رمان"سال های بی کسی"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Pirate Girl

عضو جدید
84

توسط باجي عكسي از شيرين به دستم رسيد حق با باربد بود عين خودم بود.چقدر طناز شيرين و محجوب بيخود نبود صدرنشين قلب پدرش بود وكيانوش به داشتنش افتخار مي كرد.من هم همين طور ! از ان پس عكس او مقابلمبود كمي درشت تر از سنش نشان مي داد كه البته اين نتيجه رسيدگي ودقت عمل باجي بود. چقدر دلم مي خواست به خود فشارش دهم دوري از او تاوان هوس بازي ام بودكه من چاره اي جز پذيرفتنش نداشتم.
ديگر برايم مرگ بهتر از ان زندگي بود اما من بايد مي ماندم و زجر مي كشيدم نمي توانستم بفهمم گرا دلم هوس ياداوري ان روزهاي خاكستري را كرده؟ روزهايي كه سالها بود برايم در مه غليظي از اندوه غوطه ور بودند ومن به سختي از ياداوريشان مي گريختم.اري من هميشه از انديشيدن به گذشته مي گريختم تا شايد از بار عذاب وجداني كه مثل خوره به جانم افتاده بود بكاهم .احتمالا تنهايي هم كه بر من چيره شده بودابتداي ان جهنمي بودكه براي خود ساخته بودم چرا كه من برعكس خيلي ها معتقدم بهشت و جهنم اصلي در اين دنياست و افراد در اين دنيا محاكمه شده وبعد در محضر خداوند حاضر مي شوند.
اين مجازات من بود مجازات پيمان شكني مجازات دل شكستن و عشق پاك و خالصانه را زير پا گذاشتن مجازات غرور سركشي كه با بيرحمي ديده بر اشكهاي ملتمسانه و بي تكليف عاشقي بست و قلب صادقش را قرين ماتم واندوه ساخت .به يا مي اورم بايد به ياد بياورم شايد با تحمل اين شكنجه از اشوب اين همه گناه در ذهنم فارغ شوم...
* * *
 

