-عزیز دلم..حوله یادت رفت
-الهه که از شدت خشم در حال انفجار بود به سمت درب خروجی حرکت کرد
فرنام اهسته رو به ترانه کرد
-چیزی که بهت نگفت
ترانه دستش را خشک کرد و سرش را تکان داد
ترانه وارد سالن شد مریم خانوم که مشغول خوردن میوه بود گفت
-بیا عزیزم..بیا این جا پیش خودم بشین ...
-مهر ی خانوم همان طور عصبی باد زدن خودش بود گاهی بادبزن را جمع میکرد. بعد هم به ترانه خیره میماند
مهناز خانوم رو به او کرد
-میوه بخور مهری جون..
-میل ندارم..این جا چقدر گرمه...
این دفعه نوبت مامان فخری بود با هیکل گشوت الودش لنگان لنگان امد. وقتی شیرینی را روی میز گذشات خطاب به مهری خانوم با لهجه ی شیرینش گفت
-مهری خانوم...گرمت نیست ..اتیشتت تنده.. ادم اتیشش تند باشه فشارش میره بالا...
همه داشند به حرف های فخری خانوم گوش میدادند مهتاب حس میکرد روی ابرهاست فرنام به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود.ساسان برای این که نخندد به سقف خیره شده بود و وانمود می کرد در حال جستجوی چیزی است.بقیه متعجب به مهری خانوم نگاه میکردند
مامان فخری ادامه داد
-خانوم جون تو ده ما یکی بود که اتیشش مثل شما تند بود..منم همش براش گل گاو زبون دم می کردم میدادم بهش..میخواین برای شما هم دم کنم...اره...
مامان فخری با سادگی حرف میزد.مهری خانوم ناگهان بلند شد.
وانمود میکرد ارام است
-خوب دیگه ما باید بریم
با صدای بلند گفت
-الهه..الهه...بیا میخوایم بریم
مهتاب کنار خاله مهری ایستاد و ارام گفت
-خاله..الهه بیرونه..داره سیگار میکشه
خاله مهری برای این که بیشتر از این ضایع نشه .باد بزنش را سریع تکان داد.و رو به مریم خانوم و بقیه خانوم های جمع کرد
-وای نمی دونم ..چرا امشب بچشم این قدر عصبی شده..خوب کاری نداری مریم جون پیش ما هم بیاین...خوشحال میشیم..خداحافظ .. داداش خداففظ مجید جان خداحافظ....کنار ترانه که رسید با او دست داد. وبا صدای نسبتا بلندی گفت
-لقمه ی بزرگی برداشتی..مواظب باش خفه نشی
بعد دست ترانه را رها کرد و رفت .ترانه بهت زده بود
سعید نگاهی به فرنام کرد با او دست داد
-خوشبخت بشی پسرم...شما هم همین طور ترانه خانوم...به پای هم پیر شید ایشالا...
ترانه زیر لب تشکری کرد
فرنام ارام کنار گوشش گفت:
به حرف های خاله مهری اهمیت نده..واسه همه همین طوره ..حتی با ساسان و مهتاب هم خداحافظی نکرد..حسوده همیشه همین طور بوده
ترانه لبخندی زد
-مهم نیست...
سعید هنگام رفتن رو به به شهرام کرد
-از طرف من از بچه ها عذر خواهی کن..من واقعا شرمنده ام
شهرام دستش رابه دور گردن او حلقه کرد
- تو با اونا فرق میکنی
-الهه که از شدت خشم در حال انفجار بود به سمت درب خروجی حرکت کرد
فرنام اهسته رو به ترانه کرد
-چیزی که بهت نگفت
ترانه دستش را خشک کرد و سرش را تکان داد
ترانه وارد سالن شد مریم خانوم که مشغول خوردن میوه بود گفت
-بیا عزیزم..بیا این جا پیش خودم بشین ...
-مهر ی خانوم همان طور عصبی باد زدن خودش بود گاهی بادبزن را جمع میکرد. بعد هم به ترانه خیره میماند
مهناز خانوم رو به او کرد
-میوه بخور مهری جون..
-میل ندارم..این جا چقدر گرمه...
این دفعه نوبت مامان فخری بود با هیکل گشوت الودش لنگان لنگان امد. وقتی شیرینی را روی میز گذشات خطاب به مهری خانوم با لهجه ی شیرینش گفت
-مهری خانوم...گرمت نیست ..اتیشتت تنده.. ادم اتیشش تند باشه فشارش میره بالا...
همه داشند به حرف های فخری خانوم گوش میدادند مهتاب حس میکرد روی ابرهاست فرنام به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود.ساسان برای این که نخندد به سقف خیره شده بود و وانمود می کرد در حال جستجوی چیزی است.بقیه متعجب به مهری خانوم نگاه میکردند
مامان فخری ادامه داد
-خانوم جون تو ده ما یکی بود که اتیشش مثل شما تند بود..منم همش براش گل گاو زبون دم می کردم میدادم بهش..میخواین برای شما هم دم کنم...اره...
مامان فخری با سادگی حرف میزد.مهری خانوم ناگهان بلند شد.
وانمود میکرد ارام است
-خوب دیگه ما باید بریم
با صدای بلند گفت
-الهه..الهه...بیا میخوایم بریم
مهتاب کنار خاله مهری ایستاد و ارام گفت
-خاله..الهه بیرونه..داره سیگار میکشه
خاله مهری برای این که بیشتر از این ضایع نشه .باد بزنش را سریع تکان داد.و رو به مریم خانوم و بقیه خانوم های جمع کرد
-وای نمی دونم ..چرا امشب بچشم این قدر عصبی شده..خوب کاری نداری مریم جون پیش ما هم بیاین...خوشحال میشیم..خداحافظ .. داداش خداففظ مجید جان خداحافظ....کنار ترانه که رسید با او دست داد. وبا صدای نسبتا بلندی گفت
-لقمه ی بزرگی برداشتی..مواظب باش خفه نشی
بعد دست ترانه را رها کرد و رفت .ترانه بهت زده بود
سعید نگاهی به فرنام کرد با او دست داد
-خوشبخت بشی پسرم...شما هم همین طور ترانه خانوم...به پای هم پیر شید ایشالا...
ترانه زیر لب تشکری کرد
فرنام ارام کنار گوشش گفت:
به حرف های خاله مهری اهمیت نده..واسه همه همین طوره ..حتی با ساسان و مهتاب هم خداحافظی نکرد..حسوده همیشه همین طور بوده
ترانه لبخندی زد
-مهم نیست...
سعید هنگام رفتن رو به به شهرام کرد
-از طرف من از بچه ها عذر خواهی کن..من واقعا شرمنده ام
شهرام دستش رابه دور گردن او حلقه کرد
- تو با اونا فرق میکنی