دست‌نوشته‌ها

سمیه نوروزی

عضو جدید
همین که پتو را می کشم روی خود خواب دست مرا می گیرد:
صبح بود، اطرافم سرو صداهایی به پا بود آرام چشمانم را باز کرده بودم. احتمالا مادر بزرگ بود که در ایوان خانه باغ چای روبه راه می کرد. همیشه صبح ها این کار با او بود. و قسمت خوبش گل های محمدی بود که می ریخت توی چای. در باز شد دستی آمد توی اتاق. چادر را از سر جالباسی به امانت می برد. زود بلند شدم. بارها اصرارشان کرده بودم جای این گل های محمدی را نشانم دهند. هربار می گفتند یک کودک ده، یازده ساله سختش است شش صبح بلند شود. و گرنه که مرا می بردند. و حالا من بیدار شده بودم.
خنده های مادر بزرگ یادم هست که م یگفت پس قرار است امروز تو را ببرم. و همان خنده ها تمام اضطراب کودکی مرا از اجازه پیدا نکردن شسته بود.
مرا تا باغ های دور برد و برد و برد . تا مادربزرگ گل ها را توی سبد می چید شروع کردم به دوست شدن با گل ها. بهشان می گفتم خیلی وقت بوده می خواستم ببینمشان. خودم را و سر فصل درس هایی که در مدرسه رسیده بودیم را برایشان می گفتم. می گفتم و می گفتم تا جایی که دیدم یکی از همین گل ها دست مرا گرفته آورده جایی که نمی شناختم. گم شده بودم. شاید یک ساعت و برای من یک عمر بود. خدا بود که فقط می توانست ترس و دل دل زدن های مرا بفهمد. آنقدر میان باغ ها چرخیدم تا رسیده بودم کنار جاده. یک درخت آلبالو دیده بودم. یک بار تعریفش را شنیده بودم:" مستقیم خانه باغ که بروی ... همینطور که خسته نشوی و های بروی می رسی به یک درخت آلبالو. همه اینها را از آنجا برایت آورده ام."
آن روز پیدا شدم. یک درخت آلبالو مرا پیدا کرد.
امروز آز سر صبح دنبال تعبیر این خاطره کودکی هستم که به خوابم آوردی. این روزها هم خیلی می ترسم. فقط تویی که می شنوی صدای دل دل زدنم را؛ ترس و تردیدم را وقت پریدن از سر جویبار لحظه ها... این روزها هم گم شده ام و نمی دانی چه سخت، دست چشمانم را گرفته ام که آرام شوند مبادا گریه کنند و نتوانم خوب راه را ببینم. خدایا من آن درخت آلبالو را یک بار دیگر میخواهم. مرا ببخش ولی یک بار دیگر گم شده ام.
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
از چه رفتی؟ برنمی گردی چرا؟
لحظه ای بنشینی پیش این نام آشنا
من که رفت عمرم برپای دوست
هر چه خواهم،خیر وصلاح اوست
گر دو روزی به کامت نبوده ایم
روا نیست بگویی بد بوده ایم
هر روز از پی امروز می رود
هجر تو زجر شرربار می دهد
جام اندوه فراقت را ای عزیز
بیش از این بر کام تلخ ما نریز
خانه ی ما را خراب کردی،بس نبود؟
این همه مارا عذاب کردی ،کس نبود
که بگه این بی قراری های ما
از فراق تو بود این حالنا
من اگر گاهی شکوه گویی کرده ام
روی قلبم اسم تو را خالکوبی کرده ام
بس که مجنونم عجیب ؛دیوانه وار
بس کن این هجر و اشک به چشمم نیار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا ازت ممنون واسه اشکی بهم دادی که گه گاهی دلم میگیره آروم بشم
خدایا ممنون که بهم تنهایی رو دادی ، که گه گاهی به تو بیاندیشم
خدایا ممنون واسه زندگی ایی که به من دادی هر چند که همیشه وقف مراد من نیست اما همین که بهم فرصت زیستن و دادی ممنون
خدایا ممنون که درد رو افریدی چون با درد لذت پیروزی ، رسیدن ،معنا پیدا میکنه
خدایا ممنون که عشق و آفریدی هر چند اگه مقصود آخرت عشقی که می خوای نباشه اما همین که نرسیدن به عشقت یا رسیدن ما رو بهت نزدیک میکنه ممنون
خدایا ممنون که کوه و افریدی چون هر وقت می رم اون بالاها تازه به عظمت تو پی می برم و خودم
چقدر حقیر میبینم
خدایا ممنون بابت همه ی داده ها ، نداده هات، گرفته هات ممنون
شاید گاهی باید بهمون چیز هایی که می خواستیم و نمی دادی تا قدر داشته ها و داده هامونو بیشتر بدونیم
خدایا ممنون
همین قلمی که بهم دادی هر
چند حقیر اما برای تو می نویسه
برای تو....
مینوسم فقط برای اونیکه اومد و دلم و باخودش برد ....

مینویسم فقط برای تو که اومدنت رنگ شادی به زندگیم اوردی

دنیای سرد و بی روحم و پر از بوی زندگی کردی

باور شاد بودن و برام اوردی

دوست دارم عزیزم بی نهایت تا پایان عمر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی اوقات هست که با اینکه کنارمی اما دنبالت میگردم ....

اخه هرچی میگردم تو حال و هوای خودم پیدات نمیکنم !!

انگار که سالهاست ازم دوری و من باور ندارم ... کاش میشد این فاصله هارو از میان برداشت ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



دلم میخواد همچین حسی داشته باشم
 

asaly

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهترین روزای بهار، صبحای جمعه ای هستن که بابام در اتاقمو میزنه ، یه شاخه گل سفید که از توی باغچه حیاطمون چیده رو میده دستم...
به چه عطر خوبی داره...
چه لذتی داره گرفتن این گل از دستای مهربون بابام...
و چه محبت بی دریغی تو فاصله کمتر از 2 ثانیه بین منو بابام ردو بدل میشه....
جالبیش اینه که این کار شاید توی روزای هفته هم اتفاق بیفته ولی روزای جمعه یه چیز دیگس...

خدایا سایشو بالای سرم نگه دار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مینوسم فقط برای اونیکه اومد و دلم و باخودش برد ....

مینویسم فقط برای تو که اومدنت رنگ شادی به زندگیم اوردی

دنیای سرد و بی روحم و پر از بوی زندگی کردی

باور شاد بودن و برام اوردی

دوست دارم عزیزم بی نهایت تا پایان عمر
 

tanha990

عضو جدید
جنگ شده ، جبه پر از مردان اماده به رزم
ان پشت ، دخترکی بر بام هاون میکوبید
عریان ، چشم به افق دوخته ، اینده جنگ را در هاون میریخت ...
 

www.iran_eng.com

عضو جدید
حوصله ندارم حوصله ندارم حوصله ندارم
دوباره یه فکر جدید بسرم میزنه یکم بهش فکر می کنم تو ذهنم براندازش می کنم تا یه جایی پیش می برمش و برای مشکلهاش راه حل پیدا می کنم ،نمی دونم چطور اینهمه هیجان میریزه سرم،وای عجب ایده بکریه!!!!
بعد از یکی دوساعت از جام بلند میشم قدم میزنم و در موردش دوباره فکر میکنم،تو اینترنت در موردش سرچ میکنم،آره میشه !!!!
فردای همون روز به کارایی که کردم نگاه می کنم واقعا پوچ و بی معنیه،با خودم میگم آخرش که چی ؟ چرا اینقدر به فکر اینم که کار خاص بکنم؟؟؟چرا وقت بی ارزشم رو با اینکار بی ارزشتر کنم؟اصلا چرا باید زندگی کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا زندگیم بی معنی شده یا شاید از اول بوده
خدایا ناشکری نمی کنم ولی چرا بدنیا اومدم؟ تو زندگی هیچ چیزی جذبم نمی کنه حتی خودت (کفر نمیگم کمک میخوام )
..................................................................................................................................................................................................................................................................................................
چرا چیزی نمیگی؟یه نشونه یه راهنمایی
 

baharet

عضو جدید
نشسته ام سر کلاس.استاد روبرویم است.همین الان دلم هوای نوشتن کرده!به خیالش جزوه می نویسم.دهان استاد بازو بسته می شود و من چیزی نمی شنوم.تصاویر روی پرده می آیند و می روند و من چیزی نمی بینم.به این آخرین نشستن ها، فکر می کنم.آخرین سر کلاس بودن ها.آخرین گوش دادن ها.آخرین حرفها.آخرین خندیدن ها،سوال کردن ها،سوتی دادن ها.آخرین گام هایی که مرا به اینجا می رساند.
آخرین خمیازه ها،خواب بودن ها.
کاش خواب بودم.
بچه ها می پرسند،بحث می کنن و من نیستم.بچه ها می آیند ،می نشینند و من رفته ام.
جزوه نمی نویسم.چه اهمیتی دارد؟دیگر برای نوشتن،وقتی نیست!
این حس مرا می کشد شاید.آن چنان که دلم می خواهد پاهایم را روی صندلی جلویی بگذارم و در صندلیم فرو روم،دست ها روی سینه!مثل بعضی وقت ها که دلم می خواهد سر کلاس آوازی زمزمه کنم.
خوش به حال کلاغ ها که این چنین می توانند صدایشان را رها کنند.
نشسته ام سر کلاس و به این آخرین ها فکر می کنم.

وای دلم گرفت:cry: از اخرین ها نگو دلم گرفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم خیلی گرفته نمی دونم چرا اینجوری شدم هیچی آرومم نمی کنه
هیچی
انگار یه چی گم کردم یا منتظر چیزیم که نمیدونم چیه و کی اتفاق می یفته
شدم عین یه کلاف سر در گمم.
 

zahra1386

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گاهی وقت ها سکوت میکنی...

دوست داری کسی سکوتت را بشنود،معنا کند و دست آخر با نگاهش پاسخت را فریاد بزند.....

اما افسوس که صدای سکوتت رسا نیست....

هیچ کس سکوتت را نخواهد شنید....حتی کسی که فکر می کردی شنواترین است....
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
سرزمین ِ واژگان ِ واژگون

سرزمین ِ واژگان ِ واژگون

« اینجا سرزمین ِ واژگان ِ واژگون است » .

اینجا برای زنده بودن باید مرد ؛ و برای مردن باید نفس کشید!!

اینجا برای رفتن ، کافیست که بنشینی ، و برای یک آن نشستن ، باید دوید !!

نمی دانم اینجا کجاست ؛ هر کجا که هست، نا کجاست ...

دلم می گیرد از واژگانی که نابجاست .

اکسیر ِ عشق و جوانمردی و آزادگی ، نه در اینجاست !

چرا که پایه های دروغ و نیرنگ و ریاکاری پا بر جاست ...
.

.
.
4/11/1390
3:50 دقیقه بامداد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بازم دلم گرفته ....
میخواستم حرف دلم و به صورت شعر یا رسمی بذارم برا عشقم اما ....
اما گفتم هیچی به حرف دلم نمیرسه ....

چقدر دلم برات تنگ شده ....
قبلا ها که باهم نبودیم بیشتر می دیدمت ... اما الان چی ..
دلم میخواست الان کنارم بودی ...
نمیدونی احساسم چقدر دلتنگ نوازش نگاهت هست ...
نیاز دارم که عطر نفسهات و حس کنم .... خسته ام از این تنهایی ها ...
همش تو خود بودن ///.....
کاش میشد من و تو دو تایی بریم یه جای دور از ادما ... دور از این دنیای سنگی که قلب های ادما الکترونیکی شده ...
دیگه محبت تو ش نیست ....
خسته ام از اینکه بازم قلبم تورو احتیاج داشت اما نبودی ....
وقتی باید کنارم باشی اما نیستی نمیدونم گاهی اوقات اصلا میمونم که چرا برای چی باید عشق و تو زندگیامون داشته باشیم ....
همه چی تکراری شده ...
اتومات شده ...
ادم دلش نمیخواد دیگه ز نده باشه ....
کاش که دنیا مون یه جور دیگه بود ... اما نیست ....

هرچی که هست میدونم که قلبم فقط مال توست ....
هیچ عشقی جز تو توش نیست ...
شاید یه روزی از این تکرار وارونه رها شیم ....

دوست دارم
تا بی انتها
دوست دارم عزیزم

میخوام بگم !



تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می خوام بگم بی تو میمیرم ..
می خوام بگم تو دنیای منی ..
می خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
می خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!
می خوام بگم شدی لیلی عشقم …
می خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !
می خوام بگم که می خوام دلمو فرش زیر پات کنم ..
می خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
می خوام بگم نبودنت برام پایان زندگی !!
می خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم …
می خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
می خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می خوام بگم مثل خرابه های بم خرابتم …
می خوام بگم بیشتر از عشق مجنون به لیلی عاشقتم ..
می خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!
می خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!
می خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..
می خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم …
می خوام بگم هر شب با خیالت می خوابم !!
می خوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !!
می خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..
می خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!
می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….!
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی بعضیا حتی ارزش فکر کردن هم ندارند چه برسه به هم کلام شدن و بالاتر از اون عشق ورزیدن

چه دنیای کثیفی شده

تو چشات زل می زنند و حقایقو کتمان می کنند و دروغهاشونو تو صورتت می کوبند

حوا سیب دیگری بچین از اینجا هم بیرونمان کنند
 

samineh.s

عضو جدید
یه زمانی بود،چند سال پیش،میشستم بین جمع دوستام و براشون افسانه میگفتم،قصه آدمای بزرگی که کارای ناممکن میکردن،افسانه های پر از استعاره.
بعد چند وقت همه چیز بهم خورد،دنیاشون جا به جا شد و همه چیز رو عوضی گرفتن،افسانه رو استعاره رو دنیا رو.
بعد این آشوب هیچی سر جاش برنگشت و من پس حلش بر نیمدم.
سال هاست که میترسم،از افسانه گفتن میترسم،از آدما،از عوض شدن و عوضی گرفتنشون میترسم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میدونید دنیای عجیبیه همه چیزو یه جا به هیچ کی نمیده
وقتی اوج جوونی هستی پول نداری وتجربه و عقل کامل
وقتی به اونا میرسی دیگه جون نداری ویه بغل افسوس
وهزار تا زنجیر به پا !
گاها فکر میکنم کی زندگی میکنه توی این دنیا؟؟زندگی زندگی منظورمه
ظاهرا بعضی هارو میبینیم که خیلی توپن
اما وقتی داخل چادر زندگیشون میشی میبینی وضع یه چیز دیگست
خلاصه تقریبا هیچی تواین دنیا اون موقع که باید باشه نیس . یا جلوتر میاد یا بعد احتیاج
 

samineh.s

عضو جدید
[FONT=&quot]یک هفته ای هست که دلم میخواد برم و با یه بنده خدایی که باهاش میونه خوبی نداشتم آشتی کنم،برم و سرخوش فقط بپرسم "خوبی؟"[/FONT]
[FONT=&quot]اما حیف،شیرینی خیال خامم مثل نقشای روی ساحل لب دریا محو محو.[/FONT]
[FONT=&quot]میدونم نه میرم و نه میگم.[/FONT]
[FONT=&quot]و به این فکر میکنم که فقط کله گنده ای مثل حافظ که میتونه بگه:[/FONT]
[FONT=&quot]در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار[/FONT]
[FONT=&quot]هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت[/FONT]
 

راضیه (ت)

عضو جدید
خودش بارها و بارها ازم خواهش کرد از زندگیش برم .التماس کرد فراموشش کنم.اما .....

وقتی رفتم گفت : چرا میری ؟ (گریه میکرد)
گفت :رفتنت داغونم میکنه
گفت : دوستش نداشتم

ولی من فقط خندیدم .اخه میدونستم بازیگر قابلیه
 

Z.Mehran

عضو جدید
خسته ام...
خسته ام ار اینکه عاشقانه یکی رو دوست داشتم اما اون هیچوقت نفهمید،یا شایدم علاقه ای بهم نداشت.
کار هر شبم گریه بود،از خدا میخواستم یا فراموشش کنم یا اون رو وارد زندگیم کنه.... اما نشد.
نمیتونستمم کسی رو جاش بذارم.
علاقه ام بهش کم نشد حتی وقتی با دیگری دیدمش
تا اینکه یکی اومد تو زندگیم تصمیم گرفتم با حضور اون عشقم رو فراموش کنم
فراموش که نکردم اما سعی کردم احساسم رو صرف شخص جدید کنم.
بهش علاقه مند شدم،اما اون یه روز با پررویی تمام از عشقهای گذشته اش گفت و از کارهاش گفت....
باهاش کنار اومدم
اما الان 3 روزه که غیبش زده...

خدا جونم به خدا خسته ام مگه من چیکار کردم ؟؟؟!!
گناهام کم نیست اما من کی دل شکوندم که دلم هی شکسته میشه؟؟؟؟
خـــــــــــــــــــــدا یه کاری کن
 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو هرگز عاشق نبودی///////


برای آن مینویسم كه روزی دلش مهربان بود ، مینویسم تا بداند كه دل شكستن هنر نیست ، نه

دیگر نگاهم را برایش هدیه میكنم و نه دیگر دم از فاصله ها میزنم ، و نه با شعرهایم دلتنگی را

فریاد میزنم . مینویسم تا شاید نا مهربانی هایش را باور كند .

 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز یکی از بهترین هدیه هامو گرفتم اونم لبخندت بود

زمانی که ظهر اومدم دنبالت و کادوتو بهت دادم خنده اومد رو لبات خیلی خوشحال شدم

وقتی خنده رو لباته چاق می شم بخند بخند قهقه بزن
 

nemikhambeduni

عضو جدید
وقتی بچه بودم شبا به ستاره ها نگاه می کردم و دلم می خواست بچینمشون، بهم می گفتن دستت نمیرسه ،پا میشدم با تمام وجود می پریدم تا بهشون برسم با اینکه بهشون نمی رسیدم ولی فکر میکردم اگر بالاتر برم بهشون میرسم
بعد که بزرگتر شدم فهمیدم نمیشه به ستاره ها برسم ولی می تونم ازشون برای پیدا کردن مسیر استفاده کنم برای همین تو زندگیم چندتا ستاره انتخاب کردم تا بسمتشون برم و هرچیز دیگه ای که سر راهم بود رو کنار میزدم تا بسمت اونا برم حتی عشقم رو (یا اون احساس عجیبی که داشتم اگر اسمش رو عشق نگذاریم). سخته که در موردش بنویسم ولی یه وقتی بسمتش رفتم که بزرگترین ستاره زندگیم شده بود و اینقدر تو آسمونا بالا بود که منو نمی دید یا شاید خودش یه ستاره داشت که چشمش رو ازش برنمیداشت تا منو ببینه


الان نه تنها اون ستاره رو نمی بینم بلکه همه پایه های نردبونی که ساخته بودم تا به بقیه ستاره هام برسم خراب شده
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کنارم نیستی ولی هنوزم تصویر نگاهت تو چشمام نقش بسته
هنوز صدات تو گوشمه که آروم میگی دوست دارم
تو صنم زندگی من هستی
و من جز تو چیزی برای پرستیدن ندارم
کنارم نیستی ولی در وجودم زنده ای
جاودانه بمان
با من بمان
 

samineh.s

عضو جدید
مقاله میخونم و با کلافگی میگم:نه.مجله هم همین طور.گاهی،البته فقط گاهی،در مورد کتاب ها متفاوته،تازگی ها کمتر نوشته ای واقعا خوشحالم کرده،صحبت سواد ادبی و این حرفا نیست که به هیچ عنوان ادعاش رو ندارم،صحبت یکنواختی محتواس که همه گاهی دچارش میشن.
با چند نفری خارج از چهار چوب مطلوب ولی محدودم که ملاقات میکنم،مناسب ترین حرفی که میتونم بزنم اینکه:بد نبود.
سرش دیگه کم کم بی مو شده و چروکای صورتش بیشتر.
با تعجب میخنده و میگه:ناشکری؟
و بلند تر از قبل میخنده و بریده بریده میگه:آهان،وقتی جواب میدم:
من که ازبازترین پنجره بامردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی ازجنس زمان نشنیدم .
ھیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی ازدیدن یک باغچه مجذوب نشد .
ھیچکس زاغچه ای راسریک مزرعه جدی نگرفت...
 

nemikhambeduni

عضو جدید
زیاد باور ندارم که اینجور چیزا واقعیت داره (اینکه قرآن رو باز کنی و با یک نیتی ببینی چه نوشته) ولی یه بار نمی دونم چرا بذهنم زد که با نیت تو لای قرآن رو باز کنم
دفعه اول که بازش کردم هیچی از معنیش نفهمیدم یه بار دیگه نیت کردم و باز کردم،این دفعه هم چیزی دستگیرم نشد،دفعه سومم چیزی نفهمیدم بار چهارم دیدم داره یه قضیه ای هی تکرار میشه ،خیلی دور از ذهن بود برای همین یه بار دیگه نیت کردم و لای قرآن رو باز کردم ،بازم تکرار شده بود با تعجب چند بار دیگه اینکارو کردم ولی هر دفعه به همون نتیجه ی قبلیم رسیدم (کلا 10 بار این کارو کردم و هر دفعه به یک نتیجه رسیدم)

خیلی عجیب بود

مظمون کلام حول بت پرستی می چرخید!!!

دیگه بعد از اون قضیه یکبار هم قرآن رو اینجوری باز نکردم و نمی کنم
 
بالا