رد پای احساس ...

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم

برای یک بار هم که شده

تو را

به بالای همان قصری ببرم

که با دروغهایت برایم ساختی ...

همان قصری که

بر فراز بامش ایستادم

و تن به ارتفاع سپردم ...!
 

ترانه ی مهر

عضو جدید
می شود رنگ نگاه یاس را
با نگاه آبیت پیوند داد

می شود در باغ همپای نسیم
به شقایق یک سبد لبخند داد
می شود با بال سرخ عاطفه
تا فراسوی افق پرواز کرد
می شود با یاری حسی لطیف
عشق را با یک تپش آغاز کرد
 

ترانه ی مهر

عضو جدید
ازدریاپرسیدم :که این امواج دیوانه تو،ازکرانه هاچه می خواهند؟
چرااینان پریشان ودربه در،سربه کرانه های ازهمه جا بی خبرمی زنند؟
دریادرمقابل سوالم گریست !امواج هم گریستند......
آن وقت دریاگفت :که طعمه مرگ ،تنها آدمهانیستندامواج هم مانندآدمها می میرند
این امواج زنده هستند که لاشه امواج مرده را،
شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آن زمان که تو آمدی

دگر تنها نیستم ...

حتی در خواب

در رویا

ودر خیال !

همواره با منی ...

حتی آنگاه که نیستی !

آنگاه که میخواهی با توام

اما باز هم تنهایی و

آنگاه که می خواهمت

نیستی ...

اما

باز هم با منی !

باز هم با تو ام ...

همواره هستی ...

حتی آن گاه که نیستی ...!
 

ترانه ی مهر

عضو جدید
بياامشب به من محرم شواي اشک
بیاامشب توهم باغم شوای اشک
بیا بنگر دلم تنها شده باز
بیا قلب مرا همدم شو ای اشک
من آن گلبوته ی خشک کویری
بيا بر روی من شبنم شوای اشک
رها کن ميل ماندن در دو چشمم
تو جاری بررخ زردم شواي اشک
بيا آرام من در بيقراری
تسلی بخش من هردم شواي اشک
بیا بغض سکوت سینه بشکن
به چشم خشک من شبنم شوای اشک
دلم مجروح درد غربت تو
به روی زخم دل مرهم شواي اشک
دلم از درد هجران نالد امشب
بیا درمان بر دردم شو ای اشک
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مداد سیاه پر رنگ
بین انگشتانت وول میخورد !
نفس کم می آورم ...

تو ...
آن مداد سیاه
و انگشتانت
نفس هایم را یکی یکی می بلعید !

من فقط پنهانم بین فنجان خالی از قهوه
و پوچی اش را هِی می نوشم ...
تا آن مداد سیاه پر رنگ
دستهایت را مات کند
که مبادا چشمانم را کیش کنی !

زود است هنوز
برای خط خوردن چشمانم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا مي ترسي؟!

مگر نه اين كه همه چيز تمام مي شود ؟

شال و كلاه حراج مي شود

اين يعني بهار ...

و چمدانهايي كه

مي روند و گاهي

هرگز باز نمي گردند ...

چرا مي ترسي

فرار كه چيز بدي نيست !

مي روي ...

و آنقدر دور مي شوي كه تنها

تو باشي و ...

تو باشي و

...

چرا مي ترسي ؟

كفش هايت را بردار

و

آرام پله ها را بشمار ...!
 

tayyebeh amini

عضو جدید
در گذرکاه زمان
خیمه شب بازی دهر
لحظه ها
با همه ی تلخی و شیرینی خود می گذرند
عشق ها می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
و فقط
خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ دست نخورده به جا می مانند...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه تنگ است این هوا

نفسم می گیرد ...

می بارد خدا تنهایی اش را ...

هق هق می کند تلخ !

از زمین می برد سایه هايمان را ...

هق هق می کنم ...

همدل و هم داستان خود نمود ...

مرا و تو را !

می گریم با تو ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا از سر تقصیر من و تو بگذرد !

که اینچنین ساده از لای انگشتهای هم چکیدیم وگذشتیم ...

تو رود شدی و رفتی ...

من ماهی دریا شدم وبه گذشته برگشتم ...

و عشق ما

روی دست خدا ماند و درگذشت !

خدا از سر تقصیر من وتو بگذرد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ای حتي

به ذهنت خطور نکند ...

که شاید من ِ این روزها

حالش تب دارد ...

نه !

من دستانم را گرفته ام رو به آسمان ...

منتظرم که ناب ترین اتفاق دنیا را بقاپم !

تو همچنان مست روزهای رنگی ات باش ...

.

.

.

راستی! به گمانت تو با تمام روزهای رنگی ات جا می شوید در دستان کوچکم ؟!...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه آینده ... نه گذشته ...

همین جا ایست !

هی ... با توام !

همین جا کافیست ...

خسته ام از افکار تکراری دست نیافتنی

خسته ام از ته دل

خسته ام از خسته بودن !

خسته ام از این واژه ی کلیشه ای

کتاب هایم ... اتاقم ... تابلوی روی دیوار

همه و همه پا به پای من فکرمی کنند ...

فکر می کنند و جزیی از افکار من می شوند

نقش می گیرند...درتکلیف من !

در آن علامت تعجبی که آخر جمله هایم می گذارم

خیره می شوم به عمق یک بعد از ظهر تیر ماه

کاش تمام نشود ...

کاش نگاه و قدم هایمان آن قدر محکمم در هم گره بخورد که باز کردنش کار ما نباشد !!!

اما نه ... اگر تمام نشود که تمام این دو سال و چند وقت می رود زیر سوال ؟!

انتخاب را می گذرام به عهده ی همان بعد از ظهر

اما این را خوب میدانم

خط های ممتدی که با سرعت از جلوی چشم هایم فرار می کنند ...

هیچ وقت تمامی ندارند ...

نه برای من ... نه برای تو ... !


...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی قرار !

مثل قطاری که سراسیمه سوت می کشد

در ایستگاه آینه ها خاک می خورم ...

بی دلیل

مثل کتابی که رو به چشمهای بسته، باز می شود

از مرز کسالت گذاشته ام !

اما، به هر بهانه که از یاد بردی ام ووو

حالا خیال کن که دل بی ستاره ای

یک آسمان ستاره را

به تو تقدیم می کند ...

این یعنی ...

آغاز ...

آشتی ...

خورشید من! بخند ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را فراموش کردم ...

تورا پشت یک عصر

فراموش کردم ...

پشت ساعت هایی که چشم هایم دو دو می زد ...

و تنها ...

تنها

نگاه تو …

.

.

.

دروغ گفتم !

این بار هم دروغ گفتم ...

تو

را

فراموش

نکردم ...

.

.

.

دستهایم دستهایت را فراموش نکرد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز



پرواز کردم ...

تا آسمان ...

ابرها را بلعیدم !

طعم باران داشتند ...

پرواز کردم ...

پابرهنه ...

تا خدا ...!


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز



خاطره هایم را به تاراج گذاشته ام ...

نمی خواهم ذهنم را انبوهی از حرف ها و نگاه ها و خنده های دروغین پر کند ...

نمی خواهم آن باشم که تو خواستی ...

شاید در این بازاری که تو راه انداختی باورم را نیز فروختم !

این روزها که می روند خالی ام از همه چیز ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
جا مانده است

چيزي

جايي

كه هيچ گاه ديگر

هيچ چيز

جايش را پر نخواهد كرد ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
يكي بوديكي نبودزير
گنبدكبود
توشدي قصه عشق وقتي عاشقي نبود
توسراغازمني ازهميشه تاهنوز
توسراغازمني مثل خورشيدواسه روز
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتنت را

در فردا می اندیشم ...

اما

خوشحالم

خوشبختم

زیرا امروزت را با منی ...

و فردا

با خاطره هایت ...!


 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوه با نخستین سنگ آغاز میشود
انسان با نخستین درد آغاز میشود
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
 

linux_0011

عضو جدید
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دور ها آوایی است که مرا می خواند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار

کسی دارد

جای خالی ام را

هاشور می زند ...

دل من ولی

شور می زند !

برای حرف های تازه و بلندم

که روی خط سکوت

از هم می پاشند ...

چقدر غم انگیز است

شعر های نگفته ...

و پیشانی سیاه ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تو

برای تو

لبان‌ات



به ظرافت ِ شعر


شهواني‌ترين ِ بوسه‌ها را به شرمي چنان مبدل مي‌کند
که جان‌دار ِ غارنشين از آن سود مي‌جويد
تا به صورت ِ انسان درآيد.



و گونه‌هاي‌ات



با دو شيار ِ مورّب،

که غرور ِ تو را هدايت مي‌کنند و



سرنوشت ِ مرا


که شب را تحمل کرده‌ام


بي‌آن‌که به انتظار ِ صبح



مسلح بوده باشم،


و بکارتي سربلند را
از روسبي‌خانه‌هاي ِ دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.



هرگز کسي اين‌گونه فجيع به کشتن ِ خود برنخاست که من به زنده‌گي
نشستم!







و چشمان‌ات راز ِ آتش است.



و عشق‌ات پيروزي‌ي ِ آدمي‌ست
هنگامي که به جنگ ِ تقدير مي‌شتابد.



و آغوش‌ات
اندک جائي براي ِ زيستن
اندک جائي براي ِ مردن


و گريز ِ از شهر



که با هزار انگشت



به‌وقاحت


پاکي‌ي ِ آسمان را متهم مي‌کند.







کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.



در من زنداني‌ي ِ ستم‌گري بود
که به آواز ِ زنجيرش خو نمي‌کرد ــ
من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم.







توفان‌ها


در رقص ِ عظيم ِ تو



به‌شکوه‌مندي



ني‌لبکي مي‌نوازند،


و ترانه‌ي ِ رگ‌هاي‌ات
آفتاب ِ هميشه را طالع مي‌کند.



بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچه‌هاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.



دستان‌ات آشتي است
و دوستاني که ياري مي‌دهند


تا دشمني



از ياد



برده شود.



پيشاني‌ات آينه‌ئي بلند است
تاب‌ناک و بلند،
که خواهران ِ هفت‌گانه در آن مي‌نگرند
تا به زيبائي‌ي ِ خويش دست يابند.



دو پرنده‌ي ِ بي‌طاقت در سينه‌ات آواز مي‌خوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟



تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکه‌ها و درياها را گريستم
اي پري‌وار ِ در قالب ِ آدمي
که پيکرت جز در خُلواره‌ي ِ ناراستي نمي‌سوزد! ــ
حضورت بهشتي‌ست
که گريز ِ از جهنم را توجيه مي‌کند،
دريائي که مرا در خود غرق مي‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.



و سپيده‌دم با دست‌هاي‌ات بيدار مي‌شود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی وقت است که به" تو " از " تو " نزدیک ترم ...

و خیلی وقت است که فاصله زمین و آسمان را با یک نگاه تو طی می کنم !

انگار دنیا دنیای کوچکی ست....که هرجا می روم تو آنجایی ...!

مدتهاست من " تو "شده ام ...

و تو ...

بی خبر از شعر های خیس من ...

بی بهانه می گریزی !

می گریزی ...

می گریزی ...

و من بی خبر از تمام آنچه که می گذرد

در پی جای پایت روی تن سرد خیابان ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
memol

memol

ميان ِ آفتاب‌هاي ِ هميشه


زيبائي‌ي ِ تو



لنگري‌ست ــ

نگاه‌ات



شکست ِ ستم‌گري‌ست ــ


و چشمان‌ات با من گفتند
که فردا
روز ِ ديگري‌ست.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


پس از دیدن تو

زندگی ام دو تکه شد! بی تو بودن... با تو بودن ...

و من تمام لحظه های بی تو بودن را ...

با خیال با تو بودن پر می کنم !

من عاشق تکه ي با تو بودن زندگی ام هستم !!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اکنون، ديگرباره شبي گذشت.
به نرمي از بر ِ من گذشت با تمامي‌ي ِ لحظه‌هاي‌اش.



چونان باکره‌ي ِ عشقي


که با همه انحناهاي ِ تن‌اش



از موي تا به ناخن

تن به نوازش ِ دستي گرم رها کند،
بانوي ِ درازگيسو را
در برکه‌ئي که يک دَم از گردش ِ ماهي‌ي ِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.




به معشوقي مي‌مانست، چرا که
با احساسي از شرم در او خيره مانده بودم.



از روشنائي گريزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابر ِ آفتاب‌اش بخواهم ديد
و چراغ را کُشتم.



چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شب‌نمي
پريده بود.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز ديدن تو از پس اين پرده شفاف اين همه باران اين همه فاصله به دنيايی می ارزد ...

هنوز هم حضور اين چمدان خاک گرفته بر درگاه رفتن و باز نيامدن تو و يک نگاه منتظر و ساده آشنا که لحظه آمدنت را خبر می آورد به دنيايی می آرزد ...

آخر اين نشد که من وجب به وجب کتاب فاصله ها را گريه کنم آنوقت تو اين طور ساده اين طور بی خيال به من و دلتنگي هايم لبخند بزنی !

اما هنوز سرخی گونه هايت به وقت هر لبخند بی گاه به دنيايی می ارزد باور کن ...

باور کن ...!

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا