فرنام دستی به موهاش کشیید
-چه خوب .. راستی قبل از این که در شرکت رو ببندی با این خانمه تماس بگیر ..بگو فردا بیاد سرکار ... استخدام شد
باکدوم خانمه؟
-همین که الان اومد بیرون اسمش ...صبر کن ....
فرنام پرونده ها رو زیر ورو کرد:
اهان خانم ترانه سمیعی ...یادت نره
فصل سوم
فرنام از پله ها بالا رفت
-مهتاب مهتاب کجایی ..مهتاب
دختری با کت و شلوار یشمی وارد سالن شد
-چیه من این جام ....اومدم.. چه خبره
فرنام سویچ رو روی میز انداخت و روی مبل قهوه ای رنگ نزدیکش افتاد
-سلام .....
-سلام خوبی چه خبره....... این قدر نفس نفس میزنی
-هیچی خسته ام....خیلی خسته ام .........
-بشین تا نهارتو گرم کنم......
مهتاب به سمت اشپزخونه رفت واز اپن به فرنام گفت
-چه خبر بود شرکت ..چی کار کردی ...به شرکت بابا هم سرزدی....
-اره بابا ..اونجام رفتم ...کاش زودتر خودش بیاد نمی تونم کارای هر دو جا رو انجام بدم...خیلی سخته..من میرم لباسم رو عوض کنم ...
فرنام وارد اشپزخونه شد و از روی میز دستمالی برداشت و شروع به خشک کردن دستاش کرد
-مامان اینا زنگ نزدن؟
-نه
مهتاب بشقاب پلو و خورشت رو جلوی فرنام گذاشت و به خشک کردن ظرف های میوه خوری مشغول شد
-نمی دونی... شرکت چه خبر بود.....
مهتاب حرفش رو قطع کرد
-مگه ساسان کمکت نبود ...خوب تو به کارای شرکت بابا برس ..ساسان رو که بیخودی معاون خودت نکردی...نکنه بهش اعتماد نداری
-بحث اعتماد نیست ..من از دو تا چشمام بهش بیشتر اطمینان دارم ....خوب اون بیچاره هم باید کارای بقیه رو هم انجام بده .. کارای شرکت خودمون کم نیست.....شرکت بابا هم اضافه شده... من هنوز به کارای خودمون نمیرسم......
بعد انگار مطلبی رو به خاطر اورده باشه
-راستی مهتاب کی به الهه گفته من میخوام منشی استخدام کنم........
-نمی دونم ...خودت که میدونی من این چند وقته اصلا خونه خاله اینا نرفتم...شاید مامان بهش گفته...اخه هفته پیش زنگ زده بوده خونه خاله اینا احوال عمو سعید رو بپرسه...........شاید همون موقع به خاله مهری گفته....
-شاید
-حالا واسه چی می پرسی ..چیزی شده.
-اره خانم رفتن به دوستشون گفتن بیا اونجا پسر خاله ام میخواد منشی استخدام کنه
مهتاب خندید
-خوب اگه مورد خوبی بود استخدامش میکردی.
-خوب ..؟
فرنام سرش رو تکون دادو پوزخندی زد
-دختره این قدر الی جون الی جون کرد که حالم بد شد...
مهتاب باز هم خندید
-همش میخواست پسرخاله بشه ...میگفت تو منو ندیدی چطور ندیدی
مهتاب که حالا سعی داشت خنده اش رو نگه داره گفت
-اقا پسر خوب نیست ادم پشت سر یه دختر خانم باشخصیت این طوری صحبت کنه
-باشخصیت؟ به خدا قسم اگه هر شکل و قیافه ای داشت برام مهم نبود ... اما رفتارش رو نتونستم تحمل کنم...ناسلامتی اون جا محیط کاره بلاخره باید یه فرقی بابیرون داشته باشه یا نه؟
مهتاب روی صندلی نشست
-خیلی خوب بابا ...
بعد واسه این که داداشش رو اذیت کنه گفت
-همین کار ها رو میکنی که ترشیدی
فرنام خنده اش گرفته بود
-چی میگی مهتاب ...تو که میدونی ظاهر واسه من مهم نیست ..اخلاق منو میدونی که...رفتارش مناسب اونجا نبود
-خوب بهش می گفتی
-گفتم مادر جون ولی گفت
بعد با صدایی مثل دختره شروع به حرف زدن کرد
-ما با هم کنار میایم
فرنام از پشت میز نهار خوری بلند شدو همان طورکه اشپزخونه رو ترک میکرد گفت
-مهتاب من میرم یکم بخوابم ...اگه الهه زنگ زد بیدارم کن .. میخوام حسابش رو برسم
بعد همین طور که به سمت اتاقش میرفت ادامه داد:
امروز از بس قیافه رنگارنگ دیدم خسته شدم... هنوز صداشون تو گوشمه ....