نقدی بر خرنامه(به همراه تکه هایی از داستان)
نقدی بر خرنامه(به همراه تکه هایی از داستان)
.... داستان اجتماعی از نوع دیگر که همین اوان ترجمه و نشر یافت منطق الوحش یا « الحمار یحمل اسفاراً » است .
مأخذ آن « خاطرات خر » و از جمله قصه هایی است که خانم هوشمند و شوخ طبع فرانسوی « کنتس دوسگور »[ii]برای سرگرمی نوجوانان نوشته , قصه ای شیرین با نکته های آموزنده و لطیف . منطق الوحش بر پایه ی آن داستان ساده پرداخته شده , و مطلبی بر آن افزوده اند که ارتباطی با اصل موضوع داستان فرانسوی ندارد . بدین معنی که در آن از فرض نظام طبیعی و حقوق انسانی سخن رفته , و پاره ای مسائل سیاسی ( در ربط با وضع حکمرانی ایران و وزارت امین السلطان ) به تلویح و کنایه مطرح گشته و او مورد طعن و انتقاد قرار گرفته است . اهمیت اجتماعی منطق الوحش در همان مطلب تازه ی آن است , و منظور ما روشن ساختن همین جنبه ی ناشناخته ی آن .
ظاهراً نخستین بار آن اثر را میرزا علی خان امین الدوله به عنوان « حماریه » از ترجمه ی عربی محمد حسین جمل مصری به فارسی در آورد , و در 1300 به چاپ رساند . پس از او ترجمه ی دیگری از متن فرانسوی کتاب زیر نظر اعتماد السلطنه فراهم گردید که در 1306 به چاپ رسید[iii]و در 1322 تجدید طبع شد . ( ترجمه ی دیگر این کتاب به زمان ما انجام گرفته است . ) بدون تردید اعتماد السلطنه و شاید همکاران او هم در اضافه کردن برخی مطالب انتقاد سیاسی بر متن اصلی دخیل بوده باشند . حدس می زنیم که بعضی معانی فلسفه ی حقوق طبیعی را امین الدوله در آن گنجانده باشد . در این باره یکی از کارکنان وزارت انطباعات , میرزا اسدالله اختر شناس در یادداشت هایش نکته های تازه ای دارد . می نویسد : « از اول خیال مرحوم امین الدوله و مرحوم اعتماد السلطنه از نگارش این کتاب مرادشان تنقید و تنبیه از مرحوم میرزا علی اصغر خان و صدراعظم بود , چنانچه خود ناصرالدین شاه این مطلب را فهمیده بودند , و چندی امر به توقیف این نسخه شده . ولی وقتی این حکم صدور یافت که از کتب چیزی باقی نمانده بود مگر به قدر چهل پنجاه نسخه »[iv].
منطق الوحش نثر روان پخته ای دارد . لغات محاوره ای هم در آن به کار رفته , و نام اشخاص و جاها تبدیل به نام های فارسی گردیده که از ذهن خواننده دور نباشند . دیباچه ی کوتاه با ارزشی هم بر آن نگاشته اند .
در دیباچه می خوانیم : دانشوران برای اینکه عالم امکان را « لایق ترقی و شایان کمال » گردانند , به علم و تجربه ودایعی از حکمت و معرفت به گیتی یادگار سپرده تا مردم آن معانی را دریابند . در این کار « بهانه های عجیب » یافته اند . از جمله اینکه « تلخی قول حق » را به « شیرینی شوخی » در افسانه های کودکانه آراسته اند تا به « اذهان عامه » مناسب تر افتد . این کتاب گرچه از « زبان خر » سخن گفته , سراپا اندرز فاضلانه است . پس آن را « سزاوار دیدم به پارسی ترجمه کنم , و آنها که به السنه ی خارجه معرفتی ندارند , از آن مستفید باشند . » جای این است که از مولوی بشنوند : « گوش خر بفروش و دیگر گوش خر . و بدانند که مراد مصنف از این تعبیر جز این نبوده است که مقصود را به ابنای جنس خود خرفهم کند » . مترجم التماس دارد که : خوانندگان « به بادی نظر منکر نشوند , و در آنچه به مواعظ و حکم و فواید علمی و عملی است , ببینند , چنانکه هر نامه به یکبار دیدن ارزنده است » .[v]
