تو رو خدا یکی هم برای من ....

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدونین رو مزار شهدای گمنام چی مینویسن
بسم رب الشهداء والصدیقین
شهید گمنام
فرزند:روح الله
ولادت :یوم الله
لشکر : جندالله
سن : 15
راستش تا حالا خاطرات زیادی از جبهه و اون کبوترا خوندم ولی دلم میخواست این خاطرات رو از زبون همین ادمهایی که جبهه رفتن بشنوم با تمام احساسهایی که اون لحظه داشتن با غما و شادیاشون
میخوام از اون دوران ازشون بپرشم
اینجا دو سه نفری رو که جبهه رفتن میشناسن
اما از دوستان بزرگوار میخوام اگه جبهه رفتن خودشون رو معرفی کنن و بگن تو کدوم عملیات بودن و از شهدا واسمون تعریف کنن تا بلکه ما هم این شهدا رو بیشتر بشناسیم
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
"بسم الله الرحمن الرحیم"

در به در دنبال آب می گشتیم.جایی که بودیم آشنا نبود.تشنگی فشار آورده بود.

ـ بچه ها بیاین ببینین...اون چیه؟

یک تانکر بود.هجوم بردیم طرفش.اما معلوم نبود توش چیه.

گفتم:کنار...کنار...بذارین اول من یه کم بچشم ،اگه آب بود شما بخورین.

روی یه اسکله نفتی می تونست هرچی باشه.با احتیاط شیرش رو باز کردم.آب بود.به روی خودم

نیاوردم،سیر خوردم.بعد دستمو گذاشتم روی دلم.نیم خیز بلند شدم واومدم این طرف.

بچه ها با تعجب ونگرانی نگاهم می کردند. پرسیدند :چی شد؟...هیچی نگفتم.دور که شدم

گفتنم:آره....آبه....شما هام بخورین...!!یه چیزی از کنار گوشم ردشد خورد به دیوار.

پوتین بود.!!
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بومممممم...
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش... بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امّت شهید پرور ایران یه خواهش دارم...
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاْ کاغذ روشو نکَنید...
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه، قراره از تلویزیون پخش بشه ها، یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه شیرین اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده...
آری همینان بودند که آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند...
آمدند و آنقدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بوند، اینان مرگ را به مسخره گرفتند...

اینا دیگه چه جور آدمایی هستن
چطور تونستن دل بکنن و برن واسه چی رفتن ؟؟؟
تو اون وضع جنگ بین اون همه جنازه ها بازم شاد بودن و منتظر شهادت چرا از مرگ نمی ترسیدن ؟؟؟
یعنی هیچ ارزویی نداشتن نمی خواستن جوونی کنن ؟؟؟
دمشون گرم ایول دارن
تو این دنیای مسخره تو این دورو زمونه یه دقیقه بین این مردم بودن آدم رو افسرده میکنه
همه میخوان خودکشی کنن یه عده دارن از بی وفایی دوست دخترشون میگنن یه عده از جدایی از دوست پسرشون
همه به مخ زدن پسرا و دخترا افتخار میکنن
همه به کسی که بیشترین فحش رو بلد باشه میگن باحال
تا میگی شهید صدای اه و اوه بلند میشه
همه پشت سر استاد و معلم حرف میزنن بهش توهین میکنن و اداش رو در میارن
واقعا چی داره به سرمون میاد ؟؟؟
چرا اگه امروز چادر سرمون کنیم مورد تمسخر قرار میگیریم ؟؟؟
چرا امروز طلبه بودن و درس حوزه خوندن املی و عقب موندگیه ؟؟
چرا امروز خدا فروشی خوبه و خدا فروشا مورد تحسینن ؟؟؟
چرا امروز همه با کلاسا رو میشناسن ولی دانشمند و عالم و شهید و هنرمند رو نه ؟؟؟
چرا اینقدر فرهنگ فروش شدیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌هاي يك محله بودند. فرمانده‌شان كه يك سپاهي از اهالي همان محل بود، شهيد شد. همه‌شان پكر بودند. مي‌گفتند شرمشان مي‌شود بدون حسن برگردند محلشان. همان شب بچه‌ها را براي مأموريت ديگري فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده‌ي اهالي محل نمي‌شدند.
 

سه رتنور

عضو جدید
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بومممممم...
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش... بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امّت شهید پرور ایران یه خواهش دارم...
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاْ کاغذ روشو نکَنید...
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه، قراره از تلویزیون پخش بشه ها، یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه شیرین اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده...
آری همینان بودند که آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند...
آمدند و آنقدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بوند، اینان مرگ را به مسخره گرفتند...

