دست‌نوشته‌ها

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اين تاپيک به دست‌نوشته‌هاي روزانه، گفت‌وگو‌هاي تنهايي و يا خاطرات شما اختصاص دارد. دست‌نوشته‌ها، بداهه‌نويسي‌هايي را شامل مي‌شود که از نظر ادبي به حد دل‌سروده يا دل‌نوشته نرسيده باشند و نويسنده صرفاً قصد ارائه مطلب دارد، نه نقد نوشته...
اميدوارم اين تاپيک بر انسجام و نظم تالار افزوده، از پراکندگي تاپيک‌هاي متفرقه با اين مضمون پيش‌گيري کند. نيز آرزومندم پس از مدتي دفترچه‌اي خواندني از دوستان برجاي ماند.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به «رنج» انسان مي‏انديشيدم، به «گناه»ي که تاريخش را با آن آغازيد! و به اين «هبوط» و تبعيدگاهي که چنين ارزان برگزيد! نيز به آن «ستمگري» و «ناداني»اش که حمل «امانت» سنگين «عشق» را بردوش کشيد...(1) سخنم از ‍«انسان» است، در هر جغرافيا و تاريخي که مي‏خواهد‍ باشد.
چنين است که اينجا بس دلش تنگ است و هر سازي که مي‏بيند بد آهنگ است! او غافل از اين است ره توشه از هرجا که بردارد و قدم در «هرکجا» که بگذارد: آسمان همين رنگ است! مگر قراراست در «تبعيدگاه» به کسي خوش بگذرد؟ فقط يک راه مي‏ماند: بي برگشت ، بي فرجام!
بودا را به ياد مي‏‏آورم: به «نيروانا» هجرت کرد تا راه به جايي بيابد که در آن هيچ رنج و اندوهي نباشد... و رسيد. آن سرزمين جايي در همين نزديکي است که با شکنجه‏ي رياضت، تن خاکي را رام گرداني؛ فارغ از آن شوي اگر چه با آني و بميرانيش پيش از آن که بميراندش! (2)

«و مي دانم اي خدا؛ مي‏دانم که براي عشق زيستن و براي زيبايي و خير، مطلق بودن ، چگونه آدمي را به مطلق مي‏‏برد. چگونه اخلاص اين وجود نسبي را، اين موجود حقيقي را که مجموعه‏اي از احتياج‏هاست و ضعف‏ها و انتظارها و ترس‏هاست ، مطلق مي‏کند. دربرابر بي‏شمار جاذبه‏ها و دعوت‏ها و ضررها و خطرها و ترس‏ها و وسوسه‏ها و توسل‏ها و تقرب‏ها و تکيه‏گاه‏ها و اميد‏ها و توفيق‏ها ، و شکست‏ها و شادي‏ها و غم‏هاي همه حقير! که پيرامون وجود ما را احاطه کرده‏اند و دمادم بر ما را بر خود مي‏لرزانند و همچون انبوهي از گرگ‏ها و روباه‏ها و کرکس‏ها و کرم‏ها بر مردار وجود ما ريخته‏اند؛ با يک خودخواهي عظيم انقلابي که معجزه‏ي ذکر است و زاده‏ي کشف بندگي‏ فروتنانه‏ي خويشتن خدايي انسان است. ناگهان عصيان مي‏کند‍، عصياني که با انتخاب تسليم مطلق به حقيقت مطلق فرا مي‏رسد و از عمق فطرت، شعله مي‏کشد. وسپس با تيغ بوداوار بي‏نيازي و بي‏پيوندي و تنهايي، مجرد مي‏شود. و آنگاه از بودا هم فراتر مي‏رود و با دو تازيانه‏ي نداشتن و نخواستن ، همه‏ي آن جانوران آدم‏خوار را از پيرامون انسان بودن خويش مي‏تاراند و آنگاه : آزاد، سبک‏‏بال ، غسل‏کرده و طاهر، پاک و پارسا، خودشده و مجرد و رستگار ، انسان‏شده و بي‏نياز به بلند‏‏ترين قله‏ي رفيع معراج تنهايي مي‏رسد.»(3)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. إنا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها و حملها الإنسان، إنه کان ظلوما جهولا ؛ 72‍-33.
2. موتوا قبل أن تموتوا.
3. علي شريعتي ‍، نيايش.