آن مقدمه در حد خود نیشدار است . آغاز دفتر , نامه ی خر ستمدیده است خدمت « سرور مهر گستر » آقا میرزا جعفر . موضوعش سرگذشت این « مخلص بارکش » است . و معلوم می دارد که ما خران چگونه « طرف صدمه و زحمت غیر منصفانه ی نوع بشر و همچنان جنابعالی هستیم » . به علاوه خواهید خواند که به روزگار جوانی چه اندازه « هواپرست و زبر دست بوده ، و از شرارت نفس و متاعبت هوس چه بدبختی و نکبت دیدم . لاجرم به سرانگشت تقدیر گوشمال ها گرفتم و به صراط مستقیم هدایت شدم » . در تحقیر زبر دستان گوید : آنان که به ما بیچارگان و « به قاطبه ی زیر دستان صدمه می رسانند از ما خرترند . و مستبدین که نسبت به سایرین به کبر و نخوت و غرور و انیت رفتار می نمایند , به آنها بیشتر صدمه ی روحانی می رسد تا آن کسانی را که طرف ظلم خود تصور می نمایند » . البته نه چنین است ؛ آن کسان از کردار خویش رنج روحانی نمی برند و شرمنده هم نیستند . اما این حرفش با مزه است : این جانور دو پا گمان می کند « اشرف مخلوقات است و آنچه او می پندارد , دیگران نمی دانند . ای انسان مغرور , دانسته باش که آنچه تو می دانی ما نیز می دانیم , و آنچه ما می دانیم شما نمی دانید » .
وصف حال خر خیلی انسانی است : صاحبش زنی بود « سلیطه و بر شوهر و اولاد خود مسلطه عاری از شرم و حیا » . هر روز مرا بار گران می کرد که به بازار شریف آباد ببرم . خودش هم که چاق و گنده بود , روی بار سوار می شد . باید چهار نعل به بازار بروم و به ضرب « شلاق و دگنک برگردم ... از ترس ضربت چاردوال قدرت خلاف نداشتم » . آه از این تازیانه که « دور از جان شما , هر گاه به حرکت در آورده می نواخت , حلقه های زنجیر بی پیرش سلسله ی حیاتم را می گسیخت » . هر چه ناله می کردم « این سلیطه را دل بر من نمی سوخت , بلکه عجز و استرحام من بیشتر سبب جسارت او می شد و زیاد تر بارم می نمود . بل , مستبدین و ظالمین را قرار بر این است همین که طرف متقابل را عاجز دیدند , زیادتر به او می تازند » . از ستمگری آن قبیح بالاخره « صبر و شکیبایی زایل و حوصله بر من تنگ شد . سه لگد به سمت او انداختم . با لگد اول بینی و دندانش را در هم شکستم , با لگد دوم دستش را رنجاندم , لگد سوم را طرداً للباب به طرف او انداختم ....مغشیاً بر زمین افتاد ... ما جنس خران وقتی سرکش و چموش می شویم که صدمات وارده ی به خود را تلافی نماییم . پس فرق ما با اشرف مخلوقات این است که در مقابل نعمت و به تلافی محبت شرارت نمی کنیم » ..
باری , چون خود را « از قید و بند وارسته و دام بلا را گسسته دیدم » خرامان خرامان به راه افتادم . یکی گفت : « این افسار گسیخته از طویله گریخته » . دیگری گفت : « این محبوس بیچاره از زندان فرار کرده » . دهقانی رسید , دستی به سر و گوشم مالید و مرا به خانه اش برد . اما نخواستم که « که با این وقاحت صاحب خود را » ترک کنم . زیرا « مثل نوع بشر نیستم که حدی در انتقام خود نگذارم » . چون روانه ی خانه ی صاحب اولی شد , او را به باد تازیانه گرفتند . ناگزیر به سوی جنگل فرار کرد . بامداد که از خواب بیدار گشت به تذکر پرداخت : « این طایفه ای که به دعوی اشرفیت ما سوی الله را دون مقام خود می شمرند , اگر گاه و بیگاه سحر خیزی کنند و صبحدم ناله بر آرند , به کائنات چه منت ها می نهند , بر خویشتن چگونه می بالند ... ما زمره ی خران که بی منیت و منت پیش از فجر بیداریم ... رواست که این همه مرجوع و مفضول اشرف فضول باشیم» ؟ ( این مطلب را که در طعن زاهد ریاکار نوشته در اصل کتاب[نوشته خانم فرانسوی] نیست ) .
