بودند جشن در باغ آنها برگزار شود فقط به خاطر اين بود كه اگرباغ يك غريبه بود با دادن خسارت تا حدودي از
خجالت صاحب باغ در مي آمدند اما خانم اكبري نه تنها در ازاي باغ كرايه اي نمي گرفت بلكه مسلما خسارت هم قبول
نمي كرد.اما به هر حال اصرار ايرج آنها و همينطور احمد را ناگزير به پذيرفتن كرد.او تاكيد كرد فردا بيايد و يك بار
ديگر باغ راببينيد.
خانم اكبري نه تنها با نظر ايرج مخالف نبود بلكه خيلي هم از آن استقبال كرد.احمد قبل از آن هم اينها را مي دانست اما
مشكل او آهو بود البته مسبب اصلي ان غرور خودش بود.فردا پس از بازديد دوباره مورد تاييد قرار گرفت.
سرانجام ان هفته هم سپري شد و روز پنج شنبه فرارسيد ساعت حدود شش بود كه مهمانها وارد مي شدند اما تارا هنوز
نيامده بود.او از روز قبل كه همه به منزل دايي اكبر رفته بودند همانجا مانده بودو قرار بود كه روز بعد زندايي اش موهاي
او و پروانه را درست كند .زندايي او ساعت سه از آرايشگاه برگشته بود وزمان براي درست كردن موهاي آنها كافي بود
تارا خودش خواسته بود كه به آرايشگاه نرود او قبلا سشوار كشيدن زندايي اش را ديده بود و كار او را به آرايشگرهاي
ماهر ترجيح مي داد.به هر حال آنها ساعت 7 در باغ بودند ايرج از ورود تارا در ساعت 7 متعجب بود.بقيه خانواده او از
ساعت 6 آنجا بودند و دايي اكبر و چند آقاي ديگر از صبح در باغ بودند.حتي خانواده اكبري هم زودتر از آنها به باغ
آمده بودند احمد از تارا دلخور بود و به محض ورود او گفت معلوم است تو كجايي؟بيشتر مهمانها آمده اند آنوقت تو
بايد حالا اينجا باشي.
تارا گفت معذرت مي خواهم من با زندايي و بچه ها بودم نمي توانستم كه زودتر بيايم.
اصلا تو چرا ديروز برنگشتي خانه؟
تارا نمي دانست چه جوابي بدهد به هر حال يك شب هوس كرده بود منزل دايي اش بماند كه البته اصرار زندايي و
پروانه او را مجبور به ماندن كرده بود.در غير اين صورت با تما تمايلش براي ماندن باز هم با خانواده اش به منزل
مادرجون برمي گشت.
احمد خودش هم از لحنش ناراحت شد در اين هنگام ايرج به داخل ساختمان آمد احمد به صحبتهايش خاتمه داد و تارا با
گفتن باز هم معذرت مي خواهم مسير باغ را پيش گرفت.در اين لحظه ايرج به احمد گفت چي شده احمد تو فكري؟
-چيزي نيست برويم.
هر دو به سمت باغ حركت كردند.پوريا هم تارا را موقع خارج شدن از سالن ديده و متوجه ناراحتي او شده بود و دليل
آن را پرسيده بود اما تارا لبخندي زدو گفت نه ناراحت نيستم.خيلي دلم برايت تنگ شده بود.
پوريا هم پاسخ داد منم همينطور ديشب خوش گذشت؟
بعد از شام با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
راستي؟چه خوب تو هر جا بروي برنامه قدم زدنت به هم نمي خورد.
-نه خدارو شكر زندايي هم مثل من است تقريبا طرز فكرمان هم يكجور است...اين را ديشب فهميدم.
-از كجا فهميدي؟
-وقتي با هم راجع به فلسفه عشق صحبت مي كرديم فهميدم.
گفتي فلسفه عشق؟ چه خوب و سرگرم كننده.
نه پوريا فقط سرگرم كننده نبود من فكر مي كنم عشق به نوبه خود تا حدودي عبرت آموزاست.
با دعوت شدن تارا به رقص گفتگوي انها قطع شد احمد هم كنار نسرين نشسته بود و به رقص تارا و بيشتر به چهره او
نگاه مي كرد مي خواست بداند ناراحت است يا نه حدس او درست بود تارا فراموش كرده بود چون كوچكترين اثري از
ناراحتي در چهره اش ديده نمي شد.درحين رقص پروانه از او پرسيد دايي عصباني بود؟
با اين سوال خود تارا را به فكر انداخت تا نگاهي به احمد بياندازدو ببيند هنوز هم عصباني است يا نه وقتي به او نگاه كرد
احمد لبخندي محبت آميز نثار او كرد.تارا با ديدن آن به پروانه پاسخ داد بله اما خوشبختانه فقط بود.
وقتي رقصشان به پايان رسيد احمد گفت متشكرم تارا خيلي خوب بود
تارا لبخندي زدو گفت: انقدر مي رقصم تا پايان جشن كمترين ناراحتي از من نداشته باشي.
مطمئن باش همين حالا هم ندارم معذرت مي خواهم.
-من هم همينطور
-همان دوبار كافي بود تارا.
-راستي؟متشكرم كه انقدر باگذشتي.
-تارا كنايه نزن
-باور كن جدي گفتم.
سپس كنار نسرين و احمد نشست احمد پرسيد ديروز چكار كردي؟
هيچي بعد از رفتن شما با زندايي و پروانه صحبت كرديم و برنامه شام را چيديم بعد هم پدارم امد و به بازي ورق
مشغول شديم.تا اينكه دايي آمد و شام خورديم بعد از شام هم با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
صبح كمك زندايي غذا پختيم البته قبل از آن رفتيمخريد چون پروانه مي خواست كفش بخرد.
-پس بي خود نبود ما را فراموش كرده بودي؟
-من شمارا فراموش نكرده بودم.
-شوخي كردم ناراحت نشو.
يكي دو روز بعد از عروسي خانه مادرجون هنوز شلوغ بود رفت و آمد گويي تمام شدني نبود.ماه عسل عروس و داماد
نيز به آخر تابستان يعني شهريور ماه كه هوا خنكتر مي شد موكول شد.هر روز عروس و داماد به همراه خانواده هايشان
يكجا دعوت داشتند.خانم الماسي و بچه ها به منزل خانم اكبري رفتند و بعد از ظهر يكشنبه باز هم تارا گرفتار كتاب
عربي اش شد.هنگامي كه مادرش گفت ايرج جان اگر ممكن است كمي ديگر به تارا عربي ياد بده ايرج پذيرفت.تارا
نگاهي ملتمسانه به پوريا انداخته و گفت پوريا نجاتم بده.
اما پوريا در حالي كه مي خنديد پاسخ داد نجات تو در همان است كه ناگزير به پذيرفتنش هستي بلند شو ده روزي مي
شود كه استراحت كرده اي.
چه استراحتي فقط عربي نخوانده ام -خوب اين خيلي همهم است.
-ايرج منتظر او بود پوران گفت بلند شو تارا جان ايرج منتظر است.
تارا به بي حوصلگي برخاست سعيد گفت خدابيامرزدت.
واين باعث شد تارا خنده اش بگيرد.پس از رفتن او پوران و پوريا به هم نگاهي انداختند و خنديدند سعيد گفت بيزاري
بدچيزي است.
پوران گفت نه سعيد جان تارا بيزار نيست فقط زيادي بازيگوش است نمي تواند يكجا بنشيند درس خواندن هم با
بازيگوشي سازگار نيست.
ايرج درسي را كه دفعه گذشته نتوانسته بود آنراا تمام كند دوباره از ابتدا توضيح داد و بعد از حل چند تمرين به سراغ
درس بعدي رفت.تارا درس اول را خوب گوش داده بود درس بدي را نيز به سختي گوش كرد اما اواسط ان كه رسيد با
نگراني گفت شما كه خيال نداريد امروز كتاب را تمام كنيد؟
ايرج كه خنده اش گرفته بود بر آن غلبه كردوخيلي جدي گفت :نه اما شما كه خيال نداريد يكبار ديگر اين درس را از
اول گوش كنيد؟
-آه نه به هيچ وجه.
سپس ايرج به توضيح بقيه درس پرداخت و پس از حل تمرينها آن گفت بسيار خوب درس بعدي را هم گوش كنيدوبعد
برويد.
اين حرف تارا را بسيار عصباني كرد امانمي توانست حرف بزند پس سكوت كرده و چيزي نگفت اما خودش مي دانست
كه ان درس را ياد نخواهد گرفت.
بنابراين به محض اينكه ايرج خط اول را خوند گفت اگر اشكالي ندارد ميخواهم بروم آب بخورم.احتياجي نيست برويد به آزاده مي گويم برايتان بياورد.
او خواهرش را صدا كرد آزاه كلافگي را از صورت تارا خواند اما جز يك خسته نباشي چيز ديگري نگفت.
پس از دقايقي تارا دوباره گفت ممكن است بروم بيرون با مادرم كار دارم.
