[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه ديگرش كنار گوشي تلفن يك كامپيوتر بچشم ميخورد نيكا حدس زد آنجا اتاق كار كيانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روي مبل چرمي كنار اتاق نشست و پلكهايش را روي هم فشرد ، نيكا پيش رفت و گوشي را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حاليكه مطمئن بود هيچ كس گوشي را بر نخواهد داشت . چند لحظه اي گوشي را در دستش فشرد ، ولي بيهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كيانوش كرد. او چنان بيحركت نشسته بود كه گويا بخواب رفته است. نيكا آرام آرام به او نزديك شد و آهسته گفت: " كسي جواب نميده."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي آنكه چشمهايش را باز كند زمزمه كرد:"خيالتون راحت شد؟" نيكا بجاي آنكه پاسخي دهد گفت:" ميتونم برم؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اين زودي از اينجا خسته شديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي چي اصرار كرديد كه بريد؟ من سعي كردم امروز بشما خوش بگذره ولي ظاهرا موفق نبودم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اصلا اينطور نيست باور كنيد به من خيلي خوش گذشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس براي چي بهانه مي آريد كه بريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هم شما و هم من خوب مي دونيم كه علت عدم حضور ايرج خان در جمع ما چيه؟ اون نظر مساعدي نسبت به من نداره، جز اينه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نمي دانست چه بگويد . بنابراين سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما مي دونستيد ايشون منزلتون نيستند . پس به اين نتيجه مي رسيم كه صحبتهاي شما بهونه ايه براي رفتنتون."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نميخواستم بيش از اين مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با ديگران زود دلتنگ مي شيد . اين رو از ظاهرتون براحتي ميشه فهميد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين هم يه بهانه ديگه...... خوب راه رو كه بلديد ، لطفا منو تنها بذاريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخي نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهي كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ايرج را با مادر در ميان گذاشت آنگاه در گوشه اي تنها نشست ساعتي گذشت ، ولي از كيانوش خبري نشد و ظاهرا براي كسي هم مهم نبود، زيرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كيومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در اين ميان تنها او بود كه هم صحبتي نداشت و منتظر كيانوش بود . ولي اين انتظار بطول انجاميد و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتي بر سر ميز غذا نشست عذرخواهي مختصري نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذيرايي نمايند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهاي متنوع و رنگارنگ بود، و شام نيز در محيطي دوستانه صرف شد اما در حين صرف شام نيز كيانوش كلامي با نيكا سخن نگفت، چهره اش را غباري از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته مي نمود. بعد از صرف چاي مهمانها كم كم براي رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد براي رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمي با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در اين ميان كيانوش باز هم غايب بود وقتي آنها داخل باغ شدند نيكا كيانوش را ديد كه انتظار آنان را مي كشيد . دكتر پيش آمد تا با او نيز خداحافظي كند اما كيانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و اين برايش لذتبخش بود . بزودي آنها داخل اتومبيل كيانوش جاي گرفتند و ماشين درحاليكه خانم مهرنژادپيوسته ازكيانوش ميخواست آرام براند براه افتاد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ماشين سكوت دلنشين خيابانهاي شب زده را درهم مي شكست و پيش مي رفت كيانوش در سكوت مي راند، نيكا در آينه صورت مغموم او را مي ديد و لبهايش را كه گويي بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش ميخواست كيانوش را وادار به صحبت كند . براي همين آهسته پرسيد:" آقاي مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لحظه اي سربلند كرد و از آينه نگاهي به نيكا انداخت . او احساس كرد در اين نگاه كلام و مفهوم خاصي نهفته است كه او نميتواند بفهمد:" دلم براي منزلتون تنگ شده، ميخواستم يه باره ديگه اونجا رو ببينم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خيلي كه تغيير نكرده؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، مثل سابق، شما كه سري بما نمي زنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اين به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زياده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهاي آرام ماشين نيكا را به عالم خواب مي كشاند در اينحال او بي اختيار آنچه را كه از دفتر خاطرات كيانوش خوانده بود، مرور ميكرد و همه آنچه را از او شنيده بود در ذهن خود تصوير مي نمود، با آنكه هرگز عكسي از نيلوفر نديده بود، براحتي اورا در ذهن خود مجسم مي نمود. دكتر به آهستگي با كيانوش شروع به صحبت كرد. شايد راجع به وضعيت روحي و بيماريش سوال ميكرد اما نيكا اشتياقي به شنيدن نداشت و بيشتر ترجيح مي داد به روياي خود بپردازد حتي آرزو ميكرد راه طولاني تر شود تا او همچنان در اينحال باقي بماند وقتي چشمانش را گشود تا خانه راهي نمانده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***********************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همين كه گفتم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا رودر رويش ايستاد و فرياد زد:" بيخود گفتي."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج كمي جا خورد، ولي بروي خود نياورد و اوهم فريادكشيد:" توهمسرمن هستي ، هرجا برم باهام مي آيي."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من پا اون طرف مرز نمي ذارم، حتي اگه تو به من وعده بهشت بدي![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گوش كن دختر، ما مي ريم پيش شادي ، تو تنها نخواهي بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون كه رفته پشيمونه، حالا تو نمي خواي بري پيشش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من مطمئنم تو پشيمون نمي شي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من به تظمين تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوري ميتوني مادرت روبا اينحال مريض رها كني و بري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون ديگه بخودم مربوطه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس حرفهاي اساسي كه ميخواستي بزني اينها بود، تو در اين چند ماه منو ديوونه كردي، ديگه نميتونم تحمل كنم، هر روز يه ساز ميزني، ببين ما قبل از ازدواج راجع به اين مساله به توافق رسيده بوديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونم ، ولي تو بايد كمي منطقي باشي، من اينجا نمي تونم كار كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قحطي كار اومده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاري كه مناسب من باشه، بله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه حضرت والا كي هستي؟ چقدر پر مدعا![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با من بحث نكن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه نميايي باشه مساله اي نيست من تنها ميرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به جهنم هر قبرستوني دوست داري برو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه ميرم و تا زمانيكه قول اومدن ندي، برنميگردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش اين خبرو تو خوابم نخواهي شنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما مي ريم مي بيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نِ ....... مي ....... ريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ايرج نيز بدنبال او دويد . او پله ها را با سرعت طي كرد و از روي مبل داخل هال كيفش را برداشت . ايرج مقابلش ايستاد و گفت:" حالا كجا؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميرم خونه خودمون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- صبر كن تا مادرت بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مادرت شب اينجا مي مونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بمونه ، من نمي مونم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور ميل خودته ، ولي سعي كن به حرفهام فكر كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خون نيكا بجوش آمد و فرياد زد:" ساكت شو!"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد بي آنكه خداحافظي كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتي پايش را به كوچه گذاشت ديگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گريستن كرد . عابرين با تعجب به او نگاه ميكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گريست. احساس شكست و خستگي ميكرد. قدمهايش چنان سست و لرزان بود كه گويا در ميان ابرها قدم بر ميداشت . زماني به اين سو و آني بسوي ديگر متمايل ميشد و تنه اي از عابري ميخورد و بي اعتنا به راهش ادامه مي داد. در اين لحظات به سر چهارراهي رسيد ، ولي همچنان بي تفاوت و بي حوصله قدم به خيابان گذاشت . راننده اي كه از مقابل مي آمد عابري را ديد كه گويا در خواب قدم بر ميدارد با آنكه فهميد او ابدا متوجه خيابان نيست، اما از آنجا كه سرعتش بسيار زياد بود نتوانست بموقع اتومبيلش را متوقف سازد و در مقابل ديدگان حيرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمين خورد. راننده لحظه اي به جسم بيهوش او نگريست، و شيارهاي خون كه تا چندين متر آنطرف تر پاشيده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. ديدن مصدوم در ميان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بيندازد.بي اختيار پايش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرين بتوانندكاري انجام دهندازصحنه گريخت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي آنكه چشمهايش را باز كند زمزمه كرد:"خيالتون راحت شد؟" نيكا بجاي آنكه پاسخي دهد گفت:" ميتونم برم؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اين زودي از اينجا خسته شديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي چي اصرار كرديد كه بريد؟ من سعي كردم امروز بشما خوش بگذره ولي ظاهرا موفق نبودم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اصلا اينطور نيست باور كنيد به من خيلي خوش گذشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس براي چي بهانه مي آريد كه بريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هم شما و هم من خوب مي دونيم كه علت عدم حضور ايرج خان در جمع ما چيه؟ اون نظر مساعدي نسبت به من نداره، جز اينه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نمي دانست چه بگويد . بنابراين سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما مي دونستيد ايشون منزلتون نيستند . پس به اين نتيجه مي رسيم كه صحبتهاي شما بهونه ايه براي رفتنتون."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نميخواستم بيش از اين مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با ديگران زود دلتنگ مي شيد . اين رو از ظاهرتون براحتي ميشه فهميد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين هم يه بهانه ديگه...... خوب راه رو كه بلديد ، لطفا منو تنها بذاريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخي نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهي كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ايرج را با مادر در ميان گذاشت آنگاه در گوشه اي تنها نشست ساعتي گذشت ، ولي از كيانوش خبري نشد و ظاهرا براي كسي هم مهم نبود، زيرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كيومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در اين ميان تنها او بود كه هم صحبتي نداشت و منتظر كيانوش بود . ولي اين انتظار بطول انجاميد و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتي بر سر ميز غذا نشست عذرخواهي مختصري نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذيرايي نمايند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهاي متنوع و رنگارنگ بود، و شام نيز در محيطي دوستانه صرف شد اما در حين صرف شام نيز كيانوش كلامي با نيكا سخن نگفت، چهره اش را غباري از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته مي نمود. بعد از صرف چاي مهمانها كم كم براي رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد براي رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمي با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در اين ميان كيانوش باز هم غايب بود وقتي آنها داخل باغ شدند نيكا كيانوش را ديد كه انتظار آنان را مي كشيد . دكتر پيش آمد تا با او نيز خداحافظي كند اما كيانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و اين برايش لذتبخش بود . بزودي آنها داخل اتومبيل كيانوش جاي گرفتند و ماشين درحاليكه خانم مهرنژادپيوسته ازكيانوش ميخواست آرام براند براه افتاد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ماشين سكوت دلنشين خيابانهاي شب زده را درهم مي شكست و پيش مي رفت كيانوش در سكوت مي راند، نيكا در آينه صورت مغموم او را مي ديد و لبهايش را كه گويي بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش ميخواست كيانوش را وادار به صحبت كند . براي همين آهسته پرسيد:" آقاي مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لحظه اي سربلند كرد و از آينه نگاهي به نيكا انداخت . او احساس كرد در اين نگاه كلام و مفهوم خاصي نهفته است كه او نميتواند بفهمد:" دلم براي منزلتون تنگ شده، ميخواستم يه باره ديگه اونجا رو ببينم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خيلي كه تغيير نكرده؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، مثل سابق، شما كه سري بما نمي زنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اين به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زياده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهاي آرام ماشين نيكا را به عالم خواب مي كشاند در اينحال او بي اختيار آنچه را كه از دفتر خاطرات كيانوش خوانده بود، مرور ميكرد و همه آنچه را از او شنيده بود در ذهن خود تصوير مي نمود، با آنكه هرگز عكسي از نيلوفر نديده بود، براحتي اورا در ذهن خود مجسم مي نمود. دكتر به آهستگي با كيانوش شروع به صحبت كرد. شايد راجع به وضعيت روحي و بيماريش سوال ميكرد اما نيكا اشتياقي به شنيدن نداشت و بيشتر ترجيح مي داد به روياي خود بپردازد حتي آرزو ميكرد راه طولاني تر شود تا او همچنان در اينحال باقي بماند وقتي چشمانش را گشود تا خانه راهي نمانده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***********************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همين كه گفتم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا رودر رويش ايستاد و فرياد زد:" بيخود گفتي."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج كمي جا خورد، ولي بروي خود نياورد و اوهم فريادكشيد:" توهمسرمن هستي ، هرجا برم باهام مي آيي."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من پا اون طرف مرز نمي ذارم، حتي اگه تو به من وعده بهشت بدي![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گوش كن دختر، ما مي ريم پيش شادي ، تو تنها نخواهي بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون كه رفته پشيمونه، حالا تو نمي خواي بري پيشش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من مطمئنم تو پشيمون نمي شي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من به تظمين تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوري ميتوني مادرت روبا اينحال مريض رها كني و بري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون ديگه بخودم مربوطه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس حرفهاي اساسي كه ميخواستي بزني اينها بود، تو در اين چند ماه منو ديوونه كردي، ديگه نميتونم تحمل كنم، هر روز يه ساز ميزني، ببين ما قبل از ازدواج راجع به اين مساله به توافق رسيده بوديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونم ، ولي تو بايد كمي منطقي باشي، من اينجا نمي تونم كار كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قحطي كار اومده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاري كه مناسب من باشه، بله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه حضرت والا كي هستي؟ چقدر پر مدعا![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با من بحث نكن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه نميايي باشه مساله اي نيست من تنها ميرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به جهنم هر قبرستوني دوست داري برو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه ميرم و تا زمانيكه قول اومدن ندي، برنميگردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش اين خبرو تو خوابم نخواهي شنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما مي ريم مي بيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نِ ....... مي ....... ريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ايرج نيز بدنبال او دويد . او پله ها را با سرعت طي كرد و از روي مبل داخل هال كيفش را برداشت . ايرج مقابلش ايستاد و گفت:" حالا كجا؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميرم خونه خودمون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- صبر كن تا مادرت بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مادرت شب اينجا مي مونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بمونه ، من نمي مونم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور ميل خودته ، ولي سعي كن به حرفهام فكر كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خون نيكا بجوش آمد و فرياد زد:" ساكت شو!"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد بي آنكه خداحافظي كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتي پايش را به كوچه گذاشت ديگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گريستن كرد . عابرين با تعجب به او نگاه ميكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گريست. احساس شكست و خستگي ميكرد. قدمهايش چنان سست و لرزان بود كه گويا در ميان ابرها قدم بر ميداشت . زماني به اين سو و آني بسوي ديگر متمايل ميشد و تنه اي از عابري ميخورد و بي اعتنا به راهش ادامه مي داد. در اين لحظات به سر چهارراهي رسيد ، ولي همچنان بي تفاوت و بي حوصله قدم به خيابان گذاشت . راننده اي كه از مقابل مي آمد عابري را ديد كه گويا در خواب قدم بر ميدارد با آنكه فهميد او ابدا متوجه خيابان نيست، اما از آنجا كه سرعتش بسيار زياد بود نتوانست بموقع اتومبيلش را متوقف سازد و در مقابل ديدگان حيرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمين خورد. راننده لحظه اي به جسم بيهوش او نگريست، و شيارهاي خون كه تا چندين متر آنطرف تر پاشيده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. ديدن مصدوم در ميان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بيندازد.بي اختيار پايش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرين بتوانندكاري انجام دهندازصحنه گريخت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT]