مادران صبور (خاطرات مادران شهید)

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادر شهيدان آقاجاني
بارها و بارها از مقام مادر گفتيم و نوشتيم. از صبوري و مهرباني‌اش، از نجابت دستان آسماني‌اش، اما نگفتيم آن‌كه عزيز كرده‌ي سال‌هاي جواني‌اش را به مسلخ عشق مي‌فرستد در دلش چه غوغايي است. مگر مي‌شود جوان رعناقامتت را، پاره‌ي جگرت را به ميان آتش بفرستي، بي‌خيال روزگار را سپري كني.
حاجيه خانم سيده هنده حسيني مادر شهيدان محمد و جابر آقاجاني خاطرات آن روزهايش را برايمان به تصوير مي‌كشد. محمد طاقت ديدن دستان تاول زده‌ام را نداشت. خيلي كوچك بود. يك‌بار گفت: «مادر ما حاضريم گرسنه بمانيم ولي شما كارگري نكنيد. جابر مسئول پايگاه بسيج محل بود. و محمد قاري قرآن و چه صوت زيبايي داشت. هنوز هم قرآن محمد را روي طاقچه‌ي خانه مي‌گذارم تا هروقت دلم براي ديدنش تنگ مي‌شود به ياد او چند آيه بخوانم.
از كدام‌يك از پاره‌هاي جگرم بگويم. از جابر بگويم كه يك‌بار كت و شلوار زيبايي پوشيد و گفت: «مادر الآن داماد شدم». انگار دنيا را به من داده بودند. شوخي او را جدي گرفتم و صحبت ازدواج را پيش كشيدم، اما او دلش جاي ديگري بود. خنديد و گفت: «مادر ****‌ سنگر و همسر من تفنگ است».
و حالا هميشه حسرت مي‌خورم چرا او را در لباس دامادي نديدم. جوان بود و شوق زندگي داشت. هردو از كنارم پر كشيدند آرام. خودم خواسته بودم. خودم آن‌ها را به قربانگاه فرستادم. تا اسماعيلي شوند براي حسين زمان. حتي يادم هست وقتي جابر به مرخصي آمد. گفتم: «چرا آمدي مگر نرفته بودي كه شهيد شوي؟» آن روز همه به من با تعجب نگاه كردند.
جابر گفت: «انشاالله شهيد مي‌شوم مادر» شايد غريب باشد كه خودت فرزندت را به پيشواز مرگ بدرقه كني. اما با صلابت بدرقه كردم. جابر به قولش عمل كرد و در عمليات كربلاي 5 آسماني شد.
اما خبر شهادت محمد پاهايم را ناتوان ساخت. در بازار فروش ماست و سبزي بودم كه گفتند محمد شهيد شد. همان‌جا بي‌هوش بر زمين افتادم. محمد به مولايش اباالفضل العباس (ع) اقتدا كرد. دركردستان با دست‌هاي شكسته و چشمان از حدقه بيرون آمده به استقبال مرگ سرخ شتافت.
حاجيه خانم هنوز هم يك آسمان صبر در سينه دارد و يك كهكشان اميد در نگاهش موج مي‌زند.

راوي:بانو سيده هنده حسيني
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان - صفحه: 6
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد غلام حسين افشردي </B>


-غلام‌حسين از كوچكي به هيأت عزاداري امام حسين (ع) مي‌رفت و كم‌كم در هر جمعي كه در رابطه با ائمه‌ي اطهار (ع) تشكيل مي‌شد، شركت مي‌كرد.
-از روز سوم جنگ رفت جبهه؛ هر وقت به خانه مي‌آمد، ما فقط يك ربع تا نيم ساعت او را مي‌ديديم. نيمه شب مي‌آمد، يك ربع مي‌نشست كنار ما و مي‌گفت: « كار دارم بايد بروم. » بعضي وقت‌ها همان موقع مي‌رفت يا مي‌خوابيد صبح مي‌رفت.
-علاقه‌ي عجيبي به حضرت مهدي (عج) داشت؛ هميشه نامه كه مي‌نوشت، بعد از نام خدا نام حضرت مهدي (عج) را مي‌آورد. مدام باوضو بود؛ ديگر اين كه عجيب توكّل بر خدا داشت.
-اولين عكسش را براي رفتن به زيارت كربلا در 2 سالگي گرفتم. از همان روز مي‌دانستم كه او بچه‌ي مؤمني مي‌شود. اسمش را غلام‌حسين گذاشتم كه به خاطر اين كه غلام‌ حسين (ع) است، خدا حفظش كند. بعدها شنيدم برادرها در جبهه، پشت سرش نماز مي‌خوانند. از خدا خواستم توفيق دهد يك بار با او نماز بخوانم كه بالاخره يك شب موقع نماز مغرب عاجزانه از او خواستم كه اجازه بدهد، من به او اقتدا كنم و با او نماز جماعت بخوانم كه اجازه داد و اين‌گونه به او اقتدا كردم.
-هميشه مي‌گفت: « مادر، دعا كن من شهيد بشوم» مي‌گفتم: دعا مي‌كنم كه پيروز شويد؛ چون امام اين دعا را مي‌كند ... -وقتي خبر شهادتش را شنيدم، احساس كردم كه يك گشايش، يك آرامشي در سينه‌ام پيدا شد؛ گرچه از دست دادن عزيزي چون او خيلي سخت است.
منبع:پايگاه اطلاع رساني ساجد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد هادي اكبرنژاد

- سال 1318 در روستاي رودبنه به دنيا آمد؛ 23 سال داشت كه با حاج آقا اكبرنژاد ازدواج كرد و راهي تهران شد. چند سال بعد خدا 4 پسر و 3 دختر به او هديه داد اما او نگران تربيت آن‌ها بود. جو و محيط نامناسب تهران، او را بيشتر نگران مي‌ساخت لذا به آستانه‌ي اشرفيه رفت تا بهتر بتواند در پرورش كودكانش نظارت داشته باشد.
- جنگ كه شروع شد، پسرها با پدرشان راهي جبهه شدند و مادر و خواهر‌ها به فعاليت در مراكز بسيج مشغول گشتند.
- وقتي خبر جانبازي بچه‌هايش را شنيد، فقط خدا را شكر كرد و گفت: «خدايا خوش به سعادت من كه چنين فرزنداني دارم كه مي‌توانند براي اسلام و انقلاب كاري انجام دهند.» وقتي هم كه پسرها جبهه بودند، به همسرش مي‌گفت: «بچه‌هاي من آن‌جا هستند آن وقت تو اين‌جا هستي. برو از سپاه اجازه بگير برو، اگر نمي‌روي من مي‌روم و تو بمان بچه‌ها را نگهدار. من مي‌روم لباس‌هايشان را مي‌شويم.»
هادي كه شهيد شد، به محمود [پسر ديگرش] گفت: «تو براي چه اين‌جا هستي تو بايد بروي و نگذاري كه اسلحه‌ي برادرت به زمين بماند.» او هم رفت و جانباز شد. خودش دخترها را دلداري داد و در مقابل بي‌قراري آن‌ها گفت: «چرا شما اين‌طور مي‌كنيد مگر حضرت زينب (س) را نديديد مگر ما نبايد از حضرت زينب (س) الگو بگيريم.
الآن تنها غصه‌ي مادر بعد از شهادت فرزندش هادي و جانبازي 3 پسر و همسرش، مظلوميت ملت عراق در مقابل حملات آمريكايي‌هاست. از مشاهده‌ي سربازان آمريكايي در سرزمين كربلا رنج مي‌برد و آرزويش رهايي كربلا از چنگال اشغال‌گران آمريكايي و سرافرازي اسلام است.

راوي:غزل اسماعيل زاده
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادر شهید امیر کلا

حاجيه خانم حاج شمسي طعم داغ شهادت 4 فرزند را چشيده است. سال 1360 بزرگ‌ترين پسرش پر كشيد عباس رشيد بود و دستار پيامبر (ص) بر سر داشت. عاشق حوزه و علوم اسلامي بود. عضو نهضت آزادي‌بخش فلسطين و همراه شهيد محمد منتظري. البته رهبري جمعيت فدائيان اسلام بابلسر را بر عهده داشت.
اما تقدير بر آن بود كه منافقين و ليبرال‌ها او را هدف قرار دهند. بعدها در ميان سخنانش ديدم:
اگر كه پيكرها براي مردن پديد آمده است، پس كشته شدن در راه خدا بهتر و برتر خواهد بود.
_ بعد از شيخ عباس، مهدي‌اش را در عمليات رمضان قرباني كرد. اما جسد مطهر جگر گوشه‌اش را بعد از 15 سال زيارت نمود و عجب زيارت و وداعي. وداع با پوتين، وداع با پلاك،‌ وداع با تكه‌هاي جمجمه. اما وصيت مهدي را هنوز حفظ بود:‌ بار پروردگارا! تو را شكر كه شربت شهادت، اين يگانه راه رسيدن به خودت را به من بنده‌ي حقير و گناه‌كار خود ارزاني داشتي…
_ بعد از شهادت مهدي، احمد و محمود و حاج محمد و آقا مجيد كه آن روزها كم سن و سال بودند راهي ميدان جنگ شدند و حاجيه خانم با تنها دختر خود مردانه در پشت جبهه تلاش مي‌كرد.
_ سال 1364 عصب‌هاي دستان محمود قطع شد اما او استوار ايستاد تا اين‌كه در عمليات كربلاي 4 در سال 1365 او نيز پرپرواز يافت واين‌گونه سومين شهيد تقديم به آستان حضرت دوست شد.
_ حاجيه خانم اكنون در بستر بيماري است و تقريباً قادر به تكلم نيست. اما نماز شبش ترك نمي‌شود و اين رازي است بين مادر و خداي عباس، مهدي، احمد و محمود.
آخرين بار كه احمد عازم بود، مادر از او خواست تا در مقابلش قدم بزند و بعد مادر چند بار دور او چرخيد تا كمي دلش آرام گيرد و بالاخره چهار انسان بزرگ، چهار ملازم مادر، چهار غم‌خوار پدر، چهار عاشق حيدر، از دنياي كوچك ما به ملكوت پر كشيدند، احمد بيست روز بعد از شهادت محمود پر كشيد و برادر و دوستش محمد را تنها گذاشت.
_ حبيبه خانم حالا تنها با نام و ياد آن‌ها زنده است. هرچند ديگر كلامي نمي‌گويد اما در نگاهش هنوز هزاران حرف وجود دارد.

راوي:حاج شمسي
منبع:ماهنامه سبزسرخ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد محمد بابايي
من سبا بابايي اهل ژاپن هستم، در زادگاهم با يك مسلمان ايراني ازدواج كردم و پس از مهاجرت به ايران به دين نبي اكرم (ص) ايمان آوردم. خداوند به من دو دختر و دو پسر هديه داد ولي در زمان جنگ تحميلي يكي از پسرانم در راه رضاي الهي كشته شد و خون سرخش را تقديم انقلاب واسلام نمود.
محمد، فرزند شهيدم در زمان جنگ دانش‌آموز دبيرستان بود. همسرم اعتقاد داشت براي اينكه فرزندانمان را خوب تربيت كنيم نبايد آن‌ها را از خدا جدا كنيم. خودشان بايد خدا را پيدا كنند و به دستوراتش عمل كنند ما نبايد به آن‌ها چيزي تحميل كنيم. به همين علت دوست داشتم خانه‌مان نزديك مسجد باشد. محمد نيز خيلي با مسجد انس گرفت.
محمدم در عمليات مسلم بن عقيل حضور داشت. پس از آن براي امتحانات پايان سال آخر دبيرستان به شهر بازگشت. امتحان كنكور را هم كه داد ديگر منتظر اعلام نتايج نشده مجدداً به جبهه رفت. بار آخر بدون رضايت من با مشورت امام جماعت مسجد رفت و در عمليات والفجر 1 زماني‌كه فقط 18 سال داشت از ميان ما پر كشيد. دو روز بعد از عروج سرخش اعلام كردند در رشته مهندسي برق قبول شده اما ديگر او نبود و من فقط خدا را شكر كردم كه فرزندم در راه او به شهادت رسيده است.
پس از شهادت محمد فعاليت اجتماعي من آغاز شد. بعد از عروج حسينيان پيروان زينب (س) بايد راز مرگ سرخ را فاش مي‌ساختند و من به عنوان يك بانوي مسلمان احساس مسئوليت كردم علاوه بر فعاليت در ارشاد هفته‌اي دو روز در دبستان دخترانه رفاه، هنر درس مي‌دهم. با بخش برون مرزي صدا و سيما نيز در تهيه برنامه به زبان ژاپني همكاري مي‌كنم و در دانشگاه نيز مشغول تدريس هستم. يك مدرسه نيز در محله اهرستان يزد ساختم تا شايد بتوانم راه فرزندانم را ادامه دهم.
راوي:کونيکويامامورا(سباباب ايي)
منبع:مجله الغديريان

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد غلام علي پيچك


-علاقه‌ي عجيبي به اسم علي داشتم. يك شب قبل از تولد غلام‌علي خواب ديدم در يك سالن بزرگي كه پر از جسد مرده بود، آقايي نوراني كليد و تسبيحي به من داد و گفت: اين كليد و تسبيح را به هيچ كس نده و هميشه پيش خودت نگه دار. هر كس هم خواست اين‌ها را از تو بگيرد، بگو: « اين‌ها را حضرت علي (ع) به من داد. » اين شد كه من از آن خواب به جاي علي، اسم بچه‌ام را غلام‌غلي گذاشتم. -از چهار سالگي گذاشتمش مدرسه، نمي‌خواستم زياد در كوچه‌ها سرگردان باشد. گفتم همين طوري در كلاس باشد. اما پايان سال از همه‌ي درس ها بيست گرفت. وقتي 7 سالش شد، تا سال سوم دبستان را با بهترين معدل پشت‌سر گذاشته بود؛ اما ديگر مدارس قبول نمي‌كردند او سر كلاس بنشيند؛ به ناچار او را در مدارس متفرقه ثبت‌نام كرديم. -ديپلمش را كه گرفت، رفت دانشگاه. رشته‌ي انرژي اتمي. خيلي با آقاي شرافت رابطه داشت به قول معروف از ايشان خط مي‌گرفت. چند سال پيش كه در عالم رؤيا غلام‌رضا را ديدم، گفت: «‌ مادر هر وقت بهشت زهرا (س) مي‌آيي، اول برو سر مزار شهيد شرافت بعد بيا مزار من» جالب اين كه تنها چند ماه بعد از حادثه‌ي هفتم تير به شهادت رسيد. -حمام كه مي‌رفت، با آب سرد دوش مي‌گرفت. مي‌گفت: اگر يك وقت ساواكي‌ها من را گرفتند، مي‌خواهم بدنم زير شكنجه قوي باشد. بعضي اوقات مي‌گفت: مادر به من مشت بزن مي‌خواهم بدنم را ورزيده كنم. -هيچ وقت فراموش نمي‌كنم يك شب آمد خانه؛ در همين راه پله ها ايستاد و شروع كرد قش‌قش خنديدن. پرسيدم: چرا اين جوري مي‌خندي؟ جواب داد: آن قدر ترقي كرده‌ام كه به من تهمت زده‌اند: پيچك مزدور است؛ قاچاق فروش است ... -مرخصي كه مي‌آمد، اول مي‌رفت ديدن امام (ره) وقتي هم كه دوباره اعزام مي‌شد، از زير قرآن ردش مي‌كردم. غلام‌علي هم سلامي مي‌داد به آقا امام حسين (ع) و مي رفت. چندين بار هم به شدت مجروح شده بود. يك بار تير به ابروهايش خورده بود. مدام مي‌ترسيد كه مبادا به شهادت نرسد. -اهل محل او را خيلي دوست داشتند. يك بار بقال محل وقتي فهميد او در بيمارستان 503 ارتش بستري است، مغازه‌اش را ول كرد به امان خدا و به ملاقات غلام‌علي آمد. -خطبه‌ي عقدش را امام (ره) خواند. بعد هم مرا گذاشت خانه و خودش رفت منطقه؛ اين جور وقت‌ها اعتراض مي‌كردم، مي‌گفت: « زندگي من وقف اسلام است. » خودش را به امام (ره) و انقلاب بدهكار مي‌دانست. -اصرار داشت مرا به زيارت شاه عبدالعظيم ببرد، اما قسمت نشد. اين اواخر يك آكواريومي درست كرده بود و 7 الي 8 ماهي در آن انداخت. شايد مي‌خواست بعد از شهادتش يك جوري من را سرگرم كند. خيلي با من شوخي مي‌كرد. مي‌ايستاد كنار ديوار و تكان نمي‌خورد. مي‌گفت: « فرض كن من شهيد شده‌ام و در قاب ايستاده‌ام. » -حالا هر پنج‌شنبه به زيارتش در قطعه‌ي 24 بهشت‌زهرا (س) مي‌روم. كمي درد دل مي‌كنم كمي شكوه و بعد بلند مي‌شوم مي‌آيم خانه و احساس مي‌كنم غلام‌علي هميشه همراهم است ...
راوي:کبري اسلامي علي آبادي
منبع:پايگاه اطلاع رساني تبيان

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد محمدعلي توسلي

جلوي آينه موهايش را شانه مي‌زد. نگاهش كردم، يك‌مرتبه دلم ريخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهيد شود، چكار كنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه مي‌دهي چند كلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر مي‌‌خواهي باز بگويي مي‌خواهم بروم شهيد شوم، حالش را ندارم.
دوباره كه برگشت، به او گفتم: محمدجان! بيا هرچه مي‌خواهي بگو. خنديد و گفت: مامان جان! من اين راه را انتخاب كردم و از در اين خانه كه مي‌روم بيرون، دل از تو كه عزيزترين كس من هستي، مي‌كَنم؛ فقط براي خدا. بيا و براي رضاي خدا دل از من بكن، چون آن كسي كه مي‌تواند دست شما را بگيرد خداست، نه من.
مامان جان! تو را به جگر پاره پا‌ره‌ي امام حسن مجتبي (ع)، از خدا بخواه كه اسمم را در ليست شهدا بنويسند. محمد اشك مي‌‌ريخت و التماس مي‌كرد. نمي‌دانم چه شد كه دست‌هايم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدايا من محمدم را در راه تو دادم.
چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم براي تشييع هشت شهيد به حرم امام رضا (ع) رفتم. همان‌جا گفتم: يا امام هشتم! شما را شاهد مي‌گيرم كه دل از محمد كندم. خدايا محمدم را به آرزويش برسان.
همان شب خواب ديدم سه پل بزرگ بين صحن امام و بسط پايين زدند و عده‌ي زيادي با لباس‌هاي سفيد و كمربندهاي مشكي در صف نشسته‌اند. پرسيدم: اين‌ها چرا نشسته‌اند؟
صدايي گفت: اين‌جا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را كه داخل صف نشسته بود، صدا كردم و گفتم: مادرجان چرا اين‌جا نشسته‌اي؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهي به اول صف انداختم. جوان‌هايي كه نوبتشان مي‌شد، يكي يكي مثل برق مي‌جهيدند و به آسمان مي‌رفتند. پرسيدم اين‌ها چه شده‌اند؟ جواب دادند به شهادت رسيدند. نوبت به محمد رسيد. وقتي مي‌خواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش!
در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتي در زدند، در را باز كردم ديدم يك فرشته است كه دو بال دارد، اما سرش شكل محمد است. من گريه مي‌كردم و از خواب پريدم.
حال خوشي نداشتم، حاج آقا گفت: چي شده؟ گفتم: محمدم شهيد شده. صبح كه شد پسرم رضا تماس گرفت و در حالي‌كه صدايش مي‌لرزيد، گفت: مامان بي‌برادر شدم، محمد شهيد شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهداي مشهد آوردند. كنار جنازه‌اش ايستادم و گفتم: مادرجان داماديت مبارك!
پارچه را از روي ماهش كنار زدم، محمد از هميشه قشنگ‌تر بود. سر و صورتش را بوسيدم، مي‌خواستم خودم را روي سينه‌اش بيندازم ديدم خوني است؛ تركش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسيدم و آرام كنار آمدم. وقتي به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بيرون.

