا این حد تصدیق نكرده بودم اما به جرات میگم كه تو واقعا" دختر باهوشی هستی...
از شنیدن این حرف سعید حالا علاوه بر كلافگی تعجب هم كرده بود چرا كه من در حرفام به نوعی سعی كرده بودم اون رومورد اهانت قرار بدهم اما حالا با این حرفی كه زده بود مثل این بود كه میخواد من رو خلع سلاح كنه...
ناخودآگاه گوشه ی لب پایینم رو با دندون گزیدم و بعد در حالیكه سعی داشتم عصبانیت خودم رو كنترل كنم گفتم:حرفات اصلا" برام جالب نیست..اینكه شما برای من جذابیت ندارین و مهم نیستین و علاقه ایی ندارم كه زیر ذره بین بگیرمت از نظر شما نشونه ی هوش منه؟
خندید و گفت:این یك روی سكه است ولی اونطرف سكه یه چیز دیگه رو با این حرفات به خودت ثابت كردی...
- یعنی چی؟!
سعید به حالت عادی روی صندلی خودش قرار گرفت و در ضمنی كه یك سی دی رو از بین سی دی های دیگه انتخاب كرد و در دستگاه پخش صوت ماشین گذاشت گفت:تا وقتی برسیم به طالقان فرصت كافی داری كه خودت اونطرف سكه ی حرفهات رو نگاه كنی...
از اینكه با حرفهاش گیجم كرده بود داشتم دیوانه میشدم خواستم حرفی بزنم كه متوجه رسیدن مامان وسارا به كنار ماشین شدم و بعد سوار شدند و راه افتادیم...
مسیر باقی مونده تا طالقان و ویلای عمه ناهید رو دائم در فكر فرو رفته بودم و گهگاهی به سوالات سارا پاسخهایی كوتاه میدادم اما بیشتر سعی داشتم روی حرف سعید فكر كنم و بفهمم منظورش چی بود از اینكه باید اون روی سكه ی حرفی كه زده بودم رو خودم ببینم!
دیگه سعی داشتم به آینه ی جلوی ماشین نگاه نكنم اما متوجه بودم كه سعید همچنان من رو زیر نگاههای دقیق خودش گرفته!
درست در ابتدای خروجی اتوبان به سمت طالقان یكباره متوجه ی منظور سعید از حرفی كه زده بود شدم!!!
سعید از حرفهای خود من به راحتی استفاده كرده بود و تنها با گفتن اینكه از من خواست آن روی سكه ی حرفهایم رو نگاه كنم خواسته بود به من حالی كنه اگر من رو زیر نظر داره دلیلش اینه كه هم براش مهمم هم جذاب و هم اینكه...!!!
تمام بدنم از درك این موضوع داغ شد...حس میكردم ذره ذره ی وجودم از عصبانیت به حد انفجار رسیده...
سعید با اینكه ظاهری بسیار جذاب و خوش تیپ داشت و از نظر ثروت هم كاملا" وضعش مشخص بود میتونست برای خیلی از دخترها بهترین گزینه باشه اما مسلما" برای من نمی تونست اینطورباشه!
زمانیكه سعید رو توی ذهنم با نیما مقایسه میكردم میدیدم این دو از نظر من زمین تا آسمون با هم فرق دارن...ذره ذره ی وجود من نیما رو فریاد میزد و این در حالی بود كه نسبت به سعید نه تنها احساسی نداشتم كه حتی فراری هم بودم!
به قدری عصبی و كلافه شده بودم كه تا رسیدن جلوی درب ویلای عمه ناهید دیگه هیچی از مسیر رو درست و حسابی متوجه نشدم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
زمانیكه سعید رو توی ذهنم با نیما مقایسه میكردم میدیدم این دو از نظر من زمین تا آسمون با هم فرق دارن...ذره ذره ی وجود من نیما رو فریاد میزد و این در حالی بود كه نسبت به سعید نه تنها احساسی نداشتم كه حتی فراری هم بودم!
به قدری عصبی و كلافه شده بودم كه تا رسیدن جلوی درب ویلای عمه ناهید دیگه هیچی از مسیر رو درست و حسابی متوجه نشدم!
وقتی ماشین توقف كرد تازه به خودم اومدم!
جلوی یك ویلای بسیار بزرگ و شكیل كه شیرونیهای اون با سفالهای آجری رنگ بسیار زیبا و دیوارهای نماسنگی كه جلوه ی خاصی به اون داده بود برای لحظاتی چشمم رو خیره كرد...ویلایی سه طبقه با نما و معماری زیبایی كه به جرات میتونم بگم در بین ویلاهای اطراف مثل نگین درشتی جلب توجه میكرد...پنجره های بزرگ مشرف به حیاط كه با وجود بسته بودن درب بزرگ آهنی و دیوارهای بلند حیاط اما همچنان قابل دید بود و بالكنی با صفا در طبقه ی سوم ویلا...
وقتی از ماشین پیاده شدیم هوای سرد یكباره تمام بدنم رو به لرزش انداخت...با اینكه حسابی لباس گرم به تن كرده بودم اما سوز و سرمای محیط در بدو ورودم مثل خوش آمدگویی تلخی آزارم داد و باعث شد ناخودآگاه اخمهایم بیش از پیش در هم بره!
سارا كیفش رو از توی ماشین برداشت و مامان هم پیاده شده بود و با لبخند به محیط اطراف نگاه میكرد...
رو به روی ویلا تا چشم كار میكرد باغ بود...البته در اون موقع از فصل سال همه ی درختها خشك و فضای سرد و سنگین زمستانی در همه جا به چشم میخورد...انبوهی شاخه های بدون برگ اما درهم فرو رفته ی درختان باغها كاملا نشانگر زیبایی بی نظیر اون محیط در فصلهای گرم سال بود...
در حد فاصل باغهای رو به روی ویلا در بین هر باغ با باغ مجاور كوچه های تنگ و باریكی به چشم میخورد كه مشخص نبود به كجا ختم میشوند!...و صدای رودخانه ی پر آبی به گوش می رسید...اما خود رودخانه در معرض دید نبود!
سعید مشغول باز كردن درب ویلا شد و در همون حال رو كرد به من و مامان و گفت:خیلی سرده...بهتره بشینید توی ماشین تا من درب رو باز كنم بعد با ماشین بریم داخل حیاط تا جلوی پله های ساختمون...اینجوری ممكنه سرما بخورین...
صدای صحبت و تشكر مامان رو شنیدم اما خودم جوابی به سعید ندادم و برگشتم به سمت باغها و آهسته شروع كردم به قدم زدن...واقعا" سردم شده بود و دستهام رو توی جیب كاپشنم فرو برده بودم و در جلوی یكی از همون كوچه باغها ایستادم و به انتهای نامعلوم اون چشم دوختم!
در همین لحظه متوجه شدم سارا به كنارم اومد و در حالیكه یك دستش رو دور بازوی من حلقه كرد گفت:از این راهی كه الان داری نگاهش میكنی میشه رفت تا كنار رودخونه...یك كمی پیاده روی داره ولی خیلی حال میده...خوبیش اینه كه اینجا خیلی ساكت و خلوته...این باغهایی كه میبینی یكی درمیون مال اهالی همین جاس...چون ما رو خوب میشناسن حرفی نمیزنن اگه از این راهها بریم كنار رودخونه اما غریبه ها رو اجازه نمیدن از بین راههای باغی گذر كنن...البته این وقت سال خودشونم كمتر میان اینجاها ولی تابستونها همیشه صاحبهای باغها اینجاها هستن...
بعد نگاهی به پای من كرد و گفت:فقط الان برف اومده با كتونی نمیشه بریم كنار رودخونه ولی اشكالی نداره...نگران نباش...من توی خونه دو جفت چكمه دارم...فكر كنم سایز پامون یكیباشه...یكیش رو تو بپوش اون یكی هم من میپوشم بعد با هم میریم كنار رودخونه آتیش روشن میكنیم...كلی حال میده...
لبخندی زدم و با بی میلی سرم رو به علامت تایید حرفهای سارا تكون دادم.
سارا همونطور كه بازوی من رو در گره ی دست خودش گرفته بود من رو به سمت دیگه ی خیابون یعنی جایی كه ویلاها قرار داشت برد و با دست دو تا از ویلاها رو نشون داد و گفت:اونها رو میبینی؟...اونها هم ویلاهای خاله نازی و دایی احمدن كه میشن عمه نازی و عمو احمد تو...
و بعد خندید و اضافه كرد:چقدر جالب...میدونی هر وقت به این فكر میكنم كه تو عمه هات و عموهات رو نمیشناسی اونها هم تو رو خوب نمیشناسن یاد فیلمهای هندی می افتم...حساب كن بعد از اینهمه سال تازه داری اونها رو میبینی و اونها هم همینطور...جالبه...نه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:برای تو شاید...
و دیگه حرفم رو ادامه ندادم اما متوجه شدم كه برای لحظاتی كوتاه لبخند از روی لبهای سارا محو شد و نگاهم كرد!
سعید هنوز ماشین رو به داخل حیاط نبرده بود كه صدای سلام و احوالپرسی گرم عمه ناهید به همراه سمیرا رو شنیدم...اونها با دیدن باز شدن درب حیاط متوجه ی رسیدن ما شده بودن و حالا برای خوش آمد گویی خودشون رو جلوی درب حیاط رسونده بودند...
عمه ناهید مثل دفعات قبل سعی داشت با نهایت مهربانی و رویی باز محبت خودش رو نشون بده...تمام مدتی كه صحبت میكرد دائم قربون صدقه ی من می رفت و چندین بار گونه ام رو بوسید و من رو در آغوشش فشرد اما نمیدونم چرا هیچ احساس خوب و یا حتی حس قدرشناسی نسبت به ابراز محبت عمه ناهید نداشتم!
لحظاتی بعد درب ورودی ساختمان ویلا باز شد و چند نفر دیگه هم بیرون اومدند!
عمه ناهید و سمیرا به همراه سارا من و مامان رو به سمت ساختمان ویلا راهنمایی كردند و در همون ابتدا حین سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی اون چند نفر رو هم به من معرفی كردند چرا كه مشخص بود به غیر از همسر سمیرا مامان تقریبا بقیه رو میشناخت!
یكی از آنها همسرعمه ناهید بود كه آقا مسعود نام داشت و دیگری شهرام همسر سمیرا...عمه نازی و دوتا پسرش رو هم برای اولین بار دیدم...پسر بزرگش سهند و كوچیكه محمد نام داشت و هر دو به نظر می اومد چند سالی از من بزرگترن و تقریبا همسن سعید به نظر می رسیدن...اما معلوم بود سعید با اختلاف شاید یك یا دو سال از اونها هم بزرگتر بود!
اون روز به خاطر اومدن ما عمه ناهید از خانواده ی عمه نازی هم خواسته بود همگی ناهار دور هم باشیم و اینطور كه از حرفها متوجه شدم شب برادر پدرم یعنی همون عمواحمد هم به طالقان می اومد!
خدایا از تصور اینكه همشون میخوان دور هم جمع بشن و به نوعی نمایش من و مامان بود اصلا" احساس خوبی نداشتم و دلم میخواست از دست همه ی اونها فرار كنم!
عمه نازی هم رفتاری مهربان داشت اما عمه ناهید خیلی بیشتر ابراز محبت و علاقه میكرد...در بدو ورود به داخل ساختمان ویلا متوجه شدم كه سارا با پسرهای عمه نازی خیلی راحت و خودمونی برخورد میكنه و اونها هم خیلی با شوخی سر به سر سارا میگذاشتند و صد البته سارا هم هیچكدوم از شوخیهای اونها رو بی جواب نمیگذاشت!
همه در حال گفتگو و خوش و بش بودند اما من ساكت روی یكی از مبلهای كنار سالن هال نشسته بودم...
فضای داخل ویلا فوق العاده شیك و مدرن طراحی شده بود..همه چیز زیبا و در نهایت سلیقه چیده و واقعا" دكورزیبای داخلی خیره كننده بود...
كم كم داشتم میفهمیدم كه پدرم از چه خانواده ی متمولی بوده...اما هیچ وقت در زندگی ما اینهمه تجمل و ثروت وجود نداشت...در عوض آرامش و عشق و محبتی كه در زمان زنده بودن پدر درخونه ی ما حس میشد ارزشش از تمام این تجملات برای من بیشتر بود!
به تك تك افرادی كه در اونجا بودند نگاه میكردم...همگی خوشحال و خندان سرگرم گفتگو بودند و با اینكه مدت زیادی از فوت بزرگ خانواده یعنی همون مادربزرگم نگذشته بود اما هیچ اثری ازآثارعزا و یا داغ عزیز از دست رفته ایی در بین اونها به چشم نمی خورد!
اینهمه بی تفاوتی من رو به یاد فوت پدرم انداخت...
به یاد همون روزهایی كه در تنهایی مطلق و عذاب آوری مراسم بابا رو به اتمام رسوندیم و هیچیك از اعضای خانواده ی او در مراسم شركت نكردند!
باز هم حس تنفر نسبت به این افراد در من شعله كشید...اما سعی داشتم با فشردن دستهای قلاب شده ام در هم كه روی پایم قرار داده بودم اعصاب خودم رو كنترل كنم!
در این لحظه متوجه شدم سعید به آرومی با سمیرا صحبت كوتاهی كرد و در حین صحبت اشاره ایی هم به من داشت و بعد سمیرا به طرف من اومد و در حالیكه خم شد تا لبش رو به گوش من نزدیك كنه به آهستگی گفت:مهسا جون معلومه كه مسیر خسته ات كرده...میخوای بلند شو بریم بالا یه ذره استراحت كن تا وقت ناهار...خواستی میتونی یه دوش هم بگیری لباساتم عوض كنی...آخه از وقتی اومدی خیلی كسل و خسته همین جا نشستی حتی مانتو و روسری و كاپشنتم در نیاوردی!
با این حرف سمیرا نگاهی به خودم كردم و دیدم درست میگه...من حتی روسری رو هم از سرم برنداشته بودم!
از سمیرا تشكر كردم و از روی مبل بلند شدم تا همراه او به طبقه ی بالا برم...در این وقت یكدفعه همه ساكت شدن و نگاهها همه به من معطوف شد!
سعید كه توی آشپزخانه روی یكی از صندلیهای نزدیك اوپن نشسته و مشغول خوردن چای بود نگاهی به جمع كرد و بعد فنجان چای رو از لبش فاصله داد و گفت:با این نگاه شما به مهسا كه در بین ما تازه وارد محسوب میشه فكر كنم طفلك رو دارین فراریش میدین...چی باعث شد یكدفعه همه ساكت بشین و به این بیچاره نگاه كنید؟
با این حرف سعید همه خندیدن و متفق الاقول گفتند كه به طور غیرارادی این كار صورت گرفته بوده و بعد تك و توك هر یك از جایی كه نشسته بودند با شوخی و خنده عذرخواهی كردن...
از روی اجبار لبخندی به همه زدم و با عذرخواهی از جمع وبه بهانه ی تعویض لباسم همراه با سمیرا از پله های مشرف به طبقات فوقانی بالا رفتم.
وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم سمیرا گفت:توی راه كه بودین سارا با اس.ام.اس بهم گفت كه كلی كتاب و تست و جزوه همراه خودت آوردی...دلم میخواست این چند روز درس رو بگذاری كنار و استراحت كنی...اما چون میدونستم داری خودت رو برای كنكور آماده میكنی با مامان صحبت كردم و گفتم بهتره یكی از اتاقهای طبقه ی سوم رو در اختیارت بگذاره تا بتونی در سكوت كامل به درسهات هم برسی...ولی تو رو خدا این چند روز زیاد خودت رو خسته نكن...یه ذره به خودت استراحت بدهی بد نیست...
تشكر خشك و خالی از سمیرا كردم كه خودم از یخی كلامم متعجب شدم!
اما سمیرا با لبخند مهربانی دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:زیاد غریبی نكن توی جمع...باور كن همه دوستت داریم و میخوایم این چند روز دور هم باشیم و خوش بگذرونیم...
پاسخی ندادم و لبخند كمرنگی به لب آوردم...
طبقه ی دوم شامل چهار اتاق خواب میشد و زمانیكه وارد طبقه ی سوم شدیم فهمیدم اونجا هم دارای دو اتاق خواب به انضمام یك بالكن بسیار بزرگ و باصفاست كه البته مشخص بود به علت سرمای اون وقت سال فعلا قابل استفاده نیست...
سمیرا درب یكی از اتاق خوابها رو باز كرد و گفت:بفرمایین...اینم اتاقی كه مامان برای تو آماده كرده...
همراه سمیرا وارد اتاق شدم...
یك اتاق خواب كوچك اما شیك و مرتب...پنجره ایی مشرف به مناظر اطراف داشت كه ناخودآگاه به سمت پنجره رفتم و پرده ی مخمل و تور زیبایی كه جلوی پنجره بود رو كنار زدم و به محیط بیرون چشم دوختم...
سمیرا كه در جلوی پله ها با اصرار كیف و ساك من رو گرفته بود حالا اونها رو كنار تخت فلزی گوشه ی اتاق گذاشت و گفت:اگه سردته میخوای درجه ی گرمای اتاق رو برات بالا ببرم؟
برگشتم و به سمیرا نگاه كردم و گفتم:نه...مرسی..هوای داخل خونه خیلی خوب و گرمه...نیاز نیست.
سمیرا درب چوبی كه گوشه ی اتاق بود رو باز كرد و متوجه ی سرویس بهداشتی داخل اون شدم...بعد رو كرد به من و گفت:مامان برات حوله ی تمیز گذاشته...اگه خواستی میتونی قبل ناهار یه دوش آب گرم حسابی هم بگیری تا واقعا" كسالتت برطرف بشه...
بازم تشكر كردم و سپس سمیرا اضافه كرد كه وقت ناهار خبرم میكنه بعد هم با مهربونی بغلم كرد و خواست اگر چیزی لازم داشتم حتما" بهش بگم و كاملا" راحت باشم...بعد هم از اتاق بیرون رفت تا به قول خودش من كمی استراحت كنم!
روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه كردم...با اینكه هوای اتاق گرم بود اما حالا كه تنها شدم كمی احساس سرما كردم...
واقعا" زندگی ما چقدر با این زندگی متفاوت بود!
طبقه ی سوم فوق العاده آروم بود ومیشه گفت هیچ سر و صدایی از جمعیت حاضر در طبقه ی اول اینجا به گوش نمیرسید...
مانتو و روسریم رو روی لبه ی تخت گذاشتم و سپس جلوی آینه ی كوچكی كه توی اتاق بود كمی موهام رو مرتب كردم...درب حمام رو كه سمیرا باز گذاشته بود بستم و دوباره برگشتم روی تخت...نگاهی به كیف مدرسه ام انداختم و با بی میلی فقط برای اینكه سرگرم بشم كتاب و جزوه ایی از اون بیرون آوردم و شروع كردم به ورق زدن...اما فقط به اونها نگاه میكردم...تمام هوش و حواسم پیش نیما بود...
چرا در این چند روز اخیر سرقرار نیومده بود؟!...
مگه خاله ثمین چی به اون گفته بود؟!...
خدایا نكنه بهش توهین كرده باشه؟!...
الان داره چیكار میكنه؟!...
كاش میشد برای یك لحظه هم كه شده ازش خبری می گرفتم...
چرا مامان با این رفتارش اینقدر فكر من رو مغشوش و خراب كرده كه حتی نمی تونم برای دقایق كوتاه هم كه شده روی درس تمركز كنم؟!
توی همین فكرها بودم كه چند ضربه به درب خورد و سپس سارا به داخل اتاق اومد و با شیطنت خودش رو روی تخت انداخت و گفت:هنوز نرسیده كتاب و جزوه باز كردی؟!!!...خجالت بكش...بلند شو میخوایم با محمد و سهند بریم لب رودخونه...موقع ناهار برمیگردیم...مامان گفته ناهار ساعت2حاضر میشه...بلند شو خودتم لوس نكن...میخوایم بریم كنار رودخونه آتیش روشن كنیم...بلند شو...بلند شو زودباش...
با بی میلی نگاهی به سارا كردم و گفتم:من حوصله ندارم...الان خسته ام...تازه رسیدیم...بعدشم هوای بیرون خیلی سرده...
- لوس نشو دیگه...بلند شو...نترس سرما نمیخوری...اینهمه لباس پوشیدی یه كاپشن بپوش بلند شو...من این حرفا حالیم نیست!...یالله...زودباش...
خواستم حرفی بزنم كه دیدم سعید از پله ها بالا و یكراست به طرف اتاقی كه ما در اون بودیم اومد...درب اتاق باز بود با این حال چند ضربه ی ملایم به درب زد و سپس اومد داخل و نگاهی به من و كتاب و جزوه هایی كه روی تخت جلوی خودم باز كرده بودم انداخت و بعد رو كرد به سارا و گفت:محمد و سهند منتظرتن...
سارا گفت:میدونم...اومدم مهسا رو هم بلندش كنم ببرم...
سعید نگاهی به من كرد و بعد دوباره رو به سارا گفت:مهسا خسته اس...تو فعلا" با محمد و سهند برو...بعد ناهار كه خستگی مهسا كمی برطرف شد همگی دوباره میریم كنار رودخونه...مطمئنا"مهسا اونجا رو ببینه خوشش میاد...
سعید به قدری محكم و جدی صحبت میكرد كه متوجه شدم سارا با تمام لوسی و شیطنتش روی حرف سعید نمیتونه حرفی بزنه...بعد در حالیكه كاملا" میشد درك كرد كه از دخالت سعید دلخور شده كمی اخمهاش در هم رفت و گفت:باشه...اما مهسا بعد ناهار حتما" باید بیای...دیگه بهانه نیاری ها...
تا خواستم حرفی بزنم دوباره سعید گفت:سارا بچه ها پایین منتظرتن...زودباش...
سارا از روی تخت بلند شد و در حالیكه دوباره با لبخند به من نگاه میكرد گفت:شانس آوردی سعید نجاتت داد وگرنه به این راحتی ولت نمیكردم كه بمونی توی خونه...
بعدهم خداحافظی كرد و از اتاق خارج شد.
سعید بعد رفتن سارا نگاهی به من كرد و گفت:توی این اتاق راحت هستی؟
از اینكه سعید توی اتاق بود حالا احساس راحتی نداشتم...نمیدونم به چه علت بود اما فكر میكردم اون توی فامیل و خانواده ی خودش خیلی نفوذ داره...مثل كسی رفتار میكرد كه گویی عقل كل فامیل محسوب میشه...توی همون چند دقیقه ایی كه پایین بودم كاملا" حس كرده بودم كه همه احترام خاصی براش قائلند و به نوعی موقعیت تثبیت شده ایی در فامیل و خانواده داشت...حس اعتماد به نفس فوق العاده ایی كه در رفتار و گفتارش میدیدم به طرز عجیبی باعث آزارم میشد...
از یادآوری اینكه یكی دو ساعت پیش چطور به راحتی احساس خودش رو با استفاده از كلمات من به خودم برگردونده بود كلافه میشدم...یك نوع زیركی و باهوشی خیلی خاص در رفتارش مشهود بود كه باعث میشد گاهی به این نتیجه برسم در مقابلش قدرتی ندارم!!!
سعید كه حالا جلوی پنجره ایستاده بود و لحظاتی مناظر رو از جلوی دیدش گذروند برگشت و دمای گرمای اتاق رو كمی افزایش داد...سپس به طرف درب حمام و دستشویی رفت و اون رو باز كرد...به اونجا هم نگاه دقیقی انداخت سپس درب رو بست!
رفتارش برام اصلا" جالب نبود...مثل یك بازرس رفتار میكرد...انگار باید همه چیز رو وارسی میكرد...مثل این بود كه باید مهر تایید روی هر چیزی میزد!
به طرف كمد دیواری رفت و از داخل كمد پتوی پشم شیشه ایی رو بیرون آورد و روی تخت گذاشت...هیچ صحبتی نمیكرد...بعد به طرف كشویی كه زیر همون كمد بود رفت و از داخل اون یك حشره كش برقی بیرون آورد و به پریز وصل كرد!
رفتارش رو نگاه میكردم و ناخودآگاه لبخند به لبم اومد...
اون سرگرم رسیدگی به خیلی چیزها بود و من بی اراده از رفتار رئیس مابانه ی اون خنده ام گرفته بود!
وقتی حشره كش برقی رو به پریز وصل كرد نگاهش رو به طرف من امتداد داد...
سریع سعی كردم خودم رو كنترل كنم و چهره ی عادی به خودم بگیرم!
لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و سپس اومد روی تخت نشست طوریكه پاهاش روی زمین قرار داشت و گفت:مهسا...هیچ میدونی خنده یا لبخند روی لبهات زیبایی توی صورتت رو صد برابر میكنه؟....
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
وقتی حشره كش برقی رو به پریز وصل كرد نگاهش رو به طرف من امتداد داد...
سریع سعی كردم خودم رو كنترل كنم و چهره ی عادی به خودم بگیرم!
لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و سپس اومد روی تخت نشست طوریكه پاهاش روی زمین قرار داشت و گفت:مهسا...هیچ میدونی خنده یا لبخند روی لبهات زیبایی توی صورتت رو صد برابر میكنه؟
اصلا"احساس خوبی نداشتم...نمیدونم به چه علتی اما دلم می خواست از موقعیتی كه در اون قرار گرفته بودم فرار كنم!
برای لحظاتی نگاه هر دوی ما به روی هم ثابت شد و بعد سعید از روی تخت بلند شد و گفت:بهتره من برم پایین تا تو به درسهات برسی و كمی هم استراحت كنی...اگه چیزی لازم داشتی به سمیرا یا مامان بگی سریع برات فراهم میكنن...در ضمن سعی كن همیشه اون لبخند رو روی لبهات داشته باشی...
پاسخی بهش ندادم اما آكنده از كلافگی شده بودم و با بی حوصلگی نگاهم رو ازش گرفتم و شروع كردم به ورق زدن كتابی كه روی پام بود!
دیگه حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و درب رو هم پشت سرش بست.
از سعید با تمام جذابیتی كه داشت اصلا" خوشم نمی اومد...نمیدونم به چه علت اما حس میكردم شخصیتی قوی داره وبرای به دست آوردن اونچه كه توی ذهن داره با استفاده از هوش و اراده اش تا سر حد مرگ هم ممكنه بجنگه و اصلا" شكست براش مفهومی نداره...یك نوع حس غرور و تسلط فوق العاده در تمام رفتار و گفتارش می دیدم كه اصلا" برام خوشایند نبود...شاید اگر نیما در زندگیم وجود نداشت حالا این حس رو نسبت به سعید نداشتم...اما نه...مربوط به نیما نمیشد...من كلا" تحت هیچ شرایطی نمی تونستم احساس خوبی نسبت به خانواده ی پدریم داشته باشم!...
با تمام محبتی كه در رفتارهاشون نشون میدادند اما من یك حس غریبی فوق العاده عمیق در بین اونها احساس میكردم...یك حس تنهایی...یك حس دوری كه گویا با هیچ چیز برطرف نمیشد!
تا موقع ناهار بالا توی همون اتاق موندم...روی تخت دراز كشیدم و سعی كردم در همون حال كمی هم تست بزنم كه صد البته برای گذروندن وقت خیلی تاثیر گذار بود چرا كه وقتی مامان چند ضربه به درب اتاق زد و سپس وارد شد و گفت برای ناهار برم پایین تازه فهمیدم زمان چقدر سریع گذشته!
رفتار مامان در تنهایی تغییری نكرده بود و سردی كلامش تا مغز استخوانم رومنجمد میكرد...چقدر دلم می خواست برای نجاتم از این برهوت بی خبری فقط چند جمله ی كوتاه میگفت...اما دریغ از یك كلمه ی تسكین بخش...
این چند روز اخیر به قدری نگاهش سرد و گله آمیز بود كه بیشتر دوست داشتم از تیررس نگاهش دور باشم...اما به هرحال گاه مجبور بودم زیر رگبار نگاههای طعنه آلود و گله مندش كه همراه با اقیانوسی از سكوت و سنگینی به روی اعصابم آوار میشد همه چیز رو تحمل كنم!
وقتی می خواستم به طبقه ی پایین برم لباسم رو عوض كردم...یك شلوار جین آبی كمرنگ همراه با بلیز و ژاكت صورتی رنگی به تن و موهام رو هم با گلسری صورتی همه رو پشت سرم جمع و مرتب كردم...سپس به طبقه ی پایین رفتم.
میز مفصل ناهار همراه با بوی غذا حسابی اشتهای همه رو تحریك كرده بود ولی من همچنان مثل چند روز اخیر میل چندانی به غذا نداشتم و هر قدر عمه ناهید و بقیه اصرار كردند بیشتر از دو تكه جوجه كباب و كمی برنج چیز دیگه ایی نتونستم بخورم...
تقریبا" همه ناهارشون رو به پایان رسونده بودن كه سارا به همراه پسرهای عمه نازی با كلی خنده و سر و صدا از درب هال وارد شدند...
در تمام مدتی كه خودم رو با بشقاب غذام سرگرم كرده بودم اصلا" متوجه ی غیبت سارا و محمد و سهند نشده بودم!
اونها وقتی وارد شدند بدون اینكه كسی به اونها ایراد بگیره كه چرا وقت ناهار دیر خودشون رو رسونده بودن بلافاصله مشغول خوردن غذا شدن و درست در همین موقع آقا مسعود شوهر عمه ناهید رو كرد به سارا و با مهربانی گفت:سارا جان...بهتره از این به بعد هر وقت میخوای بری بیرون مهسا جون رو هم با خودتون ببری...هر چی باشه اون الان مهمان ماست...درست نیست تنهاش بگذاری...
سارا با شیطنت خاص خودش در حالیكه با اشتهای كامل غذا میخورد گفت:آره...میدونم...حتما...میخو استم با خودم به زور ببرمش ولی دیدم یه ذره خسته اس گفتم خستگی در كنه بعد از ناهار ولش نمیكنم...همین الان كه ناهارمون تموم بشه دوباره میخوایم بریم...مهسا هم میاد...مگه نه مهسا؟
و بعد به من نگاه كرد و با لبخند منتظر پاسخ من شد...
خواستم مخالفت كنم كه بلافاصله سمیرا گفت:سارا بهتره زیاد مهسا رو برای بیرون رفتن اذیت نكنی...اون مثل تو زلزله نیست...درست برعكس توست...درسهاش براش ازهر چیزی واجبتره...چیزی كه اصلا" توی خون تو نیست!
و بعد همگی حتی خود سارا هم با شنیدن این حرف به خنده افتادند!
از روی صندلی كه نشسته بودم بلند شدم و خواستم بشقابم رو به آشپزخانه ببرم كه عمه نازی بشقاب رو از من گرفت و گفت:قربونت بشم...من بشقابت رو میبرم...تو بهتره بری بالا حاضر بشی تا بچه ها غذاشون رو تموم میكنن بعدش با اونها بری بیرون...
و بعد شروع كرد به جمع كردن بقیه ی بشقابها از روی میز.
سارا همچنان كه با اشتها غذا میخورد درادامه ی حرف عمه نازی گفت:آره...خاله نازی راست میگه...بدو...بدو...برو بالا...تا ده دقیقه دیگه دوباره میخوایم بریم كنار رودخونه...اگه بدونی سهند چه آتیش خوشگلی درست كرده!!!...اونقدر چوب گذاشته كه فكر كنم تا سه ساعت دیگه هم آتیشش یكذره هم كم نشه...
به مامان نگاه كردم...دلم میخواست حداقل به علت سردی هوا با رفتن من به همراه اونها مخالفت كنه اما دیدم توی آشپزخانه حسابی با عمه ناهید و عمه نازی در حال گفتگو و خنده است و اصلا" حواسش به من نبود!
سعید كه حالا غذاش رو تموم كرده بود از روی صندلی بلند شد و رو به عمه ناهید كرد و گفت:من باید برم بیرون یه چیزی میخوام بخرم شما چیزی نمیخوای؟
سارا با شنیدن این حرف بلافاصله رو كرد به سعید و با دهانی پر از غذا شروع كرد به حرف زدن و گفت:ا...سعید!!!...خریدت باشه برای بعد...بیا تو هم با ما بریم كنار رودخونه دیگه...
سعید كاپشنش رو از جالباسی كنار درب هال برداشت و گفت:نه...من نمیام...خودتون برین...باید برم یه چیزی بخرم...بعد كه برگشتم میام پیش شماها...
سمیرا دست من رو كه هنوز بلاتكلیف و مردد در همراهی سارا و بقیه ایستاده بودم گرفت و به سمت پله ها برد و گفت:برو زودترحاضر شو...فقط حسابی لباس گرم بپوش كه خدای نكرده سرما نخوری...بدو...باهاشون بری بهت خوش میگذره...شك نكن...
لبخند كمرنگی به لب آوردم و از پله ها بالا رفتم.
توی اتاق بودم و در حالیكه یك پولیور یقه اسكی سفید روی لباسهام پوشیدم وقتی می خواستم مانتو رو هم به تنم كنم یكدفعه درب اتاق باز شد و سارا اومد داخل و مانتو رو از دستم گرفت و گفت:مانتو نمیخواد بپوشی...فقط كاپشنت رو بپوش...شال و روسری سرت باشه كافیه...اینجا كسی به كسی كاری نداره...ببین منم با شلوار و كاپشن میرم بیرون...نگران نباش اینجا از گشت ارشاد و این حرفها خبری نیست...حسابی راحتیم...
مانتوی من رو روی تخت انداخت و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت و لحظاتی بعد دوباره برگشت در حالیكه یك چكمه ی بلند سفید دخترونه ی خیلی شیك توی دستش بود و اونها رو به سمت من گرفت و گفت:اینم از چكمه...فكر كنم اندازه ی پات باشه...بپوش ببینم!
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:خوب جلوی درب می پوشم...از اینجا كه نمیشه پام كنم...توی خونه كه نمیشه با كفش راه بیفتم تا جلوی درب هال...
خندید و گفت:بپوش...ببین منم پوشیدم...از پله های پشت میریم بیرون...
- پله ی پشت دیگه كجاس؟!
چكمه ها رو به دست من داد و گفت:اون یكی اتاق خواب به پله های پشت ساختمون راه داره از اون اتاق میریم...
كاپشنم سفید بود با پوشیدن اون چكمه های فوق العاده شیك كه تا بالای زانوم بود و شلوار جینی كه به پا داشتم لحظاتی از دیدن تیپم توی آینه لذت بردم...شال و روسری رو هم با وضع جالبی كه قبلا" از لیلا یاد گرفته بودم روی سر و دور گردنم گذاشتم و سپس همراه سارا از پله های پشت به حیاط رفتیم.
محمد و سهند منتظر ما بودن و با دیدنمون به شوخی گفتن:این تیپ و قیافه ایی كه شما دو تا درست كردین جون میده برای برف بازی و اینكه همه ی جونتون رو با برف گوله بارون كنیم...
من پاسخی به شوخی اونها ندادم ولی سارا دائم با شوخی حاضر جوابی میكرد.
زمانیكه ازدرب حیاط بیرون رفتیم متوجه شدم كه سعید دقایقی قبل با ماشینش برای خریدی كه گفته بود از خونه خارج شده...توی دلم گفتم كاش تا زمان برگشت ما اون برنگشته باشه و اصلا" كنار رودخونه نیاد...كلا" با حضور سعید احساس خوبی نداشتم و حالا با علم بر اینكه اون همراه ما نیست كمی آرامش داشتم!
به همراه سارا و محمد و سهند از راه كوچه باغی كه قبلا" سارا بهم نشون داده بود به سمت رودخانه راه افتادیم...راه نسبتا" طولانی و تا حد زیادی پر پیچ و خم بود و دائم باید از میون درختها كه البته راه باریكی برای عبور بود می گذشتیم...
برف تقریبا" تا زیر زانوهامون بود...كمی كه از پیاده روی گذشت دیگه اون حس سرمای اول رو در خودم نمی دیدم و مثل این بود كه بدنم داشت به اون سرما عادت میكرد یا شاید هم پیاده روی باعث شد سرما رو بهتر تحمل كنم...تقریبا" بعد از20دقیقه به جاییكه سارا صحبتش رو كرده بود رسیدیم...
واقعا" جای قشنگی بود...یك آلاچیق زیبای كوچك در كنار رودخانه ایی پر آب و در كنارش با هیزمهایی كه سهند و محمد آتش فوق العاده زیبایی درست كرده بودند...زیر آلاچیق یك میز و دو نیمكت بود و روی میز كلی تخمه و چیپس و پفك وجود داشت و معلوم بود ساعتی قبل سارا و بقیه اونها رو به اینجا آورده اند...
محمد گوشی موبایلش رو روی پخش صوت گذاشت و موسیقی ریتمیكی از اون شروع به پخش كرد و لحظاتی بعد سارا و خودش با شوخی و خنده شروع كردند به رقصیدن و تقلید از خواننده ها...سهند هم دائم مراقب آتش بود و یا از روی میز خوراكی برمیداشت و میخورد و گاهی هم اونها رو همراهی میكرد...جو خوبی درست شده بود...
تقریبا" نزدیك به دو ساعت مثل برق گذشت...با اینكه همچنان در بین اونها احساس غربت میكردم اما در این دو ساعت خیلی هم بهم بد نگذشته بود...ولی چقدر دلم میخواست برای ساعتی در اون محیط تنها بودم و فقط به صدای رودخانه گوش میدادم و مناظر رو نگاه میكردم...برف همه جا رو سپید كرده بود و درست مثل عكسهای هنری كه در بعضی مجلات دیده بودم همه چیز رویایی به نظر می رسید.
دقایقی بعد سارا میخواست به دستشویی بره و باید به ویلا برمیگشت كه محمد هم برای اینكه سارا تنها برنگرده با اون همراه شد...فقط من موندم و سهند...سهند دائم سرش با اتش و موبایلش گرم بود...متوجه بودم كه اون هم مثل سارا با اس.ام.اس میونه ی خوبی داره و گاه از خوندن اونها خنده های ریزی میكرد...بعد از چند اس.ام.اس یكباره مثل اینكه چیزی به خاطرش اومده باشه از كنار آتش بلند شد و رو كرد به من و گفت:مهسا جون ببخشید...الان یادم افتاد مامان خواسته بود برم براش انسولین از داروخانه بگیرم...بلند شو برگردیم خونه من باید برم...
همونطور كه روی نیمكت نشسته بودم گفتم:شما برو...من همین جا هستم...سارا و محمد الان برمیگردن...
- آخه تا اونها برگردن اینجا تنها میمونی...
- نه بابا...الان دیگه برمیگردن...شما برو...نگران من نباش...
سهند كمی در رفتن تردید داشت اما وقتی بهش اطمینان دادم كه مشكلی ندارم و به زودی سارا هم برمیگرده دوباره عذرخواهی كرد و با عجله از اونجا دور و به سمت كوچه باغی دوید...
حالا تنهایی رو كه میخواستم به دست آورده بودم...
به آب رودخانه چشم دوختم و با مرور اتفاقات اخیر ناخودآگاه بغضم گرفت و با استفاده از موقعیتی كه به دست آورده بودم بی اراده اشكهام یكی پس از دیگری جاری شد!
دقایقی بعد به خودم اومدم و دیدم هوا داره تاریك میشه...غروب شده بود و به علت موقعیت مكانی اونجا كه تقریبا در بین كوه واقع شده بود تاریكی زودرس اجتناب ناپذیر بود!
پس چرا سارا و محمد نیومدن؟!
به ساعتم نگاه كردم نزدیك شش بود...هوای غروب هر لحظه تاریكتر میشد...یكباره ترس تمام وجودم رو گرفت!!!
محیطی كه تا چند دقیقه پیش برایم لذت درك بیشتر غم وقایع چند روز اخیر رو فراهم كرده بود حالا به علت تاریكی هوا و شاخه های خشك درختان باغهای اطراف ترسناك به نظر می رسید!
هنوز هوا كاملا" تاریك نشده بود و با امید به اینكه تا قبل از تاریكی كامل بتونم مسیر رو برگردم از آلاچیق دور شدم و به سمت كوچه باغ رفتم...كاری كه ای كاش انجام نمیدادم!
هر چه راه رو طی میكردم هوا تاریكتر و مسیر برام ناآشناتر میشد...اعصابم به هم ریخته بود...
خدایا چه غلطی كردم؟!...چرا محمد و سارا برنگشتن؟!...چرا هر چی میرم اثری از ویلاها نمیبینم؟!...نكنه گم شدم؟!...نه بابا...گم نشدم...همین راه بود كه اومدیم دیگه...پس چرا تموم نمیشه؟!
سكوت اون محیط كه فقط با صدای برخورد پای من روی برفها شكسته میشد اعصابم رو حسابی بهم ریخته بود...
كم كم صدای ضربان قلبم از شدت ترس به قدری واضح به گوشم می رسید كه احساس میكردم هر لحظه ممكنه قلبم از سینه ام بیرون بزنه...هوا تاریك شده بود و هر طرف رو كه نگاه میكردم جز تاریكی چیزی نمیدیدم...فقط با حد فاصلی كه بین درختها بود و دستهام رو از هم باز میكردم میتونستم تشخیص بدهم كه هنوز دارم در كوچه باغ راه میرم...پس باید به همین راه ادامه میدادم...اما چرا این راهی كه در20دقیقه اومده بودیم تموم نمیشه؟!
برای لحظاتی ایستادم...حالا دیگه واقعا" ترسیده بودم!
احساس میكردم تقریبا" نزدیك به یك ساعته كه دارم راه میرم...اما اصلا" ویلاها رو نمیدیدم...مثل این بود كه تمام این مدت فقط دور خودم چرخیدم...تاریكی هوا و وحشت حاصل از اون داشت من رو به مرز جنون می رسوند...از ترس بی اراده اشكهام سرازیر شده بود ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد...هر چند قدمی كه می رفتم لحظاتی می ایستادم و گوش میكردم بلكه صدای یكی از بچه ها رو بشنوم...اما همه جا سكوت بود!
وحشت از اینكه نكنه بلایی سرم بیاد داشت دیوانه ام میكرد...اگر كسی توی اون محیط قصد آزار من رو میكرد چطور باید از خودم دفاع میكردم؟...خدایا چرا بچه ها برنگشتن؟!
برای لحظاتی صدای پایی رو شنیدم...دیگه حركت نكردم...سعی كردم با دقت بیشتربه صدایی كه شنیده بودم گوش كنم...صورتم خیس از اشك وحشت بود!...اما دیگه صدایی نشنیدم...دوباره به آهستگی شروع كردم به راه رفتن...صدای فشرده شدن برفها در زیر پام مثل این بود كه استخوانهای بدنم رو دارن خورد میكنن...از شدت ترس سرمای محیط رو بیش از پیش حس میكردم و دندونهام به هم میخورد...دوباره صدای پا شنیدم!...وحشت تمام وجودم رو پر كرده بود اونقدر كه قدرت نگاه كردن به هیچ سمتی رو دیگه نداشتم...بعد صدای پا تندتر شد...
از ترس احساس میكردم قلبم داره از حركت می ایسته...صدای پا نزدیك و نزدیكتر شد و بعد كسی بازوم رو گرفت...
شروع كردم به جیغ كشیدن...چشمهام رو بسته بودم و فقط جیغ میزدم!
سعی داشتم از اون شخص فاصله بگیرم و عقب عقب میرفتم...ولی اون كسی كه حالا بهم خیلی نزدیك شده بود از من قویتر بود...محكم از پشت به درختی خوردم و تعادلم بیشتر بهم خورد اما اون شخص از افتادنم جلوگیری كرد و بعد من رو بین خودش و اون درختی كه در پشتم بود قرار داد...جیغ و گریه ام قاطی شده بود...یكباره حس كردم همون شخص من رو محكم در آغوش گرفت و در حالیكه سر من رو به سینه ی خودش نگه داشته بود دائم با صدایی كه در میون جیغهایی كه میكشیدم برام قابل درك باشه گفت:مهسا...مهسا...نترس...نترس.. .منم...
گریه میكردم و تمام بدنم می لرزید...صدایی كه می شنیدم برام آشنا بود اما نمی تونستم به درستی تشخیص بدهم كه صاحب صدا كیه...كم كم حس كردم از ترسم داره كم میشه و دیگه تنها نیستم...خودم رو با تمام وجود در آغوش اون شخص جا داده بودم و سرم رو به سینه اش میفشردم و با صدای بلند گریه میكردم...
نوازش دستهای اون شخص رو به روی شانه و پشتم حس كردم و بعد بوسه های سریعی كه روی سر و پیشونی و گونه هام میگذاشت و سعی داشت من رو آروم كنه...
لحظاتی كه گذشت تازه تونستم تشخیص بدهم كسی كه اینجوری خودم رو بهش چسبونده بودم و به نوعی از شدت ترس به آغوشش پناه بردم كسی نیست جز سعید!!!
صدای سعید رو كه حالا به آرومی در كنار گوشم صحبت میكرد تونستم تشخیص بدهم:مهسا...مهساجان...آروم باش...نترس...نترس...چیزی نیست...الان با هم برمیگردیم خونه...هیس...بسه دیگه...بسه...گریه نكن...
و بعد با استفاده از نور موبایلش كمی محیط روشن شد و تونستم اطراف رو ببینم...
هنوز سخت به سعیده چسبیده بودم و اون با یك دستش من رو در آغوش گرفته بود و با دست دیگرش سعی كرد با كمك نور موبایلش كمی اطراف رو برای من روشن كنه و بعد گفت:نترس مهسا جان...چیزی نیست...تو فقط راه رو گم كردی و اشتباهی اومدی یه سمت دیگه...برگشتم خونه فهمیدم تنها موندی كنار رودخونه...اومدم كنار رودخونه دیدم نیستی...حدس میزدم كه این اتفاق برات بیفته...مسیر رو برگشتم دیدم یه جا اشتباه رفتی...مسیر رو اومدم تا پیدات كردم...گریه نكن...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
هنوز سخت به سعیده چسبیده بودم و اون با یك دستش من رو در آغوش گرفته بود و با دست دیگرش سعی كرد با كمك نور موبایلش كمی اطراف رو برای من روشن كنه و بعد گفت:نترس مهسا جان...چیزی نیست...تو فقط راه رو گم كردی و اشتباهی اومدی یه سمت دیگه...برگشتم خونه فهمیدم تنها موندی كنار رودخونه...اومدم كنار رودخونه دیدم نیستی...حدس میزدم كه این اتفاق برات بیفته...مسیر رو برگشتم دیدم یه جا اشتباه رفتی...مسیر رو اومدم تا پیدات كردم...گریه نكن...
كم كم با اطمینان از اینكه دیگه تنها نیستم و سعید پیدام كرده وحشتم كم شد...
از آغوش سعید خودم رو بیرون كشیدم و حالا اون وحشت دقایق قبل من جای خودش رو به عصبانیت میداد!
سعید كه به من نگاه میكرد به آرومی گفت:الان حالت بهتر شده؟...آرومتر شدی؟
با عصبانیت به چشمهای سعید كه خیره در چشمهای من بود نگاه كردم و سپس خیسی اشكهایی كه آثارشون هنوز به روی صورتم بود رو پاك كردم و گفتم:سارا و محمد از قصد با من این كار رو كردن...آره؟
نگاه سعید كه حالا گیج و متعجب به نظر می اومد رو به روی خودم احساس كردم ولی عصبانیت دیگه مجال فكر كردن رو از من گرفته بود!
با حرصی كه هر لحظه بیشتر میشد ادامه دادم:می خواستین با این كار چی رو ثابت كنین؟...از همون اولشم دوست نداشتم باهاتون بیام طالقان...چون ذات بدجنس و غیرقابل تحمل همه ی شما ها رو همون چند سال پیش شناختم...ولی مامان اصرار داشت...هدف سارا و محمد و سهند و حتی تو از اینكه این بلا رو سر من بیارین چی بود؟...هان؟...می خواستین مثلا" با این بازی و تئاتری كه راه انداختین بهم نشون بدین كه چقدر ضعیفم و نیاز به یه سوپرمنی مثل تو دارم؟...شما ها فكر كردین من احمقم؟...اولش كه سارا و محمد به بهانه ی دستشویی برگشتن خونه و گفتن زودی میان...زود بر نگشتن كه هیچ بعدشم سهند...سهند داشت اس.ام.اس بازی میكرد یكدفعه مثل برق از جاش پرید و گفت میخواد بره داروخانه نمیدونم چه كوفتی بخره...فكر كردین من نفهمیدم همه ی این بازیها زیر سر تو بوده؟...سهند رفت و بعدشم سارا و محمد برنگشتن...من رو تنها گذاشتین توی اون خراب شده...این چه مسخره بازی بود كه سر من درآوردین؟...هان؟...همه ی این كارها رو كردین كه در نهایت تو مثل یه منجی یا نه بهتره بگم همون سوپرمن بیای و من رو از این وضع مسخره ایی كه توش گیر كرده بودم نجات بدهی مثلا"...آره؟
و بعد دوباره گریه ام گرفت...از این همه پستی در رفتار و اتفاقات یكی دو ساعت اخیر كه از بازی اونها احساس كرده بودم حالم بهم میخورد...
سعید كه تا اون لحظه فقط به من نگاه میكرد خواست یكبار دیگه من رو در آغوش بگیره كه با عصبانیت و نفرت هر دو دستم رو به سینه اش گذاشتم و اون رو به عقب فرستادم و با فریاد و گریه گفتم:به من دست نزن...حالم از همتون به هم میخوره...شماها همتون یك مشت بچه پولدار لوس وننرین كه فكر میكنید كارهاتون زیادی بامزه اس...
سعید دوباره به طرفم اومد و باز خواست من رو كه گریه میكردم در میان دستها و آغوشش بگیره كه این بار با فریاد بلندتری گفتم:به من دست نزن...
سعید برای لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس نور موبایلش قطع شد!
بعد با صدایی جدی و محكم گفت:مهسا...سعی كن یه ذره به خودت مسلط باشی...تو الان عصبی شدی حق هم داری ولی...
به میون حرفش رفتم و گفتم:چرا چراغ موبایلت رو خاموش كردی؟...هان؟...اینم ادامه ی شوخی مسخره ی شماهاس؟...روشنش كن...من از این تاریكی بدم میاد...
از شدت ناراحتی و عصبانیت و گریه ایی كه عارضم شده بود صدام می لرزید و این كاملا" غیرارادی بود!
توی اون تاریكی صدای سعید رو شنیدم كه گفت:مهسا جان...من خاموشش نكردم...شارژ باطری گوشیم تموم شد...حالا سعی كن یه ذره آورم باشی...
با فریاد گفتم:دروغ نگو...میگم موبایلت رو روشن كن.
احساس كردم سعید به من نزدیكتر شد و وقتی خواست بازوم رو بگیره با شتاب بازوم رو از دستش بیرون كشیدم و گفتم:بهت میگن به من دست نزن...اون موبایل مسخره رو روشنش كن.
سعید كاملا به من نزدیك شد...
صدای جدی سعید بار دیگه توی فضا و سكوت حاكم درمحیط كه حالا به آرومی كنار گوشم صحبت كرد رو شنیدم:مهسا...لازم نیست از چیزی بترسی...من كاملا" راه رو بلدم...بهت گفتم شارژ گوشیم تموم شده...سعی كن بفهمی چی میگم...حالا هم بگذار دستت رو بگیرم برگردیم خونه...همه جا تاریكه ممكنه بخوری زمین...تو این اطراف رو بلد نیستی...دختر تو چرا اینقدر لجبازی آخه؟
وقتی صحبت میكرد به قدری لبهاش رو به صورتم نزدیك كرده بود كه حركت لبهاش در كنار گوشم كاملا" برام قابل تشخیص بود...
صداش فوق العاده جدی و تا حدودی كلافه به نظر رسید...اقتداری كه توی لحن كلامش حس كردم باعث شد بار دیگه با تمام وجود احساس كنم توان مقابله با این كوه غرور و اعتماد به نفس رو ندارم...
روسریم از سرم افتاده بود...حالا نه تنها لبهاش رو درست در كنار گوشم و روی پوستم احساس میكردم كه با دو دست هم بازوهای من رو گرفت...در فاصله ی خیلی كمی از هم قرار گرفته بودیم...نفسهای گرمی كه از دهانش خارج میشد به صورتم میخورد...جدیتی در گرفتن بازوهام داشت كه باعث شد این باور به من القا بشه كه باید سكوت كنم و هر چی میگه گوش بدهم یا حداقل تا وقتی برسیم خونه باید تابع حرف و خواسته ی اون باشم!
لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد مثل اینكه از سكوت من اطمینان پیدا كرده كمی لحنش ملایم شد و در همون حالتی كه هنوزایستاده بودیم گفت:نه من و نه هیچكس دیگه حق نداره با تو شوخی بكنه كه اعصابت به هم بریزه...این اتفاقی كه افتاده غیر ممكنه شوخی باشه...ولی برای اینكه بهت ثابت بشه همین الان كه برگشتیم قضیه رو برات روشن میكنم...و وای به حال اون كسی كه به قول تو خواسته باشه با این كار مسخره شوخی كرده باشه با تو...مهسا...فقط میخوام این رو باور كنی كه اونقدر برام مهم شدی و ارزش داری كه حاضرم به خاطر تو و شخصیتت با هر كسی كه لازم باشه دربیفتم...اما یه چیز رو خوب یادت باشه...نه سر من فریاد بكش و نه زود قضاوت كن.
و بعد خیلی آروم لبهاش رو از كنار گوش و روی پوست صورتم فاصله داد...سپس بازوهام رو رها كرد و دستم رو توی دست گرم و داغش گرفت و به آهستگی شروع كرد به راه رفتن و من رو دنبال خودش كشید...
حس میكردم مسیری كه اومدم رو حالا داریم برمیگردیم چون برعكس زمانی كه موقع اومدن قدم روی برفهای تا زیر زانوم میگذاشتم حالا پاهام در جای پاهایی كه قبلا" روی برفها مونده بود قرار میگرفت و دیگه تا زیرزانو در برف فرو نمیرفتم...
چند باری نزدیك بود به زمین بیفتم كه سعید خیلی سریع و به موقع من رو میگرفت...با اینكه اگر این كار رو نمیكرد هر دفعه احتمال افتادنم به زمین حتمی بود ولی از اینكه به راحتی و مثل یك پركاه میتونست من رو درآغوشش بگیره اصلا" احساس خوبی نداشتم...دلم میخواست هر چه سریعتر این راه لعنتی تموم بشه!
تقریبا" حدود یك ربع بعد كم كم سر و صدای خنده هایی رو از فاصله ی دور شنیدم و بعد از گذشتن ازیك پیچ چراغهای روشن ویلاها رو از دور دیدم...انگار خدا دنیا رو بهم داده بود...كمی جلوتر كه رفتیم دیدم سه نفر در حالیكه هر كدوم موبایلشون رو روشن و با استفاده از نورهای اونها مسیر رو برای خودشون روشن كرده بودن دارن به سمت ما میان...كمی كه نزدیكتر شدیم بلافاصله صدای نگران سارا رو شنیدم كه گفت:وای خدا رو شكر...كجا پیداش كردی سعید؟
سعید با صدای آهسته وجدی همیشگیش گفت:سر دو راهی باغ آقای كشوری و حسین آقا راه رو اشتباه رفته بود...
سارا لحظاتی به من نگاه كرد و بعد گفت:خیلی ترسیدی؟...چرا صبر نكردی تا ما برگردیم؟
عصبانی شدم و با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفتم:تو و محمد رفتین كه زود برگردین مگه نه؟...اما برنگشتین...بعدش با اس.ام.اس خواستین سهند هم من رو تنها بگذاره...فكر كردی من هالوام؟
سعید بین من و بقیه ایستاده بود و با نگاهی كه به سارا كرد نشون داد كه منتظر پاسخ اونه...
سارا نگاهی آكنده از تعجب به محمد و بعد به من كرد و گفت:چی؟!!!...چرا باید از سهند بخوام تو رو تنها بگذاره؟!
سهند به میون حرف سارا اومد و گفت:مهسا این چه حرفیه؟!...من كه بهت گفتم باید برم داروخانه برای مامان انسولین بگیرم...بعدشم خودت دیدی كه چقدر اصرارت كردم با من برگردی خونه خودت نیومدی...
صدای محكم سعید رو شنیدم كه رو به سارا كرد و پرسید:تو و محمد چرا برنگشتین وقتی سهند هم رفته بوده؟
محمد سریعتر از سارا پاسخ داد:به جون سعید ما نمی دونستیم سهند پیش مهسا نیست...یعنی اصلا" ندیدیم كه سهند حتی برگرده و سوار ماشینشم بشه...سارا رفت دستشویی بعدش فكر كردیم سهند پیش مهساس...خیالمون راحت بود كه تنها نیست وقتی از خونه اومدیم بیرون من از سارا خواستم با هم بریم ته خیابون چون یه ویلا دارن میسازن خیلی مهندسیش و معماریش قشنگه...از سارا خواستم با هم بریم اون رو ببینیم یك كم معطل شدیم اونجا...الانم من از مهسا معذرت میخوام چون مثل اینكه اشتباه اصلی رو من باعث شدم...من وسارا تا الان نمیدونستیم اصلا" چی شده تا اینكه سهند از بیرون اومد و گفت مهسا كنار رودخونه تنهاس...سارا خیلی ناراحت شد ولی سهند گفت كه سعید رو دیده و اون اومده دنبالت كنار رودخونه...
سعید نگاهش رو به سمت من برگردوند...با نوری كه از موبایل بچه محیط رو روشن كرده بود میتونستم حالت چهره ی اون رو تشخیص بدهم...مكث كوتاهی كرد و بعد گفت:امیدوارم قانع شده باشی.
سارا با نگرانی به سعید و سپس به من نگاه كرد و گفت:مهسا؟!!!...تو فكر كردی من از قصد تو رو كنار رودخونه تنها گذاشتم؟!...اونم این وقت سال؟!...اونم این موقع نزدیك غروب هوا و تاریكی؟!...اونم تو رو كه برای اولین بار هست اومدی اینجا؟!...چرا این فكر رو كردی؟!...مگه من دیوونه ام؟!
و بعد به طرف من اومد و من رو درآغوش گرفت و خندید و در حالیكه چند ضربه ی ملایم به پشتم زد گفت:مهسا خیلی دیوونه ایی...چرا اینقدر درباره ی من بد فكر كردی؟!
خودم رو از آغوش سارا بیرون كشیدم و گفتم:ولی من هنوزم احساس میكنم این یه شوخی بی مزه بوده...
سارا خواست حرفی بزنه كه سعید با اشاره ی دستش اون رو وادار به سكوت كرد و بعد در حالیكه به بقیه اشاره كرد تا مسیر رو برگردیم یك دستش رو هم به بازوی من گذاشت و به آرومی گفت:دیگه برگردیم خونه...فكر میكنم به اندازه ی كافی توضیح داده شده...
از سعید فاصله گرفتم تا دیگه نتونه دست یا بازوم رو بگیره چون واقعا" از هر نوع ارتباطی ولو در این سطح با سعید باعث آزارم میشد!
سهند موبایلش رو به من داد و گفت كه با استفاده از نورش مسیر جلوی خودم رو روشن نگه دارم...راه باقی مونده رو طی كردیم ولی هر پنج نفر در سكوتی مطلق راه می رفتیم!
در طول مسیر دائم صحنه هایی كه سعید من رو در آغوشش گرفته بود تا به زمین نیفتم و یا لحظاتی كه روسریم از سرم افتاده بود و حركت لبهای سعید رو موقع صحبت در كنار گوشم و یا پوست صورتم حس میكردم رو به خاطر می آوردم و اعصابم به هم می ریخت...حس میكردم سعید در اون شرایط و تاریكی و موقعیتی كه من گرفتارش شده بودم به راحتی میتونست هر كاری دلش بخواد بكنه...و حتی تا در ذهنم تا جایی پیش رفتم كه فكر میكردم سعید از اینكه اینقدر خودش رو به من نزدیك كرده بود و به نوعی من رو در آغوش میگرفت لذت هم میبرده...و این از دید من یك سو استفاده بود...و من اصلا" از این وضعیت لذت نبرده بودم...حالا هم با یادآوری اونها عصبی میشدم!
زمانیكه از كوچه باغ خارج شدیم موبایل سهند رو بهش برگردوندم چون دیگه نور به اندازه كافی بود و نیازی به موبایلش نداشتم.
جلوی درب ویلا سه ماشین دیگه هم پارك شده بود.حدس زدم طبق برنامه ایی كه تا حدودی از اون باخبر شده بودم باید برادر پدرم یعنی عمواحمد و مهمانهای دیگه هم به جمع اضافه شده باشند.
چراغهای حیاط روشن بود وصدای خنده و شوخی چند دختر و پسراز داخل حیاط به گوش می رسید...
سارا زودتر از بقیه خودش رو به درب حیاط رسوند و چند ضربه ی محكم به درب زد و با خوشحالی رو به بقیه گفت:آخ جون...بقیه هم اومدن بچه ها...
توی چهره ی سارا هیچ ناراحتی وجود نداشت و من حس میكردم با توجه به كوتاهی كه در رابطه با من كرده بود حالا این بی تفاوتی اون قابل بخشش نیست!
كلافگی و خستگی بیش ازدقایق پیش آزارم میداد...دلم میخواست هر چه سریعتر به داخل خونه برم و از این جمع غیرقابل تحمل دور بشم...
لحظه ایی حس كردم سعید پشت سرم ایستاد و با صدایی آروم گفت:مهسا...میدونم كلافه و خسته ایی ولی الان كه درب باز بشه ممكنه بچه ها شروع كنن به پرت كردن گوله های برفی...اگه نمیخوای گوله برف بهت بخوره برو پشت سر من...
برگشتم نگاهش كردم و خواستم بگم نیازی به این كار نیست كه در این لحظه درب حیاط باز شد و سعید با حركتی خیلی سریع مچ دست من رو كشید و بلافاصله من رو در آغوش خودش گرفت طوریكه حالا هر دوی ما پشت به درب حیاط قرار گرفتیم...بعد متوجه شدم كه طبق صحبت سعید تمام كسانیكه توی حیاط بودن با باز شدن درب برف بازی رو هم آغاز كردن!
سهند و محمد و سارا هم مثل اینكه كاملا" آماده ی این قضیه بودن چرا كه اونها هم با شوخی و دادو فریاد و خنده شروع به پرت كردن گوله های برفی كه تند تند درست میكردن شدند!
گلوله های برفی زیادی به سعید میخورد اما سعید كه تمام حواسش به این بود كه من رو طوری در میان بازوان قوی و آغوش خودش قرار بده فرصت گوله برف درست كردن و پرت كردن نداشت!
حدود چند دقیقه این بازی و شوخی اعصاب خورد كن ادامه داشت تااینكه كم كم همه در حالیكه میخندیدند و با شوخی سر به سر هم میگذاشتند دست از برف بازی كشیدند.
وقتی همه در شرایط عادی قرار گرفتن و جو كمی آروم شد خودم رو از میون دستان سعید بیرون كشیدم و مثل بقیه شروع كردم به تكون دادن برفهایی كه روی شونه و سرم ریخته بود...البته مقدار برفی كه روی لباسهای من بود نسبت به بقیه به مراتب كمترو میشه گفت ناچیز بود و سعید از همه بیشتر...
در این لحظه گویا بقیه تازه متوجه ی حضور من در كنار سعید شدند!
همه ی اونها بچه های عموها و عمه های من بودند...هر یك سعی داشت با كلی خنده و شوخی سلام علیك كنه و خودش و بقیه رو هم معرفی میكرد...سپس همه وارد حیاط شدیم.
از اینكه مامان و عمه ها و عموهام از خونه خارج نشده بودن تشخیص دادم قضیه و اتفاق مربوط به كنار رودخانه به گوش اونها نرسیده چون مطمئن بودم اگر مامان از قضیه باخبر میشد با وجودی كه هنوز با من قهر بود اما بی تفاوت هم نمی موند و دلشوره و نگرانیش باعث میشد الان در حیاط باشه اما شرایط موجود نشون میداد اونها از قضیه بی خبر مونده اند!
هنوز معرفی و شوخی و خنده ی بچه ها در حیاط تموم نشده بود كه سمیرا به همراه یك كیك گرد و بزرگ از درب هال خارج شد و پشت سرش مامان و بقیه هم از هال بیرون اومدند...
سمیرا در حالیكه لبخند روی لبش بود رو كرد به همه ی ما كه در حیاط بودیم و با صدایی بلند گفت:وحشی بازی و برف بازیتون تموم شد؟...خوب حالا همه مهسا رو ماچش كنید چون امشب شب تولدشه...
صدای جیغ و سوت و خنده و هورا و دست فضای حیاط رو پر كرد...
هاج و واج مونده بودم...اصلا" به این موضوع فكر نكرده بودم و از اینكه دیگران یكی یكی دائم جلو می اومدن و صورتم رو می بوسیدن و بهم تولدم رو تبریك میگفتن بهت زده شده بودم!
عمو احمد و بقیه من رو در آغوش میفشردن و دائم پیشونیم رو می بوسیدن و بهم تبریك میگفتن...بعضی ها رو اصلا" نمیشناختم كه در حین تبریك خودشون رو هم معرفی میكردن...
دقایقی بعد بساط جوجه كباب رو هم در همون حیاط و هوای سرد راه انداختند و صدای پخش موسیقی تمام حیاط رو پر كرد.
در تمام این مدت سارا و بقیه دائم در حال رقص و خنده بودند و گاهی هم سعی داشتند دست من رو بگیرن و به زور با خودشون همراه كنند كه هر بار به بهانه ایی از جمع در حال رقص فاصله گرفتم...
وقتی میدیدم سعید روی صندلی ماشینش كه دربهای اون رو هم باز گذاشته بود و پاهاش بیرون از ماشین بود نشسته و نگاه دقیقش رو به من دوخته دوست داشتم از تیررس نگاهش دور باشم اما هر جا میرفتم سنگینی نگاه سعید رو به روی خودم كاملا احساس میكردم!
هوا سرد بود اما با فعالیتی كه بقیه میكردن گویی سرما براشون بی تفاوت شده بود!
مامان و عمه ناهید خودشون رو حسابی در لباسهای گرم پوشانده بودن و برای همین شكایتی از سرما نمیكردن...ساعتی بعد به پیشنهاد عمواحمد و آقا مسعود برای اینكه ما جوونها راحتتر باشیم همه ی ما رو در حیاط تنها گذاشتن و خودشون به همراه مامان و عمه ناهید و عمه نازی و بقیه به داخل ویلا برگشتن...
جوجه كبابها كه آماده شد یك قسمت رو به داخل خونه فرستادن و بقیه رو در همون حیاط به كمك سمیرا و شوهرش شهرام بین ماها پخش كردن...
كیك رو هم ساعتی بعد عمه ناهید به داخل ویلا برد و بین همه ی كسانی كه در داخل خونه و حیاط بودن تقسیمش كرد.
دیگه داشتم از خستگی میمردم...همه از این موقعیت لذت میبردن و به نوعی با رقص و خوردن شام مفصل و كیك و چایی در پایان حسابی از لحظاتشون استفاده میكردن و شاید در اون جمع تنها كسی كه دلش میخواست هر چه سریعتر به داخل خونه بره و از بقیه فاصله بگیره خود من بودم!
بعد از خوردن كیك فكر میكردم دیگه كاری نمونده و باید قاعدتا" از همه تشكر كنم و به داخل خونه بریم اما متوجه شدم سمیرا دوباره با لبخند رو كرد به همه ی ما و گفت:خوب...حالا رسیدیم به جاهای خوب خوبش...اولا" این كه برنامه ی جشن تولد برای مهسا جون فكر سعید بود ولی مهمترین قسمت قضیه اینه كه سعید كادوی تولد هم برای مهسا گرفته...هر كاری كردم به من بگه چی براش خریده گفت اصلا" امكان نداره و میخواد تنهایی اون رو بده به مهسا...ولی مگه میشه؟...حالا همه با هم میخوایم كه سعید كادوش رو بره بیاره و جلوی چشم همه ی ما بده به مهسا چون ما هم میخوایم بدونیم چی براش گرفته...یالله سعید...یالله بلند شو برو كادوت رو بیار...یالله سعید...
و به تبعیت از سمیرا بقیه هم با سوت و فریاد همین رو از سعید خواستن!
از اینكه می شنیدم سعید ترتیب این تولد رو برای من داده حرصم گرفت...چرا كه در تمام این مدت فكر كرده بودم مامان و احیانا"عمه ناهید در این قضیه دخیل هستند ولی حالا فهمیده بودم كه همه چیز زیر نظر سعید بوده!
اونقدر این قضیه فكرم رو مشغول كرده بود كه اصلا" متوجه نشدم سعید با یك جعبه ی كوچك كادو پیچ شده جلوی من ایستاده و بقیه هم دورمون حلقه زده بودن!!!
جعبه رو از سعید گرفتم و تشكر كردم...
قبل از اینكه بازش كنم هر كسی در مورد كادو حدسی میزد و همه چیز با خنده و شوخی همراه شده بود...
وقتی كادوی اطراف جعبه رو پاره كردم در اوج ناباوری دیدم هدیه ی سعید چیزی نیست جز یك گوشی موبایل بسیار شیك مدل بالا همراه با یك عدد سیم كارت تلفن!!!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
وقتی كادوی اطراف جعبه رو پاره كردم در اوج ناباوری دیدم هدیه ی سعید چیزی نیست جز یك گوشی موبایل بسیار شیك مدل بالا همراه با یك عدد سیم كارت تلفن!!!
چشمم به روی هدیه ایی كه گرفته بودم خیره موند!
بعد از لحظاتی نگاهم رو به صورت سعید كه هنوز جلوی من ایستاده بود امتداد دادم...
با لبخند به من خیره بود و بعد با صدایی آروم گفت:امیدوارم خوشت بیاد...مباركت باشه.
همه ی بچه هایی كه دورمون بودن شروع كردن به دست زدن و بعد سارا با صدای بلند گفت:سعید یالله ماچش كن یك ماچ آبدارش كن...
و به دنبال اون بقیه هم در حالیكه دست میزدن همین عبارت رو تكرار كردن!
باورم نمیشد كه به این راحتی در شرایطی قرار گرفته بودم كه میتونستم بعد ازچندین روز بیخبری حالا با نیما تماس بگیرم...تمام فكر و ذكرم در اون لحظه همین بود و خوشحالی از تمام ذرات وجودم فریاد می كشید.
بی اراده دو دستم رو دور گردن سعید انداختم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:وای مرسی سعید...ممنونم.
سعید كه حالا هر دو دستش دور كمر من حلقه شده بود لبخند رضایتی روی لبهاش نقش بست و گفت:خوشحالم كه تونستم برای شب تولدت كاری كرده باشم...
و بعد به آرومی گونه ام رو بوسید!
همه دست زدن وسوت كشیدن...و دوباره صدای موسیقی بار دیگه در فضا پخش شد و همه شروع كردن به رقصیدن.
از آغوش سعید خودم رو بیرون كشیدم و با عجله درست مثل كودكی كه بهترین اسباب بازی عمرش رو در شب تولدش هدیه گرفته باشه روی یكی از نیمكتهای كنار حیاط نشستم و شروع به باز كردن جعبه كردم...
همه درحال رقص بودن اما سعید اومد كنارم روی نیمكت نشست و گفت:میتونی سیم كارتش رو جا بندازی؟
درحالیكه گوشی رو از جعبه خارج میكردم و سیم كارت هم روی پام بود نگاهی به گوشی كردم و گفتم:آره...فكر كنم بتونم...
سعید كمی با تعجب نگاهم كرد و گفت:جدی؟!...مطمئنی؟!
یكباره به خاطرم اومد كه مامان قبلا" گفته بود من اصلا" گوشی ندارم!
كمی به گوشی نگاه كردم...مدلش با گوشی قبلیم زمین تا آسمون فرق میكرد...اما گذاشتن سیم كارت در موبایل كاری بود كه قبلا" بارها و بارها با گوشی خودم انجام داده بودم ولی حالا اگر این كار رو میكردم با توجه به حرفی كه مامان زده بود میتونست كار عجیبی به نظر برسه چرا كه سعید تصور میكرد من تا اون روز اصلا" موبایل نداشته ام!
گوشی و سیم كارت رو به سمت سعید گرفتم و در حالیكه با تمام وجودم خوشحال بودم گفتم:نه...فكرنكنم بتونم...میشه زحمتش رو برام بكشی؟
سعید سرش رو به علامت تایید تكون داد و در حالیكه هنوز لبخند به لب داشت گوشی و سیم كارت رو از من گرفت و مشغول شد.
چند لحظه بیشتر طول نكشید و بعد گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:مباركت باشه.
لبخند زدم و گوشی رو از دستش گرفتم...
حالا دوست داشتم از كنارم بلند بشه تا من كاری رو كه دلم میخواست انجام بدهم!
در همین لحظه محمد كه میخواست سی.دی دیگری رو در سیستم پخش صوت ماشین سعید بگذاره اون رو صدا كرد و سعید هم از كنارمن بلند شد و به سمت بچه های دیگه رفت.
به گوشی كه حالا در دستم بود نگاه كردم...همه در حال رقص وشوخی و خنده بودن...
شروع كردم به گرفتن شماره ی نیما!
بعد از لحظاتی تماس برقرار شد...اما هر چی زنگ خورد كسی پاسخ نمیداد!
یكبار دیگه تماس گرفتم اما بازهم بی جواب موندم!
نگرانی و اضطراب وجودم رو گرفت...چرا نیما پاسخ تماس من رو نمیداد؟!
گوشی رو قطع كردم و این بار شماره ی لیلا رو گرفتم...بعد از دو بوق بلافاصله صدای لیلا رو از پشت خط شنیدم:بله؟...بفرمایین؟
- الو...لیلا منم مهسا.
- مهسا!!!...تویی؟!...با شماره ی كی داری به من زنگ میزنی؟!...كدوم گوری هستی؟...چرا تلفن خودت خاموشه؟...به خونتون سیصد بار زنگ زدم ولی جواب نمیدین...هیچ معلوم هست چه غلطی میكنی؟...خجالت نمیكشی من مریضم یه تلفن نزدی حالم رو بپرس؟...تو الان كجایی؟این سروصداها چیه میاد؟...عروسیه؟
لیلا تند تند و پشت سر هم حرف میزد وسوال میكرد و اصلا" مجال پاسخگویی به من نمیداد...بالاخره وقتی ساكت شد تونستم جواب بدهم:مامان گوشیم رو گرفته...این چند روزم توی شرایطی بودم كه اصلا" نتونستم باهات تماس بگیرم...یعنی روز اول كه نیومدی مدرسه با خونتون تماس گرفتم ولی مثل اینكه خونه ی مامان بزرگت بودی چون جواب ندادی...شماره ی موبایلتم یادم نمی اومد...شماره ی خونه ی مامان بزرگتم كه بلد نبودم...
- الان با شماره ی كی داری به من زنگ میزنی؟این شماره ی خودت نیست...اصلا" كجایی كه اینهمه سرو صداس اونجا؟
- ببین لیلا قصه اش مفصله...فعلا" این حرفها رو ول كن...بگو ببینم از نیما خبر داری؟
لیلا كمی مكث كرد و بعد در حالیكه مشخص بود انگار چیزی به خاطرش اومده جواب داد:مهسا؟...این مسخره بازی چیه سر نیما درآوردین؟
نمیدونستم باید چه جوابی بدهم چون خودمم از اصل ماجرا تا حد زیادی بی خبر بودم...فقط تا اونجا میدونستم كه خاله ثمین اون روز توی خیابون با نیما صحبت كرده بنابراین سكوت كردم و منتظر شدم لیلا حرفش رو ادامه بده:با توام مهسا...چرا لالی؟
در این لحظه متوجه شدم سمیرا داره به سمتم میاد...قاعدتا" دیگه نمی تونستم راحت با لیلا صحبت كنم برای همین گفتم:لیلا...من الان زیاد نمیتونم حرف بزنم...فقط سریع بهم بگو چرا نیما جواب تلفن نمیده؟
- اونها الان دو روزه مشغول اثاث كشی و تعمیر خونشونن...احتمالا" متوجه نشده...بعدشم اگه با این شماره زنگ زدی خوب اون بدبختم مثل من از كجا باید بدونه كه این شماره ی توئه؟...مهسا چرا اینقدر مارمولك بازی درمیاری؟...جواب منو بده ببینم...میگم این چه كاری بود با نیما كردی؟
- ببین لیلا...من الان نمیتونم درست برات توضیح بدهم...دوباره باهات تماس میگیرم...فعلا" خداحافظ.
و بعد دیگه منتظر ادامه ی صحبت لیلا نشدم و گوشی رو قطع كردم!
سمیرا كه حالا با لبخند كنار من رسیده بود باز هم تولدم رو تبریك گفت و چون دیگه سردش شده بود وكاری در حیاط نداشت میخواست به داخل خونه برگرده...
از سمیرا به خاطر زحمتهایی كه در این چند ساعت كشیده بود تشكر كردم و اون هم من رو بوسید و به همراه شهرام به داخل خونه رفتند.
دقایقی بعد سارا كه دیگه واقعا" از رقصیدن و مسخره بازی خسته شده بود به تمام بچه ها پیشنهاد داد همگی با فرستادن یك اس.ام.اس و یا زدن یك تك زنگ به گوشی من یكی یكی شماره ی خودشون رو به من بدهند...شماره تلفن من رو هم سعید با صدای بلند برای بقیه تكرار كرد و تازه اون موقع بود كه فهمیدم شماره ی تلفنمم بسیار عالی انتخاب شده و از اون دسته شماره هایی بود كه به راحتی میشد به خاطر سپردش واین نشون میداد سعید حتی در انتخاب شماره تلفن هم نهایت حساسیت رو به خرج داده بوده!
سعید شارژ گوشیش تموم شده بود برای همین شماره تلفنش رو خودش وارد گوشی من و ذخیره كرد سپس گوشی رو به من برگردوند.
بعد از این كار دیگه كم كم همه خسته شده بودن و با پیشنهاد سهند همگی از درب پشت ساختمان بالا رفته و وارد طبقه ی دوم شدیم...بچه ها باز هم خیال داشتن دور هم بنشینند و حالا بساط بازی دبرنا راه بیندازند!!!
از شدت ذوق و خوشحالی كه حالا میتونستم به هر طریق ممكن با نیما صحبت كنم خستگی و كلافگی از یادم رفته بود اما برای انجام این كار نیاز به تنهایی داشتم بنابراین از شركت در بازی شونه خالی كردم و با عذرخواهی از بقیه خستگی رو بهانه قرار دادم و به سمت پله های مشرف به طبقه ی سوم رفتم.
زمانیكه از پله ها بالا می رفتم به یاد سعید افتادم و اینكه باید یكبار دیگه بابت همه چیز از اون تشكر میكردم...
از همون جایی كه ایستاده بودم سرم رو برگردوندم و به جمع بچه هایی كه در هال طبقه ی دوم همگی سرگرم پخش كارتهای دبرنا و چیدن بساط بازی بودن نگاه كردم...اما سعید در بین بقیه نبود!
با اینكه به جهت كادویی و جشنی كه برام گرفته بود باید منتظر میموندم تا اون هم به طبقه ی دوم بیاد و مجددا" از او تشكر میكردم ولی حوصله ی توقف بیش از این را هم در بین جمع نداشتم و پیش خودم فكر كردم فردا كه دیدمش بازم تشكر میكنم...
و بعد برگشتم و باقی پله ها رو بالا رفتم و به اتاقی كه در اختیارم گذاشته بودند وارد و درب رو هم پشت سرم بستم.
روی تخت نشستم و یكبار دیگه شماره ی نیما رو گرفتم...اما باز هم پاسخی به تماس من داده نشد!...یادم افتاد كه حرف لیلا درسته و این شماره ی من برای نیما ناشناسه و ممكنه تلفنش الان پیشش نباشه و بعد هم كه ببینه به خاطر ناشناس بودن شماره عكس العملی به تماس من نشون نده...برای همین یك اس.ام.اس كوتاه برایش ارسال كردم و بهش توضیح دادم كه این شماره تلفن متعلق به منه...
اما به این اس.ام.اس هم پاسخی داده نشد!
دیگه واقعا" نگران شدم و همه چیز رو از چشم مامان و خاله ثمین می دیدم...توی ذهنم مطمئن شده بودم كه خاله ثمین بنا به خواست مامان حسابی به نیما توهین و از ادامه ی رابطه اش با من منعش كرده و به همین خاطره كه الان نیما به هیچ وجه پاسخ من رو نمیده!
بغض كرده بودم و داشتم از نگرانی و دلشوره میمردم...
اگه خاله ثمین به نیما توهین كرده باشه چی؟!!!
توی همین فكرها بودم كه صدای زنگ تلفنم بلند شد!
نگاه به گوشیم كردم و دیدم اسم سعید روی صفحه ی گوشیم نمایش داده شد!
وقتی به تماسش پاسخ دادم گفت:مهسا میدونم خسته ایی...اما میشه خواهش كنم كاپشنت رو بپوشی یه روسری هم سرت بندازی بیای پایین؟...من توی حیاط منتظرتم.
خسته بودم و حالا با توجه به اینكه نیما پاسخم رو نمیداد بی حوصلگی و بغض گریبانم رو گرفته بود...
دلم نمی خواست از اتاق خارج بشم...میخواستم همونجا بنشینم و تا صبح هزار بار دیگه با نیما تماس بگیرم بلكه بالاخره دلش به حالم بسوزه و پاسخ تماسم رو بده...
از طرفی حالا خجالت میكشیدم كه با سعید مخالفت كنم و این رو در اون لحظه دور از ادب میدونستم كه به خواهشش توجهی نكنم...
مكثی كردم و گفتم:بیام پایین؟!!
- آره...لباس گرم بپوش بیا پایین...منتظرتم.
به هیچ وجه دلم نمی خواست از خلوت و تنهایی كه حالا بعد از اونهمه هیاهو و شلوغی به دست آورده بودم دست بكشم...توی فكر بودم كه چه بهانه ایی درست كنم و از رفتن به حیاط خودم رو نجات بدهم كه درب اتاق باز شد و مامان به داخل اتاق اومد!!!
درب اتاق رو بست و در حالیكه پشت درب ایستاد و به اون تكیه زد با نگاه معنی داری به من چشم دوخت!
گوشی در كنار گوشم بود و حالا به مامان نگاه میكردم...میدونستم احتمالا" در طبقه ی اول سمیرا قضیه ی هدیه رو بهش گفته و حالا كه وارد اتاق شده و من رو در اون شرایط میبینه گمان كرده كه دارم با نیما صحبت میكنم!
از ترس اینكه نكنه حرفی بزنه و صداش برای سعید قابل شنیدن بشه برای لحظاتی گیج شده بودم و اصلا" نمی دونستم باید چی بگم یا چیكار كنم...
صدای سعید رو از پشت خط دوباره شنیدم كه گفت:مهسا؟چرا ساكتی؟...پس تا تو حاضر بشی بیای پایین من ماشین رو از حیاط می برم بیرون...جلوی درب منتظرتم.
چاره ایی نداشتم باید حرفی میزدم كه مامان سریع متوجه بشه چه كسی پشت خط داره با من صحبت میكنه!
در حالیكه هنوز نگاهم روی مامان ثابت بود از روی تخت بلند شدم و گفتم:باشه سعید...الان میام پایین...
