خودتو با یه شعر وصف کن...!

russell

مدیر بازنشسته
امشب روحم خود را
در قلب خاموش درختی گم می کند
که در میان نجواهای عظمت ،
تنها ایستاده است .

شب تاب
 

mrsplym007

عضو جدید
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم // دیگر اکنون با جوانان ناز با ما چرا؟
 

Dr ehsan

عضو جدید
یاغی

یاغی

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی ، نه سروری
نه هم آوازی نه شوری
زندگی گویا ز دنیا رخت بر بسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
این چه آئینی ؟ چه قانونی ؟ چه تدبیری است ؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی، شوری، نشانی، نغمه ای،
فریاد هایی تازه می جویم
من به هر آئین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من ترا در سینه امید دیرین سال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
. . .

(دکتر هوشنگ شفا)
 
آخرین ویرایش:

.MosTaFa.

کارشناس تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
مرا نبردی و رفتی به نا کجا آباد
به من نگفته کلامی و بردی مرا از یاد

در آن دمی که به من نگاه میکردی
برفتند جملگی دل و دین من بر باد

شدم عاشقت به آسانی یک خیال
بسان همان سیب کز درخت افتاد

نه یک دل که صد دل شدم عاشق
نوای تو لحظه ای خوش به من میداد
 

russell

مدیر بازنشسته

غمی که خاطره خویش را برده است ز یاد ،

به لحظه های شبی گنگ و تاریک می ماند ،
خالی از آوای پرندگان ،
فقط صدای جیر جیر جیر جیرکان .....

شب تاب - تاگور
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که تو را دیدم با اینکه زمستان بود
در شهر نگاه تو خورشید درخشان بود
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینک این من:سر به سودای پریشانی نهاده
داغ نامت را نشان کرده،به پیشانی نهاده
شاعرم من یا تو؟ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده
:gol:
"حسین منزوی"
 

titisatiti

عضو جدید
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش / که تو خود دانی اگر زیرک و عافل باشی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام
چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار ایینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با ایینه چشمان کرده ام
من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چاک گریبان کرده ام
چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام


((حسین منزوی))
 

russell

مدیر بازنشسته
دلم
آرام گیر و غبار میانگیز ...
جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد ......
:gol:
ماه نو ، مرغان آواره
 

رحیمی

عضو جدید
فغان

فغان

خدایا خشم کن بر صبر اینبار

بسوزان دل ولی از ابر اینبار

هله باران بزن زهدم بشوری

بی اندار طرح نو از گبر اینبار:gol:
 

عطیه 67

عضو جدید
مرا چشمی است خون فشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از ان چشم و از آن ابرو
حافظ
 

ali.mehrkish

عضو جدید
من.....

من.....

مرا كسي نساخت.....
خدا ساخت............
نه ان چنان كه كسي مي خواست .....كه من كسي نداشتم....كسم خدا بود ....كس بي كسان............
 

.MosTaFa.

کارشناس تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
دل من دير زماني ست كه مي پندارد:
دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز
ساقه ي ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است آنكه روا مي دارد جان اين ساقه ي نازك را دانسته بيازارد
در زميني كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار ؛ هر سخن هر رفتار
دانه هايي ست كه مي افشانيم؛برگ و باري ست كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش مهر است
گر بدان گونه كه بايست به بار آيد
زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس!
بي نيازت سازد از همه چيز و همه كس
زندگي گرمي دل هاي به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق؛گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد كرد
رنج مي بايد برد… دوست مي بايد داشت!

مشيري
 

khoshhal

عضو جدید
من

من

میازار موری که دانه کش است
که جان داردو جان شیرین خوش است
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
به حسن خلق و وفا كس به يار ما نرسد .........ترا درين سخن انكار كار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند..........كسي به حس و ملاحت به يار ما نرسد
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم

نگاهت را نگیر از من که با آن عالمی دارم

:smile:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
فکر اين تاريکي و اين ويراني
بي‌خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز کند پنهاني

نيست رنگي که بگويد با من
اندکي صبر سحر نزديک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي اين شب چه‌قدر تاريک است!
 

Similar threads

بالا