*رمان تارا*

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
بودند جشن در باغ آنها برگزار شود فقط به خاطر اين بود كه اگرباغ يك غريبه بود با دادن خسارت تا حدودي از
خجالت صاحب باغ در مي آمدند اما خانم اكبري نه تنها در ازاي باغ كرايه اي نمي گرفت بلكه مسلما خسارت هم قبول
نمي كرد.اما به هر حال اصرار ايرج آنها و همينطور احمد را ناگزير به پذيرفتن كرد.او تاكيد كرد فردا بيايد و يك بار
ديگر باغ راببينيد.
خانم اكبري نه تنها با نظر ايرج مخالف نبود بلكه خيلي هم از آن استقبال كرد.احمد قبل از آن هم اينها را مي دانست اما
مشكل او آهو بود البته مسبب اصلي ان غرور خودش بود.فردا پس از بازديد دوباره مورد تاييد قرار گرفت.
سرانجام ان هفته هم سپري شد و روز پنج شنبه فرارسيد ساعت حدود شش بود كه مهمانها وارد مي شدند اما تارا هنوز
نيامده بود.او از روز قبل كه همه به منزل دايي اكبر رفته بودند همانجا مانده بودو قرار بود كه روز بعد زندايي اش موهاي
او و پروانه را درست كند .زندايي او ساعت سه از آرايشگاه برگشته بود وزمان براي درست كردن موهاي آنها كافي بود
تارا خودش خواسته بود كه به آرايشگاه نرود او قبلا سشوار كشيدن زندايي اش را ديده بود و كار او را به آرايشگرهاي
ماهر ترجيح مي داد.به هر حال آنها ساعت 7 در باغ بودند ايرج از ورود تارا در ساعت 7 متعجب بود.بقيه خانواده او از
ساعت 6 آنجا بودند و دايي اكبر و چند آقاي ديگر از صبح در باغ بودند.حتي خانواده اكبري هم زودتر از آنها به باغ
آمده بودند احمد از تارا دلخور بود و به محض ورود او گفت معلوم است تو كجايي؟بيشتر مهمانها آمده اند آنوقت تو
بايد حالا اينجا باشي.
تارا گفت معذرت مي خواهم من با زندايي و بچه ها بودم نمي توانستم كه زودتر بيايم.
اصلا تو چرا ديروز برنگشتي خانه؟
تارا نمي دانست چه جوابي بدهد به هر حال يك شب هوس كرده بود منزل دايي اش بماند كه البته اصرار زندايي و
پروانه او را مجبور به ماندن كرده بود.در غير اين صورت با تما تمايلش براي ماندن باز هم با خانواده اش به منزل
مادرجون برمي گشت.
احمد خودش هم از لحنش ناراحت شد در اين هنگام ايرج به داخل ساختمان آمد احمد به صحبتهايش خاتمه داد و تارا با
گفتن باز هم معذرت مي خواهم مسير باغ را پيش گرفت.در اين لحظه ايرج به احمد گفت چي شده احمد تو فكري؟
-چيزي نيست برويم.
هر دو به سمت باغ حركت كردند.پوريا هم تارا را موقع خارج شدن از سالن ديده و متوجه ناراحتي او شده بود و دليل
آن را پرسيده بود اما تارا لبخندي زدو گفت نه ناراحت نيستم.خيلي دلم برايت تنگ شده بود.
پوريا هم پاسخ داد منم همينطور ديشب خوش گذشت؟
بعد از شام با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
راستي؟چه خوب تو هر جا بروي برنامه قدم زدنت به هم نمي خورد.
-نه خدارو شكر زندايي هم مثل من است تقريبا طرز فكرمان هم يكجور است...اين را ديشب فهميدم.
-از كجا فهميدي؟
-وقتي با هم راجع به فلسفه عشق صحبت مي كرديم فهميدم.
گفتي فلسفه عشق؟ چه خوب و سرگرم كننده.
نه پوريا فقط سرگرم كننده نبود من فكر مي كنم عشق به نوبه خود تا حدودي عبرت آموزاست.
با دعوت شدن تارا به رقص گفتگوي انها قطع شد احمد هم كنار نسرين نشسته بود و به رقص تارا و بيشتر به چهره او
نگاه مي كرد مي خواست بداند ناراحت است يا نه حدس او درست بود تارا فراموش كرده بود چون كوچكترين اثري از
ناراحتي در چهره اش ديده نمي شد.درحين رقص پروانه از او پرسيد دايي عصباني بود؟
با اين سوال خود تارا را به فكر انداخت تا نگاهي به احمد بياندازدو ببيند هنوز هم عصباني است يا نه وقتي به او نگاه كرد
احمد لبخندي محبت آميز نثار او كرد.تارا با ديدن آن به پروانه پاسخ داد بله اما خوشبختانه فقط بود.
وقتي رقصشان به پايان رسيد احمد گفت متشكرم تارا خيلي خوب بود
تارا لبخندي زدو گفت: انقدر مي رقصم تا پايان جشن كمترين ناراحتي از من نداشته باشي.
مطمئن باش همين حالا هم ندارم معذرت مي خواهم.
-من هم همينطور
-همان دوبار كافي بود تارا.
-راستي؟متشكرم كه انقدر باگذشتي.
-تارا كنايه نزن
-باور كن جدي گفتم.
سپس كنار نسرين و احمد نشست احمد پرسيد ديروز چكار كردي؟
هيچي بعد از رفتن شما با زندايي و پروانه صحبت كرديم و برنامه شام را چيديم بعد هم پدارم امد و به بازي ورق
مشغول شديم.تا اينكه دايي آمد و شام خورديم بعد از شام هم با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
صبح كمك زندايي غذا پختيم البته قبل از آن رفتيمخريد چون پروانه مي خواست كفش بخرد.
-پس بي خود نبود ما را فراموش كرده بودي؟
-من شمارا فراموش نكرده بودم.
-شوخي كردم ناراحت نشو.
يكي دو روز بعد از عروسي خانه مادرجون هنوز شلوغ بود رفت و آمد گويي تمام شدني نبود.ماه عسل عروس و داماد
نيز به آخر تابستان يعني شهريور ماه كه هوا خنكتر مي شد موكول شد.هر روز عروس و داماد به همراه خانواده هايشان
يكجا دعوت داشتند.خانم الماسي و بچه ها به منزل خانم اكبري رفتند و بعد از ظهر يكشنبه باز هم تارا گرفتار كتاب
عربي اش شد.هنگامي كه مادرش گفت ايرج جان اگر ممكن است كمي ديگر به تارا عربي ياد بده ايرج پذيرفت.تارا
نگاهي ملتمسانه به پوريا انداخته و گفت پوريا نجاتم بده.
اما پوريا در حالي كه مي خنديد پاسخ داد نجات تو در همان است كه ناگزير به پذيرفتنش هستي بلند شو ده روزي مي
شود كه استراحت كرده اي.
چه استراحتي فقط عربي نخوانده ام -خوب اين خيلي همهم است.
-ايرج منتظر او بود پوران گفت بلند شو تارا جان ايرج منتظر است.
تارا به بي حوصلگي برخاست سعيد گفت خدابيامرزدت.
واين باعث شد تارا خنده اش بگيرد.پس از رفتن او پوران و پوريا به هم نگاهي انداختند و خنديدند سعيد گفت بيزاري
بدچيزي است.
پوران گفت نه سعيد جان تارا بيزار نيست فقط زيادي بازيگوش است نمي تواند يكجا بنشيند درس خواندن هم با
بازيگوشي سازگار نيست.
ايرج درسي را كه دفعه گذشته نتوانسته بود آنراا تمام كند دوباره از ابتدا توضيح داد و بعد از حل چند تمرين به سراغ
درس بعدي رفت.تارا درس اول را خوب گوش داده بود درس بدي را نيز به سختي گوش كرد اما اواسط ان كه رسيد با
نگراني گفت شما كه خيال نداريد امروز كتاب را تمام كنيد؟
ايرج كه خنده اش گرفته بود بر آن غلبه كردوخيلي جدي گفت :نه اما شما كه خيال نداريد يكبار ديگر اين درس را از
اول گوش كنيد؟
-آه نه به هيچ وجه.
سپس ايرج به توضيح بقيه درس پرداخت و پس از حل تمرينها آن گفت بسيار خوب درس بعدي را هم گوش كنيدوبعد
برويد.
اين حرف تارا را بسيار عصباني كرد امانمي توانست حرف بزند پس سكوت كرده و چيزي نگفت اما خودش مي دانست
كه ان درس را ياد نخواهد گرفت.
بنابراين به محض اينكه ايرج خط اول را خوند گفت اگر اشكالي ندارد ميخواهم بروم آب بخورم.احتياجي نيست برويد به آزاده مي گويم برايتان بياورد.
او خواهرش را صدا كرد آزاه كلافگي را از صورت تارا خواند اما جز يك خسته نباشي چيز ديگري نگفت.
پس از دقايقي تارا دوباره گفت ممكن است بروم بيرون با مادرم كار دارم.
-نه ممكن نيست بگذاريد براي بعد چيزي به پايان درس نمانده.
هنگام توضيح جمله بعدي براي اينكه مطمئن شود او گوش مي كنم نگاهي به او انداخت.تارا فقط نگاه مي كرد اما اثري
از توجه نبود.ايرج با ديدن چهره خسته اوكتاب را بست و گفت خيلي خوب برويد فردا تمرينهاي درس سه و چهار راحل
كنيد.
تارا كه خيلي خوشحال شده بود بلافاصله از روي صندلي برخاست و با گفتن چشم حتما از اتاق خارج شد پس از رفتن او
ايرج در حاليكه مي خنديد وچهره كلافه او موقع درس پنجم را به خاطر مي آورد با خود گفت فقط يك ساعت گويا
بيشتر از دو درس نمي شود تدريس كرد سر كلاس چطور طاقت مي اورد خوب حتما آنجا هم گوش نمي كند.ودر همان
حال دفتر و كتاب تارا را جمع آوري كرده و مرتب روي ميز گذاشت و از اتاق خارج شد.به محض نشستن تارا روي مبل
سعيد گفت خسته نباشيد خانم چطور بود؟
-متشكرم بد نبود ولي سعيد خواهش مي كنم حالا كه پوريا حاضر نيست به من درس بدهد تو قبول كن.
-آه نه خواهش مي كنم تارا از اين لطفها به من نكن...اين لطف تو مصيبت است.
-واي خدا آخر چرا هيچ كدام از شما حاضر نيست به من درس بدهد؟
-چون تو حاضر نيستي با ما درس بخواني.
-من كي چنين چيزي گفتم؟
با زبان نگفتي اما موقع توضيح دادن درس انقدر اذيت مي كني و بهانه مي آوري و يا راجع به موضوعات بي ربط صحبت
مي كني كه ادم را پشيمان مي كني تازه حالا ما هم كه حاضر باشيم باشيم كه به تو درس بدهيم مامان قبول نمي كند.
-سعيد تو قبول كن مامان را من راضي مي كنم.
گفتم كه ترجيح مي دهم اين كار را نكنم.
صبح روز بعد تارا به سراغ تمرينهايش رفت و چند تا از آنها را حل كرد.ايرج پس از ديدن آناه تحسين مختصري كرده
و به سراغ درس بعدي رفت او تصمصم گرفته بود اين بار فقط دو درس را تدريس كند.تا به حال دو جلسه به تارا درس
داده بود اما فقط چهار درس و هنوز بيشتر درسها باقي مانده بود اما چاره اي نداشت آن روز قواعد درس پنج و شش را
براي او توضيح داد و بعد سراغ درس هفت رفت خيال نداشت ان را درس بدهد فقط مي خواست تارا را اذيت كند همراه
با ورق زدن كتاب نگاهي به او انداخت مي خواست عكس العنل تارا را ببيند تارا سكوت كرده بود ايرج مي دانست او به
درس گوش نخواهد داد و سكوتش از روي اجبار است.وقتي سكوت او را ديد پرسيد براي اين درس امادگي داريد؟
تارا چاره اي نديد جز اينكه رك باشد نخير به هيچ وجه.
اما من خيال دارم آن را توضيح دهم تعداد درسها زياد است ممكن است نتوانيم كتاب را تمام كنيم.
تارا گفت مهم نيست خودم آن را تمام مي كنم به هر حال قبلا هم آن را خوانده ام.
راستي؟يعني قواعد آن را مي دانيد؟
-نه زياد اما وقتي بخوانم ياد مي گيرم.
-به هر حال امروز بايد اين درس را هم ياد بگيري.
-در اينصورت چاره اي جز گوش دادن آن ندارم سعس مي كنم ياد بگيرم.
ايرج فكر نمي كرد تارا انقدر راحت با او كنار بيايد وقتي لحن مظلومانه او را ديد دلش سوخت و گفت:گفتم امروز نگفتم
همين الان مي توانيد برويد بعد از ظهر دو درس ديگر مي خوانيم حل تمرينها را فراموش نكنيد.
اولين بار بود كه تارا عربي را خوب ياد گرفته بود حالا ديگر به هيچ وجه از رفتن به اتاق ايرج ناراحت نبود.چون فهميده
بود كه ايرج بعد از اين هر بار فقط دو درس را توضيح مي دهد و تارا تحمل ان را داشت.
بعد از يكي دوساعت استراحت با يادآوري خانم الماسي تارا به سراغ تمرينهايش رفت گرچه بي حوصله بود اما آنها را
حل كرد.
چند روز ماندن در خانه خانم اكبري براي تارا مفيد بود و او دوازده درس عربي را ياد گرفته بود.پس از گذشت چند روز
مهماني هاي بعدي عروس و داماد شروع شد.هرجا كه دعوت مي شدند با هم بودند.چند دفعه ديگر به خانه خانم اكبري
رفتند و طي آن دفعه ها ايرج موفق شده بود تمام درسها را براي تارا توضيح دهد.اما از قبل از آن زماني كه هنوز چند
درس مانده بود پدرام تازه متوجه درس دادن ايرج به تارا شده بود و پدرام كه گويا غيرتي شده بود گفت خوب چرا به
من نگفتيد به تارا درس بدهم فكر كرديد او به اين كتاب مسلط تر است؟
-نه عزيزم اما جدي تر است.
-مطمئن باشيد من هم موقع درس دادن جدي هست.
-خانم الماسي خنديد و گفت مي دانم اما مشكل ما تارا بود او با تو راحت تر است تا ايرج.چون با ايرج رودربايستي
داشت ناچار بود به توضيحات او گوش دهد اما اونه از تو خجالت مي كشد نه به درس دادنت گوش مي دهد بارها پوريا
و سعيد سعي كردند به او درس بدهند اما هيچ وقت موفق نشدند و نتيجه مطلوبي از زحماتشان نديدند.پدرام هنوز قانع
نشده بود اما با ورود دخترها به ناچار سكوت كرد. با ورود آنها خانم الماسي از تارا سوال كرد چند درس از عربي ات
مانده؟
فقط سه درس مامان.
-خوبه تا آخر هفته ديگر كه بر مي گريدم تمام مي شود.
پدارم نگاهي به تارا انداخت و گفت:حالا عربي ات را خوب ياد گرفتي ؟
-بله فردا آن را تمام مي كنيم.
-يعني فردا هم مي رويد آنجا؟
-بله
-خوبه اينطور كه معلوم است آنها نزديكترند.
-چه مي گويي پدرام ما كه بيشتر اوقات انجا بوديم.
-كي؟
-كي يعني چه؟ما اينجا هم زياد آمديم مطمئن باش بيشت را ازخانه انها.
تارا دليل ناراحتي پدرام را نمي دانست از طرفي هم پدارم تا حدودي حق داشت نمي توانست قبول كند با وجود خودش
ايرج بخواهد به دختر عمه اش درس بدهد غيرت يا حسادت؟دوباره پدرام برگشت به موضوع اول:تدريس ايرج چطور
است؟
-خيلي خوب تا به حال انقدر خوب عربي را ياد نگرفته بودم.
-شايد انقدر خوب نخوانده بودي؟
-خواندن من تفاوتي نكرده ايرج خيلي خوب ردس مي دهد.
خوب....
خيلي سريع برخاست و از او دور شد.روز بعد تارا سه درس ديگر عربي را هم ياد گرفت وهفته پس از ان به سرعت
سپري شد و موقع رفتن رسيد موقع خداحافظي همه ناراحت بودندو فقط تارا بود كه در چهراه اش هيچ غمي ديده نمي
شد او بقيه را دلداري مي دادو مي گفت مطمئن باشيد يك سال به سرعت سپري مي شود تازه ممكن است عروسي پوريا
هم باشد آنوقت مي آييد تهران.
همه با شنيدن اين حرف متعجب شدند نگاهها متوجه پوريا شد.
-مگر خبري است پوريا؟
نه بابا چه خبري تارا عادت كرده مرتب درباره من حدس و گمان بزند.
خانم الماسي گفت دخترم دروغ نمي گويد اين امكان وجود دارد به هر حال مطمئن باشيد هر اتفاقي بيفتد زود خبرتان
مي كنم.
سپس خواهرش رابوسيد به هر حال زمان رفتن فرارسيد تارا نفس عميقي كشيدو دور شد و براي شيدا و پروانه دست
تكان داد.
در هواپيما پوريا تارا را قانع كرد كه لغتهاي انگليسي را از او بپرسد اين بار لغتها را خوب حفظ كرده بود.
پوريا گفت اميدوام سال ديگر لزومي به استفاده از تابستان براي درس خواندن نداشته باشي و درهمان طول سال
درسهايت را خوب بخواني.
-اتفاقا همين تصميصم را گرفته ام قول مي دهم امسال خرداد ماه قبول شود مي خواهم بدانم چه لذتي دارد؟
اگر مي دانستي هرگز تجديدي نمي آوردي البته اگر طعم آن را فراموش نمي كردي چون فقط چند سال است كه از آن
دور ماندي اما امسال حتما دوباره طعم آن را مي چشي.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفتم
چند روز بيشتر به شروع امتحانات نمانده بود كار پوريا هم زيادتر شده بود زيرا بايد هر شب با تارا كار مي كرد.او هر
سه كتاب را خيلي خوب ياد گرفته بود.
صبح روز سه شنبه تارا به همراه پوريا براي گرفتن برنامه امتحاني به مدرسه رفت.شنبه امتحان جغرافي سه شنبه عربي و
پنج شنبه نيز امتحان انگليسي داشت.
شب نيز برايشان مهمان آمد تمام آن هفته را توران انتظار كشيده بود چون به محض برگشتن از مشهد بهروز به
مسافرت رفته بود البته به خاطر كارشان.آنها صاحب يك نمايشگاه ماشين بودند اما علاوه بر شريك دوستان خوبي هم
بودند.به هر حال پس از چند روز انتظار توران به سر امد آن شب بهروز به همراه خانواده اش به آنجا آمدند تارا شربت
را آماده كرد اما اجازه داد توران آن را به مهمانان تعارف كند.بهروز يك خواهر و يك برادر داشت كه خواهرش يكسال
از توران بزرگتر و برادرش با تارا همسن بود.پس از تعارف ميوه و شربت توران كنار بهناز به گفتگو نشست.بهناز دختر
خونگرمي بود او از آنها در رابطه با سفرشان پرسيد و توران اظهار كرد كه به راستي به انها خوش گذشته وتارا نيز آن را
تاييد كد.آنها همه دو به دو مشغول صحبت بودند و پس از ساعتي گفتگو بساط شام را اماده كردندو رفتند.
روز شنبه پوريا تارا را به مدرسه رساند و كمي به او قوت قلب داد اين بار نير با اعتماد به نفس كامل سرجلسه رفت.پوريا
خواست منتظر بماند اما تارا مانع شد و گفت معلوم نيست چقدر طول بكشد.
در جلسه امتحان تارا خيلي خوب به سوالات جواب داد و اطمينان داشت نمره اي كمتر از هجده نخواهد آورد.تارا در
امتحانات بعدي اش هم موفق بود پس از پايان امتحاناتش پوريا چند كتاب فلسفي براي او خريد. يك هفته به پايان
تعطيلات تارا نتيجه اش را گرفت همانطور كه پيش بيني كرده بود جغرافي 18.5 شد نمراه دو درس ديگرش هم خوب
بود.هفته آخر نيز با خريد لوازم مدرسه سپري شد.تارا هرگز مثل آن روز مشتاق رفتن به مدرسه نبود.گويا معجزه شده
بود.سالهاي گذشته از نيم ساعت قبل مادرش مرتب مي گفت تاراديرت نشود؟ اما كو گوش شنواوسرانجام ده دقيقه به
زنگ مانده پورياي بيچاره مجبور بود اورا به مدرسه برساند تا ديرش نشود اما ان روز تارا نيم ساعت مانده به زنگ آنجا
بود.به هر حال روز اول مدرسه خيلي خوب گذشت تارا به هيچ وجه خسته به نظر نمي رسيد و از همان رو زاول پس از
دو ساعت استراحت شروع به درس خواندن كرد مادرش خيلي تعجب كرد اما حيرتش را بروز نداد و فقط او را تشويق
كرد.
بعد از ظهر پنج شنبه پوران به منزل آنها امد آن روز برخلاف هميشه كه اولين نفر مقابل در سالن به انتظار بالا آمدن
خواهر و شوهر خواهرش مي ايستاد خبري از او نبود.
پوران گفت:مامان تارا كجاست؟
در اتاقش درس مي خواند.
سعيد و پوران در يك زمان گفتن درس مي خواند؟
بله درست شنيديد او درس مي خواند.
سعيد و پوران با تعجب به هم نگاه كردند سپس سعيد به طرف اتاق تارا رفت و به ارامي در را گشود و به داخل نگاه
كرد.گفته خانم الماسي درست بود و تارا مشغول مطالعه بود.سعيد همانطور كه در را مي بست خنديد و گفت خدا من
درس خواندن اصلا به او نمي آيد.
خانم الماسي گفت سعيد خواهش مي كنم ممكن است اين حرف تو او را پشيمان كند.
از اين حرف همه خنديدند.پوريا گفت نه مامان خيالتان راحت باشد تارا اينطو كه شما فكر مي كنيد نيست ...مطمئن
باشيد اگرمتوجه حرف سعيد بشود بيشتر درس مي خواند از اين گذشته محال است تارا تصميمي بگيرد و كسي بتواند او
را منصرف كند.
سپس خانم الماسي به توان گفت بهتر است اورا صدا كني چند ساعت است كه درس مي خواند.
چند ساعت مامان!
بله هر روز كه از مدرسه مي ايد بعد از يكي دو ساعت استراحت شروع به درس خواندن مي كند.
يعني تارا طاقت مي آورد چند ساعت در اتاقش بماند آن هم براي درس خواندن؟
بله پوران جان او از رو زاول براي خودش برنامه ريزي كرده..بين درسهايش هم كاهي شعر مي خواند و گاهي مي آيد
بيرون و سر به سر ما مي گذارد و بعد از اينكه خستگي اش برطرف شد دوبراه شروع مي كند.
سعيد گفت:مگر هفته اول چقدر به آنها درس داده اند؟
-دخترم زرنگ شده آقا درسها را قبل از اينكه به آنها بدهند مي خواند تا بهتر ياد بگيرد از اين گذشته درسهاي سال
هاي قبل را مي خواند تا خودش را براي كنكور اماده كند.
-خداي من انگار او يك تاراي ديگر شده است!
-نخير آقا او همان تاراي من است حالا كه درس خوان شده او را تاراي كس ديگه نكن.
در اين هنگام تارا با خوشحالي از اتاق بيرون امد.بعد از احوالپرسي گفت شما كي آمديد؟
-خيلي وقت نيست كه آمديم.
پوران او را در اغوش گرفت و گفت تاراري عزيزم حالا كه درسخوان شدي چقدر دوست داشتني تر هستي.
سعيد از همان اول شروع به سر به سر گذاشتن او كرد.وگفت:اگر شاگرد اول شوي چه شيريني به ما مي دهي؟
به تو هيچي.
هيچي؟
خوب شايد يك شيريني.
چقدر خسيس!
لابد انتظار داري يك زنجير طلا به تو بدهم.
پوران گفت تو همان شيريني را بده آنوقت ما يك هديه خوب به تو مي دهيم.
سعيد گفت:البته اگر به من دوتا شيريني بدهي.
به تو پنج تا مي دهم خوبه؟
خيلي البته به اين شرط كه انتظار 5 تا كادو نداشته باشي.
نه همان يكي كافي ست.
برخلاف انتظار ديگران كه فكر مي كردند او پس از مدتي از اين نحو درس خواندن خسته خواهد شد او به روش خود
ادامه داد و سرانجام پس از گذشت سه ماه به نتيجه اي كه مي خواست رسيد او از هيچ امتحاني نمره اي كمتر از نوزده
نمي آورد.پس از ششمين امتحانش گفت مامان بيست مي شوم.
مادرش با ناباوري گفت:تارا تو اطمينان داري؟يعني تو به همه سوالها پاسخ درست دادي؟
تارا اين با كمي ناراحت شد و گفت:حالا كه باور نمي كنيد ديگر نمره هايم را به شما نمي گويم.تا خودتان در كارنامه ام
ببينيد.
مادرش براي دلجويي از او گفت نه عزيزم من منظور بدي نداشتم حتما تو درست مي گويي به هر حال خودت بهتر مي
داني امتحانت را چطور دادي من بي جهت شك كردم.
سرانجام همانطور كه انتظار داشت شاگرد اول شد.حتي مديرومعاون مدرسه تعجب كرده بودند و مي گفتند:خانم الماسي
معجزه شده ايت.
خانم الماسي خنديده بود و گفته بود نخير خانمها معجزه نشده دخترم درسخوان شده.
يك شيريني خوب به آنها داده بود او از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و همان موقع خروج از مدرسه به همراه پوريا به
قنادي رفته و با يك جعبه شيريني به خانه بازگشتند اول قصد داشتن براي او هديه بخرند كه خانم الماسي گفته بود:صبر
كن ببينيم خودش چي دوست دارد.
وقتي به خانه برگشتند تارا هنوز مدرسه بود اما ظهر كه برگشت برادر و هر دو خواهرش براي تبريك گفتن و بوسيدن
او يكباره به سمتش رفتند و سرانجام تارا گفت:ديگر شاگرد اول نمي شوم.
او همه چيز را دوست داشت غير از اينكه كسي زياد او را ببوسد.پوران همانطور كه قول داده بود عمل كرده و براي او
يك زنجير طلا خريده بود پوريا وقتي زنجير را ديد گفت من هم يك سبد گل براي زنجيرت مي خرم.بايد يك جشن
حسابي بگيريم.
-تولدش هم نزديك است هر دو جشن را با هم برگزار مي كنيم.چطوره تارا راضي هستي؟
بله مامان متشكرم.
بعد از ظهر همان روز خبر شاگرد اول شدن تارا بين فاميل و نزديكان پخش شد.خانم الماسي اول به منزل مادرجون
تلفن كرد و احمد را از اين موضوع باخبر كرد.احمد باور نكرد و گمان مي برد خواهرش سربه سر او مي گذارد.به همين
خاطر خواست كه با خود تارا صحبت كند.تارا گفت:چيه دايي؟ به من نمي آيد يعني بعيد به نظر مي رسد؟
از تو بله تارا من فكر مي كردم واقعا غير ممكن است.
حالا كه مي بيني ممكن شده است كارنامه ام را نگه مي دارم تا خودت بيايي ببيني.
پس از قطع تماس احمد به منزل خواهر و برادرش هم تلفن كرد و آنها هم مثل خود او به سختي باور كردند.وقتي اين
خبر به گوش ايرج رسيد لبخند رضايتمندي زد و هيچ نگفت.اما پدرام برخلاف ايرج وقتي متوجه شد گفت از تارا هيچ
چيز بعيد نيست او خيلي با استعداد است....اگر بازيگوش نبود هر سال مي توانست شاگرد اول شود.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هشتم
هفته بعد جشني به مناسبت تولد تارا برگزار شد.احمد و نسرين نيز روز قبل به تهران آمده بودنداحمد هر سال روز تولد
تارا را به خاطر داشت و از چند روز قبل به تهران مي امد.او تنها خانواده مادري بود كه در جشن شركت مي كرد اما
خانواده پدري او همه بودند عمه او بسيار مهربان بود و محبت زيادي نسبت به تارا داشت او سال قبل از توران بار
يپسرش خواستگاري كرده بود اما او مخالفت كرده و آنها دو ماه پيش دختر ديگري را نامزد كرده بودند.مجيد پسر
ديگر او دانشجو بود و پسر خيلي خوبي به نظر مي رسيد.پس از گذشت يك ساعت خانواده شهبازي وارد شدند تارا
نگاهش را به پ وريا انداخت.همانطور كه حدس زده بود پوريا هيجان زده شد.آنشب سيما زيباتر از هميشه به نظر مي
رسيد او پيراهن بلند به رنگ فيروزه اي به تن داشت و موهاي بلندش تا كمر او را پوشانده بود.
دقايقي پس از آن بهروز و خانواده اش وارد شدند تارا از ديدن همه خوشحال مي شد و هيچ كس نبود كه با ورودش تارا
را بيشتر از دقايق قبل خوشحال كن ا او را منتظر گذاشته باشد.اما توران و پوريا از يك ساعت قبل منتظر و چشم به راه
بودند.سيما پس از تبريك گفتن به تارا در صندلي كنار او نشست و پس از دقايقي متوجه گردنبند تارا شد و گفت چه
گردنبند قشنگي.
منظورت كدام است سبد گل يا زنجير؟
هر دو قشنگ است اما سبد گل بيشتر.
اين سليقه پورياست.
سيما با شنيدن آن لبخندي زد و گفت:راستي؟خوش سليقه است.
روز شنبه تارا فراموش كرده بود انشا بنويسد يعني اصلا نمي دانست كه بايد انشا مي نوشته و با خيال راحت در كلاس
نشسته بود.مريم از او پرسيد تارا انشا نوشتي؟
انشا؟راجع به چي؟
به خانم تازه مي پرسد راجع به چي.راجع به وحدت.
واي من فراموش كرده بودم.
مريم خنديد و گفت بله مهماني پنج شنبه خوش گذشته به من هم خيلي خوش گذشت اما باعث نشد انشا را فراموش
كنم.حالا اگر صدايت كرد دفتر من را ببر.
آخر ممكن است خودت را هم صدا كند او بيشتر اوقات از تو مي خواهد كه انشايت را بخواني.
پس تو چكار مي كني؟
در همين هنگام خانم سعيدي مثل هميشه قبل ار هر كس تارا را صدا كرد و او روي اينكه بگويد انشا ننوشته ام را نداشت
بنابراين دفترش رابرداشت و آنگاه با كمي من و من شروع به خواندن كرد.آن روز انشا بسيار زيبايي را خواند اما
برخلاف هميشه كه خانم سعيدي فقط در دفتر خودش براي آنها نمره مي گذاشت مايل بود دفتر تارا را ببيند واين جمله
او كه گفت دفترت را بياور اينجا ببينم عرق سردي بر روي پيشاني تارا نشاند.دوستانش هم دست كمي از خودش
نداشتند.خانم سعيدي بهت زده به دفتر تارا چشم دوخته بود اما برخلاف انتظار آبروي او را نبرد و فقط با صداي آرام
گفت پس اين همه جملات زيبا را چطور پشت هم رديف كردي؟حيف نبود تو كه انقدر سريع توانستي آن را بزبان
بياوري چرا زحمت نوشتنشان را به خودت نداديمگرچقدروقتت را مي گرفت؟تارا شرمنده سرش را پايين انداخته بود و
حتي نمي توانست توضيح دهد.خانم سعيدي بعد از گذاشتن يك صفر بزرگ بر روي صفحه دفتر با صداي بلند گفت
آفرين دخترم بنشين.
دانش آموزان ديگر مايل بودند بدانند خانم چه نمره اي براي تارا گذاشته به محض نشستن او مريم دفترش را برداشت
و نگاه كرد و با ديدن صفر طاقت نياورده و شروع به خنديدن كرد تارا خودش هم خنده اش گرفته بود.اما به سختي
خودش را كنترل كرد.
در خانه وقتي موضوع را براي توران تعريف كرد كلي خنديدو به مادرش كه كنجكاو شده بود نيز دراين باره توضيح داد
و از او خواست به مدرسه بيايدو براي معلم توضيح دهد كه تارا قصد فريبش را نداشته و فراموش كرده انشا بنويسد.
صبح روز سه شنبه تارا مثل مواقع ديگر كه ديرش مي شد به جاي اينكه پله ها را يكي يكي پشت سر بگذارد بر روي
نرده نشسته و خوست روي آن سر بخورد اما متاسفانه وسط راه كنترل خود ارا ازدست داد و سقط كرد شانس آورد ه
سرش به زمين نخورد اما دست راستش چون زير تنه اش مانده بود كمي آسيب ديد.خانم الماسي با ديدن اين وضع
سخت عصباني شده بود و در حاليكه نمي توانست خشمش را پنهان كند شروع به سرزنش كردن تارا نمود.پ.ريا او را
در بلند شدن كمك كرد وگفت كار احمقانه اي كردي مي داني چقدر خطرناك است؟
اما تارا انقدر احساس درد مي كرد كه متوجه حرفهاي او نمي شد و در همان حال ناله كنان گفت پوريا فكر كنم دست
شكسته است.
پوريا دست او را آرام تكان داد و ناله اش بلند شد مادرش نگران تر شد و گفت پوريا نكند دستش شكسته است؟
-نگران نباشيد مامان همين حالا او را به بيمارستان مي برم.
صبر كنيد من هم با شما مي آيم.
در بيمارستان پس از عكسبرداري دكتر تشخيص شكستگي دادو دست او را گچ گرفتند.عصر پوران به همراه همسر
وپسرش نگران و با عجله به منزل آنها آمدند.توران تلفني به او خبر داده بود اما هنوز دست نمي دانستند چطور اين
اتفاق افتاده تارا موقع تعريف ماجرا توسط مادرش كمي شرمنده به نظر مي رسيد.به خصوص موقعي كه سعيد پرسيد تارا
چند سالت است؟
پوريا گفت خيلي خوب ديگر از اين كارها نمي كند.دراين لحظه توران گفت: تارا چطور نتوانستي خودت را كنترل كني
تو كه بيشتر مواقع اين مسير را اينطوري مي روي.
وبا شيندن اين حرف صداي مادرش بلند شد خداي من تو هميشه اين كار را مي كني آخر تونمي فهمي ....توران كه
متوجه اشتباه خود شده بود گفت نه مامان هميشه كه نه من شوخي كردم.
توران تو چرا چيزي به او نمي گفتي؟تو هم مقصري.
اين اولين بار بود كه تارا در چنين جمع صميمانه اي انقدر ساكت بود پورا نگاهي به او انداخت و گفت خواهر بيچاره ام
حتما خيلي درد كشيدي؟
زياد درد نداشت.
مادرش گفت بر فرض هم كه داشت حقش بود تا دفعه ديگر از اينكارها نكند.
پوريا اين بار به تارا نزديكتر شد و گفت آخر چرا حالا تارا مي خواهي بادست شكسته به خواستگاري بروي؟
تارا خنديد و گفت: نگران نباش آقاي شهبازي كه نمي خواهد به من دختر بدهد.
پس از ساعتي صحبت خواستگاري شروع شد و تا موقع شام نيز ادامه داشت.تا اينكه جمعه بعد از ظهر همه غير از تارا و
توران به منزل آقاي شهبازي رفتند.تارا با وضعيتي كه دستش داشت ترجيح داد در خانه بماند و توران هم به خاطر او در
خانه ماند.برخلاف روزهاي قبل كه پوريا نوشتني هايش را مي نوشت آنروز توران مجبور شد تمرينهاي عربي اش را
بنويسد بعد با كمك هم به حل آنها پرداختند.
تارا گاهي بين تمرينها صحبت از پوريا را پيش مي كشيد و مي گفت توران تو فكر مي كني چه مي شود؟آقاي شهبازي
قبول ميكند؟
بله حتما پوريا هيچ چيز كم ندارد.از نظر من او يك مرد ايده آل است.اقاي شهبازي پوريا را خيلي دوست دارد و بدون
شك از احساس پوريا و سيما باخبر است.
سرانجام حدود يك ساعت پس از حل تمرينها بقيه آمدند تارا با شنيدن صداي اتومبيل به سمت در دويد و به محض باز
كردن در گفت مامان چي شد؟
پوران خنديد و گفت صبر كن برسيم.
مادرش پاسخ داد چطور مي خواستي بشود عزيزم؟ما كه مشكلي نداشتيم صحبت كرديم و قرار گذاشتيم.
حالا براي كي قرار گذاشتيد؟
صداي پوريا كه مشغول بستن در بود به گوش رسيد كمي صبر كن تارا خودم برايت همه چيز را تعريف مي كنم.
قبل از هر چيز اين را بدان كه فردا آقاي شهبازي و بچه ها به ملاقاتت مي آيند خانم شهبازي وقتي فهميد دستت شكسته
خيلي ناراحت شد.
حدود بيست روز بعد جشن نامزدي پوريا برگزار شد خانم اكبري هم به همراه ايرج و آزاده در اين جشن شركت
داشت اما آرزو به خاطر امتحاناتش ناگزير بود پيش آهو بماند.اهو هم ماه آخر بارداريش بود و نمي توانست بيايد.ايرج
هم امتحاناتش شروع شده بود اما يك هفته تعطيل بود و اين فرصت مناسبي براي شركت كردن او در جشن بود.بقيه
خانواده خانم الماسي نيز در جشن بودند.شرايط پدرام هم مثل ايرج بود اما رشته تحصيلي او مهندسي بود و ايرج
مديريت.
خانم اكبري و بچه ها همان روز ساعت حدود يازده رسيدند ايرج به محض ديدن تارا شاگرد اول شدن او را تبريك گفت
اما پدرام همراه با تبريك گفته بود:بالاخره طلسم را شكستي كار فوقالعاده اي بود هيچ كس نمي توانست فكرش را
بكند.
پروانه و شيدا هر دو معتقد بودند او نابغه است شهاب هم گفت : تارا راستش را بگو به كدام از دوستانت پول دادي تا
ورقه اش را جلوي تو بگذارد.
تارا خنديد و گفت يك موقعي بپرس كه بتوانم بگويم الان اگر بگويم همه مي فهمند.
امادايي اكبر و خاله اشرف هر دوبا يك هديه خوب براي تارا آمده بودند.به هر حال جشن نامزدي پوريا همانطور كه مي
خواستند خيلي خوب برگزار شد.آن روز تارا خيلي زيباتر از هميشه شده بود اما افسوس دستش شكسته بود. نسبت به
سال گذشته كمي قد كشيده بود كه لاغر شدنش را بيشتر نشان مي داد طوري كه پدرام اي را به او گوشزد كرد و لاغر
شدنش را به درس خواندن ربط داد و كمي سر به سر او گذاشت.
اما ايرج زياد با او صحبت نمي كرد و بيشتر مواقع حالت بي تفاوتي داشت چون مغروروتر از آن بود كه بخواهد خودشرا
مايل به صحبت كردن با او نشان دهد.اگر چه اين موضوعها هرگز فكرتارا را مشغول نمي كرد اما ايرج هنوز مثل پدرام
او را نشناخته بود.
بعد از ظهر روز شنبه اقوام خانم الماسي البته غير از خانم اكبري و بچه هايش به مشهد بازگشتند.پس از رفتن آنها ايرج
وآزاده به همراه تارا و توران و سيماو پوريا از منزل خارج شدند.آنها در خيابانها به تماشاي مغازه ها و خريد پرداختند و
پس از آن به پارك رفتندوبعد از ظهر روز بعد نيز به بيمارستان رفتند. آنروز پس از گذشت تقريبا يكماه گچ دست تارا
باز شد حالا ديگر كاملا خوب شده بود.پوريا گفت خدارو شكر تارا علاوه بر تو من نيز راحت شدم حالا ديگر مجبور
نيستم مشق هاي تو را بنويسم.
آه چقدر بد شد واقعا اين يك ماه چقدر راحت بودم.
بقيه از اين حرف او خنديدند توران گفت تارا جان به جانت كنند تنبلي حتي اگر شاگرد اول شوي.
پس از تلفن كردن به مادرشان ودادن خبر باز شدن دست تارا به سمت دربند حركت كردند.هوا خيلي سرد بود و برف
مي باريد اما واقعا لذت بخش بود انها شام را در همانجا خوردند مهمان پوريا بودند.پوريا گفت اين شام خوب شدن
دست تارا بود.
تارا تشكر كرد و سيما گفت:شام خوب شدن دست تارا يا راحت شدن خودت از انجام تكاليف او؟
پوريا خنديد و گفت:هر دو اما دومي بيشتر.
دوشنبه شب همه به پارك رفتند خانواده سيما هم بودند در پارك پدر بهروز گرم گفتگو با آقاي شهبازي بود و در
حقيقت چون از آمدن او باخبر بود قبول كرده بود با بقيه همراه شود.به هر حال ان شب به خوبي سپري شد وروز بعد
خانم اكبري و بچه ها بايد به مشهد بازميگشتند بچه ها همه ناراحت بودند اما چاره اي نبود چون ايرج شنبه امتحان
داشت سرانجام لحظات خداحافظي فرارسيد همه به فرودگاه رفتند حتي بهروز و خانواده اش خانم اكبري موقع بوسيدن
خانم الماسي گفته بود هيچ مسافرتي تا اين حد به او خوش نگذشته بود جوانها با ناراحتي از يكديگر خداحافظي
كردندآزاده گفت عيد منتظتان هستيم.
ايرج با همه خداحافظي كرد و نگاهش دور گرديد امازماني كه به تارا رسيد بي اختيار متوقف شده و در گفتن كلمه
خداحافظ ناتوان ماند.تارا خيلي سريع نگاهش را از او گر زمفت و گفت: خداحافظ
پس از بازگشتن به خانه جاي خالي مهمانها كاملا حس مي شد و غير قابل تحمل بود تارا با روشن كردن ضبط و جوك
گفتن و كي سربه سر خواهرهايش گذاشتن باعث شد آنها رفتن مهمانها را تا حدودي فراموش كنند.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نهم
صبح روز جمعه توران به همراه پوران و شوهرش به منزل آنها رفت تازه خانه خلوت شده بود و تارا مي خواست به
درسهايش برسد كه مهماناني ديگر رسيدند.عمه جان و بچه هايش بودند همسرش ديگر پير شده بود و حوصله بيرون
رفتن نداشت اما خود عمه جان هميشه سرحال و بشاش بود.تارا نگران درسهايش بود و روز قبل هم به خاطر حضور
پوران و شوهرش و از همه مهمتر بازي باساسان نتوانسته بود به سراغ كتابهايش برود و چون حالا توران هم نبود به هر
حال بايد يك نفر مهناز را سرگرم مي كرد. تارا چاره اي نداشت جز اينكه با او به گفتگو بنشيند.البته بعد از ساعتي
پيشنهاد كرد كه به اتاقش بروند كه در حين صحبت دست كم بتواند تمرينهايش را بنويسد.اما مهناز قانع نشد و
گفت:خوب بگذار شب بنويس.
ساعت حدود شش بعد از ظهر بود كه خانه خلوت شد وخانم الماسي براي درست كردن شام به آشپزخانه رفت و پوريا
به تماشاي تلويزيون پرداخت تارا به محض باز كردن كتاب نگراني در وجودش شدت يافت او ديگر مثل گذشته بي
خيال نبود او حالا ديگر عادت كرده بود كه در خانه تكاليف مدرسه اش را انجام دهد.حالا علاوه بر تمرينهاي عربي يك
انشا هم بايد مي نوشت و از همه مهمتر خواندن جغرافي كه حدود سي صفحه بود چاره اي نديد جز اينكه از پوريا كمك
بگيرد.
پوريا مي شود تمرينهاي عربي ام را برايم بنويسي؟
پوريا روز قبل به او گوشزد كرده بود برو سراغ درسهايت ممكن است فردا مهمان بيايد.تارا هر باز گفته بود چشم الان
مي روم چند دقيقه ديگر مي روم و سرانجام هم دلش نيامده بود از ساسان دل بكند حالا براي اينكه او را تنبيه كند پاسخ
داد خودت بنويس.
تارا معصومانه گفت اگر دستم بشكند آنوقت كمكم مي كني تمريناهايم را بنويسم؟
-هر وقت شكست بله.
تارا كه انتظار اين حرف را نداشت در حاليكه عصباني شده بود گفت خيلي بدي پوريا چطور دلت مي آيد اصلا نمي
خواهم خودم مي نويسم.
دوباره به اتاقش برگشت اما پس از چند دقيقه پوريا طاقت نياورده و به اتاق او رفت خيلي خوب بده بنويسم.
تارا پاسخ او را نداد پوريا دوباره گفت خيلي خوب قهر نكن بده به من.
تارا خواست ابروهايش را در هم بكشد و براي او قيافه بگيرد كه نگاهش در نگاه پوريا باعث خنده اش شد پوريا هم
خنديد و روي صندلي نشست.تارا در حاليكه پشتش به پوريا و در حال جستجوي كتاب جغرافي بود كمي جدي گفت
اصلا نخنديدم
-خوب نخنديدي....حالا كجا را بايد بنويسم؟
تمرين اول شماره آخر.
اينبار هم مي نويسم اما باور كن دفعه ديگري وجود ندارد.
خيلي خوب پوريا حق با توست.
حالا انشايت را كي م يخواهي بنويسي؟
صبح مي نويسم
-حتما در مدرسه.
-بله قبل از آمدن معلم مان.
-اميدوارم مثل دفعه گذشته نشود.
نه آن دفعه دير فهميدم/
ساعت حدود ده بود كه تارا كتاب جغرافي اش را بست و به حل تمرينهاي عربي اش نشست و بعد از آن پوريا از او
جغرافي پرسيد.چند صفحه اخر را كمي اشكال داشت.دوباره آنها را خواند و سرانجام ساعت 12 چراغ اتاقش را خاموش
كرد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دهم
بعد از ظهر روز دوشنبه پوريا با چهار بليط هواپيما به خانه برگشت.قبل از همه تارا جلو رفت.
چي شد پوريا توانستي بليط بگيري؟
-بله خانم مگر مي شود من چيزي بخواهم و بدست نياو.رم؟
خوب حالا براي كي گرفتي؟
صبح چهارشنبه.
توران گفت اي كاش براي سه شنبه گرفته بودي كه دست كم چهارشنبه سوري را هم آنجا باشيم.
-بليط نبود توران همين را هم به سختي گير اورديم.
پوريا بعد از دادن بليط ها از منزل خارج شد توران گفت:تارا بيا چمدانهايمان را ببنديم.ممكن است فردا وقت نكنيم.
يند توران و تارا خيلي خوشحال شدند.آنها تا Ĥ شب چهار شنبه سوري مادر سيما تماس گرفت و گفت به منزل آنها مي
ساعت 7 در اشپزخانه به مادر كمك مي كردند از يم ساعت قبل سروصدا در كوچه بلند شده بود.خانم الماسي
گفت:خيلي خوب بچه ها حالا ديگر مي توانيد برويد متشكرم ديگر كاري ندارم.
توران و تارا كه گويا منتظر بودند خيلي سريع خانه را ترك كردند توران با ديدن شلوغي كوچه ديگر تمايلي به پريدن از
روي آتش نداشت.در حقيقت او خجالت مي كشيد كه از روي آتش بپرد.تارا نيز با تمام تمايلي كه داشت ترجيح داد
پيش خواهرش بماند.
دقايقي از آمدن آنها به كوچه نمي گذشت كه اتومبيل پوريا توقف كرد.بهروز هم با او بود و به محض خارج شدن او قلب
توارن فرو ريخت. اين اولين دفعه اي بود كه توران در اوقات بيكاري اش لحظه اي از او غافل شده بود.تارا متوجه تغيير
حالت او شده بود اما به روي خودش نمي آورد و با ذوق بسيار به پوريا سلام گفت بهروز در حالي كه كمي رنگ چهره
اش تغيير كرده بود جلو آمد و با آنها سلام و احوالپرسي كرد.پوريا به موقع آمده بود درست وقتي كه تارا براي پريدن
از روي آتش بي تاب بود.پوريا گفت چرا شما اينجا ايستاده ايد خوب برويد از روي آتش بپريد.
در همان حال دست تارا را گرفت و گفت بيا برويم.
آنها به سمت بوته هاي آتش رفتند بهروز همانجا كنار توران ماند و پس از دور شدن آنها گفت شما نمي خواهيد از روي
آتش بپريد؟
-نه متشكرم.
اين حالت توران براي خودش هم عجيب بود.چون تا وقتي بهروز را نمي ديد آرزوي ديدن و صحبت كردن با او را
داشت اما وقتي به او مي رسيد هيچ چيز براي گفتتن نداشت.به هر حال بهروز خيال داشت با او صحبت كند حتي اگر
پاسخ مختصري مي شنيد.بنابراين ادامه داد :پوريا گفت عازم سفر هستيد!
-بله
-مشهد مي رويد؟
-مثل هميشه.
-حتما زيارت هم مي كنيد.
-حتما
-براي ما هم دعا كنيد.
اين برا توران به خودش جرات داد كه به او نگاه كند سپس گفت:چشم حتما
چند روز آنجامي مانيد؟
-هنوز نمي دانم فكر كنم حدود بيست روز.
بيست روز؟
-بله چون تارا هم تعطيل است.
سال آخر دبيرستان است؟
-بله
گفتيد بيست روز مي مانيد؟
20 روز - -بله شايد هم كمتر در حقيقت بين 15
-مگر شما كلاس نداريد؟
-من چهار روز اول هفته را كلاس دارم سيزدهم روز سه شنبه است چند روز بعد از آن را هم تعطيل هستم.
-بنابراين بايد هفدهم كلاس باشيد ...اگر بيت روز بمانيد؟
-مهم نيست تا به حال غيبت نداشته ام.
-خوبه
-البته به زبان خوب بود اما در دلش بدتر از آن نبود ادامه داد چند سال مانده درستان تمام شود؟
-يكسال
-سال سوم هستيد؟
-بله
-رشته پرستاري درست است؟
-بله
-بعد از آن مي خواهيد كار كنيد؟
-توران با تعجب به او نگاه كردو گفت فكر مي كنم.
اما گويا بهروز از پاسخ او راضي نبود اما بعدها مي توانست راجع به آن صحبت و يا حتي مخالفت كند.بهروز ساكت شده
بود گويا ديگر حرفي براي گفتن نداشت.بهروز مي دانست بايد تا پايان تحصيلات توران صبر كند زيرا به خوبي آگاه بود
پوريا تا قبل از آن اجازه ازدواج به خواهرش نخواهد داد.در اين لحظه توران گفت شايد هم به جاي كار كردن ادامه
تحصيل دهم.بستگي دارد به اينكه آن زمان تا چه حد حوصله درس خواندن داشته باشم.
-حتما حوصله خواهد داشت.
قبل از آنكه بتواند موضوع ديگري را براي صحبت پيش بكشد پوريا و تارا به آنها نزديك شدند.حالا ديگر هر دو كاملا
ساكت شده بودند.هر چهار نفر به داخل خانه رفتند.خانم الماسي با ديدن بهروز گفت برويد دنبال خانواده تان و آنها را
بياوريد خانواده آقاي شهبازي هم قرار است بيايند اينجا خوشحال مي شوند پدرتان را ببينند.
-متشكر باشد براي وقتي كه از سفر بازگشتيد.
آنكه به جاي خود حالا برويد دنبالشان بالاخره اصرار تارا و پوريا او را مجبور كرد كه برود.ساعت حدود 8 شب بود كه
مهمانها آمدند سيما گفت ما آنجا نتوانستيم از روي آتش بپريم.تارا گفت توران هم نپريد.
سپس خطاب به پوريا گفت چطور است در حياط آتش روشن كنيم؟
پوريا موافقت كرد و همه به حياط رفتند و ساعتي تفريح كردند.
بعد از ظهر روز بعد همه در منزل مادرجون سر سفره هفت سين منتظر صداي توپ از تلويزيون نشسته بودند.تارا
مرتب از زمان مي پرسيد.بعد از شنيدن صداي توپ تارا زودتر از همه برخاست و صورت مادرجون را بوسيدو مادرجون
يك بسته كوچك به او دادو گفت سال نو مبارك عزيزم.
بقيه نوه ها نيز به طرف مادرجون رفتند.و هديه ها ردو بدل شد.تنها خانواده اي كه در ميان آنها نبود خاله اشرف بودكه
موقع تحويل سال در خانه مادرشوهرش بودند.اما روز بعد آمدند پروانه براي شهرزاد دوتا كتاب داد تارا با ديدن آنها
گفت پروانه چيز ديگري نبود برايش بخري مرا به دردسر انداختي.
پروانه در حاليكه مي خنديد گفت خوب يكي از آنها را خودم برايش مي خوانم.
بعد از ظهر روز اول خانم اكبري به همراه خواهرش مهمان انها بودند هنوز دقايقي از آمدن آنها نگذشته بود كه
برادرزاده هاي مادرجون هم آمدند.خانه پر بود از سروصداي جوانها.
چند روز بعد همه خانه خانم اكبري جمع بودند و از آنها را براي شام نگه داشت تارا پيشنهاد برف بازي را داد.
احمد گفت:نه سرما مي خوريم نگاه نكن كه بهار است هوا خيلي سرد است.
اما هميشه كه برف مي آيد برف بازي مي كنيم هيچ وقت هم سرما نمي خوريم.
مادرش گفت بله او هيچ وقت سرما نمي خورد اما سرتاسر زمستان دستمال به دست است.
تارا در حاليكه مي خنديد گفت ولي حالا كه زمستان نيست.
فرقي نمي كند مي بيني كه برف امده.
دايي اكبر گفت خيلي خوب باشد برويد اما خيلي زود برگرديد.هر كس فقط يك گلوله ميتواند پرتاب كند.
پروانه شكوه كنان گفت آخر يك گلوله كه نمي شود آنرا به كي بزنيم؟
جوانها در حاليكه قانع نشده بودند اما خيلي هم جدي نگرفته بودند را هي شدند.وتا موقع شام كه دايي اكبر صدايشان
كرد همچنان بازي كردند.
پس از صرف شام آنها به خانه خودشان برگشتند اما خانم اكبري خانم الماسي را نگه داشت و قرار بود روز بعد با هم به
منزل آهو بروند كه موفق نشدند.
ساعت 8 همه بيدار شده بودند غير از تارا ايرج نگاهي به دور تا دور ميز انداخت و وقتي تارا را نديد خواست سراغ او را
بگيرد كه منصرف شد.در اين هنگان خانم الماسي گفت توران برو تارا را صدا كن امروز چقدر تنبل شده است.
خانم اكبري گفت خسته است بگذار بخوابه حتما ديشب خيلي بازي كرده.
آزاده گفت نه بابا ديشب پدرام بيچاره اش كرد چند بار توي برفها خورد زمين گلوله هاي پي در پي پدارم مانع بلند
شدن او مي شد ما كه همه مان ايستاده بوديم و او را نگاه مي كرديم و مي خنديديم.اما در آخر تارا حسابش را رسيد
البته به كمك پوريا.
توران در حالي كه سخت نگران به نظر مي رسيد وارد آشپزخانه شد خانم الماسي پرسيد؟چي شد بلند شد يا نه؟
-نه مامان تارا تب دارد خيلي زياد.
پوريا با شنيدن آن خيلي سريع از آشپزخانه خارج شد و بقيه به دنبال او.
خانم اكبري گفت بهتر است همين حالا او را ببريم دكتر ايرج برو ماشين را آماده كن.
ايرج خيلي سريع لباسش را عوض كرده و به حياط رفت.گويا همه صبحانه را فراموش كرده بودند پوريا تارار را صدا
كرد چشمانش به سختي باز شد و ناله كنان جوب داد بله؟
پوريا ترجيح داد اور ا بغل كند و به ماشين ببرد.خانم الماسي و خانم اكبري هم با آنها همراه شدند. توران و خواهر هاي
ايرج در خانه منتظر انها بودند دكتر پس از معاينه تارا گفت سينه پهلو كرده است بايد خيلي مراقب باشيد.
سپس نسخه را به دست ايرج داد.پوريا كمك كرد تارا داخل ماشين شود.خانم الماسي كه حالا تا حدودي آرامشش را
بازيافته بود گفت ببين تارا چه كارهايي مي كني؟
او واقعا عصباني بود تارا مثل هميشه سكوت كرده بود البته اين بار توان پاسخ دادن نداشت.
پوريا گفت مامان حالا كه موقع اين حرفها نيست كاري است كه شده ديگه تكرار نمي كند.
ايرج مقابل داروخانه نگه داشت وبه همراه پوريا براي تهيه دارو پياده شدند.
بعد از بازگشت به خانه آرزو تخت خوابش را به تارا قرض داد و خانم اكبري يك لحاف گرم روي او انداخت آزاده هم
برايش غذا آورد اما نتوانست چيز زيادي بخورد.
بعد از ظهر دايي اكبر تلفن كرد تا ببيند برنامه شان چيست و كجا مي روند.خانم الماسي گفت قرار بود به منزل اهو
برويم اما تارا مريض شد.
تارا هنوز خواب بود كه بوسه پوريا او را بيدار كرد پوريا براي برگشت بليط داشت اما فوقالعاده نگران بود و مي خواست
تا خوب شدن تارا بماند كه مادرش مانع شده بود.
تارا پرسيد مي خوهي بروي؟
بله اما به محض اينكه رسيدم تلفن مي كنم هر روز تلفن مي كنم.
تارا گريه اش گرفته بود اما خودش را كنترل كرد.هميشه جدايي از پوريا براي او سخت بود.
پدارم با ديدن چهره گرفته تارا گفت اگر ديروز مي دانستم كه به اين روز مي افتي از گلوله هاي برفي كه پرتاب كردي
مي گذشتم و به تو رحم مي كردم.
تارا با صداي گرفته و خش دارش گفت فكر كردي آقا صبر كن حالم خوب بشود حسابت را مي رسم.
تا آن موقع برفها آب شده اند.
مهم نيست هنوز زمستانهاي زيادي پيش رو داريم.
خانم الماسي گفت نگفتم تا پاي مرگ هم برود باز اگر برف ببيند دست بردار نيست....تازه از الان براي زمستانش هم
برنامه مي ريزد.
پدارم گفت خوب بايد برنامه ريزي كن تا بتواند از اول تا اخر زمستان را دستمال به دست باشد يا نه؟
ايرج نگاهي به ساعتش انداخت وگفت پوريا ديرت نشود!
ساعت حدود شش بود كه آهو كه صبح همان روز ازبيماري تارا مطلع شده بود براي عيادت او همرا دخترش به منزل
مادرش آمد اودر حياط با احمد كه چند دقيقه قبل از او رسيده بود روبرو شد لحظه اي مكث كرد اما سلام نكرد.احد
خواست مثل خودش رفتار كند بنابراين نگاهش را از او برگرفت و بدون هيچ گفتگويي قدم زنان به سمت ديگر حياط
رفت و آهو با نگاهي سرشار از كينه به داخل رفت.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل يازدهم
روز دوم خانم الماسي به برادرش گفته بود شما قرارهايتان را بگذاريدو مهماني هايتان رو برويد.اما دايي اكبر گفته بود
صبر مي كنيم حال تارا خوب شود.
تارا قرار بود دست كم سه روز در رختخواب بماند اما روز دوم طاقتشش تمام شد و برخاست و بر روي مبلي كنار آرزو
نشست.
حالا تارا مجبور بود از همه چيز صرف نظر كند اما روز بعد همه به منزل آهو و بعد از ظهرآن به منزل برادر خانم اكبري
رفتند.تارا حالش كمي بهتر بود و پياده روي هم لازم نبود بكند كه هواي سرد حالش را بدتر بكند.اما روز بعد نتوانست با
خواهرش و خواهر هاي ايرج همراه شود يكي از دوستان آزاده ناهار آنها را دعوت كرده بود.و خانم الماسي اجازه رفتن
به تارا نداد.ايرج در منزل نبود ودخترها بايد خودشان مي رفتند.هنوز هوا به شدت سرد بود و مسير خانه دوست ازاده
طولاني.تارا در حالي كه خيلي ناراحت بود مجبور شد در خانه بماند اما چند دقيقه بعد از رفتن آنها خواهر خام اكبري به
همراه دخترش به آنجا امدند.تارا تا بعد از ظهر با دختر او سرگرم بود اما بعد از ظهر كه آنها رفتند تارا باز هم تنها شد و
پس از يك ساعت طاقت نياوردوبه اشپزخانه رفت پس از لحظه اي سكوت گفت مامان مي آييد برويم قدم بزنيم؟
-نه تارا هنوز هوا سرد است...ماهم كار داريم.
تارا نااميد از آشپزخانه خارج شد و كتابي برداشت خواست خودش را با خواندن آن سرگرم كند كه صفحات اول حوصله
اش را سربردو آن را نيز كنار گذاشت.دوباره به آشپزخانه رفت و گفت مامان مي اييد برويم پارك؟
-حالا چه موقع پارك رفتن است؟آن هم با وضعيتي كه تو داري
-خوب پس بيا برويم حياط.
-مگر تو سرما نخوردي فكر مي كني حالا براي چي در خانه ماندي به خاطر همين حرف گوش نكردنت.
خانم اكبري گفت خوب طفلك حق دارد حوصله اش سر رفته است..فكر مي كنم ايرج كمكم برسد به او مي گويم ببرد
در شهر گردش كنيد
خانم الماسي گفت چون سرما خورده نمي خواهم برود بيرون...مي ترسم حالش بدتر شود ادم بي فكر بايد در خانه بماند
حالا هم نبايد غر بزند.
تارا خنديد و گفت آخر آدم بي فكر كه نمي تواند فكرش را به كار بيندازد.در همين موقع صداي به هم خورن در به
گوش رسيد.ايرج وارد آشپزخانه شد و سلام كرد مادرش گفت:ايرج چه به موقع آمدي تارا حوصله اش سر رفته برويد
پاركينگ و كمي بدمينتون بازي كنيد.و رو به خانم الماسي گفت پاركينگ كه ديگر اشكالي ندارد....اما تارا جان كتت را
بپوش.
تارا خيلي سريع برخاست و گفت چشم و از آشپزخانه خاج شد مادرش گفت انقدر عجله داشت كه صبر نكرد ببيند اصلا
ايرج مي خواهد بازي كند يا نه.
ايرج گفت اشكالي ندارد بازي مي كنم.
البته اگر خسته هستي مي توانيد در خانه شطرنج بازي كنيد اما چون جرزن است مي ترسم بدتر اعصابت را خورد كند.
در همين لحظه تارا حاضر و اماده وارد شد و گفت اين هم كت حالا كه ديگر اشكالي ندارد؟
نخير مي تواني بروي.
برخلاف بيشتر پاركينگها سقف پاركينگ آنها خيلي بلند بود و به راحتي مي توانستند بازي كنند تارا ابتدا كتش را با
گفتن دست و پاگير است درآورد ايرج گفت:بهتر است آنرا بپوشيد اينجا هم زياد گرم نيست.
تارا كتش را روي كاپوت جلوي ماشين انداخت و گفت بدون آن راحت تر مي توانم بازي كنم لباسم گرم است.
5دقيقه اول خوب بازي نمي كردند به هر حال تا باهم هماهنگ و گرم شوند طول مي كشيد پاسخهاي ايرج بلند بود با
اينكه تارا قد بلند بود اما ايرج هم هم جزو مردان قد بلند به حساب مي آمد تارا با لبخند گفت:لطفا يك نگاهي هم به قد
من بياندازيد باور كنيد من قول نيستم.ايرج در حالي كه خنده اش گرفته بود گفت بله معذرت مي خو ام.
پس از گذشت نيم ساعت خواهر ها برگشتند و به تشويق آنها پرداختند.حالا ديگر بازي براي ايرج لذت قبلي را نداشت
و پس از گذشت 5 دقيقه جايش را به آرزو داد.بعد از برگشتن به خانه اايي اكبر تماس گرفت و آنها را براي شام دعوت
كرد و ساعت 8 بود كه همه در منزل او دور هم جمع شدند.
شب بسيار خوبي بود و همه به بازي دبلنا پرداختند از بچه ها گرفته تا بزرگترها حتي مادرجون همه بازي كردند.در اخر
ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خداحافظي ها شروع شد.دايي اكبر اصرار داشت خواهرش و بچه ها شب پيش انها
بمانند اما خانم اكبري گفت خواهش مي كنم يك فردا را هم اجازه بدهيد خانه ما باشنددختر خاله ها و پسرخاله ام مي
خواهند به خاطر ايشان بيايند حالا فردا شب همه بياييد آنجا.اما دعوت او پذيرفته نشد پدرام سخت عصبي بود و پس از
رفتن آنها به پدرش گفت من نمي فهمم اين خواهر شماست يا خواهر دختر عمويتان بيشتر از انكه خانه ما باشند خانه
انها هستند.
مهم اين است كه ما آنها را ببينيم حالا كجا چه تفاوتي دارد زياد سخت نگير چند روز آخر را پيش خودمان نگه مي
داريم چطوره؟
اگر بمانند.
زندايي گفت حتما مي مانند.
بعد از ظهر روز بعد خانم اكبري به همراه توران و خانم الماسي وآرزو به خريد رفتند چون مهمان داشتن آزاده در خانه
ماند تارا هم براي اينكه او تنها نباشد كنارش ماند تارا اصرار داشت به او كمك كند اما او گفت همين كه كنارم باشي و با
من حرف بزني كافي است.تارا گفت خواهش مي كنم نخواه كه صحبت كنم هنوز فكم بابت پرحرفي هاي ديشب درد مي
كند.سپس دستمالي برداشت و به گردگيري پرداخت.قندانها خالي شده بود بايد قند خرد مي كردند تارا گفت بگذار من
قند بشكنم تو بقيه كارها را بكن.آزاده مخالف بود اما تارا اور را راضي كرد.آزاده خيلي سريع كارهاي آشپزخانه را انجام
داد اما تارا هنوز به اندازه دو قندان هم قنو خورد نكرده بود اين اولين باري بود كه او قند خورد مي كرد و اين برايش
مشكل بود.
يك بار دلش مي خواست بگويد اين قندها چقدر سفت هستند اما چون فكر كرد ممكن است آزاده مانع ادامه كار او شود
چيزي نگفت آزاده پيازهايش را خرد كرد كه زنگ تلفن به صدا درآمد و او از آشپزخانه خارج شد ايرج وارد خانه شد و
براي خوردن آب به آشپزخانه رفت با تعجب به تارا كه با آن همه تقلا سعي مي كرد قند خورد كند نگاه كرد اما تارا
آنقدر محو كار خود بود كه متوجه حضور او در چهار چوب آشپزخانه نشد.ايرج پس از كمي نگاه كردن به او به طرف
يخچال رفت و در همان حال گفت اين اولين بار است كه قند خورد مي كنيد؟
تارا كه تازه متوجه او شده بودبا كمي دستپاچگي گفت آه بله متاسفانه.
خيلي خوب بقيه اش را بگذار من خورد كنم.
سپس به نشيمن رفت و به آزاده گفت كي گفت قندهارا بدهي او خورد كند آخر او مي تواند قند خورد كند او رد خانه
خودشان از اين كارها نكرده حالا تو اين كار را به او واگذار كردي!
دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد و ايرج گوشي را برداشت.پوريا پشت خط بود و خواست با تارا صحبت كند تارا با
خوشحالي گوشي را گرفت و صحبت كرد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوازدهم
سيزده به در همه باغ خانم اكبري دعوت شدند.زن برادر خانم اكبري كه تا آن زمان با خانم الماسي و بچه ها برخورد
چنداني نداشت حسابي شيفته توران و تارا شده بود.اما اين اولين باري بود كه حضور خانواده دايي ايرج نه براي او ونه
پدرام به هيچ وجه خوشايند نبود.به هر حال بعد از ظهر همه براي وسطي به ته باغ رفتند و اين فرصت مناسبي براي
پدرام بود.موقع رفتن او در كنار تارا قدم برميداشت به محض اينكه كمي اطرافشان خلوت شد گفت امروز خيلي اذيت
كردي! لحن كلامش كاملا جدي و خشن بود تارا معصومانه و متعجب گفت مگر چه كار كرده ام؟
-منظورم اين نيست كه كار بدي كردي.
-پس چي؟
پدارم نمي دانست چگونه بايد به او بفهماند كه در مقابل بعضي ها بايد كمي جدي تر باشد و از طرفي هر چه فكر مي كرد
رفتار تارا نا شايسته و زشت نمي ديد.ودر آخر چاره اي نديد جز اينكه بگويد هيچي فراموشش كن.
اما با اين كار خود فكر تارا را به خود مشغول كرد به انتهاي باغ كه رسيدند پدرام و پژمان پسر دايي ايرج شروع به
ياركشي كردند.ابتدا پدرام و به دلايلي كه براي خوش قانع كننده بود تارا را انتخاب كرد پژمان آرزو را بعد از آن ايرج
گفت پدارم من با شما.
بقيه نير به اين ترتيب انتخاب شدند.وبازي شروع شد.پژمان معمولا يك نفر را نشانه مي گرفت و بعد از اينكه او از بازي
كنار مي رفت نفر بعدي و اين بار تارا هدف او بود اما تارا حواسش جمع بود پنجمين دفعه اي كه توپ پژمان تارا را
نشانه مي گرفت اگر ايرج يك لحظه ديرتر او را كنار مي كشيد توپ با صورت تارا برخورد مي كرد.چون توپ آنها
بسكتبال بود بازي به همه حرام مي شد. اما كنار كشيدت تارا توسط ايرج هم بدون صدمه نبود چون بازوي او به شدت
درد گرفت.پدرام به شدت از اين عمل ايرج عصبي بود .ايرج بعد از هل دادن تارا به بيرون زمين بازي در حالي كه سعي
مي كرد خودش را كنترل كند گفت پژمان صورت را نشانه نگير بهتر است توپ را زميني پرتاب كنيد.
پژمان كه زا عمل بي منظور خود ناراحت به نظر مي رسيد گفت هدف من صورت او نبود معذرت مي سپس گفت
معذرت مي خواهم حالا مي توانيد بازي كنيد؟
تارا براي كي لحظه هيجاني را در قلبش احساس كرد.در همان حال گفت بله چيزي نشده.
احمد به سمت او رفت وارام گفت چي شد به درخت برخوردي؟
نه
پس چرا بازويت را گرفتي؟
چيزي نيست به هر حال پرتاب شدم برويم.
به داخل زمين برگشتند.تارا كنار پدارم قرار گرفت و او با كمي حرص گفت كمي وحشيانه بود.
تارا با تعجب نگاهي به او انداخت و گفت چي؟
هيچي.
منظور او كار ايرج بود شايد اگر خودش اين كار را مي كرد ديگر در نظرش وحشيانه نبود به هر حال او با پرت كردن
حواس تارا باعث شد توپ احمد به او بخورد و او از بازي خارج شود.
خانم الماسي و بچه ها دوروز بعد مهمان دايي اكبر بودند وروزهاي بعد به خاله اشرف و مادر جون اختصاص داده شد.اما
كمتر روزي بود كه خانم اكبري و بچه ها به انها سرنزنند.به هر حال روز هجدهم عازم تهران شدند.پوريا و سيما به
استقبال آنها آمده و پوران و ساسان در خانه منتظر انها بودند.
از روز بعد تارا بطور جدي درس خواندن را شروع كرد.وپوريا تند و تند براي ا كتاب تست مي خريد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سيزدهم
تارا آخرين امتحان را هم پشت سر گذاشت و پيروزمندانه وارد خانه شد.
سلام عزيزم امتحانت چطور بود؟
خيلي خوب
كي نتيجه را اعلام مي كنند؟
درست نمي دانم اواخر تيرماه
هيچي بازم برخلاف آنكه خيال نداشتيم به مشهد برويم حالا مجبوريم برويم.
راستي كي؟
اواسط مرداد بايد آنجا باشيم.
بايد چرا؟
عروسي آزاده است.
راستي چه خوب.
پنج شنبه هم جشن نامزدي اش است كه ما نمي توانيم برويم.
توران كجاست؟
رفت خانه پوران.
تارا كمي ناراحت شد كي برمي گردد؟
پنج شنبه.
تارا تازه لباس عوض كرده بود كه پوريا تماس گرفت و پرسيد دوست دارد به دركه برويم؟
البته كه دوست دارم اما توران كه نيست.
-خوب اشكالي ندارد سيما و خواهر بهروز كه هستند.
-آنها هم مي ايند؟
بله
تارا با خود فكر كرد طفلك توراناگر بفهمد چقدر از رفتنش ناراحت مي شود.
قرار براي ساعت هفت گذاشته شده بود از حالت چهره بهروز كاملامشخص بود كه از نبودن توران سخت ناراحت است
و به طور حتم روي انكه سراغ اورا بگيرد نداشت ام حضور بهناز برايش مفيد واقع شده بود چون پرسيد پس توران
كجاست تارا؟
نجا رفت. Ĥ خانمه پوران امروز صبح به
پس امشب با ما نيست؟
چهره او هم درهم رفت.شب خوبي بود وهواي خوب دركه به لذت ان افزود.
اعتماد به نفس تارا پوريا را به تحسين واداشت او با چنان خونسردي و آرامشي دراتومبيل نشسته بود و گفتگو و شوخي
مي كرد كه پوريا را تحت تاثير قرار داه بود بعد از اينكه به مدرسه مورد نظر رسيدند تارا از پوريا خواست كه پياده
نشود اما او توجه نكرد و با او رفت و تا آخر امتحان منتظر ماند.
بعد از امتحان برخلاف تصور پوريا كه فكر مي كرد تارا خستهبرميگردد با چهره بشاش او روبرو شد او با خنده گفت
برويم پوريا منتظر ديدن اسمم در روزنامه باش.
همه اعضا خانواده مي خواستند بدانند او چطور امتحان داده او با اعتماد كامل گفت امتحانم را خوب داده ام.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهاردهم
شنبه شب همه مهمان آقاي شهبازي بودند.بعد از شام آقاي شهبازي پرسيد كي مايل است قدم بزند؟
همه موافق بودند و به پيشنهاد سيما قرار شد به يكي از پاركهاي نزديك بروند.هنگام پوشيدن كفش بهروز به توران
گفت:هفته پيش نبوديد؟
آه بله خانه پوران بودم...البته از اين برنامه بي اطلاع بودم.
انها حدود يك ساعت قدم زدند و به خانه برگشتن نزديك خانه بود كه پوريا متوجه شد كتش را جا گذاشته است مقابل
خانه كه رسيدند درحاليكه در جيبهاي شلوارش در جستجوي كليد بود با نگراني پرسيد مامان شما كليد نداريد؟
نه مگر كليد ست تو نبود؟
بله بود اما...من كتم را جا گذاشتم كليد هم در جيب ان بود.
تارا گفت خوب اشكالي ندارد هر كس با ديدن نامزدش يكجور به هيجان مي آيد اين كه ناراحتي ندارد بعضي ها هم
دست و پايشان را گم مي كنند و به پته پته مي افتند.
توران محكم به بازوي او زد مادرش در حاليكه متوجه منظور او از صحبت اخر نشده بود خنديد پوريا گفت شما اينجا
باشيد تا برگردم و كليد را بياورم اگر هم بخواهيد با هم برويم.
نه برادر عزيزم اين همه راه برويم د رحالي كه مي توانيم از در بالا برويم؟
چه مي گويي تارا از كدام در؟
از در ان طرف حياط باييد تا بگويم.
تاا گفت حالا تو قلاب گبيرتا من بروم بالا
نه چرا تو بروي خطرناك است خودم مي روم.
ممكن است بفرماييد كي مي خواهد برايت قلاب بگيرد؟
حق باتوست اما ارتفاع ديوار كم نيست
نگران نباشيد من قبلا هم اين كار را كرده ام.
پوريا به ناچار دستش را قلاب كرد و تارا بدون ترس از روي ديوار پريد بلافاصله در باز شد.
خداي من تارا فقط خدا مي داند تو چه وروجكي هستي.
نه مامان فقط خدا نمي داند شما هم مي دانيد.
تارا ثلث سوم را هم با موفقيت پشت سرگذاشته بود قرار بود روز بعد به مشهد بروند اين بار سيما هم با آنها بود.اين
دفعه قرار بود با اتومبيل خودشان مسافرت كنند تارا خوشحال و توران ناراضي بود.
يك روز و نيم بعد به مشهد رسيدند و با خوشامد گويي گرم مورد استقبال قرار گرفتند.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پانزدهم
پنج شنبه عروسي آزاده برگزار شد جشن در باغ برگزار شد و اين باعث شده بود ايرج حسابي به زحت بيوفتد تارا
احساس كرد دلش براي او مي سوزد و دوست داشت به نحوي به او كمك كند.اما كاري كه از دست او بربيايد نبود اما
خوب به جاي او احمد و پوريا به او كمك كردند.جشن عروسي خيلي خوب برگزار شد و انها دوروز بعد به ماه عسل
رفتند دوروز بعد از رفتن آنها خانم الماسي و بچه ها به تهران برگشتند.روز خداحافظي همه در منزل دايي اكبر جمع
بودند خانم اكبري و آرزو و ايرج هم بودند طبق معمول همه از رفتن آنها ناراحت و اين با به علاوه گله مند بودند از
اينكه چرا انقدر زود برمي گردند.
ايرج كه مقابل تارا ايستاده بود گفت به زودي جوابهاي كنكور مي آيد اميدوارم قبول شويد.
تارا در آن شلوغي به سختي صداي او را شنيد اما در حاليكه سعي مي كرد به چهره او نگاه نكند پاسخ داد متشكرم.
تنها كسي كه آن دو را زير نظر داشت پوريا بود.د رهمين لحظه او همراه پروانه به آنها نزديك شد پروانه گفت تارا دلم
برايت تنگ مي شود.
پدارم گفت خيلي زود داريد برمي گرديد.
اين بار زود برني گرديم در حقيقت هميشه خيلي زياد مي مانديم.
ايرج سكوت كرده بود به نظر مي رسيد توجهي به آنها ندارد. در اين هنگام شيدا به سمت آنها آمد د راين مدت با شيدا
خيلي صميمي شده بود و از احساسات قلبي او نسبت به پدرام آگاهي يافته بود تارا براي او آرزوي موفقيت مي كرد.
تارا گفت بچه ها دلم برايتان تنگ مي شود در تعطيلات ميان ترم بياييد تهران
پروانه گفت:اگر تعطيلات ميان ترم نداشتيم چي؟
يعني قرا است دانشگاه قوبل نشويد؟
خوب شايد من و شهاب قرار است در خانه ماندگار باشيم
شهاب با شنيدن اسمش به سمت آنها رفت چيه غيبت منو مي كنيد؟
هيچي به تارا گفتم من و تو امسال در خانه ماندگاريم.
براي چي؟
چون ممكن است دانشگاه قبول نشويم.
كرا با خودت قاطي نكن من حتما قبول مي شوم.
پس بنابراين من ناچارم تنهايي بيايم تهران
شيدا خنديد و گفت بيايم تهران چيه اگر قوبل نشدي شوهر مي كني و مي روي دنبال زندگيت
حالا كه اينطور شد حتما قبول مي شوم.
در همين هنگام پوريا تارا را صدا زد تارا جان سوار شو.
وتارا متوجه نگاه عميق و غمگين ايرج شد پدارم نيز متوجه ايرج بود و با حرص و غضب گفت تارا سوارشو ديگر.
تارا خنديد و گفت خوب شد حالا مي ريم اگر يك هفته ديگر مي مانديم آن وقت چطور مي گفتي سوار شو.معلوم است
حسابي خسته شدي ها.
پدرام
لبخندي زد و گفت منظوري نداشتم از ناراحتي بود چون از رفتنتان غمگينم به دل نگير.
شوخي كردم خودم مي دانم بچه ها خدا حافظ
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل شانزدهم
پوريا با يك روزنامه وارد شد و گفت نگاه كن ببين اسمت را پيدا مي كني.
تارا در حاليكه خيلي سريع به سمت روزنامه مي رفت گفت تو نگاه نكردي؟
نه.
لحن بي تفاوت او تارا را نه تنها متعجب بلكه سخت آزرده كرد.فكر كرد شايد قبول نشده و پوريا مي داندو نمي خواهد
به او بگويد با اين فكر روزنامه را روي ميز پهن كرد.خيلي سريع اسامي را نگاه مي كرد.بار اول اسمش را نديد اگر چه
رفتار پوريا باعث شده بود كمي نا اميد شود اما دوباره نگاه كرد گويا فايده اي نداشت باز هم نديد.
تارا با لحني نا اميد گفت مثل اينكه قبول نشده ام.
پوريا نگاه عميقي به او كردو سپس در حالي كه لبخندي مهربان برلب داشت روزنامه را به سمت خود كشيدو گفت
خواهر من در هر كاري موفق است بيا تا نشانت دهم.
-مگر تو ديدي؟
بله كه ديدم.
-يعني من قبول شدم؟
در همان لحظه پوريا اسم او را پيدا كرد بيا خانم ببين ديدي قبول شدي.
تارا با خوشحالي روزنامه را بغل گرفت و چند بار بالا و پايين پريد.مامان مامان قبول شدم
چه خبر است تارا كر شدم؟
واي مامان من قبول شدم؟
راست مي گويي تارا؟
تارا به اسمش اشاره كرد.مادرش او را در آغوش كشيد و گفت مي دانستم قبول مي شوي.پوريا بسته كوچكي از جيبش
بيرون آورد و گفت بيا تارا يك هديه كوچك براي خانم دانشجوي كوچولو.
-واي متشكرم پوريا.
وخيلي سريع آن را باز كرد يك انگشتر طلا سفيد كه نگينهاي مشكي زيبايي روي آن خودنمايي مي كردند.چند روز قبل
كه با پوريا بيرون رفته بودند آن را ديده و پسنديده بود.تارا آنقدر ذوق زده شد كه پنج بار پوريا را بوسيد و گفت
متشكرم.
ودر پي ان به سمت تلفن رفت و با احمد تماس گرفت و خبر قبولي اش را به او داد.
احمد پرسيد چه رشته اي همان كه مي خواستي؟
-بله حسابداري.
-خيلي خوب شد مي دانستم كه موفق مي شوي حالا بگذار من به تو بگويم.
-تو چه مي خواهي بگويي؟
-من دارم بابا مي شوم.
-راستي ؟شوخي نكن احمد.كي؟
-هفت ماه ديگر
واي خداي من چقدر به تو مي آيد.
خانم الماسيبا بي تابي مي خواست گوشي را بگيرد.
-چه خبر خوبي تارا هرگز امروز را فراموش نمي كنم من به دو تا از ارزوهايم رسيدم نمي داني چقدر دوست دارم
ببينمت.
-من هم همينطور مرخصي بگيريد و بياييد.
-سعي مي كنم نسرين هم ديگر نمي رود سركار.
-مگر مي دانستيد؟
-نه اما حالا كه مي دانيم.
واي صبر كم احمد مامان مي خواهد صحبت كند گوشي را مي دهم به او به نسرين خيلي سلام برسان.
پوريا گفت:تارا چند وقت ديگر كه گواهينامه ات را بگيري ماشين در اختيار تو مي شود.
پس خودت چي پوريا؟
-هيچي مي خواهم براي خودم يك ماشين ديگر بخرم در ضمن امسال رساندن توران هم به عهده تو مي شود.
بله من هم قبول دارم اما توران ناراحت نمي شود؟
اگر به خاطر داشته باشيد وقتي او هم قبول شد همين پيشنهاد را دادم اما او قوبل نكرد نه گواهينامه گرفت و نه پشت رل
نشست.
در اين هنگام زنگ آيفون به صدا درآمد تارا با گفتن فكر كنم توران باشد در را باز كرد.پس از چند لحظه توران هيجان
زده همراه با بك روزنامه وارد شد.به محض ديدن تارا او را در آغوش گرفت و گفت:تو دانشگاه قبول شدي عزيزم
تبريك مي گويم.
تارا لبخندي زد و گفت متشكرم توران.
توران با تعجب نگاه كرد و گفت مي دانستي؟
در اين لحظه پوريا در چارچوب قرار گرفت و گفت زرنگ تر از تو هم هست خانم.

فصل هفدهم
اواخر آذرماه بود حالا تارا يك دانشجو بود كه با اشتياق فراوان درس مي خواند.سه شنبه كه از دانشگاه برگشت با
مهماناني مواجه شد كه اصلا انتظارش را نداشت احمد و نسرين آمده بودند.
بعد از شام همه به منظور قدم زدن بيرون رفتند و احمد و تارا كه حرفهاي زيادي براي هم داشتند هم قدم شدند.تارا
پرسيد:پروانه وشهاب راضي هستند؟حالا كه به دانشگاه وارد شدند مثل قبل اشتياق دارند؟
-بله اما نه مثل تو،تو شيفته وار رفتار مي كني.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هجدهم يك ساعت به تحويل سال باقي مانده بود. در آن سال برخلاف سال قبل همه فاميل در منزل خانم الماسي جمع بودند.روز سوم عيد عروسي پوريا بود.به محض تحويل سال هديه ها ردوبدل شد و بعد از آن سفره ناهار آماده شد.بعد از ظهر همه به منزل آقاي شهبازي رفتند و هديه هاي سيما رابرايش بردند.خيلي كارها داشتند كه بايد انجام مي شد عروسي در خانه خودشان برگزار مي شد اگر چه خانه پوريا جدا شده بود آنها چند ماه قبل يك آپارتمان نزديك خانم الماسي خريداري كرده بودند.روز دوم عيد خانم اكبري و دخترهاوپسرش ودامادش رسيدند.آنها با اتومبيل آمده بودند.خانم الماسي پرسيد پس اهو كجاست؟ -خيلي دوست داشت بيايد اما مهمان داشت. با ديدن آنها گونه هاي تارا از شدت خوشحالي گاگون شدند.پدرام نيز تمام مدت اورا زير نظر داشت و يك لحظه هم از او غافل نبود.به هر حال روزبعد جشن پوريا به خوبي برگزار شد.تارا هفته قبل موهايش را مدل گرد كوتاه كرده بود كه اتفاقا خيلي به او مي آمد . فوق العاده زيبا و سنش را كمتر نشان مي داد لباسش بلوز و شلوار بسيار زيبايي بود كه برخلاف اسپرت بودنش كاملا براي جشن مناسب بود عمه اش مرتب او را تمجيد مي كرد و از او مي خواست كنارشان بنشيند.پروانه و شهرزاد كوچولو هم او را لحظه اي رها نمي كردند و قدم به قدم كنار او بودند. توران نيز پيراهن بسيار زيبايي به رنگ آبي كرنگ به تن داشت و موهايش را سشوار كشيده بود عمه اش مرتب از او تعرييف مي كرد و در دل حسرت مي خورد لحظه اول به محض ديدن او گفت از هميشه زيباتر شدي عزيزم. تارا همراه با خنده گفت خوب يك برادر كه بيشتر نداريم. -بله حق باتوست عزيزم پس تو هم به خاطر همين است كه زيبا و جذاب شدي هان؟ -اه من كه نه. در حالي كه شرمنده به نظر مي رسيد ادامه داد خودم را نگفتم منظورم خواهرهايم بودند. صبح روز بعد عروس و داماد آماده سفر شدند.تارا با وجود مهمانان احساس دلتنگي مي كرد اما بروز نداده و با چهره ايي بشاش با پوريا و سيما خداحافظي كرد. صبح روز بعد خاله اشرف و بقيه براي خريد بيرون رفتند اما تارا ترجيح داد در خانه بماند.تصميم گرفت كمي به سرووضع حياط رسيدگي كند.حياط كمي به هم ريخته بود و هنوز هم فرصتي براي تميز كردن آن به دست نياورده بودند.از همه مهمتر و بدتر وضع باغچه بود كه پاييز و زمستان حسابي آنها را دگرگون كرده بود.اما تارا تنهايي نمي توانست همه كارها را انجام دهد.پوريا نبود اما خوشبختانه ايرج در منزل مانده بود.او به دليل سردردي كه داشت همراه احمدو پدرام نرفته بود. اما تارا با بي اطلاعي از سردرد او ازش كمك خواست. او و پوريا قبلا تصمصم گرفته بودند باغچه اي شبيه ايرج درست كنند اما حالا خيال داشت قبل از آمدن پوريا اين كار را انجام دهدتا سورپرايزي برامي پوريا باشد. به طرف ايرج رفت و گفت كمكم مي كنيد كي به سرووضع حياط رسيدگي كنم مي خواهم گل هم بكارم. -حتما. لبخندش نشان دهنده رضايت كاملش بود تارا ابتدا گلدانهاي گل رز را كه قبلا آماده كرده بود آورد.ايرج نگاهي به آنها انداخت و گفت مي خواهيد اينها را در باغچه بكاريد؟ -بله گلهاي سفيد در وسط وسرخهادر اطرافش .مي خواهم يك باغچه شبيه باغچه شما درست كنم. ايرج با خنده گفت يعني مي خواهيد تقلب كنيد؟ -حق با شماست كمكم مي كنيد؟ -حتما مگر براي همين نيامده ام؟ -خوب بله گفتم شايد چون تقليد كردم پشيمان شويد. - به هيچ وجه اول كه من بچه نيستم در ثاني من گل رز نكاشتم به طور حتما باغچه شما زيباتر مي شو د. نه هر كدام قشنگي خودش را دارد. در حالي كه آخرين گلدان را از دست ايرج مي گرفت ادامه داد:گلها زيبا هستند.اما هر كدام به نحوي و قابل مقايسه نيستند. سپس هر دو مشغول كار شدند.در حين كاشتن گلها را جع به باغباني و گل آرايي صحبت مي كردند.البته بيشتر ايرج كه با تجربه بود صحبت مي كردو تارا با لذت گوش مي كرد گوش مي كرد.و در آخر گفت:شما انگار رشته مهندسي كشاورزي را هم خوانده ايد. نخواندم اما آن را تجربه كردم چون در تمام مدتي كه باغبان گل و درخت و سبزي مي كاشت كنار او نگاه مي كردم.در اين چند سال اخير هم كه بيشتر اوقات خودم كارها را انجام مي دادم. -پس باغبانتان چكار مي كند؟ -خوب چيدن ميوه ها آبياري رسيدگي به چمنها و خيلي كارهاي ديگر.من در حقيقت كاشتن گلها و سبزيجات را به عهده گرفتم. پس به خاطر همين است كه زيباترين قسمت باغچه تان باغچه گلهاست! نه اينطور هم نيست به چشم شما زيبا آمده. -نه واقعا زيبا هستن من كه خيلي خوشم آمده. -خوب البته اين را هم بايد در نظر داشت كه در همر مكان سبزي زيباترين قسمت گلها ست چون گل زيباترين عضو طبيعت است. قبل ازآنكه تارا بتواند تاييد كند خانم الماسي و خانم اكبري با يك سيني چاي و ظرفي ميوه به حياط آمدند خسته نباشيد بچه ها. خانم اكبري گفت خداي من چه باغچه قشنگي چقدر هماهنگي! خانم الماسي ادامه داد متشكرم ايرج جان تقصير اين تاراست كه نمي داند نبايد از مهمان كار بكشد. تارا گفت واقعا معذرت مي خوام تنهايي نمي توانستم اين كار را انجام دهم مجبور شدم. -اتفاقا من خوشحال شدم اصلا سردردم فراموش كردم. خداي من!نمي دانستم سردرد داريد وگرنه.... -اصلا مهم نيست شما باعث شديد سردردم خوب شود درحقيقت من بايد تشكر كنم.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نوزدهم
تارا بعد از صرف صبحانه آماده رفتن به كتابخانه شد.پروانه با ناراحتي گفت واي تارا خواهش مي كنم حال نمي شود
نروي.
متاسفم پروانه اما بايد كمي درس بخوانم.
-تاظهر برميگردي؟
نه همانجا غدا مي خورم.عصر برمي گردم.
پس نمي شود.بعد از ظهر قرار است برويم بيرون يعني تو با ما نمي آيي؟
نگرانم پروانه خيلي عقبم وگ نه خيلي دوست دارم با شما باشم.
-اشكالي ندارد تارا برو حق با توست فرصا براي تفريح زياده.
-همه تان مي رويد؟
-عمه زري و مامان تو كه مطمئنا نمي آيند.نسرين هم كه مي گويد حوصله ندارم.
-اوهوم خيلي خوب خوش بگذرد.دايي اكبر و احمد چي تا ظهر برمي گردند.
-بايد برگردند چون قرار است با بابا برويم.
-راستي پدارم كجاست با آنها رفته؟
-نه خوابيده.
-خيلي خوب.
در حالي كه باراني اش را مي پوشيد گفت شب مي بينمت.
پروانه تا مقابل در سالن او را همراهي كرد.
-خداحافظ تارا.
-خداحافظ.
هنگام خارج شدن از سالن ايرج و شهرزاد را ديد كه روي پله مقابل باغچه نشسته اند.شهرزاد حسابي سر ايرج را به
حرف گرفته بود.و ايرج هم از صحبتهاي كوكانه او لذت مي برد.شهرزاد به محض ديدن تارا بلند شد و گفت:كجا مي
روي تارا؟
-مي روم كتابخانه عزيزم.
ناله كنان گفت نمي شود نروي؟
-چرا عزيزم اينجا كه خيلي ها هستن؟
خوب باشند.من هم با تو بيايم؟
›خر اجازه نمي دهند تورا با خورم ببرم.
كي؟
-مسئول كتابخانه.
-پس از او ايرج گفت مرا چطور اجازه مي دهند؟
مي خواهيد بياييد؟
اگر اشكال نداشته باشد.
نه به هيچ وجه كتاب مي خواهيد؟
بله آنجا كه بيكار نمي شود نشست.
چه كتابي دوست داريد؟
-هر چه كه باشد.
هر دو به داخل ساختمان برگشتند.
تارا به كتابخانه اش اشاره كردو گفت راستش از ميان رمانها من بيشتر كتابهاي جنايي مي خوانم.
اتفاقا من هم رمانهاي جنايي را ترجيح مي دهم.
پس هر كدام را كه دوست داريد برداريد.
ايرج نگاهي به كتابخانه انداخت پر بود از كتابهاي فلسفي روانشناسي و جنايي.
-شما همه اينها را خوانده ايد؟
بله تقريبا.
عاليه حالا فيلسوف شده ايد يا روانشناس.
تارا خنديد و گفت هيچكدام.
اين غير ممكن است به طور حتم روي شما اثر داشته اند.
-خوب البته بي تاثير كه نمي تواند باشد اما فيلسوف نشدم.روانشناسي هم كه مي بينيد تعدادشان زياد نيست.
اما به طورحتما هر دو آنها تاثير زيادي در زندگي تان خواهند گذاشت.
همانطور كه يكي از كتابهاي آگاتاكريستي را بيرون مي كشيد ادامه داد البته اگر اين كتابهاي جنايي اثر انها را خنثي
نكند.
-اينها خطرناك نيستند بيشترشان از آگاتا كريستي است.اگر فيلسوف و روانشناس نشوم به طور حتم جنايتكار هم نمي
شوم.
ايرج لبخندي زدو گفت من هم كتابهاي او را دوست دارم.
تارا به كتابي كه دست او بود نگاهي انداخت و گفت بله متوجه شدم.
هر دو از اتاق خارج شدند ايرج براي اينكه مادرش اطلاع دهد به آشپزخانه رفت.تارا گفت تا شما بياييد من هم ماشين را
روشن مي كنم.
پس از صرف غدا در رستوران ايرج گفت حالا مي خواهيد دوبراه به كتابخانه برگرديد؟
-نه اول بايد كمي قدم بزنم.
سپس هر دو قدم زنان به سمت پارك حرك كردند.ساعت يك بعد از ظهر بود و باران نم نم مي باريد غير از دو خانم
جوان كه در ابتداي پارك روي نيمكت نشسته بودند كس ديگري در پارك نبود.تارا در حاليكه به سمت تاپ مي دويد
گفت چه خوب شد آمديم اينجا از وقتي بزرگ شدم غير از آخر شبها هيچ وقت ديگري موفق نشدم در پارك روي تاپ
بنشينم.
-باز هم جاي شكرش باقي است كه آخر شبها توانسته ايد بايد يك تاپ در خانه تان ببنديد.
-در آينده حتما اين كار را خواهم كرد.در حال حاضر حياطمان مناسب اين كار نيست بايد ميله بگذاريم.
سپس از روي تاپ پايين امد و به سمت نيمكتي كه ايرج روي ان نشسته بود رفت.ايرج گفت برويم؟
نه ده دقيقه ديگر مي رويم.
بعد شروع به صحبت كرده و گفت يادش بخير چندين بار تابه حال با پوريا به اين پارك آمديم حدود يك هفته ماشين
خراب بود و صبح ها با پوريا مي آمدم كتابخانه بعداز ظهر هم كه مي آمد دنبالم اول مي امديم اينجا و كمي قدم مي
زديم.فكر مي كنم حالا خوابيده است.
بله شايد دلتان تنگ شده؟
نه همينطوري يادش افتادم.آخر تا به حال فقط با او آمده بودم.يك بار هم با احمد بايد بيايم.
مدتي سكوت بين انها برقار شد پس از چند لحظه تارا نگاهي به ساعتش انداخت و گفت برويم ؟
هر دو در حال سكوت به سمت در خروجي پارك حركت كردند.
پس از لحظه اي تارا سكوت را شكست و گفت قرار بود با پوريا باغچه را بكاريم اما چون در فكر سورپرازي براي او
بودم تصمصم گرفتم با كمك شما اين كار را انجام دهم مطمئنم وقتي بيايد خيلي خوشحال مي شود.
ايرج هممچنان ساكت بود و گويا موضوع خاصي فكرش را مشغول كرده.تارا دوباره گفت متشكرم خيلي كمكم
كرديد.واقعا تنهايي نمي توانستم اين كار را انجام دهم.
-مي دانم كه مي توانستيد.شما خيلي كارها مي توانيد انجام دهيد خيلي با اراده ايد.
ناگهان صحبتهايش رنگ ديگري گرفته بود او هرگز را جع به اين مسائل با تارا صحبتي نكرده بود.اما حالا خيلي راحت
نظرش را در مورد او بيان مي كرد.چيزي كه تارا هرگز انتظارش را نداشت.ايرج را مغرورتر از آن مي دانست كه
بخواهد درباره او اظهارنظر كند.شايد به اين خاطر كه فقط ظاهر او و چهره آرام و تقربا عبوس او را مي ديد.اما از افكار و
احساست او در مورد خودش بي خبر بود.
ايرج همچنان ادامه داد آنجا كه لازم است از خوشيها مي گذريد.مصالح تان را بر منافع تان ترجيح مي دهيد.راجع به
احساستان هرگز صحبت نمي كنيد.
اين را طوري ادا كرد كه انگار زيا راضي نيست.اما بي وقفه ادامه داد فكر مي كنم درددل هم نمي كنيئ.هميشه خوشحاليد
ظاهرا هم شكست ناپذير و موفق.گاهي وقتي فكرش را مي كنم .واقعا مي مانم چطو رآن دانش اموز بازيگوش درس
نخوان در آن تابستان موفق شد در كنكور قبول شود و حالا اينطور به درسهايش اهميت بدهد.
تارا خنديدو گفت ديديد كه اشتباه كرديد چون من تغيير نكردم يك ماه بود كه لاي هيچ كتابي را باز نكرده بودم من
همان دختر تنبل ردسنخوان هستم كه فقط در موقعيتهاي حساس و لحظات آخر زرنگ و درسخوان مي شود.بگذريم از
سال اخر دبيرستان و آن هم چون به پوريا قول داده بودم.به هر حال بايد ثابت مي كردم كه من هم مي توانم يك بار در
خرداد ماه قبول شوم و يا دست كم بكبار در دوره تحصيلم شاگرد اول شود.طفاك مامانم آرزو داشت.
-پس خوش قوليد.
-نمي دانم شايد.
-شايد نه حتما اما مهمتر از قول اراده تان بود.
-اين يكي ديگر طبيعي است چون در زندگي و در رسيدن به هدفها مهمترين چيز داشتن اراده است.
بله صددرصد.
و در حاليكه مي خنديد ادامه داد ديديد آخر همان تعداد كتابهاي روان شناسي كار خودشان را كردند البته فكر مي كنم
قبل از خواندن آنها هم همين طرز فكر را داشتيد.چون به نظرم نمي رسد سال سوم دبيرستان آن كتابها را خوانده باشيد.
نه تابستان گذشته خواندم اصلا تا سال چهارم دبيرستان من به مطالعه هيچ كتابي غير از كتابهاي فلسفي علاقه نداشتم.
پس شما تغيير كرده ايد.
مگر قرار است من هميشه ثابت بمانم؟
-نه منظورم اين نبود راستش رفتارتان زياد تغيير نكرده.
-بله همه همين را مي گئيند مي دانم كه هيچ وقت خانم نمي شوم.
-نه نه خانم شده ايد اما....
اما چي؟
ايرج كمي دستپاچه به نظر مي رسيد اما ادامه داد فقط انگار با غم بيگانه ايد واين خيلي عجيب است.چون هر انساني در
كنار خوشيها و پيروزيها به هر حال مشكلاتي هم دارد.البته اين فقط عقيده من نيست.واقعيت اين است كه همه معتقدند
شما به هيچ وجه جز موفقيت و لذت بردن از زندگي نمي انديشيد.اگر چيزي را از دست بدهيد آنرا بي اهميت جلوه مي
دهيد و خيلي زود فراموش مي كنيد.
-خوب به عقيده من هيچ چيز آنقدر ارزش ندارد كه به خاطر آن بخواهم غصه بخورم.من معتقدم انسان بهتر است تا
چيز خوبي دارد از آن خوب استفاده كند و سعي در حفظش نمايد اما اگر از دست داد به خاطرش غميگن نشود در اين
صورت نه تنها چيزي از دست داده بلكه لحظاتي از عمرش را كه مي توانسته به خوبي از آن بهره ببرد را از دست مي
دهد و با اين حساب بيشتر ضرر مي كند.
ايرج با تعجبي آميخته با نگراني به او نگاه كرد اوهوم حق با شماست اما در مورد انسانها چي؟
-نه نه آرزو مي كنم هيچ وقت هيچ كس را از دست ندهم.
ايرج لبخدي زه و گفت اما اين يكي خودخواهي است چون مسلما هيچ كس هم نمي خواهد شما را از دست بدهد.تارا در
پاسخ او فقط نگاهي متعجب و پرسشگرانه داشت.
هنگام برگشتن به خانه باران مي باريد اما نه ديگر به صورت نم نم رگبار باران بود كه از نيم ساعت قبل شروع شده بود.
تارا در حال روشن كردن اتومبيل گفت امروز چقدر باران آمد خوب شد شب عروسي باران نباريد وگرنه جشن به كلي
خراب مي شد.واقعا اگر مي برايد چكار مي كرديم؟صددر صد مجبور مي شديم از حياط به اتاقها برويم.
خدا با پوريا بود شانس آورد
-بله از بس كه پوريا خوب است به خاطر همين است كه خيلي دوستش دارم.
در ادامه صحبت را عوض كردو پرسيد چند صفحه از كتاب را خوانديد؟
بيشترش را خوانده ام فكر مي كنم امشب بتوانم تمامش كنم.
در آن شلوغي خانه؟
بعد از آن كه همه خوابيدند داستان جذابي است فكر آدم را به خود مشغول مي كند.
پدارم سخت عصبي روي كاناپه نشسته بود غير از او هيچ كس در سالن نشيمن نبود.خانم اكبري و نسرين در آشپزخانه
به خانم الماسي كمك مي كردند.تارا زودتر از ايرج وارد شد و ايرج پيش احمد كه در ماشين نشسته بود و ضبط آن را
درست مي كرد ماندگار شد.
سلام پدرام
-سلام
تارا از لحن خشك و خشن او تعجب كردو گفت چيزي شده؟بقيه كجايند؟
-خوش گذشت؟
-رفته بودم كتابخانه بايد خوش مي گذشت؟
پدرام نيشخندي زدوگفت آدم اگر يك همراه خوب داشته باشد در جهنم هم خوش مي گذرد.
-منظورت چيه؟
-ايرج كجاست؟
-پيش احمد.
-از صبح تا حالا كتابخانه بوديد؟
-مگر قرار بود كجا باشيم؟
تارا احساس كرد گونه هايش از شدت داغي مي سوزد.اما به روي خود نياورد و با لبخندي گفت اگر تو هم بيدار بودي
مي توانستي بيايي البته هنوز فرصت باقي است شما كه فعلا اينجاييد.
-لازم نكرده زحمت بكشي من بيكار نيستم.
-من به خاطر بيكاري نرفته بودم رفتم كمي درس بخوانم.
-تو را نگفتم.
-پس كي را گفتي؟
حالا درس خواندي؟
-بله.
-خوبه ايرج چه كار مي كرد حتما او هم ازت مي پرسيد!
-نخيركتاب ميخواند.
-ا پس فكر مي كرده اينجا ممكن است به كتابخانه برود براي خوش كتاب آورده بود.
-نياورده بود من بهش دادم.
-آه بله بالاخره بايد يك چيز را....
او مي خواست بگويد بالاخره بايد يك چيز را بهانه ميكرد تا بتواند با تو همراه شود.اما پشيمان شد. برخاست تارا گفت
يك چيز را چي پدارم؟لطفا بگو.
هيچي فقط مي خواستم بگويم بالاخره موفق شد.
و قبل از اينكه او بتواند از سالن خارج شود ايرج و احمد وارد شدند.
ايرج گفت سلام پدارم
سلام
نفرت و كينه در چشمانش موج مي زد احمد با تعجب به نگاه خيره او به ايرج نگاه كرد و سپس گفت كجا مي خواستي
بروي؟
هيچ جا داشتم مي آمدم پيش تو.
تارا كه باراني اش را درآورده بود از اتاق خارج شد احمد با ديدن او گفت سلام تارا
-سلام احمد حالت چطوره؟
متشكرم خوب درس خواندي؟
بله نسبتا
نسبتا يعني چه جبران اين يكماه را كردي؟
چه مي گويي؟مگر مي شود يك روزه جبران يك ماه را كرد؟
خوب يك روزه نه اما بالاخره؟
حالا انقدر به او نزديك بود كه بتواند ناراحتي را در چشمانش ببيند آرام پرسيد چيه تارا چي شده؟
تار خنديد و گفت هيچي مگر قرار است چيزي شده باشه؟
خوب نه شايد يك حدس بيهوده بود.شطرنج بازي مي كني؟
ايرج و پدارم چي؟
از ظهر تا حالا داشتم با پدرام بازي مي كردم.در ضمن مي خواهم با تو بازي كنم
-با ايرج بازي كني بهتر است درست نيست تا وقتي او هست با من بازي كني.
-او با پدارم سرگرم است از ديشب تا به حال همديگر را نديده بودند.
تارا در پاسخ قبلي او گفت فكر نمي كنم.
احمد برگشت و به سمت آنها نگاه كرد حق با تارا بود پدرام خيلي سخت و جدي روي مبل نشسته بود اما ايرج آنجا
نبود.
ايرج كجا رفت پدارم؟
-نمي دانم قرار نيست كه من رفت و آمد او را كنترل كنم.
-منظورت چيه؟
هيچي.
تارا گفت نمي دانستم اينقدر متعصبي آن هم در مورد فاميل.ايرج كه غريبه نبود.
آهان پس به اين خاطر ناراحت است.
در حالكه مي خنديد اضافه كرد واقعا غيرت است؟
-منظورت چيه احمد؟
-هيچي پسر خوب هيچي ايرج از فاميل و همچنين از دوستان نزديك ماست بي جهت ناراحت نشو.ما او را خيلي وب مي
شناسيم در غير اين صورت من بايد بيشتر از تو ناراحت مي شدم.
-من اصلا ناراحت نشدم.
-پس چته؟
هيچي.
-خيلي خوب با ايرج فوتبال دستي بازي كن.
-چرا خودت بازي نمي كني؟
-مي خواهم با تارا شطرنج بازي كنم.
-خيلي خوب.
راضي به نظر نمي رسيد گويا ناگزير به پذيرش شده بود.
تارا هر چه سعي مي كرد بخوابد موفق نمي شد حرفهاي پدارم بدجوري فكرش را مشغول كرده بود چاره را آن ديد كه
به آشپزخانه بورد و يك فنجان قهوه بخورد تا اعصابش كمي آرام شود.
ايرج هم دست كمي از او نداشت اما نه به خاطر پدرام دليل بي خوابي او چيز ديگري بود چون از وقتي به تهران آمده
بودند اين اولين شبي نبود كه نمي تواسنت بخوابد.چند شبي بود كه اين حالت را داشت حتي قبل از آمدن به تهران هم
همينوطر بود.منتهي ان موقع شوق ديدار مجدد بود كه خواب را از چشمش ربوده بود اما حالا هيجان و محبتي كه روز به
روز با شناخت بيشتر شديدتر مي شد و قادر به ابراز آن نبود و اين شدت علاقه بر شدت نگراني اش هم مي افزود.به
احساس تارا نسبت به خودش هنوز اطمينان كامل نداشت چشمان و نگاه تارا پر از محبت بود اما زبانش در اين باره
ساكت و حركات و رفتارش موزون بود.ايرج مي خواست قبل از برگشتن به مشهد از احساس او مطمئن شود و با خيال
راحت به خانه خود بازگردد همينوطري هم فكر برگشتن به مشهد به اندازه كافي كلافه اش كرده بود او حتي از فكر
كردن به اين موضوع هم بيزار بود.در واقع ديگر پاي برگشتن نداشت اما مجبور بود كه برگردد و حالا كه اينطور بود مي
خواست كه لااقل با خيال راحت برگردد.
تارا تازه گاز را روشن كرده بود كه ايرج با تلنگري به در وارد آشپزخانه شد تارا با ديدن او حالت چهره اش عوض
شد.ايرج گفت شما هنوز نخوابيديد؟
-نه مي خواهم قهوه بخورم مي خوريد؟
متشكرم.
-صندلي رابيرون كشيد و نشست تارا به كتابي كه دست او بود نگاهي كرد و گفت كتاب مي خوانيد؟
مي خواستم بخوانم.
خوب من سعي مي كنم مزاحمتان نشوم.
اولا كه ديگر نمي خواهم در ثاني اگر قرار بر مزاحمت باشد فكر مي كنم من مزاحم شما شده ام چون اول شما به اينجا
آمده ايد.
تارا گفت پس هيچ كدام مزاحم ديگري نيستيم و بشقاب بيسكويت را جلوي او گذاشت ايرج گفت شما چرا نخوابيديد؟
نمي دانم خوابم نبرد.
-طبيعتا بايد خيلي خسته باشيد.
اتفاقا اصلا خسته نيستم اروز روز خوبي بود.
بعد فنجانهاي قهوه را روي ميز گذاشت و نشست ايرج نگاهي به فنجانها كرد و گفت قهوه بدتر خواب را مي پراند.
مهم نيست گاهي اوقات اصلا دلم نمي خواهد بخوابم حتي اگر خوابم بيايد.
-يعني امشب دلتان نمي خواهد بخوابيد؟
-نه امشب خوابم نمي برد حالا اگر تا صبح مجبور باشم بنشينم برايم اهميتي ندارد اما شما چكار مي كنيد؟
-فعلا كه مهم نيست.
تارا خنديد و گفت بله حالا كه همينطوري هم خوابمان نمي آيد.پس حيف است كه قهوه را نخوريم.
ودر دل گفت جاي پدارم خالي....واقعا او از چه ناراحت بود؟
در همين لحظه ايرج گفت راستي شما مي دانيد پدارم چرا امروز ناراحت بود؟
تارا با تعجب به او نگاه كرد.شما هم فهميديد؟
بله اما دليل ناراحتيش را نمي دانم شما مي دانيد؟
شايد يكي از دلايل اينكه نتوانستم بخوابم همين باشد.
ايرج با نگراني به او نگاه كرد.
-يعني از ناراحتي او ناراحتيد؟
تارا در ج.اب او فقط نگاهش كرد ايرج گفت پرسيدم از ناراحتي او ناراحتيد؟
نه من كي گفتم ناراحتم قهوه تان سرد شد.
-اما گفتيد به خاطر اين خوابتان نبرده.
-بياييد اين موضوع را فراموش كنيم.
آنها فعلا لحظات خوبي داشتند تارا دلش نمي خواست يك سوظن بي خود باعث خراب شدن اين لحظه ها شود.چون او
برخلاف ايرج حالا از احساس او نسبت به خودش كاملا با خبر بود.از /ان گذشته او بيشتر از انكه از ناراحتي پدرام
ناراحت باشد از حرفها و افكار او ناراحت بود.اما نمي توانست اين را به ايرج بگويد. متاسفانه ايرج اگر چه ديگر سوال
نكرد اما تمايلي به خاتمه دادن بحث آن هم اينطور بي نتيجه نداشت.به خصوص حالا حرف تارا فكرش را بيشتر مشغول
كرده بود.با خود فكر مي كرد واقعا چطور مي توان به افكار و احساس واقعي او پي برد.
او همينطور به تارا خيره شده بود.تارا ناراحتي را در چشمان او خواند به همبن خاطر دوباره گفت من از ناراحتي پدرام
ناراحت نيستم من اصلا ناراحت نيستم.
ايرج با تعجب نگاهش كردو گفت من كه چيزي نگفتم.
خيلي خوب قهوه تان را بخوريد.
-فردا دوباره به كتابخانه مي رويد؟
-فكر نمي كنم چند صفحه از كتاب شما مانده؟
تقريبا بيست صفحه.
خوب حالا اگر دوست داريد بخوانيد من حرف نمي زنم.
ايرج به ناچار كتابش را باز كرد تارا به او نگاه مي كرد اما حواسش به او نبود.او در افكار خودش غوطه ور بود ايرج
متوجه او شد لحظه اي نگاهش كرد و گفت به چي فكر مي كنيد؟
تارا به خودش آمد و لبخند زد.
-به هيچي.
وبعد بلند شد كه از آشپزخانه بيرون برود.ايرج گفت مي رويد بخوابيد؟
بله ساعت يك و نيم است.
هنوز از آشپزخانه بيرون نرفته بود كه ايرج صدايش كرد تارا سرش را به سمت او چرخاند.
-بله؟
-مي خواستم راجع به موضوعي با شما صحبت كنم.
-در مورد چي؟
-راستش نمي دانم چطور بگويم...هيچي بهتر است برويد بخوابيد.
تارا عميق نگاهش كردو بعد از لحظه اي گفت لازم نيست همه چيز را به زبان آورد ايرج بعضي چيزها در دل بمانند
قشنگتر است شب بخير.
ايرج با نگاهي متعجب رفتن اورا دنبال كرد و با خود گفت:واقعا اين حرف او بود از كجا مي دانست من چه مي خواهم
بگويم؟
اما حالا خيالش راحت شده بود حرف تارا آرامش دروني اش را كاملا گرفته بود اما اين بار ناآرامي و هيجان برايش
لذتبخش بود.كتابش را بست و از آشپزخانه بيرون رفت هر دو ظاهرا مي خواستند بخوابند اما به خوبي مي دانستند كه به
اين زوديها خوابشان نخواهد برد.وحالا از /ان موقع هايي بود كه دلشان نمي خواست بخوابند هر دو دوست داشتند تار
هر وقت كه زمان به آنها فرصت دهد راجع به چيزهايي كه دوست دارند و بهشان آرامش مي دهد فكر كنند.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيستم
سيما تارا را بوسيد و گفت دلم خيلي برايت تنگ شده بود.
-من هم همينطور خوش گذشت؟
-خيلي سرفرصت همه را برايت تعريف مي كنم.
اما قبل از اينكه فرصتي به دست آورد پوريا بيشتر اوقات سفر را براي تارا تعريف كرد.آنها شب اول ساعتها با هم
روبروي همان باغچه اي كه تارا با كمك ايرج گلكاري كرده بود مشغول صحبت شدند آن شب مهمانان زيادي
داشتند.سيما سرش با مهمانها گرم بود واين فرصتي بود براي پوريا و تارا كه پس از مدتي نسبتا طولاني به گفتگو
بنشينند.پورا در آخر گفت ولم خيلي برايت تنگ شده بود گاهي اوقات هم شديدا دلم هوايت را مي كرد.فكر نمي كنم
هيچوقت اين همه مدت از هم دور بوده يا ديگر اينقدر دور شويم.
تارا با شيطنت گفت خيلي زرنگي منظورت اين است كه.....
پوريا خيلي سريع منظور او را درك كرد حرفش را قطع كرد و با خنده گفت نه تارا منظورم اين نبود اما خوب حالا حالاها
كه پيش نمي آيد هان؟
-نه شايد هم هيچ وقت.
ديگر لوس نشو هيچ وقت كه نمي شود.
سپس بدون اين كه متوجه باشد اضافه كرد كاش ايرج اينجا بود و از او تشكر مي كردم.
تارا با تعجب پرسيد بابت چي؟
-حياط ديگر چطور فراموش كردي خوب است كه از شاهكار او چندان فاصله اي نداري.
-آهان بله نخير آقا چه شاهكاري؟ مثل اينكه خودم هم كلي كمك كردم.
-مي دانم تارا منظورم كمكي بود كه به تو كرده وگر نه كار اصلي را تو انجام دادي.اما مهم اين است كه ايرج كار مرا
انجام داده خوشحالم كه مجبور نشدي تنهايي اين كار را انجام دهي البته من كه گفته بودم صبر كن تا برگردم.
-مهم نيست پوريا اول اينكه گفتم ايرج خيلي كمكم كرد و از شوخي گذشته بيشتر كارها را او انجام داد من اصلا خسته
نشدم مي خواستم برايت سورپريز باشد.
-واقعا سورپريز بود.حتي فكر نمي كردم تا اين حد قشنگ شود سليقه تو فوق العاده است تارا.
-متشكرم پوريا.
در همين هنگام سيما به آنها نزديك شد و گفت شما خواهر .برادر چه مي گوييد با هم خلوت كرديد.
پوريا پاسخ داد دير رسيديد خانم تمام شد آخرش آمديد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست ويكم
پوريا ظاهرا خانه اش جدا بود اما روزي نبود كه خانواده اش را نبيند.انروز نيز آنها شب قبل را منزل خانم الماسي
خوابيده بودند كه تارا آماده رفتن به دانشگاه بود پوريا گفت داري مي روي تارا؟
-بله ممكن است مرا برساني ؟ماشين خراب است.
-خداي من تارا اين چندمين بار است؟
چه كار كنم پوريا تو سابي قراضه اش كردي و بعد دادي به من.
مي دانم كه از ته دل نگفتي وگرنه نمي رساندمت.
پس خوشحالم كه فكر كردي از ته دل نگفتم در حالي كه مي خنديدند راه افتادند توران گفت خداي من تكليف من
بيچاره چه مي شود؟
امروز كلاس داري؟
-بله
-چه ساعتي؟
-ساعت ده
-خيلي خوب برمي گردم.
اين بار سيما پرسيد ظهر برميگردي اينجا؟
-بله اما....
تازه به خاطر آورد متاسفم اگر قرار است شب برويم خانه پدرت بهتر است تو هم همين حالا بيايي تارا تو ديرت نمي
شود؟
-نه من به اندازه كافي وقت دارم.
-پوريا بعد از رساندن تارا پرسيد چه ساعتي بيايم دنبالت؟
-خودم مي آيم پوريا مگر قرار نيست برويد خانه آقاي شهبازي من مزاحمت نمي شوم.
-اشكالي ندارد تارا دير نمي شود.
-مطمئن باش دير مي شود چون من امروز تا ساعت 7 كلاس دارم.
-خداي من چه طولاني.توران كي تعطيل مي شود؟
يك ساعت و نيم زودتر.
-پس فكر نكنم دنبال او هم بتوانم بروم.
-گفتم كه خودمان برمي گرديم.
-دانشگاه توران دورتر است شايد بهروز را فرستادم دنبالش.تو را هم حالا يك كاري مي كنم فعلا خداحافظ.
توران در ال خارج شدن از دانشگاه در حاليكه انتظار نداشت متوجه اتومبيل بهروز در خيابان روبرو شد.در همان لحظه
بهروز ار اتومبيل پياده شد و به اين وسيله به او اطمينان داد كه اشتباه نكرده.پوريا به تارا گفته بود ممكن است بهروز را
بفرستد اما فراموش كرده بود به توران بگويد او كه تصور چنين چيزي را نداشت حسابي دست و پايش را گم كرده بود
بهورز همانطور كه عينكش را برمي داشت به سلام او پاسخ گفت و پس از احوالپرسي مختصري توران گفت اينجا منتظر
كسي هستيد؟
-منتظر شما بودم.
-اتفاقي افتاده؟
-نه نگران نباشيدوبه شوخي اضافه كرد دستور برادتان بود ممكن است سوار شويد
-مشكلي پيش آمده؟
-بله چه مشكلي حل نشدني تر از مهمان بودن آن هم منزل پدرخانم.گويا امشب منزل اقاي شهبازي دعوت داشتند.
-آه بله همين طور است اما در مورد آمدن شما دنبال من چيزي نگفته بود پنج شنبه ها با پوريا مي روم اما معمولا موقع
برگشتن خودم برمي گردم.چون تارا ديرتر تعطيل مي شود.
-حالا ناراحتيد؟
-آه نه به هيچ وجه.
سپس بهروز بي مقدمه گفت راستش من منتظر چنين فرصتي بودم خيلي وقت بود كه مي خواستم با شما صحبت كنم
حالا ديگر ترم آخر هستيد اينطور نيست؟
-بله همين طور است.
-پس ديگر نبايد مانعي باشد نه؟
-براي چي؟
-براي ازدواجتان.
توران به شدت سرخ شد بهروز با ديدن سكوت او ادامه داد من فكر كردم بهتر است اول نظر خودتان را بدانم.
توران نجوا كنان گفت قكر مي كنم نظر مرا مي دانستيد.
-مي خواستم مطمئن شوم.
برخلاف توران لحن او كاملا قاطع بود و هيچ اثري از شرم در آن ديده نمي شد.
-پس با ما ازدواج مي كنيد؟
توران بهت زده به او نگاه كرد. چون پاسخي نشنيد دوباره تكرار كرد پرسيدم با من ازدواج مي كنيد؟
توران سعي كرد مثل او باشد پس نگاهش را از او گرفته و به مقابل دوخت آنگاه با لحني استوار پاسخ داد بله.
بهروز نگاهي به او انداخت و خنديد.او از سالها قبل پاسخ توران را مي دانست اما در آن لحظه انقدر خوشحال بود كه
انگار در شنيدن پاسخ مثبت او شك داشته است.
تارا فكر نمي كرد كه پوريا به دنبالش برود با تعجب گفت:مگر قرار نبود خودم بيايم.
-نه تارا چطور ممكن است بگذارم تو تنها برگردي؟
-مگر نرفتي خانه آقاي شهبازي؟
-چرا حالا هم ازآنجا مي آيم تو هم قرار است بيايي آنجا.
مامان مي داند؟
-بله با تلفن به او خبر دادم.يعني آقاي شهبازي گفت كه به آنها هم بگويم بيايند اما مامان گفت كه مي خواهد سري به
عمه بزند.
توران چي؟حتما در خانه تنهاست.
-صبح كليدش را ا گذاشته بود مامان هم كه نبود.تلفن كرد به من گفتم با بهروز بيايد آنجا.
-پس حالا آنجاست؟
-بله
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست ودوم
نگاه پوريا روي توران متوقف ماند ما غمگين بودبه هر حال برادر بزرگتر بود و حكم پدر را داشت.او را صدا كرد:توران
ممكن است بيايي اينجا
او كه كنار تارا و سيما مشغول تماشاي تلويزيون بود برخاسته و پيش او رفت تا حدودي حدس مي زد پوريا با او چكار
دارد و احساس شرم مي كرد.پوريا پرسيد:نظرت راجع به بهروز چيست؟
-در چه مورد؟
-از تو خواستگاري كرد.
چون صورت گلگون شده او را ديد از اين همه رك گويي پشيمان شد وبا خود فكر كرد شايد اگر مادرم با او صحبت مي
كرد بهتر بود اما ادامه داد اجازه مي خواهند بيايند خانه مان.تو آمادگي ازدواج داري؟
توران در حالي كه لبش را مي گزيد به تلويزيون چشم دوخت.
-البته تا مدتي نامزد مي مانيد....چه كار كنم بگويم بيايند؟
-مامان چي؟
-حرفي ندارد.
خوب من....
-پس مي گويم بيايند كي خوب است؟
-هر وقت كه خودت صلاح مي داني.
-پس اگر براي تو فرقي نمي كند بمان بعد از امتحاناتت.اينطوري خوب است؟
بله متشكرم بروم؟
-بله برو فيلمت را نگاه كم.
تارا با شيطنت دست را زير چانه قرار داد و گفت خوب چي شد؟
پوريا مي دانست او در اين مورد چقدر كنجكاو است همانطور كه نگاهش مي كرد خنديد تارا متوجه لبخند او شد اما
خجالت نكشيد و ادامه داد خوب بگو ديگر.
توران به پاي او زد و گفت چند دقيقه صبر كن پوريا دارد نگاه مي كند.
-خيلي خوب.
-قرار شد بعد زا امتحانه بيايند.دو هفته ديگر.
سيما گفت اينطوري فكرت هم باري درس خواندن آزادتر است نه؟
تارا به شوخي گفت فكر نمي كنم.
-تارا خيلي بدجنسي.!
شوخي كردم حالا واقعا آزادتره؟
-بله!
ماه دوم تابستان جشن نامزدي توران برگزار شد اين بار همه فاميل موفقشدند شركت كنند جز ايرج كه چون سال آخر
بود مجبور شد شش واحد را تابستان بخواند تا دست كم بتواند تا آخر تابستان مركش را بگيردوبه شدت از اين موضوع
ناراحت بود.چون مي دانست به طور حتم خانواده خانم الماسي را تا عيد سال بعد نخواهد ديد.اما برخلاف انتظار او عيد
هم خانم الماسي و بچه ها نتواستند به مشهد بروند.احمد و نسرين با پسر كوچكشان براي عيد آمدند تهران.احمد گفت
نمي توانستيم تا تابستان صبر كنيم دلمان خيلي تنگ شده بود.
خواهرش گفت كار خيلي خوبي كرديد كه آمديد ما هم دلمان تنگ شده بود.اما چاره اي نبود عمه و عموي بهورز از
سوئد آمدن و بايد آنها را دعوت مي كردم نمي شد بي تفاوت بلند شويم بياييم مشهد.
-حالا دعوتشان كرده ايد؟
پنجم قرار است بيايند اينجا.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست و سوم
بهروز پرسيد مسافرتتان چقد رطول مي كشد؟
-نمي دانم اما زياد نمي مانيم.خيلي كار داريم كه بايد تا شهريور ماه انجام دهيم.
-تا موقع عروسي دو ماه مانده حتما يك ماه مي مانيد.
-فكر نمي كنم اما اگر ناراحتي من نمي روم.
-نه برو لااقل اين دفعه آخر هم با آنها همراه باش خاطراتش خوب است اين آخرين مسافرت دوران مجردي ات است.
-اگر مي توانستي بيايي خيلي خوب مي شد.
-بله اما خيلي كار دارم.اما مهم نيست در عوض سال بعد همه با هم مي رويم.
-خيلي خوب نمي آيي تو؟
-نه بايد بروم به همه سلام برسان فردا مي آيم فرودگاه.
-احتياجي نيست اگر كاري داري نمي خواهد بيايي.
نه كار ندارم مي آيم خداحافظ.
توران پياده شد و مقابل در براي او دست تكان دا ساعت 8 صبح روز بعد با هواپيما به مشهد پرواز كردند.هيچ كس
انتظار ديدن آنها را نداشت خوشبختانه روز جمعه بود و همه در منزل مادرجون جمع بودند و با ديدن آنها فوق العاده
خوشحال شدند.
پس از ساعتي گفتگو و تعرف بساط ناهار را اماده كردند.ساعت حدود 7 بود كه خانم اكبري و آرزو بي خبر از شلوغي
منزل مادرجون براي سرزدن به او به منزلش رفتند.خانم اكبري فوق العاده تعجب كرد و پرسيد شما كي آمديد؟
-امروز صبح اتفاقا خيال داشتم به شما تلفن كنم.ايرج كجاست؟
همين امروز صبح رفت مسافرت اگر مي دانست نمي رفت.
اين خبر تارا را فوق العاده ناراحت كرد.مادرش گفت چه خوب شد از كارش بازنماند.
-براي كار نرفته با دوستانش تفريحي رفتند.
-حالا سركار مي رود؟
-بله در يك شركت كار مي كند.
احمد گفت:كم كم بايد آستين ها را بالا بزنيد.
-هنوز كه زود است احمد جان.
-چرا ديگر سربازي كه رفته دانشگاهش را كه تمام كرده و كارش هم كه خوب است.ديگر منتظر چي هستيد؟
-هيچي انگار بد هم نمي گويي اما خودش هم بايد قبول كند يا نه؟
-شما تا به حا به او گفتيد و قبول نكرده؟
-به طور جدي نه اما آهو زياد سربه سرش مي گذارد.
-او چه مي گويد؟
هيچي حرف را عوض مي كند.
-خوب شايد خجالت مي كشد.
-فكر نمي كنم مگر به شما چيزي گفته؟
-نه اگر هم بخواهد بگويد كه به شما مي گويد.حالا كي برميگردد؟
-نمي دانم ديشب اينجا بود نه؟
-بله گفت كه امروز مي رود اتفاقا به من هم گفت بيا اما نبايد مرخصي هايم را ازدست بدهم آخر تابستان ممكن است
برويم تهران.
-مگر خبري است؟
احمد نگاهي به توران انداخت و گفت احتمالا.
-مبارك است انشاءالله.
و در همين موقع توجه اش به تارا جلب شد و گفت تو چطوري تارا؟ سال دومي نه؟
بله.
-لابد سال ديگه هم بايد بياييم نامزدي تو.
تارا لبخندي زدو گفت نه هنوز زود است.
پوريا ادامه داد تارا فعلا از اين خيالها ندارد.
-چطور ندارد وقتي خواستگار پروپا قرص آمد مجبور مي شود قبول كند قبول هم نكرد با زور مي برند.
به نظر نمي رسيد حرفهايش بي منظور باشد به خصوص كه هميشه هم خيلي از او تعريف مي كرد.
هنگام غروب تارا در حالي كه احساس دلتنگي مي كرد روي تراس ايستاده بود.شلوار كرم رنگ و پيراهني با چهار خانه
هاي كرم و قوه اي پوشيده بود و در حاليكه به نرده هاي تراس تكيه داده بود منتظر شنيدن اذان بود.ناگهان از پشت
صدايي كه اصلا انتظارش را نداشت توجه اش را جلب كرد.سلام تارا.
تارا به شتاب به سمت او برگشت.هيجان درونش را مي توانست پنهان كند اما پنهان كردن هيجان چهره اش غير ممكن
بود سلام حالتان چطور است؟
-خوبم متشكرم شما چطوريد؟
-من هم خوبم رسيدن بخير.
دوباره برگشت و نرده ها را تكيه گاه دستانش قرار داد ايرج نيز همين كار را كرد سپس با لحني خشك گفت چرا اينجا
ايستاده ايد؟
-همينطوري.
-حالا ديگر صداي اذان هم به گوششان مي رسيد.پس از چند لحظه سكوت تارا ادامه داد غروبها اينجا حال و هواي
ديگري دارد.
-دل آدم مي گيرد نه؟
-نه.
ايرج با خود انديشيد حتي نمي خواهد اقرار كند دل او هم ممكن است بگيرد.پس منظورتان از حال و هواي ديگر
چيست؟
-هيچي بگذريم سفر خوش گذشت؟
-بله بد نبود از آمدنتان بي اطلاع بودم صبح كه تلفن كردم با خبر شدم.
-مي دانم لزومي نداشت در برگشتن عجله كنيد.
-عجله نكردم وقت آن رسيده بود.
اما دروغ مي گفت وتارا اين را مي دانست.چون او فقط سه روز بود كه رفته بود و دوستانش هم هنوز برنگشته
بودند.مادرش صبح گفته بود كه ايرج تنها برمي گردد.اما تارا انتظار نداشت كه به اين زودي
او راببيند.ايرج ادامه داد همه آماده رفتن به باغ هستند انگار شما بي اطلاع هستيد.
-نه خيال نداشتم لباسهايم را عوض كنم من هم آماده ام.
-منظورم عوض كردن لباسهايتان نلود اينكه خونسرد اينجا ايستاده ايد.
تارا كه از لحظه اول احساس كرده بود او كمي ناراحت است حالا مطمئن شد و پاسخ داد:مطمئنم هنوز هم معطلي دارند
كار عمه و مامان تمام نشده. اما در هر حال من آماده ام! پس بفرماييد! از راه اتاق ايرج داخل شدند..تارا هنوز بر روي
اولين پله قدم نگذاشته بود كه متوجه حضور آزاده شد از همان بالا با صداي بلند گفت سلام آزاده.
آزاده با شوق بسيار پاسخ داد سلام تارا حالت چطور است؟
تارا به سرعت پله ها را پايين آمده و همديگر را در آغوش گرفتند.
-خيلي دلم برايت تنگ شده بود تارا!
-من هم همينطور.
پس از مدتي آزاده گفت تو آماده اي
-بله
-پس بيا برويم مامان هنوز كارش تمام نشده ما مي رويم آنها بعد مي آيند.
-فقط مامان و عمه مي مانند؟
-بله ما با ايرج مي رويم.
-آقا محسن كجاست؟
-سركار.
-پس تو چطور آمدي؟
-با ايرج او سر راهش آمد دنبالم محسن هم يكي دو ساعت ديگر مي آيد.
سوار اتومبيل شدند آزاده و تارا در صندلي جلو و سيما و توران و آرزو عقب نشستند.تمام مسير را آزاده و تارا در حال
حرف زدن بودند برخلاف ايرج كه كاملا ساكت بود.
تارا پرسيد راستي آهو چطور است؟عمه گفتند ديشب خانه او بوديد.
-بله خوب بود آنها هم امشب مي آيند اينجا.
آهو كه بر روي كاناپه اي كنار شومينه خاموش در كنار همسرش نشسته بود برخاست و به سمت تارا و آزاده رفت و
دقايقي بود كه به تارا خيره شده بود و فكر مي كرد.بعد از تارا خواست كه قدم بزنند.تارا نيز پذيرفت و به آزاده گفت تو
نمي آيي؟
آزاده كه احساس كرد خواهرش مي خواهد فقط با تارا قدم بزند گفت نه متشكرم.تارا غافل از افكار آهو بود او ظاهرا
رفتار خوبي با تارا داشت او در حين قدم زدن راجع به دانشگاه و درس از تارا سول كرد بعد ناگهان موضوع را عوض
كرد و پرسيد تارا تو تا به حال عاشق شده اي؟
تارا كه غافلگير شده بود دست و پايش را گم كرد من
آه نمي دانم....راستش من فكر مي كنم انسان اگر عاشق نباشد راحت تر است يعني خيلي از كارها را راحتتر مي تواند
انجام دهد.
در حقيقت قصد داشت با اين پاسخ تا حدودي مسير صحبت را عوش كند.كثلا چه كارهايي؟ خوب از همه مهمتر اينكه با
خيال راحتتتر درس مي خواند و براي زندگيش نقشه بكشد.چه نقشه اي؟ نمي دانم چطور برايت توضيح دهم مثلا اينكه
در آينده چه كارهايي مي خواهد انجام دهد كجا زندگي كند چطور زندگي كند وكلا در مورد انتخاب مرد آينده اش
معيارهايي را در نظر بگيرد.
بعد از دقايقي صحبت آهو برگشت و تارا گفت چند دقيقه ديگر مي آيم.
او روي پله نشست و به آنچه كه به آهو گفته بود انديشيد و بعد ايرج را با ملاكهاي خود مقايسه مرد و با خود گفت:پس
انتخا من كاملا درست است صداي ايرج از پشت سر او را به خود آورد.
-تنها نشسته ايد؟
بله آهو همين الان رفتئتو.
-ديدمش شما چرا نيامديد؟
هوا خوب بود خواستم كمي اينجا بنشينم.
-ايرج روي پله اول نشست و به كتابي كه در دست داشت نگاهي انداخته و گفت:يك كتاب فلسفي برايتان گرفته ام.
تارا با تعجب نگاهي به او انداخت و گفت براي من؟
ايرج در الكه كتاب را به سمت او مي گرفت پاسخ داد در كتابخانه تان نديدم البته اگر تا به حال نخريده باشيد.
تارا در حاليكه تشك رمي كرد نگاهي به عنوان كتاب انداخت نه نداشتم خيلي متشكرم.
همان روز اول سفر براي خريدن كتاب به يك كتابفروشي رفتيم اين را آنجا ديدم يادم آمد كه شما كتابهاي فلسفي
دوست داريد اما فكر نمي كردم به اين سرعت ببينمتان.
-خيلي لطف كرديد از فردا شروع به مطالعه مي كنم.از وقتي تعطيل شده ام كتاب نخواندم.
ايرج موضوع را عوض كرد و گفت از مادرتان شنيدم كه پنج شنبه آينده برمي گرديدتهران!
بله همينطور است.
-چرا به اين زودي يعني فقط براي دو هفته آمده بوديد؟
-دو هفته كم نيست چون ما هميشه زياد مي مانديم فكر مي كنيد دو هفته كم است.
تازه متوجه دليل ناراحتي ايرج شد ايرج نيز نگاهي عميق به او كرد و گفت:تا يك سال ديگر هم نمي آييد نه؟
-فكر نمي كنم اما شما كه براي عروسي توران مي آييد؟
-بله حتما بعد برخلاف ميلش مجبور شد بپرسد شما شام نمي خوريد؟
-مگر وقتش رسيده؟
-ساعت نه و نيم است وقتي مي آمدم بيرون داشتند غذار را ي كشيدند.
در اين هنگام پوريا روي تراس آمد:بچه ها شام نمي خوريد؟
تارا در حاليكه پشت شلوارش ا مي تكاند پاسخ داد چرا آمديم راستي پوريا اين كتاب را ايرج خريدند.
پوريا نگاهي روي جلد آن انداخت و گفت كتاب خيلي خوبي است متشكرم ايرج تعريفش را زياد شنيدم اما هر چه
گشتم براي تارا بخرم پيدا نكردم.
-بله من هم از دانشجويان فلسفه زياد تعريفش را شنيده بودم به چند تا از كتابفروشي ها..كه ناگهان حرفش را قطع
كرد.تارا متوجه شد كه او نيز به فكرش بوده و به دنبال اين كتاب مي گشته نه اينكه به طور اتفاقي آن را در كتابفرشوي
ببيند.به هر ال اين موضوع آرامش خصي به تارا داد اما پوريا متوجه نشده و سوال هم نكرد.
بعد از ظهر بود تارا در حياط مشغول خواندن كتابي بود كه ايرج برايش خريده بود او آنچنان غرق خواندن بود كه
متوجه آمدن ايرج نشد.او جلوي در مدتي تارا را نگاه كرد بعد نزديك آمدو گفت اگر مي دانستم مي خواهيد اين كتاب
را طي مدت سفرتان بخوانيد صبر مي كردم روز آخر به شما مي دادم.
تارا لبخند زنان كتاب را بست و با لحني صميمانه گفت اگر كسي بخواهد حرف بزند من كتاب نمي خوانم.
ايرج روي پله بالاتر نشست و گفت مي توانم يك سوال كنم تارا؟
-شما مي توانيد ده تا سوال كنيد.
-ايرج لبخندي زدو پرسيد چرا كتابهاي فلسفي را دوست داريد؟
تارا به فكر فرو رفت چرا؟..خوب...چطور بگويم يه هر حال هر كسي به چيزي گرايش دارد كتابهاي فلسفي هم براي من
جالب است در واقع فكر مي كنم در طرز فكر آدم خيلي تاثير خوبي دارد و براي هر چيزي دليل مي خواهد و از كنار
مسائل بي تفاوت نميگذرد.شما فلسفه را دوست نداريد؟
قبلا نداشتم اما حالا چرا.
-چطور شد كه علاقمند شديد؟
-لبخند ايرج به تارا فهماند كه نمي خواهد به سوال جواب دهد به هر حال او نمي توانست رك و پست كنده بگويد علاقه
تو مرا كنجكاو كرد.تارا ادامه داد پس حالا كه خودتان هم مي خوانيد متوجه منظور من مي شويد يا نه؟
-بله كاملا اما علاقه داشتن به كتابهاي فلسفي و روانشناسي نمي تواند دليل بر بي علاقگي به كتابهاي احساسي باشد شما
چرا اينجور رمانها را نمي خوانيد؟شما مي خوانيد؟
-من؟شما هنوز به سوال من جواب نداده ايد؟
-كي گفته كه من نمي خوانم.
-هيچ كتابي در اين زمينه در كتابخانه تان نديدم.
-شما كتابخانه توران را نده ايد پر است از اينجور كتابها كتابخانه پوريا هم پر است از كتابهاي تاريخي ما معمولا
كتابهايمان را با هم ردو بدل مي كنيم. اما هر كسي در رابطه با موضوعي كه دوست داردكتاب مي خرد.ميدانيد اين حرف
شما يعني چي تارا؟يعني اينكه شما فلسفه را بيشتر از عشق دوست داريد و ارزش عقل را بيشتر از دل مي دانيد و بيشتر
از اينكه احساس داشته باشيد فكر مي كنيد تارا با حيرت نگاهش كرد.
-چطور اين را مي گوييد؟
-اي كاش رمانهاي احساسي را بيشتر دوست داشتيد!
-حالا كه اينطور شد پس بگذاريد واقعيت را بگويم من هم مثل بيشتر دخترها كتابهاي عشقي را بيشتر دوست دارم اما
در اين زمينه هركتابي را نمي توانم بخوانم من فقط رماني را مي خوانم كه مطمئن باشم سرانجام خوبي دارد و هيچ
شكست عشقي درآن وجود ندارد مي دانيد چرا؟چون احساساتم به قدري قوي تر از فكرم مي شود كه باعث مي شود
فراموش كنم آنچه خواندم يك كتاب بوده و بعد از بستن آن ديگر به شكست و ناراحتيهاي آن فكر نكنم.به همين خاطر
است كه توران قبل از من كتاب را مي خواند و در صورتيكه سرانجام خوبي داشته باشد من آن را مي خوانم.
-ايرج در حاليكه از حرفهاي او متعجب شده بود گفت:تصير من نيست تارا ظاهر شما اينطور به نظر مي رسد.
تارا با دلخوري گفت:چطوري؟بي تفاوت و بي احساس؟
-نه منظورم اين نبود.
-فكر مي كنم مي دانم منظور شما چه بود.شما كسي را با احساس مي دانيد كه اگر عاشق است همه جا فرياد بزند و به
عشقش اعتراف كند اما وقتي احساس ميان دو طرف باشد به خودشان مربوط مي شود و چه دليلي دارد ديگران هم اين
موضوع را بدانند.و وقتي دو نفر مي دانند كه به هم علاقه مندند چه دليلي دارد كه آن را به زبان بياورند برخلاف نظر شما
من فكرمي كنم ارزش احساس خيلي بيشتر از ان است كه بخواهيم مرتب به زبان بياوريم وقتي كسي را بيشتر از
خودمان دوست داريم چطور مي توانيم فقط با گفتن دوستت دارم اين را ثبت كنيم.بهتر است ابتدا آن را در عمل ثابت
كنيم بعد آن همه علاقه را دريك جمله خلاصه كنيم و بگوييم دوستت دارم.به نظر من هيچ چيز با ارزشتر از دل نيست و
آنچه كه با ارزش است بايد در جاي با ارزش محفوظ شود پس بهتر است عشق پاك در دل پاك محفوظ بماند تا زماني
كه پيمانه دل لبريز شود و آن را به چشم و وقتي كه تحمل چشم تمام شد آن را به زبان جاري كند.
ايرج در سكوت كامل به او چشم دوخته بود اما تارا تمام مدتي كه صحبت مي كرد حتي يك بار هم به او نگاه نكرد اما
وقتي حرفش تمام شد نگاهش كرد تاتاثير گفته اش را ببيند .
ايرج نگاهش را از او گرفت و به زمين دوخت وپس از لحظه اي سكوت گفت تارا از دست من ناراحتيد؟براي چه بايد
ناراحت باشم؟وبا كنايه اضافه كرد تقصير خودم است كه ظاهرم ديگران را به اشتباه مي اندازد.
-اما من در مورد شما اشتباه نمي كنم.
-پس هنوز معتقديد بي تفاوت و بي احساسم؟
-من هيچ وقت چنين نظري در مورد شما نداشتم هدفم ز پيش كشيدن اين حرفها چيز ديگري بود من مي خواستم
موضوعي را حالا به هر قيمتي شده بدانم البته مي دانستم فقط مي خواستم مطمئن شوم.تارا با حرص نگاهش كرد با همه
زرنگي اش اين بار رودست خورده بود و اين دفعه حرصي كه در چشمانش بود بر زبانش جاري شد و گفت همينقدر كه
شما مطمئن باشيد كافيست؟ايرج خنديد و گفت نه شما هم مي توانيد مطمئن باشيد اما اثبات آن در عمل زمان مي برد و
بعد چون ديگر روي نگاه كردن به او را نداشت بلند شد و به داخل خانه رفت او سرتاسر شب به حرفهاي تارا فكر مي
كرد در آخر گفت پس تحمل چشمان تو كي تمام مي شود؟وبعد با خود فكر كرد حتما اگر اين را به او مي گفتم با
حرص مي گفت و همينقدر كه تحملچشمان من تمام شود كافيست؟
عروسي توارن نيز به خوبي برگزار شد آن شب بعد از برگشتن به خانه خانم الماسي ساكت روي مبل نشسته بود فوق
العاده دلش گرفته بود و آنقدر ساكت بود كه انگار اصلا رد خانه نيست.بقيه داشتند آماده خوابيدن مي شدند و تارا كه
لباسش را عوض كرده بود روي مبل نشسته وبه مادرش چشم دوخته بود.بعد زا لحظه اي به ايرج كه روي مبل كناري
اش نشسته بود رو كردو آرام گفت:طفلك مامانم خيلي ناراحت است.
-از رفتن توران؟
-بله
-اما او كه جاي دوري نرفته و هر وقت كه بخواهد مي تواند او راببيند.
- به هر حال اين طبيعي است مادرها شب عروسي دخترشان زياد خوشحال نيستند.لحظه اي سكوت ميانشان برقرار شد
بع ايرج گفت تارا تو مي تواني دور از خانواده ات زندگي كني؟
تارا متوجه منظور او شد اما خودش را به بي اطلاعي زدو گفت آخر دليلي ندارد كه بخواهم از انها دور شوم.
-منظورم اين است كه اگر خواستگاري داشته باشي كه در شهر ديگر زندگي كند؟
خوب بستگي به اين دارد كه خواستگارم كي باشد يا به عبارتي چقدر به او علاقمند باشم.
-بر فرضي مه علاقمند باشي؟
-در آن صورت نه در شهر ديگر بلكه در قاره ديگر هم اگر لازم باشد زندگي مي كنم.
-پس مي تواني دور از خانواده ات زندگي كني.
-خوب درست است كه از خانواده خودم دور مي شوم اما به هر حال يك خانواده جديد هم پيدا كرده ام. پس دور از
خانواده امزندگي نمي كنم.
-اما از مادر و خواهر ها و برادرت دور مي شور.
-گفتم كه بستگي دارد خواستگارم كي باشد كه حاضر باشم به خاطرش دوري از خانواده را تحمل كنم.
فكر مي كني خانواده ات اصلا موافق چنين ازدواجي باشند؟؟
-اين را ديگر نمي دانم امابه هر حال فكر مي كنم اينكه خواستگارم كي باشد در جواب آنها بي تاثير نخواهد بود.پدرام
كه روبروي آنها نشسته بود و نمي دانست آنها به هم چي مي گويند فقط با حرص نگاهشان مي كرد در آن لحظه دلش
مي خواست ايرج را خفه كند.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست و چهارم
خانم اكبري با حالتي عصبي گفت مردم آبرو دارند ايرج خبر نامزدي تو و او بين فاميلشان پخش شده اما تو هنوز
مخالفي بايد هر چه زودتر جشن نامزدي تان را برگزار كنيم.
-مي خواستند شايعه پراكني نكنند به من چه كه آنها به فاميلشان دروغ گفته اند من كه هنوز به خانه شان هم نرفته ام و
هيچ وقت هم نخواهم رفت.
آهو گفت:اين چه حرفي ست ايرج شايعه پراكني كدام است من آيم يعني چه بالخره تو بايد ازدواج كني ما هم مناسب
ترين دختر را برايت در نظر گرفته ايم مگر او چه عيبي دارد خانواده دار تحصيل كرده زيبا ديگر چه مي خواهي؟
ايرج بدون آنكه اهميتي به صحبتهاي او بدهد رو به مادرش كرده و گفت من او را نمي خواهم اگز خيلي مايليد ازدواج
كنم تارا را برايم خواستگاري كنيد.
خانم اكبري با تعجب به او نگاه كرداو در گذشته تمايل زيادي به اين وصلت داشت تارا را هم خيلي دوست داشت اما
آهو او را منصرف كرده بود او به محض اينكه فهميده بود مادرش خيال دارد با ايرج در مورد ازدواجش با تارا صحبت
كند دليلهاي واهي آورده بود و او را منصرف كرده بود.يكي از دليلهاي مسخره اش اين بود كه تارا نازك نارنجي است و
به هيچ وجه اضر نمي شود دور از خانواده اش در مشهد زندگي كند.او مطمئن بود احمد انقدر به تارا نزديك است كه
شكست او را شكست خود بداند و از همه مهمتر خواهد فهميد كه تارا قرباني عمل او شده و اين دليلي بود كه باعث آن
كارها بود.خانم اكبري پس از دقايقي سكوت گفت ديگر از اين حرفها گذشته ايرج يا مژگان يا هيچ كس تارا به درد تو
نمي خورد.
ايرج با حيرت به مادرش نگاه كرد چرا مامان زياد است يا كم است؟
هيچكدام نه زياد و نه كم او مناسب تو نيست همين.
-دليلي هم داريد؟
سعي كن بفهمي ايرج اگر من مادرت هستم و نظر من برايت مهم است بهترين همسر را برايت انتخاب كرده ام.
-همسر مرا شما بايد انتخاب كنيد؟
خانم اكبري با خشمي آميخته با حيرت به ايرج چشم دوخت نمي دانست چه بگويد اما سرانجام با آزردگي گفت نه
خودت مي داني نه تو پسر من هستي نه من حق دارم در مورد انتخاب همسرت نظري بدهم.
-منظور من اين نبود مامان.اما به من هم فكر كنيد كار شما درست نيست آخر من هم به عنوان يك مرد حق دارم در
مورد انتخاب همسرم نظر بدهم.
خانم اكبري دوباره سعي كرد از در ملايمت وارد شود و ايرج را آرام كند اما فايده اي نداشت و ايرج روزي صدبار
مخالفتش را ابراز كرد اما سرانجام سرنوشت مهمر محكمي بر دهانش كوبيدو مژگان را شريك سرنوشت ايرج قرار داد.
تارا يك سال ديگر را با موفقيت گذرانده بود و منتظر روزي بود كه دوباره چمدانها رابراي رفتن به مشهد ببندد.اين بار
همه بچه هاي خانم الما سي همراهش بودند.چون نامزدي پدرام و شيدا بود و تارا از اين بابت خيلي خوشحال بود او مي
دانست شيدا سالها در انتظار چنين روزي بوده است.
اين اولين باري بود كه تارا در چشني اين طور چشم به در سالن مي دوخت بعد از گذشت يك ساعت از شروع مهماني
آزاده در حالي كه پسر كوچكش را در آغوش داشت يه همراه همسرش وارد شد اما برخلاف انتظارش خانم اكبري با
آنها نيامده بود.
تارا مشغول گفتگو با پروانه بود كه پروانه گفت عمه زري هم آمد.
تارا خيلي سريع ز جا برخاست پروانه گفت بنشين هنوز خيلي مانده كه به ما برسد.
تارا نگاهي به آهو كه خيلي خوشحال به نظر مي رسيد انداخت.لباس زرشكي رنگ بسيار زيبايي به تن داشت و موهايش
را جمع كرده بود دخترش نيز نسبت به سال پيش بزرگتر و زيباتر شده بود. ايرج وقتي به انها رسيد نگاهش بر روي
تارا متوقف ماند ودر جواب او كه پرسيد حالتان چطور است؟ساكت ماند و به پروانه نامزدي برادرش را تبريك گفت و
رفت.تارا احساس كرد اتفاقي افتاده وشايد از طرف خودش مسئله اي پيش آمده كه آنها اينطور برخورد كردند.چند
لحظه بعد از دور شدن انها پروانه گفت چيه تارا تو فكري؟تارا لبخندي زده و گفت هيچي.
آهو بعد از احوالپرسي به تارا اشاره كرد كه پيش او بنشيند به محض نشستن پيش آهو ايرج كه متوجه آندو شد
عذرخواهي كرد و پيش آنها رفت خيلي آرام كنار گوش او گفت فراموش نكن بهت چي گفتم اين براي من خيلي مهم
است حداقل امشب نه.
خوشبختانه آزاده تارا را به حرف گرفته بود و او متوجه گفتگوي ايرج با آهو نشد.
آهو پاسخ داد ديگر چه فرقي مي كند من مطمئنم كه تا به حال شنيده مي بيني كه اصلاب رايش مهم نيست.
-اگر شنيده بود لااقل تبريك مي گفت در هر حال نمي خواهم تو چيزي بگويي فهميدي؟
لحنشانقدر جدي و خشن بود كه آهو ناگزير به تسليم شد خيلي خوب بابا.و با لحني ديگر ادامه داد جاي مژگان خالي اي
كاش آ ورده بوديمش تقصير تو شد.
-هيچ دليلي نداشت كه بيايد.
-اين چه حرفي است ايرج فكر مي كردم بايد خيلي با وفاتر باشي.
-اگر جنابعالي اجازه مي داديد بودم.
-ايرج دست بردار بعدها مي فهمي كه اشتباه كردي.
-من نه كسي كه مي فهمد تويي
در آن لحظه احساس مي كرد به شدت از آهو بيزار است به سختي مي توانست او را تحمل كند.بنابراين برخاست و نزد
پوريا رفت.پس از رفتن او آهو خطاب به آزاده گفت جاي مژگان خاليست اين طور نيست؟
آزاده با خشونت به او نگاه كرد و گفت نخير.
آهو انتظار داشت كه تارا بپرسد مژگان كيست اما تارا چيزي نپرسيدو به صحبتهايشان ادامه داد.
اما آهو مهلت نداد و پرسيد ديشب مژگان هم با مامان آمده بود خانه شما.
-نه حالا تو را بند كردي به مژ گان؟
-هيچي دلم هوايش را كرده.
شب بعد همه در منزل مادرجون جمع بودند و احمد و پوريا مشغول صحبت بودند كه ناگهان پوريا با صداي بلند گفت
راستي احمد كي؟
با اين سوال توجه بقيه به سمت آنها جلب شد احمد رو به خواهرش گفت ايرج نامزد كرده شما نمي دانستيد؟
به ماچيزي نگفتند حالا كي؟
حدود سه هفته مي شود كه عقد كرده اند البته جشن نگرفتند.تارا ديگر ادامه صحبتها را نشنيد در آن لحظه احساس كرد
نه تنها قلبش بلكه تمام وجودش در هم شكسته شد حدود چند دقيقه به احمد خيره ماند احمد هنوز مشغول گفتگوبا
خواهرش بود اما بعد نگاهش به تارا افتاد و گفت تارا چي شده؟
تارا ناگهان چشمانش را به هم زد و شروع به خنديدن كردو گفت چي؟
-پرسيدم چي شده چرا اينجوري به من نگاه مي كني؟
-هيچي داشتم فكر مي كردم.
-ممكن است بگويي به چي فكر مي كردي؟
چيزي نيست شب بخيرو برخاست و به اتاق رفت.ظاهر مي خواست بخوابد اما مي دانست كه نه تنها ان شب بلكه تا
مدتها خواب راحتي به چشمانش نخواهد آمد بعد از اين ديگر او با هر چه خوشي بيگانه بود و حالا غمي كه هرگز
نشناخته بود صميمي ترين دوستش شده بود.بغضي را گلويش را بسته و داشت خفه اش مي كرد اما به جاي گريه فقط با
خود مي گفت آخر چرا؟ و آنقدر اين كلمه را گفت تا زبانش ناتوان شد و سد چشمانش شكست.لحاف را روي سرش
كشيده و رش را در بالش فرو كرده بود و آن وقت سعي كرد تا مي تواند عقده اش را خالي كند او ساعتها گريه كرد و
بعد همانطور كه اشكها بر روي گونه اش جاري بود سعي كرد گفتگوي ميان خودش و ايرج را آن روز در حياط به خاطر
اورد.ايرج گفته بود اثبات آن در عمل زمان مي برد با خود فكر كرد زمانيكه ايرج از آن نام برده بود همين بود آخر
چرا؟آن هم حالا كه تحمل چشمان من تمام شده بود اما زبانم قدرت جاري نداشت.چرا حالابايد اين كار را مي كرد.
او تما شب فكر كردو گريه كرد اما هيچ دليلي براي اين كار ايرج پيدا نكرد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست و پنجم
تارا گفت مامان قرار است من و پروانه با پدرام برويم بيرون.
-كجا مي خواهيد برويد؟
-مي خواهم چند تا كتاب بخرم اگر اشكالي ندارد من همراهتان نمي آيم.
-اما اين درست نيست تارا ناراحت مي شوند.
-براي عذرخواهي تلفن مي كنم.
-عصر مي آيي؟
-نمي دانم.
-خوب از همان طرف با پدرام بيا عمه دلخور مي شود.
چند دقيقه بعد از رفتن آنها پدرام و پروانه رسيدند.تارا حاضر و آماده با شنيدن صداي زنگ مادرجون را بوسيد و به
سرعت ز پله ها پايين رفت.مقابل در پرسيد شيدا همراهتان نيست؟نه مگر قرار بود بيايد؟
-فكر كردم شايد برويم دنبالش.
-نه فكر نمي كنم چيزي نياز داشته باشد.
من مي خواهم لباس مهماني بخرم.
چه خبر است؟
خبري نيست شايد تا عروسي ايرج اينجا باشيم.
پدرام از آينه به تارا نگاه كردو گفت هرگز خودم را به خاطر اين اشتباه نمي بخشم.
-منظورت چيست پدارم؟
هيچي اما تارا بدان تو را هم نمي بخشم.
پدارم مگر من چه كار كردم؟
آنها به بوتيكها هم سري زدند و تارا يك لباس زيباي فيروزه اي و يك حفت كفش زيبا خريد.
پروانه گفت:تارا فكر نمي كنم در عروسي ايرج كسي خوش تيپ تر از تو پيدا شود.
پدارم گفت هميشه فكر مي كردم در عروسي ايرج لباس تو متفاوت تر از ديگران باشد.
تارا منظور او را فهميد اما به روي خود نياورد پروانه نيز با تعجب پرسيد چرا پدرام؟ كه جوابي نشنيد.تارا هيچ تمايلي
براي رفتن به خانه خانم اكبري نداشت و د ردل آرزو مي كرد كاش مي توانستم بهانه اي براي نرفتن پيدا كنم مي
خواست پش آنجا بماندو با خود فكر كرد فردا صبح ايرج سركار است تا بعد از ظهر هم حتما برگشتيم برخاست و به
سمت تلفن رفت اما خانم الماسي گفت بيا اينجا استراحت كن عمه از ساعت دو تا حالا مي گويد چرا تارا نيامد.
-خيلي خوب همين حالا مي آيم.
پدرام با ناراحتي گفت پس رفتني شدي؟
-بله لطفا مرا برسان.
خيلي خوب كي كي آيي اينجا؟
مي آيم پدرام ما مه هميشه دور هم هستيم اينجا وانجا ندارد.
پروانه او را بوسيد و گفت خيلي بد شد كه مي روي.
پروانه مي خواست با آنها برود كه پدارم مخالفت كرد.
پدارم گفت فكر مي كنم ايرج هنوز از سر كار برنگشته نه؟
-نمي دانم از ساعت كاري او اطلاع ندارم.
-خوب دليلي ندارد اطلاع داشته باشي اشتباه من اين بود كه فكر مي كردم تو بايد ار همه چيز او باخبر باشيوبا كمي
خشونت ادامه داد چون فريب خوردم تارا!
-منظورت را نمي فهمم پدرام يعني چي فريب خوردي كي فريبت داده ايرج؟
بله فكر مي كردم با تو ازدواج مي كند.
تارا به سرعت سرش را به سمت او چرخاند چرا اينطور فكر مي كردي؟
-از رفتارش اينطور استنباط كردم.
-پس اشتباه كردي.
-نه تارا مطمئنم اشتباه نكردم دست كم درمورد او نكردم اما در مورد تو حالا مطمئنم كه اشتباه كردم به خاطر همين
خودم را نمي بخشم.
-اما صبح گفتي مرا هم نمي بخشي.
-بله چون فقط منتظر...حرفش را قطع كرد و پس از لحظه اي سكوت گفت تارا من د گذشته هيچ نظري در مورد شيدا
نداشتم.
-مناسبتر از او پيدا نمي كردي پدرام.
-منظورم اين نبود تارا من خيلي نقشه ها كشيده بودم كه ايرج همه را نقش برآب كرد حالا كه همه چيز تمام شده بگذار
راحت صحبت كنم من اگر يك درصد به علاقه تو به ايرج شك داشتم از شيدا خواستگاري نمي كردم.
تارا با لحن قاطعانه گفت پس خدارو شكر كه اشتباه كردي من خيلي خوشحالم تو احساس شيدا را نسبت به خودت مي
داني؟
نه تارا نمي دانستم چون اصلاتوجهي به او نداشتم بعد از اينكه براي خودم هيچ نقش و جايي در زندگي تو نديدم ...اما نه
آن موقع هم هنوز متوجه او نبودم در حقيقت پروانه به من گفت.
-كار خيلي خوبي كردي شيدا خيلي از من بهتر است به علاوه من به درد تو نمي خوردم چون تورا مثل يم برادر دوست
دارم پس از انتخابت پشيمان نباش مطمئن باش كه نباختي.
پشيمان نيستم حالا تو را مثل پروانه دوست دارم.
-متشكرم من هم همين را مي خواهم
د رهمين هنگام به خانه خانم اكبري رسيدند پدارم برگشت و تارا داخل شد.
خانم اكبري از ديدن تارا خيلي خوشحال شد.مادرش گفت تارا اگر چند دقيقه زودتر ميامدي نامزد ايرج اينجا بود با
ايشان هم آشنا مي شدي.
-كم سعادت بودم.
در همين هنگام آرزو وارد آشپزخانه شد تعدادي كارت در دستش بود و براي نوشتن آن كمك خواست.
تارا داوطلب شد و كاغد را گرفت و گفت عمه جان شما اول ليست مهمانها را بگوييد سپس شروع به نوشتن كرد.آرزو
در دل خودداري او را تحسين كرد.
تارا اولين كارت را كه برداشت گفت اسم عروس خانم را چي بنويسم
-مژگان سرمدي وقتي اسم ايرج را مي نوشت براي يك لحظه نفسش بند آمد در بد موقعيتي قرار گرفته بود براي لحظه
اي احساس كرد از دادن پيشنهاد كمك به آرزو پشيمان است در حاليكه دستش مي لرزيد اسم او را هم نوشت مشغول
نوشتن سومين كارت بود كه ايرج از راه رسيد.هنگام ورود او به آشپزخانه تارا در كار كه نه در افكار خود غرق بود
وبراي اينكه اشتباه نكند يكي از كارتها را روبرويش قرار داده و از روي ان مي نوشت.با سلام آرزو او نيز متوجه شده و
به سمت در نگاه كرد و خيلي سريع از جا برخاست و سلام ايرج را پاسخ گفت ايرج همانطور كه به سمت يخچال مي
رفت گفت حالتان چطور است؟
-متشكرم و دوباره نشست و همراه با لبخندي گفت تبريك مي گويم.
اما جز يك نگاه غمگين و شرمنده پاسخي نديد ايرج تازه هنگام سركشيدن ليوان متوجه كار او شد.رو به آرزو كردو
گفت حالا چه موقع نوشتن اينها بود؟
-مامان گفت تا پنج شنبه چيزي نمانده.
-تازه امروز شنبه است به اندازه كلفي وقت داريد و ليوان را داخل ظرفشويي گذاشت نگاهي متعجب و در عين حال
شرمنده به تارا انداخت و گفت شما چرا زحمت مي كشيد خودشان مي نويسند.
تارا لبخندي زد و گفت زحمتي نيست من هم بيكار بودم در ضمن از نوشتن كارت عروسي لذت مي برم سپس نگاهي به
آرزو كرده و گفت همه كارتهاي توران و پوريا را من نوشتم.
-راستي چه خوب اما فكر كنم موقع نوشتن كارتهاي عروسي خودت دعوا شود؟
چرا؟
-همه دوست دارند بنويسند.
-اينطورها هم نيست از كجا معلوم شايد هم هيچكس داوطلب نشود وخودم مجبور شوم بنويسم.
-مطمئنم اينطور نمي شود اما اينكه با همكاري آقا داماد هم بنويسيد بد نيست ها.
تا آن لحظه اصلا متوجه ايرج نبود ناگهان برگشت و به او نگاه كرد آنقدر عصباني بود كه آرزو وحشت كرد خيلي سريع
كارت بعدي رابرداشت و به نوشتن پرداخت ايرج هم از آشپزخانه خارج شد.آرزو هم برخاست كه برايش چاي ببرد.
با رفتن او تارا يك نفس راحت كششيد اشك در چشمانش حلقه زدو به كارتي كه در دست داشت نگاهي انداخت و گفت
اميدوارم خوشبخت شوند چند تا كارت ديگر نوشت تا آرزو برگشت و پس از آن به دستشويي پناه برد. 5 دقيقه در آنا
به حال خود دل سوزاند و سپس آبي به صورت زد و برگشت پس از نوشتن كارتها به تراس رفت وبه كنبد مسجد چشم
دوخت و منتظر اذان مغرب ايستاد فقط نفسهاي عميق مي كشيد بلكه از درد درونش كاسته شود اما جراحت قلبش
آنقدر عميق بود كه هيچ مرهمي دلش را آرام نمي كرد.نمي خواست اما خاطرات سال قبل به ذهن او هجوم آوردند قبل
از هر چيز سوال ايرج را به خاطر آورد چرا اينجا ايستاده ايد؟اما قبل از اينكه بتواند ادامه گفتگويشان را مرور كند
صداي باز شدن در اتاق ايرج رشته افكارش را پاره كرد ايرج به چارچوب در تكيه داد اما برخلاف انتظارش تارا
برنگشت.او همچنان به نقطه مقابل چشم دوخته بود.ايرج گفت غروب هم ديگر حال و هوايي ندارد فقط نفرت انگيز
است و غمگين!
تارا نيشخندي زدوگفت آن غروب زندگي است اين غروب دلپذير و دوست داشتني است.اگر غروب روز است طلوع
شب است و شب زيباست ومحرمتر از روز من دوستش دارم.
ايرج منظور او را از محرمتر درك مي كرد وپس از لحظه اي سكوت با صدايي مرتعش و غمگين صدا زد تارا؟
-بله؟د رهمين هنگام توران صدايش زد تارا بيا.
تارا برگشت و بدون اينكه به او نگاه كند به داخل اتاق رفت طوري كه انگار هيچكس غير از خودش آنجا نبوده ايرج با
نگاهش رفتن او را دنبال كرد و با خود گفت اي كاش در نگاهش سرزنش بود نگهان به خاطر آورد كدام نگاه مگر
نگتهي بود كه سرزنشي باشد؟
تورام عكس مژگان را به سمت تارا گرفت و گفت نامزد ايرج است.
تارا نگاهي به عكس انداخت و گفت قشنگ است زو مناسبي هستن به هم مي آيند وعكس را برگرداند گفت مبارك
است.
آرزو نگاهي متعجب به انداخت و گفت متشكرم تارا .عكس را به داخل آلبوم برگرداند و گفت نامزد برادرمان است اما
عكسش را بايد ما نگه داريم.
توران گفت مگر ايرج عكسش را ندارد؟
-نه فقط همين يك عكس را داريم نامزدي هم نگرفتيم كه لا اقل عكسش باشد.
توران دوباره پرسيد راستي چرا نامزدي نگرفتيد؟
چون ايرج مخالف بود او اجازه نداد جشن نامزيد بگيريم.
سيما و توران نگاهي متعجب به هم انداختند پس از لحظه اي سكوت سيما گفت طفلك ايرج خوب چرا عكس نامزدش
را به خودش نمي دهي.
-خوب نمي خواست قوبل نمي كند در آلبومش بگذارد من مجبود شدم نگه دارم.
تارا متوه بود كه ارزو اين حرفها را براي دلگرمي او مي زند اما او نمي دانست ديگر هيچ چيز حتي تنفر ايرج از نامزدش
نمي تواند دل تارا را مرهمي باشد.
تارا از صبح تا شب در لباس يك انسان شوخ و شاد كه گويا هيچ غمي در دنيا ندارد ديگران را فريب مي داد اما بالشش
در منزل مادرجون و دفتر خاطراتي كه هميشه همراه داشت بيش از هر كس محرم رازها و شاهد اشكهاي او بودند.در
حاليكه ديگران فقط خنده ها و شيطنتهايش را مي ديدند و لذت مي بردند.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست و ششم
آن يك هفته اگر چه براي تارا به سختي ام سرانجام گذشت روز پنج شنبه از صبح سردرد شديدي داشت خودش به
خوبي مي دانست اين درد به خاطر وضعيتي است كه شب قبل بر او گذشته اما ديگران كاملا متعجب بودند.او براي اينكه
ديگران نگران نشوند خيلي خود را بي ال و بيمار نشان نداد و فقط موقع خوردن صبحانه گفت سرم خيلي درد مي كند اما
همه متوجه قرمزي چشمان او شده بودند.مادرش با نگراني گفت چشمانت هم خيلي قرمز شده تارا نكند خوب
نخوابيدي؟
اين چه حرفي است مامان من كه زودتر از همه رفتم خوابيدم.
بعد از ظهر كه همه در حال اماده شدن براي رفتن به عروسي ايرج بودند تارا اظهار كرد به هيچ عنوان حال مساعدي
براي شركت در عروسي ندارد و برخلاف اصرار ديگران موفق شد آنها را قانع كند كه نه نيازي به دكتر دارد و نه در
جشن شركت خواهد كرد.
پس از رفتن آنها تارا نفس راحتي كشيد و روي تخت مادرجون دراز كشيد او در تمام مدت هفته هر چه تلاش كرده بود
خودش را متقاعد كند در اين جشن شركت كند نتوانسته بود.حالا سعي مي كرد صحبتهاي زندايي اش را در عروسي
احمد بياد آورد در صورت وصال عشق زيباترين چيز در زندگيست زيباترين دليل زندگي اما در صورت شكست بدترين
زلزله ويران كننده.عشق زيباست اما احتياط شرط آن است.عاشق بايد صبور باشد بايد ظرفيت داشته باشد.اول بايد
مطمئن بود و بعد عاشق شد.عشق ابتدا يك تلقين است و.....تارا در حاليكه نمي توانست از سرازير شدن اشكهايش
جلوگيري كند با خود گفت اما من تحمل آن را دارم و اجازه نمي دهم آن موج وحشي من را نابود كند.با خود گفت دنيا
كه به آخر نرسيده من او را دوست دارم و از خوشبختي او احساس خوشبختي مي كنم.
وقتي ايرج تارا را همراه بقيه نديد از آزاده سراغ او را گرفت.
-مثل اينكه حالش خوب نبوده ايرج با نگراني پرسيد چش بوده؟
-مادرش مي گفت كمي ضعيف شده از صبح هم سردرد شديدي داشته.ايرج احساس كرد خودش دليل نيامدن او را بهتر
مي داند بنابراين ديگر سوال نكرد.ظاهرا داماد بود اما حالت چهره اش هيچ شباهتي به دامادها نداشت دلش به طرز
عجيبي گرفته بود.به شدت مايل بود به بهانه اي انجا را ترك كند و به منزل مادرجون نزد تارا برود وهمه ماجزا را براي
او بگويد.
توران متوجه گرفتگي ايرج شده بود از آزاده پرسيد ايرج چرا ناراحت است؟
نمي دانم متوجه نشدم مگر ناراحت به نظر مي رسد؟
-خوب.... نمي دانم شايد من اشتباه كردم اما حق با توران بود ايرج در لباس دامادي در كنار مژگان نشسته بود اما دل و
روحش در جايي ديگر وتارا در منزل مادرجون اما افكارش در باغ بود.و خانواده اش نگران او بودند.دقايقي بعد از صرف
شام مادرجون طاقت نياورده و خوردن قرص و تارا را بهانه قرار داد و به خانه برگشت.
فكر كردن و غصه خوردن هيچ فايده اي نداشت. همانطور كه ماندن در مشهد بي فايده بود تار مي خواست به تهران
برگرددو با برنامه ريزي زندگي جديدي را شروع كند.او بسيار بي تاب بود اما از رفتن دم نمي زد نمي خوايت ديگران
به خاطر او برنامه شان بهم بخورد.اما سرانجام وقتي پوران و سعيد قصد بازگشت كردند خواست با آنها برود كه مادرش
قبول نكرد.
پنج شنبه بعد از ظهر همه باغ خانم اكبري دعوت شده بودند احمد و تارا بعد از بدرقه پوران و همسرش به انجا رفتند و
تقريبا جزو آخرين مهمانان بودند.به محض ورود تارا و احمد ايرج برخاست و به آنها خوش امد گفت حالت چهره اش
كاملا تغيير كرد اما تارا اهميتي نداد وبا لبخندي به سمت همسرش رفت و تبريك گفت او خيلي خشك تشكر كرد تارا
به سمت ايرج برگشت وگفت به شما هم تبريك مي گويم.
ايرج گفت متشكرم ما ان شب منتظرتان بوديم.
واقعا متاسفم من از آزاده عذرخاهي كردم.
صبح روز بعد تارا يكي از كتابهايي كه خريده بود را برداشت و به بهانه خوندن به باغ رفت.او در باغ قدم مي زد و قطرات
اشك بي اختيار برگونه هايش جاري بود.با خود گفت بالاخره من هم يكجا باختم چه باخت بزرگي شايد به خاطر مطمئن
بودن زياد اينطور شد مطمئن بودن از خود از علاقه خانواده اكبري از علاقه خانواده خودم به انها از مناسب بودن او ...همه
چيز جور بودن پس چي شد؟با خود انديشيد اين حرفها ديگر فايده اي ندارد همه چيز تمام شد.كم كم به انتهاي باغ
رسيده بود كه صداي قدمهايي در پشت سر توجه اش را جلب كرد خيلي سريع اشكها را زدود مي توانست حدس بزند
چه كسي مي تواند باشد.
-ميخواهم با تو صحبت كنم تارا
تارا در جاي خود ايستاد اما برنگشت خيلي خوب اما را جع به چي؟
-تو خيلي چيزها را بايد بداني درباره من و ازدواج من.
-فكر مي كني به من مربوط مي شود؟
-بله تو از من... دلخوري نه؟
-تارا سكوت كردو چيزي نگفت.
-تارا باور كن مادرم و آهو مرا در مقابل عمل انجام شده گذاشتند خودشان همه كارها را كرده بودند حتي با اجازه
خودشان خواستگاري هم رفته بودند من هيچ كاره بودم تارا بعد از اينكه چند بار به خانه آنها رفته بودند از من خواستند
كه بروم خيلي عصباني بودم من مطمئن بودم زير بار اين ازدواج نخواهم رفت غافل از اينكه بين خانواده مژگان خبر
نامزدي پخش شده بعد مادرم گفت مردم كه مسخره نيستن انگار فقط من مضحكه دست آنها بودم همه كاهرا را در
اصل اهو كرد نمي دانم چرا در مورد اين ازدواج انقدر پافشاري كرد امكان ندارد از كسي انقدر خوشش بيايد اما مطمئن
بودم از تو خوشش مي آيد اما وقتي صحبت تو را پيش كشيدم با تمام قدرت مخالفت كرد.براي مادرم هم دلايلي آورد
كه بالاخره او را متقاعد كرد.دلايلي كه با حقيقت و شناختي كه از تو داشتم هيچ شباهتي نداشت.مطمئنم كه حتي خودش
هم به آن اعتقادي نداشت دلايل او عقيده اش نبود فقط حيله اي بود براي موافق كردن مادر با خودش. مادرم ساده تر از
آن بود كه به اين موضوع پي ببردسپس دلايل هو را يكي يكي براي او گفت.
تارا همچنان ساكت بود ايرج ادامه داد اما يك چيز براي من مبهم است ايتكه واقعا چرا با تو مخالف بود در حاليكه تو را
دوست دارد.
تارا مي دانست كه اين حقيقت ندارد كينه اي كه آهو از احمد به دل گرفته مانع علاقه او به تارا كه ارتباطي نزديك با
احمد داشت مي شدو تارا مي دانست كه آهو از محبت بي اندازه ميان او و احمد باخبر بود اما در آن لحظه انديشيد چه
كينه و روش احمقانه اي برا ي انتقامجويي.
ايرج همچنان ادامه داد در حيرتم كه چطور دهانم را بست تارا خوب يك چيزي بگو چرا رف نمي زني؟
دستهايش را در جيبها فرو برد و گفت هيچ چيز جز تبريك براي گفتن ندارم ايرج برايت آرزوي خوشبختي مي كنم
همسر خوبي داري.
-نه اين كافي نيست من تبريك نمي خواهم تارا من او را نمي خواهم.
-قدرش را بدان بعد از مدتي مي فهمي كه در مورد او اشتباه كردي.مطمئن باش همسر خوبي برايت خواهد بود.همانطور
كه دستانش را به هم رگه مي زد متفكرانه گفت به او وفادار باش و دوستش بدار همانگونه كه دوستت دارد و مرا
فراموش كن همانطور كه فراموشت مي كنم.
-نه تارا تو مرا فراموش نمي كني!
-فراموش مي كنم ايرج چون من ياد رفته ام به آنچه كه به ديگري تعلق دارد فكر نكنم.
-اما من تورا فراموش نمي كنم.
-بايد فراموش كنيد.
لحنش كاملا قاطعانه بود و درحاليكه دوباره رسمي شده بود گفت حالا تنهايم بگذاريد مي خواهم كتاب بخوانم و سپس
مشغول خواندن كتابش شد.
-خيلي خوب اما اجازه بده بگويم كه واقعا متاسفم باز هم مي گويم هر چه كرد آهو كرد مقصر او بود و مادرم كه فريب
او را خورد.
سپس به طرف ساختمان حركت كرد اما هنوز قدمي برنداشته بود كه تارا او را صدا كرد وقتي برگشت گفت مقصر
سرنوشت بود و مهري كه بر دهانت زده شد مهر تقدير بود قدرت تقدير و سرنوشت هم قدرتي نيست كه بتوان با آن
مبارزه كرد با همه تلاشها آخر مغلوب خواهي شد.مرا ببخش كه نتوانستم تسكيني برايت باشم اينطوري بهتر است.اين
را درك كن و به چيزهايي كه گفتم فكر كن و دوستش داشته باش. ايرج با ناباوري به او نگاه مي كرد.
مقابل ساختمان آهو را ديد و طوري كه انگار خيلي دنبال گشته پرسيد تو تارا را نديدي؟
-ايرج خيلي خشك و سر پاسخ داد فكر مي كنم ته باغ باشد.
-متشكرم.
-وقتي به تارا رسيد گفت تابه حال تو راتنها نديده بودم تارا كتاب را در بغل گرفت و با لبخند پاسخ داد براي مطالعه
كردن بايد تنها بود.
-اگر مي خواهي كتاب بخواني مزاحمت نشوم!
-نه مزاحم نيستيد بعد هم مي توانم بخوانم زياد مهم نيست.
-پس بيا كمي قدم بزنيم.
سپس با حالتي خاص اضافه كرد دنبالت مي گشتم ايرج گفت كه اينجايي.
تارا متوجه منظور او شد اما چيزي نگفت.آهو ادامه داد حالا چرا آمدي اينجا؟
-چون جاي خلوت و ساكتي بود شايد حالا ديگر مي دانست كه اهو باري چه مي خواهد با او قدم بزند و خودش را آماده
كرده بود
پس از لحظاتي سكوت آهو با نيشخندي گفت راستي كه زندگي صحنه بازيست.
-نه زندگي صحنه بازي نيست اين دنياست كه صحنه بازيست.
آهو خنديدو گفت پس زندگي چيست؟
-زندگي اسم فيلمنامه اين بازيست و ما همنرپيشه هاي.آن و سرنوشت تك تك ما و هر كدام بايد سعي كنيد نقشمان را
به بهترين نحو اجرا كنيم.
-زياد جدي نگير تارا بين تئاتر و زندگي تفاوت بسيار است.
زياد نه فقط يك تفاوت اينكه در تئاتر هنرپيشه ها از آينده باخبرند و در زندگي نه پس بايد سعي كنيم از لحظه اي كه
در آن هستيم بهترين بهره را ببريم.
بله حق با توست تارا پس از لحظاتي سكوت افكار تارا نسبت به اهو عوض شد و پرسيد به همسرتان چقد رعلاقه داريد؟
دوستش دارم اما عاشقش نيستم.
-شايد اين بهتر باشد من هم معتقدم خوب است انسان دوست بدارد اما عاشق نباشد.
اما من با تو هم عقيده نيستم چرا فكر مي كني دوست داشتن بهتر است.
-چون دوست داشتن لذت بخش است و قابل ستايش درست است كه عشق مقدس است اما ويران كننده هم هست.
آهو در لحن كلام او به دنبال اندوه و شكست بود اما آن را نيافت.چون تارا سعي كرد عادي صحبت كند مثل هميشه و تا
حدودي بي طرفانه.آهو گفت چرا فكر مي كني عشق آزار دهنده است؟
-عشق آزاردهنده نيست آنچه كه از عشق تشات مي گيرد آزاردهنده است.گاهي دلتنگي براي نديدن شخص مورد
علاقه گاهي نديدن محبت از او ويا خشمي بي دليل از او و گاهي شكست در عشق اما اگر عاشق نباشي و فقط دوست
داشته باشي خيلي كمتر آزار مي بيني و خيلي وقتها حتي آزار هم نمي بيني.
آهو منتظر بود حس سادت ناشي از عشق را هم بشنود اما تارا حرفي از حسادت نزد و در همان ال فكر كرد لازم است
حرف زندايي اش را اضافه كند منظورم از عشق فقط علاقه به جنس مخالف نيست عشق نسبت به هر چيز مي تواند باشد
يك دوست ويا حتي يك شي شايد هم يك شغل به هر حال در رسيدن به اينها هم شكستمي تواند وجود داشته باشد.
-همه اينها كه مي گويي درست است اما در مورد همسر فرق مي كند بايد عاشق باشي تا بتواني خوب محبت كني و با
اوكنار بيايي.
تارا لبخندي زدو گفت بله در اين مورد حق باشماست چون در مورد همسر ديگر نگراني براي رسيدن يا نرسيدن به او
نداري .بعد خنديد و گفت اشكال من اين است كه اين يكي را تجربه نكرده ام.
پس از لحظه اي آهو گفت خوب تارا جان ديگر مزاحمت نمي شوم تا كتابت را بخواني سپس با قدمهاي بلند از او دور
شد
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست و هفتم
به شدت دلش مي خواست با كسي از غم و اندوهش بگويد از آنچه برايش اتفاق افتاده اما نمي توانست چون نمي
خواست ناراحت اش را به كسي انتقال دهد.به احمد گفت مي ايي برويم حرم؟
احمد خنديد و گفت چه حاجتي داري تارا؟اين هفته آخري مرتب مي خواهي بروي حرم.
حق با احمد بود از روز شنبه تا آنروز كه پنج شنبه بود سه بار به رم رفته بود.در پاسخ احمد گفت خوب در حال حاضر
كه قرار نيست جايي برويم هم زيارت مي كنيم و هم يك هوايي عوض مي كنيم و كمي قدم مي زنيم.
احمد پذيرفت و گفت اما بايد كمي زود برگرديم چون بعد از ظهر خانه عمه دعوتيم.
عمه زري؟
بله.
آنروز تارا نتوانست بهانه اي براي نرفتن به آنجا بياورد.به هر حال آخرين روز بود در انجا هم سعي كرد مثل گذشته بر
احساسات خود مسلط باشد و رفتاري عادي داشته باشد.بعد از خوردن چاي به پوريا گفت مي روم حياط دوست داشتي
بيا.بعد برخاست و به حياط رفت.در همان موقع ايرج در را باز كرده و وارد شد تارا باديدن او سلام كرد.
-سلام حالتان چطور است؟
-متشكرم همسرتان چطورند؟
-خوب است.
-نيامدند؟
-نه رفت خانه مادرش.
-تارا تعجب كرده بود اما چيزي نگفت.
ايرج پرسيد فردا به تهران برمي گرديد؟
-بله
-سفر خوبي نبود!
-بد نبود سفري كه در آن دو تاجشن باشد چطور مي تواند بد باشد.
ايرج حرف را عوض كردو گفت مادرتان گفته بودند شما براي برگشتن عجله داريد.
-عجله كه نه لي خوب آنجا كار دارم.
ايرج نيشخندي زده و گفت بله مي دانم.سپس با حالت خاصي ادامه داد
همچو جان از بر ما سرو خرامان مي رفت
متنفر شده از بنده گريزان مي رفت
تارا با لبخندي كه حاكي از اندوه و ظاهر آن صميمانه و با شيطنت آميخته بود گفت:
رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود حالا كه رماندي و رميديم رميديم.
ايرج گفت بله حق با شماست.
تارا اجازه نداد او ادامه دهد و گفت من شوخي كردم به دل نگيريد.
در همين هنگام پوريا به تراس آمدو با ديدن ايرج لبخندي زدو گفتبه آقا داماد حالت چطور است؟
خوبم خيلي خوش آمديد.
-تنها آمده اي؟
ايرج خنديد و گفت فكر مي كنم هميشه مجرد باشم.
تارا حس كرد اين حرف نمي تواند بي معني باشد.
اما پوريا كنجكاوي نكرد و گفت تارا حالا كه ايرج هم آمد فكرمي كنم بهتر است ماهم برويم تو.
ايرج گفت من مزاحمتان نمي شوم راحت باشيد.
نه نه ما منتظرت بوديم.
سپس هر سه به داخل رفتند
موقع بلند شدن هواپيما تارا زمزمه كرد :
ميروم با درد و حسرت از ديارت خير باد مي سپارم جان به خدمت يادگارت خيرباد
سپس نگاهي به سيما كرد سيما گفت قبل از آمدن خيلي شعر حفظ كرده بودي حالا يادت رفته؟
بعضي آنها را فراموش كرده ام.
ممكن است چند تا از آنهايي را كه به خاطر داري بخواني؟
تارا ابياتي برايش خواند
-اشعار زيباست اما به درد تو نمي خورد تارا خيلي غمگين هستند.
تارا خنديد معمولا ابيات غمگين بيشتر توجه آدم را به خود جلب مي كنند.
خانم الماسي گفت منزل خودتان است خواهر جان قدمتان برچشم و گوشي را گذاشت و روبه تارا گفت عمه و بچه ها
شب مي آيند اينجا.
تارا گفت راستي چه خوب مادرش مي دانست كه تارا متوجه منظور آمدن آنها نشده و با گفتن بله خوب برخاست و به
طرف آنها رفت.و ليست خريدي به آن دو داد و رفتند.پوريا در ماشين گفت مي داني اين بار براي چه مي خواهند
بيايند؟
-خوب ما تازه از مسافرت امديم براي ديدنمان نمي آيند؟
-نه براي كار مهمتري مي خواهند بيايند.
آه خدا من مشكوك به نظر مي رسيد چه كاري؟
براي خواستگاري.
خواستگاري ؟ اما ما كه ديگر كسي را نداريم.
-پس تو اينجا چه كاره اي؟
-من؟آه راستش ....خوب بچه آخر كه نبايد ازدواج كند.
-ا لا اقل زودتر مي گفتي يك بشكه مي خريديمبرگرديم؟
تارا خنديد بشكه لازم نيست اما جدي مي گويم بچه آخر بايد باوفا باشو وگرنه مادرش تنها مي ماند.
-بس كن تارا مامان را بهانه نكن.
تو خوب مي داني كه ازدواج با فاميل نزديك اصلابراي من جالب نيست.
هيچكس تورا مجبور نمي كند ما به احترام عمه گفتيم بيايند وگرنه من هم فكر مي كنم تا درست تمام نشده بهتر است
ازدواج نكني.
وبه اين ترتيب تارا با كمال احترام خواستگاري مجيد را رد كرد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بيست و نهم
كمتر از يك هفته به پايان تعطيلات تابستان باقي مانده بود كه احمد و خانواده اش به تهران آمدند خانم الماسي و بچه ها
كه اصلا انتظار نداشتند خوشحال شدند.
احمدگفت ده روز مرخصي دارم آمده ايم يك شمال دسته جمعي برويم كسي موافق و همراه است؟
تاراخيلي سريع گفت من.
احمد خنديد و گفت تورامي دانم ورو به خواهرش گفت شما مي اييد؟
-من نه احمد جان تازه از مشهد برگشتيم پورياو بهروز هم كارشان عقب است.
احمد گفت پس هيچ كس غير از تارا نمي آيد؟
تارا خنديد و گفت بهتر است بگويي هيچكس مثل تارا بيكار نيست.
-خوب بهتر بيكاري تو باعث مي شود به ما بيتر خوش بگذرد.
-حالا كي مي رويم؟
فردا صبح.
تارا از اين مسافرت راضي به نظر مي رسيد.او به چنين مسافرتي نياز داشت همينطور به سرگرمي هايي تا بتواند ايرج را
فراموش كند.اما روز اول هنگام قدم زدن با احمد صحبت ايرج پيش آمد.
احمد گفت بيچاره ايرج دلم برايش مي سوزد.
-چرا؟
تارا زندگي كردن با كسي كه علاقه اي به او نداري خيلي دشوار است آهو ايرج رابدجوري گرفتار كرد.
-چرا اينطور فكر مي كني؟
-چون همسري براي او انتخاب كرد و يا بهتر بگويم تحميل كرده كه از نظر اخلاقي دقيقا مثل خودش است.
تو چرا فكر مي كني ايرج خوشبخت نيت؟
-چون مي بينم و مي شنوم.
-چه ميبيني و مي شنوي؟
-رفتارشان را مي بينم و آنچه ايرج مي گويد مي شنوم.
-يعني ايرج برايت درددل كرده ؟
-بله.
تارا سعي مي كرد باور كند كه ايرج همسرش را دوست دارد وبا او خوشبخت است او نگران بود مبادا اميدي پوچ در
وجودش پيدا شود.به خاطر همين تا جاي ممكن سعي مي كرد از صحبت راجع به ايرج پرهيز كند و سعي داشت احمد را
از آن برحذر دارد و در پاسخ احمد گفت دوست ندارم راجع به مسائل خصوصي ديگران چيزي بدانم لطفاموضوع صحبت
را عوض كن و را جع به ان چيزي نگو.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي ام
تارا تازه از خواب بعد ازظهر بيدار شده و در مقابل اينه مشغول مرتب كردن موهايش بود كه صداي زنگ خانه راشنيد.د
رهمان لحظه صداي گريه يك بچه به گوشش رسيد.مينو يكي از همسايه هاي آنها بود او يك دختر مجرد بود كه چند
ماهي مي شد سرپرستي خواهر زاده اش را برعهده گرفته بود.تار بعد از احوالپرسي و پذيرايي بچه را از او گرفت.مينو
گفت مي خواهم بچه را به پرورشگاه ببرم.
تارا خيلي سريع و با تعجب گفت اين بچه را؟
-بله.
-چرا؟
-نمي توانم او را نگه دارم مي خواهم ازدواج كنم.
-يعني خواستگارتان با بزرگ كردن او مخالف است؟
-او كه مستقيم چيزي نگفته اما خودم حوصله اش را ندارم.
مدتي سكوت بين آنها برقرار شد.مادرش گفت اما پرورشگاه جاي مناسبي نيست بچه ها در آنجاكمبود دارند.مينو با
خودخوهي گفت خوب چكار كنم همين چهار ماه را هم به زور نگه اش داشتم تاوقتي پدر و مادرش زنده بودند يك جور
ناراحتي داشتم حالا هم كه مرده اند بچه شان راتم نمي گذارد آنگاه سفره دلش را باز كرد و به درد دل پرداخت.از
دوران كودكي اش از زماني كه خواهرش دختر خانه بود و به او بيشتر توجه مي شد و جواني كه در همسايگي آنها بود و
مينو تمايل زيادي نسبت به او داشت اما او به خواستگاري مينا آمد و مشاجره سختي كه بين مينو مينا درگرفت مينا
حاضر به فداكاري نبود و بهرام هم حاضر به ازدواج با مينو نبود.
مينو گفت وقتي اين موضوع را شنيدم بيشتر عصباني شدم چه دليل داشت خواهرم را اينطور در برابر بهرام خوار كند چه
دليلي داشت كه او بفهمد من دوستش دارم مينا كه حاضر نبود از او بگذرد چرا مرا ضايع كرد.من در جشن عروسي شان
شركت نكردم و هرگز به خانه آنها نرفتم حتي تا زماني كه زنده بودند بچه شان را نديدم.
خانم الماسي گفت آنها چطور فوت كردند؟
در تصادف ماشين بهرام برايانجام كاري بايد به شمال مي رفت و چون آقا تحمل دوري از خانمش را نداشت مي خواست
كه او را با خودش ببرد و چون مي ترسيدند بچه مريض شود او را پيش مادرم آوردند. به جاي خودشان خبر مرگشان را
آوردند وقتي اين خبر به گوش مادرم رسيد او كه دوماه قبل سكته ناقص كرده بود سكته كردو درجا فوت شد.از ان به
بعد سرپرستي اين بچه به من واگذار شده.
خانم الماسي گفت اين بچه فاميل پدري ندارد؟
چرا فقط يك عمو دارد كه در امريكا زندگي مي كند فقط مدت يك هفته براي برگزاري مراسم ختم خانواده اش به
ايران آمدو برگشت و گفت نمي تواند او را با خودش ببرد.
تارا گفت خيلي خوب من حاضرم او را بزرگ كنم.
مينو با تعجب نگاه كردو گفت واقعا؟
بله من بچه ها را خيلي دوست دارم.
مادرش با تعجب گفت تارا تو ميداني چه مي گويي؟
-من مي خواهم او را بزرگ كنم مامان قول مي دهم مادر خوبي برايش باشم.
تارا در تصميمي كه گرفته بود راسخ به نظر مي رسيد و خانم الماسي با همه تلاشش موفق نشد او را منصرف كند بعد از
آن پوريا و پوران و توران نيز تلاش خود را براي منصرف كردن او انجام دادند اما هيچ يك موفق نشدند.سرانجام پوريا
گفت تو قابل ستايشي تارا من روح پاك تو را تحسين مي كنم و به اين ترتيب توران و پوريا و بهروز به او هم صدا شدند
اما پوران و مادرش به شدت مخالفت مي كردند و سرانجام آندو نيز كوتاه آمدند.سيما گفت اسمش چيست تارا؟
مهم نيست اسمش چي باشد من مي خواهم اسمش را بگذارم ترانه.
-خوب اسم قشنگي است سپس توران به سمت تارا رفت و او را بوسيد و گفت مادرشدنت را تبريك مي گويم.تو
كوچكتر بودي اما زودتر مادر شدي.
بهروز خنديد و گفت ناراحت نباش 5 ماه بيشتر نمانده.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و يكم
روزها به سرعت مي گذشت و تارا همچنان با دختر كوچكش يرگرم بود او را بي نهايت دوست داشت و روز به روز
بيشتر شيفته اش مي شد.حالا ديگر كوچكترين خلايي حس نمي كرد.با خود فكر مي كرد مگر هميشه بايد پايان دوست
داشتن ها وصال باشد چه اشكالي دارد انسان فقط عاشق باشد و با خاطرات آن زندگي كند.مي دانست روزي خواهد
رسيد كه نيازي نباشد با خود بگويد ايرج زنده است و خوشبخت همين برايم كافي ست.سپس با خود ميگفت من عاشق
بچه ها بودم و به بچه رسيدم.لذت مادر بودن را درك كردم و تا زنده ام يك مادرم.راستي كه من ديگر چيزي كم ندارم.
حالا زمان شب بيداري هاي تارا شروع شده بود.چون وقت دندان درآوردنش رسيده بود آب دهانش غليظ شده بود و
شبها گلويش را اذيت مي كرد و انقدر سرفه مي كرد كه بالاخره از خواب بيدار مي شد وگريه كردنش شروع ميشد.
تارا و ترانه هر دو در يك ماه متولد شده بودند و چون بين روزهاي تولد آنها چند روز بيتشر فاصله نبود تصميم گرفتند
جشن هر دو را در يك روز برگزار كننداحمد طبق برنامه سالهاي گذشته از چند روز قبل به تهران آمده بود و خيلي به
ترانه علاقه مند شده بود همان روز اول گفت تارا تصور هر چيزي ممكن بود الا نحوه رفتار تو با بچه ات اين يكي برايم
خيلي جالب است.
-مگر من آدم نبودم احمد؟
-چرا تارا اما تصور چنين چيزي در مورد پوران و توران براي من تا اين حد جالب نبود راستي توران چطور است؟
خوب است دو ماه ديگر من دوباره خاله مي شوم.
-پورا ن چكار مي كند؟
-او هم خوب است امروز متوجه شديم حامله است.
-راستي؟
-بله خوب تو تند تند عمه و خاله مي شوي.
-نسرين گفت چند ماه به زايمان پوران مانده؟
-هفت ماه.
-چقدر خوب طي يك سال چند تا بچه به اين خانواده اضافه مي شود.
خوشبختانه روز بعد زا تولد تعطيل بود و تارا موفق شد يك استراحت حسابي بكند ترانه با پسر احمد سرگرم بود آن
روز زياد كاري با تارا نداشت چند هفته اي بود كه تارا يك خواب راحت نكرده بود.بعد از ظهر هم همراه احمد و بچه ها
به پارك رفتند اما نسرين با انها نرفت و پيش خانم الماسي ماند.تارا مي ترسيد ترانه را تنها روي تاپ بگذارد خودش
روي ان نشسته بودوترانه را روي پاهايش گذاشته بود بعد از ساعتي بازي كردن بچه ها سوار اتومبيل شدند دقايقي بعد
از به حركت درآمدن اتومبيل احمد گفت تارا فكر نمي كني ترانه يك پدر هم لازم دارد؟
تارا خنديد و گفت پوريا خيلي بيشتر از يك پدر به او محبت مي كند.
-خوب اين به كنار اما تارا تو كه نمي خواهي هميشه در آن خانه بماني تو فقط بيست و دو سال داري نمي خواه كه عمرت
را فقط و فقط پاي اين بچه بگذاري هان؟
-نه احمد موضوع اين است كه من با وجود او احساس مي كنم تكميلم مادرم پوريا سيما و پسزشان هميشه پيش ما
هستند خواهرهايم را هم بيشتر اوقات مي بينم تو را هم حداقل سالي چند بار مي بينم وود شماها ديگر به هيچ كس نياز
ندارم.
تارا تو فقط فكر ده سال ديگر را نكن فكر بيست سال ديگر را هم بكن كه ترانه ازدواج مي كند آن موقع كه تنها مي
شوي چه مي كني؟
احمد آنقدر سخت نگير خوب من خواهر و برادر دارم مادر دارم به ديدن ترانه و بچه هايش مي روم.
-چند ساعت در هفته چند روز در هفته؟آخر همه اينها چي؟تنها زندگي كردن خيلي سخت است تارا. بعد ناگهان ساكت
شد و به تارا دقيق نگاه كرد و گفت من تعجب مي كنم هيچ دختري نيست بي دليل انقدر از ازد.واج گريزان باشد تارا تو
چت شده مطمئنم تا پارسال خيال مجرد ماندن نداشتي چرا تارا؟چرا حالا نظرت عوض شده است؟
احمد من هيچ وقت را جع به اينكه مي خواهم ازدواج كنم صحبت نكردم.
-اما هيچ وقت هم نگفتي مي خواهي مجرد بماني.
-اولا هيچ وقت پيش نيامد كه بخواهم بگويم از اين گذشته قبلا ترانه را نداشتم احمد باور ن اصلا احساس نمي كنم به
هيچ مردي در زندگيم نياز داشته باشم.هيچ مردي در نظرم جالب نمي آيد خوب چكار كنم؟
-بايد بخواهي كه در نظرت جالب باشد وقتي ازدواج كردي علاقه مند مي شوي.آن وقت زندگي براي تو و ترانه جالبتر
است نگران ترانه هم نباش هيچ مردي انقدر بي احساس نيست كه دختر مثل ترانه نتواند محبتش را جلب كند.
صحبتها به همين روال ادامه داشت و احمد سعي داشت تارا را راضي كند كه به ازدواج فكر كند.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و دوم
يك هفته به سال نو باقي مانده بود آن روز همه بچه ها منزل خانم الماسي دعوت بودند. پوريا قصد داشت برود و بليهايي
را كه از دوستش خواسته بود تحويل بگيرد كه تارا گفت خيال نداردد به اين سفر بيايد همه با تعجب به او نگاه
كردند.پوران گفت تارا چطور شد؟تو كه هميشه بيشتر از همه مشتاق رفتن بودي!
اما تارا از قبل تصميمش را گرفته بود فقط دنبال بهانه مي گشت و ترانه بهانه خوبي بود حدود يك هفته بود كه دچار
بيرون روي شديد شده بود و تمام هفته گذشته تارا آرامش و خواب راحت نداشت در جواب پوران گفت ترانه تازه دارد
حالش بهتر مي وشد مي ترسم سفر دوباره الش را بدكند.
مادرش گفت اين چه حرفي است تارا؟يعني چه هيچ اتفاقي نمي افتد وقتي شما كوچك بوديد بيشتر اوقات مشهد
بودم.هيچ وقت هم هيچكدامتان مريض نشديد تازه آب و هواي آنجا بهتر است.
مامان ترانه اين اوخر خيلي مريض شده اين دندان درآوردنش هم برايش مصيبت شده خيلي هم لاغر و ضعيف شده
ترجيح مي دهم عيد را در خانه بمانم اگر يكبار ديگر مريض شود هيچي از او نمي ماند تازه هواي مشهد هم خيلي سرد
است.آنجا هم كه مرتب مي خواهيم برويم بيرون از همه مهمتر عروسي هم هست و حسابي شلوغ است ممكن است
نتوانم خوب به او برسم نگرانم دوباره مريض شود.
هر كسي به نحوي سعي كرد او را راضي كند تا با آنها همراه شود.به خصوص مادرش كه اصلا با تنها ماندن او در تهران
موافق نبود.اما سماجت تارا بيشتر بود و در آخر مادرش گفت تارا تواين سفر را به من زهر مي كني چطور ممكن است
تو تنها در خانه بماني اصلا تنهايي نمي ترسي؟
-نه مامان مگر من بچه ام.
-بله تارا به نظر من تو هنوز بچه اي.
-خوب اشكال ندارد شما مي توانيد فكر كنيد من بچه ام اما يك بچه شجاع باشد مامان!
تارا خواهش مي كنم دست بدار مراعصباني نكن.
نه نه خواهش مي كنم عصباني نشويد سپس گونه او را بوسيد و گفت خواهش مي كنم مطمئن باشيد من اگر تهران بمانم
بهتر مي توانم از تعطيلاتم استفاده كنم.شما چطور دلتان مي آيد من باز شب بيداري بكشم ببينيد ترانه كمي حالش بهتر
شده گناه دارد دوباره مريض شود مامان؟
اينقدر خودت را لوس نكن تارا من چطور بدون تو انجا راحت باشم خودم آنجا و دلم اينجا ست.
-خودتان و دلتان و فمرتان همه انجا باشد و خيالتان كاملا راحت باشد و حسابي خوش بگذرانيد مطمئن باشيد به من
اينجا بدنخواهد گذشت دوستانم هم اگر بفهمند تنها هستم به ديدارم مي آيند.
پوريا گفت بسيار خوب مامان شايد تارا اينجا واقعا راخت تر است چرا بي خود اصرار مي كنيد براي اينكه خيال همه
راحت باشد من هم پيش او مي مانم و همين جا با هم به عيد ديدني مي رويم.
-واي پوراي دست بردار عروسي پدرام و شيداست مثل اينكه فراموش كرديد اصلا تارا تو خودت مي تواني به آنها
جواب بدهي چه مي خواهي بگويي؟
-من مطمئنم آنها دليل مرا مي پذيرند.
-تو فقط فكر مي كني رو به پوريا كرده و گفت اصلا امكان ندارد كه تو نيايي حتما بايد باشي خيلي خوب براي عروسي
آنها مي آييم.يك شب با تارا مياييم و برميگرديم.ديگر بحث نكنيد خداحافظ.
تارا خيلي از پوريا سپاسگزار بود او به خوبي مي دانست كه براي عروسي پدرام و شيدا هم نخواهد رفت اما اين را هم مي
دانست كه با پوريا خيلي راحت تر مي تواند كنار بيايد.
بعد از شام ترانه را كه روي پاهايش خوابيده بود بغل كردو به اتاق رفت سيما آرام در زد و وارد شد خوابش برد؟
-بله اما دوباره بيدار شد.
سيما دستي به موهاي ترانه كشيد و پيشاني اش را بوسيد سپس رو به تارا كرد و گفت تارا بچه تا بزرگ شود دردسر
زياد دارد خيلي مريض مي شود.خيلي شبها نا آرامي مي كند نبايد زياد حساس بود.
-من زياد حساس نيستم سيما اگر مي بيني كمي لاغر شدم بيشتر به خاطر كارم است.
-پس انقدر به خودت فشار نياور در ضمن خيلي كار بدي كر دي نگذاشتي
پوريا برايت بليط بگيرد اگر مي امدي خيلي بهتر بود مطمئنم كه اصلا به من خوش نمي گذرد.
-تو لطف داري سيما جان اما من مطمئنم به همه تان خوش مي گذرد به خصوص كه از دست اذيتهاي من راحتيد.
اين حرف را نزن تارا ما دلمان به همان اذيتها خوش است.باور كن اگر از مامان خجالت نمي گشيدم از رفتن صرف نظر
مي كردم.
-اين طوري نكن سيما پوران وتوران هم هستند اما معذرت مي خواهم كه باعث شدم از همسرت جدا بماني شايد بيشتر
به اين خاطر فكر مي كني خوش نميگذرد من فكر نمي كردم پوريا انقدر سريع تصمصم بگيرد.
-نه تارا باور كن اصلا به خاطر او نيست ما كه آنجا زياد نمي مانيم آنجا هم انقدر شلوغ است كه وقت صحبت هم پيدا
نمي كنيم.
تارا و پوريا هر روز ترانه را برداشته و از منزل خارج مي شدند ترانه و تارا خيلي به هم وابسته شده بودند و حالا ترانه
بهانه پارسا را مي گرفت.
براي ساعت هشت روز هفتم يعني روز عروس پوريا بليط داشت تارا از قبل راجع به نرفتن با او صحبت كرده بود.پوريا
خيلي نگران بود و سفارش مي كرد كه تارا به خانه عمه يا آقاي شهبازي برود اما تارا قبول نكرد پوريا تنهايي به مشهد
رفت اما تا مدتها تلفنهاي پدارم و شيدا چيزي جز گله و شكايت نبود پدرام قول داده بود كه تلافي كند تارا دليلهايش را
گفت اما بري هيچ كس قانع كننده نبود تنا خانواده خانم اكبري مي دانستند دليل نرفتن تارا چيست علاوه بر آن
خودشان را گناهكار مي دانستند اما نه به خاطر تارا بلكه به خاطر پسرشان.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و سوم
تارا روي تختخوابش نشسته بود و با دقت زياد خاطراتش را مي خواند.و آنها را در ذهنش مجسم مي كرد حالا به روزي
رسيده بود كه ايرج كتاب فلسفه اي برايش خريده بود آن شب را خيلي خوب به خاطر آورد.نقدر خوشحال شده بود كه
نتوانسته بود شام بخورد.خواند تا رسيد به قسمتهايي كه مربوطه به سفر آخر بود. احساس خفقان مي كرد.شايد بهتر بود
دفترش را به دو قسمت تقسيم مي كرد غم و شادي به هر حال گويا همان چند خط آخر براي تغيير روحيه اش كافي بود
چطور مي توانست يك بار ديگر تلخترين لحظه زندگيش را مجسم كند در آن لحظه دفتر را بست و آن را در بغل
گرفت سرش را به ديوار تكيه داد و پاهايش را دراز كرد نفس عميقي كشيد و در همان حال زمزمه كرد:
خسته تيغ فراقم سخت مشتاقم بغايت اي صبا آخر چه گردد گر كني يك دم عنايت
بگذري در كوي يارم تا كني حال دلم را همچنان كز من شنيدي پيش آن دلبر روايت
در همين هنگام صداي مادرش را از آشپزخانه شنيد كه مي گفت تارا تارا! خداي من تارا كجايي؟
تارا با عجله به سمت آشپزخانه دويد بله مامان چي شده؟
احتياجي به پاسخ مادرش نبود ترانه سطلهاي نخود و لوبيا راروي زمين انداخته و نخود و لوبياها را با هم قاطي كرده بود
خودش هم وسط آنها نشسته بود و يكي يكي آنها را برمي داشت و داخل ظرفهاي اسباب بازي اش مي گذاشت.
مادرش گفت تارا خواهش مي كنم بچه ات را بردار و ازآشپزخانه ببر بيرو.ن ببين اينجا را به چه روزي انداخته است.
تارا با ديدن آن منظره شروع به خنديدن كرد :خ.ب چرا اورا بيرون نكرديد لااقل سطلها را از جلويش برمي داشتيد.
-آخر مگر مي شود به او دست بزني دستم را جلو مي برم شروع به گريه و جيغ زدن مي كند هر چه باشد خودش از كار
خودش راضي است و لذت مي برد.
-ا اما من به ياد نداشتم كه شما هرگز به گريه هاي ما آن هم به خاطر چنين كارهاي بي خود و اشتباه اهميتي داده باشيد
مطمئنم آن زمان كه ما بچه بوديم هر كداممان چنين مكاري مي كرديم همان لحظه از آشپزخانه بيرونمان مي كرديد.
خانم الماسي با لحن جدي و عصبي گفت خوب بله بچه با نوه فرق مي كند چطور دلم مي آيد به گريه او اهميت ندهم از
اين گذشته تو مادرشي و بايد تربيتش كني من به عنوان مادر بزرگ بايد به او محبت كنم.حالا زودتر او را از اينجا ببر.
تارا ترانه را به نشيمن برد و خودش نيز ظرفي برداشت تا لوبيا پاك كند همانطور كه مشغول پاك كردن بود گفت مامان
مريم برايم كار پيدا كرده.
مادرش در چارچوب در حاضر شد چطوري تارا تو كه نوز مدركت را نگرفتي تازه دو هفته است امتحاناتت تموم شده
چطوري قبول كردند؟
-هنوز قوبل نكردند بايد برم مصاحبه
كاش قبل از اينكه كار پيدا كني يك مسافرت مي رفتي تو عيد هم مشهد نيامدي به يك استراحت نياز داري قبل از اينكه
بروي سركار بيا برويم مشهد.
-نه اگر قرار بود بعد از مسافرت كار پيدا كنم ممكنه اين كار از دست برود.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و چهارم
تارا داشت براي سركار رفتن آماده مي شد كه ترانه بيدار شد. همانطور كه چشمانش را مي ماليد گفت مامان جون كجا
مي ري؟
-صبح بخير عزيزم مي روم سركار.
مي شود من هم بيايم؟
-امروز چون روز اول است خير.
وقتي تارا برگشت ترانه خواب بود اما با صداي سلام تارا به مادرش از جا پريد و به سرعت به سمت او دويد تارا او را در
اغوش گرفت و شكلاتي را كه خريده بود به او داد.سپس شروع به تعريف از شركت و كارمندان كرد امروز با مدير
شركت برخوردي نداشتم با دو تا از همكارانم دوست شدم زن و شوهرند چند سال است كه ازدواج كردند اما بچه
ندارند ناهار را با هم خورديم.از فردا ترانه را با خودم مي برم.
-يعني اشكالي ندارد؟
-اگر مزاحمت ايجاد نكند اشكال ندارد.
-طفلك ح.صله اش سر ميورد
خوب چند روز او را با خودم مي برم اگر خوشش نيامد ديگر نمي برمش.
تارا در محيط كارش انقدر جدي بود كه به سختي كسي مي توانست باور كند كه وجود اين دختر تا چه حد براي خانواده
اش اهميت دارد و بزرگترين سرگرمي انها تاراست.حالا تارا ترانه را هم با خودش مي برد همكارا ن به او بسيار علاقه
مند شده بودند به خصوص آقا و خانم رضايي براي بسياري از آنها سوال شده بود كه تارا چرا با وجود اينكه مجرد است
يك دختر دارد.بعضي ها فكر مي كردند مطلقه است.آن روز چون ديرش شده بود با سرعت به سمت اتاقش مي رفت
وچون ترانه به سختي با او همقدم شده بود ناگهان پايش جابجا شد و چيزي نمانده بود به زمين بيفتد تارا دست او را
مكم كشيد و مانع افتادنش شد در همان هنگام ترانه فرياد كوچكي كشيد و گفت آخ مامان جون. تارا گفت معذرت مي
خواهم عزيزم او را بغل كرد و بقيه سالن را طي كرد هنوز در اتاق را باز نكرده بود كه آقاي شاهين محكم گفت خانم
الماسي؟تارا با وقاري خاص به سمت او برگشت سلام!
-سلام ممكن است به اتاق من بياييد؟
-اشكالي پيش آمده؟
-نخير مي خواهم با شما صحبت كنم.
و در همان هنگام به ترانه نگاه كرد و اددامه داد اگر بياييد بهتر متوجه مي شويد.
-بله حتما اما اگر اشكالي ندارد اول سري به اتاقم بزنم
-خواهش مي كنم و به سمت اتاقش كه در همان سالن بود حركت كرد.
پس از سكوتي نه چندان طولاني آقاي شاهين شروع به صحبت كرد شما در فرمي كه نوشته بوديد و همينطور موقع
مصاحبه گفتيد كه مجرديد.
-بله خوب هستم حالا مگر اشكالي پيش آمده؟
-بله چون شما نبوديد.البته اگر مي گفتيد متاهل هستيد هم استخدام مي شديد
-خوب من كه متاهل نبودم كه بخواهم بگويم.
-يعني متارككه كرديد؟
-نخير آقا من ازدواج نكردم.
-پس آن بچه....
آن بچه ربطي به اين موضوع ندارد.
-بچه شما نيست؟
بچه من است.
آقاي شاهين با حالتي از ترديد گفت چطور بچه داريد اما ازدواج نكرديد؟
-عرض كردم ربطي به هم ندارند.با ديدن نگاه شكاك آقاي شاهين ترجيح داد توضيح دهد من او را به دنيا نياوردم فقط
بزرگش مي كنم.
آقاي شاهين نفسي كشيد و گفت كه اينطور.سپس به طرف پنجره برگشت و پس از سكوتي مختصر گفت اما همراه
آوردن بچه به شركت مجاز نيست شما اين را مي دانستيد؟
-به من گفتند در صورتي كه مزاحمتي ايجاد نكند اوردنش اشكالي ندارد.
آقاي شاهين در حاليكه ابروهايش ار درهم مي كشيد گفت چه كسي اين را به شما گفت؟
تارا سكوت كرد و پس از لحظه اي گفت خوب اگر اشكال دارد ديگر او را با خودم نمي آورم مطمئن باشيد در طو ل اين
يك هفته هم مشكلي برايم ايجاد نكرده .
آقاي شاهين گفت بسيار خوب در صورتي كه مزاحمتي ايجاد نمي كند اشكالي ندارد مي توانيد او را بياوردي.
متشكرم و به سمت در حركت كرد.
آقاي شاهين دوباره گفت اگر ممكن است بعدا چند دقيقه بياوريدش پيش من دختر است نه؟
بله چشم.بعد از صرف ناهار تارا ترانه را به دفتر آقاي شاهين برد ترانه با صداي جذاب و كوكانه اش سلام كرد.
سلام خانم كوچولو بيا جلوتر ببينم.
ترانه نگاهي به مادرش كرد و تارا با سر تاييد كرد.
-اسمت چيه كوچولو؟
-ترانه.
در اين هنگام تارا گفت اگر اشكالي ندارد من برگردم سركارم بعد اگر ممكن است تلفن كنيد بيايم ببرمش.
تقريبا يك ساعت گذشت تا آقاي شاهين بدون اينكه تلفن كند ترانه را به اتاق تارا برد.تارا سخت مشغول كار بود
برخاست و گفت شما چرا زحمت كشيديد خودم مي آمدم.
-نخواستم مزاحم شما بشوم.
تارا گفت اميدوارم اذيتتان نكرده باشد.
آه نه اصلا او خيلي باهوش است.
شما هم بچه داريد؟
آقاي شاهين با شنيدن اين حرف خنده مختصري كرد من؟من هنوز ازدواج نكردم.
آهان بله نمي دانستم.
آقاي شاهين همانطور كه نگاهش را از كف اتاق مي گرفت گفت اما فكر مي كنم كم كم دارد وقتش مي رسد يا به
عبارتي مي گذرد.بايد اقدام كنم.
تارا لبخندي زدو گفت نمي نشينيد؟
نه متشكرم و همانطور كه به سمت در مي رفت ادامه داد باز اجاززه بدهيد به اتاق من بيايد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سي و پنجم
دومين سال تولد ترانه بيست و سومين سال تولد تارا جشن گرفته شد.تارا خيال نداشت تولد خودش را جشن بگيرد به
همبن خاطر دوستانش را به عنوان جشن تولد ترانه دعوت كرداما اقوام و اعضاي خانواده اش كه مي دانستند تولد
خودش هم هست به نيت هر دو آمده بودند.دايي احمد و نسرين آن سال هم در جشن شركت داشتند.پسر انها هم با
ترانه هم بازي بود به هر حال يك هفته سپري شدو احمد موقع رفتن گفت تارا عيد منتظرت هستم.
-سعي خودم را مي كنم.
-سعي نداريم حتما مي آيي.
اما تارا نقشه ديگري كشيده بود و آنرا با كسي درميان نگذاشت تا يك ماه قبل از عيد كه به پوريا گفت پوريا تو دوست
داري عيد به مشهد بروي؟
-خوب به هر حال يك جايي بايد برويم.
-من فكر كردم امسال يرويم شمال.
-خوب شمال هم در راه مشهد است ديگر.
-نه منظور من تمام دو هفته است اگر بخواهيم برويم مشهد بايد حداقل يك ماه بمانيم و اگر بخواهيم شمال هم برويم
نمي توانيم براي شمال بايد با ماشين خودمان برويم.
پوريا همراه با خنده گفت البته اگر ماشين جنابعالي در مكانيكي نباشد.
تارا خنديد و گفت نه بابا فردا آماده است.
و به اين ترتيب قرار شد تارا اين موضوع را با بقيه هم درميان بگذارد.
احمد و نسرين و مادرجون با شيدا و پدارم هم به شمال آمدند موقع احوالپرسي شيدا و پدرام رويشان را برگرداندند و
گفتند ما با بي معفتها كاري نداريم.
تارا خنديدو گفت من كه اينجا بي معرفت نمي بينم احمد تو مي بيني؟
-نه من هم نمي بينم.
پدارم گفت از وخي بگذريم تارا واقعا بي معرفتي.
-از روز عروسي شما به اين طرف جمله ديگري از زبان شما دو نفر نشنيدم اگر مي دانستيد دختر من چقدر دوست
داشتني است شما هم به مريض شدنش راضي نمي شديد.
-خوب بهانه اي پيدا كردي خانم تا موقع ازدواج تو حتما ما هم بچه دار مي شويم.
-دست بردار پدرام تو كه انتقامجو نبودي.
سپس نظر آنها به سمت ترانه جلب شد.يك شب بعد از شام كه براي پياده روي رفته بودند مادرجون و بچه ها و خانم
الماسي آنها را همراهي نكردند و بقيه كنار دريا به قدم زدن پرداختند در ان جمع همه با همسرانشان بودندو تارا براي
لحظه اي احساس تنهايي كرد البته گاهي احمد و پوريا با تارا قدم مي زدند.روزهاي بعد گردش بيشتر دسته جمعي بود و
تارا ترانه ر بغل مي كرد و با او به صحبت مي پرداخت و اين حالت زياد برايش پيش نيامد.تمام يك هفته و نيم به خوبي
سپري شد و تنها خاطره بعد سرما خوردن بيشتر آنها در روزهاي آخر بود كه مال بعضي شديدتر بود از جمله ترانه و
تارا كه آن را با خود به تهران بردند.بعد از ظهر روز سيزدهم مسافران مشهد و تهران با هم خداحافظي كردند احمد
موقع بوسيدن ترانه گفت تابستان حتما با مامانت بيا مشهد خوب؟
-خوب دايي جون.
سپس نگاهش را بين بقيه چرخاند وگفت ما تابستان منتظريم.
پدرام گفت بله تارا خانم افتخار بدهيد لطفا
تارا خنديد و گفت بايد سعادت نصيبم شود.
شيدا و نسرين هر دو با هم گفتند حتما ميشود ما منتظريم.
***
تارا لباسي گرم تن ترانه كرده بود سرماخوردگي او رو به بهبود بود و براي اينكه دوباره بدتر نشود توران او را به ماشين
خودشان برده بود چون سرماخوردگي تارا شديد بود.اما بقيه الشان خوب بود.تارا نيز روز چهاردهم برخلاف اصرار
مادرش كه ميگفت بهتر است درخانه بماني تا حالت بهتر شود سركار رفت.
اما چون با آن وضع نمي توانست خوب كار كند ترجيح داد چند روز مرخصي بگيرد.وقتي به اتاق آقاي شاهين رفت پس
از تبريك مختصري روي صندلي نشست اما به محض اينكه خواست صحبت كند عطسه هايش شروع شد پس از چند
عطسه پي در پي آقاي شاهين گفت سرما خورديد؟
-بله متاسفانه.
-زمستانكه تمام شد.
-سرما كه تمام نشده.
-بله هنوز هواخيلي سرداست هفته اول همكه يكي دوبار برف باريد البته شديد نبود ولي خوب.
-ما تهران نبوديم.
-مسافرت رفتيد؟
-بله
-كجا؟
-شمال.
-پس حتما سوغاتي همانجاست.
بله البته روزهاي آخر هوا سرد شد و دوباره عطسه كرد.
-آقاي شاهين براي چند لحظه به او خيره شد و پس از لحظاتي سكوت گفت حالا آمديد آنرا به من منتقل كنيد؟
-آه نه من آمدم چند روز مرخصي بگيرم.
آقاي شاهين نگاهي به او انداخت و گفت حال دخترتان چطور است؟
-خوب است او هم كمي سرما خورده.
-دوست داشتم اورا ببينم.
هفته ديگر مي آورمش معذرت مي خواهم من به چند روز مرخصي نياز داشتم.
-يعني اين سيزده روز كم بود؟
-نه براي مريضي ام مي خواهم.
آقاي شاهين كاملا جدي شده بود حالا چند روز مرخصي مي خواهيد؟
-فكر مي كنم دو روز كافي باشد.
خيلي خوب من حرفي ندارم.
-متشكرم.
***
هنوز ساعتي از ورود به اتاقش نگذشته بود كه زنگ تلفن به صدا در آمد.پشت خط آقاي شاهين بود و از او مي خواست
به اتاقش برود.تارا همراه ترانه به اتاق او رفت.آقاي شاهين ترانه را روي پاهاي خود نشاند و شكلاتي به دستش داد و
گفت خوب خانم كوچولو خوش گذشت؟
-بله خوش گذشت.
-شنيدم كه سرما خورده بودي حالا خوب شدي؟
-بله خوب شدم اما مامانم خوب نشده.
-تو مامانت را خيلي دوست داري؟
-بله خيلي
-مثلا چقدر؟
نمي دانم خوب خيلي ديگر.
-دوست داري هميشه با او باشي و پيش او زندگي كني؟
ترانه حرفهاي اورا نمي فهميد تارا به سمت آنها رفت و ترانه را بغل كرد و سپس روي صندلي خودش نشاند و گفت
منظورتان از اين سوالها چيست اين بچه فقط دو سال و سه ماهش است انتظار نداريد كه حرفهاي شما را بفهمد؟
-از او نه اما از مادرش چرا...مي بينم نسبت به دوروز قبل حالتان بهتر شده.
-بله مرخصي پرفايده اي بود سبب شد سرماخورگي ام خوب شود.
-خوب كه نه بهتر صدايتان گرفته.بگذريم من مي خواستم راجع به موضوعي با شما صحبت كنم فكر مي كنم بهتر بود
قبل از مرخصي تان آن را مطرح مي كردم مسلما اين دوروز فرصت مناسبي بود كه روي آن فكر كنيد.
ورد و گفت ببخشيد ممكن است برويد سر اصل مطلب. Ĥ -تارا از حرفهاي او ير در نم
-بله البته سپس به ترانه اشاره كردو گفت اشكالي ندارد جلوي او صحبت كنم؟
-نه به هيچ وجه بچه تر از آن است كه سردبياورد.
-اما او خيلي باهوش است.
-نه آنقدر كه همه چيز را بفهمد.
آقاي شاهين عميق به او نگاه كردو گفت مگر شما مي دانيد من راجع به چي مي خوام صحبت كنم.
-نخير متاسفانه اين را نمي دانم.
-پس چطور آنقدر با اطمينان مي گوييد كه نمي فهمد.
براي اينكه معمولا بچه ها از صحبتهاي بزرگترها چيزي نمي فهمند مخصوصا كه راجع به كار باشد.حالا اگر ممكن است
برويد سر اصل مطلب.فكر ميكنم از من به عنوان يك كارمند انتظار داريد كه كارهايم را به موقع تحويل دهم اين طور
نيست؟
-بله همين طور است اما در حال حاضر كار من مهمتر است در ضمن صحبتهاي من مربوط به كار نيست.واقعيت اين است
كه من قصد دارم از شما خواستگاري كنم مي خواستم نظر شما را بدانم او آنقدر با اعتماد به نفس اينجمله را گفت كه تارا
فكر كرد او تجربه زيادي در اين مورد دارد در حالي كه ين حقيقت نداشت و اولين باري بود كه آقاي شاهين از دختري
خواستگاري مي كرد تارا با كمال تعجب به او خيره شده بود.
پرسيدم تمايلي به ازدواج داريد؟
-نه آه نه به هيچ وجه
آقاي شاهين از پاسخ صريح او يكه خورد و گفت انتظار نداشتم اينقدر سريع به من جواب بدهيد شما مي توانيد روي.آن
فكر كنيد.
تارا برخاست و با لبخندي گفت نيازي به فكر كردن نيست چون من قصد ازدواج ندارم.
اما من فكر مي كنم بهتر است دست كم مدتي روي آن فكر كنيد و بعد جواب بدهيد.اي ن طوري بهتر است.
بسيار خوب حالا كه شما اينطور مي خواهيد روي آن فكر مي كنم.
تارا با وجودي كه نمي خواست به آقاي شاهين جواب مثبت بدهد اما فكر كرد بهتر است مادرش در جريان
باشد.بنابراين همان روز راجع به آن با مادرش و پوريا صحبت كرد.مادرش گفت تارا چرا نمي خواهي قوبل كني؟من كه
او را ديدم مرد بدي به نظر نمي رسيد نسبت به ترانه هم كه مهربان است.
-او خوب است مامان خيلي خوب اما من نمي خواهم ازدواج كنم.
پس كي مي خواهي ازدواج كنيد تو معطل چي هستي تا به حال خواستگارهاي خوبي داشتي درس هم كه تمام شده.
تارا نمي توانست به آنها بگويد كه شخصيت و خصوصيات مورد علاقه اش را تا به حال فقط در يك مرد ديده كه متاسفانه
او را هم از دست دادهو ديگر بعداز او كسي را با اين خصوصيات نديده كه بخواهد قبولش كند بنابراين خنديد و گفت
براي اينكه مي خواهم پيش شما بمانم چطور دلم مي آيد شما را تنها بگذارم.
دست بردار تارا بي خود مرا بهانه نكن من حتي حاضرم بعد از ازدواجت هم پيش من زندگي كني به هرحال من براي تو
آرزو دارم حالا ديگر فقط آينده توست كه مرا نگران مي كند.
مادرش و پوريا با او صحبت كردند اما هيچ يك به نتيجه نرسيدند.
***
تار بدون داشتن كمترين تمايل مجبور شد به تلفن آقاي شاهين جواب دهد و به اتاقش برود .امامجبور نبود كه با او
جواب مثبت دهد بنابراين با آرامش روي صندلي نشست آقاي شاهين گفت اگر خاطر داشته باشيد يك ماه پيش از شما
تقاضاي ازدواج كردم قرار شد روي آن فكر كنيد گفتم شايد فراموش كرده ايد اما اميدوارم اينطور نباشد وخواسته
باشيد بيشتر روي آن فكر كنيد.
-نه اينطور نيست من فراموش نكرده بودم شما اگر دو روز بعد هم از من سوال مي كرديد به شما جواب مي دادم اما من
فكر كردم شما صرف نظر كرده ايد.اما به هر ال معذرت مي خواهم كه شمارا معطل كردم اما من همان روز هم به شما
گفتم كه خيال ازدواج ندارم و احتياجي هم به فكر كردن نيست.
آقاي شاهين در حالي كه از پاسخ او كمي ناراحت به نظرمي رسيد گفت چرا نمي خواهيدازدواج نيد مرا مناسب نمي دانيد
يا قصد ازدواج نداريد؟
قصد ازدواج ندارم.
-تاكي؟شما بگوييد تا هر زمان كه بخواهيد حاضرم صبر كنم.
تارا در حالي كه از پافشاري او تعجب كرده بود گفت منظور من اين بود كه د رال حاضر به ازدواج فكر نمي كنم اما اين
طرز فكر من مال حالا است اين كه بعدا نظرم عوض شود يا نه ديگر نمي دانم.ممكن است يك هفته يا شايد يك سال
ديگر شايد هم هرگز به فكر ازدواج نيفتم.در هر حال منتظر ماندن شما كار درستي نيست بهتر است به فكر خودتان
باشيد هر چه زودتر يك همسر مناسب براي خودتان انتخاب كنيد چون من هرگز قادر نيستم شمارا خوشبخت كنم.
-شما مي ترسيد؟
مي ترسم؟
-منظورم اين است كه مي ترسيد همسرتان نتواند پدر خوبي براي ترانه باشد يعني به خاطر او نمي خواهيد ازدواج كنيد
اگر به خاطر اين است من به شما قول مي دهم كه او را مثل بچه خودم بدانم.
تارا لبخندي زدو گفت اينطور كه فكر مي كنيد نيست مسلما من زماني كه تصميم به ازدواج بگيرم اولين شرطم دخترم
است هر مردي بخواهد با من زندگي كند بايد ترانه را هم بپذيرد اما موضوع ترانه نيست و من به اين فكر نمي كنم كه
شما نمي توانيد مارا خوشبخت كنيد بلكه به اين فكر مي كنم كه من نمي توانم شمارا خوشبخت كنم اميدوارممتوجه
منظورم بشويد.
-اما من مطمئنم شما مي توانيد مرا خوشبخت كنيد فقط زياد سخت مي گيريد.اما به هر حال شما هر طور كه باشيد من به
همان صورت قبولتان دارم من با شما خوشبخت مي سوم.
-اما من اين را قبول ندارم.
-چه چيز را قوبل نداردي؟
مراببخشيد حرفهاي شمارا قبول ندارم اين حرفها مال الاست اما من اينطور فكر مي كنم كه پس از مدتي متوجه
اشتباهتان مي شويد فكر مي كنم بهتر است براي ازدواج كمي دقيقتر باشيد بهتر است بيشتر از عقل و منطقتان استفاده
كنيد
-گفتيد عقل و منطق بايد بگويم همين مرا به ايجا كشانده من تا به حال به هيچ خانمي پيشنهاد ازدواج نداده ام چون تا به
حال نتوانسته بودم كسي را كه مناسب خودم باشد انتخاب كنم البته اين را به حساب خودخواهي من نگذاريد.
-به هر حال تا به حال موفق نشدم همسري براي خودم انتخاب كنم اما شما واقعا فكر مرا مشغول كرديد الا فكر نمي
كردم انقدر بي تفاوت پيشنهاد مرا رد كنيد.بدون اينكه حتي بخواهيد روي آن فكر كنيد.اما با تمام اين احوال من باز صبر
مي كنم عجله اي براي ازدواج ندارم.
سپس به شوخي اضافه كرد مادرم گفته تا قبل ازسي سالگي بايد ازدواج كنم بنابراين هنوز وقت دارم.
-اما من عرض كردم كه متظر من نمانيد.چون ممكن است هرگز تصميم به ازدواج نگيرم.
-بله اما من همفعلا جز شما كسي را مناسب نمي بينم اما شايد بالاخره دختر ديگري با خصوصيات نزديك به شما
پيداشود.
-تارا طري كه انگارچيزي كشف كرده باشد گفت ممكن است شما در مورد من اشتباه كرده باشيد.
-مطمئن باشيد كه اشتباه نكرده ام.
-اما با شناختي كه من از خودم دارم فكر مي كنم اشتباه كرده ايد.
آقاي شاهينلبخندي زد و گفت چرا فكر مي كنيد ممكن است من اشتباه كرده باشم ممكن است يك دليل بياوريد؟
-مثلا ممكن است شما مرا يك دختر جدي تصور كرده باشيد در حالي كه من كمتر موقعي پيش بيايد كه جدي باشم.
-نخير خانم بايد بگويم من شما را فقط د رمحيط كار جدي ديدم حتم دارم نصف جديتي كه در محيط كار داريد در خانه
نداريد و اگر احتمال مي دادم در خانه هم به همين صورت هستيد هرگز از شما خواستگاري نمي كردم.من يك همسر
هميشه جدي نمي خواهم.
-شما اين را از كجا مي دانيد؟
-من چندين بار برخورد شما با برادرتان را ديده ام.
-كجا؟
-روبه روي شركت فكر مي كنم آن موقع ماشينتان خراب بود و برادرتان دنبالتان مي آمد.به هر حال من خيلي راهها
براي شناختن شما داشتم بنابراين تم داشته باشيد كه شما را درست شناختم.
تارا در حالي كه زياد راضي به نظر نمي رسيد و كمي در فكر بود از روي صندلي برخاست و گفت اما به هر حال مطمئن
باشيد هنوز مرا درست نشناختيد با اجازه و به سمت در حركت كرد.آقاي شاهين همانطور كه پشت ميزش برمي گشت
گفت اميدوارم صحبتهاي من باعث نشود كه ديگر اجازه ندهيد دخترتان پيش من بيايد.
-نه مطمئن باشيد و از اتاق خارج شد.
 

Similar threads

بالا