Pirate Girl

عضو جدید
85

تهران سال 1374
چقدر زمان زود مي گذرد انگار همين ديروز بود باور نمي كنم چهل و چهار ساله باشم. هنوز به عذاب اين همه سال عادت نكرده ام و با ياداوري گذشته قلبم به هم فشرده مي شود خدايا توبه ! ديگه كافيه ! از من راضي شو.ايا دوران تقاص من به سر نيامده ؟
ديروز دختر جواني به ديدنم امد كه ابتدا او را نشناختم اما بعد با كمي دقت شناختم او جواني من بود دخترم شيرين.
چقدر خانوم شده كم مانده بود قلبم از حركت بايستد او مرا در اغوش گرفت و ميان گريه به كرات گفت مادر!مادر ! بغض من هم با گريه اي سنگين شكسته شد بيست سال در ارزوي به اغوش گرفتنش سوختم و خاكستر شدم چقدر زيبا بود زيبا و حقيقي .او را مقابل خودم را نشانده و ميان گريه گفتم
- بذار سير نگات كنم مادر.
او در حالي كه به شدت مي گريست مقابلم نشست. او ادرس مرا از كجا داشت ؟ قبل از ان كه بپرسم گفت
- باجي ادرستون رو به من داد هميشه وقتي درباره شما ازش مي پرسيدم مي گفت يك شب مانده به عروسيت بهت مي گم.
با شادي پرسيدم
- مي خواي ازدواج كني؟
با تاييدش قلبم شكست آخ چقدر دردناكبود من دختري داشتم كه حتي نمي توانستم در عروسي اش حضور داشته باشم من چگونه مادري بودم؟ او اشكهايم را پاك كرد و در حالي كه خودش به سختي مي گريست گفت
- پاشين مادر اومدم دنبالتون .بايد با من بياين.
پرسيدم
- پدرت؟
- اون با من باور نمي كنيد اگه بگم مثل موم توي دستامه !
- اون عاشق توئه.
- شما هم مي دونيد ؟مثل اين كه همه مي دونند.
- باجي چطوره هنوز سرپاست؟
- بله سرپاست منتهي بازنشسته شدهيك روز خونه ماست يك روز خونه پدربزرگ و يك روز خونه خاله زن عمو.
با خنده گفتم
- خاله زن عمو ؟
- مقصودم خاله فيروزه است كه هم خاله است و هم زن عمو خشايار.
دوباره از به ياداوردن انها اشكم سرازير شد نه نمي توانستم در جمع انها حضور پيدا كنم ودر چشمانشان بنگرم اين عذابي مضاعف بود.دستان لطيفش را به دست گرفتم و گفتم
- تو برو عزيزم خوشبخت باشي.
- بدون شما؟ محاله من تازه بهتون رسيدم و با هزار بدبختي خونتون رو پيدا كردم.بايد بامن بيائيد.
چقدر سخت بود كه او چيزي نمي دانست اين از بدجنسي كيانوش بود كه حقيقت را از او پنهان كرده بود. اي كاش به او گفته بود مرده ام يا در ايران نيستم.
- من نمي تونم بيام عزيزم بزرگترين ارزويم ديدن تو بود كه براورده شد.
- واقعا نمي خواهيد در عروسي دخترتون شركت كنيد ؟
چه سوال سخت و بي جوابي مي كرد بايد چه مي گفتم؟ بر سر دو راهي بدي مانده بودم.
- خيلي دوست دارم دخترم اما شرايط نامناسبه.
- اون چه شرايطيه كه حتي از ازدواج من مهمتره؟
- هيچي از تو مهمتر نيست عزيزم اما...
- من نمي فهمم شما رو بعد از سالها پيدا كردم وانوقت اشتياقي براي حضورتون در عروسي ام نمي بينم چرا؟ شما هم مثل پدر هستيد و هر كدوم به فكر خودتون خب من هم وجود دارم ايا من براتون اهميت ندارم.من به هيچ چيزي كار ندارم و شما هم بايد باهام بيائيد.به پدر مي گم اگه نذاره شما در جشنم شركت كنيد مهموني رو بهم مي زنم امشب حرف حرف منه.
چقدر به خودم رفته بود كله شق و يكدنده خودخواه و رام نشدني. وقتي نگاهش مي كردمانگار خودم را مي ديدم به ياد ازدواجخودم افتادم وقتي كه محكم گفتم مي خواهم زن كيانوش بشم به حرف بقيه گوش ندادمو گفتم مرغ يك پا داره .چرا ادم بايد پدر و مادر شود تا پدر و مادرش را درك كند ؟ بيچاره مادرم بيچاره پدر!چه عذابي به انها دادم ايا هنوز به ياد من هستند؟من هيچ توقعي ندارم.به هر حال شيرين به اصرارمرا با خودش همراه كرد قلبم به شدت مي زد وتاب رويارويي با كيانوش را نداشتم .حالا بايد بالاي پنجاه و چهار سالش باشد و ايا او را خواهد شناخت؟ ايا او مرا خواهد شناخت؟
شيرين به سرعت مي راند و با شادماني حرف مي زد مثل پدرش راننده خوبي بود مسلط و بي پروا دل جاده را مي شكافت بالاهره رسيديم به خانه اي كه من روزي بانويش بودم مسلما كيانوش هنوز ازدواج نكرده بود زيرا اگر اينطور بود شيرين بدان اشاره مي كرد. باغ هنوز با همان صلابت پابرجا بود و درختان تنومند و پيرش سر به اسمان ساييده بود انان قهرمانان سالمند ان باغ بودند جلوه هاي ويژه اي كه هرگز از ياد نبردم وان را در هيچ رويا و واقعيتي نيافتم.
ساختمان همه همان ساختمان بود كارگران بسياري با شتاب به چراغاني و كندن علفهاي هرز باغ مشغول بودندمثل اين كه عروسي در باغ برگزار مي شد چهره هيچ يك از كارگران برايم اشنا نبود.گوشه دنجي ارام ايستاده بودم و به تكاپوي ديگران مي نگريستم كه او را ديدم خودش بود خدايا چقدر پير شده بود و به سختي مي شد موي سياهي در سرش يافت.
- پسر جان مراقب باش از اون بالا نيفتي شب عروسي كار دستمون بدي.
چه صدا خسته و مهرباني فقط من معناي ان صدا را مي فهميدم .خدايا چرا مثل دزد ها گوشه اي پنهان شده بودم او با ديدن شيرين با لبخند خسته اي گفت
- امدي بابا ؟
شيرين پس از بوسيدنش گفت
- بله پدر.
- كجا بودي ؟دير كردي نگران شدم.
او دستانش را دور گردن كيانوش حلقه كرد مثل جوانيهاي خودم شلوغ و بانشاط بود.
- رفته بودم دنبال سورپريز.
- سورپريز؟
- بله باجي نيامده؟
- نه فردا با پدربزرگ مياد باهاش چكار داري؟
- اخه به اونم مربوط ميشه.
به نظر حدسش به واقعيت نزديك بود نفس پريده پرسيد
- چي هست ؟
- حدس بزنيد !
- نمي تونم بابا فكرم مشغوله كار دارم ميگي يا برم؟
- سلام كيانوش !
ديگر طاقت نياوردم از پشت سرش جلو امده و به صورتش خيره شدم .حلقه دستان شيرين را از گردنش گشود و زمزمه كرد
- تو؟
شيرين كه به تصور خودش كيانوش را غافلگير كرده بود با لبخند گفت
- سورپريز خوبي بود نه پدر؟
سينه اش با نفسهاي شتاب زده بالا و پايين مي رفت وقادر نبود يك كلام سخن بگويد حال و روز من هم بهتر از او نبود.
شيرين هر دوي ما را به داخل خانه هول داد و گفت
- مگه مي خواين همه بفهمند؟
كيانوش گفت
- تو بايد من و مادرت رو چند دقيقه با هم تنها بذاري.
او به من نگريست و چون لبخند تاييدم را ديد از سالن خارج شد و در را بست .كيانوش گفت
- بهتره بريم بالا راه رو كه بلدي ؟
در صدايش تمسخر موجمي زد او در اتاق را باز كرده وكنار ايستاد تا من اول داخل شوم .با ديدن اتاق با همان وضعيت شگفت زده شدم به گمانم او هم پي به شگفتي ام برد كه گفت
- از ان سال تا به حال دست به هيچ چيز نزدم.
در صدايش حسرت و درد موج مي زد تلاشكدم بي اعتنا باشم اما نشد مگر مي شد در اتاقي كه روزگاري مال هردويمان بود و هزار خاطره از ان داشتم ارام بايستم ؟
- منو اوردي بالا كه عذابم رو افزون كني؟
خيره در چشمانم گفت
- نه ! امديم بالا تا بقيه چيزي از حرفهامون نفهمند.بنشين و در اتاقي كه روزگاري مال خودت بوده راحت باش.
كلمه مال خودت بوده را كشيده تر ادا كرد او حق داشت با من چنين كندواگر به خاطر دخترم انجا بودم بايد بدتر از اين را هم ناديده و ناشنيده مي گرفتم.كيانوش سيگاري از جعبه سيگارشبيرون كشيد وروشنش كرد و مقابل پنجره ايستاد انگار دنبال مقدمه اي براي صحبت بود.
- اون دخترمبود شيرين ديديش ؟
دخترم؟ مگر من مادر نبودم؟همچنان سكوت كرده و گوش سپردم.
- فردا روز عروسي اونه.
- مي دونم.
ابروي راستش به علامت تعجب بالا رفت به اين معنا كه از كجا خبر دارم ارام گفتم
- خودش به من گفت.
- اون بلاخره به ديدنت اومد؟ پس ارزوي من براورده نشد.
- چه ارزويي داشتي؟
به طرفم برگشت و به عقب تكيه داده و گفت
- اين كه حسرت ديدارش رو به قيامت ببري.
- انقدر ازم متنفري؟
- نه من درباره تو هيچ احساسي ندارم نه عشقي نه نفرتي و نه محبتي حقش بود اينجا نيايي.
غرور شكسته ام را با اين جمله بند زدم
:gol:
 

Pirate Girl

عضو جدید
86

- شيرين خواست بيام.
- پس تو خودت رو پشت اون قايم كردي !
چقدر با ارامش تحقيرم مي كرد بغض گلويم را فشرد.او روي صندلي مقابلم نشست وادامه داد
- نمايشنامه قشنگيه دختر سراغ مادرميره و مادر پشت سرش قايم مي شه و به ديدن پدر مياد اميدوارم انتظار نداشته باشي باور كنم.
- مجبوري باور كني چون حقيقت همينه.
او خنده وحشتناكي كرده و فرياد زد
- حقيقت؟اونم از زبون تو ؟بايد خجالت بكشي ! بايد خدارو شكر كني شيرين اينجا حضور داشت وگرنه...
در با شتاب باز شد و شيرين با چشماني گريانوارد اتاق شد كيانوش از جا برخاسته و مقابلش ايستاد اما قبل از هر تماسي شيرين قدمي به عقب برداشت وبا اكراه گفت
- به من دست نزنيد پدر.
كيانوش متعجب از برخورد او زمزمه كرد
- شيرين !
- فكر نمي كردم انقدر بيرحم و سنگدل باشيد به خاطر همه عشق و محبتي كه بهتون داشتم متاسفم بيخود نبود كه مادر با شما نماند.
- دختر چي شده؟من سبب ازارت شدم؟
شيرين كنار من نشسته وسرش را به شانه من تكيه داده و ميان گريه گفت
- من حرفهاي وحشتناكي رو كه به مادر زديد شنيدم بايد از خودتون خجالت بكشيد كه باعث ازار زني بي دفاع شديد.من هميشه فكر مي كردم شما رئوف ترين مرد دنيا هستيد اما حالا...
- گوش كن دخترم تو همه چيز رو نمي دوني.
- من فقط مي دونم مادرم رو پس از سالها پيدا كردم وبه اصرار خودم به اينجا اوردم.
- دخترم منو وادار نكن بهترين شب زندگيت رو با گفتن حقيقت تلخي خراب كنم.
او با چشماني اشكبار به كيانوش خيره شد و گفت
- چه حقيقتي پدر؟ مگر شما نبوديد كه اين همه سال از عشق مادرم چشم به روي همه زنان عالم بستيد و دل به كسي نسپرديد ؟ مگر شما نبوديد كه از عشق مادرم همه يادگاري هايش را در اين اتاق بي هيچ تغييري حفظكرديد ؟خب او حالا اينجاست و مقابل شما نشسته مگر او روزگاري عشق شما نبوده؟
اشك من سرازير شد به خاطر بيخبري او واستيصال كيانوش.دلم مي خواست فرياد بزنم وبگويم اينطور نيست دخترم و من مادري خطاكار هستم اما لب به دندان گرفته و اشك ريختم شيرين خودش راسپر من كرده بود.
- مادرم بايد باشه فردا بهترين شب زندگيه منه و مي خوام اونم باشه.اگه اجازه نديد در مهماني فردا شب شركت نمي كنم شركت نمي كنم.
كيانوش درمانده به پا كوبيدن او مي نگريست و من تلاش مي كردم آرامش كنم:
- دخترم منطقي باش،فردا دهها نفر به خاطر تو به اين جشن مي يان.تونبايد....
اما او دست بردار نبود و همچنان حرف خودش را تكرار كي كرد:
- شما بايد باشين،بايد باشين.
كيانوش عصباني فرياد زد:
- دوست داري ناراحتت كنم؟اگه اينطوره بگو تا برات تعريف كنم ريشه اختلاف من و مادرت از كجا سرچشمه گرفت!
شيرين با دهان باز و چشماني اشك آلود به هر دوي ما نگريست،كيانوش آرامتر گفت :
- برو اون گوشه بشين و خوب گوش كن فقط بايد قول بدي خودت رو كنترل كني .
شيرين اشكش را پاك كرده و روي مبل كنار من نشست در حالي كه من همچنان ساكت بودم.كيانوش دستي ميان موهايش كشيد و با اكراه به صورت خلاصه شروع به حرف زدن نمود.
- مادرت تنها زني بود كه من براي اولين بار و آخرين بار در زندگيم با همه وجودخواستم و البته تلاش كردم و بدستش آوردم،اون زن خوبي بود يعني من خيال كردم كههست در كنار اون هرگز كمبودي حس نمي كردم. من عاشقانه دوستش داشتم و اگر اون گذاشته بود مي تونستم بيشتر از هر مردي كه زنش را دوست داره دوستش داشته باشم.
زمزمه كردم:
- كيانوش!
اما او نگاهش فقط متوجه شيرين بود.
- زندگي عاشقانه ما با حضور تو قشنگتر شد و حس مي كردم ديگه هيچي توي دنيا نيست كه به اندازه شما دو تا بخوام به همين خاطر براي تامين رفاهتون از هيچ كوششي فروگذار نبودم.دو سال گذشت ،تو دو ساله بودي كه مادرت پيشنهاد طلاق داد.
- كيانوش خواهش ميكنم.
او بي آنكه به من نگاه كند گفت:
- خواهشت رو نمي پذيرم.مادرت به خاطر اون هنرمند آشغال از من طلاق گرفت و من با طلاقش موافقت كردم چون بيخبر از همه جا بودم وفكر مي كنم او بازخواهد گشتنه فقط به خاطر من بلكه به خاطر تو !به خاطر دخترش ! اما افسوس اون همه چيز رو فداي خواست احمقانه اش كرد حتي تو رو !
شيرسن ناباورانه سرش را به چپ و راست تكان مي داد واشك مي ريخت.كيانوش ادامه داد
- آره گريه كن وقتي كهتو كوچيك بودي من شبها وروزهاي بي شماري رو توي همين اتاق به ياد مادرت گريه كردم اما بي ثمر بود او رفته بود وبدتر از همه با عجله زن اون هنرمند احمق شده بود. وقتي شنيدم خرد شدم سالها باخود جنگيدم تا حقيقت رو قبول كردم .من نابود شدم نابود!
- ديگر كنترل اشك از دست او هم خارج شده بودوهر سه گريه مي كرديم .شيرين از جا برخاست و نزد كيانوش رفت و او را در اغوش كشيد و زمزمه كرد
- پدر بيچاره من !
كيانوش سر بلند كرد و خطاب به من گفت
- حالا نمي فهمم براي چي اومدي ؟اومدي كه زخم قلبم رو تازه كني ؟اگه اينطوره بايد بگم فروغ براي من خيلي وقته كه مرده همون موقع كه زن موسيقي دان شياد شد.
از جا برخاستم در چشمان هر سه مان اشك حلقه زده بود و دانستم كه بايد باقي عمرم را با بي كسي شريك باشم.وقتي از ساختمان خارج شدم براي اخرين بار به سمت پنجره اتاق نظر انداختم انها هنوز پشت پنجره بودند ان دو عزيزي كه به بهاي هيچ از دستشان دادم دانستم ان روزها رفتند وديگر بازنمي گردند !
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن اسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچك ها به يكديگر
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهائي كز شكاف پلك هاي من
آوازهايم چون حبابي ازهوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چيزي مي لغزيد
آن رو چو شير تازه مي نوشيد
گوئي ميان مردمك هايم
خرگوش ناآرام شادي بود
كه هر صبحدم با افتاب پير
به دشت هاي ناشناس جستجو مي رفت
و شب ها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت.
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره مي گشتم
پاكيزه برف چو كركي نرم
آرام مي باريد.
آن روزها رفتند
آن روزهاي جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزها هر سايه رازي داشت.
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي اشنائي هاي محطانه
با زيبائي رگ هاي ابي رنگ !
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست دگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش
مضطرب و ترسان.
وعشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتنش را بازگو مي كرد
در ظهرهاي گرم درد آلود.
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم.
ما با زبان ساده گل هاي قاصد اشنا بوديم.
ما قلب هامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم.
وعشق بود ان حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه محصورمان مي كرد
وجذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست.

( از اشعار زنده ياد فروغ فرحزاد)

* * *

پایان

:gol:با تشکر از Hamideh عزیز بابت تایپ این رمان:gol:

منبع سایت 98ia
 
سلام عزيزم فكر مي‌كنم نظري كه داده شده نشان دهنده اين است نظر دهنده هم داستان را تا اخر خوده بس اگه ما بيكار هستم شما چه كاره هستيد از قرار معلوم
با مطالعه كتابها و رمان ها مي توانيم در شرايط مختلف كه براي ما نيز پيش مي‌آيد جايگاه خود را پيدا كرده و درست عمل كنيم براي همه خوب است كه از تجربيات ديگران استفاده كنند
در ضمن داستان خيلي خيلي قشنگ و آموزنده بود ممنونم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا