دست‌نوشته‌ها

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی چکید

ذره ذره های نم کم کم قطره شدند و بر سطح سبز

برگ در طلوع پاییزی سر خوردند درست در اخرین

لحظه رهایی بود که طلوع خورشید را به تصویر کشیند انگاه که

پرتو های صبگاهی تابیدن گرفت انگار خورشید تمام

بزرگی خود را در انعکاس نورش در همان قطره اب می
دید
وقتی چکید قطره نبود شبنم شده بود با خورشیدی که در سینه داشت

10-10-88 گ
 

آگرین

عضو جدید
عشق من ... منو ببخش...

عشق من ... منو ببخش...

اینو برای کسی می نویسم که آروم امد و آروم هم رفت
برای کسی می نویسم که عشق را به من یاد داد و آروم و بی ادعا رفت تا آسوده باشم ...
ولی ندانست قلم سیاهی بر روزگارم کشید و رفتhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_crying.gif
نمیدانم توان کدامیک را پس میدم .... پس از تو میخوام منو ببخشی

عشق من ، منو ببخش که عشق ات را باور نداشتم
عشق من ، منو ببخش که چشمانم نا مهربان بود
عشق من ، منو ببخش که بودنت را ندیدم
عشق من ، منو ببخش که چشمان معصومت را ندیدم
عشق من ، منو ببخش که در برابر دیدگان عاشقت ، مغرور بودم
عشق من ، منو ببخش که نگذاشتم با عشق ات حرفی از عشقت بزنی
عشق من ، منو ببخش برای همه ان لحظاتی که خیالت را پژمرده کردم
عشق من ،منو ببخشش برای آن یک لحظه ای که احساس کردی غرورت شکسته
عشق من ، منو ببخش که هیچوقت ندانستی تو تنها مرد زندگی معشوقت هستی
عشق من ، منو ببخش برای همه ان لحظاتی که دوستت داشتم و تو هیچوقت ندانستی
منو ببخش که شاید روزگارم به سپیدی و زیبایی چشمانت ، دیده ای باز کند
منو ببخش که شاید لحظاتی خواب بر چشمانم دلی خوش کند
منو ببخش که شاید سرخی چشمانم دیگر بیش از این رسوایم نکند
منو ببخش که نگفتم دوستت دارم

.
.
.
عشق من منو ببخش که نگذاشتم به عشق ات برسی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=times new roman, times, serif]رفتم [FONT=times new roman, times, serif]مرا ببخش و مگو او[/FONT][/FONT]وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این
عشق
آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق
من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم:w04:

دوست عزيزم با عرض شرمندگي نوشته شما به كوي دوست منتقل خواهد شد...
اينجا فقط مخصوص نوشته هاي شخصي و روزانه شماست...
:gol::redface:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلاممم...

وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای اینجا
یک ماه و اندی میشه نیومدم باشگاه ....


چه استقبال جالبی !!
باشگاه با این جمله اومد پیشوازم ..

سلام baroonearamesh عزیز! چه عجب از این طرفا! یادی از ما کردید! خیلی خوش اومدید.

ادم احساس مهم بودن بهش دست میده ...

ممنون باشگاه عزیز ...
ما نیز دل تنگ شدیم برگشتیم ...
 

meh6798

عضو جدید
اینو برای کسی می نویسم که آروم امد و آروم هم رفت
برای کسی می نویسم که عشق را به من یاد داد و آروم و بی ادعا رفت تا آسوده باشم ...
ولی ندانست قلم سیاهی بر روزگارم کشید و رفتhttp://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_crying.gif
نمیدانم توان کدامیک را پس میدم .... پس از تو میخوام منو ببخشی