راوي:مادرشهيد
منبع:مجله صالحات ويژه نامه زن ودفاع مقدس - صفحه: 32

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد صفر جعفري
شاگرد مكانيك بود. مي‌گفت: «شما خيلي براي ما زحمت كشيديد، حالا نوبت ماست تا جبران كنيم.
عاشق نماز اول وقت بود و انگار در دنياي ديگري مي‌زيست؛ صفر براي من فرزندي پاك و مهربان بود.
_ سال اول دبيرستان تصميم گرفت راهي ميدان نبرد شود. گفت: «وظيفه‌ام است، و بايد بروم و از اسلام و وطنم دفاع كنم. چون سنش كم بود، موافقت نكردند. بي‌كار ننشست. سال تولد را در شناسنامه تغيير داد و بدون اجازه‌ي ما به ساري رفت تا دوره‌ي آموزش نظامي را طي كند. بعد از آن آمد به ديدنم، گفت: «مادر من مي‌‌روم. اگر برگشتم كه خوشا به حالت، اگر نيامدم باز هم خوشا به حالت...».
«اگر شهيد شدم از من راضي باش و حلالم كن...». دلم نمي‌آمد مخالفت كنم، رضايت دادم و او رفت.
_ خواهرم گفت: «چرا بي‌خبر و بدون اجازه‌ي پدر و مادرت به جبهه رفتي؟» و صفر بي‌آن‌كه مكث كند، پاسخ داد: «من اجازه را از خدا گرفته‌ام، خدا خواسته و من بايد بروم».
_ روز چهارم تيرماه سال 1367 خدا امانتش را پس گرفت. 9 سال چشم انتظار بازگشتش بودم. فكر مي‌كردم اسير شده و روزي به خانه بازمي گردد. در تمام مدت دلم نمي‌آمد بگويم شهيد شده، ولي روز 28 صفر پاره‌هاي پيكرش را آوردند.
مقداري از خاك جعبه‌اش را برداشتم و وصيت كردم هر وقت از دنيا رفتم اين مقدار خاك را زير سرم بگذارند و بعد دفنم كنند.
بعد از شهادت صفر يك شب كه مريض بودم، او را در خواب ديدم. برايم كمپوت آورده بود. گفت: «مادر بخوري خوب مي‌شوي. در همان لحظه او را صدا زدند. رفتم بيرون. ديدم 7 نفر سپيد پوش منتظر صفر هستند.
صفر گفت: «مادر دوستانم هستند. شب عيد غدير است و مي‌خواهيم به مشهد برويم. آمده‌ام دنبالت تا تو را ببرم. من حاضر نبودم گفتم: «صفرجان، حالا نمي‌توانم بيايم و آن‌ها رفتند. يك‌باره از خواب پريدم، اما هرگز آن رؤيا را فراموش نمي‌كنم.
_ صفر فرزند آخرم بود كه با جان و دل در راه اسلام و خدا دادم. از اين بابت هميشه خدا را شكر مي‌كنم كه امانت را به صاحب اصلي‌اش برگردانده‌ام. اگر خداي ناكرده باز هم روزي جنگ شود فرزندان ديگرم را هم با جان و دل مي‌فرستم تا به اسلام و ميهنشان خدمت كنند.

راوي:معصومه قاسمي
منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد ... جنيدي





-سال 1310 در امامزاده‌ جعفر پيشواي ورامين به دنيا آمد؛ 15 ساله بود كه با حاج آقا جنيدي ازدواج كرد و صاحب 5 فرزند پسر و 2 دختر شد. كمي بعد اولين فرزندش در سنّ 1 سالگي دار فاني را وداع گفت.
-حاج خانم 4 فرزندش را در راه اعتلاي نام اسلام تقديم انقلاب كرد. او نه تنها همسر مجاهد خود را از تلاش بي‌وقفه براي دستگيري به مردم مخصوصاً مستضعفين در مناطق مختلف و رسيدگي به كارهاي مملكتي باز نداشت بلكه خود دوشادوش مرحوم جنيدي در پيشگيري امور مربوط به بانوان سهم به سزايي داشت.
-از جمله فعاليت‌هاي خانم جنيدي مي‌توان به 1- تشكيل انجمن اسلامي بانوان در شهرهاي پيشوا و رودسر و پذيرش مسئوليت اين تشكل‌ها.2- سرپرستي خواهران در مناطق مختلف براي سازماندهي كمك‌هاي نقدي و غيرنقدي به جبهه‌ها.3- جذب و اعزام نيرو جهت انجام تداركات رزمندگان اسلام ( لازم به ذكر است اولين كاروان خواهران با مسئوليت و سرپرستي ايشان راهي جبهه‌ها شد و خودشان هم 9 ماه سابقه‌ي حضور در جبهه دارند. ) 4- مديريت حوزه‌ي علميه‌ي خواهران در رودسر.5- تأسيس حوزه‌ي عمليه‌ي خواهران در پيشوا و مديريت مالي حوزه‌ي خواهران پيشوا. 6- دبير كميسيون امور بانوان رودسر در طول اقامت در اين شهرستان.7- مسئول انجمن بانوان نيكوكار رودسر در طول مدت اقامت در اين شهرستان.8- تربيت شاگردان علوم ديني و اعزام آن‌ها به مناطق محروم و مراكز فرهنگي جهت تبليغ دين. 9- برگزاري كلاس‌هاي احكام و تفسير و مراسمات مختلف و اجراي برنامه‌هاي تبليغي. و اين تنها شمه‌اي است از بحر عظيم رشادت‌ها و مجاهدت‌هاي شيرزنان كه تا امروز بر ميثاق خود با ولايت وفادار مانده و براي حفظ اين ميراث ارزشمند از هيچ تلاش و كوششي دريغ نمي‌ورزند.
-حالا حاج خانم فقط با ياد 4 پسرش نصرالله، رضا، محمد و حاج عبدالحميد روزها را سپري مي‌كند تا وقت ديدار برسد و آن‌ها شافع او باشند.

راوي:بتول جنيدي جعفري
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيدان حسني

يادم هست با بچه‌ي روي كولم مي‌رفتم مزرعه‌ي مردم كار مي‌كردم، در فصل‌هايي كه كشاورزي نبود نيز حصير مي‌بافتم و كارهاي خانه را بچه‌ها انجام مي‌دادند. دلم مي‌خواست بچه‌هايم اهل نماز و روزه باشند. تمام لوازم مربوط به تحصيلشان را تا كلاس سوم ابتدايي با پول كارگري تهيه كردم.
عظيم من، هرجا كه انجمن قرآن و دعا بود مي‌رفت. هيچ‌وقت نمازش ترك نمي‌شد، او تنها براي رضاي خدا كار مي‌كرد. هر موقع عكس شهيدي را روي ديوار مي‌ديد به من مي‌گفت: «مامان ببين اين‌ها چه‌قدر خوشبختند؛ مي‌شه يك روز عكس من رو هم روي ديوار بچسبانيد.
نهم مردادماه سال 1362 بود كه كاظم شهيد شد. او 3 فرزند داشت. پيش از شهادت در نامه‌اي براي عظيم نوشت تا وقتي هستي از بچه‌هايم مراقبت كن». دلم مي‌خواست عظيم گوش به حرف او بسپارد.
اما گفت: «مادر تو مي‌داني امام حسين (ع) در كربلا كسي را نداشت كه به او كمك كند. آن روز ما نبوديم كه به نداي هل من ناصر ينصرني او لبيك گوييم. حالا دوباره عاشورا شده و جبهه‌هاي ما كربلاست. ما چگونه امام را تنها بگذاريم.»
مي‌دانستم او هم شهيد مي‌شود. بعد از شهادت كاظم گفتم: «فداي سر امام حسين (ع)». عظيم هم 2 سال بعد شهيد شد. آخرين‌بار به من گفت: «مادر! ناراحت نباش. ما مي‌رويم راه كربلا را باز مي‌كنيم تا شما بتوانيد به زيارت حضرت اباعبدالله (ع) برويد».
خودم هردو پسرم را به خاك سپردم. روي پيشاني‌شان مهر كربلا را گذاشتم و گفتم: «سلامم را به حضرت ام‌ابيها مادر علي اكبر (ع) و حضرت زهرا (س)، امام حسين (ع) و حضرت عباس (ع) برسان. حالا هربار كه وصيت‌نامه‌ي عظيم را مي‌خوانم جگرم آتش مي‌گيرد:
«الآن دوستانم را مي‌بيني و مرا نمي‌بيني. شايد حسرت بخوري كه من كنارتان نيستم اما مادرم: تو در آن دنيا نزد مادرمان حضرت فاطمه زهرا (س) روسپيد خواهي بود. اگر دين اسلام در خطر باشد جان علي‌اصغر (ع) نيز ناچيز است».
«عظيم و كاظم از ميان ما رفتند. بهاي خون آن‌ها آزادي ما شد. كاش فقط خون آنان را پايمال نكنيم».

راوي:خديجه مطلوبي
منبع:ماهنامه وصال
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد علي ذاكري


ـ وقتي براي رفتن به جبهه بدرقه‌اش كرديم، خيلي‌ها گفتند: آره ديگه به كساني كه به جبهه مي‌روند، دويست هزار تومان پول مي‌دهند... چند سال از آن روزها گذشته ولي آن زخم زبان را هنوز به ياد دارم. ـ 12 روز بعد تماس گرفت، اول با همسر عمويش صحبت كرد، بعد با من. گريه نمي‌گذاشت حرفي بزنم. پرسيد: چرا گريه مي‌كني؟ گفتم: به خاطر اين‌كه تو رفتي و من تو را سير نديدم. گفت: ان‌شا‌الله به زودي مي‌آيم، هنوز كه چيزي نشده. من هر چه خواستم بگويم التماس دعا، گريه نگذاشت. هنوز كه هنوز است حسرت گفتن التماس دعا در دلم مانده است. ـ قبل از مراسم چهلم، وسايل و ساكش به دستمان رسيد. وسايلش هم يك دوربين عكاسي، قرآن، شلوار و راديو و يك پيراهن بود. در وصيت‌نامه سفارش كرده بود كه مرا در وادي‌رحمت كنار دوستانم دفن كنيد. بعداً من هر وقت علي را در خواب ديدم گفت: هر چه احسان داريد بياوريد در وادي رحمت، من آن‌جا هستم كنار دوستانم. فقط به خاطر تو و پدر قبرستان ستّارخان مي‌آيم. 11 سال قبر علي در قبرستان ستّارخان بود و هر پنج‌شنبه صبح به وادي رحمت مي‌رفتم و بعد از ظهرها به ستّارخان. ـ دلمان مي‌خواست به وصيتش عمل كنيم؛ اما امام (ره) فرمودند بايد 6 سال بگذرد. تا اين‌كه 11 سال بعد مسئول قبرستان ستّارخان اعلام كردند كه اين قبرستان در مسير خيابان افتاده و هر كس خود بايد تكليف جنازه‌اش را روشن كند. صبح روز نوزدهم آذرماه سال 1372 مصادف با سالگرد علي نبش قبر انجام شد. ـ چون سال 1361 موقع خاك‌سپاري، علي را نگاه نكردم، حسرت ديدن چهره‌اش به دلم مانده بود. دلم مي‌خواست علي را كه از قبر درمي‌آوردند، ببينم كه واقعاً علي بود تا دلم راحت شود و يقين پيدا كنم، در همان حال احساس كردم كه خدا علي را برايم نگه داشته تا من دوباره آن را ببينم تا يقين كنم علي است. بعد از 11 سال چادرم را رويش انداختم و نايلون صورتش را باز كردم، دستم خوني شد، صورتش را نديدم كه يقيني در دلم نشست. دستم را بر دلم گذاشتم و گفتم: خدايا! تو را شكر مي‌كنم، پسرم خودش است، هر چقدر سعي كردم كه يعقوب، پسر بزرگم بگذارد صورتش را ببوسم، موفق نشدم. گفتم: خدايا تو را شكر مي‌كنم، دستم را گذاشتم روي كفن. گفتم: خدايا پسرم را ديدم. راحت شدم. صورتش را بوسيدم اما نايلون را كامل باز نكردم، احساس كردم كه علي ناراحت مي‌شود. علي را در قبر گذاشتيم و آمديم و برايش شام غريبان گرفتيم.
منبع:ماهنامه وصال - صفحه: 42
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد علي اكبر سيلانيان

-فرزندم علي‌اكبر سيلانيان ( جاسم ) در نيمه شب هجدهم ماه مبارك رمضان در عراق به دنيا آمد. صبح زود همان روز قبل از اين كه نگاه غريبه‌اي به صورت او بيافتد، او را بغل كرد و به حرم آقا امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) و زيارت‌گاه‌هاي نزديك محل سكونتمان برد و بعد از 2 ساعت او را به منزل بازگرداند.
-چهل روز داشت، رسم بر اين بود كه روغن بادام به بچه‌ها مي‌دادند. من آن موقع خيلي جوان بودم. نصف استكان روغن بادام به بچه دادم. حالت خفگي به بچه دست داد. دوان‌دوان او را به مطب دكتر رساندم. تمام بدنش كبود شده بود. از او صدايي در نمي‌آمد؛ دكتر گفت:‌« خيل دير شده، بچه‌ات خفه شده است. » دست و پاهاي بچه را بستند و روكشي روي او كشيدند. بچه مرده بود. من هم از منزلمان تا حرم حضرت ابوالفضل (ع) پاي برهنه دويدم. در حرم بسته بود. زنجيرها را گرفته بودم و پشت سر هم مي‌گفتم: « يا ابوالفضل بچه‌ام را از تو مي‌خواهم. » يك دفعه ديدم يكي از خادم‌هاي حرم نزد من آمد و گفت: چرا بي‌تابي مي‌كني؟ گفتم: سيدهاشم، بچه‌ام مرد. زود در حرم را باز كن مي‌خواهم نزد آقااباالفضل (ع) بروم. او گفت: بچه‌ات خوب شده؛ آن سيد دست در بدن نداشت. پرسيدم: سيدهاشم، دستت چي شده؟ كه يك‌باره آن فرد ناپديد شد و من متوجه شدم آقاعباس‌بن‌علي (ع) بوده و من به اشتباه او را سيدهاشم صدا مي‌زدم. وقتي به خانه برگشتم، علي‌اكبر زنده بود.
-وقتي امام (ره) به عراق آمدند، منزلشان كنار منزل ما بود. ديوار خانه‌ي ما سوراخي داشت كه او هميشه از داخل اين سوراخ، ساعت‌ها به امام (ره) نگاه مي‌كرد و مي‌گفت:‌« من سيد را دوست دارم. » هر روز صبح كه امام به حرم مي‌رفتند، فوري خود را به ايشان مي‌رساند و سلام مي‌كرد؛ امام (ره) نيز دستي بر سرش مي‌كشيدند.
-چند ماه قبل از شهادت ازدواج كرد وقتي از جبهه برگشت، به او گفتم: جاسم ( علي‌اكبر ) همسرت باردار است. كنار باغچه نشست و گفت: « اگر من شهيد شوم و فرزندم پسر بود، ابوالفضل و اگر دختر بود، اسم او را زينب بگذاريد. »بعد هم براي همه‌ي خواهرانش لباس سرمه‌اي خريد. روز بعد راهي سفر شد. از من خواهش كرد به بدرقه‌اش نروم و من فقط همين يك بار او را بدرقه نكردم.
-شب قبل از شهادت علي‌اكبر خواب ديدم كه پرنده‌اي در خانه‌ي ما لانه كرده بود و دايم جيغ مي‌كشيد و اطراف خانه بال مي‌زد. هر وقت اين طرف و آن طرف مي‌پريد، بال‌هايش روي زمين مي‌ريخت. فرداي آن روز خبر شهادت او به من رسيد.
-اما انگار او هميشه با من است و هر وقت مشكلي دارم، حضور او را كاملاً احساس مي‌كنم. چند سال پيش فرزندم ( برادر شهيد ) تصادف كرد و ضربه‌ي مغزي شد. دكترها از او قطع اميد كرده بودند و من دايم از جاسم ( علي‌اكبر ) و شهدا شفاي او را مي‌خواستم. يك شب در خواب ديدم جاسم خيلي نوراني است و به شكل نوري نزد من آمد و گفت: « مادر چه‌قدر سراغ شهدا را مي‌گيري، برادرم مشكلي ندارد. » فرداي آن روز فرزندم رو به بهبودي رفت و مشكلش رفع شد.

منبع:مجله الغديريان
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ده خاطره از ده مادر شهید

1)

نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»


2)

برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»


3)

کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.



4)

صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.




5)

بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»




6)

به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»



7)

پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.




8)

همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.




9)

اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.




10)

بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»




منبع :کتاب مادران شهدا از مجموعه کتابهای روزگاران انتشارات روایت فتح

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد شهيدان نيك پي
**اهل عليسرود بودم و خانه‌دار. 15 سال بيشتر نداشتم كه ازدواج كردم. همسرم مردي كشاورز بود و از اين طريق معاش خانواده را تأمين مي‌كرد و ما نسبتاً وضع مالي خوبي داشتيم.
بچه‌ها كارهاي باغ را انجام مي‌دادند و بعضي وقت‌ها هم در منزل كار انجام مي‌دادند. وقتي به سن تحصيل رسيدند، آن‌ها را به لاهيجان فرستاديم و به لطف خدا توانستيم خرج تحصيلشان را بدهيم. وقتي تصميم گرفتند كه عازم ميدان نبرد شوند، من و پدرشان رضايت داديم و آن دو عاشقانه پا به ميدان نهادند.
پسر اولم در منطقه‌ي استخر در پادگاني به نام سوده در نانوايي كار مي‌كرد كه دشمنان انقلاب او را در تنور نانوايي انداختند. بدنش سوخته و كاملاً سياه شده بود. بعضي از جاهاي بدنش كمي سپيدتر بود و من او را از انگشترش شناختم. مي‌خواستيم آن را از دستش بيرون بياوريم اما نمي‌شد. حتي قابل غسل دادن هم نبود. پسر دومم نيز در هنگام بازگشت از عمليات به روي مين رفت و شهيد شد. دلم مي‌خواست فرزندانم را ببينم اما ديگران نمي‌گذاشتند؛ اما من رفتم و فرزندم را ديدم، حتي مي‌خواستم بغلش كنم ولي چون روده‌هايش بيرون بود، نمي‌شد. فقط يك دست و صورتش سالم بود و دست ديگرش شكسته بود.
**كمي او را نگاه كردم و ديگر يادم نيست كه چه اتفاقي افتاد.
**حالا هرازگاهي علي‌رضا و محمدرضا را در خواب مي‌بينم، در رؤيايي شيرين. آن دو را شاد و مسرور در كنار خودم مي‌بينم. از روز شهادت آن‌ها سال‌ها گذشته است اما من هنوز هم در هيچ مراسم عروسي شركت نكرده‌ام. وقتي خبر عروسي مي‌شنوم، ياد علي‌رضاي 21 ساله و محمدرضاي 19 ساله مي‌افتم كه اگر آن‌ها هم بودند خودم برايشان عروسي مي‌گرفتم. هرچند كه آن‌ها الآن در جوار رحمت حق، زيستني تازه را تجربه مي‌كنند و تولدي دوباره يافته‌اند.

راوي:كلثوم خواس
منبع:ماهنامه ستارگان درخشان - صفحه: 4
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نور چشم مادری در آتش مرصاد سوخت​


مادر شهید اصغر نیکی: پیکر پسرم را ندیدم، منافقین پیکرش را سوزانده بودند و تنها او را از پلاکش شناختند. به اینجای صحبتش که رسید غمی عمیق در چشمانش دیده می‌شد.

به گزارش یاشهید ، در قرار عاشقی پنجشنبه‌های شهدایی و این بار همراه مادرم به بهشت زهرا(س) رفتیم. مراسمی برای شهدا برپا بود. یکی از آشنایان که عکاس است (آقای سلطان محمدی) را آنجا دیدم. چند هفته پیش درباره چند مادر شهید که هر هفته با هم بر سر مزار فرزندانشان می‌آیند و با هم تا عصر آنجا می‌نشینند و هر هفته نذری و خیرات می‌دهند صحبت کرده بودیم. خیلی دوست داشتم مادران آن شهدا را ببینم، بعد از مراسم خواهش کردم همراه هم نزدشان برویم، اشتیاق و اصرارم را که دید قبول کرد و همراه مادرم به سمت قطعه‌ شهدا به راه افتادیم. هرچه گشتیم خبری از مادران شهدا نبود. نا امید شدم و در دلم گفتم حتما لیاقت نداشتم. در همین فکر بودم که آقای سلطان محمدی یکی از مادران شهدا را دید و گفت ایشان یکی از همان مادران هستند. مادری که هر هفته به دیدار فرزندش می‌آید. قرار هر هفته مادر و فرزند.
مادری که وقتی پرسیدیم مزار پسرتان کجاست؟ گفت همینجا. عشق مادری که دلش می‌خواست مزار فرزندش را ببینیم. حدود 300 متر رفتیم تا بر سر مزار شهید اصغر نیکی برسیم. کنار مزار فرزندش صندلی گذاشته بود که مهمانانش اذیت نشوند، به اتفاق مادر شهید کنار مزار شهید نیکی نشستیم، به سنگ سرد مزار پسرش خیره شد و انگار در دنیای کودکی فرزندش غرق شد. فاتحه‌ای خواندم و در سکوت به چشمان پر از حسرت دیدار پسرش نگاه کردم و آرام پرسیدم کجا شهید شدند؟ انگار منتظر بود من چیزی بپرسم تا هرچه از کودکی تا شهادت فرزندش در دل دارد بگوید. با آهی کوتاه گفت: اصغر فرزند اول و نور چشمم بود. 1349 به دنیا آمد، اما شناسنامه‌اش را یک سال بزرگتر گرفته بودیم و در شناسنامه تولدش 11 شهریور 1348 است. جز اصغر چهار فرزند دیگر هم دارم اما هر گلی بوی خودش را دارد.
چشمانش پر از اشک شد و با بغض ادامه داد: کلاس نهم بود که درسش را رها کرد. نتوانستم نگهش دارم. هرچه گفتم درس بخوان قبول نکرد و رفت. می‌گفت همین که خواندم کافی است و باید برای دفاع از خاکم باید بروم. دوست داشت شهید شود. عاشق شهادت بود. دو سال در جبهه جنگید، شیمیایی شد و سوخته بود. وقتی بهتر شد دوباره به جبهه برگشت و 11 مرداد 1367 در عملیات مرصاد به شهادت رسید. بعد از شهادتش جنگ تمام شد. پیکر پسرم را ندیدم، منافقین پیکرش را سوزانده بودند و تنها او را از پلاکش شناختند. به اینجای صحبتش که رسید غمی عمیق در چشمانش موج می‌زد.
هوا داشت تاریک می‌شد و می‌خواست به خانه برگردد، به ناچار و برخلاف میل باطنی‌ام مجبور شدم خداحافظی کنم. هنگام خداحافظی گفت من هر هفته اینجا هستم، بیا ببینمت. با غوغایی که در دل داشتم قول دادم و با چشمی گریان خداحافظی کردم. غصه‌هایی که در دل این مادر بود را می‌شد از چشمانش دید، اما چنان محکم قدم بر می‌داشت که گویی زمین دلش می‌خواست زیر پایش از خجالت آب شود. با خودم گفتم ای کاش از پسرش فرزندی به یادگار داشت و با نگاه کردن به او درخت امید در دلش جوانه می‌زد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


۱۲ فروردین سالروز ولادت شهید همت است، پدر و مادر شهید در کتاب «ماه همراه بچه‌هاست» خاطره‌ای کمتر شنیده شده از تولد فرزنداشان را بیان می‌کنند.

به گزارش یاشهید ، 12 فروردین ماه مصادف با تولد شهید محمدابراهیم همت، فرمانده شجاع هشت سال دفاع مقدس است که با حضور در عملیات‌های مهمی همچون فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان و خیبر در اسفندماه سال 1362 در جریان عملیات خیبر به شهادت رسید.
در توصیف ابعاد شخصیتی و فعالیت‌های شهید همت تاکنون کتاب‌های زیادی نوشته شده است، یکی از بهترین کتاب‌ها در این زمینه اثر «ماه، همراه بچه‌هاست» که به قلم گلعلی بابایی در نشر بیست و هفت نوشته شده است. انتشارات 27 با طراحی مجموعه کتاب‌های «بیست و هفت در 27» سرگذشت‌نامه 27 فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله را به رشته تحریر درآورد که کتاب «ماه همراه بچه‌هاست» با سرگذشت‌نامه‌ سردار شهید محمدابراهیم همت، دومین جلد از این مجموعه است.
نام این کتاب از یکی از خاطرات شهید همت برداشته شده است. گلعلی بابایی، نویسنده این کتاب در توصیف این خاطره به نقل از یکی از همرزمان شهید همت می‌نویسد:
“نهم مهرماه 1361، شب عملیات مسلم‌ابن عقیل در سنگر دیدگاه ایستاده بودم. حاج همت و دیگر برادران هم حضور داشتند. بی‌سیم کار می‌کرد. اوضاع شلوغ بود و گردان‌ها از نقطه رهایی عبور کرده بودند. حاج همت ساکت و آرام به آسمان خیره شده بود و اشک می‌ریخت. کمتر کسی به ایشان توجه داشت. همه سرگرم کار خودشان بودند. از حالت حاجی تعجب کردم. ابتدا به خودم اجازه ندادم چیزی بپرسم، اما طاقت نیاوردم. جلو رفتم، حال او را جویا شدم. حاج همت به بالا اشاره کرد و گفت: «خوب به ماه نگاه کن.» به آسمان نگاه کردم. به نظر می‌رسید ماه در حال حرکت است.
حاج همت ادامه داد: «ماه لحظه به لحظه نیروهای ما را همراهی می‌کند. جایی که نیروها در معرض دید دشمن قرار می‌گیرند، ماه زیر ابر می‌رود و جایی که از دید دشمن خارج می‌شوند و نیاز به روشنایی دارند، ماه از زیر ابرها بیرون می‌آید و همه‌جا را روشن می‌کند.» در همان حال حاجی که به شدت منقلب شده بود، از پشت بی‌سیم به فرمانده گردان‌ها گفت: «به حرکت ابرها و ماه توجه داشته باشید…»”
در بخش ابتدایی این کتاب با عنوان «کار ارباب خودمان است» خاطره‌ای عجیب از تولد شهید همت به نقل از پدر و مادر ایشان ذکر شده است که اشاره به آن در روز تولد او خالی از لطف نیست.
در بخش ابتدایی این خاطره که به نقل از “بانو نصرت همت”، مادر شهید همت نقل شده است، می‌خوانیم:
«حبیب دو سالش بود، دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب بود. یعنی از کاظمین تا کربلا سر حال بودم، به کربلا که رسیدم حالم بد شد. شب شد، گفتند: ببریمش دکتر. بردند، بعد آمدیم. گفتم: الان می‌روم پیش دکتر واقعی. رفتم حرم، نمی‌توانستم روی پاها بایستم. همان‌جا پای ضریح نشستم.
سر گذاشتم روی شبکه‌های ضریح گفتم: یا امام حسین! من از خودم نمی‌ترسم که بروم. به حرف هیچ‌کس هم گوش نمی‌دهم. فقط می‌ترسم من قاتل این بچه بشوم. نگذار همچنین بلایی سرم بیاید. گریه می‌کردم، زیارت می‌کردم، حرف می‌زدم. برگشتم خانه و شام را خوردم و خوابیدم. خواب دیدم نشسته‌ام پای ضریح دارم به این خانم‌های قدبلندی نگاه می‌کنم که روبنده‌ی عربی دارند. به خودم می‌گفتم چه باحیا هستند این‌ها که یکی از آنها آمد پیش من گفت خانم! گفتم: بله. دست کرد از زیر چادرش یک بچه قشنگ درآورد داد به من. چادرم را هی می‌کشید روی صورتش می‌گفت: بچه‌ات که از دست رفت ولی برای اینکه دست خالی برنگردی این را بگیر با خودت ببر. به کسی هم نشانش نده. فقط یادت باشه اسمش را بگذار محمد ابراهیم. او از ماست و پیش ما هم برمی‌گرده. یک هم‌چنین چیزی گفت.
صبح که بیدار شدم رفتم خوابم را برای مادر شوهرم تعریف کردم. گفت: باز یک پسر گیرت می‌آید. ذوق کردم. گفت: اما نمی‌خواهد به هر کسی بگویی. نگفتم. وقتی به دنیا آمد اسمش را گذاشتیم محمدابراهیم.
مرحوم علی اکبر همت [پدر شهید همت] جزئیات بیشتری از این خاطره را تعریف کرده و می‌گوید:
«پاییز سال 1333 به همراه جمعی از همشهری‌ها برای زیارت حرم امام حسین علیه السلام راهی کربلا شدیم. آن روزها سفر به کربلا خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. مخصوصاً برای همسر من که باردار هم بود. بعد از آنکه مأموران مرزی عراق اجازه دادند، به سمت خانقین حرکت کردیم. راه پر از دست‌انداز باعث شد تا حال همسرم بد شود. پرسان پرسان بردیمش پیش یک دکتر عراقی. معاینه‌اش کرد و گفت: بچه صددرصد سقط شده!
برگشتنی با درشکه آمدیم، رفتیم منزل‌مان که مقابل حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود. تا چشم مادرش افتاد به حرم طاقت نیاورد. گریه کرد و گفت: من هزار کیلومتر، 2 هزار کیلومتر راه آمده‌ام، بیایم خدمت امام برسم، نه اینکه بروم یک گوشه بنشینم. هرچه اصرار کردم که حالش خوب نیست و باید مدارا کند افاقه نکرد. مجبور شدم ببرمش حرم. تا نیمه شب آنجا بود و وقتی برگشت از او پرسیدم: حالت؟ گفت: بهترم. رفتیم منزل. با پتو برده بودیمش و حالا داشت با پای خودش برمی‌گشت. خوابیدیم. نیمه شب ناگهان دیدم که صدای گریه می‌آید. بلند شدم دیدم نشسته سرجایش دارد گریه می‌کند. گفتم: چی شده؟ درد باز آمده سراغت؟ سر تکان داد. حرف نمی‌زد. گریه هم امانش نمی‌داد. فقط توانست بگوید: نه.
گفت: خواب دیدم. خواب دیده بود که یکی از زن‌های عرب حرم، سیاه‌پوش و قد بلند، آمده بچه‌ای را داده به او و گفته: این بچه را بگیر. بچه را که از دست زن می‌گیرد از خواب می‌پرد. می‌نشیند به گریه کردن. مادرم کنارش بود دلداری‌اش می‌داد. می‌گفت: خیالتان تخت. بچه سالم است. گفتم: دکتر که شنیدی چی گفت؟ گفت: دکتر را ولش کنید. از این حرف‌ها زیاد می‌زنند. این خواب نشانه‌ است.
شب گذشت. صبح بلند شدیم رفتیم پیش همان دکتری که گفتم. معاینه‌اش که تمام شد، ماتش برد. همین‌طور نگاهمان می‌کرد. حرف نمی‌زد. گفتم: چی شده؟ نمی‌فهمید چی می‌گویم. یک عرب همراهمان برده بودیم، مش علی پور (کفشدار حرم) که برایمان بگوید او چی می‌گوید یا ما چی می‌گوییم. به دکتر گفت چی می‌گویم. دکتر نمی‌توانست باور کند بچه سالم است. می‌گفت: قابل باور نیست. شما دیشب رفتید پیش کی؟ منظورش دکتر بود. گفتیم: دکتر دیگری نرفتیم. مستقیم رفتیم خانه خوابیدیم. دکتر گفت: یعنی هیچ دوا و درمانی نکردی؟ بیمارستان و جایی نرفتید؟ گفتم: نه. دکتر گفت: غیرممکن است. مادر و بچه هر دو باید …
به مش علی‌پور گفت: کار کیه؟ مش علی‌پور گفت: همان اصل کاری. به من گفت: مگر نرفتید حرم؟ گفتم: چرا. خندید و گفت: کار ارباب خودمان است پس. دکتر تا شنید چی شده و کجا رفته‌ایم هر چی پول ویزیت و نسخه داده بودیم را به ما برگرداند. یک مشت دارو هم نوشت و گفت: خیلی مواظب‌شان باشید. هردویشان از خطر جستند، بچه بیشتر.
4 ماه کربلا ماندیم و برگشتیم. نیمه بهمن رسیدیم شهرضا. بچه صبح روز سیزدهم فروردین 1334 به دنیا آمد. اسمش را به خاطر آن خواب و آن عزیزی که حدس می‌زدیم حضرت زهرا علیه السلام باشد، گذاشتیم محمد ابراهیم.»
 

Similar threads

بالا