رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-اره..خیلی دلم میخواد بدونم از کی؟
-فکر میکنم از وقتی هجده سالت بود من اومدم خونتون فرنام می خواست بره واسه ادامه تحصیل پیش دایی تون ..اون موقع بود که فهمیدم یه حس دیگه بهتون دارم...مهتاب شما هم منو دوست دارین؟
لبخندی زیبا لبهای مهتاب را نشانه گرفت و چشمانش برقی زد
وقتی مهتاب و ساسان برگشتند فخری خانوم و حاج خانوم کل بلندی کشیدند
-خوب حاج اقا امر امر شماس بفرمایید؟
-والله...اگه موافق باشید ...هفته ی اینده پنج شنبه شب یه جشن کوچیک به عنوان نامزدی بگیریم و صیغه ی محرمیت بینشون جاری کنیم تا بهتر رفت و امد کنن و همدیگر رو بشناسن البته اگه شما صلاح بدونین...
-هر طور شما مایلید ..مهتاب دیگه دختر شما هم هست ..
-شما موافقید مهتاب خانوم
-بله..
بعد از صلوات فضای خانه ی معینی را کل و دست در برگرفت.
حاج خانوم رو به ساسان کرد و گفت
ساسان جان..اگه میشه اون امانتی رو بده به من
ساسان جعبه ی کوچکی رابیرون اورد
-دستت رو بده عروس قشنگم
وانگشتر زیبایی رو در انگشتان مهتاب جای داد
************
فرنام در حال رفتن به اتاقش بود که صدای مهتاب را از پشت درب اتاقش شنید بعد از در زدن وارد شد
-کی بود؟
-هیچی ساسانه..می گه فردا بریم بیرون
-الان زنگ زده؟ میدونی ساعت دو نصفه شبه..فکر کنم این بشر خواب نداره..خوب چی میگفت
-هیچی ...بهش گفتم من زیاد اشپزی و اینا بلد نیستم ..گفت نگران نباش خودم کار خونه رو انجام میدم
-باریکلا...چه زلیل شده هنوز هیچی نشده..پس تا میتونی سوارش شو
مهتاب با اعتراض گفت
-فرنام...ااااااا
مهناز خانوم پشت سر هر دویشان قرار گرفت ..
-چتونه بابا نصف شبی برین بخوابیییین
صدایی ارام اقای معین از اتاق خواب به گوش رسید
-چی کارشون داری مهناز عاشقن دیگه
ممنظور اقای معینی مهتاب و ساسان بود .با این حال فرنام هم دستی به سرش کشیید
بچه ها خندیدند .فرنام به اتاقش رفت و در را بست .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و دوم
-ساسان جعبه ی شیرینی را روی میز گذاشت بچه ها از شیریینی برداشتند
-مبارک باشه شادوماد
-ممنون..احمد اقا واسه طلعت خانوم هم بردار
-چشم...
فرنام سرش را وارد سالن انتظار کرد.اقای یاسمی را دید که با ترانه مشغول صحبت است ناخود اگاه اخم هایش در هم رفت ساسان صدایش زد.برادر زن گرامی بفرمایید شرینی میل کنید دستش را به شنانه ی تشکر بالا برد و وارد اتاقش شد و در رابست.کمی راه رفت و دوباره نشست .ساسان سرحال و قبراق وارد اتاق شد.دوباره مثل قبل شده بود
-چطوری رفیق؟
فرنام در فکر بود و گفت
-خوبم...خوبم
-این طور به نظر نمیاد..اتفاقی افتاده
فرنام با گره ای به ابروهایش ا نداخته بود گفت
-این پسره یاسمی...چرا این قدر دور بر ترانه میپلکه...
-نمی دونم..راستش از بچه ها شنیدم چشمش دنبال ترانه اس ..صبح از اقای محمدی داشت در مورد خانوادش میپرسید..
-از کی..از تو
-نه...از خانوم محبی...
-خوب
-هیچی دیگه همین ...
-بی خود کرده ...
فرنام عصبی شد بلند شد و ایستاد .ساسان بلافاله مقابلش قرار گفت
-بشیین ..بشین...میخوای بری چی بگی عزیزم..هان ..خوب یه نگاه به خودت بنداز ...برو بهش بگو دوستش داری....این طوری که نمیشه ..اگه یاسمی هم خواستگاری کنه ازش که گناهی نکرده...گر چه مطمئنم که یاسمی قصد ازدواج نداره
-یعنی چی؟
فرنام با تعجب نگاهی به ساسان کرد
-تو چی میدونی ساسان...بگو دیگه
-دیروز که داشتم می رفتم ارایشگاه..دیدم یاسمی سوار یه ماشین شد..
-خوب؟
-به نظرم اشنا اومد البته هنوز مطمئن نیستم.....فکر میکنم ماشین دختر خاله ات بود
فرنام احساس کرد زیر پاهایش خالی شده
-تو مطمئنی؟
-گفتم که نه
-من نمی فهمم ...اقای محمدی خودش یاسمی رو اورده...باید از قضیه سر در بیارم
-باشه ..فقط یه کاری کن که متوجه نشه...محمدی رو میگم
-صبر کن ادرس شرکتی که توش کار میکرده رو پیداکنم...ببینم از اون جا یه سوالی بپرسیم
فرنام عصبی گفت
-من رو حساب محمدی استخدامش کردم...نمی دونستم که...
ساسان همراه برگه ای بازگشت
-یه تماس بگیر...
فرنام به سرعت تماس گرفت
-الو....شرکت...میخواستم با مدیر عاملتون صحبت کنم چشم منتظر می مونم
-بله...
-سلام قربان بنده معینی هستم
-خوشبختم اقای معینی کمکی از من ساخته اس
-میخواستم راجع به کی از همکاراتون بدونم ..اقای.یاسمی...
-بله ..بله ...ایشون رو میشناسم بفرمایید
-میخواستم ببینم باری چی بیررون امدن
-والا ایشوناز این جا رفتن..ما برای یه سری از کارها ایشون رو مامور کردیم که وارد یه شرکت تولیدی بشن ...از اونجا مثل این که چندوقتیه اومدن بیرون..
-ممنون میشه اسم اون شرکت رو بدونم
-بله شرکت...
با شنیدن نام شرکت فرنام یکه ای خورد.ساسان وارد شد
-چی شده...؟
-هیچی ساسان جان..یه زحمتی برات دارم...یه دوساعتی مواظب این جا باش تابرگردم
-کجا..کجا می ری؟
-میرم یه جایی کار دارم
-خیلی خوب زود برگرد میخوام با مهتاب برم بیرون ..
-باشه باشه...
فرنام با سرعت رانندگی میکرد
-الو سلام شرکت...میخواستم با اقای مهندس سعید جارچیان صحبت کنم
منشی از پشت خط گفت
-ایشون منزل تشریف دارن..تا یک ساعت پیش این جا بودن رفتن
-ممنون
فرنام با سرعت رانندگی کرد و در مقابل خانه ی جارچیان ایستاد .نفس عمیقی کشید و بر خودش مسلط شد
-سلام...
-به سلام فرنام جان..چه عجب یادی از ما کرید؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچی عمو سعید راستش داشتم از این طرفا رد میشدم واسه یه کاری ..گفتم یه سلامی هم عرض کنم


-خوب کردی عمو ..بفرمایید ..بیا یه دست شطرنج هم با هم بزنیم


سعید فرنام را به داخل دعوت کرد


-چه عجب راه گم کردی


-سلام خاله مهری ...شما خوبین؟


-مرسی ...چه خبرا؟


وقتی خاله مهری رفت فرنام با سعید تنها شد


-چه خبر عمو..کارا چطور پیش میره؟


-خوبه عمو جان...


فرنام نمی دانست چگونه موضوع را عوض کند


عمو شما توی شرکتون کسی به اسم یاسمی دارین؟


-داشتیم ..اره چطور؟


چه جور ادمیه؟


-ادم خوبیه...حالا واسه چی میپرسی؟


-راستش واسه یکی از همکارای خانوم ما ...خواستگار اومده برادر یاسمیه که میگین...من تحقیق کردم که توی شرکت شما قبلا کار میکرده..میخواستم ببینم چه جور ادمیه..خوانواده دار هست


-خوبه دیگه پس افتادی تو کارای خیر...یکم هم به فکر خودت باش عمو جان


-چشم ..حالا..چه جور ادمیه؟


-پسر خوبیه...ولی زیاد واسه ما کا رنکرد از یه جای دیگه اومده بود بعدش هم رفت یعنی خودش درخواست داد


-اها..که این طور...


-اره..میخوای از الهه بپرس ..اخه یه چند باری که اومد پیش من الهه رو این طرف و اون طرف میبرد واسه کارای اقامتش


-مگه..الهه می خواد بره..


-نمی دونم خودش این طوری میگفت


-نه ممنون..همین قدر کافیه..


-شربتت و بخور عمو جان


فرنام مجبور شد تا یه دست دیگر هم شطرنج بازی کند و بعد عزم رفتن کرد موقع برگشتن با الهه برخورد کرد صورت الهه از شادی و تعجب شکفت اما فرنام سر سنگین جوابش را داد


-وقتی به محل کارش برگشت ساسان رفته بود.ترانه مشغول کا ربود متوجه حضور فرنام نشد .


ترانه نگاهی کرد و به احترام برخاست


-بفرمایید


چشم هایش از ترانه به لیوان روی میز افتاد.که قلب های کوچک قرمز رنگ در ان خودنمایی میکرد .لبخند زد و رفت


*****************************


-سحر ..سحر حالا وقتشه...


-که چی .؟


-امتحانش کن دیگه


-سحر سانتی متر را روی میز قرار داد.


-چی بهش بگم؟


-نمی دونم یه چیزی بپرس دیگه....صبرکن


-دختر ها با کمک محسن بسته های را روی هم قرار میدادند .محسن بسته ها را یکی یکی روی هم یمگذاشت و دوباره از بیرون به داخل میاورد.هیچ کس به جز محسن اجازه نداشت وارد کارگاه شود چون حاج رضا به پسرش مطمئن بود البته همه همین حس را به محسن داشتند


سحر به اهستگی طوری که وانمود میکند در حال اندازه گیری است با صدایی که ما نند پچ و پچ کردن بود روبه ترانه کرد


-چی کار کنم؟


-هیچی ...بیا برو یکی از اون بسته ها رو بردار ببین چی کار میکنه


-سحر بلند شد و یکی از بسته ها را که سنگین هم بود از جلوی در برداشت وانمود کرد که نمی تواند سحر به سمت دیوار میرفت که محسن او را دید اماترانه نمی دانست که عمدا یا سهوا پای سحر پیچ خورد که سحر بر روی زمین افتاد و تمام قرقره ها با نخ در اطرافش پخش شد .سحر با ترس نگایه به محسن کرد محسن به سویش دوید


-چی شد..چی شد سحر خانوم؟


سحر بی حرکت سر جایش نشسته بود


محسن با ترس و ناراحتی گفت:


-حالتون خوبه...سحر خانوم حالتون خوبه..... طوریتون که نشد ؟


محسن دو زانو نشست و بی پروا به چشمان سحر نگاهی انداخت .همه میدانستند محسن با حجب و حیا تر از این حرفاس اما انگار قضیه در مورد سحر فرق میکرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن نمی دانست چه کار باید انجام دهد ترانه خودش رابه ان دو رساند وز یر بغل سحر را گرفت و او رابلند کرد
-ترانه خانوم ببینید پاشون چیزی نشده؟
سحر گفت
-نه نه خوبم خوبم..
محسن عصبی گفت
-اخه من نمی دونم شما چرا این کار رو میکنید..اه
سحر من من کنان جواب داد
-من..من..هم ..میخواستم کمک کنم..مثل همه
محسن نفس عمیقی کشید
-شما لطف دارین..اما این بسته ها سنگینه..خدایی ناکرده کمرتون درد میگیره
چندنفر از دخترها نگاهی به یکدیگر انداختند بعضی ها هم با لبخند همدیگر را نگاه میکردند
محسن انگار متوجه نگاه دیگران شد چون بلافاصله جواب داد
-بفرمایید ..من می برمتون درمانگاه..بهتره یه چک بشید ...شاید اسیبی دیده باشید
سحر دستپاچه نگاهی به ترانه کرد..
-نه نه...من خوبم
اما وقتی میخواست قدم بردارد در د شدید مچ پایش را ازار داد
وقتی با ترانه به سمت ماشین محسن میرفتند با حرص نگاهی به ترانه کرد
نزدیک غروب بود که سرکوچه خداحافظی کردند.ماشین از ان جا دور شد سحر گفت
-این چه نقشه ای بود کشیدی ..اه
ترانه لبخندی زد
-دیدی گفتم...بیچاره چه قدر هول بود ...تو بیمارستان همش میگفت شما باید تقویت بشین..وقتی داشتن پاتو میبستن بیرون به من گفت..بهش بگین چرا به خودش نمی رسه..چرا به خودش اهمیت نمیده...
سحر با ناباوری گفت
-درروغ میگی؟
ترانه خندید
-من که گفته بودم...حالا خدا رو شکر به خیر گذشت دکتر گفت چیزی نیست نباید فقط زیاد رو راه بری ..دستت رو بنداز روی شونه ام..صبر کن اول این میوه ها روبگیرم توی این دستم..خوب بریم
-دیدی چه طوری تو چشمام نگاه کرد..خودم داشتم پس میافتادم..محسن و این حرفا
-راستی راستی پات پیچ خورد یا این که..؟
-اولش نه ولی وقتی کارتن برعکس شد اومدم بگیرمش افتادم روی زمیین
-ولی میارزید نه؟
-اره ...
هر دو خندیدند
*************************
فرنام وارد خانه شد .برخلاف رو زقبل خانه کاملا سوت و کور بود

نگاهی کرد داخل اشپزخانه مادرش را دید که مشغول پوست گرفتن سیب زمینی بود
-سلام مامان خانوم چطوری؟
-خوبم پسرم
فرنام صندلی را بیرون کشید ونشست
-بقیه کجان؟
-بابات که سرکاره..ساسان وفرنام هم رفتن بیرون خرید کنن واسه پنج شنبه..مامان فخری هم پاش درد میکرد رفت یکم استراحت کنه
فرنام چند دقیقه ای سکوت کرد
-مامان من میخوام با هم صحبت کنیم
-در چه مورد عزیزم؟
-در مورد خودم؟
-بگو میشنوم...
فرنام همه چیز را در مورد ترانه گفت. مهناز خانوم همان طور که نشسته بود گفت
-حس میکردم..مدتیه یه چیزی فکرتو مشغول کرده ..اما دلم یمخواست خودت بهم بگی..تو که میدونی من زا اون مادر ها نیستم که سر خود دست پسرم رو بگیرم ببرم این رف اون طرف...روی یکی عیب بذاره...
فرنام صادقانه گفت
-مامان...مگه من از اون پسرهام؟
مهنازخانوم خندید..به فکر فرو رفت دقایقی بعد رو به فرنام کرد
-طفلک ..دختر بیچاره... حالا چی کار میکنه؟
-هیچیی مامان...مامان شما که مخالف ازدواج من نیستید؟
-نه عزیزم...من بهت اعتماد دارم...
بعد با خنده سر فرنام را بوسید
-همین که یه نفر پیدا شده دل پسر ناز منو برده خودش یه عالم می ارزه
-مامان اما یادتون نره من ازتون فعلا چی خواستم..اگه موافقت کرد دلم مخواد فعلا عقد بمونیم تا
-باشه عزیزم..مطمئن ببش ..اما فکر کنم برعکس تو ساسا ن خیلی عجله داره اخه خودش می گفت حاج اقا گفته تا دستمون بازه و چشممون به راه میخواییم عروسیه پسرمون رو جشن بگیریم ..احتمالا خرداد
خدا کنه مجید هم بتونه بیاد ..برو پسرم..برو استراحت کن که کم کم ساسان و مهتاب هم میان...من اخر شب با بابات صحبت میکنم
فرنام با خیال راحت نفسی کشید
صبح زود قبل از رفتن فرنام اقای معینی رفته بود
-سلام صبح به خیر...
-سلام ..خوش به حالت ساسان
-اوه ..چه خبره...نگاش کن تو رو خدا...راستی اون قضیه چی شد؟
-حدست درست بود کار الهه اس...یاسمی کارمند عمو سعید بوده...الهه به بهانه ی کارای ویزاش با یاسمی این طرف و اون طرف می رفته...فکر میکنم میخواد از ترانه اتو بگیره...نمی دونه واسم مهم نیست ...
-یه وقت پدر الهه نگه رفتی پیشش..
-اتفاقا خودشم بود اما متوجه نشد ..در ثانی من به عمو سعید اعتماد دارم بابا همیشه حساب و کار و زندگیش جداس ..هیچ وقت حرف کارش رو داخل خونه نمیاره...مطمئنم چیزی نیمگه به کسی مخصوصا به الهه و خاله....
-راستی ..به خانوادت گفتی؟
-اره ساسان الان همشون میدونن
-به خود ترانه چی؟
فرنام دستی به گردنش کشید .مثل پسر بچه ها نگاهی به ساسان کرد
-بهش نگفتم ..ولی فکر کنم خودمو لو دادم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-جدی..مگه چی کار کردی؟


-هیچی ..اون روزی که الهه اومد این جا...


صدای در مانع از ادامه ی صحبت انها شد


*******************


-مامان ...ببین خوبه؟


مهناز خانوم کنار مهتاب قرار گرفت


مهتاب دستی با لباس یاسی رنگ کشید نگاهی به مادرش کرد


-وای..خیلی قشنگه ...ایشالا مبارکت باشه..واسه ارایشگاه چی ...واسه ارایشگاه چی کار کردی؟


-وقت گرفتم...مامان ساسان میگه همه چیز رو به رنگ لباست در بیاریم با تور های سفید و یاسی


-فکر خوبیه...قشنگ میشه


مهناز خانوم چند تا از پارچه هایی رو که قبلا خریده بود بیرون اورد . روی میز گذاشت


-نمی دونم ..با اینا چی کار کنم ..به نظرت کدومشون رو بردارم


مهتاب با نگاهی به پارچه ها نگاهی کرد.مهنازخانوم گفت


-نمی دونم خیاطی چی کار کنم..اخرین عروسی که رفتیم طلعت خانوم برامون لباس دوخت یادت میاد واسه عروسی پسر دایی مجیدت بود حالا به کی باید بگم اونم به این سرعت و دقت ببافه


ناگهان مهتاب فکری از خاطرش گذشت


-ترانه...ترانه مییتونه درستش کنه


-منظورت همین ترانه اس که فرنام....


-اره..اره..فرنام میگفت خیاطی بلده تو یه تولیدی هم کار میکنه..اما موضوع اینه که حالا چطوری ازش بخوایم بیاد این جا..اخه فرنام از دوستش فهمیده...ترانه نگفته که اونم تو تولیدی کار میکنه


-خوب میگیم باهم بیان..


-اره ..فکر خوبیه ..این طوری میتونیم...باهاش بهتر اشنا بشیم...


-مامان به بابا گفتی ..


-اره ..گفت با فرنام وقتی برگشت صحبت میکنه....فرنام میگه به خاطر وضعیت ترانه فعلا باید صبر کنیم......راستی خانومی کارت ها چی میشه؟


-ساسان ده نفر از بچه های شرکتشون رو دعوت کرده ..منم چند تا از دوستام...


-خوبه...یادم باشه حتما ترانه رو دعوت کنیم...


-اره ..حتما


**************************************


-حالا که همه چی لو رفته میخوای چی کار کنی؟


-نمی دونم ...واقعا گیج شدم..فقط دلم نمی خواد تا اخرش ترانه از چیزی با خبر بشه ..میترسم حساب کتابام بهم بریزه...





-منم موافقم ...چطوره بی سر و صدا اخراجش کنیم بره...یا حداقل بفرستیش ماموریت



-حق با توئه اما چطوری پتشو بریزیم رو اب


-من یه فکری دارم...


ساسان از اتاق فرنام بیرون امد و وارد درب سمت چپ شد


-اقای یاسمی..اقای معینی..در مورد پرونده شرکت اقای عزیزی با شما کار دارن ...گفتن برین پیششون


یاسمی در زد و وارد شد


-با من کاری داشتید؟


-بله...اقای یاسمی شرکت در مورد اون پیشنهادی که شما در مورد اقای عزیزی دادین به نتجه نرسیده..لطف کنید و امروز تا ساعت شش شرکت بمونید چون نمایندهی شرکت اقای عزیزی میان این جا میخوان با شما صحبت کنن


-گر چه خیلی کار دارم اما چشم ..


-ممنون ..میتویند تشریف ببرید


یاسمی سر جایش نشست تلفن همراهش را در جیبش گذاشت و به سمت دستشویی حرکت کرد ساسان پشت سرش وارد اتاقی که کنار درب سرویس ها قرارداشت حرکت کرد وقتی یاسمی داخل یکی از سرویس ها شد.ساسان درب سرویس کناری رابه ارامی باز کرد و داخل شد .بدون هیچ حرکتی صدای یاسمی را شنید


-سلام ..اره من امروز دیرتر میام..نه جلسه دارن...شما ساعت شش و نیم یا هفت بیاین...نه هنوز نه.. باشه منتظرم..فقط خانوم جارچیان..من یه مقداراز پولی که قولش رو داده بودین...باشه اجازه بدین..


ساسان دیگر صدایی نشنید چون یاسمی سیفون را کشید و به ادامه ی صحبتش مشغول شد.ساسان به اهستگی بیرون امدو به طرف اتاق فرنام حرکت کرد


-چه خبر؟


-دیدی گفتم..برو به رفیقت افتخار کن...


-خیلی خوب بابا..چی شد؟


-هیچی ..گفتم که اقا میره تو دستشویی صحبت میکنه..چون جنابعالی حرف زدن با تلفن همراه رو قدغن کردین ..تو حرف هاش گفت خانوم جارچیان...گفت ساعت شش و نیم یا هفت بیا دم درب شرکت...


-خودشه الهه اس ...


-خیلی خوب نباید سوتی بدیم...من رفتم تا ساعت شش ...راستی قبل از ساعت شش ترانه رو رد کن بره...


-باشه..باشه


ساعت شش بود که اقای یاسمی وارد داتاق فرنام شد.


-خوب اقای معینی ..من در خدمتم


ساسان درزد و در رابست


-عذر میخوام میشه موبایلتون رو به من بدین؟


-چرا مشکلی هست؟


فرنام در جوابش گفت


-نه میخوایم حین جلسه کسی تماس نگیره


-خب خاموشش میکنم...این که ناراحتی نداره


ساسان حرفش را قطع کرد


-منظورشون اینه که پیش ما باشه ..مگه شما به ما اعتماد ندارین..


-چرا ..چرا...


مهرزاد یاسمی تلفن همراهش را به ساسان داد.فرنام نگاهی به او کرد


-بگو واسه کی کار میکنی؟


-من منظورتونو نمی فهمم؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام خشمگین دست را بر روی میز زد :
-بسه..دیگه ....جواب منو بده واسه کی کار میکنی؟
فرنام از جایش بلند شد و رو به اودر حالی که بسیار عصبی بود ایستاد
-من خودم میدونم ..لازم نیست دیگه منو دور بزنی ..همه چیزرو میدونم ..هم در مورد تو هم اون دخترهی عوضی ..واسه چی سرتو کردی توی زندگی من ...چی کار اون دختر معصوم داری..میخوای ازش اتو بگیری..احمق...
ساسان دست های فرنام را گرفت و درکنار گوشش گفت
-اروم تر..
-ولم کن ساسان ..ولم کن..ارومم
فرنام دستی به پیشانیش کشید.
-ببین با زبون خوش هر چی هست بگو...من بهت قول میدم کاری به کارت نداشته باشم وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه..میدمت دست پلیس
یاسمی عصبی و سردر گم پایش را روی زمین میزد
-باشه همه چیز رو میگم...فقط
فرنام دستش رو جلوی صورت او قرار داد
-مطمئن باش
-من توی شرکت اقای جارچیان کار میکردم...اقای محمدی یکی از دوستای قدیمی منه..که با هم تو دناشگاه همکلاس بودیم..اون از من خبر نداشت..الهه خانوم دختر اقای جارچیان هیمشه می اومد دفتر ..از من خواست در ازای گرفتن پول کمکش کنم.... من از اونجا اومدم بیرون البته به بهانه گرفتن ویزا الهه خانوم می اومد دنبالم و میرفت.یه روز که شما نبودید..من دم در شرکت ایستادم موقع تعطیلی شرکت بود اقای محمدی و اون جا دیدم ..بهش گفتم یه کاری داشتم و اونو از دست دادم..خانوادم نیاز مالی دارن..اصلا نمی دونستم این جا کار میکنه...البته الهه خانوم شنیده بودن که یکی از کارمندای شرکت شما عروسی کردن و رفتن ..وقتی محمدی رو دیدم..کلی در مرود بی کاری خودم حرف زدم..اونم گفت شرکت احییاج به یه کارمند داره بیا من معرفیت میکنم..به الهه خانم گفتم..گفت این طوری بهتره شک هم نمی کنن..این شد که اومدم شرکت...
-خانوم سمیعی چی؟
-هیچی...الهه خانوم گفت خودم رو بهش نزدیک کنم میخواست از خونوادش بدونه..ازش اتو بگیره
فرنام عصبی مشت های اش را گره کرد.
فرنام از ساسان موبایل یاسمی را گرفتو خودش از شرکت خارج شد اتومبیل الهه را دید که در اخر خیابان پارک شده بود..به طرف اتومبیل حرکت کرد درب جلو را باز کرد و سوار شد.الهه به طرف چپش برگشت و از دیدن فرنام یکه خورد
-تعجب کردی نه.... نقشه ی مزخرفی بود ..خوب گوش کن دفعه ی اخرت باشه خودت رو با من در میندازی...دفعه ی بعدی هر چی بوده رو برای پدرت تعریف میکنم ..همین طور برای همه اخرین باره که ندید می گیرم...وگرنه پته ات رو میریزم رو اب
الهه شوکه شده به فرنام خیره شده بود .حتی نتواسنت از خودش دفاع کند .فرنام با گوشی خودش با ساسان تماس گرفت
-ولش کن بیاد
فرنام عصبی پایش را تکان میداد...
-خوب گوش الهه خانوم..تو توی زندگی من جایی نداری ..بهتره به فکر خودت باشی ...چون دیگه دلم نم خواد ریخت نحست رو ببینم...امیدوارم .فرنام از اینه یاسمی را دید که به ماشین نزدیک شد . برگشت .گوشی یاسمی را روی صندلی گذاشت و پیاده شد رو به یاسمی گفت
-تو اخراجی ....دیگه نبینمت
به سمت شرکت برگشت .از فاصله ی دور صدای ماشین الهه را شنید که حرکت کرد
************************************
وقتی وارد خانه شد مهتاب را دید که کارت های سفید و بنفشی در اطرافش ریخته مهتاب بلافاصله گفت
-سلام ..فرنام جان بیا کمک ..بیا ...
شهرام معینی کنار پسرش امد و به او دست داد
-فرنام جون بابا ...حالا میری با عمو سعید شطرنج میزنی .ولی بدون من
فرنام لبخند زد
-بیا بابا بیا بریم تو اتاق با هم یه دست بازی کنیم
فرنام به همراه پدرش وارد اتاق شد پدر مهر ه ها را چیده اماده بود. هر دو نشستند
-چه خبر بابا...
-سلامتی
-مادرت در مورد اون موضوع با من حرف زد...حالا نظر خودت چیه بابا؟
فرنام وقتی سرش را بالا گرفت با نگاه مهربان پدرش غافلگیر شد.
-راستش
-حرفت رو بزن بابا
-من انتخابم رو کردم...فقط نمی دونم که مامان به شما گفته
-مادرت همه چیز رو به من گفته... دوستش داری؟
-اره...خیلی زیاد ..
-بهت اعتماد دارم پسرم...میدونم انتخابت بهترینه...همیشه به مهناز گفتم دلم میخواد اگه خدا بهم هیچی نداد بچه هایی داشته باشم که با افتخار ازشون حرف بزنم... هر دوتون همیشه رو سفیدم کردین...می دونم اون قدر مرد شدی که برای زندگیت تصمیم بگیری..اما دلم میخواد اون قدر مرد باشی که تا اخر عمرت پای حرفت بایستی...مثل من و مادرت...هر کاری میکنم تاراحت زندگی کنی..فقط درست زندگی کن..همین برای من کافیه...مادرت شرایط دختره رو برام گفته ..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
..دلم می خواد براش یه تکیه گاه محکم باشی ..نذاری هیچ طوفانی زندگیت رو تکون بده...هر دختری که پامیذاره به زندگیه هر مردی هزار تا ارزو داره..ارزو هاشو هیچ وقت به باد ندی فرنام...من بهت اعتماد دارم..میدونم نمی ذاری بابات هیچ وقت تو زندگیش سرشو پایین بگیره و خجالت بکشه...حواست به زندگیت باشه...هر کمکی هم از دستم بر بیاد انجام می دم..حالا دیگه بقیه اش به عهده ی خودته


فرنام عاشقانه پدرش را در اغوش گرفت و نفس عمیقی کشید .بعد از شام مهناز خانوم رو به فرنام کرد


-فرنام جان...من یه سری پارچه دارم...میخواستم بیبنم ترانه میتونه برام بدوزه یانه؟


فرنام خسته بود با یان حال نگاهی به مادرش کردکگ


-نمیشه مامان..اخه نمی دونه که من خبر درام اونجا کار میکنه...اما میگم با دوستش بییاد همون که میگفت خیاطه


-باشه مادر هر جور خودت صلاح میدونی..بهش بگو همراه دوستش بیاد که تنها برنگرده


فرنام سرش را به نشانه ی تایید تکان داد


مهتاب ادامه ی حرف مادرش را گرفت


اره فرنام جان...دیگه وقت نیست مامان امروز به طلعت خانوم تلفن کردگفت دیگه نمی تونه خیاطی کنه سه ماهه گذاشته کنار ...


-سپس کارت ها را جلوی فرنام گرفت


این کارتا رو هم بده ساسان


************************************************** ****************


ساسان کارت ها را روی میز بچه ها گذاشت رو به ترانه کرد


-خانوم سمیعی..اقای معینی با شما کار دارن...


ترانه در زد و وارد شد فرنام همان طور که سرش پایین بود گفت


–بفرمایید بنشینید


ترانه نگاه کنجکاوانه اش رابه او دوخت.فرنام با نگاهی ارام ولحنی شاد افزود


-بهتره بریم سر اصل مطلب..شما مادر منو که میشناسین؟


-بله


-برای نامزدی خواهرم یه تعداد لباس میخواد بدوزه...قبلا همسر احمد اقا این کار رو انجام میداد یعنی خیاط مادرم بود ..اما الان دیگه کار نمی کنن مادرم هم خیلی ایشون رو قبول داشت..میخواستم ببینم..توی اون تولیدی که دوستتون کار میکنه ...اگه بخوان میتونن لباس برای بیرون بدوزن یا نه؟مادرم از من خواست تا از شما بپرسم


ترانه با صدایی ارام شروع به صحبت کرد.فرنام با خود فکر کرد چقدر صدایش را دوست دارد


-اون تولیدی فقط لباس های مشخصی رو میدوزه که کار فرما میگه...اما...دوستم سحر فکرمیکنم بتونه براشون بدوزه


-خوب پس شما باهاشون صحبت کنین؟ من قرار میذارم برای فردا...به ساسان میگم ببرتتون خونه...بهشون بگین خیالشون راحت بابت اجرت کار ...فقط صبح زود بیارینشون...من براتون مرخصی با حقوق رد میکنم


سحر پایش را روی میز کوچکی قرار داده بود ومشغول میوه خوردن بود


-حالا میخوای چی کار کن؟


-نمی دونم سحر ..بدبخت شدم رفت


-اه تو هم با این نقشه کشیدنت ...یه نگاه به من بنداز ...


-واسه تو که بد نشد ..چی میگی؟


سحر با دهان پر گفت


-اره راست میگی...میگم چطوره خودت بری براشون بدوزی..


-چی؟


-اره...تو که بلدی....اگه بخوای کس دیگه ای رو ببری که نمیشه ..حاجی گفته فعلا سفارش از جایی قبول نکنید کلی مانتو باید تحویل بدیم..خودت برو


-وای..نه..


-این قدر وای ووی نکن وقتی داشتی نقشه میکشیدی باید فکر این جا ها شو میکردی حالا کمکم کن میخوام برم دستشویی ...پامو چلاق کردی رفت


ترانه خندید


-الو اقای معینی ..سمیعی هستم...


-بله ..بفرمایید ..حال شما..


-راستش دوستم نمی تونه بیاد پاش پیچ خورده...اما من به جاش میام..ساعت هفت خوبه؟


فرنام وانمود کرد بی اطلاع است


-شما...؟؟؟؟بله ..خوبه..باشه به ساسان می گم بیاد دنبالتون..


-باشه من پیش تولید ی منتظرم


فرنام کنار تولیدی توقف کرد ترانه سوار اتومبیل شد


-ببخشید که مزاحمتون شدیم..من ففکر نیمکردم شما هم مثل دوستتون خیاطیی بلد باشین


گاهی به ترانه کرد


-البته مادر من هم انگار خیلی خوش شانسه


ترانه خندید


بعد با لحنی که میخواست مطمئن بشه رو به ترانه کرد و پرسید


-شما که تشریف میارید نامزدی مهتاب ..نه؟


-ایشالا


فرنام خوشحال و خندان ترانه رابه منزل رساند و زنگ در رازد


-با اجازتون من میرم ..خیلی کار دارم باید برم یه سری کارت ها رو هنوز پخش نکردیم ...خدانگهدار


با صدای زنگ در مهناز خانوم به طرف در دوید. دست ترانه را گفت و اور ا به داخل دعوت کرد


-سلام عزیزم...خیلی ..خیلی خوش اومدی بفرمایید..مهتاب ..مهتاب جان ترانه جون تشریف اوردند


مهتاب در حالی که سعی داشت تور های رنگی را به در و دیوار بزند به ترانه سلام کرد


-بشین عزیزم...تا برات یه چیزی بیارم بخوری


ترانه میخواست بگوید میل ندارم اما قبلا از این که حرفی بزند خانوم معینی او را دعوت به نشستن کرد


مهناز خانوم با صدای بلند گفت


-فخری خانوم..بیا مهمون داریم


فخری خانوم سینی چای به دستش بود که وارد سالن پذیرایی شد.ترانه بلند شد و سلام کرد


-سلام عزیز دلم ...خوبی خانوم...بفرماید


ترانه استکانی از چای رابرداشت و به خانوم معینی که به او خیره شده بود نگاه کرد احساس میکرد زیر نگاه هایش در حال اب شدن است .مهناز خانوم به خودش امد و به اتاق رفت حالا نوبت مهتاب بود


-خوبی عزیزم؟


-ممنون


-مامان فخری ..برای منم چای بیار ..با بیسکوییت


مامان فخری از اشپزخانه گفت


-چشم مهتاب خانوم


مهناز خانوم با چند پارچه ای که در دست داشت روی مبل کنا ر ترانه نشست .دوباره به ترانه خیره شد.ترانه معذب بود و مستاصل.پار چه ها را روی میز گذاشت


-ترانه جون نمی دونم کدومشو ببرم..


-ترانه پارچه ی سنگ دوزی شده را از میان پارچه ها جدا کرد وبه مهناز خانوم نشان داد

-فکر میکنم..این برای ..شما بهتر باشه...اما بهتره زیرش استر بخوره... متر دارین؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فخری خانوم.. متر



دقایقی بعد فخری خانوم متر به دست وارد سالن شد و ان را به ترانه داد و وارد سالن شد.ترانه برگه و خودکاری در اورد و روی میز گذاشت.مجله ی الگو را هم در اورد و مهتاب همان طور که روبان هار ا درست میکرد نگاهش به مادرش و ترانه بود.ترانه با صدای ارامی گفت



-بی زحمت بایستید



مهناز خانوم ایستاد.ترانه متر به دست مثل خیاطی ماهر اندازه گری میکردو اندازه هارا یادداشت میکرد.دوست دارین بلندیش تا پایین زانو باشه...



-ترانه جون چه مدلی میخوایی بدوزی ..؟



-ترانه یکی از مدل ها یی رو که کاندید کرده بود را به خانوم معینی نشان داد. مهتاب دست از کار کشید و به انها ملحق شد



-ببینم ببینم...



مهتاب مجله را برداشت و گفت ..مامان خیلی قشنگه...



ترانه گفت:



-خانوم معینی این مدل ها همش جدیده ..هر کدوم رو دوست دارین براتون درست میکنم..اما به فرم بدن شما این مدل بییشتر میاد



مهتاب هم با اشتیاق گفت



-حق با ترانه اس مامان با این پارچه محشر میشه



-براتون ...پایینش رو هم کج میبرم...خوبه



مهناز خانوم همان طور که ایستاده بود گفت



-اره عزیزم..دیگه هر جور خودت صلاح میدونی ریش و قیچی دست خودت... فقط زود اماده بشه...اخه پنج شنبه جشن داریم



-چشم..سعیمو میکنم



ترانه در حال اندازه گرفتن بود که فخری خانوم همان طور صلوات میفرستاد و فوت میکرد وارد سالن شد



-ماشا..مهناز خانوم..اصلا بهتون نمیاد میخواین داماد دار بشین



ترانه لبخند میزد از این زن مهربان خوشش امده بود به ارامی گفت



-به شما هم نمیاد مادربزرگ مهتاب خانوم باشین



مامان فخری خندید..مهتاب گفت



-مامان فخری خیلی گله...از مامان بزرگمون هم عزیز تره...اما مامان بزرگمون نیست منو فرنام رو بزرگ کرده ...همیشه کمک حال مامان بوده



فخری خانوم گفت



-هر دو تاشون مثل بچه های خودم هستن ترانه خانوم



-خوب تموم شد..



-مرسی عزیز دلم....فخری خانوم پاشو واسه ترانه جون شیرینی چیزی بیار ...پاشو..خسته شد



-الساعه چشم خانوم



مهتاب دست ترانه و گرفت و با خود ش وسط سالن برد



-ترانه جون میخوام ببینم به نظر تو ما اینا رو چطوری بزنیم...



ترانه نگاهی به سقف و مهتاب کرد.وقتی مهناز خانوم برگشت هر دوی انها را مشغول درست کردن ربان و گل دید



-اوا...مهتاب ..مادر این چه کاریه...طفلک ترانه جون خسته اس ..بذار استراحت کنه...



-مامان خوب چی کار کنم..دیگه مغزم کار نمی کنه نمی دونم چطوری درستشون کنم؟



ترانه گلها و روبان ها را اماده میکرد ساعت پاندولی در نشیمن ضربه خورد .ترانه نگاهی به ساعت کرد



-وای ..ببخشید من دیگه باید برم....



مهناز خانوم دستش را کشید



-کجا ..مگه من میذارم..این همه داریم زحمت میدیم ناهار نخورده



ترانه در مقابل اصرار های مهناز خانوم و مامان فخری نتوانست مقاومت کند مهتاب رو به مادرش کرد



-مامان ..نگاه کن بیبن چه قشنگ شد



-اره عزیزم دست دوتاتون درد نکنه



بعد دست ترانه را گرفت و به دنبال خودش کشید .ترانه گیج و سر در گم به دنبال مهناز خانوم میرفت



-بفرما بشین عزیزم...این مهتاب رو اگه بذاری حالا حالا ها میخواد ازت سو استفاده کنه..



مهناز خانوم پرده را کنار زد روشنایی وارد اتاق شد



ترانه با صدایی اهسته گفت



-نه خسته نیستم



فخری خانوم با دو تا لیوان شربت برگشت.مهناز خانوم چند تا پارچه ی دیگر در اورد.فخری خانوم تا چمشش به پارچه ها افتاد گفت



-اا..خانوم جون..شما بعد مهتاب میگین..طفلک خسته میشه..



مهناز خانوم خندید به فخری خانوم اشاره کرد که تنهاشون بذاره



مهنازخانوم چند تا از پارچه ها را روی تخت گذاشت دست ترانه را گرفت و گفت



-عزییم ..میخوام نظرت ور راجع به اینا بدونم...میخوام از یکیش یه شال خوشگل در بیاری...ترانه حریر مشکی را برداشت...و نگاهش کرد مهناز خانوم شروع به صحبت کرد

-ای روزگار ..بچه ها چقدر زود بزرگ میشن...یادش بخیر تاهمیین دیروز بود که مهتاب و فرنام توی همین باغ دنبال هم میکردن ..چقدر زود میگذره...حالا مهتاب میخواد عروسی کنه...فرنام...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهی به ترانه کرد اما او مشغول کارش بود


-طفلک بچه ام همش کار میکنه...از صبح تا شب و..همه میگن خوش به حالت پسرت سر به راه و عاقله...حتی وقتی رفت اون طرف این قدر بهش اعتماد داشتینم که میدونستیم دست از پا خطا نمی کنه...


-دوست دارین روش چیزی کار بشه؟


-چی ؟


-من میتونم براتون روی حریررو هر جوری بخواین درست کنم .البته اگه خودتون بخواین؟


-اره .هر جور خودت میدونی عزیزم...


بعد با نگاهی مهربان ترانه را نگاه کرد


-من که مثل خودت خیاط نیستم


لبهای ترانه به لبخندی نمکین باز شد .مهناز خانوم با خودش گفت چه صورت ارومی داره.ترانه عزم رفتن کرد کیفش را برداشت اما این بار مهتاب او را به طرف اتاقش کشید


-ببین ترانه جون..بیا لباسم رو ببین ...یه خورده برام گشاده میتویی فیتش کنی


ترانه دوباره مشغول شدو نشست...فخری خانوم در چهار چوب در قرار گرفت


-دخترا..بیاین..ناهار


ترانه مستاصل به همراه مهتاب وارد نهار خوری شد و روی صندلی نشست


مهناز خانوم به مهتاب گفت


-زنگ زدم به ساسان ...گفتش شما نهار بخورین..ما دیر می یایم ..


ومامان فخری وسایل نهار را جمع می کرد .گرچه ترانه نتوانست زیر ان همه نگاه چیزی بخورد ساعت پنج بود که برای رفتن اماده شد .


-کجا...کجا تازه بابای فرنام اومده بشین


-نه..اگه میشه برام یه تاکسی...


-نه عزیزم خود فرنام اوردتت خودشم باید ببرت


اقای معینی که امد مهناز خانوم به طرفش رفت اهسته گفت


-بیا عروست رو ببین


ترانه بلند شد و سرش را پایین کرد و سلام کرد


-سلام دخترم خوبی؟


قبل از این که ترانه جوابی بدهد در باز شد و ساسان داخل شد


-خانوم سمیعی اگه میخواین برسونمتون بیایین پایین


.ترانه خداحافظی کرد و با ساسان به تولیدی برگشت


***********************




-چی شد ...چی شد یالا بگو


-صبر کن سحر بیام تو..


ترانه روسری اش راباز کرد


-تو مگه پات درد نیست


-چرا چرا ..بگو دیگه


-هیچی رفتم خونشون..


-خب


-مامانش یه عالمه پارچه اورد گفت یکیش رو بردارم..براش بدوزم بعد هم با مهتاب کلی رو در ودیوار ها چی چسبوندم ..یه چیزی میاری بخورم گرسنمه


ترانه روی زمین دراز کشید


-مگه نهار نخوردی..


-چرا این قدر نگام میکردن که چیزی از گلوم پایین نرفت..


-پس لابد خبریه..


-نه بابا حتما اونا هم دارن به ریخت و قیافم میخندن ..میگن این دختره این قدر مو رو صورتشه که میتونن قالی باهاش ببافن


سحر به سویش براق شد


-برو بابا...دلشونم بخواد دختر به این هنرمندی حالا مگه کی داده؟؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-سحر جان بی خیال شو..لطفا یه چیزی بیار مادر عروس..میخوام پارچه رو ببرم



ترانه بعد ازاین که نهار خورد شروع به بریدن پارچه کرد



***********************************



فرنام وارد سالن شد



-سلام مامان فخری



-سلام پسرم...خوش اومدی..مهناز خانوم با مهتاب جان رفتن بازار ..الان دیگه باید بیان



مامان فخری مثل همیشه که نمی توانست جلوی زبانش را بگیرد ان روز هم شروع به صحبت کرد



-نمی دونی پسرم امروز چه خبر بود..باید می اومدی و میدیدی..ترانه خانوم اندازه گرفت واسه مادرت ...ماشاا چه دختری ..فهمیده ..مهربون...اروم...اصلا بیچاره یه نه نه گفت.. مهتاب خانم این طفلک رو ا زاین اتاق به اون اتاق میکشید هر دوتاشون سالن رو اماده کردن



فرنام لیوان شربتش را روی میز گذاشت



--خیلی قشنگ شده...



مهناز خانوم و مهتاب در حالی که دست هایشان پر بوداز راه رسیدند



-سلام..خوبی مادر...فخری جون بیا ..



فخری خانوم از اشپزخانه بیرون امد و روی مبل نشست



-بیا..این جا پیش من ..این برای شماس



-اوا خاک عالم...مهناز خانوم این چه کاریه...



مهنازخانوم نگاهی به فرنام کرد و گت



-ایشالا واسه عروسی فرنام هم یه دست لباس خوشگل دیگه برات می خرم



فخری خانوم ومهتاب گفتند



-ایشالا



مهناز نگاهش را به فرنام دوخت







-مامان...مامان



-چیه مهتاب جون ..چیه عزیزم...



-حوله ..حوله..



-بیا عزیم..این قدر استرس نداشته باش



-چیه خانوم؟



-هیچی شهرام حوله یادش رفته..از بس فکر کیک و نقل و چه می دونم این جور چیزاس دیگه حواس براش نمونده



-نظرت چیه خانوم؟



-راجع به چی ؟



-همین دختره..



-دختر خوبیه تا خدا چی بخواد



دو روز بعد ترانه برای پرو کردن لباس خانوم معینی به خانه شان رفت



-بیا تو گلم.هیشکی خونه نیست



-سلام



-سلام به روی ماهت..بیا عزیزم بیا بشین یه چا ی خوش رنگ بخور تا یکم خستگیت در بره



-ببخشید خانوم معینی من باید زودتر برم..امروز سرمون خیلی شلوغه باید برم چند تا از کارمندها نیستن اگه میشه



-چشم .. چشم عزیزم



ترانه سریعا لباس را از توی پاکت بییرون اورد و مقابل خانوم معنی گرفت .مهناز خانوم برای پرو لباس داخل اتاقش رفت .وقتی بییرون امد قامت بلند و اندام زیبای مهناز خانوم رد ان لباس شب تماشایی بود.مهناز خانوم با شوق گفت



-این قدر قشنگ دوختی..که دلم نمیاد بپوشمش



ترانه لبخند کمرنگی زد



-بچرخید ....اندازه هست جایش تنگ و گشاد نیست



-نه ..عالیه ..عالیه...دستت درد نکنه...واقعا افرین



-اجازه بدید اینم هست



ترانه شال حرریر مشکی رنگ که با پولک ها ریز پوشیده شده بود و برق میزد را جلوی مهناز گرفت



-وای...واقعا..چقدر خوشگل شده..عالیه..عالی...مرسی عزیزم..سنگ تموم گذاشتی ..خوب حالا چقدر میشه



ترانه تا این حرف را شنید کیفش رابرداشت و باعجله گفت



-باید برم..ببخشید مزاحمتون شدم



-کجا عزیزم..مگه من می ذارم...حداقل بگو چقدرمیشه خانومی..اون روز که می خواستم بهت پولش رو بدم گفتی نه..حالا هم که تمومش کردی میگی نه...



-اخه اقیا معین مرخصی با حقوقو برام رد کردن پولش رو دادن ..

ترانه مستاصل و خسته تر از ان بود که اصرار کند مهناز داخل اتاقش رفت و با یک بسته نزد ترانه برگشت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بفرمایید ..اینم یه کادوی ناقابل


-اما..من نمی تونم قبولش کنم...


-عزیزم تو که چیزی بات اجرت کار نگرفتی ..حالا میخوای این کادوی ناقابل رو هم از من قبول نکین


-نه نمی تونم..ممنون


-اگه خواهش کنم چی؟


ترانه حس کرد از خجالت در حال اب شدن است بسته را گرفت


-مییدونم شاید از سلیقه ی من خوشت نیاد..همه که مثل شما هنرمند نیستن...باید ببخشی اگه سلیقه ی من قدیمیه...من مثل خودت خیاط نیستم...فقط امیدوارم بپسندی..


-اختیار دارین..ممنون


ترانه تشکر کرد و از در خارج شد
****************************


-بازش کن بببینم چی برات خریده؟


ترانه بسته را باز کرد.سحر بلند داد کشید


-وای..چه خوشگله...نگاش کن...حتما خیلی هم بابتش پول داده


ترانه کت و دامن شیری رنگ را یبرون اورد.کت ساتن با پولک های زیبا تزیین شده بود و تاپی که روی بدنه ی ملیله دوزی شده بود دامن نسبتا بلند که قسمتی از باز بود و زیرش را حریر شیری رنگی پوشانده بود
.سحر هیجان زده گفت برو بپوش برو


-وقتی از اتاق یبرون امد سحر وای بلندی کشید و ترانه را پایین برد و در مقابل اینه قدی قرار داد


-ببین چه خوشگل شدی..نگاه کن...خیلی بهت میاد ..واسه فردا شب هم همین رو بپوش ..خوب


سحر انگار بیش تر از ترانه هیجان داشت با پای بسته اش مرتب بالا وپایین می پرید


-صبر کن..صبر کن ترانه من یه پارچه دارم .صبر کن


سحر بعد از چند دقیقه با تکه ای پارچه بازگشت پارچه را روی سر ترانه انداخت و گفت


-وای چه خوب میشه ..فقط یکم باید دورش رو پولک دوزی کنم برات ..خودت که استادی منم کمکت میکنم تا اخر شب درستش میکنیم


مهناز خانوم ارام و قرار نداشت ..


-فخر ی خانوم یه چک کنین ببینیین..همه چی هست ..بیبن روی همه ی میزها گل گذاشتن...


فخری خانوم دوان دوان پیش امد نفس زنان گفت


-خاانوم جان ..خانوم جان..اقا مجید پشت خطن؟


مهناز به سوی تلفن دوید و ان را برداشت


-الو ..سلام..الو داداش


-سلام خواهر خوبی ...زنگ زدم بهت تبریک بگم...اخر شب به مهتاب هم زنگ میزنم..میدونم گرفتاری مزاحمت نمی شم ..


-اختیار داری داداش ..جاتون خیلی خالیه..


دیای مجید با لحن همیشه شوخش گفت


-چی میگی داداش سعید هست..جای دو نفر رو یمگیره پرشمیکنه..مریمم سلام یمرسونه تبریک میگه...ایشالا عید میایم...می بینیمشون بای


-خداحافظ.


-فرنام با کت و شلوار مشکی رنگ و کراوات سورمه یا درست مثل شاهزاده ها از پله ها بالا میرفت هر کس که به او برمی خورد تبریک می گفت. فرنام مادرش را ازدور دید


-مامان ..مامان..


-چیه مادر..


-مامان اگه ترانه اومدحواست بهش باشه ..دلم نمی خواد مثل دفعه ی قبل این دختره ناراحتش کنه ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بفرمایید ..اینم یه کادوی ناقابل


-اما..من نمی تونم قبولش کنم...


-عزیزم تو که چیزی بات اجرت کار نگرفتی ..حالا میخوای این کادوی ناقابل رو هم از من قبول نکین


-نه نمی تونم..ممنون


-اگه خواهش کنم چی؟


ترانه حس کرد از خجالت در حال اب شدن است بسته را گرفت


-مییدونم شاید از سلیقه ی من خوشت نیاد..همه که مثل شما هنرمند نیستن...باید ببخشی اگه سلیقه ی من قدیمیه...من مثل خودت خیاط نیستم...فقط امیدوارم بپسندی..


-اختیار دارین..ممنون


ترانه تشکر کرد و از در خارج شد
****************************


-بازش کن بببینم چی برات خریده؟


ترانه بسته را باز کرد.سحر بلند داد کشید


-وای..چه خوشگله...نگاش کن...حتما خیلی هم بابتش پول داده


ترانه کت و دامن شیری رنگ را یبرون اورد.کت ساتن با پولک های زیبا تزیین شده بود و تاپی که روی بدنه ی ملیله دوزی شده بود دامن نسبتا بلند که قسمتی از باز بود و زیرش را حریر شیری رنگی پوشانده بود
.سحر هیجان زده گفت برو بپوش برو


-وقتی از اتاق یبرون امد سحر وای بلندی کشید و ترانه را پایین برد و در مقابل اینه قدی قرار داد


-ببین چه خوشگل شدی..نگاه کن...خیلی بهت میاد ..واسه فردا شب هم همین رو بپوش ..خوب


سحر انگار بیش تر از ترانه هیجان داشت با پای بسته اش مرتب بالا وپایین می پرید


-صبر کن..صبر کن ترانه من یه پارچه دارم .صبر کن


سحر بعد از چند دقیقه با تکه ای پارچه بازگشت پارچه را روی سر ترانه انداخت و گفت


-وای چه خوب میشه ..فقط یکم باید دورش رو پولک دوزی کنم برات ..خودت که استادی منم کمکت میکنم تا اخر شب درستش میکنیم


مهناز خانوم ارام و قرار نداشت ..


-فخر ی خانوم یه چک کنین ببینیین..همه چی هست ..بیبن روی همه ی میزها گل گذاشتن...


فخری خانوم دوان دوان پیش امد نفس زنان گفت


-خاانوم جان ..خانوم جان..اقا مجید پشت خطن؟


مهناز به سوی تلفن دوید و ان را برداشت


-الو ..سلام..الو داداش


-سلام خواهر خوبی ...زنگ زدم بهت تبریک بگم...اخر شب به مهتاب هم زنگ میزنم..میدونم گرفتاری مزاحمت نمی شم ..


-اختیار داری داداش ..جاتون خیلی خالیه..


دیای مجید با لحن همیشه شوخش گفت


-چی میگی داداش سعید هست..جای دو نفر رو یمگیره پرشمیکنه..مریمم سلام یمرسونه تبریک میگه...ایشالا عید میایم...می بینیمشون بای


-خداحافظ.


-فرنام با کت و شلوار مشکی رنگ و کراوات سورمه یا درست مثل شاهزاده ها از پله ها بالا میرفت هر کس که به او برمی خورد تبریک می گفت. فرنام مادرش را ازدور دید


-مامان ..مامان..


-چیه مادر..


-مامان اگه ترانه اومدحواست بهش باشه ..دلم نمی خواد مثل دفعه ی قبل این دختره ناراحتش کنه ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهناز خانوم در حالی که با چشم به دنبال همسرش می کرد رو به فرنام کرد


-باشه ..حواسم هست ...ما به اندازه ی کافی شرمنده هستیم ...دیگه نیمذارم این بار هم ابرومون پیش ترانه بره


-مطمئن باشم..


-اره..مطمئن باش عزیزم


*****************


-وای سحر...


-چیه یه دقیقه اروم بگیر دختر ..


-کادو..کادو براش نخریدم..


-اشکال نداره ..الان زنگ یمزنم به محسن میگم یه دسته گل بگیره


-سحر پول توی کیفمم هست بردار


-باشه خانوم


سحر موهای ترانه را سشوار کشید و بست .و مشغول رااریش کردن صورت ترانه شد کمی کرم روی صورت ترانه زد .سایه چشم نقره یا پشت پلک ترانه کشید و اطراف چشمش را کمی مشکی کرد


-ماشالا از بس سفیدی نیازی به کرم نداری...چشماتم خوبه مشکیه فقط یکمی


-زود باش..اه ..الان محسنی میاد ترانه با عجله مانتویش را پوشید .برگشت و سحر را بوسید


ساعتی بعد ترانه با یک دسته گل رز صورتی مقابل خانه ی معینی قرار گرفت لباسش را کمی بالا گرفت و از پله ها گذشت.فرنام در حالی کهنگاهش به دنمبال چهرهی اشنایی بود ا دیدن ترانه متوقف شد به سوی او امد


-سلام خانوم سمیعی..خوش اومدید..چرا زحمت کشیدید خودتون گلید


با خودش گفت اونم چه گلی


ترانه دسته گل را به فرنام داد.فرنام نگاهش از روی دسته گل به ترانه افتاد و متوقف شد که با سوال ترانه به خود امد


-بخشید..اقای معینی ..من کجا باید بشینم؟


-اهان..خانوم ها داخل هستن تشریف...اجازه بدید منم با شما میام


فرنام به همراه ترانه از پله های ورودی را بالا رفت .چهره های اشنا نگاهی به فرنام انداختند


-مامان..مامان...


مهنا زخانوم برگشت


-خانوم سمیعی


ترانه با لبخندی مهربان روبه مهناز کرد


تبریک میگم...


مهناز محکم ترانه را در اغوش کشید


-مامان خانوم سمیعی لطف کردن و این دسته گل رو هم ..


قبل از این که صحبت فرنام به اتمام برسد مهناز خانوم هر دو دست ترانه رابا دست هایش کشید


-چرازحمت کشیدی ..خودت گلی عزیزم دلم ...ترانه نگا هی به فرنام کرد و مثل روز یکه برای دوختن لباس امده بود گیج به نظر میرسید مهناز خانوم دستش را پشت شانه ی او گذاشت وبه سمت صندلی ها هدایت کرد.فرنام دسته گل را کنار دیگر گلها گذاشت. ترانه را به کنار میز نامزدی هدایت کرد


-بیا این جا بشین ..بشین عزیز دلم..راحت باش فخری خانوم ..


فخری خانوم کنار خانوم معینی امد .مهناز به ترانه اشاره کرد


-وای دختر خوب..خوبی ..


مهناز خانوم در حالی که به لباسش اشاره میکرد گفت


-ببین عزیزم..چی کار کردی..امشب همه از من میپرسن از کجا خریدیش ..از بس قشنگ دوختی...ازه خودت پذیرایی کن..تا من بیام


ترانه مانتویش را رد اورد و در نایلون گذاشت روی صندلی نشست.


چند دقیقه ساسان و مهتاب در میان جمعیت که در حال دست زدن و کل کشیدن بودند وارد سالن پذیرایی شدند.ترانه بلندش شد تا چهره ی عروس و داماد را بهتر ببیند


مهتاب با لباس یاسی رنگش چون یاقوتی در جمع می درخشید..موهایش را جمع کرده و نیمی از ان را باز گذاشته بودند.ارایشی متناسب با رنگ لباسش داشت . ساسان ان قدر خوشحال هیجان زده بود که مرتبا عرقش را پاک میکردو از طرف دیگر مراقب مهتاب بود تازمین نخوررد .مهتاب و ساسان پشت میز نامزدی قرار گرفتند و تازه ان موقع بود که مهتاب ترانه را دید ترانه بلند شد و به او دست داد به ساسان تبریک گفت ساسان در حالی که سرش پایین بود تشکر کرد .


بعد از خواندن صیغه محرمیت و دست به دست کردن حلقه هافرنام برای دادن هدیه اش داخل شدچشمش به ترانه افتاد که در کنار میز نامزدی نشسته بود لباس سفیدش ان قدر به او می امد که فرنام را دقیقه ای متوجه خود ساخت


فرنام گردنبند را به گردن خواهرش اویخت .و به هر دو دست داد.ترانه تازه ان موقع بود که با دقت به فرنام نگاه کرد .موهای خوش حالتش که به طرز زیبایی شانه شده بود .به همراه ته ریشی که گذاشته ب ود صورتش را مردانهه تر و جذاب تر منشان میداد .فرنام از در خارج میشد که فخری خانوم زیر گوشش گفت : ایشالا بعدش عروسیه خودت باشه


همه ایستاده بودند وعروس و داماد کیک را می بریدند ...لباس هردویشان با دکور و سفید و بنفش هماهنگی داشت ..جمعیت در حال دست زدن بودند .کیک هابریده شد و در مقابل مهمان ها قرار گرفت فرنام جند بار داخل امد و از ترانه پرسید چیزی لازم داد یا خیر


نگاه مادر الهه که دورتر از میز نامزدی قرار داشت والهه که مانند کسانی که عزاداری امده بود با حسرت به دنبال فرنام کشیده میشد


خاله مهری هدیه اش را برداشت و نزد عروس و داماد رفت .مهتاب به ساسان گفت


-ساسان جان ..خالم رو که میشناسی


ساسان با لبخند جواب داد


-بله ...قبلا زیارتشون کردم


خاله مهری با دلی پر کینه به مهتاب گفت


-حالا چی میشد ما رو هم در جریان می ذاشتی ...مامانت دیگه زرنگ شده دخترش رو یواشکی شوهر میده..ترسیدی بخوریمش


مهتاب ناراحت شد بعد از رفتن خاله مهری ساسان دست مهتاب را روی پایش گذاشت و دست خود را بر روی ان قرار داد


-ناراحت نشو عزیزم...این چیزها پیش میاد


الهه با لباس چرمی که کوچکتر از اندامش بود و تاپی بر تن داشت جلو امد ..ساسان سرش را زیر انداخت و از تبریک او تشکر کرد


الهه در حالی که دست می داد به مهتاب گفت


-ترسیدی بدزدیمش ..کجا اقا خوش تیپه رو قایم کرده بودی مهتاب ناراحت شد.ساسان دستش را کشید و به او اشاره ای کرد .وقتی نشست مهتاب چشم هایش غمگین بود ساسان برای این که فراموش کند گفت


-مهتاب جان ..با عمه پری اشنا شدی؟


خانومی که کنار ترانه نشسته بود با لبخندی مهربان تبریک گفت .الهه می خواست نزد ترانه برود که مهناز از راه رسید


-کجا الهه جون..بفرمایید الان شام رو میارن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و دست الهه رو کشید و با خودش برد .موقع شام همه به سمت باغ رفتند .ترانه به ارامی بلند شد لباسش به اندازه کافی پوشیده بود شال سفیدش را مرتب کرد و از پله ها پایین رفت تقریبا اخرین نفری بود که از سالن خارج شد فرنام دم در جمعیت را به سوی شام هدایت میکرد و به ان ها خوش امد میگفت.تا چشمش به ترانه افتاد گفت



-بهتره عجله کنین ..این دفعه هم باید زود بجنبیم ..وگرنه هیچی نمی مونه



ا زدور نگاهی به میز شام کرد



-شما برید ططرف الاچیق من براتون میارم..



-اخه...



-بفرمایید اون جا شلوغه...من براتون میارم



فرنام به طرف میز شام رفت .ترانه نگاهی به الاچیق انداخت زیر الاچیق چراغ های قارچی شکل با نورهای رنگی باغچه را زینت داده بودند.فرنام با دست پر در حالی که بطری های نوشابه را با دو دستش گرفته بود به طرف الاچیق امد



-ترانه بشقاب و نوشابه را از او گرفت



-ببخشید دیگه نمی دونستم زرد دوست دارین یا مشکی ..



-نه همین خوبه



فرنام با نگاه عاشقانه اش رابه او دوخت. به خودش امد



-بفرمایید غذا ها سرد میشه..



ترانه شروع به خوردن کرد.فرنام سعی کرد نگاهی به او نیاندازد .مشغول خوردن شد غذایش را تمام کرد با تعجب دید که ترانه نیمی از غذایش را خورده رو به او کرد



-همین.... این طوری که ....



-نه ممنون...سیرم بیشتر از این نمی تونم بخورم



فرنام احساس کرد ترانه میلرزد



-حالتون خوبه..



-اره..اره خوبم...قط یکمی سردم شده..فکر می کنم به خاطر نوشابه اس



-میخواید براتون لباس گرم بییارم..



-نه نه..الان میرم. مانتومو میارم میوشم



-اجازه بدید من براتون میارم ..شما همین جابنشینید براتون میارم



فرنام سریعا به داخل رفت و مانتو ی ترانه را اورد .ترانه دستش را برای گرفتن مانتو دراز کرد اما فرنام خودش ان را روی دوش ترانه انداخت.



***********



اخیش تموم شد ..مهتاب با لباس نامزدی اش در حالی که کفش هایش را در اورده بود روی مبل نشست



-مهناز خنوم و فخری و ساسان نشسته بودند و مشغول استراحت بودند



مهناز خانوم که نایی برای بلند شدن به فخر ی اشاره کرد



دستت درد نکنه حسابی خسته شدی



فخری خانوم با لهجه ی شیرین محلی اش گفت



خواهش میکنم.. تا باشه جشن و شادی باشه



-چیه مهتاب چرا نارحتی؟



-هیچی ..مامان..خاله و الهه کلی تیکه بارم کردن.



-بی خود کردن ..من همش حواسم بود دوباره به ترانه گیر ندن ...توهم نگران نباش مادر... اینا حسودن...به فکر خودت و زندگیت باش...برو استراحت کن...



ساسان بلند شد



-با اجازتون من میرم خونه.فردا میام دنبال مهتاب



-برو به سلامت پسرم



اقای معینی وارد نشیمن شد.

-چتونه...شما ..همتون شبیه لشگر شکست خورده شدید


*********************




محسن ترانه را نزدیک خانه پیاده کرد



ترانه ارام داخل شد.سحر که تا ان وقت شب بیدار مانده بود به کنارش امد



سلام ..زود باش بگو..



-سلام..تو هنوز بیداری؟



-بگو دیگه برام تعریف کن



ترانه با این که خسته بود به اصرار سحر همه چیز را تعریف کرد.سحر عزم رفتن کرد اما قبل از این که از در خاج شود گفت



-محسن ..چیزی نگفت راجع به من



-چرا ..چرا گفت سلام سحر خانوم رو هم برسونید



سحر خوشحال و شاد از پله ها پایین رفت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و سوم

دو هفته از نامزدی ساسان و مهتاب میگذشت.فرنام تصمیمش را گرفت نگاهی به ساعت کرد .ساعت یازده را نشان میداد. تلفن همراهش را برداشت و شماره گیری کرد بعد از چند بوق سحر گوشی را برداشت.
-بله...
-الو سلام سحر خانوم...حال شما خوبه
-سلام به به چه عجب یادی از ما کردید...بله همه خوبن شما خوبین؟
-ممنون سلام دارن خمتون..ببخشید مزاحمتون شدم ..ترانه خانوم هستن؟
سحر با لحنی متعجب گفت
-بله..بله...چند لحظه اجازه بدید
پدر سحر گوشی تلفن را در هال نزدیک راهرو قرار داده بود تا در صورتی که کسی با ترانه کار داشت ترانه برای صحبت راحت باشد.سحر پله ها را دو تا یکی بالا رفت
-ترانه...ترانه...
-بله...بله...
-سحر در راباز کرد و داخل شد ترانه کنار بخاری نشسته بود و دستانش را گرم می کرد
با دیدن قیافه سحر گفت
-چی شده...
-حدس بزن ... الان اقای معینی زنگ زد...گفت با تو کار داره
ترانه چشم هایش گرد شدند
-با من ؟این وقت شب چی کار داره؟
-نمی دونم..فقط زود بیا پایین باهاش حرف بزن..من میرم تو اتاق سبز ها رو پاک کنم واسه فردا مامان میخواد اش بپزه..تو هم ببین چی کار داره..بعدش به من بگو
سحر دست ترانه را کشید و او را به طرف پله ها برد
-یالا دیگه.منتظره
بعد از رفتن سحر ترانه گوشی رابرداشت برای فرنام به اندازه ی قرنی گذشت
-الو..بفرمایید
سلام ...سلام ترانه خانوم..خوبید..
ترانه تعجب کرد.تا به حال فرنام او ترانه خانوم صدا نکرده بود و متعجب تر از این که شماره یمنزل سحر اینا رو از کجا پیداکرده
حالتون خوبه؟من شمارتون رو وقتی برای خیاطی به من زنگ زدید برداشتم البته با اجازتون
ترانه که هنوز بهت زده بود گفت
-بله...من خوبم..م..مم..نون..
ببخشید که این موقع شب زنگ زدم..به قول ساسان هیچ چیزم به ادمیزاد نرفته
-خواهش میکنم..اتفاقی افتاده؟
-نه..نه..اصلا...هیچی نشده...فقط ...
ترانه احساس خفگی کردسر جایش نشست.
فرنام اما نمی دانست چگونه حرفش را بزند بلند شد و یک دستش را درون جیبش کرد
-فقط ..من باید ببینمتون..فردا...
ترانه با ناباوری گفت
-چیزی شده...؟
-خواهش میکنم...خواهش میکنم..من باید فردا شما رو ببینم..خیلی مهمه...همه چیز برای من بستگی به اومدن شما داره..خواهش میکنم در خواستم رو رد نکنید ..فردا جمعه اس شماکه کار به خصوصی ندراید..دا...ر..ید؟
ترانه به خود امد
-نه...نه..اما ...
-به من اعتماد ندارین؟ اگه بخواین مهتاب رو هم با خودم میارم؟
-نه..نه موضوع اصلا این نیست....کجا باید بیام؟
وقتی فرنام این جمله را شنید نفس عمیقی کشید .چشم هایش را بست
-ممنون...فردا ساعت نه صبح رستوران عموی خانوم لطییفی میدونید که کجاس..همون جا که جشن خداحافظی خانوم لطیفی و همسرشون بود
-بله...
-پس من منتظرم..خدانگهدار
-خدانگهدار
ترانه همان طور گوشی به دست خشکش زده بود سحر تکانی به او داد
-چی گفت..اه..میگم چی گفت
ترانه گیج شده بود
-میخواد منو ببینه؟
-واسه چی؟
-نمی دونم گفت خیلی مهمه گفت همه چیز بستگی به من داره
-میخوای بگم محسن باهات بیاد..میخوای خودم بیام
-نمی دونم..بهم گفت بهم اعتماد داری یا نه؟
-تو چی گفتی ؟
-گفتم اره
-خوب ..من فردا با محسن باهات میام...به حاجی میگم یه سری کار داریم ...باید بریم چند جا ..محسن باهامون بیاد
-سحر دستی به بازوی ترانه کشید
-یعنی چی کارم داره سحر؟
-نمی دونم..بد به دلت راه نده.
********************
محسن گفت
-ترانه خانوم گفتین همون جای قبلی که بردمتون
-بله اقا محسن فقط زودتر حرکت کنین
سحر کنار ترانه نشست محسن ماشین را روشن کرد
*******************************
فرنام پلیورش را پوشید شالگردنش را بست کت چرمی اش را روی ان کرد کلاه مشکی رنگ مخملی اش رابر سر گذاشت .به سمت اتوموبیلش به راه افتاد
-سحر ..نمیای داخل ؟
-نه عزیزم..برو ..ما همین بیرون منتظرت میمونیم..برو
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-باشه..فعلا خداحافظ
فرنام چشمش به در بود تا ترانه وارد شد با دست اشاره ای به او کرد.با وجود این که دستهایش پوشیده بود. ترانه از سرما دست هایش را زیر بغلش قرار داده بود دستکش سفیدش را روی میز گذاشت نگاه فرنام به دستکش سفید کشیده شد
-سلام...
-سلام خوبید؟
ترانه ارام نگاهش کرد
-ممنون ..
-من واسه هردومون قهوه و کیک سفارش دادم...میخورید که..گفتم هوا سرده میچسبه
-ممنون
فرنام نمی دانست از کجا شروع کند
-با کسی اومدید؟
-اره سحر دوستم بیرونه با اقا محسن
-اهان
-من راستش ..چطوری بگم...بذار راحت بهت بگم......
توی چشمای ترانه خیره شد.
-من دوستت دارم..میخوام...
حرف فرنام با امدن گارسون نصه ماند اما فرنام حرف اصلی را زده بود
ترانه بدون هیچ حرفی به او خیره شده بود
-نمی دونم چطور در مورد من فکر میکنی...شاید هم حق داری..اما باور کن...
فرنام نفس عمیقی کشید وترانه به قهوه ی فرنام خیره شده بود
-بذار این طوری بگم..من و مهتاب باهم بزرگ شدیم..دو قلو بودیم..زحمت من و مهتاب گردن مامان فخری و مادرم بود...از بچگی باساسان همکلاس بودم...پدرم با این که وضع مالی خوب ی داشت ولی ما رو مثل همه ی بچه ها بار اورد با این که میتونستم رفتم مدرسه دولتی ..بابا میگفت باید همه ی ادم ها رو بشناسی ..خودش این طوری بزرگ شده بود .میگفت نمی خوام لقمه توی دهنت بذارم..بعد از دبیرستان.اطرافم پر از دخترهای پر فیس و افاده بود که همه ی زندگی روتوی پول می دیدن..منو یا به خاطر پول بابام میخواستن یا به خاطر اعتبارش..از هیچ کدوم خوشم نمی اومد..برای ادامه ی تحصیل رفتم خارج از ایران..این طوری حداقل از این حرف و حدیثا دور بودم....بعد از چهار سال که برگشتم باسرمایه ی پدر همین شرکتو راه انداختیم...بقیه اش رو که دیگه میدونین ..
فرنام سرش رو پایین کرد
هیچ وقت فکر نمی کردم ..از دختری خوشم بیاد..اصلا فکر ازدواج و زن .و اینا نبودم... تا این که تو اومدی ... داری تو دلت بهم میخندی نه؟؟
ترانه سریعا گفت
نه...نه..من نمی دونم چی بگم
-دلم میخواد از این به بعد ..با هم زندگی کنیم...دوست دارم تو زن زندگی من باشی..قبول میکنی؟
ترانه نگاهش از روی قهوه به فرنام افناد .فرنام زیپ کتش راباز کرد پلیر و شالگردنی که ترانه برای تولدش بافته بود نمایان شد ترانه نگاهی به او کرد
-نمی دونم.چی باید بگم
-هیچی..نگو..فقط خواهش میکنم جوابت نه نباشه..من نمی دونم چطوری بهت ثابت کنم دوستت دارم..
-اما...وضعیت من..راستش خانواده ی من..
-برام مهم نیست ..من خودتو دوست دارم..اگه بخوای تا هر زمانی که بخوای صبر می کنم...نمی دونم چی کار کنم...فقط دلم میخواد از این به بعد یعنی از الان که رفتی بهم فکر کنی...وقتی نگات میکنم ارامش میگیرم...شاید من به این ارامش احتیاج دارم...خواهش میکنم بهش فکر کن..باشه..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه سرش رابه علامت تایید تکان داد.
خداحافظی کرد و از در خارج شد.بیرون از رستوران سوار اتومببل محسن شد .سحر چیزی نپرسید چون محسن همراهشان بود
وقتی وارد اتاق شدند ترانه گوشه ی دیوار روی زمین نشست سحر کنارش امد
-چی شد؟چی کارت داشت
ترانه گیج ومنگ نگاهی به سحر کرد .چشمهایش غمگین شد
-ازم خواستگاری کرد
سحر کم کم لبخند صورتش را پوشاند
-خوب این که بد نیست؟حالا می خوای چی کار کنی؟
-اخه نمیشه ..گیجم..تو خودت از وضعیت من خبر داری..چطوری با کدوم پدر با کدوم مادر...
ترانه بغض کرد دستی به گل های گلدانش کشید خاک گرفته بودند
سحر از پشت بغلش کرد
-الههی .من قربونت برم...اگه واقعه دوستت داشته باشه..دیگه بقیش مهم نیست
چانه ی ترانه لرزید
-واسه ی همین میترسم..نمی دونی چقدر خانوادش مهربونن...جلوی خودش و خانوادش خجالت میکشم..لیاقتش بهتر منه...
وقتی این جمله را گفت اشک ها مثل باران روی صورتش غلتیدند.سحر برای این که حال هوای او را عوض کند گفت
-بازم به این اقای رییس..والا من که دهنم کف کرد از بس حرف زدم...محسن هیچی نمی گفت همشم سرش پایین بود ..نمی دونم این بشر گردن درد نگرفت...هر حرفی میزدم ..میگفت بله شما درست میگین
سحر اشک های ترانه را پاک کرد برایش اب گرم اورد .نزدیک گوشش گفت
-به هیچی فکر نکن..هیچی ارزش این همه ناراحتی و اعصاب خوردی رو نداره..هیچی
*******************
-سلام ...سلام... سلام
مهتاب با پالتوی بادمجانی اش و شال ابریشمی وارد خانه شد
با گفتن ای وای اخیش روی مبل افتاد
ساسان هم داخل شد .فرنام با همان لباس بیرون نزد انها رفت.و به ساسان دست داد.
-یه لحظه بیا ساسان ..
ساسان سرش را کمی تکان داد.منظورش این بود چه اتفاقی افتاده .مهناز خانوم کنار مهتاب نشست و با او غرق صحبت شد
-چی شد؟
-هیچی بهش گفتم..
ساسان روی تخت فرنام نشست
-چی بهت گفت
-هیچی..فکر کنم شوکه شده بود..انگار انتظارش رو نداشت...
-باید بهش فرصت بدی..فردا که رفتیم سر کار عادی رفتار کن...باشه..بذار این طوری راحت تصمیم بگیره ..
-ساسان اگه یه وقت جوابش منفی باشه چی؟
-این قدر ایه یاس نخون ایشالا مثبته...بعدم اگه خدای ناکرده این طور بود دوباره سعی کن...
هفت روز از ان روزی که فرنام به ترانه پیشنهاد ازدواج داده بود گذشته بود .فرنام طبق گفته ی ساسان عادی رفتار میکرد ..اما دل توی دلش نبود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجا میخوای بری؟
-می خوام برم بهشت زهرا...
-میخوای باهات بیام
-نه سحر خودم میرم..میخوام یکمی تنها باشم..خواهش میکنم
-باشه...پس بذار حداقل بگم محسن ببرتت ..اصلا صبرکن باهم بریم باشه...
-نه من میرم تو محسن بعدا بیاین ..
ساعت چهار بعد از ظهر پنج شنبه بود هوا ی اواسط اسفند هنوز سرد بود با این که همه در تدارک عید بودند اما سرما را می شد احساسکرد .ترانه یک دسته گل گرفت . بطری را به پسر بچه داد تا ان را پر از اب کند . وقتی پسر رفت.ترانه با اب سنگ را شستشو داد.وقتی گل ها را پر پر میکرد چانه اش لرزید و بغضش باز شد . نگاهی به دور و برش کرد کسی نبود.
-سلام بی بی...خوبی...؟دلم برات تنگ شده بود چند روزی بود نمی یومدم نه...اگه دست خودم بود هر روز میاومدم...همش تقصیر دکتر صداقته..میگه نرو...دلم..د...ل..م برات تنگ شده ..کاشکی الان بودی..نمی دونی چقدر بهت احتیاج دارم.....چرا الان نباید باشی...اشک های ترانه روی سنگ میچکید.دماغش را پاک کرد....نمی دونم چی کار کنم...خیلی تنهام..خیلی احساس تنهایی میکنم...کاشکی بغلم میکردی..
-اقا محسن شما بمونید ..من میرم بیارمش..
سحر به طرف مزار بی بی گل حرکت کرد.ترانه را دید که روی سنگ بی بی گل دراز کشیده بود وروی سنگ پر از گل های پر پر شده بود.نفس زنان به طرفش دوید
-ترانه عزیزم...بیا بریم دیگه ...هوا سرد شده مریض میشی..
سحر ترانه را از روی سنگ بلند کرد
-نه یکم دیگه..بذار یکم دیگه بمونم..تو رو خدا خواهش میکنم ...
-باشه ولی فقط پنج دقیقه ..بعدش اگه نیومدی خودم به زور میایم میبرمت
-باشه
سحر به ماشین محسن تکیه داده بود و همان طوربا پاهایش روی خاک ها شکل میکشید.محسن نگاهی به اوکرد
-خوش به حال ترانه خانوم
سحر همان طور که در فکر بود به محسن نگاهی کرد
-چرا؟
محسن با لبخند گفت
-چون دوست خوبی مثل شما داره...
سحر لبخندی زد.
-طفلک ترانه..هیشکی نمی دونه الان چه حالی داره
ترانه بلندش شد لباسش را مرتب کرد.سحر او را دید و به طرفش رفت دستش را گرفت و به طرف ماشین حرکت کرد
**************************
سحر دو تا قاشق کنار اش گذاشت ..
-ترانه بیا بخور ..سرد میشه..بیا..
-تو بخور..من الان میل ندارم
ترانه با لبخند به باران نگاه میکرد..
-سحر
-هوم...تا حالا فکر کردی چقدر صدای بارون قشنگه...حتی وقتی بینش رعد و برق میزنه ..بازم صداش قشنگه...... یه جور ارامش خاصی پشته صداشه
سحر نگاهی به او کرد و با بی خیالی گفت
-نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم..من رفتم تو بیا این اش رو بخور ببین سحر خانوم چقدر کد بانو شده..دستم هم درد نکنه خیلی هم زحمت کشیدم
ترانه صدای سحر را نمیشنید.حتی متوجه نشد سحر کی ان جا را ترک کرد مثل فیلم تمام صحنه هایی که با فرنام بود برایش تکرار شد :
روزی که وارد شرکت شد ...زمانی که فرنام به چشم هایش خیره شده بود..نگاه های گرم فرنام...وقتی الهه دستش رو کشید وقتی گلدان روی زمین پخش شد و فرنام مثل جت کتش رو رویش انداخته بود تا احساسا سرما نکنه.....کرم مرطوب کننده و دستکشی که براش خریده بود...صدای فرنام توی گوشش پیچید..چشماش زو بست نگران نباش من این جام..نمیذارم کسی اذیت کنه
ناخود اگاه لبخندی تمام صورتش را گرفته.نفس عمیقی کشید ..بهار چقدر برای امدن عجله داشت.چشمانش را به اسمان دوخت.
ارام گفت
خدایا میگن هر کی زیر بارون دعا کنه ..دعاش مستجاب میشه ..پس دعاکن برام اشتباه نکرده باشم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
موقع رفتن کارمندان بود.به جزترانه کسی در دفتر نبود در زد با صدای فرنام که پاسخ داد بفرمایید داخل شد
-سلام...
فرنام سرش را بلند کرد چشمش به ترانه افتاد ازجایش بلند شد
-خواهش میکنم..بفرمایید بفرمایید بنشینید سریع بیرون رفت و با دو تا فنجان چای برگشت.ترانه غرق فکر بود
-بفرمایید ..ببخشید دیگه ..احمد اقا نیستش..اگه بد بود دیگه به خوبی خودتون ببخشید اخه من زیاد تجربه ندارم...یه عذر خواهی دیگه ام بهتون بدهکارم که همیشه دیرتر از همه بر میگردید خونه
ترانه لبخندی زد و سرش را پایین گرفت فرنام روی مبل کناری نشست دستی به سرش کشید
-من ..نمیدونم چی بگم ..در مورد اون موضوع...
فرنام قبل از این که ترانه چیزی بگوید گفت
-خواهش میکنم..چیزی نگو...من همه چیز رو میدونم
ترانه بهت زده نگاهش کرد
-چی رو میدونید؟
-فرنام بلند شد نگاهش رابه بیرون دوخت
-من..میدونم ممکنه شما از من بدتون بیاد ..اما من همه چیز رو میدونم..هیچ وقت درغگوی خوبی نبودم...در مورد پدر و مادرتون..در مورد مادربزرگتون...
فرنام دیگر ادامه نداد حس میکردبه اندازه ی کافی گفته. وقتی برگشت دید ترانه نگاه پر از اشکش رو به او دوخته ..زمین زیر پایش خالی شدترانه بلند شد تا ازاتاق خارج بشه که فرنام مقابلش ایستاد و دستهایش را جلوی او گرفت
-خواهش میکنم..خواهش میکنم صبر کن
با صدای لرزان گفت
-حداقل حرف دل منو هم بشنو ..بعد برو
ترانه بین عشق.خشم و شرم مانده بود
-من دوستت دارم...درسته دیگه این حرفم برات تکراری شده...اه..فقط نمی دونم چه طور بهت ثابت کنم...حق داری از دست من دلخور باشی اصلا بیا بزن تو گوشم تا دلت خنک شه...اما بدون اگه توی زندگیت سرک کشیدم...اگه بهت پیشنهاد ازدواج دادم..فقط برای این بوده که دوستت داشتم از ته دل...ولی نمی دونم چطوری بهت ثابت کنم...فقطط ازت میخوام بهم تکیه کنی..نگران چیزی هم نباش فرنام روی صندلی نشست.
ترانه نگاهی به او کرد.دلش سوخت..رو برویش نشست
فرنام همان طور که دستش راروی سرش میکشید برگشت وبا صدایی که موجی از التماس درونش بود گفت
-حالا..با هام ازدواج میکنی؟
ترانه نفس عمیقی کشید
-من..من اومده بودم...بهتون بگم جوابم مثبته..اما
فرنام خوشحال و گیج به ترانه نگاهی کرد. فرنام حس کرد برای دقاقی کسی او را به اوج میکشید ونسیم خنکی او را نوازش میکند و در دریای از نور و شادی غوطه ور است
-اما چی..؟
-باید پدرم رو راضی کنید
فرنام جا خورد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یع...یع ن..ی چی؟
-اگه بخوام ازدواج کنم ..بدون رضایت پدرم نمی تونم..میدونید که
روی مبل کنار ی ترانه نشست
-باشه....کی ..این کار رو انجام میدیم..نگران نباش ...فقط به من اعتماد کن باشه
ترانه لبخندی زد و بلند شد تا به سوی در برود.فرنام با عجله گفت
-کجا میری؟
-میرم خونه
فرنام سویچ را از روی میز برداشت
-صبر کن خودم میرسونمت
**********************
فرنام جعبه ی شیرین راروی میز گذاشت
-صابخونه..نیستی؟کجایی ؟مامان...؟مهتاب؟
مامان فخری با ان هیکل تپل و گوشتی اش وارد سالن پذیرایی شد
-به سلام...پسر خوبم..چطوری...خیر باشه ..چی شده؟
-سلام...پس مامان اینا کوشن؟
-مامانت رفته بیرون..باباتم که سر کاره ...مهتاب هم خونه ی حاج خانومه دیگه الان باید کم کم پیداشون بشه
-باشه صبر میکنم تا همه بیان بعد سورپرایزت می کنم
******************
شب فرنام همه چیز رابرای پدر و مادرش تعریف کرد.
-حالا میخوای چی کار کنی؟
-با اجازه ی شما تصمیم گرفتم که هر چی زودتر عقد کنیم..یعنی باید ...
اقای معین که تا ان لحظه ساکت بودگفت
-حالا چرا به این زودی بابا...میذاشتی داییتم بیاد
-نیمشه بابا ..دلم میخواد بدون این که کسی بفهمه منظورم الهه و مامانشه زودتر عقد کنیم...این طوری خیالم هم راحت تره..البته فطط عقد محضری بعد جشن عقد و عروسی رو همون طور که شما خواستین میگیریم...اما شما بادید با حاج اقا صحبت کنین ببینین چی میگه...فکر میکنم زودتر عقد کنیم واسه ترانه هم بهتره ..من راحت تر میتونم برم و بیام
مهناز خانوم گفت
-حق با فرنامه...شهرام نمی دونی این دختره چقدر ترانه رو اذیت کرده..دیگه نمی خوام سنگ رو یخ بشیم
مامان فخری با جعبه ی شیرینی داخل نشیمن شد
-ایشالا به پای هم پیر شین ..ایشالا خوشبخت شین
مهناز خانوم رو به اقای معینی کرد
-چطوره همین امشب با حاج اقا صحبت کنی...پنج شنبه دعوتشون کنیم باغ اونجا هم در مورد بچه ها صحبت کنیم
فرنام همه اضافه کرد
-اره بهتره...چون هر چند خانوم طالب زاده میگه برای خواستگاری بیاین اونجا اما فکر کنم بهتره بریم باغ حرف بزنیم..این طوری ترانه هم معذب نیست
-فکر خوبیه..پس من امشب با حاج اقا صحبت میکنم..
مهتاب که تازه از منزل حاج خانوم امده بود در زد و همان لحظه وارد اتاق فرنام شد.فرنام به طرفش برگشت
-سلام سلام سلام پس این زن داداش ما کجاس؟
*****************
با هماهنگی اقای معینی قرار شد پنج شنبه صبح خانواده ی فرنام و حاج اقا به همراه پدر و مادر و سحر حرف های اصلی رو بزنند
حاج اقا با اقای معین شروع به قدم زدن کردند
-باغ قشنگی دارین اقای معینی؟
-نظر لطفتون حاج اقا...حتما سحر خانوم با شما صحبت کردن
حاج اقا سرش را تکان داد در ادامه صحبت اقای میعنی گفت
-بله..بله...خدا رحمت کنه بی بی گل رو ..چقدر واسه این دختر زحمت کشید...ای پناه بر خدا..عجب ادم هایی وجود دارن توی این دنیا طفلک این دختره...هر کی هم جای اون بود ....لا اله الا لا...اخه کی بچشو از خودش میرونه...چند باری هم ترانه می خواست بهشون زنگ بزنه ..یه چند بار هم با خودم اومد تا دم در یعنی باهاش رفتم...هر چی از دهنشون در اودمد بار اون مرحوم و این دختر بیچاره کردن...
-حالا شما چی دستور میدین..حرف شما واسه من حجته؟
-والا اصل که همون دختر و پسرن..اما موضوع مهریه و جهیزیه و اینا باید گفته بشه..بلاخره این دختر دست ما امنته.متوجه هستین که چی میگم
-بله ..بله..در مورد مهریه هرچه قدر شما راضی باشین...در مورد جهزیه هم اصلا فکرش رو نکینین..من با فرنام صحبت کردم..گفت دوست داره خودش و خانومش هر چی دوست دارن بخرن..میگفت این طوری لذتش بیشتره...
-خدا حفظشون کنه...خدا هر دوشون رو خوشبخت کنه...
-شما مطمئن باشید من واسه ی عروسم همه کاری می کنم..واسه خوشبختیه پسرم ..فرنام هم پسر خوبیه..مثل پسر شما...ما هم خودمون همین طوری ازدواج کردیم..نباید بهشون سخت بگیریم
-بله شما درست میفرمایید...فقط میمونه مساله ی رضایت پدر ترانه...که ایشالا به زودی این مشکل هم حل بشه...انشا..
با نشستن اقای معینی و حاج اقا صدای کل و دست هضای باغ را پر کرد .سحر ان قدر خوشحال بود که ترانه را می بوسید.نزدیک گوشش گفت-ترو خدا یه دعا هم واسه من بکن..فکر کنم اخرش خودم باید استین بالا بزنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزنم موقع برگشتن ترانه و فرنام با ماشین ساسان به سمت شهر حرکت کردند.ساسان رو به مهتاب کرد


-خوب کجا بریم؟


-نمیدونم عزیزم....


مهتاب برگشت.


-نظر شما چیه..میگم بهتره بریم یه بستنی توپ بخوریم..الان هوا هم بهتر شده


فرنام جواب داد


-موافقم و رو به ترانه کرد.ترانه چیزی نگفت



ساسان گفت


-این دفعه یه بستنی واقعی ..


مهتاب خندید


وقتی ساسان و مهتاب برای خرید بستنی رفتند و ان دو را تنها گذاشتند فرنام دستش را روی سقف ماشین قرار داد و به ترانه نگاهی کرد


-فردا میام دنبالت تا با هم بریم بیرون...


-یعنی سر کار نمیریم


-نه ...فکر کنم باید یه معاون دیگه پیدا کنم ..


نگاهی عاشقانه به ترانه کرد


-این روزها هم من سرم شلوغه ..هم ساسان ..البته اگه عاشق از اب در نیاد


فرنام خندید.ترانه هم لبخند زد


***************


-مهتاب خوابی؟


مهتاب کتابش را روی میز گذاشت


-نه...بیا تو..بیدارم...دیگه حوصله ی کتاب خوندن هم ندارم فکر کنم امسال نتونم قبول شم..


فرنام عروسک روی تخت مهتاب را برداشت


-مهتاب ..به نظر تو ترانه چه جور دختریه؟


مهتاب نگاه زیرکانه ای به او کرد


-دختر خوبیه...مهربون..اروم...از این دخترهاس که واسه مرد ایندش همه کاری می کنه ..بر عکس من یه نیمرو هم بلد نیستم درست کنم...مهتاب خندید


-اره دستپختش خیلی خوبه....اما برای من فرقی نداره..مهتاب..من ببه خاطر خودش میخوامش..مهتاب


-چیه؟


-میدونی دلم می خواد باهاش خیلی صمیمی بشی..اون دختر تنهاییه ..دلم نمی خواد احساس غریبی کنه


-مطمئن باش


فرنام با پیراهن مردانه و شلوار مشکی اش منتظر بود عینک افتابی اش را برداشت . ترانه از در بیرون امد


-خوب سوار شو بریم..دوست داری اول بریم کجا؟


-من ..نمی دونم..


صبرکن اول کمربندت رو ببندم.اهان بیا ..خوب شد ترانه راحتی؟


اولین بار بود که ترانه صدایش میکرد . گونه های سفید ترانه سرخ شد .نگاهی به فرنام کرد چه قدر و او را دوست داشت...چقدر با همه فرق داشت


فرنام مقابل پاساز شیکی ایستاد.دقایقی بعد هر دو درون پاساز بودند .ترانه به ویترین مغازه ها نگاه میکرد.فرنام تا چشم ترانه به چیزی میافتاد ان را میخرید.


-خوب حالا وقتشه که خانومم انتخاب کنه..عزیزم بیا این جا این لباس ها رو ببین ..


ترانه نگاهی به پیراهن ها و شلوارهای مردانه ای که در ویترین قرار داشتند کرد


فرنام نگاه عاشقانه اش رابه او دوخت


-دلم میخواد خودت برام انتخاب کنی ..


