Pirate Girl
عضو جدید
قسمت بیست هشتم
هوا گرفته بود اما باران نمی بارید و طلوع خورشید نا معلوم بود . جمعیت کثیری برای خاکسپاری پدر شوهر خواهرم حضور داشتند همه فر رفته در لباسهای فاخر مشکی و اندوهی ساختگی را بر چهره حفظ می کردند البته غیر فرزندان و همسرش که یک ان از گور سرد و مرطوب دور نمی شدند .خشایار به نظرم فرسوده و شکسته شده بود و مادرش مثل بچه ای بی پناه و ترسیده ! خواهر خشایار و برادر بزرگش در دو طرف مادرشان قرار داشتند و هر چند لحظه برای تسکین مادرشان چیزی در گوشش زمزمه می کردند و او در تایید حرفهایشان سر تکان می داد.
به نظرم انقدر بینی اش را گرفته بود که سرخ و متورم شده بود . فیروزه در کنار جاری بزرگش ساکت و اندوهگین ایستاده بود و سر به زیر افکنده بود .مادر نزدش رفته و پس از بوسیدنش سراغ خشایار رفت و سرش را برای لحظاتی بر شانه خود گذاشت من نیز به خواهر و شوهر خواهرم تسلیت گفتم و سبد گلی که با روبان مشکی تزیین شده بود را بالای مزار متوفی نهادم .نیم بیشتر شرکت کنندگان از تجار و بزرگان بازار بودند و با اندوهی تصنعی مراسم خاکسپاری را از نظر می گذراندند .به نظر من تنها فقط جای یک نفر در بین انها خالی بود و ان هم کیانوش بود .به نظر می امد فقدان او تنها برای من عجیب است چرا که یک نفر هم سراغ او را نگرفت حتی مادرش . با خود اندیشیدم شاید به او خبر نداده اند .برای لحظاتی این حدس فکر مرا به خود مشغول کرد اما زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم او به هر حال باید می امد حتی اگر از این جمع به بیرون رانده می شد یا بدتر از این !
برای سر زدن به ماشینم دقایقی جمع را ترککردم وقتی در حال قفل کردن درب ماشینم بودم او را دیدم کاملا فرو رفته در لباس مشکی ولی بی نهایت مرتب گویی به جای خاکسپاری به مراسم با شکوهی فراخوانده شده بود .او چندین متر دورتر از جمعیت حاضر ایستاده بود و به نقطه ای که هر لحظه از حضور شرکت کنندگان شلوغتر می گردید خیره شده بود .در چهره اش هیچ چیزی نبود که بشود فهمید بار دیگر در چهره اش دقیقتر شدم و او را برانداز کردم خط اتوی شلوارش می توانست موی باریکی را از وسط دو نصف کند و کتشاز نوع بهترین بود و در برق کفشهایش می شد سایه ی سبد گل پائیزی را که در نهایت سلیقه تزئین شده بود دید .صورتش کاملا اصلاح شده بود و موهایش سر فرصت و با دقت سشوار شده بود . به نظر من برای شرکت در مراسم پدرش بیش از نهایت مرتب بود .با خود اندیشیدم مثل اینکه در باره اش اشتباه فکر می کردم او به هر حال به پدر و مادرش محبت دارد حالا هر چند که نزد من از پدرش گلایه کرد اما معلوم بود که خواهد امد.
ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمانش در برابرنفوذ باد سرد صبحگاهی کمی تنگتر شده بود .فکش هر از گاهی با فشار دندان ها به روی هم حرکت می کردانگار اندیشیدن در باره ی چیزی از کوره به درش می برد اما به سختی خودش را از بروز خشم کنترل می کرد. ایا این نشانه تاسف از مرگ پدر و سنگینی گناهی بود که بر دوش داشت ؟!
به سرعت میان جمعیت بازگشتم و تصور می کنم مرا دید چرا که لبخند پریده رنگی به روی لبان ثابتش نقش بست.پناه بر خدا حتی حالا که پدرش هم مرده دست از خونسردی و لودگی همیشگی اش بر نمی دارد .انگار حتی حضورش هم در این مراسم برای خودش بیشتر جنبه تفریح و سر گرمی دارد . او چه تصمیمی داشت ؟ خیال داشت تا اخر مراسم همان طور چندین متر دورتر در حالی که سبد گل خزان زده را به دست داشت بایستد بی انکه حتی به مادر و خانواده اش تسلی دهد؟ با خود گفتم قسم می خورم نقشه ای در سر دارد.
ناگهان به راه افتاد و و قلب من فرو ریخت چطور می توانست انقدر ارام گام بردارد در حالی که قلب من همان طور بی امان ضربه بر سینه ام می کوفت ؟ به نظر می امد من از او که در بطن ماجرا حضور داشت مضطربتر بودم .مادر به مسیر نگاه من نگریست و با دیدن کیانوش دهانش از حیرت باز ماند مگر چه دیده بود ؟ با ارنج ضربه ی خفیفی به فیروزه زد و چیزی در گوششزمزمه کرد و دیری نگذشت پچ پچ و همهمه میان جمع قوت گرفت . جمعیت از دو سو چند قدم به عقب رفتند و راه را برای ورود او باز کردند انگار می ترسیدند لباسشان با او تماس پیدا کند.مادر مرا هم که در سر جایم میخکوب شده بودم کنار خود کشید .حالا او خیلی به جمع نزدیک شده بود و دیگر مثل چند لحظه ی قبل صدای زمزمه یا پچ پچ نمی امد.
همه چیز و همه کس بر او خیره مانده بودند و سکوت عجیبی بر جمع حکم فرما بود و تنها صدایی که چکش وار بر مغز سر سکوت فرو می امد صدای کفشهای نوی کیانوش بود که همچنان محکم و استوار گام بر می داشت . به هیچ سمتی نگاه نمی کرد غیر از مقابلش انجا که پدر پیرش را که سالها ندیده بود به خاک می سپردند . انگار ابدا برایش مهم نبود دیگران درباره اش چه می گویند .صدایی شنیدم که
- عجب پسری ادم ده تا دختر کور و کچل داشته داشته باشه ولی یه پسر اینطوری نداشته باشه.
صدای دیگری امد
- عجب روئی داره با چه روئی به اینجا امده ؟پدرش از غصه اون مرد !
به صورتش نگریستم مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد بود یا شاید هیچیک از ان عقایدی که انگونه بی رحمانه درباره اش گفته می شد بی انکه ملاحظه ی حضورش را بکنند نمی شنید !
مسیر نگاهش را دنبال کردم .نه ! باورکردنی نبوداو حتی نیم نگاهی هم به قبر پدرش نیافکند او داشت به مادرش می نگریست و نه هیچ کس دیگر.
حلقه درشت اشک از دیدگان مادرش فرو می چکید و خیلی زود قطرات تازه ای جایگزینشان می گردید . او این همه اشک را از کجا می اورد ؟ در چهر هی برادر و خواهرش غضبی وحشتناک و بی امان فریاد می کرد . همه برای لحظاتی علت گردهمایی و حوضورشان را از یاد برده بودند و به یکی از اشتیاق برانگیز ترین صحنه های زندگیشان کنجکاوانه و با ولع می نگریستند.
گورکن هم تحت شرایط پیش امده سر جایش خشکش زده و با دهان باز به جمعیت حاضر که تا چند ثانیه پیش گریه هایشان سقف اسمان را سوراخ می کرد خیره مانده بود و مستاصل بود چرا روحانی از خواندن دعای فبل از خاکساری بازمانده است ؟
کیانوشزمزمه ی خواهر و برادرانش را هم که مخصوصا به وضوح بلند حرف می زدند تا او متوجه شود نشنیده گرفت و پس از گذاشتن سبد گل درست مقابل پای مادرشکمی سرش را پائین اورد و پیشانی مادرش را بوسیدو من دیدم دستان مادرش می لرزید اما برای به اغوش فشردنش بالا نمی امد .کیانوش در گوش دیگر مادرش چیزی زمزمه کرد که گریه مادرش شدیدتر شد و انگاه راه امده را برای بازگشت پیش رو گرفت ! حتی تظاهر به گریستن هم نکرد و بی توجه به گور پدرش با همان ارامش به راه افتاد . خشایار و اردشیر از فرط خشم می لرزیدند اما مشخصبود به حرمت مادر و پدر فوت شده شان خود را کنترل می کنند هر چند اگر هم اتفاقی می افتاد کیانوش یک سر و گردن از انها رشیدتر بود و مسلما انقدر مبادی اداب بود که بر سر مزار پدرش بلوا به پا نکند.
همه خشمگین و لبریز از نفرت نگاهش می کردند و حتی زنی از اقوام دورشان طاقت نیاورد و با شهامت به کیانوش که از مقابلش رد می شد گفت
- تو خجالت نمی کشی ؟!
کیانوشایستاد و خیلی ارام به طرفش برگشت و مستقیم به صورتش خیره شد و لبخند تمسخر امیزی نثارش کرد و بعد خیلی طنز الود سرش را کمی به پایئن خم نمود.به عقیده ی من این از صدتا فحش هم برای ان زن بدتر بود که از فرط خشم به رنگ بنفش در امده بود و حرفهای ناهنجاری را برای فتن در دهانش جابجا می کرد .وقتی که او کاملا دور شد زن تحقیر شده گفت
- بی تربیت بی نزاکت !
دو سه نفرشروع به ارام کردن او نمودند و من با دقت بیشتری بر صورتش خیره شدم .ایا او به مهمانی شب دعوت شده بود یا مراسم سوگواری ؟! صورتشتوالت کرده بود و از ترس رسوا شدن حتی جرات گریه نداشت چرا که می دانست گریه کردن همانا و سیاه شدن صورتش همانا .ناخوداگاه لبخند ناخواسته ای بر لبانم نقشبست چرا که مقصود کیانوش را از نگاهش فهمیده بودم.مادر زمزمه کرد
- برای چی لبخند میزنی ؟ می خوای انگشت نما بشیم؟
لبخندم را فرو خوردم و به مادر شوهر فیروزه خیره شدم . جو سوگواری به حالت عادی بازگشته بود اما نگاه او همچنان به دنبال پسرش بود .نمی دانم چرا حس می کردم مادرشان راضی به طرد کیانوش نیست شاید برای اینکه او یک مادر بود.
من دیدم تمام مدتی که کیانوش به او نزدیک می شد لبانش برای گفتن چیزی می لرزید اما نمی دانم چرا بر خلاف میلش سکوت می کند ؟ ایا این غرور بود یا محترم شمردن رسوم ؟ از رفتار سرد و مشمئز کننده ی همه ی حاضران بدم امد به هر حال او امده بود بد یا خوب باید با او رفتار معقول و انسانی پیشه میکردند . با او که به همه چیز و همه کس بدبین بود و به همه ی وقایع دور و برش می خندید.
* * *
هوا گرفته بود اما باران نمی بارید و طلوع خورشید نا معلوم بود . جمعیت کثیری برای خاکسپاری پدر شوهر خواهرم حضور داشتند همه فر رفته در لباسهای فاخر مشکی و اندوهی ساختگی را بر چهره حفظ می کردند البته غیر فرزندان و همسرش که یک ان از گور سرد و مرطوب دور نمی شدند .خشایار به نظرم فرسوده و شکسته شده بود و مادرش مثل بچه ای بی پناه و ترسیده ! خواهر خشایار و برادر بزرگش در دو طرف مادرشان قرار داشتند و هر چند لحظه برای تسکین مادرشان چیزی در گوشش زمزمه می کردند و او در تایید حرفهایشان سر تکان می داد.
به نظرم انقدر بینی اش را گرفته بود که سرخ و متورم شده بود . فیروزه در کنار جاری بزرگش ساکت و اندوهگین ایستاده بود و سر به زیر افکنده بود .مادر نزدش رفته و پس از بوسیدنش سراغ خشایار رفت و سرش را برای لحظاتی بر شانه خود گذاشت من نیز به خواهر و شوهر خواهرم تسلیت گفتم و سبد گلی که با روبان مشکی تزیین شده بود را بالای مزار متوفی نهادم .نیم بیشتر شرکت کنندگان از تجار و بزرگان بازار بودند و با اندوهی تصنعی مراسم خاکسپاری را از نظر می گذراندند .به نظر من تنها فقط جای یک نفر در بین انها خالی بود و ان هم کیانوش بود .به نظر می امد فقدان او تنها برای من عجیب است چرا که یک نفر هم سراغ او را نگرفت حتی مادرش . با خود اندیشیدم شاید به او خبر نداده اند .برای لحظاتی این حدس فکر مرا به خود مشغول کرد اما زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم او به هر حال باید می امد حتی اگر از این جمع به بیرون رانده می شد یا بدتر از این !
برای سر زدن به ماشینم دقایقی جمع را ترککردم وقتی در حال قفل کردن درب ماشینم بودم او را دیدم کاملا فرو رفته در لباس مشکی ولی بی نهایت مرتب گویی به جای خاکسپاری به مراسم با شکوهی فراخوانده شده بود .او چندین متر دورتر از جمعیت حاضر ایستاده بود و به نقطه ای که هر لحظه از حضور شرکت کنندگان شلوغتر می گردید خیره شده بود .در چهره اش هیچ چیزی نبود که بشود فهمید بار دیگر در چهره اش دقیقتر شدم و او را برانداز کردم خط اتوی شلوارش می توانست موی باریکی را از وسط دو نصف کند و کتشاز نوع بهترین بود و در برق کفشهایش می شد سایه ی سبد گل پائیزی را که در نهایت سلیقه تزئین شده بود دید .صورتش کاملا اصلاح شده بود و موهایش سر فرصت و با دقت سشوار شده بود . به نظر من برای شرکت در مراسم پدرش بیش از نهایت مرتب بود .با خود اندیشیدم مثل اینکه در باره اش اشتباه فکر می کردم او به هر حال به پدر و مادرش محبت دارد حالا هر چند که نزد من از پدرش گلایه کرد اما معلوم بود که خواهد امد.
ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمانش در برابرنفوذ باد سرد صبحگاهی کمی تنگتر شده بود .فکش هر از گاهی با فشار دندان ها به روی هم حرکت می کردانگار اندیشیدن در باره ی چیزی از کوره به درش می برد اما به سختی خودش را از بروز خشم کنترل می کرد. ایا این نشانه تاسف از مرگ پدر و سنگینی گناهی بود که بر دوش داشت ؟!
به سرعت میان جمعیت بازگشتم و تصور می کنم مرا دید چرا که لبخند پریده رنگی به روی لبان ثابتش نقش بست.پناه بر خدا حتی حالا که پدرش هم مرده دست از خونسردی و لودگی همیشگی اش بر نمی دارد .انگار حتی حضورش هم در این مراسم برای خودش بیشتر جنبه تفریح و سر گرمی دارد . او چه تصمیمی داشت ؟ خیال داشت تا اخر مراسم همان طور چندین متر دورتر در حالی که سبد گل خزان زده را به دست داشت بایستد بی انکه حتی به مادر و خانواده اش تسلی دهد؟ با خود گفتم قسم می خورم نقشه ای در سر دارد.
ناگهان به راه افتاد و و قلب من فرو ریخت چطور می توانست انقدر ارام گام بردارد در حالی که قلب من همان طور بی امان ضربه بر سینه ام می کوفت ؟ به نظر می امد من از او که در بطن ماجرا حضور داشت مضطربتر بودم .مادر به مسیر نگاه من نگریست و با دیدن کیانوش دهانش از حیرت باز ماند مگر چه دیده بود ؟ با ارنج ضربه ی خفیفی به فیروزه زد و چیزی در گوششزمزمه کرد و دیری نگذشت پچ پچ و همهمه میان جمع قوت گرفت . جمعیت از دو سو چند قدم به عقب رفتند و راه را برای ورود او باز کردند انگار می ترسیدند لباسشان با او تماس پیدا کند.مادر مرا هم که در سر جایم میخکوب شده بودم کنار خود کشید .حالا او خیلی به جمع نزدیک شده بود و دیگر مثل چند لحظه ی قبل صدای زمزمه یا پچ پچ نمی امد.
همه چیز و همه کس بر او خیره مانده بودند و سکوت عجیبی بر جمع حکم فرما بود و تنها صدایی که چکش وار بر مغز سر سکوت فرو می امد صدای کفشهای نوی کیانوش بود که همچنان محکم و استوار گام بر می داشت . به هیچ سمتی نگاه نمی کرد غیر از مقابلش انجا که پدر پیرش را که سالها ندیده بود به خاک می سپردند . انگار ابدا برایش مهم نبود دیگران درباره اش چه می گویند .صدایی شنیدم که
- عجب پسری ادم ده تا دختر کور و کچل داشته داشته باشه ولی یه پسر اینطوری نداشته باشه.
صدای دیگری امد
- عجب روئی داره با چه روئی به اینجا امده ؟پدرش از غصه اون مرد !
به صورتش نگریستم مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد بود یا شاید هیچیک از ان عقایدی که انگونه بی رحمانه درباره اش گفته می شد بی انکه ملاحظه ی حضورش را بکنند نمی شنید !
مسیر نگاهش را دنبال کردم .نه ! باورکردنی نبوداو حتی نیم نگاهی هم به قبر پدرش نیافکند او داشت به مادرش می نگریست و نه هیچ کس دیگر.
حلقه درشت اشک از دیدگان مادرش فرو می چکید و خیلی زود قطرات تازه ای جایگزینشان می گردید . او این همه اشک را از کجا می اورد ؟ در چهر هی برادر و خواهرش غضبی وحشتناک و بی امان فریاد می کرد . همه برای لحظاتی علت گردهمایی و حوضورشان را از یاد برده بودند و به یکی از اشتیاق برانگیز ترین صحنه های زندگیشان کنجکاوانه و با ولع می نگریستند.
گورکن هم تحت شرایط پیش امده سر جایش خشکش زده و با دهان باز به جمعیت حاضر که تا چند ثانیه پیش گریه هایشان سقف اسمان را سوراخ می کرد خیره مانده بود و مستاصل بود چرا روحانی از خواندن دعای فبل از خاکساری بازمانده است ؟
کیانوشزمزمه ی خواهر و برادرانش را هم که مخصوصا به وضوح بلند حرف می زدند تا او متوجه شود نشنیده گرفت و پس از گذاشتن سبد گل درست مقابل پای مادرشکمی سرش را پائین اورد و پیشانی مادرش را بوسیدو من دیدم دستان مادرش می لرزید اما برای به اغوش فشردنش بالا نمی امد .کیانوش در گوش دیگر مادرش چیزی زمزمه کرد که گریه مادرش شدیدتر شد و انگاه راه امده را برای بازگشت پیش رو گرفت ! حتی تظاهر به گریستن هم نکرد و بی توجه به گور پدرش با همان ارامش به راه افتاد . خشایار و اردشیر از فرط خشم می لرزیدند اما مشخصبود به حرمت مادر و پدر فوت شده شان خود را کنترل می کنند هر چند اگر هم اتفاقی می افتاد کیانوش یک سر و گردن از انها رشیدتر بود و مسلما انقدر مبادی اداب بود که بر سر مزار پدرش بلوا به پا نکند.
همه خشمگین و لبریز از نفرت نگاهش می کردند و حتی زنی از اقوام دورشان طاقت نیاورد و با شهامت به کیانوش که از مقابلش رد می شد گفت
- تو خجالت نمی کشی ؟!
کیانوشایستاد و خیلی ارام به طرفش برگشت و مستقیم به صورتش خیره شد و لبخند تمسخر امیزی نثارش کرد و بعد خیلی طنز الود سرش را کمی به پایئن خم نمود.به عقیده ی من این از صدتا فحش هم برای ان زن بدتر بود که از فرط خشم به رنگ بنفش در امده بود و حرفهای ناهنجاری را برای فتن در دهانش جابجا می کرد .وقتی که او کاملا دور شد زن تحقیر شده گفت
- بی تربیت بی نزاکت !
دو سه نفرشروع به ارام کردن او نمودند و من با دقت بیشتری بر صورتش خیره شدم .ایا او به مهمانی شب دعوت شده بود یا مراسم سوگواری ؟! صورتشتوالت کرده بود و از ترس رسوا شدن حتی جرات گریه نداشت چرا که می دانست گریه کردن همانا و سیاه شدن صورتش همانا .ناخوداگاه لبخند ناخواسته ای بر لبانم نقشبست چرا که مقصود کیانوش را از نگاهش فهمیده بودم.مادر زمزمه کرد
- برای چی لبخند میزنی ؟ می خوای انگشت نما بشیم؟
لبخندم را فرو خوردم و به مادر شوهر فیروزه خیره شدم . جو سوگواری به حالت عادی بازگشته بود اما نگاه او همچنان به دنبال پسرش بود .نمی دانم چرا حس می کردم مادرشان راضی به طرد کیانوش نیست شاید برای اینکه او یک مادر بود.
من دیدم تمام مدتی که کیانوش به او نزدیک می شد لبانش برای گفتن چیزی می لرزید اما نمی دانم چرا بر خلاف میلش سکوت می کند ؟ ایا این غرور بود یا محترم شمردن رسوم ؟ از رفتار سرد و مشمئز کننده ی همه ی حاضران بدم امد به هر حال او امده بود بد یا خوب باید با او رفتار معقول و انسانی پیشه میکردند . با او که به همه چیز و همه کس بدبین بود و به همه ی وقایع دور و برش می خندید.
* * *