خدا را شکر حسین ناکام از دنیا نرفت .... ( شهید حسین مومنی)

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
با رفتن او ورد زبان ها افتاد ..... مردی که جهاد او شهادت کم داشت



امسال 5 مرداد دومین سالی بود که شهید مومنی
(مسئول جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی خواجه نصیر الدین طوسی)بین ما نیست ...

خیلی آدم عجیبی بود ...






روزی که از پلیس راه تماس گرفتند که ماشین حسین در راه از مسیر خارج شده و حسین از دنیا رفته با مجتبی بلافاصله به دانشکده برق رفتیم و مثل بهت زده ها فقط دور خود می چرخیدیم و نمی دانستیم که چکار کنیم؛ در حین همین وضعیت نابسامان روحی مجتبی در چندین نوبت از من پرسید که حسین کربلا رفته بود؟

با خودم می گفتم در این اوضاع این دیگه چه سوالیه که می پرسه!!!



بعدا مجتبی تعریف می کرد زمانی که با هم در جمعی بودند خبر فوت جوانی در آن جمع نقل می شود، یکی از افراد حاضر در جمع در قبال این خبر می گوید که ناکام از دنیا رفت؛ حسین در واکنش نسبت یه این حرف می گوید ناکام کسی است که کربلا نرفته باشد.


فردای آن روز برای فراهم کردن مقدمات مراسم تشییع صبح زود به سمت خانه حسین به راه افتادیم، در راه بسیار مضطرب بودم که بدانم حسین کربلا رفته بود یا نه؟
به دم در خانه که رسیدیم دیدم روی اعلامیه ترحیم نوشته است:"کربلایی حسین مومنی"

خیلی آرام شدم و با خودم گفتم:"خدا را شکر حسین ناکام از دنیا نرفت."




اسمش حسین بود.


تک پسر بود تو خونوادش !


یادمه تو سفر دومم تو روستای سرتاف نزدیک ایلام با هم سوار مزدای سپاه داشتیم مصالح میخریدیم که برسونیم سر زمین.
بهش گفتم حسین چندتا پسرین تو خونواده ؟؟؟ گفت فقط منم.یه آبجی کوچکترم داشت تا جایی که یادمه.

بهش گفتم چندساله که عیدای نوروز و سال تحویل خونه نیستی ؛ عدد زیادی گفت مثلا 5 سال (من حافظم یاری نمیده ) بعد این درحالی بود که من هی خودمو باهاش مقایسه میکردم که باید چه لطایف الحیلی بزنم تا بتونم یه هفته بیام جهادی ولی اون از 15 سالگی میرفت احتمالا...


بهش گفتم سختت نیست؟؟؟خونواده اذیت نمیشن یا
گیر نمیدن؟؟؟


گفت بابام اهل جنگ بوده و راه میاد ولی مادرم خیلی سختشه ...


گذشت ؛ برگشتیم خونه هامون ...

اون موقع مسوول اردوهای جهادی بود و خودش سال اول دانشگاش این اردوها رو راه انداخت و اینی که میگم سال سوم اردوها بود و من فقط 2 بار تا حالا اومده بودم...

شناخت زیادی ازش نداشتم ولی تعجبی همیشه باهام بود که این سال پایینیمونه و بچه تهرونه و اتفاقا وضعشون خوبه این چجوری از پس این کار سنگین بر اومده که کلی هماهنگی داره ؛ کلی دردسر داره فرض کن یه پسر 18 ساله باید با فرماندار و مسوول سپاه و بخشدار و...یه جایی که تا حالا نرفته جلسه بذاره اونا رو متقاعد کنه بعد ازشون پول یا امکانات بکنه همشم تنها !!!


ما تو این چند دوره اخیر سه نفری که انصافا سه تامونم گرگیم و کلی زبونمون دراز شده تو ادارات و با آدمای گردن کلفت سر و کله زدیم از پس این کارا بر نمیومدیم و لنگ میزدیم ولی این پسر بچه ی آروم

و متین و مودب چجوری امکانات میگرفت؟؟؟


واقعا حجم کار برای یه نفر خیلی سنگینه...با همه اینها تو خواجه نصیر مکانیک میخوند و اتفاقا درسشم خوب بود


بدیش این بود که واقعا آروم بود و اصلا خاص نبود...

ببینین ما تو دانشگاه و جاهای دیگه که کار میکردیم و میکنیم یه سری آدما هستن که اونقدر کارای بزرگ و خفن انجام میدن که انصافا با یه نگاه میتونی کلی ازش خاطره بسازی و تعریف کنی


ولی


حسین مومنی اصلا خاص نبود و کارای خاص انجام نمیداد.آروم و بی سروصدا کارای معمولی و کارایی که نادیده گرفته میشه رو با جون و دل انجام میداد نکتش هم همین بود که نمیرفت سنگ 100 کیلویی رو برداره بندازه ته ملات ؛ 100 تا سنگ 5 کیلویی میبرد و هیچکسم نمیفهمید که داره چه کار بزرگی میکنه.


این واقعا جهاد میخواد که آدم بتونه این همه اخلاص داشته باشه که بعد رفتنش وقتی ما رفقاش نشستیم از زندگیش هرچی بلد بودیم گفتیم انگار که یه پازل داشت تکمیل میشد که هر تیکش شاید کار بزرگی نبود ولی کنار هم که قرار گرفت فقط میشد ازش یه چیز فهمید :

شهید جهادی , حسین مومنی!!!


بدون اغراق میگم که خیلی از چیزا رو بعد رفتنش فهمیدیم تعجب کار هم همین بود.اصلا بچه ها سر کلیپ ساختن و یادمان گرفتن براش مشکل داشتن چون عکس نمیذاشت بگیریم و هیچ وقت تو دید و تو چشم نبود...


این دوبیتی واقعا تو حسین مصداق پیدا کرده بود :


ما سینه زدیم و بیصدا گرییدند از هرچه که دم زدیم آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند

........................................................


ما داشتیم و هنوز داریم بچه هایی که نصف شبا پامیشن پتوهای دوستاشون رو مرتب میکنن ؛ دستشویی میشورن ؛ نصف شب میرن چندتایی سر کار که زودتر برسن تمومش کنن

ولی

حسین هم اینا رو داشت هم اینکه تو روز مردونه پای کار وایمیساد و نکته قابل توجهش این بود که من تا جایی که پرسیدم هیچ کس تا حالا عصبانیت و خشم و ناراحتیش رو تو کار ندیده...


این خیلی نکتست.تو اون زمون که شبانه روز جون میذاشت واز طرف همه بهش بی محلی میشد ؛ هم اداره ها هم مسوولین هم دانشگاه هم دوستاش و بسیج حتی !!!
مثلا به زور پروژه 40 نفره میگرفت و تنها 10 نفر پای اتوبوس میرسیدن ؛ با این وجود تو اون شرایط هر وقت دیدمش خندون بود.


این بود که مرد شد و مردونه زندگی کرد و مردونه رفت.

همه سختیا رو برا خودش خواست حتی جونش رو داد تا به برکت خونش ما بتونیم کلی دانشجو از تیپای مختلف بیاریم تو جهادی که نه تنها اندازه پروژه ها باشن بلکه آدم اضاف بیاریم و کار کم !!!


خودم یه نمونشم که با خون حسین عهد بستم که خودم رو به جهادیا برسونم و تا جایی که میتونم بار وردارم تو این راه.

از رفتنش هم اینو بگم که که یکی از دوستای صمیمیش بعد رفتنش تعریف میکرد : میگفت جهادی تابستون تو راه بود و حسین بهم اصرار میکرد که بیام ولی برنامش خورد به مکه رفتنم ؛ اون میگفت بیا کار رو زمینه مکه رو بعدا هم میشه رفت ولی من قبول نکردم...
آخرش که دید فایده نداره اصراراش بهم گفت باشه برو ولی ببین کی زودتر به خدا میرسه ؟؟؟!!!


میگف از مکه که برگشتم دیدم که حسین رفت و به خداش رسید !!!


بعد از اردو باید وسایل خواهران رو میاورد و ماشینش تا صبح فقط حکم ماموریت داشت

رو همین حساب شبونه با وجود کار کردن تمام روز مجبور شد پشت فرمون مزدای داغون سپاه بشینه و بارها رو از لردگون بیاره تا تهران که صبحش پلیس نرسیده به اصفهان ماشینش رو تو دره پیدا کردن و بهمون خبر دادن...



من قم بودم که اسمسش اومد...تنم لرزید

باورم نمیشد.دو سه روز مونده بود به ماه رمضون.گفتن فردا صبح از جلو خونش تشییعش میکنن.

هنوز باورمون نشد و همش از همدیگه راجع به صحت خبر سوال میکردیم...

فرداش خودم رو رسوندم با بچه ها دم خونش که تابلو مشکی و عکسش رو دیدم و یقین کردم که رفت...


بچه ها گله به گله جمع بودن و تو حالت شک همین جور هاج و واج بودن.مادرش از صبح چند دفعه اومده بود دم در و با دیدن عکس پسرش ضجه ای میکشیدو میبردنش داخل...


رفیق مداحمون حاج عباس پیشم بود که کم کم جمعیت زیاد شدن و منتظر رسیدن جنازه بودن از غسال خونه...

من زیر لبم زمزمه میکردم شعر
شهدا رو :

باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی


عاقبت نعش حسین رو آوردن و بردن تو خونه و ما بیرون فقط زار میزدیم و روبرو خونشون یه خرابه بود که هر کی رفت سمت یه طرفی و سرو انداخت پایینو یه جوری گریه میکرد انگار تو هیات حاج منصور رو برو منبر شب حضرت علی اکبره ....


نعش رو آوردن بیرون و من از مادرش میترسیدم که الان چیکار میکنه و چجور میتونه این درد رو آروم بکنه ؛ قرار شد تا سر خیابون تشییعش بکنن بعد بذارن تو آمبولانس بنز بهشت زهرا ؛ به حاج عباس اولش گفته بودم آماده کنه بخونه ولی میگفت از ما بزرگتر خیلی هست اما تو اون شرایط که کلی آدم فقط ذکر حسین میگفتن و کجایید ای شهیدان خدایی میخوندن و زار میزدن طاقت نیاورد و شروع کرد به خوندن انگار همه لحظه هاش تو ذهنم حک شده ...

اینجور شروع کرد :


باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی

با چهره ی خونین سوی حسین(ع) رفتن زیبا بود اینسان معراج انسانی


من تشییع جنازه کم نرفتم و کم زیر تابوت عزیزام نگرفتم خیلی سنگینه ولی اون روز یه چیز دیگه بود.مرد ؛ زن , جوون, پیر, دانشجو , روستایی که از لردگون خودشو رسونده بود ؛ همه و همه ضجه میزدن .

روستاییه به حسین میگفت تو رفتی دیگه کی به فکر ما باشه ؟ کی برامون غسالخونه بسازه؟؟؟

آخرین پروژه حسین تو لردگون ساخت یه غسالخونه بود که اون منطقه نداشت و یه خونه عالم که بعدا اسمش شد بیت ا
لزهرا(س) ...


هنوز یادمه مردای گنده که تو حالت عادی عین کوه بودن و همه جوره محکم بودن چجور شکسته شدن عین بچه ها و زنها شیون میکردن و خودزنی...

تو این مدت مادر و پدر حسین آروم اشک میریختن یا شایدم تلاش میکردن که چشمه ی خشک شده ی اشکشون رو باز بجوشونن و با ما پشت جنازه تک پسرشون راه میومدن...


قبل از گذاشتن نعش داخل بنز بهشت زهرا(س) جنازه رو گذاشتن زمین که یه روضه ی نمکی بخونن.

حاج عباس گفت :

رفقا اجازه بدین این غلام امام حسین(ع) رو با روضه ی اربابش بدرقه و تشییع کنیم .


یادمه من نزدیک مادرش بودم و کنار تابوت دوزانو نشسته بودیم که اینو که شنید گفت : آره باید روضه ارباب رو براش بخونی...

بعد حاج عباسم مثل اکثر اوقات شروع کرد روضه ی حضرت علی اکبرو خوندن ولی این بار یه جورای دیگه ای بود .

همیشه بعد روضه و زبون حال همین شعرا رو میخوند :

لشکر کوفی و شام استاده به تماشای شه و شهزاده ..............

بعدشم عربیش رو میخوند که : و وضع خده علی خده ........

اینبار روضه مجسم بود برامون و میتونستیم راحت تر ارتباط بگیریم ؛ مادرش یه طرف و پدرش یه طرف تابوت جوونشون.........

ازون به بعدم هر وقت این عبارات رو میشنوم یاد اون روز میفتم ,

گذشت اون ساعات و دوستا هر کی یه چیزی میگفت از حسین و خونوادش . میگفتن مادرش بعد از تموم شدن مراسم انگار , گفته که من حسینمو از دست ندادم و همه شما حسین من و پسر منین .

بچه ها از پدرش گفتن و روز پدر یا روز مادری که رفتن خونشون تا جای حسین خالی نمونه ...

شنیدم که بسیج دانشجویی بعد از اینکه ازشون خواستن که حسین رو دفن بکنن تو قطعه شهدا و نذاشتن و بعد از درست کردن مشکلات بزرگ برا خانوادش و بسیج دانشگاه و ......

مراسمی رو برای حسینمون گرفتن که توش سران لشکری هم حضور به هم رسوندن .....(همون روزا که ... اجازه دفن حسینمون رو تو قطعه
شهدا ندادن با وجود حکم ماموریت ! )


همه اینها رو شنیدیم و دیدیم ولی ؛ هنوزم رو سیاهی به زغالم نشسته و پاک نشده .

نه من آدم شدم نه داغ حسین از دلم رفته ....تو برزخی به سر میبرم...


این برا حسین همیشه موندگار شد , نه فقط رو سنگ قبرش که توی دلامون درشت خط حک شد :


با رفتن او ورد زبانها افتاد مردی که جهاد او
شهادت کم داشت


ولی برا من رو سیاه هم این موند : کاروان رفت و تو در خواب و بیابان درپیش ...


روحش رو با دعا کردن در حق رفیقاش به شهادت و رسیدن بهش , و دعای خونوادش به عاقبت به خیری , شاد کنین...


یا علی
 

Similar threads

بالا