و بعد خیلی سریع تلفن رو قطع كردم.
مامان از شنیدن صحبت من گویا تا حدود زیادی خیالش راحت شد اما سعی كرد همچنان حالت جدی و خشك خودش رو حفظ كنه و بعد گفت:مهسا حواست رو جمع كن...سمیرا الان پایین گفت كه سعید كادوی تولد بهت این گوشی رو داده...به جون خودت...به ارواح خاك بابات اگه بفهمم به اون پسره زنگ زدی فكر نكن اینجا هستیم و رعایت میكنم به خدا همین جا روزگارت رو سیاه میكنم...فهمیدی چی گفتم؟...اینجا بخوای بی آبرویی كنی خودم میكشمت...فهمیدی؟
با كلافگی رو به مامان با صدایی آروم گفتم:خیلی خوب...هیس...
بعد به سمت كاپشنم رفتم و اون رو به تنم كردم...زمانیكه میخواستم روسریم رو روی سرم بگذارم مامان كنارم اومد ایستاد و در حالیكه به نیمرخ من چشم دوخته بود گفت:ببین مهسا...سعید محبت كرده ولی بدون مشورت با من این رو برای تو خریده...فكر نكن این دو سه روز اینجا هستیم حواسم بهت نیست...تو هر كاری بكنی من میفهمم...
از لحن كلام مامان عصبی تر شده بودم و دلم میخواست هر چه سریعتر از اتاق بیرون برم...روسری رو روی سرم گذاشتم و شالم رو به دور گردنم انداختم و گفتم:خیلی خوب بابا....اه
و بعد با عجله از اتاق خارج و به حیاط رفتم...سعید در بیرون حیاط توی ماشینش نشسته و منتظر من بود.
به سرعت حیاط رو طی كردم و سوار ماشینش شدم.
موسیقی ملایم و قشنگی از پخش صوت ماشینش به گوش می رسید.
با لبخند نگاهم كرد و گفت:داشتی استراحت میكردی...آره؟
هنوز توی فكر حرفها و تهدیدهای مامان بودم بنابراین با گیجی پاسخش رو دادم و گفتم:نه...نه...اتفاقا"با اینكه خیلی خسته بودم ولی بدم نمی اومد بیام بیرون...
سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و ماشین رو به حركت درآورد.
هنوز مسافتی نرفته بودیم كه صدای زنگ گوشی من بلند شد!
سریع به گوشیم نگاه كردم...
وای خدای من!!!...نیما بود...
سعید نگاهی به من كرد و گفت:چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟!
شماره ی نیما رو هنوز توی گوشیم ذخیره نكرده بودم بنابراین اسمش رو ی صفحه ی موبایل نمایش داده نمیشد...
نمی تونستم در اون شرایط به تماس نیما پاسخ بدهم بنابراین گفتم:آخه شماره ناشناسه...
سعید لبخندی زد و گفت:خوب به هر حال جواب بده...فوقش طرف میفهمه اشتباه گرفته...
نیما تماس رو قطع كرد...خیالم راحت شد و تا خواستم حرفی بزنم دوباره تماس گرفت!
گوشیم دائم زنگ میخورد و نگاه من به روی صفحه ی نمایش تلفن خیره مونده بود...دلم داشت ضعف میرفت برای جواب دادن به تماس نیما...اما در شرایط بدی بودم و این كار امكان نداشت!
تماس بار دیگه قطع شد و به فاصله ی چند ثانیه نیما یك اس.ام.اس فرستاد:مهسا پس چرا جواب نمیدی؟
سعید كه در حین رانندگی كاملا" متوجه ی من هم بود خندید و گفت:هنوز هیچی نشده سرت شلوغ شده...
لبخندی زدم و گفتم:یكی از دوستای مدرسه ایم اس.ام.اس زده برام...آخه چند دقیقه پیش شماره ام رو براش فرستادم...
كمی از مسیر رو كه رفتیم نیما دوباره تماس گرفت!
خدایا...چیكار كنم؟...نگاهم باز روی شماره ی نیما كه روی صفحه ی گوشیم ظاهر شده بود خیره شد!
صدای سعید رو شنیدم كه بار دیگه گفت:مهسا؟...چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟
- آخه...گفتم كه...نمیدونم كیه...ولش كن...
دوباره نگاه دقیق و سنگین سعید رو به روی خودم حس میكردم...گوشی در دستم بود و دائم زنگ میخورد...
صدای سعید رو شنیدم كه گفت:خیلی خوب تو جواب نده...بده من جواب بدهم ببینم كیه؟
و بعد گوشی رو از دست من گرفت!!!
قدرت هیچ كاری نداشتم...نفسم داشت بند می اومد...
سعید در حین رانندگی برای لحظاتی كوتاه به صورت من خیره شد و بعد گوشی رو كنار گوشش قرار داد و گفت:بله؟...بفرمایین؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید در حین رانندگی برای لحظاتی كوتاه به صورت من خیره شد و بعد گوشی رو كنار گوشش قرار داد و گفت:بله؟...بفرمایین؟
لحظاتی گذشت...
متوجه شدم نیما پاسخی نداد و تماس رو قطع كرد!
سعید نگاه دقیقی به شماره ی تماس انداخت و گفت:حرفی نزد...قطع كرد...احتمالا" شماره رو اشتباه گرفته بوده.
آب دهانم رو فرو دادم و پاسخی ندادم.
سعید بار دیگه به گوشی من نگاه كرد و سپس اون رو به من برگردوند و گفت:باید بدونی وقتی كسی تماس میگیره چه شماره شناس باشه چه ناشناس درستش اینه كه جواب بدهی...فوقش اینه كه طرف میفهمه اشتباه گرفته و دیگه تماس نمیگیره...بهتر از اینه كه اون بدبخت به خیال اینكه تماس وشماره ایی كه گرفته درسته و هی كارش رو ادامه بده...
در ضمنی كه به چراغهای روشن مغازه های كنار خیابان نگاه میكردم و اصلا" هدف از این بیرون اومدن در اون موقع شب رو نمی فهمیدم گفتم:اومدیم و یه مزاحم تلفنی بود...اون وقتم باید به تماس ناشناس پاسخ بدهم؟...خوب وقتی شماره ایی ناشناسه من هیچ دلیلی نمیبینم جواب بدهم...اونم چند بار تماس میگیره بعدش كه میبینه جواب نمیدم خودش خسته میشه دیگه ادامه نمیده...بهتر از اینه كه با جواب دادن به تماسی ناشناس بیفتم توی هچل یه مزاحم تلفنی.
دلم میخواست زودتر برگردم خونه و در یك موقعیت مناسب با نیما تماس بگیرم...
خواستم در ادامه ی صحبتم از سعید بپرسم كی برمیگردیم خونه كه دیدم داره با لبخند به من نگاه میكنه و سپس بلوار رو دور زد و به سمت پمپ بنزین رفت و در همون حال گفت:میدونی مهسا...همین لجبازی و یكدندگی توی حرفاته كه باعث شده شخصیتت برام جالب باشه.
دیگه حرفی نزدم...وقتی وارد پمپ بنزین شدیم سعید كه ماشین رو در جایگاه متوقف كرده بود پیاده شد.
به محض پیاده شدن سعید خیلی سریع با اس.ام.اس به نیما گفتم با من تماس نگیره چون فعلا" در شرایطی نیستم كه بتونم جواب تلفنش رو بدهم و بعد هم اظهار دلتنگی كردم و حالش رو پرسیدم.
نیما در جوابم پیامكی فرستاد:مهسا بی نهایت دلتنگتم...دلم میخواد هر چه زودتر ببینمت...خاله ات خیلی حرفها به من زده كه باید با خودت صحبت كنم...میدونم حرفهای تو و خاله ات یكی نیست...منتظرم تا فرصت مناسب با هم صحبت كنیم.
بار دیگه با اس.ام.اس براش توضیح دادم كه فعلا" همراه مامان به طالقان اومدم و با فامیل پدرم هستیم و تا پایان این تعطیلات به تهران برنمیگردیم ولی از شروع هفته ی بعد مثل همیشه همدیگرو هر روز صبح خواهیم دید.
سعید كارش در پمپ بنزین تموم شد و اومد داخل ماشین و از جایگاه خارج شدیم...من همچنان سرگرم اس.ام.اس با نیما بودم!
آخرین اس.ام.اس نیما این بود:نه...دیگه مثل هر روز نمیشه همدیگرو ببینیم...خودم بهت اطلاع میدم كه كی و كجا همدیگرو ببینیم.
دلم میخواست همون موقع با نیما تماس میگرفتم تا دلیل نه گفتنش رو بفهمم اما موقعیت مناسبی برای این كارنبود و در نهایت حدس زدم این حرف نیما به احتمال زیاد ناشی از حرفهایی است كه خاله ثمین بهش زده!
دست از اس.ام.اس كشیدم ولی همون جمله ی آخر نیما كافی بود تا بار دیگه هجوم غم و نگرانی رو با تمام وجود در خودم احساس كنم.
به نقطه ایی نامعلوم خیره بودم و به این فكر میكردم كه ای كاش هر چه زودتر در موقعیتی قرار میگرفتم تا بتونم به راحتی با نیما صحبت كنم و ببینم خاله ثمین چه چیزهایی به نیما گفته كه دیگه حتی نمی تونه یا نمیخواد هر روز صبح مثل گذشته همدیگرو ببینیم!
صدای سعید من رو از عالمی كه دراون بودم بیرون آورد و گفت:مهسا لبو دوست داری یا باقلا پخته؟
متوجه شدم سعید ماشینش رو جلوی یك مغازه ی كوچك كه جمعیت زیادی برای خرید جلوی اون ایستاده بودن نگه داشته...
دوباره بی اشتهایی و بی تفاوتی به سراغم اومده بود بنابراین گفتم:من چیزی نمیخورم.
سعید كه حالا داشت كمربند ایمنی ماشین رو از خودش جدا میكرد گفت:ولی من هر دو رو دوست دارم.
و بعد از ماشین پیاده شد و دقایقی بعد همراه با دوسینی كه در هر كدوم یك ظرف لبوی داغ و باقلای پخته بود وارد ماشین شد...سپس بدون نظرخواهی از من یكی از سینی ها رو روی پای من گذاشت و سینی دیگه رو روی پای خودش و مشغول خوردن باقلا شد و گفت:خدائیش باقلا و لبویی كه اینجا میفروشه من هیچ جای تهرانم ندیدم داشته باشن...خیلی خوشمزه اس...بخور خودت میبینی.
با تمام بی میلی و مشغولیت ذهنی كه در اون لحظات گریبانگیرم شده بود اما عطری كه از لبوی پخته درفضای ماشین پیچیده بود باعث شد چنگال داخل سینی رو بردارم و تكه ایی از لبو رو بخورم...واقعا" هم شیرین و خوشمزه بود!
سعید با اشتهایی كامل باقلاهای سینی خودش رو خورد و وقتی شروع كرد به خوردن لبو رو كرد به من و گفت:امروز وقتی توی اون باغها گم شده بودی و پیدات كردم خیلی وحشتزده و عصبی بودی...حق هم داشتی...كاملا" میتونستم درك كنم كه توی چه شرایط بدی گیر كردی اما شنیدن بعضی حرفات در اون حالت باعث شد خیلی من رو به فكر بندازی...یكی اینكه گفتی اصلا" دلت نمیخواسته با ما به طالقان بیای چون ذات بدجنس و غیرقابل تحمل همه ی ما رو میشناسی و دیگه اینكه ما ها یك مشت بچه پولدار لوس وننریم...
بعد سكوت كرد و به صورت من خیره شد...
مثل این بود كه میخواست واكنش من رو در تكرار حرفهایی كه زده بودم متوجه بشه!
حرفی نزدم اما از درون هنوزم به چیزهایی كه گفته بودم ایمان داشتم.
سعید كه نگاه دقیقی به من داشت بار دیگه لبخندی روی لبهاش نقش بست و گفت:این كه ما رو بچه پولدارای لوس وننر خطاب كردی زیاد مهم نیست چون به زودی با توجه به سهم الارثی كه بهتون میرسه و وصیتی كه چندین سال قبل آقاجون بزرگ قبل از فوتش كرده بود و سهم مشخصی برای دایی ایرج هم به كنار گذاشته و تا حالا بهتون داده نشده بوده و عنقریب همه رو دریافت میكنید خواهی نخواهی خودتم در شمار همون بچه پولدارها در میای...حالا میزان لوسی وننریش كه ذكر كردی ممكنه در تو كمی متفاوت تر از كسی مثل سارا ظاهر بشه...اما مطمئنا" منظورت از لوسی وننری من نبودم...درسته؟
به سعید نگاه كردم...هنوز همون لبخند رو همراه با نگاه دقیقش به صورتم دوخته بود.
واقعا" هم وقتی در بین بچه هایی كه عضوی از فامیل پدریم محسوب میشدن دقیق میشدم این دو خصلت اصلا" در وجود سعید به چشم نمیخورد و برعكس بچه های دیگه شخصیتی مقتدر و محكم داشت كه شاید درك همین اقتدار بیش از لوسی و ننری بچه های دیگه باعث آزار من میشد!...یكجورهای خاصی همیشه فكر میكردم در مقابل سعید كم آورده ام...نوعی احساس خاص كه انگار میخواست قدرت و نفوذش رو روی من هم اعمال كنه!
بعد از كمی مكث با صدایی آورم گفتم:آره...واقعیتش تو لوس و ننر نیستی.
خندید و گفت:به غیر از اینم انتظار نداشتم چیزی بگی...چون خودم بهتر از هر كسی خودم رو میشناسم.
غرور وخودخواهی كه در پس كلامش حس میكردم باعث شد دندانهایم رو به روی هم فشار بدهم...
سعید در كنار جذابیت و خوش تیپی و پولداریش یعنی سه شاخصه ایی كه خیلی از دخترهای همسن و سال من براشون بیشترین اهمیت رو داره خصلتهایی چون غرور و خودخواهی و اقتدار دیكتاتور گونه ی زایدالوصفی كه داشت برای من غیرقابل تحمل شده بود!
سپس ادامه داد:و اما راجع به اون یكی حرفت كه گفتی ذات بدجنس و...
به میون حرفش رفتم و نگذاشتم صحبتش رو تموم كنه و با كلافگی گفتم:آره...ذات بدجنس و غیرقابل تحملی دارین كه برای من عذاب آوره...
لبخند روی لبهای سعید محو شد و نگاه جدی و دقیقش رو در حالیكه انتظار ادامه ی صحبت من رو میكشید حالا با شدت بیشتری به صورتم دوخت...
كلافگی از اینكه نتونسته بودم با نیما صحبت كنم و حالا از اینكه مجبور بودم در شرایطی غیرقابل تحمل به بودن در ماشین سعید رضایت داده باشم باعث شد در ادامه ی حرفم بگم:ببین سعید...من شاید مثل خواهر تو یا بقیه ی بچه های فامیل پدریم یه مرفه بی درد بار نیومده باشم اما فكر نكن با یه سفر به طالقان و گرفتن یه جشن تولد و حتی دادن هدیه ایی مثل این گوشی موبایل نظرم نسبت به قبل تغییر كرده...اگه دیدی گفتم همتون ذات بدجنس و غیرقابل تحمل دارین برمیگرده به چند سال پیش...به اون زمانی كه بابام مریض شد...سرطان گرفت...چند ماه توی خونه و بیمارستان اسیر شد ولی دریغ از یك احوالپرسی كوچولو از طرف شماها...هیچی...هیچكدوم...اصلا" مثل این بود كه بابای من در حیاتش برای شماها مرده بوده...وقتی هم كه مرد بازم نیومدین...نه عمه ناهید نه عمه نازی نه همین عمو احمد كه به قول خودش وقتی امشب من رو دائم توی بغلش میگرفت و میبوسید میگفت مهسا یادگار داداش عزیزمه...میخوام ببینم این داداش عزیزش كه الان زیرخروارها خاك خوابیده چرا اون موقع كه زنده بود عزیز نبود براش...هان؟...فقط به خاطر اینكه به میل خودش با مامان من ازدواج كرده بوده؟...میدونی چیه سعید؟...شما ها هیچكدومتون نمیتونین با هیچ محبتی غصه ی تنها موندنم رو وقتیكه بابامو توی قبر گذاشتمش از ذهن و دلم پاك كنید...شما ها از مامان من بدتون می اومده...چرا بابای من رو مجازات كردین؟...میدونستین مریضه...میدونستین سرطان داره...میدونستین داره روزهای آخر عمرش رو میگذرونه...اما بازم نیومدین...وقتی هم مرد نیومدین...چشم به راهتون بود...اما هیچكدومتون انگار نه انگار...حالا هم فكر نكن این رفت و آمد و نشون دادن درب باغ سبزتون برای من تعریف نشده و مجهوله...نه اصلا"...خوب میدونم در پس اینهمه نقش بازی كردنتون چیزی نهفته اس...حالا كی این فیلمی كه همتون دارین بازی میكنین روی پرده میفته خدا میدونه...
تمام مدتی كه صحبت كرده بودم سعید دست از خوردن كشیده بود و به پشتی صندلیش تكیه و در حالیكه یك دستش روی لبه ی پشت صندلی من بود با دقت به رفتار و گفتار من توجه داشت...و چقدر من از این نگاههای دقیق بدم می اومد!!!
وقتی حرفهام تموم شد سعید نگاهش رو به سینی روی پای من امتداد داد و گفت:دیگه نمیخوری؟
با عصبانیت به جا مونده از حرفهایی كه زده بودم پاسخ دادم:نه...از اولشم كه گفتم نمیخورم.
حرفی نزد و سینی رو از روی پای من برداشت و به همراه سینی خودش از ماشین پیاده شد و هر دو رو در سطل آشغال كنار خیابان انداخت.
لحظات كوتاهی همانجا نزدیك پیاده رو ایستاد و به دور دست خیره شد...بخاری كه به علت سرمای هوا از دهانش خارج میشد رو میدیدم...
شلوار جین بسیار شیكی به پا داشت...همراه با یك كت مشكی نیمه بلند كه تقریبا تا بالای زانوش بود...یقه ی كت رو بالا داده بود و با توجه به جذابیت ذاتی و این تیپ لباسی كه به تن داشت بیش از اندازه نظر دیگران رو به خودش جلب كرده بود...
كاملا" متوجه ی رفتار و عشوه ی دخترانی كه مثل ما همراه با خانواده و گاه همراه با پسرهایی كه همسن سعید و كمتر به نظر میرسیدن برای خوردن و یا خرید باقلا و لبو در اونجا توقف كرده بودن شدم...اكثر دخترها نگاههای تحسین آمیزو گاه حسرت آلودی به سعید میكردند و گروهی هم سعی داشتند با رفتار خودشون نظر سعید رو جلب كنند اما سعید مثل این بود كه برای هیچكس ارزشی قائل نیست و یا به عبارتی بود و نبود دیگران برایش مفهومی نداشت...توی فكر فرو رفته بود...چند قدمی راه رفت سپس به سمت ماشین برگشت و سوار شد.
زمانیكه داخل ماشین نشست لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:مهسا...میشه خواهش كنم درب داشبورد جلوت رو باز كنی و اون پاكت زردی كه توشه بیاری بیرون؟
كاری كه خواسته بود رو انجام دادم و پاكت رو به طرفش گرفتم.
سعید از توی پاكت تعدادی عكس بیرون آورد و به سمت من گرفت و گفت:اینها رو نگاه كن.
عكسها رو گرفتم و یكی یكی نگاه كردم...5تا عكس بود.
عكسهایی كه سعید چندین سال پیش توی مغازه ی بابا در كنار او انداخته بود!
سپس گفت:من خیلی تصادفی مغازه ی دایی ایرج رو پیدا كردم...زیاد هم به مغازه اش میرفتم...اون موقع محصل بودم...تو نمیتونی تصور كنی من چقدر دایی ایرج رو دوستش داشتم...دایی ایرج برای من شخصیت خاصی بود كه مثل اون رو توی فامیل ندیده بودم...طرز فكرش...حرفاش...رفتارش...همه وهمه برای من بی نظیر بود...مهسا...تو هیچ وقت عزیز رو در زنده بودنش ندیدی و نمیتونی بفهمی این زن چه شخصیت عجیب و كینه ایی داشت...من خودم هیچ وقت نتونستم رابطه ی خوبی با عزیز داشته باشم...تصمیماتی كه توی فامیل میگرفت حرف آخر بود و هیچ كس جرات مقابله با اون رو نداشت...از بزرگ و كوچیك بیشتر از اونچه كه بهش احترام بگذارن یا دوستش داشته باشن فقط ازش میترسیدن و تنها كسی كه توی فامیل تونست به خاطر دل خودش توی روی اون بایسته دایی ایرج بود...عزیز هیچ وقت نتونست این حقیقت رو بپذیره كه دایی ایرج با تمام احترامی كه براش قائله اما عشق و آرامش توی زندگیش چیزی نیست كه دیگری بتونه براش تعیین كنه چرا كه دایی ایرج عشق و آرامش رو در كنار زندایی ثریا پیدا كرده بود و باور این موضوع برای پیرزن خودخواه و مستبدی چون عزیزغیرقابل قبول بود...تا مدتها كسی نمیدونست من به مغازه ی دایی ایرج سر میزنم تا اینكه یه روز خودم به مامانم گفتم و اون طفلك هم به خاطر ترسی كه از عزیز داشت كلی من رو قسم داد كه این موضوع رو به كسی نگم چون از واكنش عزیز واقعا" وحشت داشت...منم گوش كردم و همیشه پنهانی به دایی ایرج سر میزدم...مامانم بی نهایت دلتنگ دایی بود اما جرات نداشت برخلاف خواسته ی عزیز كاری كنه...میدونم باورش برات سخته اما عزیز واقعا" شخصیت عجیبی داشت...زمانیكه دایی مریض شده بود من رو برای تحصیل به خارج از كشور فرستاده بودن و وقتی هم كه مرد بازم ایران نبودم...مطمئن باش اگر بودم وضع اینطور كه تو دیدی نمیشد...اما وقتی خبردار شدم كه دیگه كار از كار گذشته بود...نمیتونی باور كنی كه مامانم و عمه نازی و بقیه چقدر غصه میخوردن و وضع روحیشون بهم ریخته بود ولی نه جرات اومدن به خونه ی شما رو داشتن و نه روی دیدن زندایی ثریا و تو رو...باور اینكه چقدر الان برای همه ی ما عزیزی ممكنه برات غیر ممكن باشه و این به زمان نیاز داره...اما میخوام فقط این رو بهت بگم كه ابراز محبتها و علاقه ها از طرف بقیه به شما به خصوص به تو هیچ نقشه ایی رو در پشت پرده به دنبال نداره...فوت عزیز مثل شكسته شدن قوانین و از بین رفتن موانع بود...روزی كه تو و زندایی ثریا توی مراسم عزیز شركت كردین اصلا" متوجه ی بقیه نبودی...ولی من كه از همه چیز خبر داشتم میدونستم با اومدن شما دو نفر به مراسم ختم و عزای عزیز اون مراسم به عروسی تبدیل شده بود...هیچكس باور نمیكرد زندایی ثریا تا این حد بخشنده باشه و گذشت كرده باشه...همه شرمنده بودن اما مقصر نبودن...و حالا بودن شماها در اون مراسم نشون میداد كه خدا به همه فرصت جبران داده...مهسا بهت حق میدم نسبت به همه كینه داشته باشی ولی میترسم از اینكه كینه ایی بودن تو ارث نادرستی باشه كه از عزیز بهت رسیده باشه...مهسا سعی كن اگه نمیتونی محبتمون رو باور كنی حداقل متهممون نكنی...میدونم برات سخته كه باور كنی یك فامیل از ترس یك پیرزن خودخواه جرات انجام كاری رو نداشته باشن...اما همینقدر باور داشته باشی كه اونقدر برای همه دوست داشتنی هستین كه حتی با وجود فوت دایی ایرج هیچكس به خودش این اجازه رو نداد بدون حضور شما انحصار وراثت صورت بگیره دلیلش اینه كه همه حق شما رو محفوظ میدونستن...نمیخوام محبت رو با مادیات همسنگ كنم...اما این رو میخوام متوجه باشی كه همین خانواده ایی رو كه بد ذات و غیرقابل تحمل تصور میكنی اگه واقعا"اینطوری بودن باید در خوردن ارث هم بدذاتی خودشون رو نشون میدادن...كاری كه خیلی راحت با دادن رشوه به چند تا وكیل و چند تا مركز ثبت احوال میشد توی همه ی مدارك دست برد بی اونكه چیزی متوجه بشین و همه رو بالا میكشیدن و این كار غیرممكن نبود...مهسا فقط خواهش میكنم برای شكستن این قفل ذهنی كه نسبت به خانواده ی پدریت برای خودت درست كردی كمی به بقیه فرصت بدهی...فقط همین.
كمی سكوت كرد بعد ادامه داد:این عجولی تو در بیان حرفهات...این لجبازیهات...این كینه ایی بودنت...این تندگویی در كلامت...همه وهمه من رو نگران میكنه...مهسا تو برای من خیلی ارزش داری...خیلی بیشتر از اونچه كه بتونی تصور كنی...و من نمیخوام با رفتارت و حرفهات به این باور برسم كه عزیز دیگه ایی در بین فامیل وجود داره...به همه فرصت بده تا بهت نشون بدهند چقدر دوستت دارن و براشون عزیزی...
بعد به آرومی دستش رو روی دست چپم كه به روی پایم بود گذاشت و فشار ملایمی به اون داد و گفت:مهسا...زندگی بالا و پایین زیادی داره...به زودی خودت متوجه خیلی چیزها میشی...با اینكه میدونستم خسته ایی ولی باید امشب این حرفها رو بهت میگفتم چون بدجور نگرانم كرده بودی برای همین بود كه خواستم با من از خونه بیای بیرون.
سپس ماشین رو روشن كرد و به سمت خونه برگشتیم.
زمانیكه جلوی درب حیاط رسیدیم سارا و بقیه بار دیگه مشغول برف بازی در جلوی درب حیاط شده بودند!!!
به همه ی اونها نگاهی انداختم و از اینهمه انرژی كه در اونها میدیدم تعجب میكردم.
سارا با دیدن ما به طرف من و سعید دوید و در حالیكه میخندید گوله برفی به سمت سعید پرتاب كرد و گفت:سعید...سعید...آقای قریشی و خانواده اش هم اومدن...دخترشون وقتی فهمید تو با مهسا رفتی بیرون كفری شد...منم برای اینكه حرصش رو بیشتر دربیارم گفتم تو كی میخوای بفهمی و باور كنی كه دخترها برای سعید مثل لباس تنش هستن...امروز با یكیه فردا با یكی دیگه...آخه تو چرا هنوز از سعید توقع داری؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سارا با دیدن ما به طرف من و سعید دوید و در حالیكه میخندید گوله برفی به سمت سعید پرتاب كرد و گفت:سعید...سعید...آقای قریشی و خانواده اش هم اومدن...دخترشون وقتی فهمید تو با مهسا رفتی بیرون كفری شد...منم برای اینكه حرصش رو بیشتر دربیارم گفتم تو كی میخوای بفهمی و باور كنی كه دخترها برای سعید مثل لباس تنش هستن...امروز با یكیه فردا با یكی دیگه...آخه تو چرا هنوز از سعید توقع داری؟
از شنیدن این حرف در ابتدا كمی تعجب و سپس به سعید نگاه كردم.
سعید كه تا اون لحظه مشغول تكان دادن برفهای روی كتش از گوله برف پرتاب شده بود در حالیكه حركت دستش به روی كت ثابت شد نگاه جدی خودش رو به سارا دوخت و گفت:تو بیجا كردی این حرف رو زدی...
سارا كه به نزدیك ما رسیده بود ایستاد و لبخند روی لبش محو شد و با حالتی حاكی از اعتراض گفت:وا...سعید...مگه تو هنوزم با دختر آقای قریشی دوستی؟
سعید كلافه و تا حدی عصبی در جواب سوال سارا گفت:اینش به تو مربوط نیست ولی دارم بهت میگن تو بیجا كردی این حرف رو زدی...
احساس كردم دیگه صلاح نیست كنارشون باشم و حدس زدم سعید با اخلاقی كه داره و من از اون شناخته ام از اینكه سارا اون حرف رو جلوی من زده بود حالا میخواد سارا رو مورد مواخذه قرار بده و از اونجایی كه قضیه ی مربوط به سعید برام مهم نبود از هر دوی اونها فاصله گرفتم و در حالیكه سعی داشتم از تیررس گلوله های برفی كه بقیه به سمت همدیگه پرتاب میكردن در امان باشم به داخل حیات رفتم و سپس وارد ساختمان شدم.
زمانیكه وارد هال شدم متوجه ی حضور خانواده ی جدید دیگه ایی در بین جمع شدم كه حدس زدم باید همون خانواده ی آقای قریشی باشند.
همراه اونها دختری بود كه به نظر از من بزرگتر می اومد...دختری بسیار زیبا و جذاب...با موهایی روشن و چشمانی خیره كننده به رنگ آبی.
زمانیكه مشغول سلام و علیك شدم سمیرا من رو به اونها معرفی كرد...نگاههای دخترآقای قریشی رو به روی خودم كاملا" احساس میكردم و متوجه بودم از ابتدای ورودم به هال نگاه سنگینش به من معطوف شده.
زمانیكه سمیرا دست من رو گرفت و به سمت اون دختر برد سلام كوتاهی كه به او كردم و به او دست دادم كه لبخند كمرنگی پاسخ داد و در حالیكه هنوز دست من رو توی دست خودش نگه داشته بود رو به سمیرا گفت:پس دلبر جدید سعید اینه؟
سمیرا از شنیدن این حرف یكه خورد و با تعجب به او نگاه كرد و گفت:مونا جون این چه حرفیه؟!...من كه قبلا" برات توضیح دادم...مهسا جون دختر دایی ماست و تازه به جمع ما پیوسته...
دستم رو از دست مونا به آرومی بیرون كشیدم و لبخند كنایه آلودی به لب آوردم و گفتم:ممكنه سعید برای شما شخصیت خاصی باشه ولی برای من فقط و فقط حكم پسرعمه ام رو داره نه چیز دیگه...
و بعد رو كردم به سمیرا و گفتم:سمیرا جون ببخشید من خیلی خسته ام میخوام برم طبقه ی بالا...
و دیگه منتظر هیچ حرفی نشدم و به سمت پله ها رفتم.
از شنیدن حرفی كه مونا زده بود حسابی عصبی شده بودم و دلم میخواست در اون لحظه قدرتش رو داشتم كه سعید رو زیر مشت و لگد بگیرم!
هنوز از پله ها بالا نرفته بودم كه درب هال باز شد و سعید با چهره ایی گرفته و ناراحت وارد شد.
از دیدن سعید اصلا" حس خوبی بهم دست نداد و با عصبانیت صورتم رو برگردوندم واز پله ها بالا رفتم و در همون حال صدای سلام و احوالپرسی سعید رو با خانواده ی آقای قریشی هم میشنیدم.
وارد اتاقی كه در طبقه سوم بود شدم و درب رو بستم.
هنوز كاپشن و شال و روسریم رو درنیاورده بودم كه شروع كردم به گرفتن شماره ی تلفن نیما ولی قبلش شارژر رو هم به گوشیم وصل كردم چرا كه میدونستم گوشی هدیه ایی من حداقل نیاز به شارژ چند ساعته داره اما دیگه طاقت نداشتم تا صبح صبر كنم برای همین همزمان شماره ی نیما رو هم گرفتم!
بعد از چند بوق اتصال برقرار شد و صدای نیما رو شنیدم:جونم مهسا؟
وای خدای من...شنیدن صدای نیما بعد از این مدت بهترین اتفاق برای من بود...دلم میخواست حرف نزنم و فقط اون صحبت بكنه...ساعتها و ساعتها و من فقط به صداش گوش كنم...چقدر دلتنگش بودم...حالتی از بغض توی صدام پیچید و گفتم:وای نیما...اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده...
و بعد بی اختیار اشكم سرازیر شد و سكوت كردم.
نیما لحظاتی ساكت بود و بعد گفت:داری گریه میكنی؟
پاسخی ندادم و فقط تونستم در حالیكه گوشی رو كنار گوشم نگه داشته بودم به درب اتاق نزدیك بشم و اون رو قفل كنم و دوباره كنار تخت روی زمین نشستم.
نیما گفت:مهسا؟
- بله؟
- الان راحت میتونی صحبت كنی؟...كسی دور و اطرافت نیست؟
- آره...توی اتاق تنهام...نیما خاله ام بهت چی گفته؟...چرا دیگه نمیتونیم صبحا توی راه مدرسه مثل همیشه همدیگرو ببینیم؟...نیما نكنه میخوای...
بلافاصله به میون حرفم اومد و گفت:فكر بیخود به كله ات راه نده...بی جهت اعصابتم خراب نكن.
- پس چی؟...چرا وقتی گفتم هفته ی آینده همدیگرو میبینیم گفتی نه؟
- مهسا اولا" من توی روزها و هفته های آینده یكذره سرم شلوغه...خودت میدونی مامان و بابا از جنوب برگشتن و كلی كار مربوط به تعمیرات خونه و اثاث كشی و درس خودم و هزار مسئله ی دیگه هست كه ممكنه یا بهتره بگم صد در صد نمیتونم هر روز صبح تو رو ببینم...اما مسئله ی مهمتری كه میخواستم بهت بگم اینه كه خاله ات اون روز حرفهای عجیب و غریبی زد...حرفهایی كه اصلا" قرار من و تو نبوده...اما تاكید داشت مامانت و خود تو هم با خاله ات هم عقیده هستین...
- مگه چی گفته بهت؟!
- ببین مهسا مگه من و تو با هم قرار نگذاشتیم كه فعلا" با هم دوست باشیم تا بهتر همدیگرو بشناسیم و بعدا" اگر دیدیم واقعا" میتونیم با هم كنار بیایم اون وقت تصمیمات مهمتری بگیریم؟
- خوب آره...
- اما اون روز خاله ات حرفش چیز دیگه بود...میگفت اگه من میخوام به رابطه ام با تو ادامه بدهم اینطوری نمیشه باید بیام خواستگاریت و با هم نامزد كنیم...ببین مهسا درسته كه من یكی دو سال روی تو و شخصیتت فكر كردم اما قرار من و تو این نبوده...درسته؟...تو الان محصلی من الان دانشجوام...درسمون مونده...من سربازی نرفتم...كار درست و حسابی ندارم...خونه ندارم...هیچی و هیچی...من نمیخوام ازدواج كنم بعدش در این شرایط به گدایی بیفتم...منظورم رو میفهمی؟...من تا تو رو خوب ارزیابی نكنم تا تو خوب به روحیات من آشنا نشی و تا امكانات رفاهی اولیه رو نداشته باشم اومدن به خواستگاری یك كار صد در صد اشتباهه...اینو قبول داری؟...آره؟
از شنیدن اینكه خاله ثمین چه چیزی به نیما گفته گیج و بهت زده شده بودم...با اینكه واقعا" نیما رو دوست داشتم اما اصلا" به اینكه در این شرایط بیاد خواستگاری فكر نكرده بودم!
در سكوت به نقطه ایی خیره شدم و از فكر اینكه مامان و خاله ثمین چقدر بی منطق و سریع برای خودشون تصمیم گیری كردن اعصابم به هم ریخته بود...نیما درست میگفت و تمام این حرفهایی كه الان داشت عنوان میكرد قبلا" با هم در موردش صحبت كرده و به توافق هم رسیده بودیم...
صدای نیما بار دیگه من رو به خودم آورد كه گفت:مهسا؟...با تو ام...مگه من و تو این حرفها رو با هم قبلا" نزده بودیم؟...مگه من و تو شرایط همدیگرو قبول نكرده بودیم كه فعلا" فقط با هم دوست باشیم تا بهتر بتونیم روی رفتار و واكنشها و برخوردهای همدیگه فكر كنیم؟...پس چی شد كه حالا یكدفعه من توی شرایطی باید قرار بگیرم كه به خاطر ادامه ی دوستیم با تو مجبور باشم بیام خواستگاریت؟...ببین مهسا...حرف من فقط نیومدن به خواستگاری نیست من میدونم بعد خواستگاری خواه ناخواه شرایط و مشكلات بعدی پیش میاد...آخه من وقتی هنوز نون خور بابامم و دستم توی جیب بابامه چطور میتونم به خودم اجازه بدهم بیام خواستگاری دختری كه میخوام بهش قول رفاه و آسایش توی زندگی رو بدهم...هان؟
- نیما...من...یعنی حرف خاله و مامانم اصلا" حرف من نیست...تو كه خودت اینو میدونی...
- آره میدونم...ولی خاله ات گفت كه مامانت روی این قضیه اصرار داره...خوب تو كه جدای از مامانت نیستی...هستی؟...ببین مهسا...من واقعا" نمیخوام تا دلیل محكمی پیدا نكردم تو رو از دست بدهم و امیدوارم هیچ وقتم دلیلی برای این موضوع پیدا نكنم...من واقعا" میخوام با هم دوست بمونیم تا هردومون یكی یكی مراحل رو پشت سر بگذاریم و بعد توی یه زمان مناسب تصمیم درست بگیریم...اینو تو هم قبول داری مگه نه؟
- آره خوب معلومه...
- خیلی خوب همین برام مهمه...اما احترام به خواست مامانت رو چیكار كنم؟...مامانت گفته اگه بخوام بدون اومدن به خواستگاریت و اطلاع خانواده ام به این كار ادامه بدهم با آبروی ایشون بازی كردم...ولی مهسا...
به میون حرفش رفتم و با عجله و عصبانیت گفتم:نیما...به حرف مامانم كاری نداشته باش...مهم من و تو هستیم...مامانم از ترس همسایه ها كه نكنه ما رو توی محل ببینن و به قول خودش آبروش بره این رو گفته...خوب ما دوست می مونیم و همدیگرم میبینیم ولی دور از محل ما...یه جایی كه كسی از همسایه ها و هم محلی هامون ما رو نبینه...ببین نیما منم دوست ندارم تو توی این شرایط خودت رو در فشار بگذاری و برخلاف خواسته ات به این زودی بیای جلو و خواستگاری كنی...خودمم نمیخوام به این زودی و به قول تو بدون هیچ امكانات و شناخت درستی از زندگی ازدواج كنم...پس تو رو خدا به خاطر حرف مامانم نگذار بینمون فاصله بیفته...نیما من...
و بعد گریه ام گرفت و نتونستم حرفم رو ادامه بدهم!...دست خودم نبود...من واقعا" به نیما و عشقش وابسته شده بودم و حالا حاضر بودم برای نگه داشتن این عشق حتی برخلاف میل مامانم هر كاری بكنم تا مبادا نیما رو از دست بدهم یا ناراحت شدنش رو ببینم!
نیما لحظاتی سكوت كرد و بعد با صدای آروم و مهربون همیشگیش گفت:مهسا جان بسه دیگه...گریه نكن...مطمئن باش اگر تو بخوای دوستی ما ادامه پیدا میكنه...بسه دیگه...گریه نكن...
در حالیكه هنوز گریه میكردم گفتم:نیما...پس نگو كه همدیگرو نمیبینیم...
صدای خنده ی مهربون نیما رو شنیدم و بعد گفت:من كه نگفتم اصلا" همدیگرو نمی بینیم ولی خوب هم به خاطر یكسری مشغولیتهایی كه من دارم هم به خاطر اون چیزی كه خودت گفتی فقط مثل سابق نمی تونیم فعلا" هر روز صبح همدیگرو ببینیم ولی مطمئن باش خودم با توجه به شرایط موقعیتهای درستی رو جور میكنم كه با خیال راحت بتونیم بازم با هم باشیم...خوبه؟...حالا دیگه گریه نكن.
ضربات ملایمی به درب اتاق خورد و بعد دستگیره ی درب پایین كشیده شد اما چون من درب رو قفل كرده بودم شخصی كه پشت درب اتاق بود نتونست به داخل بیاد.
دیگه باید با نیما خداحافظی میكردم...
با صدایی آروم به نیما گفتم كه كسی میخواد به داخل اتاق بیاد و دیگه نمی تونم صحبت كنم...خواستم خداحافظی كنم كه نیما گفت:مهسا؟...قبل از اینكه خداحافظی كنی به یه سوالم جواب بده...
- باشه...بگو.
- وقتی شماره ات رو گرفتم اون كی بود كه تلفنت رو جواب داد؟
با صدایی آهسته گفتم:توی شرایطی نبودم كه جواب تلفنت رو بدهم برای همین پسرعمه ام جواب تلفنت رو داد...خیلی ممنونم كه باهاش حرف نزدی...خیلی خوشحال شدم كه قطع كردی...
- همون پسرعمه ات كه اون روز دیده بودم سوار ماشینشم شده بودی؟
- آره...همون...نیما ببخشید دیگه باید تلفن رو قطع كنم...خداحافظ.
و بعد تماس رو قطع كردم و از روی زمین بلند شدم و قفل درب رو باز كردم.سمیرا با لبخندی به لب در پشت درب به انتظار ایستاده بود و سپس به داخل اومد و گفت:مهسا جون چیزی لازم نداری؟...اگه شب موقع خواب سردت شد پتوی اضافه توی كمد هست میتونی برداری...سارا هم احتمالا" برای خواب میاد پیش تو...چون اتاق خواب سارا رو وقتی خانواده ی آقای قریشی میان اینجا در اختیار اونها میگذاریم...اشكالی نداره كه سارا بیاد پیشت؟
لبخندی زدم و گفتم:نه...خواهش میكنم...این چه حرفیه؟
سمیرا به صورت من خیره شد و سپس با صدایی آروم و متعجب گفت:مهسا جون ؟!!...گریه كردی؟!!
پاسخی نداشتم كه بگم چون میدونستم نمیتونم انكار كنم از طرفی نمیدونستم چه توضیحی باید برای دلیل گریه كردنم بیارم!!!
سمیرا كمی مكث كرد بعد گفت:از حرف مونا ناراحت شدی؟...ولش كن...قضیه ی اون مفصله...سعید یه مدتی با اون دوست بود مونا هم فكر میكرد سعید قصد ازدواج با اون رو داره...در حالیكه سعید توی انتخاب خیلی سختگیره...نمیگم اهل دوست دختر و این حرفها نیست ولی كلا" عقیده داره هر دختری رو كه باهاش دوست بشه دلیل این نیست كه حتما" برای ازدواج هم انتخابش بكنه...تا الان هم دوست دخترهای زیادی داشته ولی خوب هیچكدوم رو برای ازدواج انتخاب نكرده و بعد از یه مدتی كه با اونها دوست بوده متوجه یكسری معایب میشده كه از نظر خودش قابل تحمل نبودن برای همینم ولشون میكرده...با مونا هم بعد از یه مدتی كه دوست بود به همین نتیجه رسید و ولش كرد ولی خوب مونا هنوز كه هنوزه نتونسته بعد از سعید با كسی دیگه ارتباط برقرار كنه...گرچه كه سعید الان مدتهاست هیچ كاری به مونا نداره ولی مونا احتمالا"هنوز همون حساسیتهای سابق رو داره...امشبم فكر كرده حضور تو مسائلی رو به دنبال داره...ولی تو نباید اهمیت بدهی...حرفشم به دل نگیر...دختر بدی نیست...فقط بعضی اوقات یه حرفهایی میزنه كه اونم اگه دلیلش رو بدونی فكر كنم كمتر بهت بربخوره...البته اصلا" اهمیت نده...چون ما زیاد با اینها رفت و آمد نداریم فقط سالی یكی دو بار میان اینجا...آقای قریشی از همكارهای باباس...زیاد اینجا نمی مونن...فردا بعد از ناهار برمیگردن تهران...من برای مونا توضیح داده بودم كه تو چه موقعیتی توی فامیل ما داری ولی خوب نفهمی كرد و یه چیزی گفت تو به دل نگیر...باشه عزیزم؟...میدونی مونا خوشگلتر از خودش ندیده بود تا حالا...وقتی تو رو دید جا خورد...
و بعد خندید و من رو در آغوش كشید و بوسید.
مهربونی سمیرا برام قابل درك تر از رفتار دیگران بود...یك حس صمیمت خالصانه در وجودش موج میزد كه احساس میكردم این ابراز محبت بی ریا و دور از تزویر است...زمانیكه من رو در آغوش میگرفت حس عجیبی بهم دست میداد...حس میكردم در آغوش شخصی مثل یك خواهر بزرگتر كه هیچ وقت نداشته ام قرار گرفتم و این احساس برام لذت بخش بود!
در این لحظه درب اتاق باز شد و سارا در حالیكه كلی غرغر میكرد و بالشت و پتویی هم زیر بغلش بود وارد شد و گفت:اه...مرده شورشون رو ببرن...خبرمرگتون خوب یكی نیست بهشون بگه آدمهای پرتوقع مگه كارت دعوت براتون فرستادن كه بلند شدین اومدین اینجا...اوقات آدم رو تلخ میكنن...
از حرفهای سارا فهمیدم منظورش به خانواده ی قریشی است!
سمیرا از من فاصله گرفت و با حالتی حاكی از احساس یك خواهر بزرگتر نسبت به خواهر كوچكترش گفت:زشته سارا...مهمونمونن...فردا بعد از ناهار میرن...اینقدر غرغر نكن...حالا هم كه اومدی توی این اتاق پیش مهسا جون...تنها نیستی كه مثل همیشه بهونه بیاری از تنهایی توی طبقه سوم میترسی...لوس نشو...زشته...اینقدرم اخم و بداخلاقی نكن بهشون...به خدا پایین مامان گفت بهت بگم اگه رفتارت رو درست نكنی یه چیزی جلوی جمع بهت میگه حالت گرفته بشه ها...
سارا بی توجه به حرفهایی كه سمیرا گفته بود به من نگاه كرد و لبخند عمیقی روی لبش نقش بست و گفت:اما خوشم میاد...معلومه مونا خوشگلی تو رو دیده بد جور پنچر شده...
و بعد با صدای بلند شروع كرد به خندیدن...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سمیرا از من فاصله گرفت و با حالتی حاكی از احساس یك خواهر بزرگتر نسبت به خواهر كوچكترش گفت:زشته سارا...مهمونمونن...فردا بعد از ناهار میرن...اینقدر غرغر نكن...حالا هم كه اومدی توی این اتاق پیش مهسا جون...تنها نیستی كه مثل همیشه بهونه بیاری از تنهایی توی طبقه سوم میترسی...لوس نشو...زشته...اینقدرم اخم و بداخلاقی نكن بهشون...به خدا پایین مامان گفت بهت بگم اگه رفتارت رو درست نكنی یه چیزی جلوی جمع بهت میگه حالت گرفته بشه ها...
سارا بی توجه به حرفهایی كه سمیرا گفته بود به من نگاه كرد و لبخند عمیقی روی لبش نقش بست و گفت:اما خوشم میاد...معلومه مونا خوشگلی تو رو دیده بد جور پنچر شده...
و بعد با صدای بلند شروع كرد به خندیدن...
كاپشن و شال و روسریم رو درآوردم و روی صندلی كنار اتاق گذاشتم...سمیرا و سارا همچنان در حال گفتگوی با هم در رابطه با مونا و خانواده ی آقای قریشی بودند.
به سرویس بهداشتی كه داخل اتاق بود رفتم و مسواك زدم...زمانیكه به اتاق برگشتم سمیرا رفته بود و سارا هم برای خودش روی زمین رختخوابی پهن كرده و دراز كشیده بود و همچنان سرش با گوشی موبایلش گرم بود.
احساس خستگی زیادی میكردم و وقتی روی تخت دراز كشیدم دلم میخواست هر چه زودتر چراغ اتاق هم خاموش میشد و میخوابیدم اما سارا گویا حالا حالاها قصد خوابیدن نداشت...با اینكه برام سخت بود اما در نهایت با وجود روشن بودن چراغ اتاق اصلا" متوجه نشدم كه چه زمانی به خواب رفتم...
صبح وقتی بیدار شدم همه جا ساكت بود...كاملا" میشد حدس زد كه هنوزهمه خواب هستن و اگر هم در طبقه ی اول كسی بیدار شده باشه هیچ صدایی از اونجا به طبقه ی سوم نمیرسید...غلتی روی تخت زدم و دیدم سارا در خواب عمیقی به سر میبره.
گوشی موبایلم رو از زیر تخت برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم...كمی از 9صبح گذشته بود.
پیامهای دریافتی رو چك كردم...انتظار داشتم نیما برام پیامی فرستاده باشه كه متوجه شدم این كار رو نكرده...حدس زدم شاید هنوز خواب باشه بنابراین خودمم نه پیامی براش فرستادم و نه تماس گرفتم.
گوشی رو زیر بالشتم گذاشتم و یكی از كتابهای درسیم كه كنار تخت گذاشته بودم رو برداشتم و شروع به خواندن كردم.
كم كم روی تخت نشستم و از حالت خوابیده خارج شدم...هم درس میخوندم هم لحظاتی روی چند تست و تمرین تمركز میكردم...ساعت تقریبا" نزدیك11شده بود و دیگه از گرسنگی دلم داشت ضعف میرفت اما سارا هنوز خواب بود و همچنان سكوت همه جا رو پر كرده بود.
باز هم سرگرم تست شده بودم كه متوجه شدم درب اتاق به آهستگی باز شد...وقتی نگاهم رو به درب اتاق دوختم دیدم سمیرا با لبخندی مهربان داره به من نگاه میكنه!
به آرومی با هم سلام و صبح بخیر گفتیم و بعد سمیرا گفت:خیلی وقته بیداری؟
كتابم رو بستم و گفتم:آره...شما چی؟خیلی وقته بیداری یا همین الان بیدار شدی؟
سمیرا خندید و با اشاره گفت كه از اتاق برم بیرون.
از روی تخت بلند شدم و خیلی سریع موهام رو مرتب كردم و در حالیكه بلیز و شلوار خواب به تن داشتم ژاكت موهر سفیدی هم تنم كردم و از اتاق خارج شدم.
سمیرا هم لباس خواب قشنگی به تن داشت و مثل من یك ژاكت روی بلیزو شلوار خوابش به تن كرده بود...وقتی از اتاق بیرون رفتم دستم رو گرفت و با هم به سمت پله ها رفتیم و گفت:الهی بمیرم...اگه میدونستم بیداری زودتر می اومدم دنبالت تا بیای صبحانه ات رو بخوری...دختر تو از گرسنگی دل ضعفه نگرفتی؟!
- مگه همه بیدارن و صبحانشون رو خوردن؟!
- همه كه نه...ولی بزرگترها خیلی وقته بیدار شدن.
- ای وای...حالا با این لباسها بریم پایین كه بده...
سمیرا خندید و گفت:نه بابا...الان پایین همه با لباس راحتی هستن...فكر كردی چی؟همه لباس رسمی پوشیدن گرفتن نشستن؟...نه بابا.
از پله ها پایین رفتیم وقتی به طبقه ی اول رسیدیم دیدم بساط صبحانه روی میز چیده شده اما مشخص بود اونهایی كه بیدارن همه صبحانه خوردن و میز رو مرتب كردن برای بقیه كه هنوز خوابن.
مامان و عمه نازی و خانم قریشی در حال صحبت بودن و عمه ناهید معلوم بود كه توی آشپزخانه تدارك ناهار رو داره میبینه...عمو احمد و بقیه ی آقایون هم در حال صحبت سمت دیگر سالن هال نشسته بودند...سعید هم سر میز صبحانه مشغول خوردن بود.
سلام و صبح بخیرجمعی گفتم و سمیرا به من گفت كه روی صندلی بشینم تا برام چایی بیاره و در همون حال كه به سمت آشپزخانه میرفت به عمه ناهید گفت:مامان...طفلكی مهسا خیلی وقته بیداره...رفتم بالا دیدم داره درس میخونه...فكر كرده بود هنوز همه خوابن...گمونم اگه یه ذره دیرتر رفته بودم دیگه از گرسنگی غش كرده بود.
عمه ناهید گفت:الهی بمیرم...كاش زودتر رفته بودی بالا.
سعید برگشت و به من نگاه كرد سپس مشغول ادامه ی خوردنش شد.
یكی از صندلیها رو عقب كشیدم و نشستم...نگاه كوتاهی به سعید كردم...به نظرم اومد كمی گرفته است!
زمانیكه سمیرا برای من چای آورد و مشغول خوردن شدم سعید صبحانه اش رو تموم كرد و حالا داشت چایی تلخ میخورد در همین موقع مونا هم از طبقه ی بالا به پایین اومد.
توی اون هوای سرد كه البته فضای خونه سرد نبود اما لباسی كه مونا به تن داشت باعث تعجب من شد چرا كه یك تاپ به همراه یك شلوارك جین خیلی كوتاه به پا داشت طوریكه تمام رونهاش مشخص بود...پوست سفید و اندام خیره كننده ایی داشت!
بعد از اینكه به همه سلام و صبح بخیر گفت صندلی كنار سعید رو عقب كشید و همونجا نشست!
سعید نگاهی به مونا كرد ولی حرفی نزد و مشغول خوردن چای خودش شد.
مونا برای برداشتن هر چیز روی میز از سعید میخواست كه این كار رو براش انجام بده...كره و عسل و شكر و...
كاملا" متوجه بودم كه مونا سعی داره نظر سعید رو فقط و فقط به خودش معطوف كنه ولی در عین حال این رو هم می فهمیدم كه سعید از این وضع راضی نیست!
دقایقی بعد سعید از روی صندلی بلند شد و رو به عمه ناهید گفت:مامان...من میخوام برم بیرون...اگه خریدی یا چیزی لازم داری بگو از بیرون بگیرم...
بلافاصله مونا دست سعید رو گرفت و گفت:سعید صبر كن من صبحانه ام تموم بشه میخوام منم باهات بیام بیرون.
سمیرا كه در حال جمع كردن فنجانهای خالی و اضافی از روی میز بود با تعجب به مونا نگاه كرد!
صدای عمه ناهید رو از آشپزخانه شنیدم كه چند قلم وسیله ی مورد نیاز برای ناهار به سعید گفت تا بخرد.
سعید كه به مونا نگاه میكرد با سردی پاسخ داد:من عجله دارم... تو هم كه تازه شروع كردی به خوردن صبحانه بعدشم كلی طول میكشه تا حاضر بشی...
خواست از میز فاصله بگیره كه مونا از روی صندلی بلند شد و گفت:بیا...صبحانه نمیخورم...زود زودم حاضر میشم.
برای لحظاتی دلم برای مونا سوخت و از بی تفاوتی سعید بدم اومد...دختری با اونهمه زیبایی كه مطمئنا" آرزوی هر پسری داشتن اون میتونست باشه چطور میشه كه در نظر سعید اینقدر بی تفاوت جلوه كنه!
سعید كه حالا كلافگی از چهره اش می بارید گفت:خیلی خوب...زودباش برو حاضرشو.
مونا بلافاصله به سمت پله ها رفت...دیدم كه چقدر با عجله از پله ها بالا میره!
سعید دوباره روی صندلی نشست و هر دو دستش رو از آرنج روی میز گذاشت و برای لحظاتی كوتاه سرش رو میان دو دست گرفت!
سمیرا كه روی میز رو مرتب میكرد با صدایی آروم كه فقط برای من و سعید قابل شنیدن باشه گفت:سعید مگه دوستیت رو با مونا تموم نكردی؟
سعید پاسخی نداد و سمیرا گفت:اگه واقعا" تمومش نكردی خوب گناه داره...همین الان كه بردیش بیرون رك و راست همه چی رو بهش بگو دیگه...
سعید به سمیرا نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:چی میگی تو؟!...از این واضح تر باید بهش میگفتم كه مونا تو اصلا" اون چیزی كه من میخوام نیستی؟...دیگه غیر این چی باید میگفتم؟!
سمیرا با تعجب به سعید نگاه كرد وگفت:وا...پس چرا این ول كن نیست؟!
و بعد نگاهش رو به طرف من برگردوند به طوریكه انگار منم طرف سوالش هستم.
لبخندی زدم و با صدایی آهسته رو به سمیرا گفتم:طفلكی مونا...دلم براش میسوزه...به نظرم سعید تا زن نگیره باید این وضع رو هم تحمل كنه...
سمیرا خندید و گفت:ولله اینی كه من میبینم گمونم حتی سعید با زنش توی اتاق خواب هم بره باورش نمیشه...
من و سمیرا از این حرف به خنده افتادیم اما سعید نه حرفی زد و نه حتی لبخندی به لب آورد...فقط برای لحظاتی به من نگاه كرد و بعد از روی صندلی بلند شد و به سمیرا گفت:من میرم بیرون ماشین رو روشن كنم تا گرم بشه...مونا اومد پایین بهش بگو بیاد بیرون.
سعید كه از درب هال بیرون رفت منهم صبحانه ام رو تموم كرده بودم و در مرتب كردن مجدد میز كمی به سمیرا كمك كردم اما در نهایت بنا به اصرار عمه ناهید و خود سمیرا دست از كار كشیدم و به بهانه ی ادامه ی درس خوندن به سمت پله ها رفتم.
چند پله كه بالا رفتم متوجه شدم مامان هم داره دنبالم میاد!
همراه هم به طبقه ی سوم رفتیم اما قبل از اینكه وارد اتاق بشیم در همون هال كوچك طبقه ی سوم مامان ایستاد و دستم رو گرفت و گفت:مهسا...امشب عمه نازی همه رو شام ویلای خودشون دعوت كرده ولی مثل اینكه برنامه اینطوری شده كه جوونها میخوان اینجا بمونن و ما بزرگترها فقط بریم اونجا...با این حساب تو چند ساعت میتونی بشینی سر درسهات...مهسا تو رو ارواح خاك بابات نكنه سر من رو دور ببینی باز به اون پسره تلفن كنی...بشین سر درس و به كارهات برس...از دیشب كه سعید اون تلفن رو به تو داده پاك اعصابم به هم ریخته...همش نگرانم نكنه دست از پا خطا كنی...
با كلافگی به مامان نگاه كردم و آروم گفتم:خیلی خوب...بسه مامان...سارا توی اتاقه...ببین حالا با این حرفهات میتونی بدتر منو تابلو كنی یا نه؟...یه بار گفتی فهمیدم دیگه بسه.
و بعد پشت كردم به مامان و وارد اتاق شدم و درب رو به آرومی بستم...سارا هنوز خواب بود!
روی تخت نشستم و قبل از اینكه خوندن درس رو شروع كنم چند تا اس.ام.اس برای نیما فرستادم...اما پاسخی نداد!
شماره ی نیما رو گرفتم فقط به جهت اینكه بدونم اصلا" گوشیش روشنه یا نه كه متوجه شدم خاموشش كرده!
حدس زدم چون به گفته ی خودش و لیلا این روزها مشغول كارهای مربوط به منزلشون و كمك به مادر و پدرش هست گوشیش رو خاموش كرده یا یادش رفته روشنش كنه...
سارا ساعتی بعد بیدار شد و برای خوردن صبحانه به طبقه ی اول رفت و منهم خودم رو مشغول درس و تست كردم.
تا ساعت3كه ناهار حاضر شد حسابی درس خوندم و نیم ساعت قبل ناهار از پنجره ی اتاق دیدم كه سعید و مونا به خونه برگشتن.
زمانیكه سارا اومد بالا و من رو برای ناهار صدا كرد گفت:گمونم سعید یه ضد حال اساسی به مونا زده.
در حالیكه داشتم لباس راحتیم رو از تن بیرون می آوردم تا لباس دیگه ایی بپوشم گفتم:چطور مگه؟
سارا كه روی تخت نشسته بود و به من نگاه میكرد گفت:برای اینكه از بیرون كه برگشتن سعید شدید عصبانی بود و مونا هم كلی گریه كرده بود...خوب معلومه این مدت كه رفتن بیرون غیر از جر و بحث و حالگیری چیز دیگه ایی بینشون نبوده... من نمی فهمم یه دختر چقدر باید بی شخصیت باشه كه وقتی پسر بهش میگه بابا من تو رو نمیخوام بازم مثل كنه آویزون اون پسر بكنه خودشو...اه...حالم از این تیپ دخترا به هم میخوره...تو چی؟
یك تی شرت زمستونی راه راه سفید و قرمز به همراه یك شلوار كتون سفید تن كردم و بعد در ضمنی كه داشتم موهام رو جلوی آینه مرتب میكردم گفتم:ببین سارا حتما سعید توی اون یكسالی كه به گفته ی خودتون با مونا دوست بوده اونقدر كارها كرده كه مونا رو عاشق خودش كرده...حالا هم كه مونا عاشقش شده با توجه به محبتهایی كه توی اون مدت از سعید دیده باور اینكه دیگه سعید اون رو نمیخواد براش غیر ممكنه...مونا عاشق سعید شده و در این هیچ شكی نیست كسی هم كه عاشقه عاقل نیست...در ثانی من این وسط فقط و فقط سعید رو مقصر میدونم...ببخشیدا...میدونم سعید برادرته نباید اینجوری جلوی تو پشتش حرف بزنم...ولی از نظر من سعید آدم حسابی نیست.
چشمهای سارا از شنیدن جمله ی آخر من از شدت تعجب گشاد شد و بعد با خنده گفت:خاك توی سرت مهسا...تو چقدر ركی دختر...چرا به داداشم میگی آدم حسابی نیست؟!
و بعد با صدای بلند خندید.
در ادامه ی حرفم گفتم:برای اینكه یكسال با دختر مردم حال و حولش رو كرده بعد گفته من تو رو نمیخوام یا تو اونی كه من میخوام نیستی...من جای مونا بودم سعید رو تیكه تیكه كرده بودم...میدونی از نظر من سعید و این تیپ پسرها یك مشت آدمهای مزخرف و بوالهوسی هستن كه دوست دارن فقط با دختر جماعت حال كنن...احساس اون دختر در آخر اندازه ی كشك هم براشون ارزش نداره...این پسرها به هیچ دختری رحم نمیكنن...همه جور استفاده ی احساسی و جنسی ازشون میكنن بعد مثل یه دستمال كاغذی مصرف شده پرتش میكنن توی سطل آشغال...خوب به نظر تو این رفتار و اخلاق از یه آدم حسابی ممكنه بربیاد؟
در این لحظه صدای باز شدن درب اتاق و متعاقب اون صدای سعید رو شنیدم كه گفت:اون جماعت ناحسابی كه تو داری توصیفشون رو میكنی ممكنه هر چی هم گفتی در موردشون درست باشه اما یه چیز رو من میگم تا اطلاعاتت تكمیل بشه...
اصلا" توقع حضور سعید رو نداشتم!!!
از جلوی آینه برگشتم و به سعید كه حالا در چهارچوب درب ایستاده و به من خیره بود نگاه كردم.
سارا هم از اینكه سعید اونجا ایستاده بود تعجب كرد و گفت:سعید!!!...تو از كی تا حالا داشتی به حرفهای ما گوش میكردی؟!!!
سعید به سارا نگاه كرد و بعد دوباره رو كرد به من و گفت:اونقدر گرم بحث و گفتگو بودین كه حتی وقتی چند ضربه به درب اتاق زدم هم متوجه نشدین...مدت زیادی نیست پشت درب اتاقم اما چون بحث در رابطه با من بود مجبور شدم صبر كنم تا سخنرانی كه تموم شد فقط به یه چیز اشاره كنم...اونم اینه مهسا...ممكنه من یا هر پسر دیگه ایی از نظر تو ناحسابی باشیم به همون دلایلی كه گفتی...ولی اینو بدون هیچ پسری به زور از دختری سواستفاده ی جنسی نمیكنه مگر اینكه خود اون دختر بخواد...من به عنوان یك پسر ممكنه از خیلی دخترها خوشم بیاد پس چرا با همشون این رفتار رو ندارم؟...میدونی چرا؟...چون شخصیت و تربیت خانوادگی و ذات هر دختری اینجور نیست كه به راحتی خودش رو در اختیار یك پسر قرار بده...یه دختر رو میبینی اونقدر ارزش برای خودش قائله كه به هیچ قیمتی حتی به بهانه ی عشق هم حاضر نمیشه بكارت احساسی و جنسی خودش رو خدشه دار كنه اما یه دختر هم هست كه كلا" مرض داره...كلا" خودش بیشتر از من كه یك پسر هستم تمایل به از دست دادن اون بكارت داره...این دسته ی دومی كه گفتم همون دستمال كاغذی هایی هستن كه تو بهشون اشاره كردی...پس یكطرفه به قاضی نرو كه راضی برگردی بیخودی هم حكم صادر نكن...من اگه آدم حسابی نباشم باید در تمام موارد و در تمام برخوردهام با دخترها اینطور باشم...از این به بعدم اگه كنفرانس خواستی بگذاری و شخصیت كسی رو زیر سوال ببری حداقل اونقدر مرام و شجاعت داشته باش كه در حضور خود اون فرد حرفات رو بگی...
سعید به شدت عصبی بود و من این رو به خوبی حس میكردم!
سارا از روی تخت بلند شد و گفت:چه خبرته سعید؟!
نمیدونم چی باعث شد كه وقتی نگاه عصبی سعید رو به روی خودم دیدم نتونستم ساكت بمونم و گفتم:من از تو ترسی ندارم...مطمئن باش چیزهایی كه الان با ایستادنت پشت درب اتاق شنیدی یكروزی توی روی خودتم میگفتم...وقتی التماسهای توی نگاه مونا رو به تو میبینم و بعد بی تفاوتی و غرور بی جا و از طرفی اون كلافگی مسخره ات رو نگاه میكنم میدونی چی به ذهنم میاد؟...به اینكه طفلی مونا اگه از اول میدونست تو چه تیپ آدمی هستی حتی اجازه بهت نمیداد كه نگاهت روی پوست تنش بگرده چه برسه به اینكه اجازه بده ازش استفاده ی جنسی هم بكنی...
سارا با تعجب و بهت زده به من نگاه كرد و گفت:مهسا!!!...بسه.
سعید كه حالا داخل اتاق اومده بود و در فاصله ایی نزدیك من و سارا ایستاده بود لبخند تحقیرآمیزی به لب آورد و گفت:عجب وكیل مدافع كاركشته وتوپی مونا برای خودش داشته و من خبر نداشتم...خانم وكیل...ببخشید اون وقت میشه بنده یه سوال از جنابعالی بپرسم و جوابم رو بگین؟
سارا بین من و سعید ایستاد و در حالیكه سعی داشت با كف هر دو دستش به سینه ی سعید و من فشار بیاره تا ما رو از هم دور كنه گفت:ای وای...بس كنید تو رو خدا...مرده شور خانواده ی قریشی رو ببرن...اصلا" گور بابای مونا...شما دو تا چرا دارین به جون هم میفتین به خاطر اون ایكبیری؟
به چشمهای سعید خیره شدم و با حرص و عصبانیت گفتم:بپرس...مطمئن باش جوابت رو میگم...
سعید كه به تك تك اعضای صورت من نگاه میكرد سپس نگاهش رو در چشمهایم ثابت نگه داشت و با جدیت عجیبی گفت:تو مطمئنی من اولین پسری بودم كه از مونا استفاده ی جنسی كردم؟...تو مطمئنی مونا قبل از اینكه خودش رو در اختیار من بگذاره با پسر دیگه ایی نخوابیده بوده كه اینجوری داری ازش دفاع میكنی؟
از صراحت گفتار سعید بهتزده شدم!!!
نگاه جدی و عصبی سعید به روی من خیره و منتظر پاسخ من بود...
آب دهانم رو فرو بردم و مستقیم به چشمهای سعید خیره بودم...چشمهایی كه جذابیت و گیرایی و جدیت چشمهای پدرم رو در خودش داشت.
سارا با عصبانیت رو به سعید گفت:خجالت بكش سعید...زشته...
در این لحظه سمیرا هم به طبقه ی سوم اومد و وقتی ما رو در اون شرایط توی اتاق دید وارد اتاق شد و با تعجب گفت:چی شده؟!!!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نگاه جدی و عصبی سعید به روی من خیره و منتظر پاسخ من بود...
آب دهانم رو فرو بردم و مستقیم به چشمهای سعید خیره بودم...چشمهایی كه جذابیت و گیرایی و جدیت چشمهای پدرم رو در خودش داشت.
سارا با عصبانیت رو به سعید گفت:خجالت بكش سعید...زشته...
در این لحظه سمیرا هم به طبقه ی سوم اومد و وقتی ما رو در اون شرایط توی اتاق دید وارد اتاق شد و با تعجب گفت:چی شده؟!!!
سعید به سمیرا و سارا نگاه كرد سپس دوباره نگاهش رو به سمت من برگردوند و گفت:من با مهسا كار دارم...شما دو تا از اتاق برین بیرون.
سمیرا كه هنوز متعجب از رفتار ما بود گفت:چی شده سعید؟!
سارا گفت:هیچی بیخود و بی جهت این دو تا به خاطر اون مونای ایكبیری گور به گور شده با هم بحثشون شده...
سعید با عصبانیت بیشتر دوباره تكرار كرد:گفتم برین بیرون میخوام با مهسا صحبت كنم...
سمیرا به سعید نزدیكتر شد طوریكه بین من و سعید قرار گرفت و گفت:این چه صحبتی میتونه باشه كه من و سارا حتما" باید بریم بیرون؟!...سعید تو چته؟!..امروز از صبح عصبی هستی...معلوم نیست مونا رو بردی بیرون چی بهش گفتی كه دختره رو با چشم گریون برگردوندی خونه!!!...اینم از حالا كه میخوای به قول خودت با مهسا صحبت كنی...بعید میدونم این فقط یك صحبت ساده باشه...تمام وجود تو الان از عصبانیت پر شده...تو هیچ وقت اینطوری نبودی!!!
سعید به سمت درب اتاق رفت و در حالیكه اون رو كاملا" باز نگه داشت این بار با صدای بلندتری رو به سارا و سمیرا گفت:بیرون.
سمیرا دست من رو گرفت و رو به سعید گفت:من مهسا رو میبرم پایین...هر وقت آروم شدی و تونستی عصبانیتت رو مثل همیشه كنترل كنی صداش كن اگه دلش خواست میاد بالا تا باهاش حرف بزنی.
به آرومی دستم رو از دست سمیرا بیرون آوردم و گفتم:مشكلی نیست سمیرا جون...سعید اگه الان اینقدر جوش آورده و عصبی شده به خاطر حرفهایی بوده كه من و سارا داشتیم با هم میزدیم و ایشون پشت درب بوده و حرفها رو شنیده...حالا هم عصبانیتش برای من اصلا" مهم نیست...دوست دارم بمونم و ببینم چه حرفی داره كه به من بگه...
سمیرا و سارا با تعجب به من و سپس به همدیگه نگاه كردن.
سعید كه هنوز جلوی درب ایستاده بود رو به سارا گفت:سارا بیرون.
سارا كلافه و نگران از اتاق خارج شد و پشت سر او سمیرا هم از اتاق بیرون رفت اما نگاه نگرانش رو هنگام خروج از اتاق به روی خودم و سعید كاملا" احساس كردم.
وقتی هر دو بیرون رفتن سعید درب اتاق رو بست و به سمت من برگشت و گفت:اینجوری بهتر شد...حالا میتونیم حرفامون رو راحتتر به هم بگیم...
و بعد روی تخت نشست و در همون حال به من نگاه كرد...نفس عمیقی كشید و سپس پشت گردنش رو كمی با دست مالید و گفت:نمیخوای بشینی؟
عقب رفتم و با تكیه به دیوار آهسته روی زمین نشستم و گفتم:خوب بگو...چی میخواستی بگی؟
سعید كه هنوز یك دستش پشت گردنش بود حركت دستش رو متوقف كرد و به من خیره شد و گفت:تو هنوز جواب سوال من رو ندادی.
آب دهانم رو فرو بردم و گفتم:من به مسائل خصوصی مونا كاری ندارم...به من ربطی نداره كه چیكار میكنه یا با چه كسانی و در چه حدی رابطه داره...
سعید لبخندی زد و گفت:به مسائل خصوصی من چطور؟
نگاه عصبی و كلافه ی خودم رو به سعید كه حالا هیچ اثری از عصبانیت چند دقیقه پیش در چهره اش وجود نداشت انداختم و گفتم:بحث ما این نبود...
- اتفاقا" دقیقا" بحث سر همین بود...تو من رو آدم ناحسابی خوندی كه از هر دختری سواستفاده میكنه و بعد اون رو مثل دستمال كاغذی كثیف توی سطل آشغال میندازم و دست آخر برای احساس هیچ دختری ارزش قائل نیستم...درسته؟...مگه اینها رو نگفتی؟
با سر پاسخ مثبت به این سوال دادم و در ادامه گفتم:آره همینها رو گفتم...مگه غیر از اینه؟
- تو مطمئنی من اینجوری هستم...درسته؟
- اینجوری كه از تعریفهای سارا و سمیرا برداشت كردم چیزی غیر از این نیستی...
- از جسارتی كه توی كلامت هست لذت میبرم اما از قضاوت عجولانه ات خوشم نمیاد.
- من برای خوش اومدن یا نیومدن جنابعالی حرف نمیزنم.
- آره میدونم...اما مهسا تو هیچ شناختی نسبت به پسرها نداری...وقتی یه دختر خودش با میل خودش میخواد كه با اون رابطه داشته باشم نه تنها من هر پسر دیگه ایی هم باشه نه نمیاره...مونا هم مثل دخترهای دیگه ایی بوده كه تا الان با اونها دوست بودم...ببین من وقتی یكسال پیش با مونا دوست شدم در ابتدا واقعا" قصدم این نبود كه بعد از مدتی رهاش كنم...اما یه مدت كه گذشت فهمیدم قبل از من با خیلی های دیگه هم بوده...حتی زمانیكه با منم دوست بوده چون مطمئن نبوده كه این دوستی میخواد به سرانجام برسه با یه پسر دیگه هم دوست بود و رابطه داشت و از بد روزگار اون شخص رو هم من میشناختم...
اعصابم از شنیدن این چیزها به حد انفجار رسیده بود با عصبانیت رو كردم به سعید و گفتم:حالا كه چی داری این آمار رو به من میدی؟...این حرفها باعث نمیشه تو كارت رو توجیه كنی...تو هم مثل همون پسرهایی كه قبلا" با مونا بودن هستی...فكر میكنی با اونها فرقی داری؟...نه...صرفا" به این بهانه كه در ابتدا شاید واقعا" قصد ازدواج باهاش داشتی و بعد كه فهمیدی چه گذشته ایی داشته رهاش كردی چیزی عوض نمیشه...
سعید هر دو دستش رو برای لحظاتی كوتاه در بین موهایش فرو برد سپس گفت:ببین مهسا...من به عنوان یك پسر نمی تونم با دختری كه میدونم چه وضعی داشته ادامه بدهم...چرا این رو به پای ناحسابی بودن من میزنی؟...مگه بده كه من بخوام دختری وارد زندگیم بشه كه فقط مال خودم باشه...در ثانی مطمئن باش برای مونا عشق معنی نداره من نباشم یكی دیگه براش هست...من ازش استفاده نكنم یا نمیكردم كسی دیگه این كار رو میكرد...چرا نمیخوای اصل قضیه رو متوجه بشی؟...من كاری نكردم كه الان شرمنده باشم...مونا در زمان رابطه اش با من چیزی نداشته كه از دست بده...منم مثل یكی از چندین دوست پسری بودم براش كه داشته...حالا هم اگه میبینی ول كن قضیه نیست مطمئنم چیز دیگه ایی در وجود من براش اهمیت داره كه هیچ ارتباطی به عشق و اون دوستی یكساله نداره و بیشتر جنبه ی مادی داره...ببین مهسا...مونا و دخترهای امثال مونا چیزی نیستن كه یه پسر بخواد روی اونها جدی فكر كنه...چون ارزش ندارن...درست مثل همون دستمال كاغذی هستن كه خودت گفتی...من استفاده نكنم یكی دیگه استفاده میكنه...
لبخند طعنه آلودی به لب آوردم و گفتم:سعید...تو وجدان داری؟
پاسخی نداد و فقط خیره به من نگاه میكرد.
ادامه دادم:بعید میدونم وجدان داشته باشی...بر فرض كه در مدت اون یكسال دوستیت با مونا اون چیزی نداشته كه از دست بده و یا اینكه تو از اون گرفته باشی و حالا بخوای شرمنده اش باشی...اما ببینم پیش وجدان خودت چی؟...پیش وجدانت هم شرمنده نیستی؟...واقعا" نیستی؟...تو و پسرهای امثال تو كه هر غلطی دلتون بخواد با دخترها میكنید و بعدم با هزار و یك دلیل مسخره عمل خودتون رو توجیه میكنید واقعا" اسمتون رو میگذارید مرد؟...تو فكر میكنی اولین مرتبه كه مونا خودش رو در اختیار یك پسر گذاشته و اون پسر هم حسابی به اونچه كه میخواسته رسیده فرقی با تو داره...نه نداره...مونا صد در صد با عشق و علاقه ایی كه به اون پسر داشته و فكر میكرده اون عشق به سرانجام میرسه خودش رو در اختیار اون پسرقرار داده بوده...اما حیف كه اون پسر ارزش نداشته و در نهایت این مونا بوده كه باخته و این باخت رو نه تنها به اون كه به تمام پسرها و در نهایت به تو داشته...
سعید لبخند كمرنگی رو ی لبش نقش بست و گفت:صبركن...صبركن...حالا یه سوال...ببینم مهسا...تو هم یك دختری درسته؟...میخوام بدونم اگه یه روزی تو هم توی زندگیت عاشق یك پسر بشی و باهاش دوست باشی صرفا" به خاطر اینكه عاشقشی خودت رو در اختیارش میگذاری؟
از شنیدن این حرف به شدت عصبی و از جا بلند شدم و به قصد خروج از اتاق سمت درب رفتم اما سعید خیلی سریعتر از من به درب رسید و دستش رو روی درب گذاشت!
برای اینكه سعید بهم نخوره خودم رو عقب كشیدم و به دیوار تكیه دادم و با عصبانیت گفتم:تو دیگه شورش رو داری در میاری...
سعید كه یك دستش به درب بود به من نزدیكتر شد طوریكه فاصله ی خیلی كمی بین ما ایجاد شد ...اندام ورزیده و درشت سعید باعث شد به كوچكی خودم در مقابل اون بیشتر پی ببرم...سپس با صدایی جدی اما آروم گفت:جواب منو بده...خودت رو در اختیار اون پسر قرار میدهی؟
حالا فاصله ی ما به قدری كم شده بود كه نفسهای سعید رو به روی گونه و گردن خودم به وضوح احساس میكردم!
با كلافگی گفتم:سعید دستت رو از روی درب بردار میخوام برم بیرون...
هر دو به صورت هم خیره شده بودیم.
ضربان قلبم به قدری شدت گرفته بود كه حس میكردم هر لحظه ممكنه توی سینه ام منفجر بشه...
این دومین بار بود كه سعید رو در چنین وضعی و اینقدر نزدیك به خودم دیده بودم!
از دیوار فاصله گرفتم و از كنار سعید گذشتم و از اتاق خارج شدم.
وقتی به طبقه ی اول رفتم نگاه نگران سارا و سمیرا كه به من خیره شده بودند رو متوجه شدم...
سارا با اشاره پرسید:سعید چی گفت بهت؟
با سر اشاره كردم كه چیز مهمی نبود و بعد فهمیدم سمیرا از جوابی كه به سارا دادم خیالش راحت شد و سپس از من خواست برای ناهار سرمیز برم.
موقع ناهار مونا همراه بقیه نبود و چهره ی خانم و آقای قریشی خیلی گرفته به نظر می رسید...رفتار عمه ناهید هم حكایت از شرمندگی نسبت به موضوعی داشت!
سعید برای ناهار به پایین نیومد و از پنجره ی هال من و چند نفر دیگه كه سارا هم جز اونها میشد دیدیم كه سعید با ماشینش از منزل بیرون رفت!
بعد از صرف ناهار خانواده ی آقای قریشی خیلی سریع خداحافظی كردن و به تهران برگشتند...موقع خداحافظی مونا رو دیدم...كاملا مشخص بود كه ساعات گذشته چقدر گریه كرده!
عمه ناهید خیلی ناراحت بود و مامان و عمه نازی دائم سعی داشتند او را دلداری بدهند و در نهایت هر سه به همراه سمیرا به آشپزخانه رفتند و در ضمنی كه كارها رو انجام میدادند با هم صحبت هم میكردند و تمام حرفها در مورد مونا و خانواده ی او بود!
اون روز آفتاب دلچسبی می تابید و با اینكه هنوز همه ی حیاط از برف پوشیده بود اما آقا مسعود و عمو احمد و بقیه ی مردها به حیاط رفتند و در بالكن بساط چای و قلیون راه انداختند.
سارا و بقیه ی جوونهای حاضر در منزل هم پای تلویزیون نشستند و فیلمی كه محمد پیشنهاد كرده و آورده بود رو در سیستم قرار داده و مشغول تماشای اون شدند.
لحظه ایی از فكر موقعیتی كه بین خودم و سعید در اتاق پیش اومده بود رها نمیشدم...حس خاص و ناشناخته ایی در خودم میدیدم كه هیچ تعبیری نمیتونستم برای اون پیدا كنم!
از فكر كردن به حرفهای آخر سعید و سوالی كه از من كرده بود یك لحظه راحت نمیشدم!!!
من خودم رو عاشق نیما میدیدم اما آیا این عشق ممكن بود به جایی برسه كه حاضر باشم برای تداومش خودم رو در اختیار نیما بگذارم؟!!!
آیا واقعا" اگه شرایطش پیش می اومد می تونستم از این كار امتناع كنم؟...من به نیما و عشق اون وابستگی و دلبستگی عجیبی پیدا كرده بودم...پس اگر در اون موقعیت قرار بگیرم آیا همین طرز فكری كه الان سعید نسبت به مونا داره در آینده نیما هم همین فكر رو درباره ی من نخواهد كرد؟!
اگه روزی نیما از من همچین درخواستی داشته باشه تكلیف من چیه؟
من ونیما قصد داریم در نهایت با هم ازدواج كنیم...اما اگه در طول مدت دوستیمون من خودم رو در اختیارش بگذارم و بعد مدتی نیما یا حتی خود من نظرمون تغییر كنه و دیگه تمایل به ازدواج با هم نداشته باشیم آیا من مونای دیگری در این جامعه نخواهم شد؟!!
با فكر مغشوش و در هم بار دیگه به بهانه ی درس خوندن به طبقه ی سوم رفتم.
زمانیكه وارد اتاق شدم بی اراده یك بار دیگه شماره ی نیما رو گرفتم اما هنوز گوشیش خاموش بود!...شماره ی لیلا رو هم كه گرفته بودم پاسخ نداد!...با منزلشون هم كه تماس گرفتم كسی گوشی رو برنداشت و تلفن رفت روی پیغامگیر...من هم براش پیغام گذاشتم كه هر وقت به منزل برگشت حتما با من تماس بگیره...
غروب كه شد طبق حرفی كه مامان زده بود بزرگترها همه به ویلای عمه نازی رفتند و ما جوونها در منزل عمه ناهید ماندیم.
دو سه ساعتی درس خوندم و زمانیكه سارا به طبقه ی سوم اومد و از من خواست تا ساعتی به پایین برم و استراحتی به خودم بدهم با كمال میل قبول كردم.
وقتی به طبقه ی اول رفتم دیدم بچه ها حسابی بزن و برقص راه انداخته اند اما سعید در جمع نبود!
برای شام سمیرا به همراه شهرام در آشپزخانه مشغول درست كردن پیتزا برای همه بودند...برای كمك به سمیرا وارد آشپزخانه شدم.
شهرام با دیدن من خوشحال شد و با خنده و شوخی چندین بار سمیرا رو بوسید و گفت:قربونت بشم خانم گل...حالا كه مهسا اومد كمكت دیگه من برم...به جون سمیرا به قول خودت من كه جز خرابكاری كار دیگه ایی بلد نیستم...پس میرم توی هال میخوام با سهند قلیون بكشیم.
و بعد با عجله قبل از اینكه سمیرا اعتراضی بكنه از آشپزخانه بیرون رفت.
تما كارهای مربوط به درست كردن پیتزا رو به همراه سمیرا دوتایی انحام دادیم و در این بین سمیرا سوالاتی در رابطه با سعید و حرفهاش از من پرسید و وقتی پاسخهای لازم رو بهش دادم لبخندی به لب آورد و گفت:مهسا تو خیلی ماهی...میدونی من همیشه آروز داشتم سعید اگه روزی میخواد دختری رو برای ازدواج انتخاب كنه اونقدر عرضه داشته باشه كه یكی مثل تو رو پیدا كنه...
از شنیدن این حرف سمیرا یكه خوردم ولی بلافاصله در جواب گفتم:اما سمیرا جون اگه اون دختر اخلاقش مثل من باشه مطمئنا" زن سعید نمیشه...
سمیرا خندید و گفت:اینم از بدشانسی داداش منه...
در این لحظه صدای سعید رو از پشت سرشنیدم كه گفت:سمیرا خیلی من رو دست كم گرفتی...تا حالا شده كاری بخوام بكنم و نشده باشه؟
من و سمیرا به سمت صدا برگشتیم...سعید در فاصله ی كمی از ما دو تا ایستاده بود و در حالیكه لبخند كمرنگی آذین چهره ی جدی اون شده بود به ما نگاه میكرد!
سمیرا خندید و گفت:برمنكرش لعنت...در اراده ی تو كه كسی شك نداره...
سعید به طرف من اومد و چونه ی من رو به آرومی گرفت و گفت:تو چی؟...حاضری شرط بندی كنیم با هم؟
صورتم رو عقب كشیدم تا از تماس دست سعید با صورتم جلوگیری كرده باشم و بعد گفتم:چه شرطی؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سمیرا خندید و گفت:برمنكرش لعنت...در اراده ی تو كه كسی شك نداره...
سعید به طرف من اومد و چونه ی من رو به آرومی گرفت و گفت:تو چی؟...حاضری شرط بندی كنیم با هم؟
صورتم رو عقب كشیدم تا از تماس دست سعید با صورتم جلوگیری كرده باشم و بعد گفتم:چه شرطی؟
سعید برای لحظاتی به من خیره شد و با اون نگاه دقیق و همیشگی خودش گویی میخواست به عمق وجودم نفوذ كنه و چقدر من از این نگاهها گریزان بودم!
در این لحظه صدای سارا از هال به گوش رسید كه گفت:سعید؟...سعید؟...بیا خاله نازی پای تلفن كارت داره...دوباره پمپ خونشون خاموش شده...میخواد بری روشنش كنی...میگه هیچكس بلد نیست دوباره روشنش كنه...
سعید كه هنوز نگاهش به روی من بود بعد از گذشت چند ثانیه رو كرد به سمت هال و گفت:بگو الان میام...
سمیرا گفت:بدو سعید...بدو...این پمپ خونه ی خاله نازی هم عجب مكافاتی شده...برو براشون روشنش كن به عمو هم بگو پمپ رو عوض كنن دیگه...این كه نشد كار هی خاموش میشه و فقط هم توبلدی دوباره روشنش كنی...اومدیم تو اصلا بلد نبودی یا تهران بودی و نیومده بودی با ما...یعنی اینها نمیخوان یه فكر درست و حسابی برای پمپ خونشون بكنن؟!!!
از اتفاقی كه افتاده بود خوشحال شدم چرا كه باعث شد سعید به حرف و بحثش برای به رخ كشیدن قدرتش دیگه مجالی نداشته باشه و لحظاتی بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
سمیرا به كارها میرسید و غرغر میكرد و دائم از شوهر عمه نازی كه همه بهش عمو میگفتیم و بی فكری های عمه نازی ایراد میگرفت...اما من خوشحال بودم كه با خرابی پمپ خونشون باعث نجات من از زیر فشار نگاههای سعید شده بودند!
تقریبا" كارهای مربوط به تدارك شام روی به اتمام بود كه صدای خنده و شوخی و دست زدن بقیه به همراه رقص و موسیقی به اوج خودش رسیده بود...
كار و كمك من به سمیرا دیگه تموم شده بود و ایستاده بودم و به او كه در حال جمع آوری آشپزخانه بود نگاه میكردم...سمیرا برای من با بقیه فرق داشت...با وجودی كه میدونستم همیشه در ثروت غرق بوده و حتی حالا كه با شهرام ازدواج كرده و عروس یكی از كارخانه داران معروف ایران شده و بیش از منزل پدریش در ثروت غرق گشته اما هیچ تكبر و غروری در رفتارش نبود...خیلی صمیمی و دوست داشتنی رفتار میكرد و در هیچ لحظه ایی ندیده بودم به جهت موقعیت عالی مالی و زندگی مرفهی كه داره بخواد خودش رو مطرح كرده باشه...و چقدر از این رفتارش لذت میبردم.
خیره به حركات سمیرا بودم كه یكدفعه سارا با خنده و شوخی به همراه محمد وارد آشپزخانه شدند و من رو برای رقص به هال بردند.
هر چی التماس میكردم كه دستم رو ول كنند اما سارا دست از اصرار برنمیداشت و وقتی سهند آهنگ شاد دیگری در سیستم انتخاب كرد و موسیقی پخش شد همه وسط هال شروع به رقص كردن و من كه از شیطنت سارا و حركاتش خنده ام گرفته بود بی اراده با جمع به رقص مشغول شدم...همه میخندیدیم و حتی سمیرا و شهرام هم به جمع پیوسته و میرقصیدند.
هنگام رقص بیشتر روی من با سمیرا و سارا بود...در این بین یك لحظه شهرام سمیرا رو گرفت تا اون رو به سمت خودش برگردونه و با هم برقصند...برگشتم تا ببینم سارا كجاست و با او برقصم كه به سینه ی پهن و قوی سعید برخورد كردم!
كمی نگاهش كردم و خواستم از جمع جدا بشم و گفتم:من دیگه خسته شدم...میرم بشینم.
سعید كه مشخص بود دقایقی پیش از خونه ی عمه نازی برگشته با لبخند به من نگاه میكرد و در حالیكه هر دو بازوی من رو گرفته و نگهم داشته بود تا ازجمع جدا نشم گفت:اینهمه رقصیدی دو دقیقه هم با من برقص بعدش برو خستگی در كن...
سر و صدا به قدری زیاد بود كه برای صحبت با هم مجبور بودیم با صدای بلند صحبت كنیم...بنابراین با صدای بلند گفتم:نه سعید...ولم كن...میخوام دیگه برم بشینم.
سعید لبهاش رو به گوشم نزدیك كرد و گفت:ببین اگه الان این كار رو بكنی تابلو میشی و همه فكر میكنن داری برای من ناز میكنی...پس بهتره یكی دو دقیقه برقصی بعد بری بشینی...اینجوری هم منطقی تره هم كسی متوجه حساسیت رفتاری تو نسبت به من نمیشه...هر چی بی تفاوت تر رفتار كنی كمتر جلب توجه كردی...پس سعی كن عادی باشی...یه رقص كوتاه چیزی از لجبازیت كم نمیكنه اما در عوض باعث میشه در رفتارت نسبت به من كمتر جلب توجه كرده باشی...
سرم رو كشیدم عقب و در حالیكه هنوز بازوهام در دستان سعید بود به گونه ایی كه انگار در آغوشش هستم به صورتش خیره شدم و گفتم:اونچه كه دیگران فكر میكنن برای من اهمیتی نداره...مهم اینه كه الان دیگه نمیخوام برقصم.
با اینكه این جملات رو با صدای بلند نگفته بودم اما چون سعید هنگام صحبتم به لبهای من خیره شده بود كاملا" متوجه ی حرفهام شد...ولی همچنان من رو نگه داشته بود و با لبخند به تك تك اعضای صورتم نگاه میكرد...
در این لحظه آهنگ تموم شد و همه شروع كردند برای خودشون و دیگری دست زدن...
سپس سعید با صدایی كه فقط برای من قابل شنیدن باشه گفت:اینجوری بهتر شد...آهنگ تموم شد و كسی هم متوجه یكدندگی و لجبازی تو نشد...حالا برو بشین.
و بعد به آرومی بازوهای من رو رها كرد.
از سعید فاصله گرفتم و روی یكی از راحتیهای كنار سالن هال نشستم.
اون شب بعد از صرف شام تا نیمه شب همه در حال خنده و شوخی رقصیدن و قلیون كشیدن بودند و در نهایت فهمیدیم بزرگترها تصمیم گرفته اند همگی در منزل عمه نازی بخوابند...این خبر باعث شادی و فریاد همه شد البته به جز من...سعید هم ساكت بود و همراه شهرام در گوشه ایی از سالن با هم صحبت میكردند.
گوشی موبایلم در دستم بود...از سر شب تا اون لحظه بارها و بارها اس.ام.اس برای نیما فرستاده بودم كه به هیچیك پاسخی نداده بود!
یكی دوبار در حین ارسال اس.ام.اس متوجه سعید شدم كه مثل همیشه با نگاهی دقیق من رو زیرنظر گرفته بود...اما این موضوع برام اهمیتی نداشت!
ساعت تقریبا"نزدیك2:30شده بود و حس بی قراری و عصبانیت در من كمی شدت گرفته و از اینكه نیما به اس.ام.اسهایم پاسخ نمیداد حسابی كلافه شده بودم و كم كم این كلافگی در رفتار ظاهریم مشهود شده بود!
روی مبلی كه نشسته بودم از تكیه گاهش فاصله گرفته بودم و به نوعی روی گوشیم خم شده بودم!...سرم به گوشی گرم بود كه حس كردم دستی روی شونه ام قرار گرفته و به آرومی اون رو فشار داد و سپس حالتی از نوازش به خود گرفت...
با حدس بر اینكه سمیرا داره این كار رو میكنه لبخندی به لبم نشست و برگشتم به سمتی كه گمان میكردم سمیرا نشسته اما دیدم سعید با چهره ایی جدی و كنجكاو روی دسته ی مبل راحتی كه من نشسته بودم نشسته و به من و گوشی دردستم نگاه میكنه...سپس لبخند كمرنگی به لب آورد و گفت:سرت خیلی گرم شده...مگه نه؟
گوشی رو در بین دو دستم گرفتم و گفتم:داشتم بازی میكردم...
سعید لبخند روی لبش محو شد و باز از همون نگاههای خاص خودش به من انداخت وگفت:مهسا...لزومی نداره به من دروغ بگی...تقریبا" دو دقیقه ایی هست كه اینجا كنارت نشستم و دارم نگاهت میكنم...تو بازی نمیكردی...داشتی اس.ام.اس میفرستادی...البته به خودم اجازه ندادم كنجكاوی در متن ارسالیت داشته باشم...اما لزومی نمیبینم كه بهم بخوای دروغ بگی...اینكه تو این وقت شب به كی و یا چه متنی رو داری اس.ام.اس میفرستی به خودت مربوطه...ولی سعی كن هیچ وقت به هیچ كس به هیچ دلیلی دروغ نگی...دروغ گفتن از شخصیت تو بعیده...
و بعد از روی دسته ی مبل بلند شد و به سمت پله ها رفت.
وقتی از پله ها بالا میرفت نگاهم به روی سعید ثابت شده بود...هم عصبانی بودم از اینكه دائم من رو زیر نظر گرفته هم خجالتزده شده بودم به جهت دروغی كه بهش گفته بودم!
و حالا اون حس اعتماد به نفس بالاش و جدیت و اقتداری كه در كلامش بود بیش از هر چیز دیگه ایی آزارم داده بود!
از روی راحتی بلند شدم و به بقیه كه هر كسی به نوعی سرش گرم به كاری بود شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم.
زمانیكه به طبقه ی دوم رسیدم درب اتاق خوابی كه متعلق به سعید بود كاملا باز بود!
سعید روی تخت دراز كشیده و چراغ اتاقشم روشن بود...به سقف خیره بود و یك دستش از ساعد به روی پیشانیش قرار داشت.
برای لحظاتی ایستادم و به نیمرخ سعید نگاه كردم...میدونستم متوجه ی حضور من در طبقه ی دوم شده اما هیچ واكنشی نشون نداد!
جلوی درب اتاقش رفتم و به چهارچوب درب تكیه دادم و گفتم:سعید؟
پاسخی نداد و اصلا" نگاهش رو هم به سمت من برنگردوند!
از بی تفاوتی كه نشون داد به شدت لجم گرفت و با عصبانیت دوباره گفتم:سعید؟
باز هم جواب نداد و فقط به سقف خیره بود!
این بار با عصبانیت بیشتری گفتم:میشه ذره بینت رو از روی من برداری؟...من اصلا"خوشم نمیاد كسی رفتار و حركاتم رو زیر نظر بگیره...
بعد ساكت شدم و منتظر موندم ببینم چه جوابی بهم میده...
اما باز هم سكوت كرده بود!
چند ضربه با انگشتانم به درب اتاقش زدم و گفتم:شنیدی چی گفتم؟...با تو بودما...
همونطور كه به سقف خیره بود گفت:حرفت رو زدی...حالا برو.
نمیدونم به چه علت اما در اون لحظه واقعا" دلم میخواست با سعید درگیر بشم...نگاهش و حرفها و رفتارش به شدت عصبیم كرده بود...از طرفی پاسخ ندادنهای نیما به اس.ام.اسهای من شاید دلیل دیگه ایی بود كه دلم میخواست ناراحتی و عصبانیتم رو سر دیگری خالی كنم و هیچكس به اندازه ی سعید بهانه به دستم نداده بود!
نگاهی به سعید كردم و دوباره ادامه دادم:ببین سعید...من بچه نیستم كه هی مراقب من میخوای باشی...اصلا" هم خوشم نمیاد هر وقت چشم میگردونم متوجه بشم كه زیرنظرم داری...ببینم اینقدر كه مراقب رفتار و حركات منی میخوام بدونم مراقب رفتارو حركات سارا هم هستی؟
سعید به پهلو روی تختش غلت زد و به سمت درب برگشت و در همون حال كه دراز كشیده بود یك دستش رو زیر سرش گذاشت و به من نگاه كرد و با جدیت گفت:مهسا...مثل اینكه قسم خوردی الان بری روی مخ من...آره؟...بهت گفتم حرفت رو زدی یعنی شنیدم چی گفتی...دیگه ادامه نده...حالا برو بالا.
از اینكه در اون لحظه سعید به راحتی میخواست نهایت بی تفاوتی خودش رو بهم نشون بده بی نهایت احساس حقارت كردم اما دست بردار هم نشدم...گویی با علم بر اینكه شكست خوردنم رو از این حریف حتمی میدونستم اما با حماقت كامل سعی داشتم اون رو به مبارزه ی جدی تری دعوت كنم!
بار دیگه با عصبانیت گفتم:اصلا" از رفتار و حرف زدنت خوشم نمیاد...تو ممكنه برای خانواده ات خیلی ارزش داشته باشی و از جایگاه خاصی هم برخوردار باشی اما اینو بدون سعید كه تو نمیتونی نقشی توی زندگی من داشته باشی...در ثانی میخوام همین الان بهم قول بدهی دیگه هیچ وقت كاری به كار من نداشته باشی...اصلا" دوست ندارم به تو یكی حساب پس بدهم...گرفتی چی میگم؟
سعید از روی تخت بلند شد...لحظاتی كوتاه ایستاد و به من نگاه كرد.
سكوتش داشت دیوانه ام میكرد...دوباره با عصبانیت گفتم:شنیدی چی گفتم؟
صدای موسیقی و خنده و دست از طبقه ی اول به گوش میرسید و مشخص بود سر همه دوباره حسابی گرم شده.
سعید به طرف من اومد و مچ دستم رو گرفت و من رو به داخل اتاق كشید و درب اتاق رو هم بست!
سپس در حالیكه هنوز مچ دستم در دستش بود به سمت من برگشت...
نگاهش به قدری جدی و پرجذبه شده بود كه برای لحظاتی واقعا" ترسیدم!!!
خدای من...این سومین مرتبه در48ساعت گذشته بود كه در شرایطی خاص اینطوری با سعید دریك محیط تنها قرار میگرفتم...
عجب اشتباهی كرده بودم...خدایا چرا همیشه كارهای من از روی بی فكری صورت میگیره؟...من كه به هیچ وجه دوست ندارم در این موقعیتها قرار بگیرم پس چرا با ندونم كاریهای خودم اینطوری دموقعیت سازی میكنم؟!!
سعید به من نزدیكتر شد و بعد مچ دستم رو رها كرد و در حالیكه به چشمهای من خیره بود صورتم رو در میان دو دستش گرفت و سپس به قدری صورتش رو به صورت من نزدیك كرد كه احساس كردم هر لحظه ممكنه با كوچكترین حركت من لبهامون به هم بخوره!!!
دوباره اون ترس به سراغم اومد...عجب كار اشتباهی كرده بودم...خدایا...
سعید برای لحظاتی به چشمها و لبهای من خیره شد...از ترس جرات تكون خوردن نداشتم و قدرت هر عكس العملی رو انگار از من گرفته بودن...میترسیدم تكون بخورم...وحشت از اینكه نكنه سعید دراون حالت من رو ببوسه داشت من رو به جنون میرسوند...
بعد از گذشت لحظاتی سعی كردم به خودم مسلط بشم و دستانم رو روی ساعد دستان سعید گذاشتم و گفتم:ولم كن سعید...
سعید كه هنوز با نگاه جدی خودش به صورت من خیره بود گفت:مهسا...بعضی رفتارهات رو كه میبینم احساس میكنم خیلی بچه ایی...اما همین بچه بازیهات بیشتر برام جالب شده...حرفهات رو
زدی و منم همه رو شنیدم...اما هیچ قولی بهت نمیدم...تو میگی به من مربوط نیست زیرنظرت بگیرم و از این كار خوشت نمیاد...حالا من بهت میگم چون دوستت دارم همیشه زیرنظرم خواهی موند و این موضوع فعلا به تو ربطی نداره...اونقدر برام عزیز شدی و ارزش پیدا كردی كه حاضرم برای به دست آوردنت با تمام دنیا بجنگم و مطمئنم اگر الانم داری با اون گوشی مسخره ایی كه خودم بهت دادم شیطنت میكنی هر قدرهم اون شخصی كه الان تو رو به خودش مشغول كرده برای خودش كسی باشه له كردنش برای من كاری نداره...پس با حرفها و رفتارت تاریخ كارهایی كه میخوام برای به دست آوردنت انجام بدهم رو جلو ننداز...مهسا...میدونم سرت جایی گرمه...ولی بهت قول میدم این سرگرمیت طولانی نخواهد بود...هر قدر جلوی پای من سنگ اندازی كنی و بخوای برام تكلیف تعیین كنی مطمئن باش من رو به هدفم خیلی سریعتر از اونچه كه خودم برنامه ریزی كردم نزدیكتر كردی...پس وقتی بهت میگم برو...یعنی برو...با رفتارت سعی نكن اعصاب و احساس من رو تحریك كنی...شنیدی؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید دوباره لبخندی زد و گفت:خواهیم دید...تو هم یه چیزی خوب یادت بمونه...من رو دست كم نگیر.
سپس از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
با عصبانیت كف دستم رو به درب حمام كوبیدم و با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفتم:ااااه...
دوباره درب اتاق باز شد و سعید سرش رو به داخل آورد و در حالیكه لبخند روی لبهاش عمیق تر شده بود گفت:مطمئن باش تا زمانیكه نظرت رو تغییر ندادم و به چنگ نیاوردمت دست از بازی برنمیدارم...تو داری كله شقی میكنی...همین هم باعث شده بیشتر بهت فكر كنم.
تمام وجودم رو حرص و عصبانیت پر كرد و گفتم:كور خوندی سعید...كور خوندی...باید بدونی تو هیچ وقت نمیتونی نظرم رو نسبت به خودت عوض كنی...
سعید در حالیكه دوباره درب اتاق رو میبست با صدای بلند خندید و گفت:خواهیم دید.
وقتی سعید رفت وارد حمام شدم و تمام یك ربعی كه مشغول شستشو بودم نمی تونستم اعصابم رو كنترل كنم...دلم میخواست سعید رو له میكردم...با مشت میزدم توی صورتش...چشمهاش رو با ناخنهام در می آوردم...حال عجیب و خرابی داشتم و تمام وجودم رو حرص پر كرده بود!
زمانیكه از حمام بیرون اومدم سمیرا كمك كرد تا موهام رو سشوار و خشك كنم و بعد از خوردن یك لیوان شیر گرم و چند عدد بیسكوییت با كره یك قرص مسكن برای سر دردم هم بهم داد و بعد به منزل عمواحمد كه دو ویلا با ویلای عمه ناهید فاصله داشت رفتیم.
زمانیكه رسیدیم میز ناهار رو آماده كرده بودن و خیلی سریع همگی مشغول خوردن ناهار شدیم اما سعید در جمع نبود!
غروب موقع برگشت فهمیدم سعید خیلی زودتر از بقیه به تهران برگشته بوده و من و مامان مسیر برگشت رو در ماشین سمیرا و شهرام نشستیم...قلبا" از اینكه به تهران برمیگشتیم بی نهایت خوشحال بودم و دلیل دیگه ی خوشحالیم غیبت و نبودن سعید بود.
نزدیكیهای تهران یكدفعه متوجه شدم گوشی موبایلم رو در منزل عمه ناهید جا گذاشته ام!
داشتم دیوانه میشدم اما به هیچ وجه روی گفتن این موضوع رو نداشتم چرا كه اولا" ما توی ماشین آقا شهرام بودیم در ثانی فكر میكردم اگر قضیه ی جا گذاشتن گوشی رو مطرح كنم چه بسا شهرام و حتی سمیرا فكر كنند من چقدر ندیده ی موبایلم و عقده ی داشتن موبایل رو دارم لذا سكوت رو به هر چیز ترجیح دادم و این در حالی بود كه میدونستم بار دیگه پل ارتباطی خودم رو با نیما از دست داده ام.
زمانیكه به تهران رسیدیم قبل از اینكه آقا شهرام ما رو به منزل برسونه برای لحظاتی كنار خیابان همه توقف كردن و یكبار دیگه همه باهم خداحافظی كردیم و مامان از بقیه به خصوص عمه ناهید و عمه نازی و همسرعمو احمد به خاطر مهمانوازیشون خیلی خیلی تشكر كرد و سپس بار دیگه سوار ماشین شدیم و ساعتی بعد به خانه رسیدیم.
جلوی درب حیاط مامان به سمیرا و شهرام خیلی تعارف و اصرار داشت كه برای شام و یا ساعتی استراحت به داخل منزل بیایند اما سمیرا واقعا خسته بود و بعد كلی تشكر روبوسی و خداحافظی كردند و رفتند و من و مامان هم وارد خانه شدیم.
به محض اینكه داخل خانه شدیم هنوز به اتاق خودم نرفته بودم كه مامان گفت:مهسا...گوشی كه سعید بهت داده رو بده...
ایستادم و به مامان نگاه كردم و گفتم:گوشی رو خونه ی عمه ناهید جا گذاشتم.
مامان نگاه طعنه آلودی به من كرد و گفت:داری دروغ میگی...
با عصبانیت ساك لباسم و كیف مدرسه ام رو توی هال خالی كردم و سپس جیبهای مانتو و كاپشنم رو از آستر بیرون كشیدم و در آخر هم محكم روی جیبهای شلوار جینی كه به پا داشتم كوبیدم و گفتم:نیست...ببین...نیست...بفرم ایین نیست...باور نداری میخوای بیا خودتم بگرد...چرا باور نمیكنی میگم جا گذاشتمش؟
مامان كه رو به روی من ایستاده بود وتمام حركات من رو با تعجب و عصبانیت نگاه میكرد گفت:مهسا...رفتار و طرز حرف زدنت رو درست كن...به جون خودت با این اداهات داری كاری میكنی كه دستم روت بلند بشه...
لباسهایی كه وسط هال از ساكم بیرون ریخته بودم رو با حرص دوباره توی ساك ریختم و كتاب و جزواتم رو جمع كردم و در همون حال گفتم:مگه فكر كردی تا الان نزدی؟...یك هفته بیشتره كه با حرفات و نگاهات هر لحظه و هرساعت چنان دردی به جونم انداختی كه از صدتا كتك بدتر بوده...
مامان با كلافگی و عصبانیت گفت:لااله الا الله...دختر تو چرا حالیت نیست؟...چرا نمیفهمی اگه من كاری میكنم یا حرفی زدم به خاطر خودته؟...با این رفتارهات اعصاب من رو خورد نكن نگذار چرندیاتی كه اون پسر هیچی ندار به خاله ات گفته و این چند روز همه رو ریختم توی خودم بهت بگم...جمع كن وسایلت رو برو توی اتاقت...
خواستم در جواب مامان حرفی بزنم كه زنگ تلفن به صدا در اومد...
من و مامان همزمان به سمت تلفن رفتیم اما با اشاره ی دست مامان مجبور شدم عقب بروم تا خودش گوشی رو برداره...وقتی مامان سلام و چند كلمه صحبت كرد سپس گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:بگیر...لیلاس...با تو كار داره...
وسایلی كه در دستم بود رو یكباره به زمین ریختم و سریع گوشی رو از مامان گرفتم!
مامان با عصبانیت نگاهی به من و وسایل ریخته شده در جلوی پام كرد سپس وسایل و ساك خودش رو برداشت و به اتاق خوابش رفت و درب رو بست.
با لیلا سلام و احوالپرسی كردم در حالیكه یك چشمم هم به درب اتاق مامان بود...لیلا میدونست در شرایطی نیستم كه بتونم به راحتی صحبت كنم بنابراین بیشتر اطلاعات در مورد نیما رو خودش قبل اینكه من حرفی بزنم تند تند میگفت و من فقط در بین صحبتهای لیلا حرفهای بی ربط در مورد درس و جزوه و تست میگفتم تا مبادا مامان شك كنه و لیلا هم بی توجه به چرندیاتی كه من میگفتم به صحبتهای خودش ادامه میداد...از حرفهای لیلا فهمیدم نیما موبایلش در داشبورد ماشین پدرش جا مونده بوده برای همین نتونسته به موقع پاسخهای اس.ام.اس من رو بده تا امروز...اما امروز هم هر چی تلاش كرده بوده موفق به تماس با من نشده و در نهایت هم فهمیده بوده كه گوشی من خاموشه...
مامان درحالیكه حوله اش رو در دست داشت از اتاقش خارج و به سمت حمام رفت.
وقتی صدای دوش آب حمام رو شنیدم دیگه خیالم راحت شد كه صدای من رو نخواهد شنید بنابراین به لیلا گفتم:لیلا من گوشیم رو طالقان جا گذاشتم...نمیتونم دوباره با نیما تماس بگیرم...فردا میام خونتون تا حالت رو بپرسم...ببین میتونی همین الان با گوشیت به نیما زنگ بزنی ببینی اگه میتونه فردا بیاد خونه ی شما تا ببینمش...
لیلا گفت:خاك توی سرت كه اینقدر گیجی...اون گوشیت رو كه مامانت توقیف كرد این یكی هم كه از عالم غیب بهت رسیده بود رو توی خونه ی عمه ات جا گذاشتی؟!!!!
بعد خندید و گفت:اتفاقا" به جون مهسا خود نیما هم یك ساعت پیش به من گفت اگه با تو تماس گرفتم ازت بپرسم میتونی فردا بیای خونه ی ما اونم بیاد اینجا تو رو ببینه یا نه؟
از خوشحالی و شوق دیدن مجدد نیما بعد از اینهمه مدت لبخندی به لبم نشست و همزمان بغض هم كردم...
از لیلا خواستم به نیما بگه كه بی نهایت دوستش دارم و دلم براش تنگ شده...
لیلا دوباره خندید و قول داد كه پیغام من رو حتما" به نیما برسونه و بعد یكباره با صدایی نگران گفت:مهسا تو چطوری جلوی مامانت داری این حرفها رو میزنی؟!
براش توضیح دادم كه مامان رفته حمام سپس خداحافظی كردیم و تماس قطع شد...از شوق اینكه فردا می تونستم بعد از مدتی نیما رو ببینم دلم میخواست فریاد بكشم...
وسایلم كه جلوی پام پخش شده بود رو از روی زمین جمع كردم و به اتاقم رفتم.
از لیلا خواستم به نیما بگه كه بی نهایت دوستش دارم و دلم براش تنگ شده...
لیلا دوباره خندید و قول داد كه پیغام من رو حتما" به نیما برسونه و بعد یكباره با صدایی نگران گفت:مهسا تو چطوری جلوی مامانت داری این حرفها رو میزنی؟!
براش توضیح دادم كه مامان رفته حمام سپس خداحافظی كردیم و تماس قطع شد...از شوق اینكه فردا می تونستم بعد از مدتی نیما رو ببینم دلم میخواست فریاد بكشم...
وسایلم كه جلوی پام پخش شده بود رو از روی زمین جمع كردم و به اتاقم رفتم.
از شوق اینكه فردا میتونستم بعد از مدتها نیما رو ببینم توی پوست خودم نمیگنجیدم و زمانیكه مامان از حمام اومد بیرون برای اینكه متوجه ی حال من نشه وقتی خواست برای شام به آشپزخانه برم از همون داخل اتاقم بهش گفتم كه سیرم و اشتهایی ندارم در حالیكه واقعا"گرسنه ام بود و تازه با شرایط ایجاد شده بی اشتهایی چند روز اخیرم از بین رفته و دلم میخواست یك شكم سیر غذا بخورم اما ترجیح دادم زیاد جلوی چشمهای تیز بین مامان قرار نگیرم!
صبح وقتی به مدرسه رفتم دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر عصر بشه...اما قبلش باید مامان رو در جریان میگذاشتم كه برای احوالپرسی از لیلا میخوام به دیدنش برم...
ظهر وقتی از مدرسه به خونه برگشتم مامان جلوی درب حیاط منتظر ایستاده و یك ماشین آژانس هم اونجا بود!
با تعجب به سمت درب حیاط رفتم و قبل از اینكه حرفی بزنم مامان گفت:عمواحمدت زنگ زده گفته برم محضر یكسری مدارك رو باید امضا كنم و یكسری فتوكپی دوباره بهشون بدهم...تا ساعت2:30هم بیشتر وقت ندارم...تا الان منتظر بودم بیای كلید رو بهت بدهم...
بعد هم خیلی سریع كلید رو گذاشت توی دستم و سوار ماشین آژانس شد.
هنوز درب ماشین رو نبسته بود كه پرسیدم:كی برمیگردی؟
با همون عجله ایی كه داشت گفت:چه میدونم...ولی خوب وقتی میگن دفترخونه تا2:30بیشتر كار نمیكنه پس نباید دیرتر از4برگردم خونه...
سریع گفتم:آخه من بعد از ناهار میخوام برم پیش لیلا حالش رو بپرسم...
مامان كه همزمان با راننده صحبت میكرد و از او میخواست كه راه بیفته نگاه جدی و اخم آلودش رو به من كرد و گفت:صبر میكنی تا من برگردم بعد میری.
با كلافگی گفتم:مامان!!!...میرم زود برمیگردم...شما كه كارت معلوم نیست شاید بیشتر طول كشید...من چقدر باید معطل بمونم؟...در ثانی یكی دو تا از بچه های مدرسه هم با من قرار گذاشتن كه بریم خونه ی لیلااینا...اونها رو هم باید به خاطر شما معطل كنم؟...عجب گیری كردم!
مامان نگاه كلافه و عصبی خودش رو بار دیگه به من دوخت و گفت:كی میخوای بری؟كی برمیگردی؟
با خوشحالی گفتم:ساعت3میرم4:30هم برمیگردم...خوبه؟...فقط یك ساعت و نیم.
مامان كه هنوز خیره و كنجكاو به من نگاه میكرد از روی اكراه و اجبار گفت:باشه...اما4:30باید خونه باشیا...
- باشه...سر ساعت4:30خونه ام.
ماشین آژانس حركت كرد و وقتی از خیابان خارج شد نگاهی به كلید كردم و به سمت درب حیاط برگشتم و درهمون حال لبخندی به روی لبم نقش بست و با خودم گفتم:معلومه كارمامان خیلی بیشتر ازساعت4طول میكشه وگرنه به من میگفت زودبرگرد تا پشت درب نمونه...پس معلومه در گفتن ساعت برگشتش یه كلكی توی كار بوده...
با لبخندی به لب وارد حیاط و سپس خانه شدم.
مامان غذا رو برای من آماده گذاشته بود و منم بی معطلی بعد اینكه مانتو و لباسم رو عوض كردم تندتند ناهارم رو خوردم و آماده شدم تا برم پیش لیلا و...
در همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد.
زمانیكه گوشی رو برداشتم صدای عمه ناهید رو از پشت خط سریع تشخیص دادم..بعد از احوالپرسی گفت:مهسا جان ثریا هنوز خونه اس یا راه افتاده؟
- تقریبا"نیم ساعت پیش كه من رسیدم اومد پیش عمو احمد...گفت عموخواسته كه مامانم بره محضر...
عمه ناهید كمی مكث كرد و بعد گفت:آره قربونت بشم در جریان هستم...همه ی ما صبح ساعت10:30محضر بودیم با مامانتم قرار گذاشته بودیم ولی مثل اینكه یادش رفته بود هر چی هم باهاش تماس گرفتیم تا ظهر خونه نبود...كار زیادی نیست فقط چند تا امضا و كارهای مقدماتی برای انحصاروراثت باید انجام بگیره...تو الان خونه تنهایی؟
برای اینكه نكنه سعید رو بفرسته دنبالم بلافاصله گفتم:مهم نیست...ناهار میخورم بعدش باید یه سر برم خونه ی دوستم...بعدشم باید زود برگردم بشینم سر درس و كارهام...
حدسم درست بود چون عمه ناهید گفت:میخوای وقتی از خونه ی دوستت برگشتی سعید رو بفرستم بیاد دنبالت بیای اینجا كه توی خونه تنها نباشی؟...آخه به احمد گفتم بعد از محضر مامانت رو یكسر بیاره اینجا...
سریع گفتم:نه...نه...مرسی عمه...باید بشینم سر درسهام...این چند روز هم كه توی طالقان مزاحم شما شده بودیم نتونستم درست و حسابی چیزی بخونم...
عمه ناهید بعد كلی قربان صدقه رفتنم و حرفهای دیگه بالاخره خداحافظی كرد و تماس قطع شد.
از بس عجله داشتم نمی فهمیدم چطوری ظرفهای روی میز آشپزخانه رو جمع كنم...با لیلا تماس گرفتم و گفت كه نیما20دقیقه اس كه منتظرمه...
دیگه نفهمیدم با چه سرعتی حاضر شدم و ازخونه بیرون رفتم.
وقتی سر خیابانی كه منزل آقای فرخی(پدرلیلا)در اون بود رسیدم دیدم نیما جلوی درب حیاط داره قدم میزنه!
زمانیكه نزدیك شدم نیما من رو دید و بلافاصله به طرفم اومد و گفت:چقدر دیر كردی؟!
نگاهش كردم...انگار قدرت حرف زدن رو برای چند ثانیه از دست داده بودم!
بعد گذشت لحظاتی كه نیما به صورتم خیره بود تونستم افكارم رو جمع كنم و با صدایی آهسته گفتم:سلام.
نیما لبخندی به روی لبهاش نشست و دندانهای صاف و مرتبش به جذابیت صورتش افزود...دستم رو گرفت و من رو به طرف ماشینی كه مقابل درب حیاط منزل آقای فرخی پارك بود برد و گفت:سوار شو بریم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
با تعجب به نیما نگاه كردم و گفتم:سوار بشم بریم؟!!...كجا؟!!...مگه قرار نبود خونه ی لیلا اینها باشیم؟
نیما كمی به من نگاه كرد و گفت:لیلا خودش در جریانه...بهش گفتم میخوام یك ساعتی با تو بیرون باشم...برای احوالپرسی از لیلا وقت زیاده در ثانی اون حالش از من و تو هم بهتره...فقط یه ذره رنگش زرد شده كه اونم به قول علی شاید زیادی هویج خورده كه اینجوری شده...
و بعد خندید...
برای سوار شدن به ماشین دچار تردید شده بودم...نمیدونم چرا اما اضطرابی ناشناخته وجودم رو گرفت...من تا به حال چنین كارهایی انجام نداده بودم...بنابراین هضم این مسائل در ابتدا برام خیلی سختتر از اونچه كه شاید نیما فكر میكرد بود!
نیما در حالیكه خودش درب ماشین رو باز كرده وقصد داشت پشت فرمان بنشینه وقتی تردید من رو دید كمی نگاهم كرد و گفت:چرا سوار نمیشی؟...سوار شو بریم دیگه...ماشین رو از بابا گرفتم یه چرخی با هم میزنیم بعد میرسونمت نزدیك خونتون...سوار شو دیگه.
در حالیكه به ماشین نزدیك میشدم گفتم:پس ماشین رو از بابات گرفتی؟
نیما لبخندی زد و گفت:چیه؟...نكنه فكر كردی همه مثل اون فامیل جنابعالی بچه پولدار تشریف دارن كه ماشینهای آنچنانی داشته باشن و دختر دایی خودشون رو سوار كنن و ما رو هم تحویل نگیرن؟
به نیما نگاه كردم و حدس زدم هنوز ازبرخی مسائل دلخوره اما وقتی خنده ی روی لبش رو دیدم خیالم راحت شد و فهمیدم قصدش شوخی بود نه چیز دیگه...
زمانیكه هر دو در ماشین نشستیم گفتم:نیما تو رو خدا فقط زودتر از محلمون دور شو...میترسم باز یكی ما رو ببینه.
نیما نگاهی به من كرد و گفت:راستی اون دفعه گفتی كی راپورت ما رو به مامانت داده بوده؟
- شوهر خاله ام.
- شوهر همون خاله ات كه با من حرف زد؟
- آره
- كه اینطور...
نیما دیگه حرفش رو ادامه نداد و ماشین رو روشن كرد و راه افتادیم...تقریبا10دقیقه بعد كاملا" از محلهایی كه میشد حدس زد كسی ما رو ببینه دور شده بودیم.
دقایق اول توی ماشین كمی احساس غریبی داشتم ولی كم كم این حالت از بین رفت و با توجه به اینكه از محلهای نزدیك خانه هم دور شده بودیم دیگه اضطراب و استرسم به حداقل رسیده بود!
در این لحظه گوشی موبایل نیما زنگ خورد.
وقتی شروع كرد به صحبت فهمیدم مامانش پشت خطه...اولش خیلی عادی حرف میزد ولی كم كم فقط با كلمات(باشه...باشه...نه...نه) م كالمه اش تموم شد و در آخر هم كاملا" متوجه شدم با كلافگی گوشی رو قطع كرد...خواستم بپرسم چی شده اما فكر كردم فضولیه بنابراین حرفی نزدم!
بعد از طی مسافتی نیما جلوی پاركی توقف كرد و گفت:هوا یه ذره سرده ولی موافقی بریم توی پارك قدم بزنیم؟
موافقت كردم و هر دو از ماشین پیاده شدیم و داخل پارك رفتیم.
كمی كه قدم زدیم نیما گفت:مهسا قبلا"هم بهت گفتم من و تو باید یه مدت با هم دوست باشیم تا بهتر همدیگرو بشناسیم...درسته؟
- آره.
- ببین در اینكه من فعلا"موقعیت ازدواج رو ندارم هیچ شكی نیست ولی میخوام بدونی اگر موقعیت ازدواجم داشتم با تمام شناختی كه فعلا" از تو دارم و حتی حرفها و اتمام حجتهایی كه خاله ات از قول خودش و مامانت كرد هم حاضر نمیشدم پا پیش بگذارم برای خواستگاری...
وقتی این حرف رو زد ناخودآگاه سرجای خودم ایستادم و با تعجب نگاهش كردم!
ادامه داد:اینجوری نگاه نكن...ببین مهسا...ازدواج شوخی بردار نیست خیلی مهمه...من روی قضیه ی شناخت و اینكه در شرایط متفاوت ببینم اصلا" میتونیم همدیگرو درك و تحمل كنیم خیلی تاكید دارم...این مدت دوستی ما هم با توجه به برنامه هایی كه من پیش رو دارم و ادامه تحصیل تو مدت زمان خوبیه برای دوستی و اینكه بتونیم در شرایط مختلف همدیگرو محك بزنیم...درسته؟
- خوب آره...ولی راستش یه كم تعجب كردم...میدونی از حرفت چه برداشتی كردم؟...اینكه با توجه به شناختی كه ادعا میكنی از من داری اما میخوای به یكسری اطمینانهای بیشتری برسی كه ناشی از شك تو نسبت به منه...
- شك نه...نمیشه اسمش رو شك گذاشت...ولی خوب به این زودی هم نمیشه تصمیم گرفت...تو یه دختر خاص هستی و ممكنه از امسال كه درست تموم بشه تا زمانیكه من شرایطم جور بشه موقعیتهای خوب و منحصر به فردی برای ازدواج هم پیدا كنی...
- یعنی چی؟!
- حرفم معما نبود مهسا...موقعیت خوب این روزها برای تو چی میتونه باشه؟...خوب معلومه...یه پسركه تمكن مالی داشته باشه...تحصیلاتش تموم شده باشه...مشكل سربازی نداشته باشه...خونه و ماشین و كارش مهیا باشه...خوب در این شرایط مسلما"تو توی وضعیت دیگه ایی قرار میگیری...فشار خانواده ات از یك طرف...مقایسه س عقلی خودت برای قیاس من و اون شخص از طرف دیگه و هزار مسئله ی دیگه كه ممكنه در اون موقعیت پیش روی تو قرار بگیره...
- این حرفا چیه نمیا؟!
- مهسا...میخوام بدونی من ممكنه تا5یا6سال دیگه موقعیت مناسب و واقعی برای ازدواج رو پیدا نكنم...خوب این خودخواهیه كه من با همه ی مشكلات بخوام كنار بیای و به پای من بمونی...میدونی...میخوام كه اگه هر وقت...هر زمان كه دیدی واقعا" یكی دیگه میتونه رفاه مورد نظرت رو برات تامین كنه اون رو...
به میون حرفش رفتم و گفتم:نیما!!!...مگه خوشبختی فقط رفاه مادیه؟
- نه من این رو نگفتم...اما میخوام بدونی كه اونقدر خودخواه نیستم كه فكر كنم تو در هر شرایطی باید با یه لقمه نون و عشق من هم سازش كنی یا احیانا"به پای من بخوای...
نمی تونستم به درستی درك كنم كه هدف نیما از این حرفها چیه...عصبی و كلافه نگاهش كردم و گفتم:نیما من واقعا" نمی فهمم چی رو میخوای بگی...ولی فقط اینو میدونم كه من اگه دنبال پول و ثروت وخونه و ماشین آنچنانی باشم همین الانشم...
نیما كلافه تر از من میون حرفم اومد و گفت:آره...آره میدونم...میدونم همین الانشم اون فامیلتون...كی بود؟...آهان یادم اومد...پسرعمه ات هست...برای همینم دارم این حرفها رو میزنم...ببین مهسا من شاید نه تنها الان كه هیچ وقت هم نتونم حتی ماشینی مثل ماشین اون بخرم یا...
از اینكه نیما داشت موقعیت سعید رو در مقایسه با خودش برای من توضیح میداد بی اراده از راه رفتن منصرف شدم...ایستادم و با صدایی بلند گفتم:نیما...سعید یا هر شخص دیگه كه در شرایط اون باشه برای دخترهایی ارزش داره كه دنبال همون چیزها هم باشن...میدونی این حرفهای تو برای من یه معنی دیگه هم داره...اینكه...اینكه تو خودت ممكنه در مدت دوستیمون اگه دختری با موقعیت بهتر از من سر راهت قرار بگیره چه بسا به راحتی آب خوردن من رو كنار بگذاری و اون رو انتخاب كنی...مگه نه؟
در فاصله ی كمی از ما دو دختر و پسر دیگه هم در حال قدم زدن بودند...وقتی بحث ما به اینجا كشید و صدای من كه بی اراده بلند شده بود و حرف میزدم اونها با نگاه معنی داری از كنار ما گذشتند!
نیما كمی به من نگاه كرد و گفت:مهسا تو چرا نمی تونی درست صحبت كنی؟...الان این صدای بلند تو واقعا"غیرعادیه...تو وقتی توی یه بحث جزئی اینطوری عصبی میشی خوب این نشون میده باید خیلی روی رفتارت دقیق تر از این حرفها باشی...
- بحث جزئی؟!!...جزئی؟!!...تو به این میگی بحث جزئی؟!!..اگه جزئی بود چرا اولش اشاره به مهم بودن قضیه داشتی؟
نیما كلافه دستش رو در لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد و سپس گفت:بیا برگردیم توی ماشین...همیشه وقتی میخوام با تو صحبت كنم باید نگران واكنش تو باشم...چیزی كه خیلی ناراحتم میكنه عصبانیت سریع تو و برخوردهای تند توئه...
سپس به طرفم اومد و خواست دستم رو بگیره كه دستم رو عقب كشیدم و با حرص گفتم:لازم نیست دستم رو بگیری...بچه كه نیستم...میتونم راه برم.
نیما باز هم نگاهی به من كرد بعد به آرومی گفت:باشه...بیا برگردیم سمت ماشین.
با دلخوری مسیر اومده رو برگشتیم و سوار شدیم و نیما ماشین رو روشن كرد و راه افتاد.
تقریبا20دقیقه رانندگی كرد و وارد یك بزرگراه شدیم...صورتم رو به سمت شیشه ی كنارم برگردونده بودم و نمیخواستم نگاهش كنم.
به آرومی دست چپم كه روی پام بود رو گرفت و گفت:مهسا...یه ذره سعی كن به اعصابت مسلط باشی...ببین من و تو حالا حالاها با هم كار داریم...حالا حالاها با هم حرف داریم...اگه بنا باشه من از واكنش تو دلنگران باشم یا در نهایت تو نتونی در آرامش اجازه بدهی حرفهامون رو به هم بزنیم این دوستی6سال كه سهله اگه100سال هم طول بكشه فایده ایی نداره به خدا...
با كلافگی گفتم:من باید چیكار كنم كه تو باور كنی اونقدر دوستت دارم كه حاضر نیستم یه موی گندیده ی تو رو با صد تا بچه پولدار مثل سعید عوض كنم؟...هان؟...چه ضمانتی باید بهت بدهم؟
و بعد صدام كه به خاطر بغض در گلوم به لرزش افتاده بود سبب شد نیما نگاه كوتاهی به من بكنه و بعد به آرومی ماشین رو كنار مسیر بزرگراه هدایت و توقف كرد...
به سمت من برگشت و گفت:مهسا...من از تو ضمانتی نمیخوام...هیچی...فقط خواستم بدونی خودخواه نیستم كه بخوام به خاطر من به موقعیتها و شرایط خوبی كه به احتمال زیاد در آینده كم هم برات پیش نخواهد اومد پشت پا بزنی...فقط همین به خدا...
با حرص و بغض بار دیگه صورتم رو به سمت شیشه ی كنار خودم برگردوندم تا نیما متوجه ی ریزش اشكهام نشه.
لحظاتی گذشت...سپس نیما به آرومی دستش رو به بازوم كشید و گفت:مهسا جان؟...خانمی؟
بهش نگاه نكردم...شنیدن اون حرفها برام گرون تموم شده بود...احساس میكردم نسبت به عشق و علاقه ایی كه در من ایجاد كرده حالا داره بزرگترین توهین رو میكنه!...من از نیما ثروت و خونه و ماشین نمی خواستم...من عشق رو با تمام وجود در نیما پیدا كرده بودم و همین برام كافی بود...
گریه ام بند نمی اومد و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم نمی خواست نیما تا این حد ضعف من رو در مقابل عشق خودش ببینه...دائم بازوی من رو نوازش میكرد و اصرار داشت كه دست از گریه كردن بردارم...اما دست خودم نبود!
لحظاتی بعد همون بازوم رو كه نوازش میكرد گرفت و به سمت خودش كشید...
در اون لحظه گویا واقعا"نیاز به آغوشش داشتم...چرا كه وقتی یكبار دیگه بازوی من رو به سمت خودش كشید به طرف نیما برگشتم و با گریه ایی كه حالا شدت بیشتری گرفته بود خودم رو در آغوشش جای دادم...
نیما صورتم رو بین دستانش گرفت و شروع كرد به بوسیدن پیشانی ام...و بعد در حالیكه با انگشتهای شصت خودش دائم سعی داشت اشكهام رو پاك كنه گونه ام رو بوسید و سپس بی اراده هر دو همدیگرو بوسیدیم...!!!
این اولین بار بود كه طعم بوسه ی عشق رو می چشیدم...و این نخستین بار بود كه چنین برخوردی بین من ونیما شكل گرفت...
لحظاتی بعد نیما گفت:مهسا...تو با من چیكار كردی كه وقتی اشكت رو می بینم حس میكنم دنیا روی سرم داره خراب میشه؟
نیما صورتم رو بین دستانش گرفت و شروع كرد به بوسیدن پیشانی ام...و بعد در حالیكه با انگشتهای شصت خودش دائم سعی داشت اشكهام رو پاك كنه گونه ام رو بوسید و سپس بی اراده هر دو همدیگرو بوسیدیم...!!!
این اولین بار بود كه طعم بوسه ی عشق رو می چشیدم...و این نخستین بار بود كه چنین برخوردی بین من ونیما شكل گرفت...
دقایقی بعد نیما گفت:مهسا...تو با من چیكار كردی كه وقتی اشكت رو می بینم حس میكنم دنیا روی سرم داره خراب میشه؟
به نیما نگاه كردم و بعد بی اراده خودم رو از آغوشش بیرون كشیدم...لذت بوسه ایی كه برای چند دقیقه من رو محسور خودش كرده بود حالاداشت جای خودش رو با حس بدی عوض میكرد!
یك احساس حقارت...احساس تلخ تشابه میان خودم و مونا!!!...
خدایا چقدر زود دارم به اون چیزی كه ازش می ترسیدم خودم رو نزدیك میكنم!
نیما لحظاتی به نمیرخ من كه به رو به رو خیره بودم نگاه كرد و بعد او هم خودش رو عقب كشید و به صندلیش تكیه داد و وگفت:معذرت میخوام مهسا...
و بعد بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن و به حركت در آورد.
قدرت حرف زدن نداشتم...تنها چیزی كه حس میكردم نفرت از خودم و بوسه ایی كه در ابتدا لذتبخش بود و حالا عذابش برایم باقی مانده بود!
تمام مسیر دیگه هیچ حرفی بین من و نیما زده نشد...درست مثل این بود كه هر دو در بهت و ناباوری اتفاقی كه بینمون افتاده قرار داشتیم!
نزدیك محله ی ما كه رسیدیم نیما سرعت ماشین رو كم كرد و با صدایی آروم گفت:مهسا جان...همین جا پیاده میشی یا جلوتر برم؟
بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:همین بغلها نگه دار...مرسی.
نیما ماشین رو به كنار خیابان برد و متوقفش كرد.
كمربند رو باز كردم و دستگیره ی ماشین رو گرفتم تا پیاده بشم كه نیما دستش رو روی پام گذاشت و گفت:مهسا؟...صبركن.
مكثی كردم و گفتم:نزدیك محلمونه...میترسم دوباره كسی ما رو ببینه.
و بعد سریع درب ماشین رو باز كردم و پیاده شدم.
حال و اعصاب درستی نداشتم...بدون خداحافظی و حتی نگاه به نیما درب ماشین رو بستم و به سمت دیگه ی خیابان رفتم و راهی منزل شدم.
گیج و مبهوت با احساسی توام از لذتی زودگذر و حس پشیمانی از اتفاقی كه افتاده بود به سمت خیابان خودمون راهی شدم...
لحظاتی كه در طالقان بارها سعید به راحتی فرصت بوسیدن من رو پیدا كرده ولی این كار رو انجام نداده بود و حالا اتفاقی كه بین خودم ونیما رخ داده بود هر لحظه جلوی چشمم تكرار میشد!
چرا وقتی نیما تمایلش رو به بوسیدن من نشون داد از انجام تحقق میل اون امتناع نكرده بودم؟!...چرا خودم هم بی میل در این قضیه نبودم؟...اگه نیما از حد یك بوسه فراتر میرفت چی؟...آیا باز هم مثل یك حیوون رام خونگی باید تن به خواست اون و در نهایت لذت بردن خودم میدادم؟...چرا؟...چرا درست فكر نكرده بودم؟...چرا برای اثبات عشق خودم به نیما حاضر شده بودم تن به درك یك لذت كوتاه بدهم؟
حس میكردم ارزش و شخصیت خودم رو با این اتفاق به خطر انداخته ام...خدایا چرا؟...چرا دائم در موقعیتهای ناخواسته قرار میگیرم؟...چرا در لحظاتی كه باید درست فكر كنم عقلم فلج میشه؟
در همین فكرها بودم كه وارد خیابان خودمون شدم...كلید رو از جیبم بیرون آوردم و درب حیاط رو باز و به داخل رفتم.
چقدر حس اون لذت برام گذرا بود...چرا؟...چرا احساس میكردم با تمام لذتی كه در اون دقایق بهم دست داده بود اما حالا حس میكنم چیزی رو از دست دادم...حس گم شدن یك گوهر ناب داشت دیوانه ام میكرد...این گوهر چی میتونست باشه؟...چرا اینقدر گیج شده بودم؟...خدایا چرا بعد از اون بوسه لحظه ایی سعید و حرفهایی كه در طالقان زده بود از ذهنم خارج نمیشد؟...سعید معتقد بود من مثل مونا و امثال مونا نیستم و تحت هیچ شرایطی حاضر نخواهم شد خودم رو در اختیار یك پسر بگذارم حتی به بهانه ی عشق...اما...حالا...خدایا من چه كرده بودم؟!!!
كاپشن و مانتوم رو درآوردم...مثل گیجها در اتاقم راه می رفتم...صدای زنگ تلفن بلند شد...هربار كه صدای زنگ تكرار میشد گویا پتكی بود كه به مغز من می كوبیدن...با عصبانیت به هال رفتم و بدون اینكه تلفن رو جواب بدهم دوشاخه اش رو از پریز بیرون كشیدم...
باید سر خودم رو به چیزی گرم میكردم...دلم نمی خواست اون صحنه توی ذهنم تكرار بشه...مثل این بود كه حالا از خودم خجالت میكشیدم...پس كو؟...كجاست اون احساس شیرین لذتی كه در اون دقایق تا سر حد جنون درك كرده بودم؟...چرا یادآوری حرفهای سعید در طالقان حالا تا این حد داره من رو دچار شكنجه ی عصبی میكنه؟
به اتاقم برگشتم...بی هدف كلی كتاب و تست توی بغلم گرفتم و از اتاق دوباره به هال برگشتم...وسط هال نشستم و همه رو ریختم جلوی خودم...
نمیدونم چه مدت طول كشید اما فقط اینو میفهمیدم كه تنها نگاهم روی اونها داره حركت میكنه...هیچ چیز نمیفهمیدم...حتی جملات برام بی معنی شده بود...یك خط رو بارها و بارها میخوندم اما بازم هیچی به هیچی...هیچ چیز حتی یك كلمه!
اعصابم به هم ریخته بود...صورتم رو میان دو دست گرفتم وتازه فهمیدم تمام صورتم از اشك خیس شده...به كف دستهای خیس از اشكم نگاه كردم و بعد یكباره و بی اراده شروع كردم به فریاد كشیدن و پرت كردن تمام كتابها و جزاوت و تستهای كه جلوم بود...فریاد میكشیدم...گریه میكردم و هر یك رو به سویی پرت میكردم...
احساس بد و ناخوشایندی بود...حال درستی نداشتم...وقتی تمام كتابها و جزوه ها رو به اطراف پرت كردم زانوهایم رو در آغوش گرفتم و سرم رو به روی اونها گذاشتم...زار میزدم و با صدای بلند شروع به گریه كرده بودم!
گذر زمان برایم قابل درك نبود...نمیدونم چه مدت به اون حال هم گذشت كه صدای زنگ درب بلند شد.
وقتی سرم رو از روی زانوهام بلند كردم متوجه شدم هوا كاملا" تاریك شده!
به ساعت دیواری نگاه كردم كمی از8گذشته بود...یعنی اینهمه وقت من گریه كرده بودم!!!
بار دیگه صدای زنگ بلند شد.
از بس گریه كرده بودم چشمهام میسوخت و سرم به شدت درد میكرد...با اكراه از روی زمین بلند شدم و با اطمینان از اینكه كسی به غیر از مامان پشت درب نیست بدون اینكه اف.اف رو جواب بدهم دكمه ی اون رو زدم و درب رو باز كردم.
هنوز احساس گیجی و نفرت و غصه در وجودم بود...مات وسط هال ایستادم و به وضعیت آشفته ایی كه با كتابها و جزواتم ایجاد كرده بودم نگاه میكردم...
صدای باز شدن درب هال رو شنیدم...
میدونستم الان مامان با دیدن وضعیت هال ممكنه من رو به زیر رگبار سوال و داد و فریادش بگیره...با این حال هیچ واكنشی نشان ندادم...حتی برنگشتم به سمت درب هال و فقط به كتابها و جزوات پخش شده ام در گوشه گوشه ی هال چشم دوخته بودم!
لحظاتی گذشت و سپس صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:وای...اوه...اوه...اینجا چه خبر بوده؟!...جنگ جهانی راه انداختی مهسا؟!
با شنیدن صدای سعید یكباره به سمت صدا برگشتم...توقع حضور او را اصلا" نداشتم!!!
من گمان كرده بودم مامان برگشته اما حالا می دیدم سعید پشت سرم ایستاده و با تعجب به وضعیت آشفته ی هال نگاه میكنه!
با تعجب در حالیكه همزمان سعی هم داشتم تا اشكهای روی گونه هام رو پاك كنم گفتم:تو اینجا چیكار میكنی؟!
سعید كه با لبخند به اطراف هال نگاه میكرد در امتداد نگاهش به صورت من خیره شد و بعد لبخند روی لبش محو شد و گفت:مهسا!!!...چی شده؟...چته دختر؟
با كلافگی به سمت كتابهام و ورقهای پخش شده ام رفتم و در ضمنی كه اونها رو برمیداشتم گفتم:برای چی اومدی؟...چیكار داری؟...مامانم چرا هنوز نیومده؟
سعید كه به رفتارمن نگاه میكرد و گاهی از جلوی راه من كنار میرفت تا من بتونم وسایلم رو جمع كنم با لبخند و لحنی حاكی از شوخی گفت:آهان...پس این آشفتگی و گریه ات برای نبودن مامانت بوده؟...حتما"توی این چند ساعت خواستگار هم اومده بوده برات و مامانتم كه نبوده حسابی خرابكاری كردی برای همین الان داری گریه میكنی...آره؟
در اون لحظه شوخی بی موقع سعید مثل كبریتی بود كه به انبار پر از باروت من زده باشند...
تمام چیزهایی كه جمع كرده بودم رو با عصبانیت به زمین كوبیدم و با گریه و فریاد گفتم:بس كن...بسه سعید..بسه...چرا تو اینقدر چرت و پرت میگی...چرا تو همیشه خوشت میاد با اعصاب من بازی كنی...چرا...چرا...حالم از حرفهای مزخرفت به هم میخوره...چرا تو همه اش سعی داری با حرفات منو دیوونه كنی...
سعید كه حالا با تعجب به من و حركات غیرعادی من نگاه میكرد لحظاتی بی حركت ایستاد و بعد به طرف من اومد...
نمی تونستم اعصابم رو كنترل كنم و با همون حالت قبلی ادامه دادم:چرا همه سعی دارن برن روی اعصاب من...چرا راحتم نمیگذارین...اون از مامان...اون از خاله ثمین...اون از عموناصر...این از تو...
گریه میكردم و فریاد میزدم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید باز هم به من نزدیكتر شد و با تمام ممانعتی كه كردم اما محكم من رو در آغوش گرفت و سرم رو به سینه ی مردانه و پهنش فشار داد و گفت:مهسا...مهسا جان...آروم باش...هیس...هیس...یه ذره آروم باش...
میخواستم به هر ترتیب خودم رو از آغوشش بیرون بكشم و فریاد میزدم:ولم كن...ولم كن...
اما اندام درشت و ورزیده ی سعید باعث میشد كه امتناعهای من و اندام ظریفم در مقابل او همواره بی اثر تر از همیشه نشون داده بشه...
سعید محكم من رو در آغوش گرفته بود و دائم سعی داشت حالا با صدایی جدی من رو آرومم كنه...
چند دقیقه ایی فریاد میزدم و از سعید میخواستم رهام كنه و گریه میكردم اما در نهایت این سعید بود كه موفق شد من رو ساكت كنه...
وقتی فریادهام فروكش كرد حالا گریه ام شدت بیشتری به خودش گرفته بود...
سعید كه من رو در آغوش داشت نوازشم میكرد...آروم آروم روی زمین نشستم و سعید هم در همون حالت قبل با من روی زمین نشست اما همچنان در آغوشش بودم...گاهی همراه با نوازش دستهاش به روی موهایم احساس میكردم بوسه هایی آروم نیز روی سرم هم میگذارد و دائم با صدایی آهسته تكرار میكرد:هیس...بسه دیگه...آروم باش...آروم...
بعد از دقایقی كه از شدت گریه ام نیز كم شد بار دیگه صدای سعید رو شنیدم كه گفت:همین جا بشین برم برات یه لیوان آب بیارم...
و بعد به آهستگی من رو از آغوشش فاصله داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت سپس با لیوانی پر از آب برگشت و اون رو به دستم داد و گفت:بگیر یه ذره بخور...
لیوان رو از دستش گرفتم و كمی از اون رو خوردم بعد هم لیوان رو روی میز نزدیك به خودم گذاشتم.
سعید روی یكی از راحتی های كنار هال نشست...هر دو دستش رو ازآرنج به روی زانوانش گذاشت سپس پنجه هایش رو در میان موهایش فرو برد...به جلوی پایش خیره بود...
دقایقی سكوت تمام فضای خونه رو پر كرد...
از روی زمین بلند شدم و دوباره كتاب و جزوه هام رو جمع كردم...سعید سرش رو بلند و به من نگاه كرد و گفت:مامان نگذاشت برای شام زندایی برگرده...شام اونجا هستین...اومدم دنبالت بریم خونه ی ما...گرچه با این اعصاب خرابی كه از تو میبینم گمون نكنم راضی باشی بیای...
بدون اینكه حرفی بزنم به اتاقم رفتم و وسایلی كه دستم بود رو روی میز تحریرم گذاشتم.
برگشتم كه دوباره از اتاق خارج بشم كه محكم به سعید خوردم و اگه من رو نگرفته بود حتما به زمین افتاده بودم!
وقتی تونستم دوباره درست بایستم سعید كه هنوز هر دو بازوی من رو نگه داشته بود نگاه جدی و تا حدی نگران خودش رو به صورتم دوخت و گفت:مهسا...فكر نمیكنی زیادی داری به خودت برای قبولی در كنكور فشار میاری؟...اینهمه استرس واقعا دیوونه ات میكنه...
سعید فكر كرده بود ین وضع خراب روحی و عصبی من ناشی از نگرانیم برای كنكوره!!!...شاید هم فكر كرده بود از شدت درس خوندن زیادی دارم دیوونه میشم!!!
به پنجره ی اتاقم خیره شدم...پاسخی برای صحبت سعید نداشتم...چی باید میگفتم؟...اینكه نگرانی من از چیز دیگه اس؟...اینكه امروز با اتفاقی كه افتاده حس میكنم دارم پام رو جای پای كسی مثل مونا میگذارم؟
دوباره بغض گلوم رو گرفت!
سعید كه به نیمرخ من چشم دوخته بود گفت:مهسا...یعنی واقعا اینهمه نگرانی فقط به خاطر قبولیت در كنكوره؟...
باز هم جوابی ندادم و فقط لب پایینم رو با دندون گزیدم تا از ریزش اشكهام جلوگیری كرده باشم...
سعید ادامه داد:الانم به نظر من تنها خونه نمونی و بیای بریم خونه ی ما بهتره...میخوای من میرم بیرون نیم ساعت دیگه برمیگردم...توی این نیم ساعت برو یه دوش بگیر سرحال بشی...بعد میام دنبالت میبرمت خونه ی خودمون...امشب مهمون دیگه ایی نداریم كه خیلی بهت سخت بگذره...فقط مامان و بابا و من و زندایی اونجاییم...سارا هم از صبح رفته خونه ی سمیرا...اصلا"میخوای ببرمت خونه ی سمیرا تا پیش اونها باشی؟...هان؟...میخوای؟
یك دستم رو با كلافگی لای موهایم كه در اثر باز شدن گلسرم حالا به دورم ریخته بودم كردم و همه رو عقب فرستادم و گفتم:نه...اونجا نمیرم...صبر كن الان حاضر میشم.
سعید با تعجب و در حالیكه برای لحظاتی برق خاصی در چشمش درخشید گفت:پس میای بریم خونه ی ما؟!
- آره...فقط لباسم رو عوض كنم...
سعید سرش رو به علامت تایید و رضایت تكون داد و گفت:باشه...پس من میرم توی ماشین منتظرتم تا بیای...
بعد برگشت كه از اتاق خارج بشه...هنوز به درب اتاق نرسیده بود كه بی اراده با صدایی كه خودم التماس در اون رو به وضوح احساس كردم صدا زدم:سعید؟
سعید ایستاد و صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:بله؟
اصلا" نمیدونستم برای چی صداش كردم!...گویا این صدایی كه چند لحظه پیش از حنجره ی من خارج شده بود خود من نبودم!...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم...چرا صداش كرده بودم خودمم نمیدونستم...اما از اینكه خواسته بود بعد از اینكه آماده شدم به ماشینش سوار بشم تكرار یك خاطره ی نه چندان دور من بود...دلم نمیخواست بار دیگه حتی كوچكترین اتفاق مشابهی با اون خاطره برایم تكرار بشه...
لحظات كوتاهی نگاهم كرد و من همچنان نمیدونستم چی باید به سعید بگم...سپس گفت:بیرون منتظرتم.
درست مثل این بود كه با همون نگاههای دقیق خودش به تاریكترین و عمیق ترین نقاط وجودی افكار من هم می تونست نفوذ كنه و گویا در اون لحظه كاملا" درك كرده بود كه با وجود التماسی كه در صدایم به فریاد درآمده بود حالا حرفی برای گفتن ندارم...
سعید از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
از توی هال صداش رو شنیدم كه گفت:پس زندایی زنگ زد اینجا گوشی رو برنداشتی دلیلش این بود كه دوشاخه ی تلفن رو كشیده بودی؟!
جوابش رو ندادم و درب كمد اتاقم رو باز كردم و یك تی شرت به همراه یك شلوار جین بیرون آوردم و مشغول عوض كردن لباسم شدم و در عین حال صدای سعید رو هم از هال می شنیدم كه با منزل خودشون تماس گرفت و به عمه ناهید توضیح داد تا به مامان من بگه نگران نباشه چون در حال درس خوندن بوده ام تلفن رو از پریز قطع كرده بودم و دلیل اینكه به تماسها پاسخ نمیدادم این بوده...اما از بقیه ی ماجرایی كه پیش اومده بود حرفی نزد!
دقایقی بعد در حالیكه آماده شده بودم از اتاق بیرون رفتم...سعید توی خونه نبود...چراغها رو خاموش كردم و بعد از قفل كردن درب خانه و حیاط به طرف ماشین سعید كه توی اون نشسته و منتظرم بود رفتم.
قدمهام برای رفتن به سمت ماشین سنگین شده بود!
زمانیكه توی ماشین نشستم سعید نگاهی به من كرد بعد در ضمن به حركت درآوردن ماشین گفت:از وقتی برگشتی تهران گوشیت رو خاموش كردی؟
نگاهش كردم و دوباره به یادآوردم كه گوشی موبایلم رو در طالقان جا گذاشته ام بنابراین گفتم:نه...
سعید نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:پس چرا سارا و سمیرا هر چی با تو تماس میگیرن گوشیت خاموشه؟
از شیشه ی كنارم بیرون رو نگاه میكردم و در همون حال گفتم:گوشی رو طالقان توی كشوی كنار تخت اتاقی كه شبها میخوابیدم جا گذاشتم.
سعید دیگه حرفی نزد و مشغول رانندگی شد.
زمانیكه از خیابان خارج شدیم برای لحظاتی احساس كردم نیما رو جلوی نانوایی محل دیدم!
نانوایی سر خیابان ما تنها نانوایی محل بود كه تا11شب پخت داشت و معمولا هم عده ایی در جلوی اون صف كشیده بودند.
وقتی از جلوی نانوایی رد شدیم ناخودآگاه برگشتم و به جمعیت جلوی نانوایی نگاه كردم...درست دیده بودم...نیما هم در صف ایستاده بود...و حالا با نگاهش ماشین رو دنبال میكرد!
صدای سعید من رو به خودم آورد كه گفت:چی شده؟...چرا برگشتی عقب رو نگاه میكنی؟...نون میخوای بخری یا آشنایی توی صف دیدی؟
با شنیدن جمله ی آخر سعید به سمت جلو برگشتم و درست نشستم...اما كاملا" متوجه ی نگاه كنجكاو و دقیق سعید در آینه ی جلوی ماشین شدم كه افراد توی صف رو نگاه میكرد!
بلافاصله گفتم:نه...یكی از دوستای مدرسه ام رو توی صف دیدم.
سعید لبخندی روی لبش نقش بست و در حالیكه دنده ی ماشین رو عوض كرد و به آهستگی كنار خیابان توقف نمود بار دیگه دنده عقب ماشین رو تنظیم و قصد به عقب رفتن داشت!
وای خدای من...اگه این كار رو بكنه چی؟
با عجله دستم رو روی دستش كه هنوز روی دنده ی ماشین بود گذاشتم و گفتم:چیكار داری میكنی؟
سعید كه حالا با لبخند و نگاه دقیقش به چشمهای من خیره شده بود گفت:برام جالبه كه دوستای همكلاسی تو زنهای مسن و چادر مشكی به سر هستن...مطمئنا" اون پیرمردها دوستات نمیتونن باشه...اون پسر جوونه هم كه نه...پس كسی رو كه گفتی باید در بین اون خانمهای چادری باشه دیگه درسته؟...میخوام برگردیم جلوی نانوایی تا تو با دوستت حداقل یه سلام علیكی بكنی...
احساس كردم جملات آخرش رو با كنایه و معنی خاصی داره بیان میكنه!
سپس نگاه كنجكاو و دقیقش رو دوباره به آینه ی جلوی ماشین دوخت!...كاملا" می تونستم حدس بزنم كه داره نیما رو نگاه میكنه...
لحظاتی كوتاه به عقب برگشتم و دیدم نیما هم با اینكه هنوز در صف ایستاده اما همچنان به ماشینی كه ما در آن نشسته بودیم خیره است!
احساس كردم جملات آخرش رو با كنایه و معنی خاصی داره بیان میكنه!
سپس نگاه كنجكاو و دقیقش رو دوباره به آینه ی جلوی ماشین دوخت!...كاملا" می تونستم حدس بزنم كه داره نیما رو نگاه میكنه...
لحظاتی كوتاه به عقب برگشتم و دیدم نیما هم با اینكه هنوز در صف ایستاده اما همچنان به ماشینی كه ما در آن نشسته بودیم خیره است!
دوباره به سعید نگاه كردم.
سعید نگاهش رو از آینه گرفت و به من خیره شد و گفت:موافقی بریم یه سلام و علیكی با همكلاسیت بكنی؟
و بعد دنده عقب به سمت نانوایی رفت!
اضطراب تمام وجودم رو گرفت و گفتم:سعید خودت رو لوس نكن...اشتباه دیدم بابا...چیكار داری میكنی؟
سعید كه حالا مقابل نانوایی رسیده بود ماشین رو متوقف و خاموش كرد و در حالیكه چونه ی من رو به آرومی گرفت و تكان ملایمی به صورتم داد گفت:حال میكنم وقتی اضطراب رو توی چشمات میبینم...
و بعد چونه ی من رو رها كرد و برگشت كه درب ماشین رو باز كنه...
داشتم دیوانه میشدم...نمی تونستم بفهمم هدفش از این كار چیه!
بار دیگه نگاه سریعی به صف نانوایی كردم...نیما هنوز در صف بود و حالا به وضوح نگاه هر دوی ما برای چند ثانیه در هم گره خورد...خدایا سعید میخواد چیكار كنه؟!
برگشتم و به سرعت بازوی سعید كه قصد پیاده شدن از ماشین رو داشت گرفتم و گفتم:سعید میخوای چیكار كنی؟!
سعید كه حالا درب ماشین رو كاملا" باز كرده بود صورتش رو به سمت من برگردوند و لحظاتی كوتاه از همون نگاههای دقیق و جدی خودش به من انداخت سپس گفت:نترس...با كسی كاری ندارم...میخوام برای خونه نون بخرم.
چنان جدی و محكم حرف زد كه برای لحظاتی احساس كردم در عمق حرفهاش میخواد به من حالی كنه كاملا"تونسته نیما رو در بین اشخاص توی صف از بقیه تشخیص بده و بنا به گفته ی خودش فعلا" با او كاری نداره!
به آهستگی بازوی سعید رو رها كردم و از رفتار و واكنش خودم پشیمون شده بودم اما نمیتونستم اضطرابم رو كنترل كنم!
سعید به آهستگی از ماشین پیاده شد و به سمت صف جلوی نانوایی رفت...در صف ایستاد...فاصله ی او و نیما فقط یك نفر بود!
نیما نگاهی به سعید سپس به صورت من كه از داخل ماشین به صف خیره شده بودم انداخت!
دلم میخواست از همونجا به نیما حالی میكردم كه به من نگاه نكنه یا حداقل بی تفاوت باشه اما هیچ كاری از دستم بر نمی آمد.
سعید با چهره ایی مصمم در صف ایستاده بود...
برای لحظاتی به هر دوی آنها نگاه كردم...سعید قد و اندامی درشت تر از نیما داشت و ظاهرش كاملا" نشون میداد كه از طبقه ی مرفه و پولدار جامعه است در حالیكه نیما تیپ و ظاهری كاملا" عادی داشت.
چهره ی هر دو در اون لحظات جدیت و جذابیت توام رو به هر شخصی كه در مقام مقایسه ی این دو برآمده بود القا میكرد...نیما كمی عصبی به نظر میرسید و این در حالی بود كه سعید با چهره ایی مغرور همراه با آرامش و اقتدار به نقطه ایی خیره شده بود...درست مثل شخصی كه همه ی جهان با او در صلح است و هیچ موضوعی برای مخدوش شدن افكار و ذهنیاتش در دنیا وجود نداره!
نیما نگاه معنی داری به ماشین سعید و من كه در آن نشسته بودم انداخت و سپس امتداد نگاهش رو به صورت سعید رساند.
لبخند خاص سعید برای لحظاتی كوتاه در زمانی كه نگاه هر دوی اونها در هم گره خورد رو به وضوح احساس كردم...خدایا یعنی سعید واقعا" چیزی از رابطه ی من و نیما حدس زده؟!
سعی كردم دیگه به صف مقابل نانوایی نگاه نكنم اما اضطراب ایجاد شده در درونم گاه باعث شكسته شدن اراده ام میشد!
نیما دیگه به من نگاه نكرد حتی طوری ایستاد كه من هم نتونم صورتش رو ببینم ولی هر بار كه نگاهم به سعید می افتاد متوجه نگاه جدی همراه با لبخند همیشگی روی لبهاش كه به من خیره بود میشدم...و چقدر این نگاه من رو دچار عذاب میكرد!
چند دقیقه ایی گذشت و درست زمانیكه نوبت نیما رسید و در حال برداشتن نانهایش بود ماشین دیگری جلوی ماشین سعید توقف كرد و راننده به همراه چهار سرنشین دیگه از آن پیاده شدند و با سلام و خنده و شوخی در حالیكه مشخص بود روی صحبتشان با سعید است به طرف صف نانوایی رفتند.
از سر و صدای ایجاد شده مردمی كه در صف بودند همه متوجه ی سعید و دوستان او شدند حتی نیما نیز در حین برداشتن نانهایش به آنها خیره شد.
در بین5نفری كه از ماشین پیاده شده بودند یكی از آنها نیما رو نگاه كرد...سپس متوجه شدم كه اون شخص باید یكی از دوستان نیما باشه چرا كه با خوشرویی و سلام و علیك قابل توجهی كه نشان از یك دوستی قدیمی داشت به سمت نیما رفت...زمانی قضیه برایم عجیب تر شد كه یكی دیگه از آن5نفر نیز نیما رو شناخت و به طرف او رفت و با هم سرگرم سلام و احوالپرسی و شوخی شدند!
نیما كه نانهایش رو جمع كرده بود به همراه دو نفر دیگر به سمت سعید و بقیه كشیده شد...مشخص بود در حال معرفی نیما به بقیه هستند...
خدایا این چه وضعیه؟!!
حالا دیگه سعید تقریبا" از صف خارج شده بود اما حواسش به نوبتش هم بود و من همه ی اونها رو در آینه ی بغل ماشین میتونستم زیر نظر بگیرم...
دقایقی به صحبت وشوخی بین آنها گذشت اما بین سعید و نیما فقط یك سلام و علیك خشك و كوتاه صورت گرفته بود...خدایا چرا نیما با رفتارش داره كاری میكنه كه شك سعید به یقین تبدیل بشه؟!
لحظاتی بعد نوبت به سعید رسید و به سمت نانوایی برگشت و نانهایش رو گرفت و برگشت به طرف ماشین...درب صندلیهای عقب رو باز كرد و نانها رو كه در كیسه قرار داده بود روی صندلی عقب گذاشت و در همون حال گفت:ببخشید مهسا جان...یه ذره معطلت كردم ولی چند تا از بچه ها و دوستام تصادفی من رو اینجا دیدن...زیاد طول نمیكشه...الان دیگه خداحافظی میكنم میام.
و بعد درب رو بست و به سمت بقیه رفت.
من كه در ماشین نشسته بودم همچنان از آینه ی كنار سمت خودم سعی داشتم چهره ی نیما و رفتار سعید رو زیر نظر بگیرم!
سعید اصلا" توجهی به نیما نداشت و نیما هم با دو دوست خودش سرگرم گفتگوی در جمع بود...
كم كم متوجه شدم سعید با بقیه درحال خداحافظی شده و با هركدام هنگام خداحافظی دست داد...به نیما كه رسید از همون نگاههای دقیق خودش رو برای لحظاتی به صورت نیما انداخت و بعد در حالیكه دستش رو به جهت خداحافظی در دست گرفته بود حرفهایی هم بینشون گفته شد كه اصلا" متوجه نشدم و بعد به آرومی دست همدیگر رو رها كردن سپس سعید یكبار دیگه با جمع خداحافظی كرد و به سمت ماشین آمد و سوار شد.
زمانیكه در حال روشن كردن ماشین بود نگاهی به من كرد و گفت:حوصله ات توی ماشین خیلی سر رفت...ببخشید.
دلم میخواست هرچه زودتر از جلوی نانوایی دور میشدیم و گفتم:نه...نه...اصلا".
سعید لبخند روی لبهایش عمیق تر شد و گفت:خوب البته درست میگی...زیادم حوصله ات سر نرفت...چون كاملا" مشخص بود همه چیز رو زیر نظر داری...اولش كه جلوی دیدت بودیم...بعدشم از آینه ی بغل ماشین نگاهمون میكردی...انگار داشتی یه فیلم مهیج نگاه میكردی...
فهمیدم سعید با ظاهر خونسردی كه از خودش نشون میداده اما در تمام اون دقایق رفتار من رو خیلی با دقت زیر نظر هم گرفته بوده!
آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:نه...دلیل نداره...مگه مردم توی صف نانوایی چی دارن كه بخوام از دیدنشون هیجان زده بشم؟...لابد اومدن دوستات رو فكر كردی برای من هیجان انگیز بوده...
سعید كه حالا ماشین رو به حركت درآورده و چند بوق هم برای خداحافظی آخر برای دوستانش زد لحظات كوتاهی به من نگاه كرد و دوباره صورتش رو برگردوند به سمت جلو و در همون حال گفت:دوستای من كه هیجان و شلوغیشون برای جلب توجه انكار ناپذیره...ولی خوب به نظرم مردم توی صف نانوایی برای تو دیدنشون هیجان بیشتری داشت!
نمیخواستم با رفتار یا گفتارم بهانه ایی به سعید داده باشم برای همین بهتر دیدم با برخوردی جدی قضیه رو ختمش كنم بنابراین گفتم:منظورت چیه سعید؟...چی میخوای بگی با این حرفت؟...نكنه میخوای بگی حضور اون پسرتوی صف من رو به هیجان آورده بوده؟...اگه اینجوره سخت در اشتباهی...
سعید كه به سمت جلو نگاه میكرد بار دیگه نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:اون پسره؟...نیما رو میگی؟...مگه اون پسره چیزی هم برای به هیجان آوردن تو داشت؟!...آشنای قدیمی یكی از بچه ها از آب در اومد...ولی جالبه كه بدونی از نظر من كه خوبم زیر نظر داشتمش چیزی برای عرض اندام نداشت...یعنی واقعا" تو فكر كردی من تو رو اینقدر بد سلیقه میدونم كه با دیدن پسری در اون حد فكر كنم دچار هیجان شدی؟...نه...امكان نداره...اون عددی نبود كه تو با دیدنش دچار هیجان بشی...
از شنیدن حرفهایی كه سعید در رابطه با نیما میگفت یكباره كنترلم رو از دست دادن و با عصبانیت گفتم:سعید تو نسبت به همه این دید تحقیرآمیز رو داری یا فقط نسبت به نیما اینطوری هستی؟
سعید لبخند كنایه آلودی روی لبهاش نقش بست و گفت:چه زود اسمشم یاد گرفتی!
بلافاصله فهمیدم رفتار و گفتارم بیش از هر عمل دیگه ایی داره شك سعید رو به یقین می رسونه...
كمی در صندلی جابجا شدم و گفتم:خوب خودت الان اسمش رو گفتی...مگه نگفتی اسمش نیماست؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید نگاهی به من كرد سپس بدون اینكه پاسخ من رو بده مشغول رانندگی شد اما دیگه از لبخند روی لبهاش خبری نبود...لحظاتی گذشت و در حالیكه وارد خیابان اصلی میشدیم گفت:مهسا...یه سوال...
در زیركی سعید دیگه هیچ شكی نداشتم...دلم نمیخواست با توجه به شناختی كه نسبت به او پیدا كرده ام خودم رو با سوالهایی كه میكنه و یا حرفهایی كه میزنه و من هم نسنجیده برای پاسخگویی دهنم رو باز میكنم بیش از این خودم رو بازیچه ی افكارش بكنم...اما چاره ایی هم نبود و در اون شرایط باید به سوالش گوش میكردم!
- بپرس...
- میخوام بدونم واقعا" سلیقه ی تو چیزی در حد همون پسره نیماست؟...یعنی پسری با ظاهر اون رو قبول داری؟
نمی تونستم پاسخ صریحی به سعید بدهم و خیالش رو از هر جهت برای همیشه آسوده كنم...عصبی و كلافه شده بودم و برای طفره رفتن از پاسخ به سوالش فقط این جواب به ذهنم رسید:تو چقدر به ظاهر افراد اهمیت میدی!!!...من باطن افراد برام مهمه...حالا چرا هی نیما نیما میكنی؟
سعید با صدای بلند خندید و گفت:میشه بگی حالا چرا اینقدر عصبی شدی؟
یكباره با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفتم:من عصبی نیستم.
سعید كه حالا سعی داشت خنده اش رو كه به لبخند رسونده بود كنترل كنه گفت:باشه...باشه...آره كاملا" مشخصه كه عصبی نیستی...دیگه ادامه نمیدم.
از رفتار خودم لجم گرفته بود...میتونستم بفهمم كه چقدر مضحك دارم رفتار میكنم...حركات و گفتارم هیچ هماهنگی با هم نداشت و اگه سعید میخواست به رفتار خودش ادامه بده شاید به واقع تا دیوانگی قدمی بیشتر فاصله نداشتم...از اینكه در چند ساعت اخیر رفتارم اینقدر نامتعادل شده بود فشار سنگینی رو به روی اعصابم احساس میكردم و یكباره بی اراده به گریه افتادم!
سعید لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:مهسا تو چرا اینطوری شدی؟!...من فقط قصدم شوخی بود...باشه دیگه ادامه نمیدم...فقط خواستم یه ذره سر به سرت بگذارم بلكه از اون دپرسی در بیای...ولی مثل اینكه اوضاع خرابتر از اونیه كه من تصور میكردم...
در ضمنی كه سعی داشتم اشكهای روی صورتم رو پاك كنم گفتم:نمی خوام...نمی خوام تو با من شوخی كنی...دوست ندارم با حرفات منو سر كار بگذاری...چرا تو اینو نمی فهمی؟
سعید دیگه حرفی نزد و دقایقی بعد من هم ساكت شدم.
تقریبا نیم ساعت بعد به منزل عمه ناهید رسیدیم.
منزل بسیار بزرگ و ویلایی در شمال شهر تهران...با نمایی از سنگ مرمر سفید...داخل منزل هم بی نهایت لوكس و شكیل بود اما در برخورد عمه ناهید و شوهرش هیچ نشانه ایی از فخرفروشی نبود و خیلی گرم و صمیمی برخورد میكردند.
در بدو ورود نگاه متعجب عمه ناهید و مامان رو به صورت خودم حس كردم و سعید قبل هر سوالی خیلی سریع و شمرده برای هر دوی اونها توضیح داد كه استرس و فشار درس باعث به هم ریختگی اعصاب من شده و بعد این حرف باب نصیحتهای عمه ناهید و همسرش به روی من باز شد و اگه میانجیگری سعید نبود شاید دلیل دیگه ایی برای به هم ریختگی مجدد اعصاب من در اونجا هم فراهم میشد!
مامان تمام این مدت سكوت كرده بود و فقط با نگاهی دقیق رفتار من رو زیر نظر داشت.
در حین شام خوردن بودیم كه سمیرا و شهرام و سارا هم آمدند و فضای آرام منزل با شیطنتهای سارا بار دیگه به هیجان افتاد!
از صحبتهای بقیه و رفتار مامان تا حدودی فهمیدم كه سهم الارث ما مبلغ كمی نیست و با توجه به حرفهایی كه سعید و آقا مسعود می گفتند متوجه شدم وارث این مقدار سهم من هستم اما چون مامان سرپرست من محسوب میشه و این قیومیت با سندیت محضری از سوی عمو احمد با توجه به فوت پدرم به مادرم واگذار شده...پس تا زمانی كه18سالگی من كامل بشه تمام اونچه كه سهم الارث پدریم هست فعلا" در اختیار مامانم خواهد بود و در این مدت باقی مونده مامان وكالت انجام امور مربوط به اموال من رو داشت!
اون شب بعد از شام تا ساعتی از شب گذشته در منزل عمه ناهید موندیم و سپس سعید ما رو به خونه برگردوند.
زمانیكه از سعید خداحافظی میكردیم یكبار دیگه سعید از من خواست كه برای قبولی در كنكور اینقدر به خودم سخت نگیرم و با این فشار و استرس خودم رو دچار بیماری نكنم...
تشكر سرد و خشكی كردم كه با چشم غره ایی از سوی مامان به خودم همراه شد ولی مامان خیلی از سعید و نگرانیش در مورد من تشكر كرد...سپس خداحافظی كردیم و به داخل خانه رفتیم.
مامان برخلاف انتظارم هیچ سوالی در رابطه با حال و وضعیتم از من نكرد و تنها حرفی كه زد پرسیدن حال لیلا بود كه من هم با پاسخی كوتاه جوابش رو دادم.
اون شب متوجه شدم كه مامان تا پاسی از شب گذشته جهت انجام سفارشات خیاطی بیدار ماند اما من ساعتی بعد از دراز كشیدنم روی تخت به خاطر قرص مسكنی كه خورده بودم به خواب عمیقی رفتم...
صبح با صدای مامان بیدار شدم:مهسا جان...مهسا...بلند شو...مگه نمیخوای بری مدرسه؟
با عجله از روی تخت بلند شدم و خیلی سریع بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم.
مامان كاملا" تغییر موضع داده بود!...دیگه از اون نگاههای پرمعنی و كنایه آلود و قهرآمیزش خبری نبود!...درست مثل گذشته میز صبحانه رو آماده كرده بود!
برای لحظاتی به میز صبحانه و مامان كه مشغول ریختن چای برای من و خودش بود نگاه كردم!
یعنی فهمیدن این موضوع كه سرمایه ی خوب و ارث قابل توجهی نصیب ما شده اینقدر در تغییر رفتار مامان موثر بوده یا موضوع چیز دیگه ایی میتونه باشه؟!!!
بعد اینكه صبحانه ام روخوردم راهی مدرسه شدم.
سرم رو پایین انداخته بودم و دوباره وقایع دیروز مثل فیلم از جلوی چشمم مرور میشد...به محیط اطرافم توجهی نداشتم فقط مسیر پیش روی رو طی میكردم تا به مدرسه برسم...كمی كه از منزل دور شدم سرم رو بالا گرفتم و در كمال ناباوری دیدم نیما داره به طرفم میاد!
وقتی به من رسید لحظاتی همدیگرو نگاه كردیم و بعد گفتم:نیما!!!...مگه قرار نبود دیگه همدیگرو توی محل...
نیما به میون حرفم اومد و گفت:اولا" سلام...دوما" من به كسی تعهد ندادم كه تو رو نبینم...سوما"كار خلاف كه نمیكنیم...سر جمع همش چند دقیقه با هم راه میریم و بعد تو میری مدرسه و منم میرم دانشگاه...
- ولی آخه...
نیما نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و سریع دستم رو گرفت و گفت:به جای ایستادن و با هم چونه زدن راه بیفت بریم...
كمی كه راه رفتیم نیما سكوت رو شكست و گفت:پسر عمه ات رو هم كه زیارت كردم...از دوستای صمیمی یكی از همكلاسیهای دوران دبیرستان من از آب دراومده...دیشب كجا می رفتی باهاش؟
- شام خونشون بودیم...
نیما سرش رو به علامت تایید تكانی داد سپس گفت:نمیدونم چرا اصلا" ازش خوشم نمیاد...خیلی گوشت تلخه...درست برعكس دختر دائیش كه حتی وقتی عصبانی میشه و داد و فریاد راه میندازه هم برام شیرینه...به خصوص بعد اتفاقی كه دیروز توی ماشین افتاد شیرینی دختر دائیش بیشتر بهم ثابت شده...
وقتی آخرین جملات نیما رو شنیدم ناخودآگاه دستم رو از دستش به آرومی بیرون كشیدم و همونطور كه به مسیر رو به رویم چشم دوخته بودم به راه رفتن ادامه دادم...حرفی نزدم...حتی نگاهشم نكردم...
نیما لحظاتی به نیمرخ من نگاه كرد و بعد گفت:خیلی ماهی مهسا...خیلی...
به خیابانی كه مدرسه ی ما در آن بود رسیدیم و درست لحظه ایی كه برگشتم تا با نیما خداحافظی كنم متوجه شدم نیما با نگاهی تقریبا مضطرب به پشت سر من خیره شده و سپس گفت:سلام...
به خیابانی كه مدرسه ی ما در آن بود رسیدیم و درست لحظه ایی كه برگشتم تا با نیما خداحافظی كنم متوجه شدم نیما با نگاهی تقریبا مضطرب به پشت سر من خیره شده و سپس گفت:سلام...
برگشتم خط نگاه نیما رو دنبال كردم.
درست پشت سر من و به فاصله ایی كم خانمی با چادر مشكی در حالیكه نان بربری و یك كیسه ی خرید محتوی كره و پنیر و چند چیز دیگه در اون بود به دست داشت ایستاده بود!!!...به نیما خیره بود و سپس نگاه دقیق خودش رو به صورت من امتداد داد!!!
از نحوه ی چادرو مقنعه سر كردنش كاملا" میشد تشخیص داد كه خیلی متعصب و افراطی به نظر میرسه...ناخودآگاه در حینی كه نگاهم بار دیگه سوی نیما برمیگشت با یك دست مقنعه ام رو جلوتر كشیدم تا اون مقدار موهام كه از مقنعه بیرون بود هم نسبتا پوشیده بشه...
در این لحظه نیما گفت:مهسا...ایشون مامانم هستش.
نمیدونم به چه دلیل اما یكباره تمام وجودم رو ترس گرفت و بار دیگه نگاهم رو به اون خانم برگردوندم و با اضطراب و ناباوری گفتم:سلام خانم اخوان...
اون خانم كه حالا با نگاهی خاص و اخم سرتاپای من رو برانداز میكرد بدون اینكه پاسخ سلام من رو بده رو به نیما گفت:مگه تو نگفتی داری میری دانشگاه؟...پس اینجا چیكار میكنی؟!
نیما در پاسخ گفت:مامان...این مهساس...همون دختری كه...
خانم اخوان به میون حرف نیما اومد و گفت:بله...خودم حدس زدم.
از اینكه پاسخ سلامم رو بی جواب گذاشته بود متعجب و تا حدی عصبی شدم و رو كردم به نیما و گفتم:من باید برم...الانه كه زنگمون رو بزنن...
نیما كه كاملا" مشخص بود از برخورد و رفتار غیرمنتظره ی مادرش غافلگیر شده ابتدا به من سپس به مادرش نگاه كرد و گفت:مامان مهسا بهتون سلام كرد...
خانم اخوان بدون اینكه به من نگاه كنه رو به نیما گفت:اگه میدونستم اینقدر وقت اضافه داری كه میای دختر مردم رو تا مدرسه بدرقه میكنی لااقل میگفتم خرید صبحانه رو هم انجام بدهی...
با صدایی آهسته رو به نیما گفتم:نیما من دیگه باید برم...
و بعد رو كردم به خانم اخوان و گفتم:ببخشید...من باید برم...داره دیرم میشه.
نیما بلافاصله گفت:مهسا چند لحظه صبر كن...
خانم اخوان كه مشخص بود عصبی شده نگاه تند خودش رو به من دوخت و گفت:خوش اومدی...بهتره به جای این كارها بشینی فقط به فكر درس و مشقت باشی و برای پسر مردم...
نیما بین من و مادرش ایستاد و گفت:مامان...میشه خواهش كنم چند لحظه فرصت بدهی تا بعد با هم مفصل صحبت كنیم؟
خانم اخوان كه حالا نگاه عصبی خودش رو بیش از پیش متوجه ی من كرده بود در پاسخ به نیما گفت:جای حرفی باقی نمونده...دارم میرم خونه...تو هم ظهر برگشتی اگه حرفی داشتی توی خونه به بابات بگو...من قبلا" حرفهام رو بهت گفتم...
و بعد دوباره رو كرد به سمت من و گفت:دختر تو چند سالته؟
بی نهایت از لحن گفتار مادر نیما عصبی شده بودم...اصلا" توقع نداشتم در شروع روز چنین اتفاقی بیفته...
صدای زنگ مدرسه به گوش رسید...رو به نیما گفتم:من دیگه باید برم...
نیما كه مشخص بود حالا عصبی شده پاسخی به من نداد و رو به مادرش گفت:بیا بریم مامان...
دیگه معطل نكردم و با اعصابی خراب و افكاری به هم ریخته سمت مدرسه دویدم...زمانیكه وارد حیاط میشدم برای لحظاتی برگشتم و به عقب نگاه كردم...دیدم نیما و مامانش در كنار هم با قدمهایی تند در حال حركتند و از اونجا دور میشدند!
وارد مدرسه شدم...از همون شروع ساعت اول میتونستم بفهمم كه قادربه جمع كردن حواسم در سر كلاس نیستم...
زیر دلم به شدت درد گرفته بود و پاهام ضعف میرفت...بنا به عادت هر ماه معمولا" چند روزی این حالت به من دست میداد اما درد ایندفعه به شدت باعث آزار و برام غیرقابل تحمل شده بود!
ساعت اول سپری شد و از شروع ساعت دوم كه دبیر ادبیات وارد كلاس شد به محض اینكه چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با نگرانی دستش رو به روی پیشونی من گذاشت...
بر خلاف تصورم دست او در مقابل صورت سرد من خیلی داغ بود!
صورت و دستانم به شدت سرد شده بود و درد زیر دل و كمرم كم كم امانم رو می گرفت...
دبیرمون كه هنوز دستش به روی پیشانی من بود گفت:شریفی...حالت خوبه؟!
در حالیكه با هر دو دستم زیر دلم رو گرفته بودم و در ضمنی كه روی نیمكت نشسته بودم روی شكمم هم خم شدم و گفتم:چیز مهمی نیست خانم...هر ماه این درد رو چند روزی دارم...
اما خودم میدونستم این بار شدت درد خیلی داره اذیتم میكنه!
دبیرمون كمی مكث كرد و بعد گفت:با این وضع كه نمی تونی سركلاس بشینی...بلندشو...بلندشو بریم دفتر...
و بعد دستش رو به زیر بازوی من گرفت و یكی دیگه از بچه های كلاس رو هم صدا كرد تا كمك كنه و دوتایی من رو از كلاس بیرون بردن.
پاهام می لرزید و احساس سرمای زیادی داشتم...كاملا" فهمیده بودم كه این ماه نسبت به ماههای گذشته حالم خیلی بدتر شده واز درون مطمئن بودم تمام این شدت درد مربوط میشه به فشارهای عصبی شدیدی كه در این مدت اخیر روی اعصابم بوده...
به محض اینكه وارد دفتر شدیم از اونجایی كه در شمار شاگردان خوب مدرسه بودم مدیر با دیدن من بلافاصله از پشت میزش بلند شد و با نگرانی به سمت ما آمد.
دبیر ادبیات خیلی سریع مدیر رو از موضوع آگاه كرد و او هم در ضمنی كه به خادم مدرسه گفت برایم یك لیوان چایی نبات بیاره با خونمون تماس گرفت و از مامان خواست كه به مدرسه بیاد و من رو به خونه برگردونه.
دقایقی بعد مامان با چهره ایی نگران به مدرسه اومد و من كه حالا با خوردن چایی نبات احساس میكردم كمی بهتر شده ام اما با اصرار مدیر همراه مامان به منزل برگشتم.
مامان میدونست من هرماه دچار این مشكل و درد میشم برای همین وقتی فهمید موضوع مربوط به همون عادت همیشگی منه نگرانیش برطرف شد و معتقد بود اگه توی خونه استراحت كنم و یكی دو ساعتی بخوابم حالم بهتر میشه...حرفی نزدم و مسیر مدرسه تا خونه رو به آهستگی در كنارمامان قدم زنان برگشتیم.
هنوز وارد حیاط نشده بودیم مامان به انتهای خیابان چشم دوخت و گفت:ای وای...سعید هم كه رسید...حالا تو رو با این حال چیكارت كنم؟
در حالیكه یك دستم روی درب حیاط و دست دیگرم به شكمم بود برگشتم و دیدم ماشین سعید مقابل درب توقف كرد...رو به مامان گفتم:مگه دیروز كارهاتون تموم نشد؟!
مامان كه با كلید درب حیاط رو باز میكرد گفت:نه بابا...هنوز كلی نقل و انتقالات اموال به وراث مونده...حالا تو رو چیكارت كنم؟
با كلافگی گفتم:چی رو چیكارم كنی؟...مگه بچه ی دو ساله ام؟...خوب شما برو.
سعید كه حالا ازماشین پیاده شده بود با نگاهی نگران به طرف ما اومد و بعد از سلام و احوالپرسی مختصری كه كرد رو به من گفت:چی شده مهسا؟!...چرا دلت رو گرفتی؟!
مامان قبل اینكه من حرفی بزنم گفت:چیز مهمی نیست سعید جان...یه ذره حال ندار بود از مدرسه خواستن كه برم بیارمش خونه...استراحت میكنه خوب میشه...
سعید به طرف من اومد و در حالیكه سعی داشت زیر بازوی چپ من رو بگیره و در رفتن به داخل خونه كمكم كرده باشه رو به مامان گفت:زندایی؟...اگه لازم میدونین ببریمش بیمارستان...رنگش خیلی پریده...
در جواب سعید با كلافگی گفتم:نه...بیمارستان چیه؟...الان میرم یه ذره میخوابم بهتر میشم.
همراه مامان و سعید به داخل خونه رفتم و مامان خیلی سریع تختم رو آماده كرد تا من دراز بكشم...مانتو مقنعه ام رو درآوردم و روی تخت خوابیدم اما از درد دوباره ایی كه به جونم چنگ مینداخت تقریبا در خودم مچاله شدم و پاهام رو توی شكمم جمع كردم...سعی میكردم با بی حركت نگه داشتن خودم درد رو كنترل كنم!
مامان پتوی روی من رو مرتب كرد و در همون حال من متوجه ی نگاه نگران سعید به خودم شده بودم...نمیدونم چرا اما خنده ام گرفت...همزمان كه درد میكشیدم به خنده هم افتادم...
مامان با تعجب به من نگاه كرد و گفت:وا...به چی میخندی دختر؟!!
در حالیكه هنوز نتونسته بودم خنده ام رو كنترل كنم و درد هم میكشیدم گفتم:به سعید...
سعید كه همزمان با نگرانی لبخند كمرنگی هم روی لبش نقش بسته بود گفت:مهسا نخند...
و بعد رو به مامان گفت:زندایی به خدا دارین اشتباه میكنین...بیاین مهسا رو ببریم بیمارستان...رنگش خیلی پریده...ببینش زندایی از درد چطوری خودش رو مچاله كرده...به خنده اش نگاه نكنید...
دوباره رو كرد به من و گفت:مهسا لجبازی نكن...معلومه داری درد میكشی...بیا بریم بیمارستان...فوقش خیالمون راحت میشه و در نهایت مسكن بهت تزریق میكنن این دردت خوب میشه...بهتر از اینه كه اینجوری روی تخت بیفتی و به خودت بپیچی...تو حالت خوب نیست...
مامان نگاه مردد خودش رو به من دوخت و وقتی دید من هنوز خنده به لب دارم گفت:نه بابا سعید جان...چیز مهمی نیست...می خوابه خوب میشه...بریم دیر میشه...مهسا جان ناهار رو آماده كردم...تا ظهر برمیگردم...كاری كه با من نداری؟...هان؟
خودمم مثل مامان فكر میكردم و با اینكه هر لحظه دردم بیشتر میشد اما گمان داشتم با خوابیدن و استراحت خوب میشم بنابراین با سر حرف مامان رو تایید كردم و گفتم:نه كاری ندارم...برو.
مامان برای برداشتن كیف و یكسری مدارك لازم از اتاقم بیرون رفت...سعید همچنان با نگاهی نگران در حالیكه به دیوار تكیه داده بود من رو نگاه میكرد.
دوباره از دیدن قیافه ی نگرانش بی اراده خنده ام گرفت و گفتم:سعید...چرا اینطوری نگاه میكنی؟
سعید تكیه اش رو از دیوار برداشت و به تخت من نزدیك شد و با كلافگی گفت:به خدا اگه الان زندایی كوچكترین اشاره ایی به این داشت كه تو رو ببره بیمارستان خودم بغلت میكردم و به جیغ و داد و لجبازیتم توجه نمیكردم میبردمت بیمارستان...مهسا به خدا رنگت خیلی پریده...
- برو بابا...تو چقدر لوسی...مگه با هر دردی آدم راه میفته میره بیمارستان...با این رفتارت معلومه عمه ناهید زیادی پسر یكی یه دونه اش رو لوس بار آورده...
سعید كه به من خیره بود دیگه حرفی نزد و بعد از خداحافظی كوتاهی كه كرد از اتاق بیرون رفت...دقایقی بعد مامان هم خداحافظی كرد و از خونه خارج شدند.
وقتی توی خونه تنها موندم دوباره وقایع صبح در ذهنم تكرار شد...
چرا مادر نیما اون برخورد رو با من داشت؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
چرا دائم احساس میكردم نیما در مقابل مادرش بی نهایت ضعف داره؟
چقدر مادرش در حجاب افراط كرده بود!!!...چرا اونقدر چادرش رو محكم گرفته بود و دائم هم سعی داشت صورتش رو بپوشاند؟!
چرا نیما هیچ وقت به من نگفته بود كه والدینش متعصب هستن؟
در همین افكار بودم كه آهسته آهسته از روی تخت بلند شدم و به سمت تلفن توی هال رفتم.
مامان خونه نبود و فرصت مناسبی داشتم تا با موبایل نیما تماس بگیرم وسوالهام رو از او بپرسم...
مسیر اتاق خواب تا تلفن رو به سختی طی كردم...دردی كه تا یك ساعت پیش زیر دل و كمرم حس میكردم حالا به طرز عجیبی همه ی درد در ناحیه ی راست زیر شكمم جمع شده بود!
به سختی راه میرفتم...
وقتی به تلفن رسیدم سریع شماره ی نیما رو گرفتم...بعد از برقراری تماس هر چی زنگ خورد گوشی رو جواب نداد و در نهایت رفت روی پیغامگیر تلفنش!!!
حدس زدم باید سركلاس باشه كه نمیتونه گوشیش رو جواب بده...بنابراین براش پیغام گذاشتم و گفتم كه این شماره ی خونمونه و اگه تا یك ربع دیگه تونست با من تماس بگیره میخوام چیزی رو از اون بپرسم...و بعد تماس رو قطع كردم.
وقتی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشتم درد ناحیه ی راست زیر شكمم شدت بیشتری گرفت و بعد حس كردم حالت تهوع دارم!!!...دهانم به شدت تلخ و خشك شده بود!!!...نمی فهمیدم چه مرگم شده ولی كم كم احساس میكردم این درد با درد هر ماهی كه میكشیدم خیلی متفاوته!!!
به سمت دستشویی رفتم و چون راه رفتن واقعا" برام سخت شده بود حس میكردم با هر قدمی كه برمیدارم دردم هم داره زیادتر میشه!
زمانیكه به دستشویی رسیدم دیگه كاملا" خم شده بودم و از درد ناله میكردم و بعد هم حالت تهوع با شدت بیشتری به سراغم اومد...لحظاتی بعد تلخی طعم دهانم به بی نهایت رسیده بود!
تمام بدنم ضعف می رفت...با حالی زار از دستشویی خارج شدم و كشان كشان خودم رو بار دیگه به تلفن رسوندم و شماره ی منزل خاله ثمین رو گرفتم...بعد از چند زنگی كه خورد خاله گوشی رو برداشت.
به ناله افتاده بودم و قبل از هر حرفی گفتم:خاله...بیا خونمون...دارم میمیرم.
خاله ثمین كمی مكث كرد و بعد با نگرانی گفت:مهسا!!!...توی؟!...چی شده؟!
- نمیدونم...فقط زود باش بیا خاله...دارم از درد میمیرم.
- مامانت كجاس؟!
- رفته بیرون...خاله بیا...تو رو خدا...زودباش...
دیگه نتونستم ادامه بدهم و گوشی رو قطع كردم...بدنم یخ كرده بود ولی از درد تمام بدنم از عرق پوشیده شده بود!
تقریبا یك ربع بعد كه برای من گویا یك قرن طول كشید صدای زنگ درب بلند شد...
با هزار بدبختی دكمه ی اف.اف رو زدم...
خاله سراسیمه و نگران وارد خانه شد و به محض اینكه من رو دید با اون حال زار كنار دیوار زیر اف.اف روی زمین نشسته ام به طرفم اومد و گفت:ای وای...خاك برسرم...تو چرا اینطوری شدی؟!
- خاله...بریم دكتر...دارم از درد میمیرم...
- آخه چته؟!...كجات درد میكنه؟!...نكنه همون مشكل هر...
- نه خاله...اینجام داره از درد منفجر میشه...
و بعد با دست سمت راست زیر شكمم رو نشون دادم...
خاله كه سعی داشت كمك كنه تا از روی زمین بلند بشم بلافاصله گفت:نكنه آپاندیس باشه؟!!
و بعد دوباره من رو به آرومی روی زمین رها كرد و با عجله به اتاقم رفت و مانتو مقنعه ام رو كه جلوی دست بود برداشت و به هال برگشت و كمك كرد تا آماده بشم و در همون حال به آژانس هم تلفن كرد.
ساعتی بعد در بیمارستان بعد از یكسری معاینات متوجه شدم كه اورژانسی من را برای عمل باید آماده كنند...خاله درست حدس زده بود...مشكل من مربوط به آپاندیس بود!
تا اون روز اتاق عمل نرفته بودم و حالا علاوه بر درد طاقت فرسا ترس رفتن به اتاق عمل هم دلیل دیگه ایی برای به هم ریختن اوضاع روحی و جسمی من شده بود...
به دستم خیلی سریع یك سرم وصل و دقایقی بعد دارویی دیگر هم به رگم وارد كردند...
هنوز كاملا" هوشیاریم رو از دست نداده بودم كه برای لحظاتی خیلی كوتاه مامان رو دیدم كه با چشمانی اشك آلود به تختم نزدیك شد...و دیگه چیزی متوجه نشدم!
زمانیكه بار دیگه چشم باز كردم درد و سوزش زیادی رو در سمت راست زیر شكمم احساس كردم و بعد متوجه ی حضور مامان و عمه ناهید و خاله ثمین و سمیرا در كنار تختی كه روی اون خوابیده بودم شدم!
از درد و ضعف قدرت حرف زدن نداشتم و با ناله و گریه گفتم: دارم میمیرم...
مامان دستش رو به روی پیشانیم كشید و گفت:الهی قربونت بشم...خدا نكنه بمیری...عملت كردن تموم شده فدات بشم...این حال به خاطر درد بعد از عملته...
تازه فهمیدم این درد و سوزش مربوط به جای بخیه های منه...
یا من نسبت به درد خیلی بی طاقت بودم یا واقعا" دردش غیرقابل تحمل بود چرا كه هر لحظه كه میگذشت حس میكردم این سوزش داره بیشتر میشه!
ناله و گریه ام شدت گرفته بود و فقط اشك میریختم...صدای باز شدن درب اتاق رو شنیدم اما نمیتونستم ببینم كی وارد شده...بعد صدای سعید رو شنیدم كه با عصبانیت گفت:صد دفعه گفتم این بیمارستان مفت نمی ارزه...آخه اینجا هم جاس گذاشتین عملش كنن...توی این خراب شده سگ صاحبش رو نمیشناسه...من میرم یه بار دیگه بهشون بگم بیان دوباره بهش مسكن بزنن...این دردی كه مهسا داره میكشه كلافه اش میكنه اگه ادامه داشته باشه...
و بعد بار دیگه صدای باز و بسته شدن درب اتاق به گوشم رسید و سپس صدای مامان كه گفت:طفلك سعید هلاك شد اینقدر رفت و اومد...
بعد صدای سمیرا رو شنیدم كه گفت:اعصابش خورد شده...آخرشم این با دكتر درگیر میشه...
ناله و گریه ام شدت گرفته بود و فقط اشك میریختم...صدای باز شدن درب اتاق رو شنیدم اما نمیتونستم ببینم كی وارد شده...بعد صدای سعید رو شنیدم كه با عصبانیت گفت:صد دفعه گفتم این بیمارستان مفت نمی ارزه...آخه اینجا هم جاس گذاشتین عملش كنن...توی این خراب شده سگ صاحبش رو نمیشناسه...من میرم یه بار دیگه بهشون بگم بیان دوباره بهش مسكن بزنن...این دردی كه مهسا داره میكشه كلافه اش میكنه اگه ادامه داشته باشه...
و بعد بار دیگه صدای باز و بسته شدن درب اتاق به گوشم رسید و سپس صدای مامان كه گفت:طفلك سعید هلاك شد اینقدر رفت و اومد...
بعد صدای سمیرا رو شنیدم كه گفت:اعصابش خورد شده...آخرشم با دكتر درگیر میشه...
دقایقی بعد سعید به همراه یك پرستار به اتاق برگشت و پرستار بعد از اینكه فشار خونم رو كنترل كرد رو به بقیه گفت:میشه لطفا" اتاقش رو خلوت كنید؟...تازه از ریكاوری آوردیمش توی بخش...ماشالله این جمعیتی كه دور تختش ایستادین اصلا" كار درستی نیست...به اندازه كافی بیمارستان به علت ساعت ملاقات شلوغ هست و سروصدا داره...شما هم توی این اتاق جمع شدین...خوب باعث كلافگی بیشتر مریضتون میشه...اگه دو نفر بیشتر در این شرایط توی اتاق نباشه به نفع بیمار خودتونه...حالا هر طور دوست دارید همون كار رو بكنید...
و بعد دارویی از طریق اتصال آنژوكتی كه توی رگ پشت دستم بود وارد كرد...حس كردم دستم از درد داره منفجر میشه و فریاد زدم...
پرستار بدون توجه به حال بد من داروی دیگه ایی هم در مخزن سرم وارد كرد و گفت:منم جای تو بودم و اینهمه دوستم داشتن خیلی بیشتر از اینها دادو فریاد راه مینداختم...چقدر ناز داری تو دختر...
و بعد وسایلش رو جمع كرد و از اتاق بیرون رفت.
درد و سوزشی كه داشتم بی اراده باعث شد اشك از گوشه ی چشمهام سرازیر بشه و بعد نوازش دست مامان رو روی سرم حس كردم...زیاد طول نكشید و گویا داروهای كه به اصرار سعید و تجویز پزشك بهم تزریق كرده بودن اثرشون رو گذاشتند چرا كه به خواب عمیقی فرو رفتم.
زمانیكه چشم باز كردم گلو خشك شده بود و حالت سرفه داشتم اما از درد بخیه هام قدرت سرفه كردن هم نداشتم...
همه جا ساكت و محیط نشون میداد شب شده...با تكانی كه روی تخت خوردم بلافاصله مامان متوجه شد و به سمتم اومد.
از دیدن مامان مثل این بود كه جون گرفتم...خیلی دوستش داشتم و حضورش در هر شرایطی برایم قوت قلب بود...در تمام طول شب هر بار كه بیدار شدم و چیزی لازم داشتم می دیدم بیدار كنار تختم نشسته...
صبح بعد از اینكه دكتر به اتاقم اومد و من رو ویزیت كرد و سفارشات لازم رو به پرستارها داد مامان به دلیل قولی كه به دو تا از مشتریهاش داده بود مجبور بود برای چند ساعتی من رو تنها بگذاره...البته این كار براش خیلی سخت بود اما چون میدونستم قول تحویل سفارش كار رو در اون روز به مشتریش داده و اونها برای تحویل لباس می اومدن برای همین به مامان اطمینان دادم كه میتونه به خونه برگرده و پرستارها هم گفتن كه مراقب من هستن و اگر احیانا" چیزی نیاز داشتم خودشون كمكم خواهند كرد.
بعد از اینكه مامان رفت تقریبا" نیم ساعت بعد درب اتاقم باز شد و سعید در حالیكه لبخند همیشگیش رو به لب داشت همراه با سبد گل بسیار بزرگ و قشنگی وارد اتاق شد و گفت:احوال خانم چطوره؟
بوی ادكلنش تمام فضای اتاق رو پر كرد...مثل دفعات قبل كه دیده بودمش خیلی خوش تیپ با چهره ایی جذاب و اون لبخند خاص روی لبش بود...میدونستم چقدر راحت تونسته از وقتی وارد بیمارستان شده نظر خیلی ها رو به خودش جلب كنه...
به طرف میز كنار تختم اومد تا سبد رو روی اون بگذار...
من كه هنوز سلام هم بهش نكرده بودم فقط به رفتار و حركاتش نگاه میكردم!
بعد از اینكه سبد رو در جای مناسب روی میز قرار داد به سمت من برگشت...یك دستش رو بالای سرم روی بالشت گذاشت و دست دیگرش رو سمت مخالف خودش در كنار من روی تخت قرار داد...طوریكه صورتش كاملا" مقابل صورت من قرار گرفت...برای لحظاتی به چشمهام خیره شد و بعد بوسه ی ملایم و كوتاهی روی پیشونیم گذاشت!
اون دستم كه آزاد و سرمی بهش وصل نبود رو بین سعید و خودم قرار دادم و به سینه ی پهن سعید فشار بیهوده ایی وارد كردم تا از خودم دورش كنم و گفتم:برو عقب...
سعید در حالیكه با وجود فشار دست من كوچكترین تكانی نخورده بود با لبخند عمیق تری كه روی لبش نقش بسته بود به تك تك اعضای صورت من نگاه كرد و گفت:قابلی نداره...اصلا" تشكر لازم نیست...چرا اینقدر تشكر میكنی؟...یه سبد گل كه ارزش اینهمه تشكر رو نداره...
از طرز حرف زدن و شوخیش لجم گرفت و گفتم:اه...برو كنار دیگه...اصلا" كی تو رو راه داد بیای؟...هنوز كه وقت ملاقات نشده...صبح اول صبح راه افتادی اومدی كه باز سر به سر من بگذاری و اعصابم روخورد كنی؟
سعید در حالیكه می خندید از من فاصله گرفت و در حالیكه باز هم حس میكردم دارم زیر فشار نگاههای دقیقش قرار میگیرم در جواب من گفت:اولا" كسی جرات نداره وقتی من بخوام كاری بكنم جلوی من رو بگیره دوما" فكر كنم دیگه این رو كاملا فهمیده باشی كه من برای انجام كاری كه دلم بخواد نیاز به اجازه ی كسی ندارم سوما"برای این اومدم چون میدونم از دیدنم خیلی خوشحال میشی...
كلافه و عصبی گفتم:تو چقدر از خودت متشكری...از خود راضی...كی گفته من از دیدن تو خوشحال میشم؟
سعید كه به كنار پنجره ی اتاق رفته و از اونجا به محیط بیرون چشم دوخته بود گفت:قرار نیست كسی بگه...خودم مطمئنم.
جواب سعید رو ندادم و صورتم رو به سمت مخالفش برگردوندم.
درب اتاق باز شد و پرستاری به داخل اومد و نگاهی به من و سعید و سبد گل انداخت سپس رو به سعید گفت:چه خوب شد كه شما هستین...دكترخواسته بیمار راه بره تا اگه احیانا"ترشحات بعد از عمل داخل شكمش جمع شده از راه درن خارج بشه...
از شنیدن این حرف كه باید از روی تخت بلند بشم و راه برم مثل این بود كه دردم همون لحظه صد برابرشد...بلافاصله با نگرانی گفتم:وای نه...من نمی تونم راه برم...
پرستار با لبخند به من نگاه كرد و گفت:یعنی چی نمی تونم راه برم؟...یه عمل كوچیك آپاندیس كه اینقدر ادا و اطوار نداره...
بعد رو به سعید كرد و با خنده گفت:مقصر شمایی...اینقدر دوستش داری اینم هی ناز میكنه...
سعید كه حالا در نگاهش به من نگرانی موج میزد و گویا از اینكه باید راه برم او هم دچاراضطراب شده باشه رو به پرستار گفت:شما مطمئنی دكترگفته مهسا باید راه بره؟!...این دیروز عمل كرده ها...
پرستار پتوی روی من رو كنار زد و در حالیكه با احتیاط نگاهی به آنژوكت دستم میكرد گفت:دیدی؟...نگفتم؟...نگفتم تقصیرشماس؟...همچین میگین دیروز عمل كرده كه انگار همین یك دقیقه پیش از اتاق عمل آوردنش...دیروز تا الان این همه وقت گذشته...درثانی هر چی زودتر راه بره به نفع خودشه و ترشحات احتمالی توی شكمش جمع نمیشه...حالا هم اونجا بیكار نباش...بیا جلو كمك كن این خانم خوشگله رو بلندش كن تا چند قدم راه بره...
سعید به طرف من اومد و پرستار در حالیكه به سمت درب اتاق می رفت تا خارج بشه گفت:به آه و ناله و نازكردنشم توجه نكن...این الان به خاطر جای بخیه اش كه میسوزه ممكنه بترسه نخواد راه بره...ولی به حرفش توجه نكن...
پرستار كه از اتاق بیرون رفت به سعید كه كنار تختم ایستاده بود نگاه كردم وبا اضطراب گفتم:سعید به خدا اگه دستت به من بخوره جیغ میكشم...
سعید كه تا اون لحظه با نگاهی جدی و مضطرب به من نگاه میكرد از شنیدن این حرف من با صدای بلند شروع كرد به خندیدن!
بلافاصله فهمیدم سعید چرا بعد از حرف من به خنده افتاد...!
عصبی شدم و گفتم:سعید تو خیلی فكرت منحرفه...
- به جون مهسا عاشق همین حرفاتم كه اصلا روشون فكر نمیكنی و به زبون میاری...
و بعد آماده شد تا دستش رو زیر گردنم ببره و در بلند شدن كمكم كرده باشه كه گفتم:سعید لوس نشو...میگم بلند نمیشم...نمیتونم...درد دارم...چرا نمی فهمی؟
سعید عقب رفت و گفت:مهسا لجبازی نكن من فقط میخوام كمكت كنم تا راحتتر بلند بشی...
- نمیخوام...دكتر هم غلط كرده كه گفته من باید بلند بشم و راه برم...نمیخوام...برو عقب...
سعید دوباره به من زندیك شد و یك دستش رو زیر گردنم گذاشت و دست دیگرم رو گرفت و گفت:لوس نكن خودت رو...
به محض اینكه فقط چند سانت سر و شانه ام از روی بالشت بلند شد درد بخیه ام چنان سوزشی گرفت كه باعث شد جیغ بزنم و گفتم:ولم كن...نمیخوام اصلا" تو كمكم كنی...
در این لحظه درب اتاق باز شد و دو پرستار وارد اتاق شدند.
سعید به آرومی بار دیگه سر من رو روی بالشت و تخت قرار داد.
هر دو پرستار به تخت نزدیك شدن و یكی از اونها رو به من گفت:چه خبرته اتاق رو گذاشتی روی سرت؟...بلند شو ببینم...اینجا توی بیمارستان زنها زایمان میكنن سزارین میكنن از كجا تا كجای شكمشون رو پاره كردن بخیه زدن روز بعد عمل بلند میشن راه میرن...بلند شو ببینم...باید بلند بشی و راه بری...بلند شو...
پرستار به قدری جدی و عصبی حرف میزد كه برای لحظاتی اصلا" نمیدونستم باید چی بگم سپس گفتم:بخیه ام میسوزه...نمیتونم...
توقع داشتم دو پرستار در بلند شدنم از روی تخت كمكم كنند...اما هر دو فقط كنار تخت ایستاده و منتظر بودند تا من خودم بلند بشم!
سعید كه در اون لحظات كاملا" عقب ایستاده بود رو به پرستارها گفت:فكر نكنم بتونه خودش از روی تخت بلند بشه...كمك لازم داره...
یكی از پرستارها نگاه طلبكارانه ایی به سعید كرد و گفت:خوب از شما خواستیم كمكش كنی برای همین بود دیگه...تازه خیلی بهش لطف كردیم...ما بیمارهای بدتر از این رو داریم كه خودشون بلند میشن...شما فكر كردی ما كمكشون میكنیم؟...نه...خودشون باید بخوان و به ترسشون از درد غلبه كنن...اینكه از درد و سوزش جای بخیه بخواد بلند نشه كه فایده نداره...ما اینجا ایستادیم اگه لازم شد كمكش كنیم نه اینكه از روی تخت بلندش كنیم...خودش باید بخواد و بلند بشه...با تكانی كه میخوره در واقع باعث میشه به عضلات شكمش فشار بیاره و ترشحات احتمالی از درن خارج بشه وگرنه باید كلی توی راهرو قدم بزنه تا ما خروج ترشحات رو ببینیم...
سعید كه حالا نگاه نگرانش رو به من دوخته بود گفت:لجبازی نكن مهسا...میگذاری كمكت كنم یا میخوای جیغ و داد راه بندازی؟...میبینی كه این خانمها نیومدن كمكت كنن اومدن فقط نگاهت كنن...
با عصبانیت رو به سعید گفتم:نخیر...نمیخوام تو كمكم كنی...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دستم رو به میله ی كنار تختم گرفتم و كمی تكان خوردم و همون باعث شد چنان سوزشی احساس كنم كه به گریه افتادم و دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم...
سعید به طرف تخت اومد و به پرستارها گفت:میشه برین كنار خودم كمكش كنم...تنهایی نمیتونه...
یكی از پرستارها گفت:از خودش بپرسین...اگه خودش میتونه تنهایی كه هیچی اگه نمیتونه كمكش كنین...
و سپس یكی از پرستارها در ضمنی كه حالا از اتاق خارج میشد با صدای بلند رو به من گفت:سعی كن یه ذره تحمل كنی...اولش ترس داره و باعث میشه فكر كنی نتونی...ولی بعد كه نشستی كم كم درد برات قابل تحمل میشه...
و از اتاق خارج شد!
اشكم سرازیر شده بود و این بار كه سعید دستش رو زیر گردن و كتفم گذاشت دیگه مقاومت نكردم و با دست دیگرم كه آزاد بود اون یكی دست سعید رو كه تكیه گاهم كرد گرفتم و با درد بسیار شدید اما خیلی آرام و آهسته آهسته روی تخت نشستم...
تمام صورتم از اشك خیس شده بود و سعید كه در حین كمك به من صورتش كاملا" نزدیك صورت من بود چندین بار گونه ی خیس از اشكم رو بوسید و هر باربا نگرانی ودلسوزی عجیبی كنار گوشم تا وقتی كاملا" بنشینم میگفت:یواش...یواش...آفرین...گر یه نكن...آفرین...آهان...یه ذره دیگه تحمل كن...
وقتی روی تخت نشستم سعید به آرومی كمك كرد تا پاهایم رو روی چهارپایه ی كنار تخت بگذارم...
وقتی نگاهش كردم دیدم صورت سعید هم از عرق خیس خیس شده بود و نگاه نگران و مضطربش رو به من دوخته بود...
پرستاری كه هنوز توی اتاق ایستاده بود لبخندی به لب آورد و گفت:باریك لله دختر خوب...دیدی تونستی...حالا یه چند دقیقه بشین بعد آروم آروم از تخت بیا پایین و چند قدم هم راه برو...اگه كاری داشتی صدام بزن میام...
حالا علاوه بر دردی كه می كشیدم عصبی از حرف پرستار كه تا اون لحظه هیچ كمكی به من نكرده بود گفتم:نخیر...به شما نیازی ندارم.
پرستار لبخند روی لبهاش عمیق تر شد و با اشاره به سعید گفت:بله...منم یكی مثل این آقا كنارم باشه و اینطوری دلنگرانم بشه به هیچكس دیگه نیاز ندارم...
و سپس در ضمنی كه از اتاق خارج میشد به سعید گفت:خیلی ممنون واقعا عالی تونستین روی تخت بنشونیدش...چند دقیقه كه گذشت وادارش كنید راه بره...ممنون...اگه مشكلی پیش اومد صدا بزنید میام...
سعید دستمال كاغذی از روی میز برداشت و عرق پیشانیش رو پاك كرد و گفت:مرسی...باشه چشم.
و بعد به سمت من برگشت و گفت:تو حالت خوبه؟
و سپس دستمال دیگه ایی برداشت و صورت خیس از اشك و پیشونی عرق كرده ی من رو پاك كرد!
پرستار درست میگفت چرا كه لحظاتی بعد از نشستنم به روی تخت درد رو بهتر می تونستم تحمل كنم و جالبی قضیه این بود كه تخلیه ی ترشحات داخلی ناشی از عمل رو در كیسه ی انتهای درن دیدم كه داره جمع میشه و مثل این بود كه با خروج اونها دارم سبك میشم اما سوزش بخیه هام اذیتم میكرد...
بعد از چند دقیقه بار دیگه سعید كمك كرد و از روی تخت نیز پایین اومدم...
اما واقعا" در اون لحظات مطمئن شده بودم اگه هر شخص دیگه ایی جای سعید بود به هیچ وجه نمی تونست اینقدر عالی و با حوصله بهم كمك كنه...
تمام اون لحظاتی كه راه میرفتم تكیه ام كامل به سعید بود و او هم با دقت و نگرانی خاصی قدم به قدم با من راه میرفت و كمكم میكرد.
زمانیكه بار دیگه روی تخت دراز كشیدم مثل این بود كه از كوه بالارفته و دوباره برگشته بودم...فوق العاده خسته و تمام بدنم ضعف داشت.
سعید آبی به صورتش زد سپس به سمت من اومد و گفت:میدونی وقتی داشتی راه میرفتی من رو یاد چی انداخته بودی؟...خدائیش مثل یه محموله ی گرون قیمت بلور كه هر لحظه باید مراقبش بود نكنه كوچكترین تلنگر یا ضربه ایی بهش بخوره...دختر تو چقدر ظریفی!...
بعد خندید و گفت:یادته میخواستی اگه دستم بهت بخوره جیغ بكشی؟...دیدی كه نه تنها دستم بهت خورد كه هیچ تازه بغلتم كردم و خودتم تمام مدت بهم تكیه داده بودی...ته دلتم از این وضع كلی راضی بود...هیچ جیغ و دادی هم نكردی...
كلافه از واقعیت حرفهای سعید گفتم:بس كن...بی مزه...
سعید با صدای بلند خندید و در حالیكه به سمت كاپشنش كه روی مبل كنار اتاق بود می رفت گفت:خوب...حالا چون دختر خیلی خوبی بودی و جیغ نزدی و گذاشتی من بهت دست بزنم بیا این رو بگیر...
و بعد از داخل جیبش موبایلی كه در طالقان بهم هدیه كرده بود رو به طرفم گرفت و ادامه داد:میدونستم ممكنه اینجا حوصله ات سر بره رفتم آوردمش...شاید بخوای اینجا هم باهاش بازی كنی...
و بعد با نگاهی جدی به چشمهام خیره شد...نه لبخندی روی لبش بود و نه اثری از شوخی در كلامش!
برای لحظاتی یادم اومد كه من هیچكدام از اس.ام.اس هایی كه برای نیما فرستاده و یا ازاو دریافت كرده بودم رو پاك نكردم!!!
یعنی امكان داشت سعید همه ی اونها رو دیده و خونده باشه كه حالا اینطوری داره روی كلمه ی بازی با طعنه تاكید میكنه؟!!!
نگاه جدی و عمیق سعید رو به روی خودم احساس كردم و بعد از اینكه گوشی رو در دستم گذاشت آب دهان رو فرو بردم و گفتم:مرسی سعید...خیلی لطف كردی.
سعید از تخت فاصله گرفت و گفت:به تو آره...به تو لطف كردم...ولی به خودم نه...اما نگران هم نیستم.
نمیدونستم چه پاسخی باید به سعید بدهم...هر حرفی میزدم ممكن بود به ضررم تموم بشه...من اطمینان نداشتم از اینكه سعید گوشی من رو چك كرده باشه ...درعین حال حرفهایی هم كه میزد بی منظور نمیدیدم...اما فكرم به جایی نمی رسید كه در اون لحظه چه چیزی باید بگم!
در این وقت یكی از پرستارها به داخل اتاق اومد و رو به سعید گفت:از پایین تماس گرفتن...مادرشون اومده...شما دیگه باید بری پایین...قوانین در ساعت غیرملاقات اجازه نمیده بیش از یك نفر همراه در اتاق بیمار باشه...شما باید بری پایین تا مادرش بتونه بیاد بالا...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نمیدونستم چه پاسخی باید به سعید بدهم...هر حرفی میزدم ممكن بود به ضررم تموم بشه...من اطمینان نداشتم از اینكه سعید گوشی من رو چك كرده باشه ...درعین حال حرفهایی هم كه میزد بی منظور نمیدیدم...اما فكرم به جایی نمی رسید كه در اون لحظه چه چیزی باید بگم!
در این وقت یكی از پرستارها به داخل اتاق اومد و رو به سعید گفت:از پایین تماس گرفتن...مادرشون اومده...شما دیگه باید بری پایین...قوانین در ساعت غیرملاقات اجازه نمیده بیش از یك نفر همراه در اتاق بیمار باشه...شما باید بری پایین تا مادرش بتونه بیاد بالا...
سعید دیگه حرفی نزد و كاپشنش رو به تن كرد و با یك خداحافظی كوتاه از اتاق بیرون رفت!
دقایقی بعد مامان به اتاق اومد و بعد اینكه صورتم رو بوسید چشمش به گوشی موبایلی كه در دستم بود افتاد و گفت:سعید برات آورد؟
- آره...الانم اینجا بود...كمكمم كرد تا راه برم و...
- داشتم می رفتم خونه دیدمش الانم توی پله ها همدیگرو دیدیم...ماشالله پسر خوبیه...خدا حفظش كنه...خوش به حال ناهید با این پسری كه تربیت كرده...آدم حض میكنه.
- از چی سعید حض میكنی؟...خودخواهیش یا اعصاب خورد كنیش؟
مامان با تعجب به من نگاه كرد و گفت:مهسا؟!!!...تو چرا اینقدر بی چشم و رویی دختر؟!...پسره از صبح بلند شده اومده اینجا اینهمه هم بودنش مفید بوده...دیشب به خاطر تو رفته طالقان و برگشته...كلی دوندگی برای عملت و بعد عملت توی بیمارستان كرده...از وقتی از اتاق عمل آوردنت بیرون پا به پای من راه میرفت و دنبال كارت بود و آروم و قرار نداشت...از یه بردار بیشتر دلواپست بود...دیروز وقتی باهاش از خونه اومدم بیرون اگه اصرار سعید نبود كه به ثمین زنگ بزنم و ازش بخوام بیاد پیش تو هیچ وقت خبردار نمیشدم ثمین داره میاد خونه تا ببرتت بیمارستان...طفلك سعید نمیدونی با چه سرعتی دور زد برگشتیم سمت خونه ولی شما رفته بودین...كار كل فامیل به خاطر تو و نبودن من دیروز توی محضر لنگ شده حالا این چه طرز فكر و چه جور حرف زدنه دختر؟
به مامان كه حالا داشت كمی میوه زیر شیر دستشویی اتاق میشست و در بشقاب میگذاشت نگاه كردم و با كلافگی گفتم:اوووه...حالا چه طرفدار سعید شده...
مامان بشقاب میوه رو روی میز پایین تختم گذاشت و گفت:مسئله طرفداری نیست مهسا..مسئله اینه كه آدم قدردان محبت دیگران باشه...
- ولی من اصلا" از سعید خوشم نمیاد...یه جورهایی خودخواهی و غرورش حالم رو به هم میزنه...
- وا...مهسا؟...سعید كجاش خودخواه و مغروره؟...پسر به این مهربونی...
- اه مامان ول كن تو رو خدا...من سلیقه ام جوریه كه تیپ و ریخت سعید با اون اخلاق مزخرفش اصلا" برام قابل قبول نیست...
مامان كه بطری آبی از داخل یخچال بیرون آورده بود برای لحظاتی نگاه معنی داری به من كرد سپس گفت:بله...میدونم...دیدم سلیقه ی جنابعالی چیه...خلایق هر چه لایق...ولی كور خوندی مهسا...هم تو كور خوندی هم اون پسره...من جنازه ی تو رو هم روی دوش كسی مثل اون پسره نمیگذارم...هی سلیقه سلیقه میكنه واسه من...
- مگه نیما چه شه؟...اصلا"چرا شما اینقدر با حرص از نیما حرف میزنی؟...بعدشم من كی خواستم سعید رو با نیما مقایسه كنم كه شما اسم اون رو وسط آوردی؟...نیما و...
مامان با عصبانیت به میون حرفم اومد و گفت:بسه دیگه اینقدر با وقاحت اسم اون پسره رو جلوی من نیار...
برای لحظاتی حس كردم زیادی تند رفتم...مامان حق داشت و من نمیدونم چرا با این صراحت تونستم چندین بار اسم نیما رو جلوی مامان به راحتی عنوان كنم!
سكوت كردم و مامان هم دیگه حرفی نزد.
تا زمانیكه دكتر اجازه ی ترخیص بهم بده حدودا" چهار روز در بیمارستان بستری بودم وقتی هم به خونه برگشتم یك هفته مدرسه نرفتم...روزهای آخر سال بود و تقریبا" تمام دبیرها درسها رو تموم كرده بودن و بیشتر به مرور و احیانا" تست زدن در كلاس وقتها میگذشت برای همین از غیبت طولانیم در مدرسه نگران نبودم و كم و بیش بچه های مدرسه با تلفن موارد لازم رو بهم خبر میدادن...
در مدتی كه بیمارستان بودم و بعد هم كه به منزل برگشتم برای اولین بار بود كه اینقدر دورم شلوغ میشد!
دائم اقوام پدریم به عیادتم می آمدند و بعد هم كه به منزل برگشتم عمه ناهید و سمیرا هر روز به دیدنم می آمدن...خاله ثمین هم همین طور...اما خوشبختانه سعید فقط روزیكه قرار بود از بیمارستان به خونه بیام اومد و دیگه ندیدمش...از میان حرفهای مامان و عمه ناهید متوجه شدم بیشتر كارهای مربوط به انحصار وراثت توسط سعید و عمواحمد داره انجام میشه و فقط یكی دوبار دیگه مامان به محضر رفت!
در تمام مدت این چند روز چون بیشتر ساعات در اتاقم خوابیده بودم و مامان هم حسابی سرگرم كارها و سفارشات خیاطی و همچنین خونه تكانی عید شده بود كمتر فرصت داشت مثل سابق كارهای من رو زیر نظر بگیره به همین خاطر فرصت مناسبی داشتم تا از طریق اس.ام.اس و گاهی هم تلفنی با نیما در ارتباط باشم.
هر بار كه با هم صحبت میكردیم از قبل چندین مرتبه به خودم یادآوری میكردم كه در مورد خانواده اش و یا حتی حرفهایی كه چند وقت پیش به خاله ثمین زده بوده و من هنوز از اونها بی اطلاع بودم سوال كنم...اما نمیدونم چه چیز باعث میشد كه در میان حرفهامون این دو موضوع رو به كلی فراموش میكردم و بار دیگه به خودم تذكر میدادم كه دفعه ی بعد حتما"سوالاتم رو از نیما بپرسم...اما باز هم موقعیتها یكی پس از دیگری در فراموشی این موضوع سپری میشد!
بعد از یك هفته استراحت در منزل بالاخره در شرایطی كه فقط چند روزی به نوروز و سال جدید مانده بود راهی مدرسه شدم.
روزیكه وارد مدرسه شدم خیلی از همكلاسیهام از دیدنم ابراز خوشحالی كردن اما زمانیكه لیلا رو در بین بچه ها دیدم خوشحالی خودم چند برابر شد.
لیلا هنوز رنگ صورتش زرد بود اما میگفت دكتر بهش اجازه ی حضور در مدرسه رو داده و این زردی چهره اش هم بنا به گفته ی دكتر معالجش مدتی طول میكشه تا به حالت عادی برگرده.
بعد از كلی تشكر از بچه های كلاس كه همگی ابراز محبت میكردن به همراه لیلا به گوشه ی حیاط مدرسه رفتیم و ناخودآگاه سوالی كه میخواستم از نیما بپرسم رو از لیلا پرسیدم:لیلا چرا نگفته بودی مامان نیما از اون چادریهای سفت و سخته؟!
لیلا برای لحظاتی به من نگاه كرد و بعد گفت:راستش اصلا" به این موضوع فكر نكرده بودم...یعنی فكر نمیكردم مهم باشه...حالا چی شده؟...چطوری این رو فهمیدی؟...خود نیما بهت گفت؟
جریان اتفاقی كه چند وقت پیش در خیابان مدرسه رخ داده بود رو برای لیلا تعریف كردم و بعد از پایان حرفهام لیلا مثل بمبی كه منفجر بشه از خنده غش كرد و گفت:اوخ اوخ...حاج خانوم حتما" بعد از دیدنت كارش به بیمارستان كشیده...
با تعجب به لیلا نگاه كردم و گفتم:خاك توی سرت...چرا؟...مگه من هیولا هستم و اینقدر ترسناكم؟
لیلا كه هنوز می خندید ضربه ی ملایمی به سرم زد و گفت:خفه شو دیوونه...كی گفت تو ترسناكی؟!
- پس چرا میگی كار مامان نیما بعد دیدن من حتما" به بیمارستان كشیده؟!
- چون مامان و بابای نیما دخترهایی به تیپ من و تو رو اصلا" قبول ندارن...كلا" توی فامیلشون یه دختر یا یه زن بدون چادر نیست...با ما هم رفت و آمد ندارن دو دلیل داره یكی اینكه از فامیلهای دور ما محسوب میشن دیگه اینكه خانواده ی مادری من اصلا" حجاب رو رعایت نمیكنن...درست برعكس تیر و طایفه ی پدر و مادر نیما...
صدای زنگ مدرسه بلند شد و در حالیكه به حرفهای لیلا فكر میكردم به سمت راهروی ورودی كلاسها حركت كردیم.
وقتی وارد كلاس شدیم و نشستیم لیلا گفت:حالا تو چه مرگته؟!...چرا كشتیهات غرق شد؟!
در ضمنی كه كتاب و دفترم رو از كیفم بیرون می آوردم و روی میز میگذاشتم گفتم:نه...ولی آخه با توجه به اینكه خانواده ی نیما به گفته ی تو اینجوری هستن پس چرا نیما یكی مثل من رو انتخاب كرده؟!
لیلا كتابش رو روی میز گذاشت و گفت:خاك بر سرت...مگه نجابت یك دختر به چادر روی سرشه؟...نیما همیشه از نجابت تو تعریف میكنه...دنبال چادر روی سر تو نبوده كه حالا این حرف رو میزنی...
دیگه تا ساعت آخر مدرسه حرفی بین ما از این موضوع نشد اما فكر من به شدت نسبت به این قضیه درگیر شده بود!
وقتی زنگ آخر زده شد و به منزل برگشتم مامان توی اتاق كارش با یكی از مشتریهاش سرگرم گفتگو بود.
كارهای مربوط به خانه تكانی تموم شده و همه جا از نظافت و تمیزی برق میزد...به وضوح بوی عید و سال نو رو میشد پیشاپیش از گوشه ی خونه ی احساس كرد.
به اتاقم رفتم و هنوز مانتو مقنعه ام رو در نیاورده بودم كه نیما اس.ام.اس زد:امروز میتونی بیای همدیگرو ببینیم؟
از وقتی بیمارستان رفتم تا اون روز نیما رو ندیده بودم و با اینكه تلفنی در ارتباط بودیم اما حسابی دلم براش تنگ شده بود و چون میدونست اونروز به مدرسه رفتم حدس زده بود كه بعد از مدتها می تونیم همدیگرو ببینیم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
كمی فكر كردم و بعد بهش جواب مثبت دادم..توی ذهنمم سریع بهانه ی رفتن به كلاسهای تست بعدازظهر در مدرسه رو برای مامان پیدا كردم!
بعد از ناهار قضیه ی رفتن مجدد به مدرسه در بعدازظهر برای تمرین تست رو به مامان گفتم و مامان هم كه خودش قرار بود برای دوخت و نصب پرده ی منزل خاله ثمین به اونجا بره و فكرش بیشتر مشغول اون قضیه بود زیاد كنجكاوی نكرد!
بعدازظهر زمانیكه مامان به منزل خاله ثمین رفت حدود ساعت5 منم از خونه خارج شدم و در جایی كه نیما قرار گذاشته بود همدیگرو دیدیم...دیدن نیما بعد از این مدت یه احساس خاصی در من ایجاد كرده بود و از رفتار نیما هم این رو كاملا" می فهمیدم كه او نیز در این مدت حسابی دلتنگ من شده...
كمی كه قدم زدیم نیما جلوی درب حیاطی ایستاد و كلیدی از جیبش بیرون آورد!!!
در حالیكه با تعجب به نیما نگاه میكردم گفتم:چرا ایستادی؟!
نیما لبخندی زد و گفت:اینجا خونمونه...بیا داخل.
و بعد درب حیاط رو باز كرد!
مردد و با تعجب ایستاده بودم و به نیما كه منتظر بود وارد حیاط بشم نگاه كردم و گفتم:نیما!!!...دیوونه شدی؟!...داری من رو میبری خونتون؟!
نیما خندید و دست من رو گرفت و همراه خودش به داخل حیاط كشید و درب حیاط رو بست و گفت:نترس...هیچكس خونه نیست...همه رفتن بیرون.
حیاط كوچك و نقلی و قشنگی بود كه با باز شدن تك و توك برخی شكوفه های درختاش جلوه ی خاصی به حیاط بخشیده بود...یك ساختمان دو طبقه هم در انتهای حیاط بود.
در حالیكه با اضطراب به حیاط و ساختمان نگاه میكردم گفتم:نیما بیا بریم بیرون...میترسم یه وقت كسی بیاد...قراره ما این نبود...ما میخواستیم یك ساعت با هم قدم بزنیم نه اینكه من رو بیاری خونتون!
نیما لبخندی زد و با اطمینان خاصی جواب داد:داخل خونه نمیریم بابا...همین جا توی حیاط هستیم...میشینیم با هم حرف میزنیم...بشین روی پله ها برم برات یه چیزی بیارم با هم بخوریم...
بلافاصله گفتم:نه نیما...من چیزی نمیخورم...به خدا می ترسم یكی بیاد...
نیما در حالیكه با اصرار من رو روی پله نشوند گفت:نترس بابا...میگم همه رفتن بیرون...حالا حالاها هم برنمیگردن...دیوونه نیستم كه وقتی مطمئن نباشم بیارمت خونه...بشین...الان برمیگردم.
روی پله ها نشستم...اما دلم شور میزد...بد جور نگران شده بودم!
نیما به داخل خونه رفت...هنوز چند دقیقه نگذشته بود كه صدای توقف یك ماشین و بعد سایه ی اون ماشین رو از زیر درب بزرگ حیاط دیدم!
مثل برق از جا بلند شدم...خدای من...این چه غلطی بود من كردم؟!...حالا چیكار كنم؟!
تمام وجودم رو اضطراب پر كرده بود...
صدای خانمی كه از ماشین پیاده و پشت درب حیاط ایستاده و در حال صحبت با شخص دیگه ایی بود رو می شنیدم...همزمان صدای چرخیدن كلید در قفل درب حیاط هم به گوشم رسید!
خدایا چقدر من بدشانسم!!!
درب حیاط باز شد و مامان نیما در حالیكه هنوز در ادامه ی صحبتش از فرد دیگری میخواست منتظر باشد تا او سریع برگردد وارد حیاط شد...
جلوی پله ها ایستاده بودم و مثل آدمهای فلج كه قدرت هیچ كاری ندارند به مادر نیما خیره شدم.
خانم اخوان كلیدش رو از قفل خارج و وارد حیاط شد و درب رو بست...به محض اینكه برگشت تا به سمت ساختمان بیاید تازه متوجه ی حضور من در جلوی پله ها شد!
مثل دفعه ی قبل مقنعه و مانتو و شلوار به همراه چادر مشكی به سرش بود...برای لحظاتی بهت زده ایستاد و به من خیره شد!
با ترس و اضطراب فوق العاده ایی گفتم:سلام.
در همین لحظه درب ورودی ساختمان باز شد و نیما در حالیكه یك سینی كه در اون ظرف میوه و پیش دستی بود به حیاط اومد...
نگاه عصبی و متعجب مادر نیما به سمت او ادامه پیدا كرد...
نیما جلوی درب هال با حالتی از بهت و ناباوری ایستاد و به مامانش چشم دوخت!
ضربات ملایمی به درب حیاط خورد و بعد صدای خشن مردانه ایی به گوش رسید كه گفت:حاج خانوم درب رو چرا بستی؟...بازش كن تا شما برگردی من با شیلنگ یه ذره آب بریزم روی ماشین شیشه ها رو تمیز كنم...
خانم اخوان كه هنوز نگاه عصبانی خودش رو از من و نیما نگرفته بود در همون حال درب حیاط رو باز كرد و گفت:بفرمایید...
درب حیاط باز شد و مرد درشت اندامی با موهای جوگندمی كه صورتش رو هم انبوهی از ریش پوشانده بود وارد حیاط شد و به محض ورود چشمش به من افتاد...بعد با اخم و عصبانیت نگاهش رو به نیما كه حالا سینی رو لبه ی پله گذاشته و در حد فاصل میان من و او ایستاده بود چشم دوخت و گفت:چشمم روشن...ایشون كی باشن؟!
صدای عصبی خانم اخوان رو شنیدم كه به پدر نیما گفت:بفرمایین آقا...اینم پسری كه هر وقت هر حرفی زدم گفتی تربیتش حرف نداره...معلوم نیست آخر و عاقبت ما میخواد به كجا ختم بشه...
نیما به سمت پدرش رفت و گفت:براتون توضیح میدم...
آقای اخوان كه هر لحظه اخم توی صورتش عمق بیشتری به خود میگرفت با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:چی رو توضیح میدی؟!...این دختره رو از كجا پیداش كردی آوردی توی این خونه؟!
وقتی جمله ی آخرش رو میگفت بدون اینكه به من نگاه كنه انگشت اشاره اش رو به سمت من نشانه گرفت!
خدایا این چه طرز صحبته؟!...چرا میگه از كجا پیداش كردی؟!...مگه من ولگرد توی خیابونها بودم كه حالا اینجوری انگشت اتهام به طرف من اما با زبانی خاص نشانه رفته بود؟!
نتونستم توهین به این سنگینی رو تحمل كنم به سمت درب حیاط رفتم و گفتم:ببخشید...من باید برم.
اما آقای اخوان جلوی درب ایستاد و دستش رو به روی درب گذاشت و این كار رو چنان با عصبانیت انجام داد كه باعث شد من یك قدم به عقب برگردم و با نگاهی نگران و مضطرب به او و مادر نیما خیره شدم...
نیما به طرف من اومد و بین من و پدرش كه هنوز دستش به روی درب حیاط بود ایستاد و گفت:بابا خواهش میكنم...اجازه بدین من توضیح میدم...شما بگذارین مهسا رو ببرم بعد میام همه چی رو...
پدرش میان حرف او آمد و گفت:ایشون بره؟...كجا بره؟...نخیر...این خانم اینجا تشریف داره تا پدر و مادرشون بیان اینجا...
با حالتی مملو از ترس و بغض رو كردم به نیما و با التماس گفتم:نیما...
نیما كلافه و عصبی رو به مادرش كه تا اون لحظه با نگاه عصبی و طلبكارانه به ما چشم دوخته بود كرد و گفت:مامان...شما یه چیزی بگو...من كه قبلا" همه چی رو به شما گفته بودم...
خانم اخوان در جواب گفت:بله...گفته بودی...منم حرفام رو به تو گفته بودم...نگفته بودم؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نیما كلافه و عصبی رو به مادرش كه تا اون لحظه با نگاه عصبی و طلبكارانه به ما چشم دوخته بود كرد و گفت:مامان...شما یه چیزی بگو...من كه قبلا" همه چی رو به شما گفته بودم...
خانم اخوان در جواب گفت:بله...گفته بودی...منم حرفام رو به تو گفته بودم...نگفته بودم؟
داشتم از ترس سكته میكردم!
اگه مامانم بفهمه چی كار كنم!...اگه آقای اخوان روی حرف خودش اصرار داشته باشه و بخواد كه مامان به اونجا بیاد دیگه هیچی از من باقی نمی مونه!
خدایا چرا اصلا" قبول كردم كه همراه نیما وارد حیاطشون بشم؟!...چرا كارها و رفتارم هیچ وقت از روی فكر نبوده؟!...
از شدت ناراحتی صحبتهایی كه بین نیما و مامانش و آقای اخوان صورت میگرفت رو اصلا" متوجه نمیشدم و از فكر اینكه می خواهند مامان رو خبر كنند تا به اونجا بیاد و وحشت این موضوع دیگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و به گریه افتادم!
فقط میدیدم پدر و مادر نیما با عصبانیت صحبت میكنند و نیما هم با اونها در حال حرف زدنه...اما انگار هیچی از حرفهاشون دیگه سر در نمی آوردم!
لحظاتی بعد متوجه شدم نیما رو به روی من ایستاده و میگه:مهسا؟...مهسا؟...بسه دیگه...گریه نكن...
نگاهم روی صورت نیما ثابت موند و در حالیكه همچنان گریه میكردم گفتم:نیما...اگه مامانم بفهمه...
آقای اخوان جلو اومد و كنار نیما ایستاد و نگذاشت حرفم رو تموم كنم و گفت:خوب دختر تو كه اینقدر از آبروریزی و مادرت وحشت داری پس چرا این كارها رو میكنی؟...تو اگه واقعا" به حیثیت و آبرو اینهمه ارزش قائلی پس این كارت چیه؟...من نمی فهمم چرا بعضی شما جوونها به تنها چیزی كه فكر نمی كنید آبروی خودتونه و به محض اینكه گرفتار میشین تازه دم از آبرو می زنید!
به آقای اخوان نگاه كردم و با التماس گفتم:آقای اخوان...تو رو خدا...تو رو قرآن...خواهش میكنم...فقط به مامانم خبر ندین...
صدای خانم اخوان رو كه دورتر از ما ایستاده بود شنیدم كه رو به پدر نیما گفت:بیكاری مرد؟...دنبال دردسر و هیاهو و آبروریزی نگرد...ولش كن بگذار بره...این دختره و پسر خود ما اگه دست از آبروشون شستن ما كه نباید بدترش كنیم...بگذار دختره بره پی كارش...تو بهتره حالی این پسر نفهم خودمون بكنی كه اینجوری با ندونم كاری و بچه بازی آبروی چندین و چندسالمونه رو به بازی گرفته...اون رو ولش كن بگذار بره...تو حالا فكر كردی مادرش بیاد چی میشه؟...هیچی...تازه چه بسا دست پیش بگیره تا پس نیفته و دختر رو بیخ ریش نیما...
نیما با عصبانیت رو به مادرش گفت:مامان میشه بس كنی؟
تند تند اشكهام رو پاك میكردم...اما حتی یك لحظه هم صورتم از اشك پاك نمیشد!
آقای اخوان كه هنوز به صورت من خیره بود گفت:برو خونتون...برو و دست از این رفتارت بردار...اگه برای خودت ارزش قائل نیستی و الان تازه به فكر ترس و آبروی والدینت افتادی حداقل اونقدر تعصب و غیرت رو در خودت حفظ كن تا همیشه به فكرشون باشی...ببین دختر...یه نصیحت بهت میكنم...گرچه بعید میدونم حتی نصیحت پذیر باشی...من پسرم رو جوری تربیت كردم كه مطمئنم قصد بی آبرو كردنت رو نداشته حتی با وجودی كه با پای خودتم اومدی توی خونه من..حالیته؟...اما این رو بدون همه ی پسرها و تربیتها مثل پسر من نیست...اینجا خدا با تو بوده ولی معلوم نیست تا چند وقت دیگه نگهدارت باشه در شرایطی كه خودت نفست آلوده است و پی گناه میگرده...دختری مثل تو مشخصه وسوسه ی شیطون براش دلچسب تر از هدایت خداس...اینم یادت باشه اینجا تونستی با آه و زاری خودت رو نجات بدهی و آبروی خانواده ات رو حفظ كنی ولی هر جای دیگه غیر اینجا بود هزار تا بلا كه سرت می آوردن هیچی دست آخرم این تو بودی كه بدبخت میشدی...برای پسر جماعت زیاد مهم نیست و توی این كثافتكاریها چیز خاصی رو از دست نمیده اما دخترایی امثال تو هیچی از آبرو و حیثیتشون باقی نمی مونه...الانم كه از اینجا رفتی بشین یه ذره به خودت فكر كن...اگه واقعا" چیزی برای از دست دادن نداری و فقط ترس از پدر و مادرته كه رك و راست باید بهت بگم این حست یه مدته بعد چند وقت بی خیال آبروی مادر و پدر بیچاره ات هم میشی...ولی اگه واقعا" برای خودت و شخصیت خودت ارزش قائلی الله وكیلی دست از این كارها بردار و بچسب به درس و زندگیت و با آبروی ما و پسر ما هم بازی نكن...حالا برو...دیگه هم نبینمت...برو...
از شنیدن حرفهای آقای اخوان حس میكردم ذره ذره ی وجودم به لجن كشیده شده...قدرت هیچ دفاعی از خودم رو نداشتم...فقط اشك می ریختم و دلم میخواست هر چه سریعتر از اون خونه بیرون برم.
بعد از اتمام حرفهای آقای اخوان با عجله به سمت درب حیاط رفتم.
صدای پای نیما رو شنیدم كه دنبالم میاد اما در پی اون صدای عصبی و فریاد مانند پدرش رو هم شنیدم كه به نیما گفت:تو كجا؟
نیما گفت:برمیگردم...
- نخیر...شما بمون...كارت دارم.
- باشه...گفتم الان برمیگردم...
- مگه حالیت نمیشه؟...میگم بمون...دختره خودش میره...همونطور كه اومده همونجورم برمیگرده...
- ولی آخه...
به میون حرف نیما رفتم و گفتم:نیا نیما...خودم میرم...
و بعد با عجله درب حیاط رو باز كردم و بیرون رفتم.
باور و تحمل حرفها و اتفاقی كه در كمتر از یك ساعت پیش رخ داده بود خارج از تصورم بود!
راه می رفتم و اشك می ریختم...
اصلا" متوجه ی كیفم نبودم كه زیپش رو نبستم و حتی به یاد نمی آوردم چرا زیپش رو باز كردم!...شاید برای برداشتن دستمال كاغذی و پاك كردن اشكهام این كار رو كرده بودم و بستن مجدد اون رو فراموش كرده بودم...نمیدونم!
باورم نمیشد با یك بی فكری خودم باعث اینهمه بی حرمتی به خودم شده باشم...خدایا چرا؟
با عجله راه میرفتم و گریه میكردم...
از همه چیز متنفرشده بودم...از خودم...از اون كوچه ها...از اون خیابان...و حتی از نیما...
چرا؟...چرا نیما اصرار كرد من رو به خونشون ببره؟...چرا من قبول كردم؟...چرا باید اینقدر بدشانس باشم كه پدر و مادرش به خونه بیان و من رو در حیاط منزلشون ببینند؟!
سعی داشتم اشكهام رو پاك كنم...اما غیر ممكن بود و سیل اشكها دست از سرم برنمیداشت!
صدای بوق ماشینی رو شنیدم...
برای لحظاتی كوتاه برگشتم و به ماشین نگاه كردم.
مردی داخل ماشین بود و من رو نگاه میكرد...سریع صورتم رو برگردوندم...اما صدای مرد رو به وضوح شنیدم كه گفت:بیا سوار شو.
وای خدای من!!!
یعنی من واقعا" شبیه یك دختر خیابانی هستم؟!!!
یعنی من شبیه شخصیتی مثل مونا شدم كه هر كسی به هر طریق ممكن از اون سو استفاده كرده؟!!!
قدمهام رو سریعتر كردم و همزمان گریه ام هم شدت گرفته بود.
صدای بوقهای اون ماشین قطع نمیشد و دائم صدای راننده در گوشم طنین انداز میشد كه میگفت:صبر كن...با تو هستم...وایسا...كارت دارم...میگم بیا سوار شو...
خدایا الان مردمی كه در حال گذر هستند در موردم چی فكر میكنند؟!...خدایا چرا از این جهنمی كه توی اون قرار گرفتم نجاتم نمیدهی؟!...خدایا غلط كردم...ای خدا به جون مامانم قسم میخورم دیگه از این غلطها نكنم...خدایا...خدایا...
یكدفعه دستی بازوی من رو گرفت و بعد صدای مردی رو شنیدم كه گفت:چرا هر چی صدات میكنم جواب نمیدهی؟...میگم بیا سوار ماشین شو...كسی مزاحمت شده؟...میخوام كمكت كنم...چرا اینطوری میكنی؟
اعصابم به شدت به هم ریخته بود...احساس میكردم حالا تمام دنیا داره من رو نگاه میكنه و همه یكصدا و متفق القول هستند كه من دختری خیابانی بیش نیستم!
تمام بدنم شروع كرده بود به لرزیدن و از شدت گریه به هق هق افتاده بودم و در همون حال با التماس گفتم:ولم كن آقا...تو رو خدا...ولم كن...
نمی خواستم به صورت اون مرد نگاه كنم...مثل این بود كه حالا از همه چیز وحشت داشتم...از همه خجالت میكشیدم...حتی از خودم...حتی از چشمان خودم...ای كاش فقط كمی فكر كرده بودم و پا به حیاط منزل اونها نگذاشته بودم...ای كاش اصلا" از خونه بیرون نیامده بودم...ای كاش اصلا" مرده بودم...خدایا...
مردی كه تا چند لحظه پیش یك بازوی من رو گرفته بود حالا هر دو بازوی من رو گرفت و با شدت و عصبانیتی خاص من رو تكان محكمی داد و گفت:مهسا؟...چته تو؟...به من نگاه كن ببینم...چرا اینطوری شدی؟...چرا گریه میكنی؟...با تو هستم...به من نگاه كن...بگو ببینم كسی مزاحمت شده؟
كم كم تونستم تشخیص بدهم صدایی كه داره به گوشم میرسه یك صدای آشناس!
گریه امانم رو بریده بود...
صورتم رو به سمت صدا برگردوندم و تازه متوجه شدم مردی كه در اون ماشین بوده و حالا رو به رویم ایستاده و بازوهای من رو گرفته كسی نیست به جز شوهر عمه نازی!
بغضم با شدت بیشتری بار دیگه در گلویم شكست و با صدای بلند شروع به گریه كردم و خودم رو در آغوش او انداختم...
او كه به شدت متعجب و از حالت من نگران شده بود به آرامی در حالیكه من رو در پناه آغوشش گرفته بود به سمت ماشین برد و درب رو برایم باز كرد و من در ماشین نشستم...
زمانیكه خودش هم در ماشین نشست و حركت كرد با صدایی مهربان اما نگران گفت:مهسا جان...چی شده عمو؟!...هر چی بهت اشاره كردم و برات بوق زدم كه بیای سوار ماشین بشی اونقدر در حال گریه بودی كه اصلا" متوجه نمیشدی!...فكر كنم اولش نشناختیم...درسته؟
حالا كمی آرومتر شده بودم...اشكهای روی گونه هام رو پاك كردم و گفتم:درسته عمو...اصلا" اولش نشناختمتون در ثانی توقع نداشتم شما رو اینجاها ببینم...
او كه حالا با توجه به وضعیت من خودش هم آروم شده بود گفت:ولله دو تا از دوستام این اطراف یه تعمیرگاه مجهز مجاز زدن اومده بودم پیش اونها...داشتم برمیگشتم كه دیدمت...ولی خیلی اوضاعت به هم ریخته بود...واقعیتش فكر كردم كسی مزاحمت شده...هر چی دور و بر رو نگاه كردم هیچ جوونی رو هم ندیدم...حالا چی شده عمو؟
نمی دونستم چه جوابی باید بدهم...برای همین اولین حرفی كه به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:هیچی...با دوستام توی مدرسه داشتیم تست میزدیم و درس میخوندیم كه با یكی از اونها سر كنكور بحثم شد...
- ای بابا...این كنكور هم چه بلای جونی برای شما جوونها شده...آخه من نمی فهمم مگه شما ها زنده اید و زندگی میكنید برای قبولی توی كنكور؟...ولله به خدا كنكور یه مرحله اس مثل بقیه ی مراحل زندگیتون...تازه نسبت به مراحل دیگه از اهمیت خیلی كمتری هم برخورداره...اونقدر توی زندگی مسائل مهمتری هست كه قبول شدن یا نشدن در كنكور پیش اون هیچه...حیفه به خدا اینجوری با اعصاب و روح و روان خودتون بازی میكنید...
خوشبختانه دیگه بیشتر از این ادامه نداد...كلا" در طالقان هم كه بودیم مرد پرحرفی نبود و این خصلتش در اون موقع برای من بهترین خصوصیت محسوب میشد!
وقتی خوب به صورتش نگاه كردم متوجه شدم دلیل اینكه او را در وحله ی اول نشناخته بودم اصلاح كامل صورت و پیرایش جدید موهایش بود كه كلی باعث تغییر چهره اش شده بود!
دقایقی بعد با توجه به نشانی كه من میدادم جلوی درب حیاطمون توقف كردیم...با اینكه به او اصرار داشتم به داخل منزل بیاید اما با تشكر زیاد و گفتن این كه عمه نازی منتظر اوست از آمدن به داخل امتناع كرد و فقط خواست دست از نگرانی بی موردم برای كنكور بردارم و آخر هم كلی برای مامان سلام رساند و سپس رفت...
زمانیكه كلید انداختم و قفل درب رو باز كردم گوشی موبایلم شروع كرد به زنگ خوردن...به صفحه ی اون نگاه كردم...نیما پشت خط بود!
اونقدر از وقایع پیش اومده دلخور و ناراحت بودم كه بدون معطلی گوشی رو خاموش و در كیفم انداختم...و بعد به داخل خونه رفتم.
زمانیكه مانتو و مقنعه ام رو روی تخت گذاشتم برای لحظاتی از صمیم قلب سپاسگزار خدا شدم...خدایی كه حالا به هر طریق آبروی حفظ شده ی خودم رو مدیون خواست او میدونستم...آبرویی كه میشد در عرض كمتر از یك ساعت كاملا" از بین بره و اگه مامانم خبردار میشد و به منزل اونها اومده بود میتونست چه فاجعه ایی رو به دنبال داشته باشه...اما به واقع شر بزرگی از سرم دور شده بود...
دقایقی روی تخت نشستم و به آرومی گریه كردم اما این بار از صمیم قلب سپاس خدا رو میگفتم و دائم به خودم و خدا قول میدادم كه دیگه اینقدر حماقت نكنم...
صدای زنگ تلفن خونه باعث شد از اون حال وهوا خارج بشم!
وقتی به هال رفتم و گوشی تلفن رو برداشتم بلافاصله صدای لیلا رو شناختم كه گفت:مهسا!!!...خاك توی سرت...باز چه كولی بازی در آوردی كه نیما اینجوری داره بال بال میزنه؟...چرا گوشی موبایلت روخاموش كردی؟
 

Similar threads

بالا