ترانه وسایلی را که خریده بود بالا بردصدای پر انرزی سحر راشنید


-به به عروس خانوم..مبارک باشه..خوشگل خانوم ..عروسک خانوم...دست راستت زیر سرما


ترانه خندید سحر او ار در اغوش کشیدبا کمک سحر وسایل را درون اتافق ترانه گذاشتند سحر با شوق لباس ها را بیرون می اورد و نگاه میکرد در مورد هر کدامشان نظری میداد...ترانه انگار با خودش صحبت میکند گفت


-خدا کنه به سلامت برسه


سحربا چهره ای شاد پشت سرش قرار گرفت و از پشت بغلش کرد


-وای وای..خوشگل خانوم میبینم که حسابی عاشق شدی


و ترانه را قلقلک داد . صدای خنده ی ترانه بلندشد


مادر سحر که توی اشپزخانه بود سرش را رو به اسمان برد و خدا را شکر کرد


-خدا رو شکر کاش بی بی گل هم زنده بود
***************


فرنام بیرون ایستاده بود فرصت خوبی بود تا ترانه به دقت نگاهش کند پیراهنش که با کت شکلاتی رنگ پوشیده بود اندام ورزیده و مردانه اش را قاب گرفته بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-سلام
-سلام خانومی...خوبی؟
-خوبم..ممنون..
-نمیای داخل؟
-نه عزیز دلم زودتر سوار شو باید بریم یه جایی ؟
-کجا؟
فرنام چشمکی زد:
-حالا
وقتی وارد جواهر فروشی شدند . فروشنده سینی حلقه ها را جلوی او قرارداد
-خوب انتخاب کن...نه صبر کن اول برای من انتخاب کن..بعدش من
ترانه حلقه ی زیبایی را که دورش نگین های ریز ی کار شده بود برداشت.فرنام حلقه را امتحان کرد
-چطوره؟
ترانه لبخند زد .فرنام حلقه را کناری گذاشت و گفت
-خوب حالا نوبت منه ...
فرنام حلقه ی زیبایی را که روی ان خوشه های گندم طراحی شده بود را برداشت.
-عزیز دلم دستت رو بده؟
ترانه دستش را روی پیشخوان ششیشه ای گذاشت.فرنام با احتیاط حلقه را درون دستانش جای داداما حلقه به قدری بزرگ بود که تا ترانه دستش را بلند کرد روی شیشه افتاد.فرنام خنده اش گرفت.ترانه هم خندید.
-اقا اگه میشه این حلقه رو تنگ کنید..قیمتش چقدر میشه؟
وقتی فروشنده قیمت را گفت چشم های ترانه از تعجب گرد شدند فرنام را به کناری کشید
-فرنام
-جان فرنام..چیه خانومی؟
-خیلی قیمتش بالاس ..اینو نخر
فرنام نگاهی عاشقانه به ترانه کرد
-اما عزیز دلم ..ارزش تو بیتشر از این حرفاس
ترانه که دید نمی تواند جوابی بدهد گفت
-من یکی دیگه بر میدارم
-نه ترانه ی خوشگلم ...من همین حلقه رو دوست دارم ..نمیدونی چقدر دوست داشتم وقتی توی اون لباس سفید تو الاچیق نشسته بودی یه حلقه ی خوشگل مثل همین دستت میکردم...بعد..
نگاه فرنام به دختری وراد جواهر فروشی شد افتاد ترانه مسیر نگاهش را گرفت چشم هایش گرد شد
دختر که دستش را حلقه ی دست مرد خوش پوشی کرده بود.چهرهی مرد بالای چهل سال نشان میداد نزدیک پییشخوان رسید.عینکش را برداشت چشمشم به فرنام افتاد.در گوش مرد چیزی گفت و به فرنام و ترانه نزدیک شد
-به به سلام...پارسال دوست امسال اشنا...خوبید اقای مهندس؟؟
فرنام سخت نگاهش کرد اخم هایش در هم گره خورد پوزخندی زد
دختر نگاهی به فرنام انداخت و بعد به ترانه نگاهی کرد
-چططوری تو؟ پس بلاخره گولش زدی؟
رو به فرنام کرد ....بهتر از این هم گیرت نمی اومد...
دختر اشاره ای به مرد شیک پوش کرد...
- دید اقای مهندس مثل

- دیدی اقای مهندس مثل تو زیاده..تو دم به تله ندادی....وگرنه چیزی که زیاده مرد...
مرد شیک پوش نگاهی به دختر کرد
-سمیرا جان..عزیزم..بیا ببین این خوبه...
سمییرا دستی برای ترانه و فرنام تکان داد و به طرف مرد برگشت.ترانه احساس کرد فرنام عصبانی است همان طور که سرش پایین بودگفت
-ما فردا میایم حلقه ها رو میگیرییم..خداحافظ
ترانه نگاهش کرد .در طول مسیر برگشت حتی یک لحظه فرنام با او حرف نزده بود .فرنام به خوش امد.یاد حرف های دکتر صادقی افتاد.برگشت و نگاهی به ترانه کرد
-نگران هیچ چی نباش من پیشتم..همه چی درست مییشه.
ترانه حس کرد ارامش دوباره به وجودش برگشته .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و پنجم

-میخوای من بیام
ترانه مغموم بود
-نه..نه باید خودم برم..نگاهی به خانه کرد
فرنام دوست داشت دست های سردش رابگیرد تا تسلی پیدا کند اما حرف های دکتر به او اجازه ی نزدیک شدن نمیداد.میترسیید ترانه فاصله اش را با او بیشتر کند فرنام گوشی طلایی رنگی را از جیبش در اورد و گفت
-اینو بگیر..اگه لازم شد با من تما س بگیر .من میام داخل ..
ترانه نگاه نگرانش را به او دوخت
-ترانه ..ترانه...برگه رو یادت رفت ببری؟
-ترانه کاغذ راکه گرفت برگشت نگاهش به خانه ی سردی افتاد که روزگاری در ان میزیست ان هم به اجبار یاد حرف بی بی گل افتاد..........(.من دیگه به این خراب شده بر نمیگردم..)
حس کرد سرما دارد وارد بدنش میشود.برگشت. نگاهش به فرنام افتاد که با لبخند به او خیره شده بود نور افتاب روی دست هایش افتاده بود و سرما را کم میکرد
دستش را روی زنگ گذاشت اما قبل از این که زنگ بزند.دختر با موهای اتشی رنگ که لایه های سفیید ر نگی در ان دیده میشد درحالیکه ادامس بزرگی را در دهانش مییچرخاند .و کیفش را روی دوشش قرار داده بود با بیخیالی نگاهی به او کرد
-ااااااااااا....تویی ...میخوای بری تو؟
ترانه نگاهی به خواهرش کرد. دلش نمی خواست اسم پدرش را بیاورد.کلمات به سنگینی از بین دندان هایش خارج شد
-با..با..ت هست؟
دختر با بیخیالی گفت
-اره...تو اتاقشه...ولی ..بقیه خونه نیستن ..سپهر تو حیاط داره بازی میکنه..اگه میخوای بری تو زودتر..چون میخوام در رو ببندم
ترانه خواهرش را خوب میشناخت میدانست یه حرف را دو بار نمی زنه وارد حیاط شد
نگاهش از روی خانه به باغ افتاد...باغ با این که پر از درختان و گلهای زیبا بود.اما روح زندگی در ان جا وجود نداشت.حتی نه ان قدر که ترانه طروات را در کنار گلدان هایش حس میکرد
جلو تر رفت سپهر با لباس ورزشی اش بسکتبال بازی میکرد.متوجه اونشد.یا شاید هم به رویش نیاورد.وارد خانه شد درب را سخت و سنگین باز کرد.صدای زنگوله ی بالای درب خانه.طنین انداز شد
نگاهی به اطراف کرد کسی نبود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستش را روی نرده ها گرفت .و بالا رفت احساس میکرد تمام خاطرات کودکیش بابالا رفتن از روی هر کدام از این پله ها باز میگردد وقتی به طرف درب قهوه ای رنگ اخر راهرو رسید حس کرد تمام بدنش فلج شده و تاب ایستادن ندارد.حالت تهوع داشت حالش از این خانه ی دل گیر به هم می خورد دستش را روی در گذاشت و چند بار بر روی ان کوبید صدای کلفت و مردانه ای گفت
-بفرمایید داخل
مرد با دیدن او اخم هایش در هم رفت
-چرا ایستادی ..بشین...خودت اومدی یا اون پیرمرده رو هم همرات اوردی
ترانه با پاهای لرزان جلو امد.نمی ترسید.نگران بود
-سلام
-سلام..کارت رو بگو...نکنه پول میخوای....
با صدایی گرفته ارام جواب داد
-نه..
احساس خفگی میکرد از همه چیز ان جا بدش میامد چشم هایش پر از اشک بود اما خود را کنترل میکرد
-من..هیچی ..نمی خوام..فقط اومدم
ترانه کاغذ را از روی شناسنامه برداشت
-هیچ..هیچی..نم...خوام فقط ..اینو امضا کن
پدرش نگاهی گذار به روی کاغذ کرد.با خود فکر کرد حتی فرنام که رییس بود مهربان تر بود تا پدرش که این رفتار را با او داشت
-رفتی برام برگه ی دادگاه اوردی..دختره ی عوضی...نکنه سهمت رو می خوای...هان....
ترانه حس کرد کسی گلویش رافشار میدهد.دلش میخواست فرنام داخل بیاید و او را از ااین مخمصه نجات دهد.
-نه..نه..من فقط میخوام ..ازدواج کنم..همین ..
پدرش برگه را برداشت و به طرفش پرت کرد
-خوب برو..هر گورستونی که میخوای ازدواج کن...با هر خ...
ناگهان ترانه چشمهایش را بست با خشم به پدرش نگاه کرد .چشم هایش پر از اشک بود و دستانش میلرزید کنار میز پدرش رفت برگه را از روی زمین برداشت دست چپش را گرفته بود دیگر هیچ حسی نداشت انگار دستش به مانند یک وزنه سنگین شده بود
-خواهش میکنم..امضاش کن..من دیگه بر نمی گردم این جا..ه..یچ..وقت.
چانه اش میلرزید.بریده بریده ادامه داد
-من...من....که باهات نسبتی ندارم..هر جا نشستم...هیچ قت نگفتم...تو ..با..بامی...نگفتم..چون نیستی ازت انتظاری هم ندارم....چرا..چرا گذاتتشی ..بیام..این..دنیا..چرا گذاشتی ..ایین قدر..زززجر ..بکشم
ترانه دست چپش را گرفته بود.کیف کوچک مشکی رنگش از روی بازویش روی ساعد دستش افتاده بود.حس میکرد زمین زیر پایش میلرزد
پدرش نگاهی به او انداخت
-اگه موندی تو این دنیاهمش تقصیر اون پیرزن...
ترانه سرش گیج میرفت...کم کم داشت حالش به هم میخورد دوست نداشت هیچ کس در مورد بی بی گل این طور حرف بزند دلش میخواست پانچ مقابل پدرش رابردارد و محکم به طرف پدرش پرت کنداما توانای نداشت. با همان دست راست دوباره برگه را مقابل پدرش گذاشت.
-یه شرط داره...بعدش هر گورستونی که رفتی...هر گورستونی..
با انگشت تهدیدش کرد
-هیچ وقت این جا برنگردی..خودت میدونی ..که از ارث محرومت کردم....حق نداری پاتو این جا بذاری..نه خودت نه شوهرت.نه بچه هات..
ترانه که دیگر نایی برایش باقی نمانده بود .سرش را تکان کوچکی داد.

-من..م..ن..پول ن..می خوام.. من..من...دلم میخواد..میخوام...
فرنام کلافه بود به ساعتش نگاهی کرد یک ساعتی میشد که ترانه رفته بود.سرش را روی فرمان ماشین گذاشت .ترانه پله هارا یکی یکی پایین رفت حس میکرد تمام لحظه هایی بدی که داشته کم کم محو میشود حس می کرد با هر قدمی که بر میدارد .بی بی گل.سحر.فرنام.مهتاب .محسن.نگاه های مهناز خانوم.لبخند مامان فخری .سر تکان دادن حاج خسروی در مقابل چشماشن رزه میروند و او را به سمت در هدایت میکنند.وارد باغ که شد سعی کرد نفس عمیقی بکشد همان طور لنگان لنگان به طرف در رفت.نگاهی به سپهر کرد فارغ از هرگونه اتفاقی تو پ را توی سبد میانداخت.حتی متوجه امدن او نشده بود.به در رسید. انر ا باز کرد .ماشین فرنام چند خانه ان طرف تر پارک شده بود.فرنام در را باز کرد نگاه نگرانش را به ترانه دوخت سکوت بین ان دو برقرار شد.ترانه سرش پایین بود برگشت با چشمان پر از اشک برگه رادر مقابل نگاه فرنام گرفت.برگه در دستانش میلرزید.
-ببب..ر..ییم...امض..اش کر..د..بری.م...تو رو خدا
اشک هایش روی گونه ها یش روان شدند.فرنام به سرعت حرکت کرد از کوچه که خارج شدند ترمز کرد.فرنام نگاهش کرد .ترانه می لرزید.فرنام خودش را کنترل کرداز در خارج شد.پتوی مسافرتی را که صبح در صندوق گذاشته بود رد اورد و روی ترانه کشید.دلش میخواست او را در اغوش بکشد تا شاید دردهایش تسلی یابد. اما...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستمالی برداشت.بخاری ماشین را رویشن کرد .اشک های ترانه ر ا پاک کرد .کفش های او را در اورد .با صدای ارام و مهربانانه همان طور که اشک های عشقش را پاک می کرد گفت
-نمی خوای بهم بگی چی شده؟
نگاهش به ترانه افتاد .ترانه بی انکه بگوید دوباره چشم هایش پر از اشک شد و روی گونه اش روان گشت
-باشه..باشه...هر وقت خواستی بهم بگو ....کاشکی میذاتشی منم باهات میاومدم بالا...این طوری حالت بد شده بین.
فرنام نگاهش را به بیرون پنجره دوخت .کلمات بریدهب ریده زا دهان ترانه خارج شد
-او..ن..وقت به..تو ...چی...می..گفت حال..حال من ب..دتر..میشد
فرنام لبخندی به او زد .چقدر ترانه را دوست داشت .چقدر مظلوم و تنها بود

-میخوای برات اب بیارم
-نه..نه...حالم خوبه
سحر ترانه را روی رخت خوابش قرار داد مادر سحر بیرون امد و از پله ها پایین رفت فرنام متفکر و غمیگن کنار دیوار ایستاده بود
-حالش بهتره؟
-اره داره میخوابه..سحر پیششه...نگران نباشید...دفعه ی اولش نیست
فرنام گره ابروانش در هم رفت
-دیگه نمیذارم این طوری بشه
-چی شد پسرم بالاخره رضایت رو گرفتی؟
*************************
-سحر ...سح...
-جانم عزیزم...
-فرنام رفت
سحر کنار پنجره ایستاد وبه بیرون نگاهی کرد
-نه داره با مامان صحبت میکنه...ناقلا خیلی دوستت داره...خوش به حالت کاش یه خورده هم محسن از این یاد میگرفت..
ترانه با بی حالی جواب داد
-محسن ..هم بلده..نترس..اونم یه روز بهت میگه...میگه دوستت داره
-نمی دونم..شاید ..این محسنی که من میبینم...طفلک همش تو کار گل قالیه..
ترانه خندید.سحر هم لبخندی زد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-خیلی خوب..سرتو بلند کن عروس خانوم...حالا چشماتو باز کن ..بیبن خوب شده...
ترانه نگاهش در ایینه به دختری افتاد که صورت سفیدش .مثل فرشته ها بود .ابروان پر پشت و مشکی رنگش که حالادیگر حالت دخترانه ی خود را دیگر نداشت گونه هایش که با ارایش صورتی رنگ براق و مشکی پوشیده شده بود .باورش نمی شد این همان دختری بود که انگار فراموش شده بود و دیگر امید به زندگی کردن نداشت
سحر صندلی را چرخاند
-وای..وای..چه خوشگل شدی..فکر نکنم کسی دیگه ترانه رو بشناسه..
-من که گفتم نیازی به این کار نیست.الان که مراسم نداریم
سحر شکلکی برایش در ارود
-تو رو خدا میبینی...بییا...خوب الان جشن و مشن خبری نیست..عروس که شدی دیگه...تحویل بگییر سحر خانوم..دستت درد نکنه زحمت کشیدی...
ترانه می خندید
-پاشو ..پاشو که فرنام دیگه طاقت ندره.میترسم چند دقیقه دیگه در رو بشکونه..قید ورود ممنوع رو هم بزنه بیاد تو پاشو
ترانه مانتو و شلوار سفییدی که فرنام انتخاب کرده بود را پوشید.شال سفیدش را روی سرش انداخت.

-چرا دیر کردن مادر؟
مهتاب ساعتش را نگاه کرد.ساسان هم درکنار او بود
-الان میان دیگه..
مهناز خانوم رو به ساسان کرد
-اقا ساسان یه زنگ بزن به فرنام شناسنامه هاشون رو نگاه کنن..بیبنن..هر دو تاش هست ..نه این که بیان اینجا ..
مهتاب رو به مادرش کرد
-مامان ..شما نگران نباشید ..بابا میدونست که فرنام ممکنه هول بشه یادش بره..شناسنامه ی هر دوتاشون رو گرفت .دست باباس..با خودش میاره

صل علی محمد...عروس خانوم خوش امد
با صدای سحر فرنام به عقب برگشت.نگاهی به ان دو کرد ترانه را به سختی شناخت
-شادوماد چرا خشکت زده..زود باش زیر لفظی میخوای..بیا دست عروس خانوم رو بگیر با خودت ببر دیگه
فرنام کت وشلوار مشکی رنگی پوشیده بود دسته گل را مقابل ترانه گرفت . ارام زیر گوشش گفت:خیلی خوشگل شدی عروسکم
ترانه کنار درب اتوموبیل فرنام ایستاده بود فرنام رو به سحر کرد
-سحر خانوم..احیانا..که شما نمی خواین با ما بیاین.نه؟
ترانه با لبخند به سحر نگاه کرد.سحر با لحنش شوخش ادامه داد
-دستت بشکنه سحر دیگه واسه ی این دو تا تره هم خورد نکن..ببین چه جوری از افعال دکول استفاده میکنن
فرنام خندید.سحر به طرف ماشینی که حاج خسروی و مادرسحر در ان بودند حرکت کرد.فرنام و ترانه نیز راهی شدند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانوم معینی زیر گوش ترانه گفت


-چه خوشگل شدی عزیزم....


مامان فخری اسپند همراه خودش اورده بود و دور سر عروس و داماد تاب میداد .ترانه دسته گلش را روی پایش قرار داد.نگاهی به جمعیت کرد.حاج خسروی.در حالی که تسبیح میشمرد کنار پدر فرنام نشسته بود.مهتاب با لبخند به او نگاه میکرد ساسان دستش را گرفته بود .نگاهش از ان دو به سحر افتاد که با هیجان و اشاره ی صورتش به او میگفت قربونت برم.بر عکس او محسن سر به زیر و ارام .غرق در فکر نزدیک درب ایستاده بود و مامان فخری که دود اسپندش داشت مهناز خانوم را خفه میکرد.صدای نفس های فرنام را میشنید که کنارش روی مبل نشسته بود .چقدرفرنام را دوست داشت چه قدر برایش عزیز بود.چه قدر احساس خوبی داشت


اقای معینی روبه حاج خسروی کرد:


-با اجازتون حاج اقا...


حاج اقا سرش را تکان داد.


-این هدیه به عروس قشنگم...به اسم خودش هم هست


ترانه با تعجب نگاهی به فرنام کرد فرنام لبخندی زد .ترانه سند را از اقای معین بزرگ گرفت و از او تشکر کرد.اقای معین همان طور که ایستاده بود شناسنامه ها را در اورد وبه ترانه و فرنام داد


-خوب دیگه..ایینم شناسنامه هاتون...دیگه کارم تموم شد لطف کنید بخونین حاج اقا


عاقدشروع به خواندن کرد.با صدای ارام ترانه خانوم ها شروع به کل زدن کردند مهتاب گلبرگ های گل رز را روی سر عروس و داماد میریخت.


*************************


-خوب ..بفرمایید ..بفرمایید حاج اقا .....


همه سر میز بزرگی که اقای معینی رزو کرده بود نشستند.مهناز خانوم با خوشحالی رو به فرنام کرد:


قبل از این که از خونه بیایم..دایی مجیدت تلفن زد گفت فردا با زن داییت میان تهران


ساسان با لحن شاد همیشگی اش گفت


-خوب اینم یه سورپرایز دیگه ..بزن دست قشنگه رو به افتخار خان دایی


همه شروع به تشویق کردن ساسان سقلمه ای به محسن که کنارش نشسته بود زد و گفت دست دست...اهان بیا


سحر ازخنده ریسه رفته بود


مادر سحر رو به مهتاب کرد


-خوش به حالت مادر با این شوهر خوش اخلاقی که داری هیچ وقت پیر نمیشی


موقع برگشتن مهناز خانوم رو به ترانه کرد


-ترانه جون برو بافرنام خونه لباسهاتو بیار دایی فرنام فردا شب میاد میخوام ببینه چه دسته گلی واسه فرنام گرفتم ..برو عزیزم


-اخه...


سحر که کنار ترانه ایستاده بود.نزدیک گوشش گفت


-رو حرف مادر شوهرت حرف نزن...یه وقت دیدی خفتت کرد بزور بردت


فرنام با ارامش مشغول رانندگی بود ترانه دسته گلش را روی داشبورد ماشین گذاشت فرنام لبخندی زد .


-ترانه محسن پسر حاجی همیشه این قدر کم حرفه؟


-اره..محسن از بچگیش همین طوری بود.حاجی همیهش بهش اعتماد داشت اون فقط میتونست از بین پسرهایی که واسه حاجی کار میکردن بیاد داخل کارگاه..خیلی پسر سربه زیر و با حیاییه...


-حس کردم بعضی اوقات به سحر نگاه می کرد نمی دونم درست میگم..یا..


-اره منم حس میکنم سحر رو دوست داره ..هنوز هیچی نگفته..


-سحر دختر خیلی پر جنب و جوشیه..بر عکس محسن...


-اره ..اما خیلی مهربونه....


-خوب رسیدیم...برو من ساکت رو میارم..برو عزیز دلم


ترانه پله ها ار بالا رفت برگشت نگاهش به فرنام افتاد که چمدانش را برداشته بود .مامان فخری اسپند به دست در چار چوب در قرار گرفت خطاب به ترانه گفت


-بیا عزیزم..سرت رو بیار جلو...ماشالا..


مهتاب با بلوز و شلوار خوش رنگش جلو امد و دستش را دور گردن ترانه انداخت و او را بغل گرد


-زن داداش .خوشگل خودم....بیا تو


ترانه معذب بود .به دنبال فرنام می گشت فرنام دسته گل را از زیر کتش بیرون اورد لبخندی زد


-اینو جا گذاشتی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام دکمه ی اسانسور را زد .طبقه ی چهارم ایستاد
سمت راست راهرو را طی کرد برگشت و به ترانه نگاهش را دوخت کلید را از توی جیبش بیرون اورد
-بفرمایید...اینم کلید...باز کن
ترانه کلید را توی در انداخت هر دو وارد خانه شدند.خانه ای شصت متری که اشپزخانه ای کوچک با سرویس کابینت های زبیا در شمال ان قرار داشت
-این اشپزخونه اس..اینم نشیمن..این یکی هم اتاق خواب یه خواب دیگه هم اون سمت داره...
ترانه به سمت اتاق خواب رفت . درب بالکن را گشود نگاهش به گلدان هایش افتاد دستی روی ان ها کشید فرنام پشت سرش بود با صدای زیبایش گفت
-صبح زود برای همین بیدار شدم..اوردمشون..این جا...ناراحت که نشدی؟
-نه اصلا...کار خوبی کردی
ترانه جلوتر رفت پارک بزرگ و زیبایی پایین قرار داشت صدای بچه ها شنیده می شد.مردم مرتب از هم سبقت میگرفتند نگاهش به مردی افتاد که پلاستیک ماهی گلی را دردست داشت
-فرنام...تا عید چقدر مونده؟
-یه هفته...
فرنام کنارش ایستاد.نگاه عاشقانه اش را به او دوخت
-اگه این جارو دوست نداری..میفروشمش میریم یه جای دیگه هر جا خودت دوست داشتی
ترانه نگاهش کرد
-نه ..خیلی قشنگه ..دوست دارم این جا بمونیم...
-چشم هر چی شما دستور بدین...
ترانه خندید.
-میدونستی وقتی میخندی خیلی خوشگل تر میشی...یه چال کوچولو کنار چشمت میافته...همیشه بخند قول میدی؟؟
ترانه نگاهش کرد
-چشم..قول میدم ..
فرنام نفس عمیقی کشید
بریم دیگه ناهار بخوریم...

ترانه بلوز ابی رنگ و دامن زیبایی را که فرنام برایش خریده بود پوشید.شال حریر ابی رنگ به صورتش می امد.ارایش ملایمی کرد.
-بدینش به من..
-نه عروس خانوم..نمیشه..
-فرنام بدو..بیا...بیا این عروس خوشگلت رو ببر میخواد ظرف ها رو خشک کنه
-چیه مامان فخری...
-فرنام جان ترانه رو ببر...
فرنام نمی دانست چکار کند.مامان فخری و ترانه هنوز باهم تعارف میکردند
-مامان فخری اگه خودش دوست داره بذارین کمک کنه...
با صدای زنگ در مهناز خانوم با عجله به طرف در دوید...
دقایقی بعد مهناز خانوم دست خانومی شیکپوش . را در دست داشت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بفرمایید مریم جون
چند دقیقه بعد مردی با قد نسبتا کوتاه و موهای جو گندمی.و سیبیلی که از بناگوش به طرز هنرمندانه ای انها را بالا داده بود در چار چوب در ظاهر شد پشت سرش اقای معینی با چمدان ها ایستاده بود با صدای بلندی رو به جمع کرد
-بو میاد...بو میاد شهرام جان..بوی سیر ترشی اصل اصل
فرنام خندید .
مهناز خانوم رو به مرد کرد و گفت
-مجید جان..خدمتتون عرض کنم سیر ترشی مال خونه ی همسایه اس ما تو این خونه نداریم
مهتاب به سمت انها امد.ساسان وفرنام و ترانه هم پشت سر مهتاب روانه شدندمهناز خانوم رو به خانوم شیکپوش کرد
-مریم جان مهتاب رو که میشناسی.
مریم خانوم اغوشش را باز کرد و مهتا ب را صمیمانه اغوش کشید
-سلام عروس خانوم.....چه قدر بزرگ شدی ..ببینمت ..وای
دایی مجید با لحن شوخش گفت
-به قول شاعر..چه خوشگل شدی امشب
-با این حرف دایی مجید همه خندیدند
مهناز خانوم به ساسان اشاره کرد مجید جان با دامادم اشنا شو...
اقای معینی ادامه داد
-لنگه ی دوم خودته...
ساسان دستش رابه گرمی فشرد
-خوشبختم...مشتاق دیدارتون بودم.
مجید به سمت فرنام رفت به او دست داد..مریم خانم هم در کنارشوهرش و مهناز خانوم قرار گرفت اقای معینی چمدان ها را به داخل اتاق برد..
مهناز خانوم دست ترانه را گرفت
-مریم جون..مجید با عروس گلم اشنا بشین..ترانه
مریم خانم ترانه را بوسید
-مبارک باشه..ما نمی دونستیم...مهناز جون مثل این که بچه ها رو یکی یکی رد کردی رفت
دایی مجید به ترانه نگاهی کرد
-مبارک باشه دخترم..ایشالا به پای هم پیر شین
فرنام را دوباره در اغوش کشیید و گفت
-ناقلا سلیقت هم بد نیست...
بعد رو به ترانه کرد
-از قدیم میگن بچه ی حلال زاده به داییش میره نه؟؟
**************************
-خوب بفرمایید شام ...
بفرمایید داداش..
دایی مجید رو به فخری خانوم کرد
-وای فخری خانوم...به به...چه کردی ...
-من چی کاره ام ...مگه ترانه خانوم گذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم ..ماشالا یه کدبانوی تمام عیار ماشالا...
دایی مجید نگاهش رابه ترانه دوخت
-دایی ..زیاد چی به خیک این فرنام ما نبندی..اونوقت میشه شبیه سعید ..
با این حرف دایی مجید همه خندیدند.بعد از شام مریم خانوم.ومهتاب کنار هم نشسته بودند.ساسان هم با داییی مجید عیاق شده بود.به قول اقای معینی..لنگه ی دوم دایی مجید بود.صدای زنگ بلند شد.مهتاب که برای باز کردن در رفته بود وقتی برگشت چهره ای غمگین داشت ارام طوری که همه ی ان ها بشنوند گفت خاله مهری اینان
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قیافه ها در هم بود فرنام کنار ترانه ایستاد


-خاله اینا که اومدن فقط پییش خودم بشین...باشه


ترانه متعجب گفت


-باشه..


مهری خانوم با پالتوی مشکی رنگش وارد سالن شد.و با زبان چرب و نرمش شروع به احوالپرسی با همه کرد چشم ترانه که به الهه افتاد او را شناخت نگاهی به فرنام کرد


-چیه عزیزم..؟


ترانه سرش را تکان داد و نزدیک فرنام ایستاد


مهری خانوم نزدیک ترانه که رسید گفت


-مهمون داری؟


مهناز خانوم با خوشحالی زاید الوصفی بلند گفت


-نه مهری...ترانه عروسمه


با این حرف مهری ترانه حس کرد که مهری در حال افتادن است .الهه کنار هر دویشان ایستاد .


مهتاب این دفعه پیش دستی کرد


-الهه جون منشی فرنام که یادته...ترانه جون .....زن دادش نازم


ساسان حس کرد که مهتاب کلمات اخر رو عمدا ادا کرد.لبخندی زد.


سعید که تا ان لحظه ساکت بود هیکل گوشتی اش را روی مبل انداخت


-مبارک باشه...مبارک باشه فرنام جان نگفته بودی


مهری خانوم و الهه رو به روی ترانه نشستند .فرنام هم کنار ترانه نشست.مریم خانوم شروع به تعریف کرد


-مهری جون منم نمی دونستم ..وقتی اومدم غافلگیر شدم..چه دختر ماهیه...مهربون..مثل خود فرنام..واقعا انگار خدا این دوتا رو برای هم ساخته


خاله مهری عصبی بادبزنش را بیرون اورد و ان را تکان دادمهتاب که دل پری داشت گفت


-اوا..خاله مهری..چرا بادبزن....الان که هوا خوبه گرم نیست.!
خاله مهری چشم هایش چهار تا شده بود.ترانه احساس کرد که الان است که به مهتاب حمله کند.حتی الهه نیزاز رفتارمادرش خنده اش گرفته بود.مهری خانوم وانمود کرد که ارام است
-نه..عزیزم...فکر میکنم فشارم بالارفته...
ساسان این بار جواب داد
-مهری خانوم اگه خیلی دیگه بالارفته میخواین من برم...پنجره رو باز کنم
مهری خانوم عصبی بادبزن را تکان میداد و همان طور که نگاهش را به ترانه دوخته بود گفت
-نه نه خوبه ..خوبه
فرنام از خنده در حال انفجار بود نگاهی به خاله مهری کرد ودستش را جلوی دهانش گرفته بود و ارام میخندید
ترانه ببخشیدی گفت و بلند شد.در اینه نگاهی به خودش انداخت وقتی از سرویس بهداشتی بیرون امد.الهه را دید الهه دست هایش را در تونیک خاکستری رنگش کرده بود . رو به رویش ایستاد .ترانه توجه ا ی نکرد.الهه مسیر نگاه ترانه را گرفت
برگشت فرنام را در مقابل خود دید. شوکه شد.فرنام نگاهی به الهه کرد پوزخندی زد نگاهش را به ترانه دوخت .الهه بین او و ترانه قرار داشت
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا