خودتو با یه شعر وصف کن...!

mehrshad67

کاربر فعال
آوازه فسانه دور زمان ما:gol:پيچيده وفلك نشسنيده است آن ما
خون كرده ايم در جگر مام روزگار:gol:تا بند حلق واكند از زايمان ما
آه درون كه شكوه سرايد به طرز غم:gol:خورشيد آتش است كه مي چكد از زبان ما
مارفته ايم وكنج مزاري گرفته ايم:gol:تا بار دوش كس نشود استخوان ما
زين پس به وضع عقل وادب گو ميا دگر:gol:دربار عاشقان و جنون آستان ما

مزه شعر به كامل بودنشه ،لطفا خرده نگيريد كه چرا تمام شعرو نوشتي..
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

Dr ehsan

عضو جدید
چه دلی ای دل آشفته که دلدار نداری؟
گر تو بیمار غمی از چه پرستار نداری؟
شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعده دیدار نداری​
شرح هجران مرا از من آذرده چه پرسی؟
خود نبینی؟ تو مگر دیده بیدار نداری؟

(بیش از یک بیت شد، اما خواستم اینطور بنویسم. پوزش :redface: )
 

elnaz66

عضو جدید
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم

می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم تا به دریا برسم

شب و آتیش بزنم تا به فردا برسم .
 

mohx

عضو جدید
من در دو بیت شعر

من در دو بیت شعر

چو رخت خویش بربستم از این خاک
همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود

اقبال لاهوری
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نگاه كن كه غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب ميشود
چگونه سايه سياه سرشكم
اسير دست آفتاب ميشود
نگاه كن
تمام هستيم خراب ميشود
شراره اي مرا به كام ميكشد
مرا به اوج ميبرد
مرا به دام ميكشد
نگاه كن
تمام آسمان من
پراز شهاب ميشود

:gol:
 

ie student

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز با ما سري از ناز ِ گران دارد يار

نكند باز سري با دگران دارد يار؟؟؟

شهريار

شرمنده،thanks هام اكتيو نيست :redface:
 

russell

مدیر بازنشسته
من نقش خویش را
در نمایش زندگی از یاد برده ام
زیرا نقشی را که دیگران ایفا می کنند
نمی شناسم


شب تاب - تاگور
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ــ بي‌آرزو چه مي‌کني ای دوست؟


ــ به ملال،
در خود به ملال
با يکي مُرده سخن مي‌گويم.


شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرين هياهوی پرنده‌گان ِ کوچ
ديرگاه‌ها مي‌گذرد.
اشک ِ بي‌بهانه‌ام آيا
تلخه‌ی اين تالاب نيست؟
 

Similar threads

بالا