اینا دیگه چه جور آدمایی هستن
چطور تونستن دل بکنن و برن واسه چی رفتن ؟؟؟
تو اون وضع جنگ بین اون همه جنازه ها بازم شاد بودن و منتظر شهادت چرا از مرگ نمی ترسیدن ؟؟؟
یعنی هیچ ارزویی نداشتن نمی خواستن جوونی کنن ؟؟؟
دمشون گرم ایول دارن
تو این دنیای مسخره تو این دورو زمونه یه دقیقه بین این مردم بودن آدم رو افسرده میکنه
همه میخوان خودکشی کنن یه عده دارن از بی وفایی دوست دخترشون میگنن یه عده از جدایی از دوست پسرشون
همه به مخ زدن پسرا و دخترا افتخار میکنن
همه به کسی که بیشترین فحش رو بلد باشه میگن باحال
تا میگی شهید صدای اه و اوه بلند میشه
همه پشت سر استاد و معلم حرف میزنن بهش توهین میکنن و اداش رو در میارن
واقعا چی داره به سرمون میاد ؟؟؟
چرا اگه امروز چادر سرمون کنیم مورد تمسخر قرار میگیریم ؟؟؟
چرا امروز طلبه بودن و درس حوزه خوندن املی و عقب موندگیه ؟؟
چرا امروز خدا فروشی خوبه و خدا فروشا مورد تحسینن ؟؟؟
چرا امروز همه با کلاسا رو میشناسن ولی دانشمند و عالم و شهید و هنرمند رو نه ؟؟؟
چرا اینقدر فرهنگ فروش شدیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
بنده درجبهه از گرسنگي از دور موش رامرقبت كرده ام تا تكه نان خشكي را درميان اشغالها پيدا كرده تا دم سوراخش موش را دنبال كرده ام سوراخ كوچك بود وتكه نان بزرگ موش از ترس جان تكه نان را رها وخود داخل سوراخ شد بنده هم با خيالي راحت تكه نان رابرداشته وخوردم .ملي افسوس براي بسيجيهاي امروز كه مارا مزدور بيگانه وضد انقلاب مي دانند. ما امتحان پس دادههاهستيم اگر خدايي نخواسته اتفاقي براي مملكت بيفتد به همان سبك قديم از انقلاب وميهنمان دفاع ميكنيم ولي اطمينان دارم بسيجي خياباني تحمل حتي يك روز چنان موقعيتي راندارند فقط بسج شعار.بيسج انتخابات.بسيج راه پيمايي هستند
 

**mahsa**

کاربر بیش فعال
بنده درجبهه از گرسنگي از دور موش رامرقبت كرده ام تا تكه نان خشكي را درميان اشغالها پيدا كرده تا دم سوراخش موش را دنبال كرده ام سوراخ كوچك بود وتكه نان بزرگ موش از ترس جان تكه نان را رها وخود داخل سوراخ شد بنده هم با خيالي راحت تكه نان رابرداشته وخوردم .ملي افسوس براي بسيجيهاي امروز كه مارا مزدور بيگانه وضد انقلاب مي دانند. ما امتحان پس دادههاهستيم اگر خدايي نخواسته اتفاقي براي مملكت بيفتد به همان سبك قديم از انقلاب وميهنمان دفاع ميكنيم ولي اطمينان دارم بسيجي خياباني تحمل حتي يك روز چنان موقعيتي راندارند فقط بسج شعار.بيسج انتخابات.بسيج راه پيمايي هستند

دمتون گرم
 

کنترل871

عضو جدید
میدونین رو مزار شهدای گمنام چی مینویسن
بسم رب الشهداء والصدیقین
شهید گمنام
فرزند:روح الله
ولادت :یوم الله
لشکر : جندالله
سن : 15
راستش تا حالا خاطرات زیادی از جبهه و اون کبوترا خوندم ولی دلم میخواست این خاطرات رو از زبون همین ادمهایی که جبهه رفتن بشنوم با تمام احساسهایی که اون لحظه داشتن با غما و شادیاشون
میخوام از اون دوران ازشون بپرشم
اینجا دو سه نفری رو که جبهه رفتن میشناسن
اما از دوستان بزرگوار میخوام اگه جبهه رفتن خودشون رو معرفی کنن و بگن تو کدوم عملیات بودن و از شهدا واسمون تعریف کنن تا بلکه ما هم این شهدا رو بیشتر بشناسیم
چرا مینویسن 15 سال؟
 
بالا