-نه ممكن نيست بگذاريد براي بعد چيزي به پايان درس نمانده.
هنگام توضيح جمله بعدي براي اينكه مطمئن شود او گوش مي كنم نگاهي به او انداخت.تارا فقط نگاه مي كرد اما اثري
از توجه نبود.ايرج با ديدن چهره خسته اوكتاب را بست و گفت خيلي خوب برويد فردا تمرينهاي درس سه و چهار راحل
كنيد.
تارا كه خيلي خوشحال شده بود بلافاصله از روي صندلي برخاست و با گفتن چشم حتما از اتاق خارج شد پس از رفتن او
ايرج در حاليكه مي خنديد وچهره كلافه او موقع درس پنجم را به خاطر مي آورد با خود گفت فقط يك ساعت گويا
بيشتر از دو درس نمي شود تدريس كرد سر كلاس چطور طاقت مي اورد خوب حتما آنجا هم گوش نمي كند.ودر همان
حال دفتر و كتاب تارا را جمع آوري كرده و مرتب روي ميز گذاشت و از اتاق خارج شد.به محض نشستن تارا روي مبل
سعيد گفت خسته نباشيد خانم چطور بود؟
-متشكرم بد نبود ولي سعيد خواهش مي كنم حالا كه پوريا حاضر نيست به من درس بدهد تو قبول كن.
-آه نه خواهش مي كنم تارا از اين لطفها به من نكن...اين لطف تو مصيبت است.
-واي خدا آخر چرا هيچ كدام از شما حاضر نيست به من درس بدهد؟
-چون تو حاضر نيستي با ما درس بخواني.
-من كي چنين چيزي گفتم؟
با زبان نگفتي اما موقع توضيح دادن درس انقدر اذيت مي كني و بهانه مي آوري و يا راجع به موضوعات بي ربط صحبت
مي كني كه ادم را پشيمان مي كني تازه حالا ما هم كه حاضر باشيم باشيم كه به تو درس بدهيم مامان قبول نمي كند.
-سعيد تو قبول كن مامان را من راضي مي كنم.
گفتم كه ترجيح مي دهم اين كار را نكنم.
صبح روز بعد تارا به سراغ تمرينهايش رفت و چند تا از آنها را حل كرد.ايرج پس از ديدن آناه تحسين مختصري كرده
و به سراغ درس بعدي رفت او تصمصم گرفته بود اين بار فقط دو درس را تدريس كند.تا به حال دو جلسه به تارا درس
داده بود اما فقط چهار درس و هنوز بيشتر درسها باقي مانده بود اما چاره اي نداشت آن روز قواعد درس پنج و شش را
براي او توضيح داد و بعد سراغ درس هفت رفت خيال نداشت ان را درس بدهد فقط مي خواست تارا را اذيت كند همراه
با ورق زدن كتاب نگاهي به او انداخت مي خواست عكس العنل تارا را ببيند تارا سكوت كرده بود ايرج مي دانست او به
درس گوش نخواهد داد و سكوتش از روي اجبار است.وقتي سكوت او را ديد پرسيد براي اين درس امادگي داريد؟
تارا چاره اي نديد جز اينكه رك باشد نخير به هيچ وجه.
اما من خيال دارم آن را توضيح دهم تعداد درسها زياد است ممكن است نتوانيم كتاب را تمام كنيم.
تارا گفت مهم نيست خودم آن را تمام مي كنم به هر حال قبلا هم آن را خوانده ام.
راستي؟يعني قواعد آن را مي دانيد؟
-نه زياد اما وقتي بخوانم ياد مي گيرم.
-به هر حال امروز بايد اين درس را هم ياد بگيري.
-در اينصورت چاره اي جز گوش دادن آن ندارم سعس مي كنم ياد بگيرم.
ايرج فكر نمي كرد تارا انقدر راحت با او كنار بيايد وقتي لحن مظلومانه او را ديد دلش سوخت و گفت:گفتم امروز نگفتم
همين الان مي توانيد برويد بعد از ظهر دو درس ديگر مي خوانيم حل تمرينها را فراموش نكنيد.
اولين بار بود كه تارا عربي را خوب ياد گرفته بود حالا ديگر به هيچ وجه از رفتن به اتاق ايرج ناراحت نبود.چون فهميده
بود كه ايرج بعد از اين هر بار فقط دو درس را توضيح مي دهد و تارا تحمل ان را داشت.
بعد از يكي دوساعت استراحت با يادآوري خانم الماسي تارا به سراغ تمرينهايش رفت گرچه بي حوصله بود اما آنها را
حل كرد.
