رد پای احساس ...

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببین من به چه روزایی رسیدم

که درکش مثه کوه سنگین و سخته
به عشقی که یه عمره تو سرم بود

ولی هر بار خیال کردم که رفته

هوای ابری بی بارونه گاهی

همیشه پشت هر دوری یه درده
تو تنها حس خوبی توی ذهنم

که تا امروز فراموشت نکرده
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سکوت شبو گریه پر می کنه

شبایی که از خواب تو می پرم

نشد قسمتم باشی و پیش تو

به لبخند هر روزت عادت کنم

منو محو چشمای مستت کنی
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکر رویا ک هنوزم میتونم
تویه رویا ، روی ماهتو ببینم
از خدا میخوام ک عطر دلخوشی
هرجا باشی ب مشامت برسه
ممنون از شب رویا ک بازم
وقت دلتنگی ب دادم میرسه
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو با چشمای مشکی داری منو میکشی از دوریت
نشستی توی قلبم بدجوری
نبود عاشق مثل من این جوری
نگاه تو چه خاصه
کیه با تو بسازه مثل من
کیه که حساسه رو اسمت هم
نمیرسه کسی به پای حس من
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من اونقدر عاشقت هستم که با این حال
میخوام پشت سرت حرفای خوب باشه
دلم میخواد که هرجای جهان هستی
تو قلب تو یه دریا زندگی جاشه...
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیوونه تر ازم که نیست حالا تو دنیا رو بگرد

این آدم بی حوصله واسه تو هی حوصله کرد

مگه میشه تو باشی و دنیا به آخر برسه

مگه میشه دل ببره هر کسی از راه برسه...
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گاهی برایم بنویس!
فقط در حد چند کلمه مثلا برایم بنویس"سلام!"
گاهی برایم حرف بزن ،حتی کوتاه تر از یک ثانیه، مثلا میتوانی بازهم بگویی "سلام!"
گاهی یادم کن!
گاهی فقط بودنت را ثابت کن!
به نگاهی
به کلامی
یا به سلامی....
بودنت را به باور خوش لحظه هایم افزون کن
دلخوش این کم بودن هایم!
حتی کمتر از عمر کوتاه یک قاصدک که هر صبحدم به خورشید میگوید سلام....
می دانی؟
دلم می گیرد از نبودنهای مدامت!
گاهی فقط بودنت را ثابت کن!
به نگاهی
به کلامی
یا به سلامی....

قلب من به کم بودنت هایت عادت دارد!
اما می ترسد از نبودن هایت
نگذار ضربانهای نوار قلب کوتاه زندگی با امتداد خط سکوت پر شود...
باش
و باز باش ..
گاهی فقط بودنت را ثابت کن!
به نگاهی
به کلامی
یا به سلامی....
دلم میگیرد از نبودنهای مدامت!
گاهی فقط دلخوش به همین سلامهای ساده ام...!!!
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
❤️گاهی که خیلی دلم از دنیا می گیرد
آنوقت که نمی خواهم هیچ چشمی ببیند اشک هایم را
و هیچ گوشی نمی فهمد حرف های تلنبار شده ی دلم را
گوشه خلوتی باید پیدا کنم
بنشینم
کتابت را باز کنم
میخوانم:و ایوب را یاد کن هنگامی که پروردگارش را آهسته ندا کرد
که به من آسیب رسیده و تویی مهربان ترین مهربانان
پس دعای او را اجابت نمودیم
به اینجا که میرسم سرم را می اندازم پایین از خجالت
با خودم می گویم
نامردی نکن!خدای همه ی این ها همان خدای توست
همینقدر رحمان و رحیم
همینقدر جواب دهنده
فقط می دانی رازش چیست
آرام و آهسته بروی درگوش خودش بگویی
دلم گرفته
بی خیال غمها
خدایی دارم که خیلی دوستم دارد⁦♥️
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خودمان را که گول نزنیم
تقصیر هیچکس نیست این رفتار ما
نه دوست داشتن را بلد بودیم
و نه دوست داشته شدن را
به یکباره راه افتادیم،در این رابطه ها
از علاقه اش که خواست بگوید
هنوز حرفش و احساسش را نگفته
نگاهمان را گرفتیم
و شدیم یک آشنای غریبه‌ برای او...
خودمان هم که دل بسته شدیم بازپرس زندانش شدیم...در بند،حبسش کردیم
و رفتن شد،
تنها راه چاره اش
نه جانم،تقصیر هیچکس نیست
این رفتار ما
مرد این راه نبودیم،یک کلام ..
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرصتی نبود
لحظه‌اش که رسید
نه به دست‌هایش فکر می‌‌کردم
نه آخرین نگاهش
نه رفتنش
نه حتی آرزوی ماندنش
تنها به زمینی‌ که باید دهان باز می‌‌کرد
و با قساوتِ تمام می‌‌بلعید
کسی‌ را که نمی‌دانست، پس از این لحظه
با خودش چه باید بکند.

نیکی‌ فیروزکوهی
 

yara59

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


من عاشق خودش بودم و کُل خانواده‌اش؛ لعنتی‌های دوست‌داشتنی، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش.
به خانه ما که می‌آمدند، حالم عوض می‌شد.
نه که عاشق باشم نه، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد؟

فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده ‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید، که آنها آمدند و هدیه کردم به او؛ که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان ....

یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند.

این بار اما داستان فرق می‌کرد.
دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد و بی‌وقت هم آمده بودند، وسط زمستان؛ زمستان برفی اوایل دهه شصت.
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر؛
او، دو سال از من کوچک‌تر
هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری

هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم. رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود.
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت !
نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفته‌بودند .
اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم . هیچکس نفهمیده‌بود .

خستگیش به تنم ماند .
خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید .

وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند ،
خستگیش به تنت می‌ماند ....
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خونه آخرین پناه واسه ی خستگیهام
خونه آخرین امید واسه دلبستگیهام
من خسته واسه گفتگو یه همراز می خوام
واسه پر کشیدنام رفیق پرواز می خوام
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا