خاطرات زیبا از سرداران شهید و رزمندگان

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهادت شاهدى و غلامى

(شهدای تفحص)


صبح روز دوم دى ماه سال 74 بود. بچه ها زيارت عاشورا خوانده و آماده شدند و رفتيم پاى كار. محلى كه مى خواستيم كار كنيم، اطراف ارتفاع 112 بود، كانالى بود كه سال هاى قبل هم آنجا كار شده بود. كسى نتوانسته بود داخل آن برود. تجهيزات زيادى اطراف كانال ريخته و نشان مى داد كه بايد شهيدان زيادى آنجا باشند. فقط اطراف كانال پانزده - شانزده شهيد پيدا كرده بوديم. اطراف كانال پر است از ميدان مين و علف هاى بلند كه روى آنها را پوشانده اند. همراه سعيد شاهدى و محمود غلامى مى رفتيم تا انتهاى راه كار متهى به كانال. كار بايد از آنجا به بعد ادامه پيدا مى كرد. سعيد و محود را نسبت به ميدان مين توجيه كردم و به آنها گفتم كه اينجا مين والمرى و ضد خودرو دارد. برگشتم طرف بقيه نيروها براى نظارت بر كار آنها. دقايقى نگذشته بود و ساعت حدود 30/9 صبح بود كه با صداى انفجار همه به آن طرف كشيده شديم. به آنجا كه رسيديم، ديديم سعيد و محمود هر كدام به يك طرف پرت شده اند. سعيد اصلا حرف نمى زد. بدن محود به طورى داغان شده بود كه پاهايش متلاشى شده بودند. با على يزدانى كه بالاى سرش رفتيم، نمى دانستيم كجاى بدنش را ببنديم. از بس بدنش مورد اصابت تركش مين والمرى قرار گرفته بود. چفيه را دورى يكى از پاهايش بستيم. محمود چشمانش را بازور باز كرد، نگاهى انداخت به ما و با سعى زياد گفت: «من ديگه كارم تمومه... بريد سراغ سعيد.» رفتيم بالاى سر سعيد. تركش به سينه و بالاتنه اش خورده بود. گلويش سوراخ شده بود. دستش هم داغان شده بود. محمود كه حرف مى زد، يك «يا زهرا» گفت و تمام كرد ولى سيعد هيچ حرفى نزد. آن روز صبح را به يادم آورديم كه سعيد گفت: «ماه رجب آمد و رفت و ما روزه نبوديم» خيلى تأسف مى خورد. سرانجام آن روز را روزه گرفت. همان روز با زبان روزه شهيد شد.




 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم..

تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم..



تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم..

(خاطره ای تکان دهنده از توجه شهدا به یک عشایر عراقی)






سالم جبّار حسّون، از عشاير عراق بود كه با برادرش سامي، پول مي‌گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان مي‌كردند.
چند وقتي بود كه سالم را نمي‌ديدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربي گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مريض است
گفتم: «بگو بيايد براي شهدا كار كند، خدا حتماً شفايش مي‌دهد.» صبح جمعه بود كه در منطقه هور، يك بلم عراقي به ما نزديك شد. به ساحل كه رسيد،‌ ديدم سالم، از بلم پياده شد و افتاد روي خاك. گفت: «دارم مي‌ميرم.» به شدت درد مي‌كشيد. فقط يك راه داشتم. گذاشتيمش توي آمبولانس و آمديم طرف ايران. به او گفتم خودش را معرفي نكند. از ظهر گذشته بود كه رسيديم به بيمارستان شهيد چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاينه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سريع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گريه افتاد، التماس مي‌كرد كه «من غريبم، كسي را ندارم. به من دارو بدهيد، خوب مي‌شوم.» فكر كرديم شايد دكتر در تشخيص خود اشتباه كرده. برديمش بيمارستان شهيد بقايي اهواز. چند ساعتي منتظر مانديم، اما از دكتر كشيك خبري نبود. بالاخره دكتر رسيد. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كرديم شما در تشخيص اشتباه كرديد، از دستتان فرار كرديم. ولي ظاهرا اين مريض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهايم. به كسي هم نگفته بوديم كه يك عراقي را اينجا بستري كرديم. من بودم و يك پاسدار عرب‌زبان اهوازي، به نام عدنان.

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتيم اهواز. وارد بيمارستان كه شدم، ديدم توي حياط دارد راه مي‌رود. گفتم: «سالم، ديدي دكترهاي ما چه خوب هستند و چه مردم خوبي داريم.» زد زير گريه. گفت:


«وقتي دكتر مرا عمل كرد، آقايي آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توي بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشيدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشيد و گفت بچه‌ها بياييد دوستتان را داخل بخش ببريد. عده‌اي جوان دورم را گرفتند كه گويي همه‌شان را مي‌شناسم. به من گفتند اينجا اصلاً احساس غريبي نكن. چون تو ما را از غربت بيرون آوردي، ما هم تو را تنها نمي‌گذاريم. آنها تا چند لحظة پيش كنار من بودند!»

... از آن روز، سالم به‌كلي عوض شده بود. مي‌گفت: «تا آخرين شهيدي كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مي‌كنم.» خالصانه و با دقت كار مي‌كرد. بعثي‌ها دخترش را كشتند تا با ما همكاري نكند، اما هميشه مي‌گفت: «فداي سر شهدا







 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيكر شهيد نبود


(خاطره ای تکان دهنده از معراج جسمانی یک شهید)





توي فكه،داخل خاك عراق، يك گلستان دسته جمعي از شهدا كشف شد. عراقي ها شهدا رو بصورت زيگ زاگ روي هم انداخته و روي آنها خاك ريخته بودند. تپه اي از شهدا درست شده بود. هفت شهيد را از زير خاك بيرون آورديم .
فرداي آن روز تا ظهر سيزده شهيد ديگر كشف شد و تعداد شهدا به بيست رسيد، اما نكته عجيب بيست و يكمين شهيد بود. با سر نيزه اطراف پيكر را كاملا خالي كرديم. خاك ها را كنار زديم. لباس كامل، دكمه هاي لباس بسته، بند حمايل و تجهيزات، خشاب، قمقمه، يك فانسقه به تجهيزات ويك فانسقه به پيكر، جوراب و ... اما خيلي عجيب ‍: پيكر نبود مثل اينكه كسي داخل اين لباس نبوده .





 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
مونسم را به خاك سپردم


اون روز بيچاره شده بوديم، 46 شهيد غواص همه دست ها بسته، چشم ها بسته، پاها با سيم تلفن بسته، اما پيكر ها كامل!
معلوم بود چه اتفاقي افتاده، من ديگه نمي‏گم، خودتون حدس مي زنيد!
با دقت زياد نشستم پيكرها را بررسي كردم؛ همه دو دست دارند، پس اين دست از كدوم پيكر مطهره؟! صاحب اين دست را پيدا نكرديم!مدتها اين دست شده بود مونس تنهائي‏هاي من! هر وقت كار گره مي خورد و راه چاره نبود مي رفتم از زير چفيه بيرونش مي آوردم و كار تموم مي شد.


 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
سجده ابدي
(خاطره ای زیبا از تفحص)

بعد از نماز صبح و خواندن زيارت عاشورا،به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاي فكه حركت كرديم.از روز قبل،يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار به تفحص بپردازيم .پاي كار كه رسيديم ،بچه ها بسم الله گويان شروع كردن به كندن زمين .چند ساعت شيار را بالا و پايين كرديم،ولي هيچ خبري نبود،نشانه هاي رنج و غصه در چهره بچه ها پديدار شد.نا اميد شده بوديم.مي خواستيم به مقر بر گرديم،اما احساس نا شناخته اي روح ما را به خود آورده بود.انگار يكي مي گفت:نرويد..شهدا را تنها نگذاريد…بچه ها كه مي خواستند دست از كار بكشند،مجددا خودشان شروع كردندبه كار.تا دم اذان ظهر تمام شيار را زير و رو كردند.درست فقط اذان ظهر بود كه به نقطه اي كه خاك نرمي داشت،برخورديم و اين نشانه خوبي بود.لايه اي از خاك را كنار زديم.يك گرمكن آبي رنگ نمايان شد.به آنچه كه مي خواستيم رسيديم.اطراف لباس را از خاك خالي كرديم تا تركيب بدن شهيد بهم نخورد،پيكر جلوي مان قرار داشت.متوجه شديم شهيد به حالت سجده بر زمين افتاده است.پيكر مطهر را بلند كرده و به كناري نهاديم و براي پيدا كردن پلاك،خاكهاي محل كشف او را سرند كرديم ولي متاسفانه از پلاك خبري نبود.بچه ها از يك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهيدي را پيدا كرده اند و از طرف ديگر ناراحت بودند كه آن شهيد عزيز شناسايي نشد و همچنان گمنام باقي مي ماند.كسي چه مي داند؟شايد آن عزيز،هنوز هم گمنام باقي مانده باشد.



 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بترس از مين والمري
(خاطره ای زیبا از شهادت شهید محمود غلامی در تفحص)



آن روز كنار تانكار آب نشسته بودم،آقا محمود غلامي را ديدم كه داشت مي رفت براي كار.برخاستم و رفتم طرفش ،پس از سلام و عليك گفتم:آقا محمود اين مينها و خنثي كردنشان را به من ياد بده،خنديد و گفت:مي خواهي چكار؟گفتم:بدرد مي خوره،هميشه كه تخريبچي با ما نيست،شايد موقعيتي پيش بيايد كه لازم باشد بدانم.گفت:باشه.از فردا ان شاءالله روزي يك ساعت برات كلاس مي گذارم كه ياد بگيري چه جوري بايستي كار كني .گفتم:مي بخشيد آقا محمود،مين والمري را هم بايد ياد بدي ها جا خورد.مكثي كرد . خيلي دقيق و متعجب گفت:بترس از مين والمري ،از والمري بترس كه گنده گنده هاش را زمين زده،دين شعاري را زده زمين…و رفت.ساعتي بعد خبر آمد كه محمود غلامي و سعيد شاهدي بر اثر انفجار مين والمري به شهادت رسيده اند.
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالبن منم از این داستان های واقعی زیاد شنیدم البته تعجب نداره شهدا باید یه همچین آدم هایی باشن چون هر کسی لیاقت شهادت پیدا نیمکنه جز لایق هاش
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيكر شهداء زير سنگر بتوني دشمن

(خاطره ای دلخراش از کشف جسد شهدا در تفحص)


آن روز مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقي (ع) سال 73 بود. همراه بقيه نيروهاي تفحص در محور ارتفاع 143 كه بودم منتهي مي شد به ارتفاع 146 منطقه عملياتي والفجر يك در فكه . يك سنگر بتوني خيلي بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندي قرار داشت و پله هاي بتوني محل رسيدن به آن بود. محل برايمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدودا4×3 متر بود و شايد هم بزرگتر. كف آن هم سي –چهل سانتي متر بتون ريخته بودند.آنجا را كه مشكوك بود با بيل كنديم كه به قطعات بدن يك شهيد بر خورديم.پاها و تن شهيد را كه در آورديم متوجه شديم شانه ؛دستها و سرش زير پله بتوني است.معلوم بود كه بتون را روي پيكر او ريخته اند.در حال جمع آوري بدن او بوديم كه يك پوتين ديگر به چشممان خورد.شروع كرديم به كندن كل اطراف سنگر.سرانجام پس از جستجوي فراوان در پاي سنگر؛حدرد پنجاه شهيد را پيدا كرديم كه روي آنها بتون ريخته و سنگر ساخته بودند.برايمان جاي تعجب بود كه دشمن چگونه اينجا سنگر زده است.اگر يكي دو تا شهيد بود چيزي نبود ولي پنجاه شهيد خيلي جاي حرف داشت.ظواهر امر نشان مي داد كه سنگر فرماندهي آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اي استراتژيك قرار داشت.



 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
كناره جنازه عراقی



چند روزي بود كه (بهزاد گيجلو)سرباز تفحص،پاپيچ شده بود كه : من خواب ديدم كنار آن جنازه عراقي كه چند روز پيش پيدا كرديم،چند شهيد افتاده…)دو-سه روز پيش از آن ،در اطراف ارتفاع 146 يك جنازه پيدا كرديم كه لباس كماندويي سبز عراقي به تن داشت.پلاك هم داشت كه نشان مي داد عراقي است.ظاهرا بهزاد خواب ديده بود كه كسي به او مي گفت در سمت راست آن اسكلت عراقي چند شهيد دفن شده اند.آن شب گيجلو ماند پهلوي بچه هاي نيروي انتظامي و ما بر گشتيم مقر.فردا صبح كه بر گشتيم ،در كمال تعجب ديديم درست سمت راست همان جنازه عراقي ،پيكر پنج شهيد را خوابانده روي زمين.تا ما را ديد ذوق زده خنديد و گفت:بفرما آقا سيد،ديدي،هي مي گفتم يك نفر توي خواب به من ميگه سمت راست اون جنازه عراقي رو بكنيد،چند تا شهيد خاك شده است،من ديگه طاقت نياوردم و اينجا را كندم و اينها را پيدا كردم.آن روز صبح زود گيجلو تنها به محل آمده و زمين را زيرو رو كرده بود و پنج‌ شهيد پيدا كرد.همه شهدا هم پلاك داشتند.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
فداكاري بسيجي

(خاطره ای زیبا از تفحص)

سال 74 بود و فصل پاييز،كه در منطقه عمليات والفجر يك در فكه،ميدان مينها را مي گشتيم تا جاهاي مشكوك را پيدا كنيم.بعد از كانالي كه براي مقابله با حمله بچه ها زده بودند،ميدان مين وسيعي قرار داشت.نزديك كه شديم،با صحنه اي عجيب رو به رو شديم.اول فكر كرديم لباس يا پارچه اي است كه باد آورده،ولي كه جلوتر كه رفتيم متوجه شديم شهيدي است كه ظاهرا براي عبور نيروها از ميان سيمهاي خاردار،خود را روي آن انداخته است تا بقيه به سلامت بگذرند.بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي دوازده ساله روي سيم خاردار دراز كشيده بود.دوازده سال انتظاري كه معبر ميدان مين را هم به ما نشان مي داد.فهميديم كه لشگر عاشورا در اين محدوده عمليات كرده است.

 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
وعده دیدار

(خاطره زیبا از تفحص)

ساعت 15 : 4 دقيقه بعد از ظهر دوشنبه است . كارم در مكتب تمام شده و به ترمينال مسافربري آمده ام . هيجان تمام وجودم را فرا گرفته است . دوستان يك به يك مي رسند . قرار است اتوبوس تا 10 دقيقه ديگر حركت كند . موج دلواپسي در دل همراهان در تلاطم است كه بالاخره خانم حيدري مي آيد با آرامشي وصف ناپذير او كمي هم از جانب همراهان سرزنش مي شود . اتوبوس به سمت اهواز حركت مي كند . در مسير آفتاب ذره ذره پايين مي آيد و جاي خود را به مهتاب مي دهد .
خواهران با آب و خرما روزه هايشان را باز مي كنند اما هنوز دلواپسي از اينكه در اهواز اگر با بد قولي مواجه شويم چه بايد بكنيم نقل قول مجلس است . اما حيدري هنوز هم آرام است به اهواز مي رسيم ، هنوز بقيه مسافران پياده نشده اند كه كسي خانم حيدري و همراهان را صدا مي زند .
پياده كه مي شويم در مقابل خويش رزمنده اي را مي بينيم كه وقارش مرا به 12 – 10 سال پيش باز مي گرداند با صداي نا آشنا ولي دلنشين . لهجه اش برايم نا شناخته نيست بل بسيار آشناست اما موج صداقت صدايش تا به حال به ندرت به گوشهاي گناهكارم رسيده است .به خود كه مي‌آيم حال حيدري را درك مي كنم ، عجيب است پس كجا رفت آن همه دلواپسي از آينده ، آيا اين غفلت از آينده به خاطر تضمين شدن حال ، در خلوص برادر لطفي نيست . در طول مسير نواي يا رقيه ( س ) كه از نوار به گوش مير سد بي اختيار مرا به ياد دوستان مشتاق در دارالقرآن حضرت رقيه ( س ) مي اندازد كه به دلايل مختلف نتوانستند به اين سفر بيايند . به پادگان شهيد محمودوند مي رسيم از در كه عبور مي كنيم ديگر در اين دنيا نيستيم . به محل استقرار كه مي رسيم بچه ها وضو مي گيرند و به نماز مي ايستند . اما اين نماز ان نماز هميشگي نيست .سجده ها طولاني تر شده اند گويي به وسعت بندگي تمام مخلوقات جهان .يك نفر جانمازي محقر ولي مصداق واقعي عظمت عشق به الله را بيرون آورده و قامت مي بندد . جانمازي كه از يك شهيد به ارث رسيده است . به همراه برادر لطفي به طرف معراج شهدا در حركتيم همراهان در پرسش كه با چه چيزي مواجه خواهند شد . در حسينيه باز مي شود ، پرده كه كنار مي رود عطري دلكش به بيرون مي تراود و بي اختيار همراهان را به ياد شبهاي مصلاي شهرمان مي اندازد . شبهايي كه تا صبح ميهمان كاروان شهداء بوديم و دلهاي عاشق مشتاقتر مي گردد . داخل كه مي شويم چشم به ياري انديشه مي شتابد و در عين ناباوري 5 نور مي بينيم 5 ستاره از سلاله خورشيد ، باران اشك چهره همراهان را مي شويد من حال عجيبي دارم برعكس دوستان در چند قدمي پيكرها ايستاده ام ، نمي دانم چرا پاهايم سست شده است . مي نشينم ، به خود مي آيم و اين آغاز دوباره عشق بازي است ، سجده شكر بجا مي آورم به شكرانه رحمت و مرحمتي كه خداوند سبحان به من ارزاني داشته . اجازه مي گيرم وپيش مي روم بر لبانم اين زمزمه است « كجاييد اي شهيدان ..... » و صداي گريه است در ميانمان به عرش مي رسد ......
سفره گسترانيده شده و باز هم كار دنيا ما را مجبور به ترك معشوقمان مي كند . برادر لطفي وارد مي شود و به نماز مي ايستد ، قامت بر بندگي معبود كه مي بندد مرا به ياد روزي مي اندازد كه براي اولين بار به طلائيه رفته بوديم ، آنروز در كنار ضريح پاك شهداءِ با چشماني اشك بار زبان به گله وشكايت باز كرده بوديم ، از وضع زمانه و تنها ماندن علي دوران ، به ناگاه متوجه مردي شدم ايستاده و سربه پروردگار عالم خم كرده و سبزي لباسش زردي آفتاب را به شرم وادار نموده ( آخر آن موقع به دور حسينيه اين حصارهاي حصيري وجود نداشت .) ناشناسي بود آشنا از تبار پير جماراني و چون خورشيد مي رفت كه در افق پنهان شود من چهره آن مرد آسماني را از روبرو ديدم . بلي او سردار قلب تمام بچه هاي تفحص بود . همان باقر زاده كه عكسش را بارها در مجلات به چشم ديده ولي چنين به دل نسپرده بودم .


 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
افطار با قمقمه شهيد




دم دماي ظهر بود كه در ارتفاع 112 كار مي كرديم.شهيد در نمي آمد.خسته شده بوديم صداي اذان ظهر از بلند گوي مقر به گوشمان خورد.گفتيم كار را تعطيل كنيم و براي ناهار و نماز به مقر برويم.آماده كه شديم،رفتم تا دستگاه را خاموش كنم.انگار كسي به آدم چيزي بگويد،گفتم يك بيل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش كنم.پاكت بيل را در خاك فرو بردم و آوردم بالا ،خواستم كه دستگاه را خاموش كنم كه بروم پايين ،ناگهان ديدم پيكر يك شهيد در پاكت بيل پيدا شده.رفتم جلوي بيل .پيكر شهيد كاملا داخل پاكت بيل خوابيده بود:يعني بيل كه زده بودم بدن او آمده بود داخل پاكت.خاكها را كه خالي كرديم،جمجمه اش پيدا شد.پلاك را كه دور گردنش بود در آورديم،يك قمقمه آب پهلويش بود كه سنگين بود .در آن را كه باز كرديم ديديم آب زلالي در آن موجود است.شهيد را كه به مقر برديم،سيد مير طاهري با آب آن قمقمه روزه اش را افطار كرد.آبي زلال.انگار نه انگار كه ده سال داخل قمقمه و زير خاك مانده باشد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگشت و انگشتر




كرر مي كنم سال 73 بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دلها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين(ع).خاطرات مقتل و گودال قتلگه،پيكر بي سر و…بچه ها در ميدان مين فكه،منطقه والفجر يك مشغول جستجو بودند.مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهيد هيچ خبري نبود.خيلي گرفته و پكر بوديم.همين جور كه داشتم قدم مي زدم،به شهدا التماس مي كردم كه خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم.ناگهان ميان خاكها و علفهاي اطراف،چشمم افتاد به شيئ سرخ رنگ كه خيلي به چشم مي زد.خوب كه توجه كردم،ديدم يك انگشتر است.جلوتر رفتم كه آن را بردارم.در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد.صحنه عجيب و زيبايي بود.بلادرنگ مشغول كندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيگر شهيد را درآورم.بچه ها را صدا زدم و آمدند.علي آقا محمودوند و بقيه آمدند.آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهني و يك جيب خشاب پيدا كرديم.خيلي عجيب بود.در ايام محرم،نزديك عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود.هر كدام از بچه ها كه مي آمدند با ديدن اين صحنه،خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي تركيد و مي زدند زير گريه.بچه ها شروع كردند به ذكر مصيبت خواندن.همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين (ع).

 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهيد خفته در برانكارد



يكي از مواردي كه خيلي انسان را تحت تاثير قرار مي داد و بغض گلوي آدم را مي گرفت؛شهدايي بودند كه با برانكارد دفن شده بودند و اين نشان دهنده اين بود كه آنها به حال مجروحيت دفن شده اند.در منطقه والفجر يك در فكه،زير ارتفاع 112،به پيكر شهيدي بر خورديم كه روي برانكارد،آرام و زيبا دراز كشيده بود.سه تا قمقمه آب كنارش قرار داشت.هر سه تاي قمقمه ها پر بودند از آب.احساس خودم اين بود كه نيروها هنگام عقب نشيني نتوانسته اند او را با خودشان ببرند،براي همين،هر كسي از راه رسيده،قمقه اش را به او داده تا حداقل از تشنگي تلف نشود.او آرام به دوي برانكارد خفته و به شهادت رسيده بود.رويش را انبوهي از خاك پوشانده بود و گياهان خودرو منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند.چند شقايق سرخ هم آنجا به چشم مي خورد.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمزم



سال 72 در محور فكه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو كردن خاكهاي منطقه بودند.شبها كه به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود كه پيكر هيچ شهيدي را پيدا نكرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يكي از دوستان ،براي عقده گشايي،معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشكها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي كن كه شهدا به ما نظر كنند،اگر هم نه ،كه بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند.آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خيلي غمناك بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بود.هر كس زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يك بند انگشت نظرم را جلب كرد.با سرنيزه مشغول كندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاكها را كنار زدم يك تكه پيراهن از زير خاك نمايان شد.مطمئن شدم كه بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاكها را بيشتر كنار زدم،پيكر شهيد كاملا نمايان شد.حاكها كه كاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در كنار او افتاده به طوري كه صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاكها را براي پيدا كردن پلاكها جستجو كردند.با پيدا شدن پلاكهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند كه در كنار دو پيكر قرار داشت،هنوز داخل يكي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهيد سر كشيدند و با فرستادن صلوات،پيكرهاي مطهر را از زمين بلند كردند.در كمال تعجب مشاهده كرديم كه پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه ميدان مين
در منطقه عملیلتی والفجر مقدماتی در حال تفحص بودیم و به دنبال پیکر مطهر بچه های گردان حنظله لشگر27 محمد رسول الله (ص) می گشتیم و درست در حد فاصل پاسگاه رشید به عراق و پاسگاه خودمان به اولین شهید رسیدیم . با خوشحالی به دنبال یافتن پلاک او بودیم که یکی از بچه ها فریاد زد :
" یک شهید دیگر! " برخاستم و به طرف جلو رفتم . پیکر شهیدی دیگری بر روی زمین افتاده بود ، چند متر جلوتر هم شهید دیگری بود و ان طرفتر هم شهیدی دیگر . از شادی به وجد امده بودیم و در فکر بودیم که کدام یک را زودتر جمع کنیم ، که ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد : " فلانی ! ان دو نفر کیستند ؟!"
سرم را بلند کردم و به طرف اشاره اش خیره شدم . حدود سی متر ان طرفتر ایستاده بودند و دست هر کدامشان یک کلاش بود . ما انها را می نگریستیم ، و انها ما را . خوب که دقت کردم دیدم عراقی اند . به برادر سربازی که همراهم بود گفتم :" اصلا عکس العملی نشان نده و اهسته به طرف عقب حرکت
کن . "
و در حالی که سعی می کردم نشان بدهم که حواسم به زمین است به زمین اشاره می کردم و حرف می زدم و در همان حال خودمان را به کانالی که نزدیک پاسگاه خودمان بود رساندیم و از انجا به بعد شروع کردیم به دویدن .
به خاطر پای مصنوعی ام ، سخت بود که بدوم اما چون اطمینان داشتم عراقی ها در صدد اسارت ما هستند ، با زحمت فراوان می دویدم و همراهم را هم به دویدن بیشتر تشویق می کردم .
پانصد الی ششصد متر که دویدیم به عقب نگاه کردم ، عراقی ها رسیده بودند بالای کانال ، داخل کانال را می کاویدند و دنبال ما می گشتند . به حفره ای که در دل دیواره کانال بود پناه بردیم و پنهان شدیم .
عراقی ها با صدای بلند داد و فریاد می کردند و ظاهرا نیروی کمکی می خواستند . وضعیت وخیمی
بود ، احتمال اسارت می دادیم . از کانال امدیم بیرون و وارد میدان مین شدیم ، ان هم میدانی که
دست نخورده بود و پر از تله های انفجاری . عراقی ها می امدند دنبالمان . ما را دیدند که وارد میدان مین شدیم ، اما انها در ابتدای میدان مین ایستادند و ناباورانه ما را نگاه کردند . رسیدیم وسط میدان و روی زمین نشستیم . همدیگر را می دیدیم اما انها جرات نداشتند جلوتر بیایند . لذا شروع کردیم به خندیدن و انها که متوجه این موضوع شده بودند با صدای بلند فریاد می زدند . ما هم ان قدر صبر کردیم تا انها خسته شدند و برگشتند . شانس اوردیم که نمی خواستند به ما تیراندازی کنند و ما را سالم
می خواستند . وقتی انها رفتند و ما از میدان مین خارج شدیم اصلا باورمان نمی شد که توانسته باشیم سالم از میان ان همه مین گذشته باشیم و از انجایی که دلمان پیش شهدا بود مصمم شدیم به هر طریقی که شده شهدا را برگردانیم . البته ان روز عراقی ها خیلی حساس شده بودند اما با یاری خدا به همت بچه های بی ریا و مخلص و شجاع گروه توانستیم در روزهای بعدی شهدا را تک تک از زیر گوش عراقی ها " کنار پاسگاه رشیدیه " بیرون بیاوریم و به وطن عزیزمان بازگردیم .


جانباز شهید حاج علی محمودوند
 

salahshur

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمه یبار یه شهید پیدا کردیم سالم......

دهنش باز بود ولی توش خاک نبود!!!!!
حاجی میگن کسی که روز های جمعه غصل میکنه و در این کار مداومت داره جسدش بعد از مرگ متلاشی نمیشه.البته آیت الله اعظمی بهجت (ره) میگفت این تنها دلیل نیست خیلی از علما بودن که سالها بعد ازمرگشون جسدشون هیچ تغییر نکرده.این ها آیاتی هستند که ثابت میکنند این دنیا در کنار اصول فیزیکیش یک سری اصول متافیزیکی داره که اون اصول رو تحت الشعاع قرار میده.ای کاش اینان در روز جزا شفاعت مارا بکنن:w05:
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای از حاج همت

حرفی نزده بودند ولی انگار همان اشاره کافی بود.میگفت وقتی میخواستم دستش را ببوسم به محاسنم دست کشید.این را که میگفت اشک میدوید توی چشماش.از پیش امام آمده بود... یک شال مشکی انداخته بود گردنش .هیچ وقت انقدر زیبا ندیده بودمش.چند روزی بود که مهدی به دنیا آمده بود و او تازه خبر شده بود.شب از نیمه گذشته بود.آمد و کنارمان نشست .تا خود صبح با هم گفتیم و خندیدیم...بچه را بغل گرفت و دو زانو کنار علاءالدین نشست .از مهدی چشم بر نمیداشت .توی گوشش اذان گفت و شروع کرد به حرف زدنبا او.انگار با یک مرد طرف بود.بعضی وقتها چقدر دلتنگ آن لحظه میشوم.
ساعت یک و دو نصفه شب بود.صدای شرشر آب می آمد.توی تاریکی نفهمیدم کی است.یکی پای تانکر نشسته بود و یواش طوری که کسی بیدار نشود ظرفها را میشست.جلوتر رفتم .حاجی بود
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل ازهمسر حاج همت
زنگ زده بود که نمیتواند بیاید دنبالم باید منطقه میماند.دلم خیلی تنگ شده بود.انقدر اصرار کردم که اجازه داد بلیط بگیرم و با اتوبوس برم اسلام آباد.
کف آشپز خانه تمیز شده بود.همه ی میوه های فصل توی یخچال بود و توی ظروف ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق .بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه.
وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم.بچه را عوض میکرد .شیر براش درست میکرد.سفره را میانداخت و جمع میکرد.پا به پای من مینشست و لباسهارا میشست پهن میکرد و خشک میکرد و جمع میکرد.انقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بش میگفتم:-درسته کم میای خونه ولی من تا محبت های تو رو جمع کنم تا یک ماه وقت دارم ـ نگاهم میکردو میگفت :((تو بیش تر از اینا به گردن من حق داری))یک بارم گفت:((من زودتر از این جنگ تمام میشم وگرنه بعد از جنگ بهت نشون میدادم چطور تمام این روزهارو جبران میکنم
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]محمد میرجانی می گويد: [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آقا مهدی زین الدین هر وقت سر کیف بود با شوخی های جالب و جذابش محافل دوستانه را از سردی و کسالت در می آورد. ایشان تعریف می کرد: [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«قبل از انقلاب، ساواک به خاطر حساسیتی که نسبت به فعالیت های انقلابی پدرم داشت، پاسبانی را درست دم در کتابفروشی ما از صبح تا شام به پست گذاشته بود. آن وقت ها کتابفروشی در قم زیاد نبود؛ به علاوه، ما پخش کتابهای درسی مدارس را نیز به عهده داشتیم. با شروع سال تحصیلی فشار زیادی به ما وارد می شد؛ از کله سحر مغازۀ ما پر جمعیت بود تا سر ظهر که با زور و زحمت، دو ساعتی می بستیم برای نماز و نهار. عصر هم کارمان همین بود، تا ساعت ده شب که باز مردم را به زحمت بیرون می کردیم، در را می بستیم تا به حساب و کتابمان برسیم و دوباره کتاب و لوازم التحریر را از زیر زمین بیاوریم بالا برای فروش فردا. حسابی سرمان شلوغ بود. فرصت سرخاراندن نداشتیم. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شبی این پاسبان آمد، سلام و علیک کرد، همین طور بی مقدمه گفت: [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«آقا مهدی! اگر شما ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟ » [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم: «بابا تو هم دلت خوش است، ما کجا و ولیعهد کجا؟!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: «نه، باید بگویی اگر ولیعهد بودی چه دستوری به من می دادی؟ هر دستوری شما بدهی من انجام می دهم!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم: «بابا ولمان کن! از صبح تا حالا آمدیم اینجا و خسته ایم، حالا هم می خواهیم ببندیم برویم کتاب برای فردا آماده کنیم، برو و بگذار به کارمان برسیم!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بدجوری به ما پیله کرده بود. دست بردار هم نبود. نگاهی به قیافه اش انداختم. سبیلهای کلفتش توجهم را جلب کرد. بهش گفتم: «واقعاً هر دستوری بدهم انجام می دهی؟!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: «بله هر چه شما بگویی.» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم: «اگر ولیعهد بودم، دستور می دادم این سبیل هایت را از ته بزنی.» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا این حرف از دهانم پرید، نگاه معنا دارای به من کرد و رفت. ساعت یازده شب بود. نفس راحتی کشیدم. با خودم گفتم: «اگر می دانستم این قدر حرف شنوی داری که زودتر می گفتم.» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نیم ساعت بعد کتاب ها را که آماده کردم، می خواستم ببندم بروم که دیدم در می زنند. همان پاسبان، پشت در بود. همین که نگاهش به من افتاد، گفت: «جناب ولیعهد! خوب است؟!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]برایم قابل باور نبود؛ سبیلهایش را از ته تراشیده بود. گفتم: «پستت را گذاشتی، کجا رفتی؟!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با حالت خبردار ایستاد و گفت: «قربان! چون شما دستور فرمودید من رفتم منزل فلان آرایشگر، در زدم، از خواب بیدارش کردم، گفتم: «می خواهم سبیلک را از ته بزنی.» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفت: «آخه الآن که نمیه شب است، بگذار صبح زود...» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم: «من این حرفها سرم نمی شود، پدرت را در می آورم! همین حالا باید بیایی مغازه.» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هرچه گفت «صبح زود» گفتم «ولیعهد دستور داده، پدرت را ...» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خلاصه او را با زیر شلواری کشان کشان بردم مغازه. الآن هم از آنجا می آیم![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من که از تعجب خنده ام گرفته بود، با خودم گفتم اگر می دانستم تواین قدر مطیع هستی دستور مهمتری می دادم![/FONT]
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]علی حاجی زاده می گويد: [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهید زين الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می گرفت. [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]او به بچه هایی که خوب به خودشان می رسیدند و حسابی غذا می خوردند، می گفت: «پلو خور!» [/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif](عکس ارتباطی با خاطره ندارد.)[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخورها هم بود. آقا مهدی با بچه ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارۀ آقا مهدی همه بچه ها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا... علی!» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بندۀ خدا که کاملاً غافلگير و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت! [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منبع: کتاب «افلاکی خاکی» [/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: bmd

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حسن اللهیاری (قزوین)
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این دوکلمه رو مینویسم که عضوی از گروه مشترکان این تایپیک بشم..وگرنه ما سهمی از این نبرد و ان همه ایثار نداشتیم.. شاید فقط حرص خور پایمال شدن این خونهاییم..
روحشان شاد...
ممنون حاجی ..خدا خیرت بده:gol::gol:
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بچه هاي گردان تخريب بود كه به گردان ما مأمور شده بود. خيلي ريزه ميزه و تر و فرز بود. مثل بچه ها يك لحظه آرام نداشت و مورچه مي گرفت دعوا مي انداخت، بند پوتين بچه ها را يواشكي به هم گره مي زد، شب مي رفت بيرون سنگر صداي حيوانات درنده از خودش در مي آورد، وقتي با كسي غدا مي خورد كه مي دانست غذاي كم نمك مي خورد گاهي آنقدر نمك به غذا مي زد كه او مي رفت كنار و خودش همۀ غذا را مي خورد، صبح كه زودتر از همه از خواب بيدار مي شد داخل چادر مي ايستاد با صداي بلند اذان گفتن و همه را هراسان بيدار مي كرد و از اين قبيل كارها. جالب بود كه كم تر كاري را هم دوبار انجام مي داد تا مبادا براي بچه ها تجربه بشود و ترفندهايش را بي اثر. تنها كسي كه گاهي وقت ها اذيت مي شد نفرينش مي كرد، پيرمرد دسته بود كه خيلي جدي مي گفت:«الهي با والمري (مين ضد نفر) محشور بشي، نكن»
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حمید باکری

دعا کنید که خدا مرگ شما را شهادت قرار بدهد . در غیر این صورت زمانی فرا می رسد . که جنگ تمام می شود و رزمندگان به سه قسمت تقسیم می شوند : دسته ای مخالف با گذشته خود و دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد پس از خدا بخواهید که را وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون دو دسته ی اول ختم به خیر نخواهند شد و جزء دسته ی سوم ماندن بسیار سخت خواهد بود .


تکراری بود نه !! ولی ارزش هزار بار خوندن و داره...
 

sami_s_f

عضو جدید
تاپیک خوبی گذاشتید.واقعاً فکر جالبیه....
امیدوارم این کار رو ادامه بدید...
التماس دعا:gol:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

Similar threads

بالا