چند روز ماندن در خانه خانم اكبري براي تارا مفيد بود و او دوازده درس عربي را ياد گرفته بود.پس از گذشت چند روز
مهماني هاي بعدي عروس و داماد شروع شد.هرجا كه دعوت مي شدند با هم بودند.چند دفعه ديگر به خانه خانم اكبري
رفتند و طي آن دفعه ها ايرج موفق شده بود تمام درسها را براي تارا توضيح دهد.اما از قبل از آن زماني كه هنوز چند
درس مانده بود پدرام تازه متوجه درس دادن ايرج به تارا شده بود و پدرام كه گويا غيرتي شده بود گفت خوب چرا به
من نگفتيد به تارا درس بدهم فكر كرديد او به اين كتاب مسلط تر است؟
-نه عزيزم اما جدي تر است.
-مطمئن باشيد من هم موقع درس دادن جدي هست.
-خانم الماسي خنديد و گفت مي دانم اما مشكل ما تارا بود او با تو راحت تر است تا ايرج.چون با ايرج رودربايستي
داشت ناچار بود به توضيحات او گوش دهد اما اونه از تو خجالت مي كشد نه به درس دادنت گوش مي دهد بارها پوريا
و سعيد سعي كردند به او درس بدهند اما هيچ وقت موفق نشدند و نتيجه مطلوبي از زحماتشان نديدند.پدرام هنوز قانع
نشده بود اما با ورود دخترها به ناچار سكوت كرد. با ورود آنها خانم الماسي از تارا سوال كرد چند درس از عربي ات
مانده؟
فقط سه درس مامان.
-خوبه تا آخر هفته ديگر كه بر مي گريدم تمام مي شود.
پدارم نگاهي به تارا انداخت و گفت:حالا عربي ات را خوب ياد گرفتي ؟
-بله فردا آن را تمام مي كنيم.
-يعني فردا هم مي رويد آنجا؟
-بله
-خوبه اينطور كه معلوم است آنها نزديكترند.
-چه مي گويي پدرام ما كه بيشتر اوقات انجا بوديم.
-كي؟
-كي يعني چه؟ما اينجا هم زياد آمديم مطمئن باش بيشت را ازخانه انها.
تارا دليل ناراحتي پدرام را نمي دانست از طرفي هم پدارم تا حدودي حق داشت نمي توانست قبول كند با وجود خودش
ايرج بخواهد به دختر عمه اش درس بدهد غيرت يا حسادت؟دوباره پدرام برگشت به موضوع اول:تدريس ايرج چطور
است؟
-خيلي خوب تا به حال انقدر خوب عربي را ياد نگرفته بودم.
-شايد انقدر خوب نخوانده بودي؟
-خواندن من تفاوتي نكرده ايرج خيلي خوب ردس مي دهد.
خوب....
خيلي سريع برخاست و از او دور شد.روز بعد تارا سه درس ديگر عربي را هم ياد گرفت وهفته پس از ان به سرعت
سپري شد و موقع رفتن رسيد موقع خداحافظي همه ناراحت بودندو فقط تارا بود كه در چهراه اش هيچ غمي ديده نمي
شد او بقيه را دلداري مي دادو مي گفت مطمئن باشيد يك سال به سرعت سپري مي شود تازه ممكن است عروسي پوريا
هم باشد آنوقت مي آييد تهران.
همه با شنيدن اين حرف متعجب شدند نگاهها متوجه پوريا شد.
-مگر خبري است پوريا؟
نه بابا چه خبري تارا عادت كرده مرتب درباره من حدس و گمان بزند.
خانم الماسي گفت دخترم دروغ نمي گويد اين امكان وجود دارد به هر حال مطمئن باشيد هر اتفاقي بيفتد زود خبرتان
مي كنم.
سپس خواهرش رابوسيد به هر حال زمان رفتن فرارسيد تارا نفس عميقي كشيدو دور شد و براي شيدا و پروانه دست
تكان داد.
در هواپيما پوريا تارا را قانع كرد كه لغتهاي انگليسي را از او بپرسد اين بار لغتها را خوب حفظ كرده بود.
پوريا گفت اميدوام سال ديگر لزومي به استفاده از تابستان براي درس خواندن نداشته باشي و درهمان طول سال
درسهايت را خوب بخواني.
-اتفاقا همين تصميصم را گرفته ام قول مي دهم امسال خرداد ماه قبول شود مي خواهم بدانم چه لذتي دارد؟
اگر مي دانستي هرگز تجديدي نمي آوردي البته اگر طعم آن را فراموش نمي كردي چون فقط چند سال است كه از آن
دور ماندي اما امسال حتما دوباره طعم آن را مي چشي.
خجالت صاحب باغ در مي آمدند اما خانم اكبري نه تنها در ازاي باغ كرايه اي نمي گرفت بلكه مسلما خسارت هم قبول
نمي كرد.اما به هر حال اصرار ايرج آنها و همينطور احمد را ناگزير به پذيرفتن كرد.او تاكيد كرد فردا بيايد و يك بار
ديگر باغ راببينيد.
خانم اكبري نه تنها با نظر ايرج مخالف نبود بلكه خيلي هم از آن استقبال كرد.احمد قبل از آن هم اينها را مي دانست اما
مشكل او آهو بود البته مسبب اصلي ان غرور خودش بود.فردا پس از بازديد دوباره مورد تاييد قرار گرفت.
سرانجام ان هفته هم سپري شد و روز پنج شنبه فرارسيد ساعت حدود شش بود كه مهمانها وارد مي شدند اما تارا هنوز
نيامده بود.او از روز قبل كه همه به منزل دايي اكبر رفته بودند همانجا مانده بودو قرار بود كه روز بعد زندايي اش موهاي
او و پروانه را درست كند .زندايي او ساعت سه از آرايشگاه برگشته بود وزمان براي درست كردن موهاي آنها كافي بود
تارا خودش خواسته بود كه به آرايشگاه نرود او قبلا سشوار كشيدن زندايي اش را ديده بود و كار او را به آرايشگرهاي
ماهر ترجيح مي داد.به هر حال آنها ساعت 7 در باغ بودند ايرج از ورود تارا در ساعت 7 متعجب بود.بقيه خانواده او از
ساعت 6 آنجا بودند و دايي اكبر و چند آقاي ديگر از صبح در باغ بودند.حتي خانواده اكبري هم زودتر از آنها به باغ
آمده بودند احمد از تارا دلخور بود و به محض ورود او گفت معلوم است تو كجايي؟بيشتر مهمانها آمده اند آنوقت تو
بايد حالا اينجا باشي.
تارا گفت معذرت مي خواهم من با زندايي و بچه ها بودم نمي توانستم كه زودتر بيايم.
اصلا تو چرا ديروز برنگشتي خانه؟
تارا نمي دانست چه جوابي بدهد به هر حال يك شب هوس كرده بود منزل دايي اش بماند كه البته اصرار زندايي و
پروانه او را مجبور به ماندن كرده بود.در غير اين صورت با تما تمايلش براي ماندن باز هم با خانواده اش به منزل
مادرجون برمي گشت.
احمد خودش هم از لحنش ناراحت شد در اين هنگام ايرج به داخل ساختمان آمد احمد به صحبتهايش خاتمه داد و تارا با
گفتن باز هم معذرت مي خواهم مسير باغ را پيش گرفت.در اين لحظه ايرج به احمد گفت چي شده احمد تو فكري؟
-چيزي نيست برويم.
هر دو به سمت باغ حركت كردند.پوريا هم تارا را موقع خارج شدن از سالن ديده و متوجه ناراحتي او شده بود و دليل
آن را پرسيده بود اما تارا لبخندي زدو گفت نه ناراحت نيستم.خيلي دلم برايت تنگ شده بود.
پوريا هم پاسخ داد منم همينطور ديشب خوش گذشت؟
بعد از شام با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
راستي؟چه خوب تو هر جا بروي برنامه قدم زدنت به هم نمي خورد.
-نه خدارو شكر زندايي هم مثل من است تقريبا طرز فكرمان هم يكجور است...اين را ديشب فهميدم.
-از كجا فهميدي؟
-وقتي با هم راجع به فلسفه عشق صحبت مي كرديم فهميدم.
گفتي فلسفه عشق؟ چه خوب و سرگرم كننده.
نه پوريا فقط سرگرم كننده نبود من فكر مي كنم عشق به نوبه خود تا حدودي عبرت آموزاست.
با دعوت شدن تارا به رقص گفتگوي انها قطع شد احمد هم كنار نسرين نشسته بود و به رقص تارا و بيشتر به چهره او
نگاه مي كرد مي خواست بداند ناراحت است يا نه حدس او درست بود تارا فراموش كرده بود چون كوچكترين اثري از
ناراحتي در چهره اش ديده نمي شد.درحين رقص پروانه از او پرسيد دايي عصباني بود؟
با اين سوال خود تارا را به فكر انداخت تا نگاهي به احمد بياندازدو ببيند هنوز هم عصباني است يا نه وقتي به او نگاه كرد
احمد لبخندي محبت آميز نثار او كرد.تارا با ديدن آن به پروانه پاسخ داد بله اما خوشبختانه فقط بود.
وقتي رقصشان به پايان رسيد احمد گفت متشكرم تارا خيلي خوب بود
تارا لبخندي زدو گفت: انقدر مي رقصم تا پايان جشن كمترين ناراحتي از من نداشته باشي.
مطمئن باش همين حالا هم ندارم معذرت مي خواهم.
-من هم همينطور
-همان دوبار كافي بود تارا.
-راستي؟متشكرم كه انقدر باگذشتي.
-تارا كنايه نزن
-باور كن جدي گفتم.
سپس كنار نسرين و احمد نشست احمد پرسيد ديروز چكار كردي؟
هيچي بعد از رفتن شما با زندايي و پروانه صحبت كرديم و برنامه شام را چيديم بعد هم پدارم امد و به بازي ورق
مشغول شديم.تا اينكه دايي آمد و شام خورديم بعد از شام هم با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
صبح كمك زندايي غذا پختيم البته قبل از آن رفتيمخريد چون پروانه مي خواست كفش بخرد.
-پس بي خود نبود ما را فراموش كرده بودي؟
-من شمارا فراموش نكرده بودم.
-شوخي كردم ناراحت نشو.
يكي دو روز بعد از عروسي خانه مادرجون هنوز شلوغ بود رفت و آمد گويي تمام شدني نبود.ماه عسل عروس و داماد
نيز به آخر تابستان يعني شهريور ماه كه هوا خنكتر مي شد موكول شد.هر روز عروس و داماد به همراه خانواده هايشان
يكجا دعوت داشتند.خانم الماسي و بچه ها به منزل خانم اكبري رفتند و بعد از ظهر يكشنبه باز هم تارا گرفتار كتاب
عربي اش شد.هنگامي كه مادرش گفت ايرج جان اگر ممكن است كمي ديگر به تارا عربي ياد بده ايرج پذيرفت.تارا
نگاهي ملتمسانه به پوريا انداخته و گفت پوريا نجاتم بده.
اما پوريا در حالي كه مي خنديد پاسخ داد نجات تو در همان است كه ناگزير به پذيرفتنش هستي بلند شو ده روزي مي
شود كه استراحت كرده اي.
چه استراحتي فقط عربي نخوانده ام -خوب اين خيلي همهم است.
-ايرج منتظر او بود پوران گفت بلند شو تارا جان ايرج منتظر است.
تارا به بي حوصلگي برخاست سعيد گفت خدابيامرزدت.
واين باعث شد تارا خنده اش بگيرد.پس از رفتن او پوران و پوريا به هم نگاهي انداختند و خنديدند سعيد گفت بيزاري
بدچيزي است.
پوران گفت نه سعيد جان تارا بيزار نيست فقط زيادي بازيگوش است نمي تواند يكجا بنشيند درس خواندن هم با
بازيگوشي سازگار نيست.
ايرج درسي را كه دفعه گذشته نتوانسته بود آنراا تمام كند دوباره از ابتدا توضيح داد و بعد از حل چند تمرين به سراغ
درس بعدي رفت.تارا درس اول را خوب گوش داده بود درس بدي را نيز به سختي گوش كرد اما اواسط ان كه رسيد با
نگراني گفت شما كه خيال نداريد امروز كتاب را تمام كنيد؟
ايرج كه خنده اش گرفته بود بر آن غلبه كردوخيلي جدي گفت :نه اما شما كه خيال نداريد يكبار ديگر اين درس را از
اول گوش كنيد؟
-آه نه به هيچ وجه.
سپس ايرج به توضيح بقيه درس پرداخت و پس از حل تمرينها آن گفت بسيار خوب درس بعدي را هم گوش كنيدوبعد
برويد.
اين حرف تارا را بسيار عصباني كرد امانمي توانست حرف بزند پس سكوت كرده و چيزي نگفت اما خودش مي دانست
كه ان درس را ياد نخواهد گرفت.
بنابراين به محض اينكه ايرج خط اول را خوند گفت اگر اشكالي ندارد ميخواهم بروم آب بخورم.احتياجي نيست برويد به آزاده مي گويم برايتان بياورد.
او خواهرش را صدا كرد آزاه كلافگي را از صورت تارا خواند اما جز يك خسته نباشي چيز ديگري نگفت.
پس از دقايقي تارا دوباره گفت ممكن است بروم بيرون با مادرم كار دارم.
-نه ممكن نيست بگذاريد براي بعد چيزي به پايان درس نمانده.