(مرداد 1382)
:gol:
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیبا بود...
ولی احساس می کردم این دست نوشته ها باید عاشقانه باشه نه گلایه از زمین و زمان!!!:redface:
من هم به این تاپیک خواهم پیوست... به زودی!
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
این یادداشت بر می گردد به سالها پیش،که حال و هوایم جور دیگری بود..

آن روز که به این دنیای بزرگ پا نهادم،خداوند موجود معصوم و بیچاره ی دیگری را وارد بازی هستی کرده بود؛ بی آن که بر معصومیت او رحم آورد.
در آن لحظه_لحظه ی تولد_آیا خداوند می دانست چه می کند؟آیا آن دمی که به این دنیای پست پا نهادم، گریه ی من نشانی از اندوه عمیق سالیان طولانی عمر من نبود؟
در آن دم اگر می توانستم،طنین بد آهنگ گریه را سر نمی دادم تا نفس در سینه ام خاموش شود.اما چه می توان کرد؟خدا می خواست که مانند آدمک هایی که بی خبر از همه جا وارد صحنه ی نمایش می شوند،گیج و گم به این دنیا قدم بگذاریم و چند صباحی در حیرت و سرگردانی پرسه زنیم و در آخر نیز راه به جایی نبریم..
در بی خبری،آن جا که نمی دانی از کجا آمده ای و سرانجامت چیست،چه می توانی بکنی؟وقتی به آن هستیِ هستی بخش می اندیشی،پس از این که دیدی اندیشه ی بی حاصل تو نمی تواند او را درک کند،از خود و توانایی هایت سرخورده می شوی و با تمام وجود حس می کنی از عقل تو کاری ساخته نیست و می فهمی خداوند تو را به گونه ای آفریده که با اندیشه ات نتوانی به ذات او راه پیدا کنی. در این هنگام آن گیجی ای که در ذهن تو موج می زند،به تو می گوید:بس است..اندیشیدن بس است..
تو نمی توانی!
آیا انسان همین است؟؟!موجودی که حتی ذات آفریدگارش را نمی تواند بشناسد؟!
نمی دانم آن گاه که مهره ی وجود ما از نرد هستی محو شد و خاکستر جسم آخرین آدم را هم خداوند به باد فنا داد،آیا دوباره موجوداتی مانند ما،پای بر این زمین خاکی خواهند نهاد؟آیا دوباره خداوند خواهد خواست خود را به موجوداتی دیگر بشناساند؟ما که اشرف مخلوقاتیم،نتوانستیم ذات او را بشناسیم..
تا آنان که بعد از ما می آیند چه کنند؟!!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
زیبا بود...
ولی احساس می کردم این دست نوشته ها باید عاشقانه باشه نه گلایه از زمین و زمان!!!:redface:
من هم به این تاپیک خواهم پیوست... به زودی!
شرمنده‌ام آسمان! به‌خدا شرمنده‌ام!
از اين‌که به راستي قلمم آن‌چنان شاعرانه نيست که نظم‌پرداز باشد و ياري‌ام کند تا ميهمان دل‌نوشته‌ات باشم...
به خدا شرمنده‌ام!:redface:
در مورد عاشقانه بودن دست‌نوشته‌ها هم بسته به دل هرآدم دارد... کو عشق آسمان؟ خودم را مي‌گويم مهربان!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرمنده‌ام آسمان! به‌خدا شرمنده‌ام!
از اين‌که به راستي قلمم آن‌چنان شاعرانه نيست که نظم‌پرداز باشد و ياري‌ام کند تا ميهمان دل‌نوشته‌ات باشم...
به خدا شرمنده‌ام!:redface:
شکسته نفسی می کنید....!
من در عجبم این همه فروتنی از کجا میاد؟؟؟
 

امیر Amir

عضو جدید
یک کمی دست نوشته از سال 83

یک کمی دست نوشته از سال 83

دست نوشته های سال 83​


در شب های تاریک تنهایی صدای گریه هایم در سکوت شب گم می شد.من برای که گریه

کردم,برای تو,اما دیدم تو ایی در کار نیست.در گریه هایم تورا میخواندم,آره تو,باز این تو که بود که

من برایش چشمانم را خیس میکردم.شب تنها در خیابان با خود میگفتم,به کجا میروم؟آیا این

روزهای سخت واقعیت دارد؟من که همیشه از باران ترس داشتم از رعد و برق بیزار بودم این بار زیر

باران تنها راه میرفتم...هر قطره اش چون ضربه چکش بر سرم این را میکوبید و نجوا میکرد: تو

محکوم به مرگی,تو محکوم به رنجی,تو سراب هستی,تو پوچی.
 

ویدا

عضو جدید
به خاطر این تاپیک زیبا از کافر خداپرست عزیز و بقیه ی دوستان هنرمندم متشکرم.
شاید این کمکی باشد تا چشمه ی خشک شده ی ذوق و قریحه ی ادبی من,دوباره بجوشد و آن آثار هرچند بی ارزش که در کنار نوشته های شما عزیزان هیچ است, قد بکشند...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هنوزم گیجما...
این تاپیک متنای نوشته شده بی ویرایش باید باشه ؟؟؟
خوب من هیچوقت متنی اینجوری نمی نویسم باید چیکار کنم؟دلم نمیاد نیام اینجا ...:(
بهتره فقط استفاده کنم پس!!!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
من هنوزم گیجما...
این تاپیک متنای نوشته شده بی ویرایش باید باشه ؟؟؟
خوب من هیچوقت متنی اینجوری نمی نویسم باید چیکار کنم؟دلم نمیاد نیام اینجا ...:(
بهتره فقط استفاده کنم پس!!!
آسمان عزيز! حضور تو در اين‌جا جز از سر تواضع نيست!
اگه ببينم کسي "دل‌نوشته‌"اي اين‌جا بذاره يا بهش اخطار مي‌دم!‌ يا تاپيک رو قفل مي‌کنم...
اين‌جا فقط براي چرک‌نويس‌هاي ماست...
قصدم فقط اين‌بود نوشته‌هاي پراکنده‌اي که شخصي است و گهگاه در تالار درج مي‌شود، به اين‌جا منتقل‌شان کنم...
:redface:
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين تاپيک به دست‌نوشته‌هاي روزانه، گفت‌وگو‌هاي تنهايي و يا خاطرات شما اختصاص دارد. دست‌نوشته‌ها، بداهه‌نويسي‌هايي را شامل مي‌شود که از نظر ادبي به حد دل‌سروده يا دل‌نوشته نرسيده باشند و نويسنده صرفاً قصد ارائه مطلب دارد، نه نقد نوشته...
اميدوارم اين تاپيک بر انسجام و نظم تالار افزوده، از پراکندگي تاپيک‌هاي متفرقه با اين مضمون پيش‌گيري کند. نيز آرزومندم پس از مدتي دفترچه‌اي خواندني از دوستان برجاي ماند.
:gol:

من هنوزم گیجما...
این تاپیک متنای نوشته شده بی ویرایش باید باشه ؟؟؟
خوب من هیچوقت متنی اینجوری نمی نویسم باید چیکار کنم؟دلم نمیاد نیام اینجا ...:(
بهتره فقط استفاده کنم پس!!!

سلام آسمان جان
عزیزم اون طوری که خداپرست در توضیحاتش گفته فکر می کنم بشه از اشکالات ویرایشی دوستان چشم پوشی کرد
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب منم همینو می گم دیگه....
اصلا درستش همینه ...همون چیزی که بار اول می نویسی.....
این تاپیک قطعا نوشته های صمیمیتری رو در خودش جای خواهد داد!!!:redface:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هم که هنوز است،گاه در رویا،تصاویری از جنگ و نیز شعله های اضطراب آن را می بینم.. که ریشه در سال های کودکی ام دارد و شاید هم نشانی از آینده ای که ممکن است در انتظار ما باشد..
امروز،با دیدن تصویرهایی از جنگ_در تالار عکس_ بی اختیار این شعر کوتاه بر زبانم جاری شد:

چه لحظه های مهیبی!
چه درد جانکاهی:
هراس مرگ و جنون،
صدای تیشه به ریشه؛
بوی آتش و خون..

از آن کسان که بماندند
هیچ مانده کنون؟
به جز چکامه ی تلخی:
غم و نم و آهی...


هنوز هم که هنوز است،
خواب می بینم
ستاره سوخته هایی فتاده در راهی..
:gol:
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی سخته....

خیلی سخته....

چقدر سخته وقتی بخوای بنویسی و نتونی!
وقتی یه عالمه حرف به اندازه ی هزار و یک شب تنهایی تو گلوت گره شده باشه!
وقتی یه دریا پشت پلکات موج بزنه و سد غرورت محکم جلوشو بگیره!
وقتی الکی بخندی...هی بخندی...هی بخندی!
سخته !
یه چیزی مثل یه کوه غصه
مثل یه کهکشون از شهابای دلهره و دلواپسی
مثل یه بغض کهنه ی تلخ
یه چیزی مثل درد........
دلم خوش بود می نویسم و این درد لعنتی رو یه جوری می ریزمش بیرون!
این بغضو یه جوری خوردش می کنم
قورتش می دم!
حالا انگار کلمه هام دارن تنهام می ذارن....
کلمه ها آره
ولی خیال تو نه هیچ وقت
تویی که هیچوقت نبودی
اما من دیدمت
حست کردم !
دوست داشتم!
نه....
تو هیچ وقت تنهام نذاشتی!
 

ebbi

عضو جدید
امروز، بعد از هزار سال به تو انديشيدم
بعد از هزار سال كه به نبودنت عادت كرده ام
بعد از اينكه چهره ات، ديگر به سختي در خاطرم مي آيد، تنها خاطره ايست بسيار محو كه ديگر هيچ طعمي نمي دهد.
بعد از هزار سال...
بارها كوشيده بودم چهره ات را از ياد نبرم، بارها تلاش كرده بودم در ذهنم بماني، سعي كرده بودم نقشِ لبخند زيبايت را بر دريچه ي ذهنم حك كنم كه تا ابد برايم بماند و هر باره كوشش هايم بر بيهودگي سر برآورد و تصوير و لبخندت محو شد و ذهنم خالي از حسّ ات گشت.
اما امروز بعد از هزاران سال و بعد از اين همه، به ناگاه همچون تصويري كه بر آن قاب قديمي نقش است؛
تو در پيشم استاده بودي و لبخند مي زدي، هورمِ دلپذير نفسهايت بر صورتم مي نواخت و اندامت را با دستانم به لمس گرفتم و چون گذشته فشردم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
حکم

حکم

تفنگ را در دهانم می گذارم.ماشه را می کشم.دردی لحظه ای....درد...درد....باز هم درد....آه! پس چرا این درد التیام نمی بخشد؟... سالهاست که این درد با من است. آخر من چگونه مرده ام که هنوز هم درد را حس می کنم؟
پروردگارا!به کدامین جرم عذابم می دهی؟ بس نبود درد و رنج دنیای بی رحمت؟شرم باد بر تو و عدالت معهودت!
پاسخ آمد:تو با درد زاده شده ای. با درد زندگی می کنی و با درد می میری. دلیلی نمی بینم که در این دنیا این روند تغییر کند.
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
قلم رو می گیرم دستم که یه چیزکی بنویسم! از تو کمد یه کاغد سفید بر میدارم! نگام به سفیدیش که میوفته ترس برم میداره! یعنی من قراره کل این صفحه رو پر کنم؟؟؟
از بچه گی وقتی نگام به یه صفحه خالی میوفتاد می ترسیدم. حالا این صفحه خالی می خواد برگه امتحان باشه, یا یه صفحه نت و یا یه کاغذ خالی خالی!
نمی دونم دلیل این ترس چیه. شاید چون زیاد از رنگ سفید خوشم نمیاد اینجوریه! یا شایدم .....
شایدم می ترسم پندارهامو پیاده کنم. شاید می ترسم که از دستم فرار کنن....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
شاید...

شاید...

نمی دونم! شاید هیچ وقت نتونم چیزی بشم که می خوای! شاید نتونم چیزایی رو که می خوای بهت بدم! شاید همیشه باید توی یک اتاق تاریک بشینم و سرم رو به دیوار فشار بدم.
شاید خدایی وجود داشته باشه! شاید وقتی که مردم منو واسه بی اعتقادیام ببره جهنم! شاید تو جهنم تا ابد پیکره ام از هم بپاشه! شاید... آره...شاید حق با تو بود. شاید من یه احمق روشنفکرم! شاید اصلا روشنفکر هم نباشم! شاید دارم ادای روشنفکر ها رو در می آرم!
شاید قسمت و تقدیر وجود داشته باشه! شاید من قسمتمه که تنها باشم و ....
شاید همه اینا راست باشه, شاید هم نباشه! ولی از یه چیزی مطمئنم! چیزی که هستم, چیزایی که بهش فکر می کنم, چیزایی که سرم اومده همه اش از روی رضای و میل خودم بوده!
آره! من یه دیوونه ام که خودم پای حکم دیوانگی ام رو امضا کردم!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فردوس

فردوس

خواب یک جزیره را میدیدم با آسمان آبی و ساحل زیبا!پرنده هایی که با شادی پرواز می کردند و سرود شادی سر می دادند, بهشتی پر از زیبایی . پر از حضور تو!
ناگهان پندارهای پوچ به خوابم حمله آوردند. جزیره به به آتش کشیده شد... آسمان تیره گشت...
پرنده ها به جای سرود های شادمانی, زجه درد سر می دادند. مسلخ شده بودند. آن بهشت نابود شده بود. جهنمی بود سوزان. چه کسی سرزمین رویاهایم را از من گرفته بود؟ چه کسی کابوسی اینچنین برایم به ارمغان آورده بود؟؟

به دورتر خیره شدم. پیکره ای تیره دیدم. با وحشت به سویش رفتم. تو را دیدم. مصلوب و خون آلود!
بی عصمت شده و رنجور! با چشمان تهی ات به من خیره شده بودی. نگاهی ملامت بار....
نگاهم را از تو برگرفتم, شرمسار به پایین خیره شدم. ناگاه , نگاهم به دستانم افتاد.
دستانی سیاه و آغشته به خون, به خون تو. به خون بهشت آسمانی ام!
آری! این من بودم که سوزاندم زیبایی هایم را. من بودم که به صلیب خشم کشیدمت. به صلیب تعصبات!
تو را در آغوش گرفتم برای آخرین بار. هرچند که با آخرین توان مانده در تن پاره پاره ات از من می گریختی! آنقدر در آغوشم ماندی که سردی بدن بی جانت بر گرمی خون روان بر بدنت برتری جست.
بازگشتم و هیاکل پر پر شده را پشت سر گذاشتم. دریایی رعب آور پیش رویم بود. سرخ و بی انتها!
به بالا سرم خیره شدم.به آسمان. آماده بارش بود! که بشورد بدی ها را. که بشورد معاصی فانی ام را..... منتظر ماندم. باید می بارید! باید شستشویم می داد......
و اکنون سالهاست که من در انتظار آن بارانم. ابرهایی که همیشه آماده باریدنند ولی دریغ از قطره ای.. دریغ از رحمت....انتظاری تا ابد برای بخشایش.. تا ابد.....
از خواب پریدم. با خود فکر کردم" آری! این است فردوس من! فردوسی که خود را برایش آماده ساختم."
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آدمیت

آدمیت

تو از درد چه می دانی؟ تو چه می دانی چقدر سخت است زندگی؟؟ تو چه می دانی انسان بودن چه ذلتی است؟؟
آری! با تو سخن می گویم آفریدگار مردمان کوته فکر! تو از آدمیت چه می دانی؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
قبلنا خوب بودم. یعنی حداقل از الان بهتر بودم. حداقل یه چیزی واسه لذت داشتم. کتابی, سازی, دوستی.... ولی الان؟....
لذت حقیقی از وجودم رفته. شاید دیگه وجودی برام نمونده باشه. شاید تنها چیزی که هستم یه پوسته تو خالیه که که باد اینور اونورش می بره. دیگه برام عادی شده.. عادی شده که صبح پاشم به پوچی زندگی فکر کنم, خودمو تو یه اتاق 3ًٌ×4 حبس کنم و شب هم خسته از فکرام دراز بکشم تا شاید خوابم ببره. کابوسهای نیمه شب هم دیگه ترسناک نیستن.اصلا دیگه کابوس برام بی معنا شده. وقتی رویا نباشه دیگه کابوسی هم وجود نداره. آشفتگی خواب اسم بهتریه! آشفتگی خواب.....
یه حفره میون من و بقیه بوجود اومده. نمی دونم این حفره از کجا اومده. یا اینکه کی بوجود اومد ولی در هر حال یه حفره لعنتیه! حفره ای که نمی زاره حتی بهترین دوستم رو هم احساس کنم...
گاهی این حفره منو می بلعه و .... فراموشش کن!دیگه اهمیتی نداره!
 

taravat_tree

عضو جدید
کلمات در مغزم می پیچند . با ترتیبی نا معلوم .
شبیه یک گیجی ساده .
شبیه سرنگ پر از هوا .
مویرگ های مغزم پاره می شود .
از فشار این کلمات نافهموم .
خون گرم ، خون تازه .جریانی در کار نیست . خون راکد .
خون راکد ؟
نه !
اینها فقط فکرند که بیرون می ریزند ...
فکرهایم را نمی خواهم .
همین طور کلماتم را .
هر که می خواهد برشان دارد .
طاقت دیدن این همه حرف مستعمل را ندارم .
 
بالا