عشق من ، منو ببخش که عشق ات را باور نداشتم
عشق من ، منو ببخش که چشمانم نا مهربان بود
عشق من ، منو ببخش که بودنت را ندیدم
عشق من ، منو ببخش که چشمان معصومت را ندیدم
عشق من ، منو ببخش که در برابر دیدگان عاشقت ، مغرور بودم
عشق من ، منو ببخش که نگذاشتم با عشق ات حرفی از عشقت بزنی
عشق من ، منو ببخش برای همه ان لحظاتی که خیالت را پژمرده کردم
عشق من ،منو ببخشش برای آن یک لحظه ای که احساس کردی غرورت شکسته
عشق من ، منو ببخش که هیچوقت ندانستی تو تنها مرد زندگی معشوقت هستی
عشق من ، منو ببخش برای همه ان لحظاتی که دوستت داشتم و تو هیچوقت ندانستی
منو ببخش که شاید روزگارم به سپیدی و زیبایی چشمانت ، دیده ای باز کند
منو ببخش که شاید لحظاتی خواب بر چشمانم دلی خوش کند
منو ببخش که شاید سرخی چشمانم دیگر بیش از این رسوایم نکند
منو ببخش که نگفتم دوستت دارم

.
.
.
عشق من منو ببخش که نگذاشتم به عشق ات برسی
عشق است و اتش و خون وای از غم جدایی....:gol:
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز امروز امروز فردا

گاهی وقت ها بودن ها اونقدر برامون عادی میشه که فراموش می

کنیم هستیم هستند کسانی که نمی شه یه لحظه به نبودنشان

فکر کرد واین خیلی بده

و اینکه عادت کنیم به زندگی کردن عادت کنیم .

واینکه ثانیه ها رو بی رحمانه بکشیم

دیدیم که دیروز ها تموم شدند امروز ها هم تکرار دیروز ند

و فردا ها هم همینطور...

کاش بودن ها رو فراموش نمی کردیم ......
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم ميخواست همه نوشته ها و غمنامه هامو جمع كنم و تمام دل پاره هايي كه روي هر صفحه اي و هر جايي نوشته بودم..دلم ميخواست تمام يادها تمام دلفريبيهاي خودم را...تمام آروزهاي خسته خسته ام را ...تمام حرفهاي نگفته ام رو تمام چيزهايي كه منو ياد تو مي انداخت رو جمع كنم و بزارمشون توي همون صندوقچه قديمي...هموني كه سالها داره كنار زيرزمين نمور دلتنگيهام خاك ميخوره...و براي همشه درشو ببندم ...پس دست بكار شدم ..همه رو جمع كردم...همه رو دسته دسته آوردم و با زور توي صندوقچه دلزدگيهام جا دادم...گاهي با نم اشكي نرمشون ميكردم كه بهتر توي صندوق جا بشه.
همه رو كه جمع كردم رفتم سراغ عكسهات...
..........................
.................
...........
آخخخخخخخخ...آخخخخخخخ كه اين چشمها ....با اون نگاه ملتهب ...مگه ميذاره من كار رو تموم كنم.
انگار تمام موج نگاهت به ساحل صخره ايي دستهام ميخورد و نميذاشت ...نميذاشت تمومش كنم...
ميدونم ديگه پشت اين نگاه جايي براي من نذاشتي ...ميدونم از وقتي رفتي ديگه حتي اين خيال دل انگيز رو هم از من گرفتي...اما چه كنم..چه كنم كه ديوانه وار...اين موج و اين التهاب چشماتو ميخوام...
بازم دستهام به جمع كردن عكسهات سست شد
و از اون سست تر دلم....
بازم نتونستم از نگاهت بگذرم...بازم نتونستم از اون لبخند شيرينت كه گونه هاتو برجسته تر ميكرد بگذرم.

باز آسمون چشمام باروني شد و ....
با تمام وجود سرانگشتانم به تار تار موهاي زيبايت تلمسي كرد و آهسته روي گونه هات آروم گرفت.
قهوه ايي قهوه چشمانت ديگر نه برايم تلخي دارد و نه فالي...
نميدونم چرا با ديدن چشمات صداي امواج دريا به گوشم ميرسه...
دريايي كه منو غرق روياهام ميكنه...
آنچنان غرق كه مثل هميشه فراموش كردم كه ميخواستم فراموشت كنم.
آنچنان در تار و پودم تابيده ايي كه ديگر نميتوانم حتي تورا از خودم تفكيك كنم.

باوركن نميتوانم.
نميتوانم
.



معلم جان ميدونم الان با خوندن اين نوشته ها بازم ازم دلخور ميشي اما چه كنم...سخته بخدا سخته.
 

maryam-d

عضو جدید
کاربر ممتاز
"انگار داره بارون میاد. بازم بوی خاک نم خورده فضا رو پر کرده"

یادم مونده که چقدر بارون رو دوست داشتی. هنوز هم وقتی بارون میاد


به یاد اون وقتا و به احترام خاطراتمون، بدون چتر میزنم بیرون.

مردم با تعجب نگاهم می کنن ولی من هیچ وقت به اونا و حرفهاشون

توجهی نمی کنم. اونا فکر می کنن من دیوونه ام . دیوونه نیستم ولی

دیوونگی رو دوست دارم.

حالا بعد از این چند سال بازم صدات توی گوشم زمزمه می کنه که

می گی: انگار داره بارون میاد. بازم بوی خاک نم خورده فضا رو پر

کرده.

آره بوی خاک نم خورده میاد ولی از بارون خبری نیست! اصلا ً هوا

ابری نیست. این اشکهای منه که داره خاک مزارت رو تر می کنه.
 

م.سنام

عضو جدید
پشت پنجره های بسته به دیوارغم تکیه میدم ویاد ارزوهای خفته ام رادرقلبم بیدارمی کنم.
ارزو میکنم ای کاش ذهنم ازهرچه کلمه است خالی شود.........
کلمه هایی که جز رنجش برای دیگران ,جز تنهایی برای خودم چیزی به ارمغان نداره.خسته ام .....خسته ازاین زندگی ازاین دلمردگی.
خسته ام .....خسته ازاین دروغ ودورنگی.
خسته ام ......خسته
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
دارم به سکوت اتاق گوش میدهم
به قاب عکس خالی کنار ایینه
به حجمی خالی کنارم
به اخرین خاطرات کنار تو

مینویسم از زندگی ،زندگی عجیب وغریب دوست دارم پرواز کنم اوج بگیرم برم بالا،بالاتر ...وقتی خسته میشم وانرژی واسه ادامه ندارم به این فکر میکنم زیستن تجربه ایی که خدا به هر انسانی نمیده پس حتما چیزی هست که باید پیداش کنم بازم با کمترین رمق پامیشم دستم رو میشورم با اب بازی میکنم وقطراتش رو بین انگشتانم حرکت میدم سرمای اب باعث سرخی دستهام میشه میخندم بلند میخندم ولی انگار دیگه امید دادن به خودم فایده ایی نداره حتی خنده هم دیگه به صورتم نمیاد اهی میکشم شونه هام رو بالا میندازم حالا مطمئنم فقط دوست دارم برم کجا نمیدونم برف میباره پالتو رو میپوشم میگم من رفتم رفتم همیشه دوست داشتم ردکفشم روی برف بمونه ارام وبا دقت روی برفها راه میرم وبه کاجهای پوشیده از برف نگاه میکنم که چقدر زیبا شدن به کیوسک تلفن نگاه میکنم که مردی زیر سرمای برف داره میخنده وبه خودش میپیچه ومن میخندم به بهانه های کوچیکی که باعث خوشبختی میشه راه میرم به ویترین مغاره ها نگاه میکنم سردمه خیلی سردمه بازم حرکت میکنم اه خدای من .ساعت از هفت گذشته نگاه به پسر ودختری که عاشقانه دستهای هم رو گرفتن ومیخندن باز به خودم میگم پس لبخند من کو دیگه از سرما نمی تونم راه برم دلم یه قهوه داغ میخواهد گرمای از پشتم حس میکنم انگار جای دستی، بر میگردم ومیبینم مادرم تمام مسیر از خانه پشت سرم بوده ومواظبم بوده خودمم رو توبغلش میندازم وبا صدای بلند گریه میکنم .این رو واسه تمام مادرهایی نوشتم که فرشته نیستن بلکه خدا هستن.
 

@spacechild@

عضو جدید
واسه اونی که حتی ارزش متنفرشدن روهم نداره!

واسه اونی که حتی ارزش متنفرشدن روهم نداره!

هیچ وقت فکر نکن که دیگه...یعنی دوباره..می تونم دوست داشته باشم!
نه!دیگه حتی به تو...به عشقت...به هیچیت فکرنمی کنم...ارزش حرف های ناگفته ای رو که توچشمام قایمشون کرده بودم ندونستی!حالا هم برو!
من دل به یه عشق تازه سپردم که مطمئنم خیلی بیشتر ازتو،حرفات،کارات و حتی خنده های عجیب وغریبت...آره خیلی بیشتر ارزش داره!
واصلا برام مهم نیست این چند مدت نبودن من تنها شدی!خوب می تونی بری سراغ همونی که واسه لج منو درآوردن نشستی کنارشو باهاش درددل کردی و...آره خوب!تونستی منوهم بسوزونی!تو شعرای قبلیم تو همین سایت،تو همین تاپیک میتوی روند محو شدن خودتو خوب ببینی!خودت می گفتی من بچه نیستم!خوب فکر کنم خرم نباشم!ببین...خودتی!
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
اول از تمام دوستانی که با نوشته های دلنشینشون دراین تایپیک صفایی دوچندان دادن تشکر میکنم
خورشید خانم
ناراحت نباش گاهی وقت ها خورشیدهم با اون همه بزرگی وعظمتش وقتی دلش میگره اروم اروم میاد لبه ساحل لخت میشه بدن قرمزش تو غروب قشنگ تر وبزرگتر به نظر میرسه میزنه به دریا هی میره هی میره تا جایی که خسته اش میشه وبعداهسته اهسته دست و پا میزنه تا اینکه غرق میشه اما ...
نمیدونم چرا فردا با همون بدن قرمز لختش وهمون بزرگی از هم انجا که غرق شده بود دوباره پیداش میشه ...
خورشید خانم دیگه چکارش میشه کرد
.....

14-10-88ع
 
آخرین ویرایش:

tolooe_yas

عضو جدید
احساس خفگی میکنم
پیچکهای که دور شاخه ی سبز درخت سیب رفته بالا دیده نمیشه
از پشت پنجره اتاقم نگاه میکنم همه جا مه آلوده
دیگه اون گل همیشه بهارمو که توی باغچه ی حیاط کاشتم رو نمیبینم
چه هوای سرد و مه آلودیه
خدا به تو پناه میبرم :cry:
 

@spacechild@

عضو جدید
آهای!
می نویسم برایت...
برای تویی که دوستت می دارم.
...
...
...
این ها همان رازچشم هایم است!
چشم هایی که می گویی بوی باران می دهند!بوی خاک!
خودت گفتی بوی عکس مادربزرگت را می دهند!
گفتی درست مثل همان هایی هستند که خواب دیده بودیشان!
این نقطه های بی سروته راز همان چشم هاست که برایت اینقدر آشنا بودند!
چه شده؟؟نکند نمی توانی...
نمی توانی بخوانیشان!!!
شوخی را بگذار کنار!
وگرنه...می نشینم واین چشم هارا کنارخاطرات تازه آغازشده ات دفن می کنم!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارها میشد که مردم به صفای خنده های بی ریا خندیدند
و خودم دیدم لaکر نفرت به قلب دوستی میزد ولی
ای دریغ که محبت رنگ باخت صد فقان چیره نشد بر پیکر یک جمله
(( که خدا این را نخواست ))

respina
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز هم گذشت
فردا که بیاد امروز میشه یه دیروز وخود فردا میشه یه امروز دیگه . اگه بخوام چیزی بنوبسم که بعد از این دیروز و امروز و فردا ها هر گاه دوباره اونه خواندم مکث کنم و دوباره اروم برگردم و از اول بخونم و هر بار برام تازگی داشته باشه اینه که....
امروز از ته دل خندیدم ......
امروز شنبه19/ 10/ 88 امتحان سه و نیم ساعت طول کشید......
امروز سیصد کیلومتر رفتم و سیصد کیلومتر بر گشتم .....
امروز از خودم خواستم که از کسی ناراحت نشم و به خودم اموختم که با یه تبسم ساده می تونم عمیق ترین ارتباط رو با دوستام برقرار کنم ..
کمترین تلاش ها هم برای رسیدن به هدف که تو سر داری لذت بخش...
واینکه امروزم خاطره شدو گذشت ....


.19-10-88ع
 
آخرین ویرایش:

@spacechild@

عضو جدید
دوست دارم!
گناهش هم گردن همون خدایی که عشق رو آفرید!
تا تودنیا چیزای قشنگی هم باشه...
می دونی می خواست کسایی باشن که شب رو نخوابن
به هر بهونه ای که شده!
آره گناهش...تقصیرش...همه چیزش گردن خود خدا!
اون دنیا هم خودش می دونه با این همه گناه!
تازه خیلیا هم یقشو می گیرن که چرا به اونی که دوستش دارن نرسوندتشون!
ببین...
ازدیوار خدا کوتاه ترپیدا نمی کنی!
پس بیا...بیا تو هم هرکاری...هرچیزی رو بنداز گردنش!
مثل من...
که دوست دارم وگناهش گردن خودش...
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انسان هميشه در كنار محبوبانش معناي بودن مي پذيرد؛ انسان وقتي هم نشين خويشانش مي شود،به معني كامل انسان است. لبخندش،گريه هايش،لحظات شوق و غرورش،آرامشش،و نيز خويشتن خويشش،با عزيزانش رخ مي نمايند.
اما افسوس كه از ازل غافل از احوالات آن بود و زماني مفهوم بودنشان را مي فهمد، كه ديگر نيستند...
آنگاه مي خواهد تا زمين و زمان را به هم آورد،آسمان را به زير كشد،تا دوباره عزيزش باشد.تمام بودنش را خواهد بخشيد-اگر پذيراينده اي باشد- تا بودن خويشش را باز ستاند. لحظه لحظه هاي بودنش التماس مي كند،خدايي كه عزيزش را گرفت،او را نيز با خود ببرد كه " نبودن،هيچ گاه به تلخي از دست دادن يك بودن نيست"...اما چه دير!
چه دير مي فهميم ما آدميان دوپا - كه سرتاسر وجودمان را گرد غفلت و فراموشي زدوده و تن پوش غرور و خود خواهي سر از پايمان را پوشانده- كه عزيزمان را دوست داشتيم و نبودنش را بر نمي تابيم!!!
و اكنون ديگر چه سود... آنكه مي پرستيدمش،آنكه آسمان و زمينم،زمان و بودنم،وجود و هستيم، در گرو بودنش بود،و من، بي آنكه بدانم زماني شايد نخواهمش داشت، به بودنش عادت كردم.
از زماني كه فرشته ي افتاب به بارگاه آسماني اش مي آيد و ستارگان از جبروت آن بر نمي تابند. تا لمحه اي كه بانگ پر گشودن شهاب،باز گشت الهه ي شب را نويد مي دهد،من،محبوبم را،مسجودم را،عزيزم را در كنارم داشتم و نمي ديدم...
اكنون تمام اشك هايم،بغض هاي در گلو مانده و نمانده ام،تمام هق هق هاي شبانه و روزانه ام،ضجه هاي ناي خسته ام و تمام سنگين قلبم،هيچ يك،عزيزم را باز نمي گرداند.
اكنون پشيماني ام،اعتراف به فراموشي ام و تمام نديدن ها و نشنيدن هايم،هيچ كدام لحظاتي را كه عزيزم را در مقابل ديدگانم ناديده گرفتم،بر نمي گرداند...
تا دارمت،اي عزيز پرستيدني،چشم برهم نمي زنم،مبادا لحظه اي چشم از دلم برداري...

"شگفتا وقتي كه بود،نمي ديدم؛وقتي مي خواند،نمي شنيدم.وقتي ديدم كه نبود،وقتي شنيدم،كه نخواند...
چه غم انگيز است،وقتي كه چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد،و مي خواند و مي نالد؛تشنه ي اتش باشي و نه آب...!
و چشمه كه خشكيد...چشمه كه از آن آتش كه تو تشنه ي آن بودي،بخار شد و به هوا رفت!و آتش كوير را تاخت و در خود گداخت و از زمين آتش روييد و از آسمان آتش باريد،تو تشنه ي آب گردي و نه تشنه ي آتش..!
و بعد...عمري گداختن؛از غم نبودن كسي كه تا بود، از غم نبودن تو مي گداخت!" :gol:
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز


دوباره بعد از نمازش سرشو گذاشت کنار جانماز...یه دستشو گذاشت روی مهر،اون یکی دستشم روی قلبش...
دلش خیلی گرفته بود...از زیادی پاک بودن یه سری آدما و رفتار دوگانه ی بعضیای دیگه گیج شده بود...
چشماشو بست...توی ذهنش گذشته و حال رو مرور کرد...
بغضش ترکید...جانمازش پرِ اشک شد...
نمی دونست چی کار باید بکنه...نمی دونست چی درسته...چی واقعیه...
.
خدا جون صدامو میشنوی؟
میدونم...میدونم که میشنوی...
خدا جونم من رو یادشه؟؟
-من....با خودش گفت من کی ام؟
حتی دیگه خودش رو هم نمی شناخت...
خدا جون...میشه به حرفام گوش بدی؟
میدونم...میدونم این روزا هم میگذره...
ازت می خوام خوب بگذره...ازت می خوام راه درست رو نشونم بدی...
:((
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شانزده سال
هر روز و هر روز
روزي پس از روزي ديگر
تا به امروز ميرسم...امروز...لعنت خدا بر امروز در شانزده سال پيش
روزي كه تورا از من گرفت
اون روز سه شنبه بود
اون روز بيستم دي ماه بود
مثل امروز..............................
مثل هرروزم...مثل ديروزم..مثل تمام روزهاي اين شانزده سال
كاش
كاش ميتوانستم...مدادم را بردارم و به روي تمام اين سالها يه ضربدر قرمز بكشم و
زيرش بنويسم باطل شد...
كاش ميتونستم...كاش اين قدرت رو داشتم كه از بيستم دي ماه سال هفتاد و دو عبور نكنم
كاش ميتونستم..همراهت بيام...كاش ميتونستم
اي خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

دستهام داره ميلرزه...نميتونم ديگه بنويسم
صفحه مانيتور رو دارم از لابلاي اشكهام نگاه ميكنم ...


ببخشيد ديگه نميتونم بنويسم
اگه آروم گرفتم بازم ميام مينويسم.
 