هنگام توضيح جمله بعدي براي اينكه مطمئن شود او گوش مي كنم نگاهي به او انداخت.تارا فقط نگاه مي كرد اما اثري
از توجه نبود.ايرج با ديدن چهره خسته اوكتاب را بست و گفت خيلي خوب برويد فردا تمرينهاي درس سه و چهار راحل
كنيد.
تارا كه خيلي خوشحال شده بود بلافاصله از روي صندلي برخاست و با گفتن چشم حتما از اتاق خارج شد پس از رفتن او
ايرج در حاليكه مي خنديد وچهره كلافه او موقع درس پنجم را به خاطر مي آورد با خود گفت فقط يك ساعت گويا
بيشتر از دو درس نمي شود تدريس كرد سر كلاس چطور طاقت مي اورد خوب حتما آنجا هم گوش نمي كند.ودر همان
حال دفتر و كتاب تارا را جمع آوري كرده و مرتب روي ميز گذاشت و از اتاق خارج شد.به محض نشستن تارا روي مبل
سعيد گفت خسته نباشيد خانم چطور بود؟
-متشكرم بد نبود ولي سعيد خواهش مي كنم حالا كه پوريا حاضر نيست به من درس بدهد تو قبول كن.
-آه نه خواهش مي كنم تارا از اين لطفها به من نكن...اين لطف تو مصيبت است.
-واي خدا آخر چرا هيچ كدام از شما حاضر نيست به من درس بدهد؟
-چون تو حاضر نيستي با ما درس بخواني.
-من كي چنين چيزي گفتم؟
با زبان نگفتي اما موقع توضيح دادن درس انقدر اذيت مي كني و بهانه مي آوري و يا راجع به موضوعات بي ربط صحبت
مي كني كه ادم را پشيمان مي كني تازه حالا ما هم كه حاضر باشيم باشيم كه به تو درس بدهيم مامان قبول نمي كند.
-سعيد تو قبول كن مامان را من راضي مي كنم.
گفتم كه ترجيح مي دهم اين كار را نكنم.
صبح روز بعد تارا به سراغ تمرينهايش رفت و چند تا از آنها را حل كرد.ايرج پس از ديدن آناه تحسين مختصري كرده
و به سراغ درس بعدي رفت او تصمصم گرفته بود اين بار فقط دو درس را تدريس كند.تا به حال دو جلسه به تارا درس
داده بود اما فقط چهار درس و هنوز بيشتر درسها باقي مانده بود اما چاره اي نداشت آن روز قواعد درس پنج و شش را
براي او توضيح داد و بعد سراغ درس هفت رفت خيال نداشت ان را درس بدهد فقط مي خواست تارا را اذيت كند همراه
با ورق زدن كتاب نگاهي به او انداخت مي خواست عكس العنل تارا را ببيند تارا سكوت كرده بود ايرج مي دانست او به
درس گوش نخواهد داد و سكوتش از روي اجبار است.وقتي سكوت او را ديد پرسيد براي اين درس امادگي داريد؟
تارا چاره اي نديد جز اينكه رك باشد نخير به هيچ وجه.
اما من خيال دارم آن را توضيح دهم تعداد درسها زياد است ممكن است نتوانيم كتاب را تمام كنيم.
تارا گفت مهم نيست خودم آن را تمام مي كنم به هر حال قبلا هم آن را خوانده ام.
راستي؟يعني قواعد آن را مي دانيد؟
-نه زياد اما وقتي بخوانم ياد مي گيرم.
-به هر حال امروز بايد اين درس را هم ياد بگيري.
-در اينصورت چاره اي جز گوش دادن آن ندارم سعس مي كنم ياد بگيرم.
ايرج فكر نمي كرد تارا انقدر راحت با او كنار بيايد وقتي لحن مظلومانه او را ديد دلش سوخت و گفت:گفتم امروز نگفتم
همين الان مي توانيد برويد بعد از ظهر دو درس ديگر مي خوانيم حل تمرينها را فراموش نكنيد.
اولين بار بود كه تارا عربي را خوب ياد گرفته بود حالا ديگر به هيچ وجه از رفتن به اتاق ايرج ناراحت نبود.چون فهميده
بود كه ايرج بعد از اين هر بار فقط دو درس را توضيح مي دهد و تارا تحمل ان را داشت.
بعد از يكي دوساعت استراحت با يادآوري خانم الماسي تارا به سراغ تمرينهايش رفت گرچه بي حوصله بود اما آنها را
حل كرد.