از جنگل روانه ی چراگاه گاوان گردید . با خود فکر می کرد که : « ما بین ما خر و گاو اگر خَلقاً و خُلقاً تباین کلی است – اما در بعضی صفات حسنه هر دو فرقه با هم خالی از مشابهت نیستند . من جمله , در مواسات که در یک مرتع چندین خر و گاو می چرند , و به هم چندان آزار و اضرار نمی رسانند » . اما تو آدمیزاده که « مقهور هوای نفس و مغمور حرص و آزید , همیشه در امور دنیا , با عدم قابلیت , از شدت نخوت تجرد و انفراد می جویید » . در ضمن « فیلسوفانه تحقیق تجرد و اجتماع می کردم ... چنین به نظرم آمد که اگر شخص مجرد و خوشبخت باشد , بهتر از آن است که با قوم خود یا در قبیله یا در وطن یا در هر نوع جمعیت به بدبختی زندگانی کند » . ( این قسمت نیز تحریف گردیده ؛ ترجیح دادن گوشه نشینی بر زندگی اجتماعی در ملک و ملت نکبت بار , در اصل کتاب فرانسوی نیامده . در واقع نویسنده ی فارسی بیزاری خود را از روزگار خویش آشکار می دارد ) .
دراز گوش پس از آنکه از چراگاه بیرون آمد , مدتی با جده ی « تاری وردی » می زیست . چون دولت به تاری وردی روی آورد , خویشاوندان او ترک روستا گفتند و « مذلت دهقانی را به فضیلت تمدن » تبدیل ساخته , به شهر رفتند . تاری وردی اشاره به « میرزا حکیم باشی رشتی امین الاطباء » است که آن ایام معالجه ی خانواده ی امین السلطان با وی بود . « خدایش رحمت کند که الحق تاری وردی » بود . آن روزگار هم گذشت و خر ما عاقبت بخیر گذشت . پس از نابسامانی های زیاد ارباب تازه ای یافت مهربان . او هم قدر اربابش را می دانست و به درستی خدمت می کرد . این طایفه ی خران نه احمقند و نه حق ناشناس . قلبی پاک و حساس دارند ؛ پاداش نیکی را به نیکی می دهند . و از خیلی جهات بر آدمی مردم آزار شرف دارند .
سرگذشت خر رنجبر را به اجمال شنیدیم . اما درباره ی افکار بلند او که بیشترش را رندانه و ظریفانه بر ترجمه ی کتاب فرانسوی افزوده اند : خر ما که از گروه اندیشمندان بود چون خود را آزاد یافت , در نظام طبیعی و قانون مساوات به تفکر می پردازد ؛ با تحقیقات دانشمندان مردم شناسی هم آشناست . می گوید : مسأله ی « تفرد و اجتماع » از مسائل دقیق و مهم است . « به قدری که عقل خرانه ی من مقتضی است ... باید فهمید که آیا شما بنی نوع بشر از مبادی خلقت عالم تجرد داشتید یا به هیأت اجتماع زندگی می کردید ؟ » برخی از علمای « تشخیص انواع جنس بنی آدم و طبایع آنها که فرنگیان آنتهروپولوژیست »[vi]می نامند , خیال می کنند انسان اولیه « منفرد » زندگی می کرد . این عقیده باطل است . « اگر علم و صنعت نزد انسان بدوی بود و ترقی نداشت , اما میل به جماعت زیست کردن و به طور مجرد و انفراد حرکت ننمودن ... لازمه ی خلقت هر نوع حیوانی است – اعم از اینکه آن حیوان ناطق مثل جنس شما , و صامت ظاهری مثل سایر حیوانات همجنس ما بوده باشد » . انسان « اشرف مخلوقات » به هیچ وجه « انکار این مسأله را نمی تواند کرد که من از جنس حیوان نیستم ... همین طور که سایر حیوانات از چرنده و پرنده مایل بر این هستند که به طور گله زندگانی کنند , انسان اولی هم قهراً به زندگانی با جماعت مایل بود . منتهی , فرقی که شما حیوان ناطق با ما حیوان صامت دارید , این است که ما در حالت جماعت مواسات داریم , و شما از شدت غرور و خودخواهی وقتی که یک فایده و منفعتی ملاحظه می کنید مواسات و مساوات را رعایت نکرده , و در انحصار و اختصاص آن فایده می کوشید – و همه را خود برده به تعدی ظالمان بر دیگری ممتاز شوید , و همسایه و همجنس خود را محروم سازید » .