mahdi271

عضو جدید
شاید بیست دس هفتادو دو لکه سیاهی رو قلبت گذاشته که پاک نشه.
شاید غصه ای تو دلت کاشته که هیچ خنده ای نمیتونه غصه رو از بین ببره.
تو هر روزت رو بیست دی هفتادو دو نکن،اونم راضی نیست.
التماس می کنه بهت....
گریه نکن....
به این موج سبز دقت کن....
همراهش داره میاد.....
کنارت هست.......
خوب نگاه کن....
با چشم دل....
دستش تو دستت هست....
فقط حس کن....
اون خنده تو رو میخواد
اما تو..........
اون سایه شانزده سال پیش رو میخواد.
خوشحال و سرزنده.
اگه میدونستم اینجوری میشه تسلیت نمی گفتم.
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
به چه می مانم ؟سیبی گاز زده ؟. کفشی با بند های باز؟ شبی تا سحر طی شده ؟ روحی از وحشت ادمیان فراری ؟ پنجره ای بی پرده ؟ علامت سوال؟ اری به علامت سوال علامت سوالی از پاسح خود تعجب زده!!! علامت تعجب؟....22/10/88ع
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از آنجاهایی که تو ش راحتم اینجاس ...
راحته راحت میام حرفامو میزنم ... درد دلامو مینویسم ...
الانم یک چیزی ته گلوم مونده .... شبیه بغضه اما بغض نیست ...
شاید فریاده ... از سر خستگی .. از سر .....

نمیدونم چی کار کنم ...
چرا همیشه وقتی قراره یک تصمیم مهم بگیرم میمونم ...
بدیش اینه نمتونم از کسی کمک بگیرم ..
اخه باید خودم انتخاب کنم ... حداقل تو این مرحله این منم که باید انتخاب کنم ...
ولی میترسم ... خیلی ... نمیدونم چرا ...

همه چیز خوبه ... ولی بازم ترسم سر جاشه ...
حرف دل و هم میدونم اما بازم .......
برای همین خستم .. خیلی .. خیلی ..

خداجون سپردم دست خودت ...
کمکم کن مهمترین تصمیم را محکم بگیرم ... بدون شک بدون تردید ...:gol:
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


دلم می خواهد به یک جای خلوت که هیچ کس صدایم را نشنود بروم و یک داد بلند بکشم...
اما کجا؟!...
مثل همیشه یک فریاد دردلم !
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
پارادوکس

فکرمیکنم
همیشه بیشتر شادی ها از یه لبخند کوچک
بیشتر
شلوغی ها از یه بی نظمی ساده
و بیشتر عشق ها از یه نگاه گذرا شروع می شه ...

و لبخند کوچک تو بی نظمی ساده ای بود که با یک نگاه گذرا شروع کننده عشقی شد تا من را در هجوم افکاری شلوغ و در هم تنها گذاردند اما ...اما در ارزوی شادی ها!!!


 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیروز‌ها صدای پایم را فراموش کردند
و دیروز مرا فراموش کردند
و از وقتی فراموش شدم
فراموش کردم غذای ماهی را بدهم
فراموش کردم که گشنه‌ام و صدای شکمم مرا آشفته می‌کند
صدای ناله‌ی مادری که از غم فرزندش، او را عاشقانه تماشا می‌کند

و فردا، آه فردا، این تن‌ ِ خسته را فراموش خواهم کرد
فردا پرواز خواهم کرد، و این تن زیر خاک خواهد پوسید
من می‌مانم و خدای خودم و خواسته‌هایی که در این دنیا خدایم جواب نداد
من می‌مانم و دردهایم و خدایم
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای انکه حس دوباره نوشتن را در من زنده کرد ..
دخترک گل فروش
دخترک گل فروش که گل هایت عطر خود را از تو میگرند
که هدیه میکنی سبد سبد زیبایی را با لبخند
که نسیم در میان مو های طلایی وبلندت جلوه گر میشود تا شکو پرتو های غروب خورشید را به سخره بنگرد.
که شادی را از نیلوفر
زندگی را از شقایق
بودن را از لاله های سرخ
التهاب احساس رسیدن را از چشمان همیشه در انتظار نرگس
امید را از یاس
سپیدی و پاکی را ازشکوفه های گیلاس
ونگاه معصوم کودکانه ات را از شعمدانی ها کنار حوض توی باغچه ..
با همه گل های دیگر پیوند میزنی تا عشق را جلوه گر کنی
به اندازه همه گل های دنیا سپاس
..
 
بالا