چند روز ماندن در خانه خانم اكبري براي تارا مفيد بود و او دوازده درس عربي را ياد گرفته بود.پس از گذشت چند روز
مهماني هاي بعدي عروس و داماد شروع شد.هرجا كه دعوت مي شدند با هم بودند.چند دفعه ديگر به خانه خانم اكبري
رفتند و طي آن دفعه ها ايرج موفق شده بود تمام درسها را براي تارا توضيح دهد.اما از قبل از آن زماني كه هنوز چند
درس مانده بود پدرام تازه متوجه درس دادن ايرج به تارا شده بود و پدرام كه گويا غيرتي شده بود گفت خوب چرا به
من نگفتيد به تارا درس بدهم فكر كرديد او به اين كتاب مسلط تر است؟
-نه عزيزم اما جدي تر است.
-مطمئن باشيد من هم موقع درس دادن جدي هست.
-خانم الماسي خنديد و گفت مي دانم اما مشكل ما تارا بود او با تو راحت تر است تا ايرج.چون با ايرج رودربايستي
داشت ناچار بود به توضيحات او گوش دهد اما اونه از تو خجالت مي كشد نه به درس دادنت گوش مي دهد بارها پوريا
و سعيد سعي كردند به او درس بدهند اما هيچ وقت موفق نشدند و نتيجه مطلوبي از زحماتشان نديدند.پدرام هنوز قانع
نشده بود اما با ورود دخترها به ناچار سكوت كرد. با ورود آنها خانم الماسي از تارا سوال كرد چند درس از عربي ات
مانده؟
فقط سه درس مامان.
-خوبه تا آخر هفته ديگر كه بر مي گريدم تمام مي شود.
پدارم نگاهي به تارا انداخت و گفت:حالا عربي ات را خوب ياد گرفتي ؟
-بله فردا آن را تمام مي كنيم.
-يعني فردا هم مي رويد آنجا؟
-بله
-خوبه اينطور كه معلوم است آنها نزديكترند.
-چه مي گويي پدرام ما كه بيشتر اوقات انجا بوديم.
-كي؟
-كي يعني چه؟ما اينجا هم زياد آمديم مطمئن باش بيشت را ازخانه انها.
تارا دليل ناراحتي پدرام را نمي دانست از طرفي هم پدارم تا حدودي حق داشت نمي توانست قبول كند با وجود خودش
ايرج بخواهد به دختر عمه اش درس بدهد غيرت يا حسادت؟دوباره پدرام برگشت به موضوع اول:تدريس ايرج چطور
است؟
-خيلي خوب تا به حال انقدر خوب عربي را ياد نگرفته بودم.
-شايد انقدر خوب نخوانده بودي؟
-خواندن من تفاوتي نكرده ايرج خيلي خوب ردس مي دهد.
خوب....
خيلي سريع برخاست و از او دور شد.روز بعد تارا سه درس ديگر عربي را هم ياد گرفت وهفته پس از ان به سرعت
سپري شد و موقع رفتن رسيد موقع خداحافظي همه ناراحت بودندو فقط تارا بود كه در چهراه اش هيچ غمي ديده نمي
شد او بقيه را دلداري مي دادو مي گفت مطمئن باشيد يك سال به سرعت سپري مي شود تازه ممكن است عروسي پوريا
هم باشد آنوقت مي آييد تهران.
همه با شنيدن اين حرف متعجب شدند نگاهها متوجه پوريا شد.
-مگر خبري است پوريا؟
نه بابا چه خبري تارا عادت كرده مرتب درباره من حدس و گمان بزند.
خانم الماسي گفت دخترم دروغ نمي گويد اين امكان وجود دارد به هر حال مطمئن باشيد هر اتفاقي بيفتد زود خبرتان
مي كنم.
سپس خواهرش رابوسيد به هر حال زمان رفتن فرارسيد تارا نفس عميقي كشيدو دور شد و براي شيدا و پروانه دست
تكان داد.
در هواپيما پوريا تارا را قانع كرد كه لغتهاي انگليسي را از او بپرسد اين بار لغتها را خوب حفظ كرده بود.
پوريا گفت اميدوام سال ديگر لزومي به استفاده از تابستان براي درس خواندن نداشته باشي و درهمان طول سال
درسهايت را خوب بخواني.
-اتفاقا همين تصميصم را گرفته ام قول مي دهم امسال خرداد ماه قبول شود مي خواهم بدانم چه لذتي دارد؟
اگر مي دانستي هرگز تجديدي نمي آوردي البته اگر طعم آن را فراموش نمي كردي چون فقط چند سال است كه از آن
دور ماندي اما امسال حتما دوباره طعم آن را مي چشي.