درازگوش اندیشمند به حقوق خویش پی برد و عزت مقام خود را شناخت . آن گاه که از دست اربابان ستم پرور رهایی یافته , برگ خشک درختان می خورد و سرمای زمستان را تحمل می کرد , با خود می اندیشید که : « تنها خوشحالی من این بود که در نهایت حرّیت زندگی می کنم .... چون به شرف آزادی نایل بودم , در کمال بشاشت و شادمانی می چمیدم , چرا که آزادی بهترین نعمت های الهی است » . در تأیید آن نوشته ی یکی از « فلاسفه ی » خودتان را « لفظ به لفظ » نقل می کنم تا بدانید « آن حرّیت که مطلوب شماست و به لفظ قانع شده , به حقیقت آن نمی رسید , نزد ما جماعت خران نیز مقبول است . و هر وقت به این سعادت رسیدیم فوز عظیم می شماریم » . سخن آن مرد خردمند را چنین آورده :
« هر یک از افراد نوع و ابنای جنس چنان که به ظاهر متمایز و مختلف الخلقه به وجود آمده اند , در خیالات و اخلاق و استعداد و آرزو مختلف اند . پس هر یک از ما منفرداً حق و تکلیفی جداگانه داریم , و در حفظ حقوق و تکالیف شخصی خودمان به شخصه باید بکوشیم . و جز ذات پروردگار که موت و حیات , و نیکبختی و بدفرجامی ما به دست قدرت اوست , هیچ کس را به ناموس و حقوق خویش مقتدر نخواهیم ... به قوانین عادلانه که به محافظه ی حدود و حقوق ما ایجاد شده است , تمکین کنیم ؛ و به هر ظالم مستبدی که ظلم و زور خود را آلت ضعف و ذلت ما قرار داده است , اطاعت ننماییم . آن گاه که از این جاده ی راست منحرف شویم , در حیات و زندگانی بی نظامی کلی و فتور قوی روی دهد و حقوق مختلفه ی ما باطل شود » .
عناصر آن حقوق ازلی را می شمارد : « حق انسان به یک اندازه ی معین آزادی است . و بدون حرّیت ذاتی , انسان انسان نیست . اما در عین آزادی باید مقید جماعت بود , و هرگز از افراد نوع دور و از مصالح همجنسان خود فارغ ننشست . درختی که در صحرا روییده است , آن قدرت را ندارد که ریشه به آب برساند ...لاجرم ساقه و ریشه ی آن مستهلک و معدوم می گردد ... انسان با عجز و ناتوانی خلقی ، البته بیشتر از سایر مخلوقات به تعاون و اجتماع محتاج است » . دیگر حق جانی است : « هر کس تا زنده است از آن صاحب بدن است . گاهی عشق و غیرت شخصی را بر آن برانگیخته است که جان خود را در سر برادر و وطن خود فدا کند » .
از آن گذشته اصل برابری است در بهره یاب گشتن از نعمت طبیعی : « جمیع حیوانات اگرچه پست ترین اقسام آنها باشد ، به مساوات و مواسات از خوان مخصوص نعمت خداوندی بهره می برند » . توضیحی که در شناختن مسؤولیت و مأموریت آدمی و در حفظ حقوق خویش می دهد ، و آثاری که بر قصور او مترتب خواهد گشت شایان توجه است : « فضل خداوند عام است و رحمتش واسع . اگر جمعی نعمت بیدریغ باری تعالی را مخصوص خود شمرده ، دیگران را محروم می خواهند ، بر منعم حقیقی حرجی نیست . بلکه جهل و نادانی و ترک حقوق و قبول ذلت ، موجب حرمان آن مردم شده . یا آلات و اسبابی را که طبیعت برای مدارج سعادت و کسب شرافت و استراحت به آنها افاضه کرده است ، به کار نداشته . از امداد و اعانت به نوع خود که مأموریت الهی ایشان است باز می مانند . و کفران چنان نعمت در دست دیگرانشان که خوار و ذلیل می دارد » .
بر پایه ی همان استدلال آن حیوان زبان بسته حکمرانی مطلقه را خلاف نظام طبیعی می شمارد : « هیچ یک از شما در خلقت مزیتی بر یکدیگر ندارید . آنکه تولد می شود و بعد پادشاه جهان می گردد ، با آنکه متولد می شود و در نهایت فقر زندگانی می کند در خلقت مساوی اند . نه پادشاه با افسر شاهی قدم به عرصه ی وجود می گذارد ، نه فقیر با کولبار گدایی از کتم عدم می آید .... با این تساوی و اشتراک نامه که در مبادی و مبانی خلقت محقق است ، بعضی از افراد حکومت مطلقه و سلطنت مستقله [ که ] بی هیچ سلطنتی بر ابنای جنس خود تحکم و تفوق می جویند ، محل نظر است » .
به روایت او : « تا اینجا تقریر تحقیق آن حکیم همجنس شما بود . حالا برویم بر سر مطلب » . خر اندیشمند ما خود نیز در فطرت آدمی مطالعات بدیع دارد . به عقیده ی او آدمیزاد « گویا طبعاً شریر نیست . » اما چون از قوانین طبیعی روی بر تافت و ترک فضیلت انسانی را کرد سیه روز گشت . در تحقیر آدمی و پستی خلق و خوی او سخنان نغز دارد : « دنیایی که منشأ و مقام شماست ، با فطرت دون و طبایع مخالفی که دارید دارلبوار و جایگاه اضطراب و اظطرار شمرده»اید . و دولت حیات را به خویشتن چون دام بلا و « عین جهنم و دوزخ گردانیده» . « شما متولد شدید در کذب ، نمو کردید در کذب ، زندگی می کنید در کذب – چگونه ترک عادت می توانید ؟ .... کذب طبیعت ثانوی برای شما شده است .... راه نجات و مایه ي خود را در حیله و تزویر یافته اید . اگر در میان شماها کسی به راستی حرکت کند و مخالف طبیعت ثانوی رفتار نماید ، به خطا رفته است ... راه می روید به دروغ ، به مجالس وارد می شوید به دروغ ، عبادت می کنید به دروغ .... به اشخاصی که در غیاب از آنها بد می گویید ، حضوراً تملق می کنید .... ریاضت می کشید ، به عبادت می نمایید ، گریه و زاری می کنید برای تحصیل فواید خیالی ... غافل از این معنی که شما به خلاف ما ، محتاج ابنای نوع خودید و تا پا به عالم تمدن و تعاون نگذاشته اید ، ذلیل تر و بدبخت ترین جانورانید . زهی خبث و فساد که ... در همه جا به همه جهت طریق خیانت پیموده اید ». در بی عدالتی های اجتماع گوید : «یکی گرسنه است و ما سیریم ، یکی سقیم است و ما سالم ، یکی فقیر است و ما غنی ، جمعی به انواع شداید مبتلا و قومی به سعادت و خوشبختی کامروا . نه به ظاهر از عسرت فقیر حالت غنی متعسر است ، و نه از رنج سقیم شخص صحیح متأثر » .
باز در نکوهش اخلاق سیاسی بزرگان گوید : « همین که شخصی را تقریر و بدبخت به رتبه ی عالی رساند ، از هر سمت باران تمجید بر او می بارد . متملقین صفاتی را که دارنده نیست به او نسبت می دهند ، شعرا قصاید در مدح او انشاد می کنند ، آنها که دستشان به دامن این نو دولت نمی رسد ، مکتوباً تمجید او را شرح و بسط می نویسند و آن بیچاره را در چهار موج نادانی و جهالت تخته بند می کنند و از جانبی به نیکبختی او حسد می ورزند . آن احمق نیز ملتفت نیست تا دیروز محل هیچ اعتنایی نبود » . شما آدمیان با علم به اینکه « آنچه تملق و اظهار ادب به شما می شود از روی کذب و تمسخر است ، باز صداقت و راستی و حقیقت گویی را نپسندیده » و دروغ را رجحان می دهید . « اگر من به جای بزرگان عصر بودم ، همیشه یک دوست صدیق راست گویی با خود نگاه می داشتم ... و ملزم می داشتم که حقیقت احوال و صدق واقع را به من باز نماید . چنانکه بزرگان قدیم همیشه در دربار خود طرخان و طلخک داشتند ، و کارشان همین بود که بی تملق و چاپلوسی قصور و معایبی که ناشی می شد به صراحت بیان می کردند . حالا که طرخان و طلخک نیست ، روزنامه ها این صنعت را پیشنهاد خود ساخته اند ، و همه کس را از معایب خود ملتفت می کنند . اما چه فایده ».