خودتو با یه شعر وصف کن...!

ehsan-shimi

عضو جدید
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر سبزه و پروای گلستان بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
نشان عاشق آن باشد كه شب با روز پيوندد

ترا گر خواب مي گيرد نه صاحب درد عشاقي...!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز تحسينم خدا را، لب فرو بند.
نه شعر است اين، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه مي پنداري ـــ اي دوست؟
بسوزان اين دل خوشباورم را.
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چیستم؟
من چیستم؟
افسانه ای خموش در اغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه ی نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
من چیستم؟
فریاد های خشم به زنجیر بسته ای
بهت نگاه خاطره امیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قبحه ی بد کار روزگار
من چیستم؟
برجا ز کاروان سبک بار ارزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ در به دری راه اشیان
اندر شب سیاه
من چیستم؟
یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی
و ز ننگ زندگانی الوده دامنی
یک ضجه ی شکسته ز حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
من چیستم؟
لبخند پر ملالت پاییزی غروب
در جستجوی شب...
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در ارزوی سر زدن افتاب مرگ

(دکتر علی شریعتی :خرداد سال ۱۳۳۶)
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به که گويم غم اين قصه ي ويراني خويش
غم شبهاي سکوت و دل باراني خويش

گله از هيچ ندارم نکنم شکوه ازو
که شدم بنده ي پا بسته و سودايي خويش

به کدامين گنه اين گونه مجازات شدم
همه دم بنالم و سوزم زپشيماني خويش

من از اين پس شده ام راوي و گويم همه شب
غزل چشم تو و قصه ي ناداني خويش
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مرا چه حد که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندرین مضمار
سمند طبع به مدحت چه سان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم
كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
با که گویم غم دیوانگی خود جز یار
از که جویم ره میخانه به غیر از دلدار
سر عشق است که جز دوست نداند دیگر
می نگنجد غم هجران وی اندر گفتار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم جان
دو سه روزي قفسي ساخته اند از بدنم
اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هواي سر كويش پر و بالي بزنم
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دور خودم چرخیده ام عمری ست

آن قدر که نمی دانم ...

چهار سمت جغرافیا چیست !

آن قدر که شک برم داشته است

نکند زمین

از سر سرگردانی من است که می گردد ...!
 

Similar threads

بالا