حریم عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي كنار پنجره ايستاده بود و به آسمان مي نگريست . ساعتي پيش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولي شادي پيش او مانده بود و اكنون ساعتي بود كه سكوت اختيار كرده بود . نيكا خوب مي دانست كه در سكوت او نوعي ملامت و سرزنش وجود دارد. شايد حق با او بود. برخورد نيكا با پدرش هيچ درست نبود . او سر پدر فرياد كشيده بود كه به كسي اجازه نمي دهد در موردش تصميم بگيرد ، فرياد كشيده و با گريه گفته بود كه ديگر هرگز نميتواند راه برود .اين را بخوبي مي داند و براي همين هم حاضر نيست بيهوده بار ديگر آن دردهاي وحشتناك را تحمل كند . فريادهاي او ديگران را وادار به سكوت كرده بود و ديگر در آن مورد حرفي نزده بودند . در اين ميان رفتار ايرج از بقيه غير قابل تحمل تر بود. او هيچ دخالتي در صحبتهاي آنهانميكرد . چنان سرد و بي تفاوت برخورد كرده بود كه حتي مازيار هم فهميده بود بين آنها مشكلي بوجود آمده .ايرج هميشه همين طور بود. كوچكترين مشكل زندگيش را همه بايد مي فهميدند .اما حالا دلش نمي خواست به او فكر كند . دلش ميخواست حرفهاي قشنگ بزند و كلمات زيبا بشنود. از اين سكوت كسالت آور دلش مي گرفت و براي آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادي كرد و گفت : اينجا يه پرستار هست كه شيفت شب كار ميكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمي دوني چقدر خانومه اينجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بياد ببينمش![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟.........مجرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاهله ولي متاركه كرده ، يه دختر داره اسمش لعياست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي پاسخش را نداد .نيكا لحظه اي مكث كرد و پرسيد: حوصله ات سر رفته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بنظر كه اينطور مي آد، حالا مي فهمي من تو اين زندون چه روزگار تلخي رو مي گذرونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي خنديد و گفت: ولي حوصله ام سر نرفته، برعكي خيليم سرحالم ، حالا بيا باز كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي بازي؟ فوتبال؟ با اين پاي چلاق فقط فوتبال مزه مي ده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرند نگو دختر ، بيا گل يا پوچ يا نون بده كباب ببر بازي كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي خب، بيا بشين رو تخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي نشست ، نيكا يكدفعه بياد دفتر كيانوش افتاد ، با وجود شادي ديگر نمي توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كيانوش شد و پرسيد: ساعت چنده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 5/6 [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كيانوش در مهماني است شايد اگر شادي او را صدا نميكرد، ساعتها به اين مساله فكر ميكرد ولي صداي شادي كه فرياد زد: دستات رو بذار ببينم، ميخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادي بازي شروع شد آنها چنان شاد و با هيجان بازي ميكردند كه گويا تمام غصه هايشان را فراموش كرده بودند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زمانيكه خانم رئوف وارد شد، نيكا با صداي بلندي مي خنديد و مي گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاديِ دختر جوان لبخند را بر لبهاي پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلي را از سبد كنار تخت بيرون كشيد و مقابل نيكا گرفت و گفت: اينم گل . نيكا و شادي متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نيكا بلافاصله به شادي اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادي خانم، شادي جان بهترين پرستار دنيا خانم رئوف.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتي نمودند . پرستار در حاليكه لبخند رضات بر لبانش مي درخشيد گفت: خدا رو شكر شادي خانم اومد تا خنده نيكا جون رو ببينم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه تا حالا خنده اش رو نديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر نميكنم ، شما زند داداش بد اخلاقي داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصور نميكردم ، اينطور باشه، نيكا، خانم چي مي گن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با دلخوري پاسخ داد: شماهام اگر بجاي من بوديد بد اخلاق مي شديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي خنديد و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتي پيرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگي كمتر از تو غر ميزد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار و نيكا هر دو خنديدند و نيكا پرسيد: كدوم مادر بزرگت كه من نمي شناسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبل از بدنيا آمدن تو مرحوم شئ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دروغگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف هم خنديد و بعد اضافه كرد: من ديگه مزاحمتون نمي شم.اما نيكا فورا پاسخ داد: نه بنشينيد خانم ما از مصاحبت شما لذت مي بريم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادي سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعريف كرد، از ماجراي آشنائيش با مازيار گفت تا به هومن رسيد ، نيكا و پرستار نيز گاهي با جملاتي اظهار نظر ميكردند ولي بيش از همه شادي بود كه سخن مي گفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]******************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكايكبارديگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه ديگر نگهبان مي آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد ميكردكه :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقت ملاقات تمام است براي آسايش و آرامش بيماران خود هر چه سريعتر بيمارستان را ترك كنيد . آنقدر اين جملات را شنيده بود كه حسابي حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پيش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و ديگران احساس دلتنگي نمود . بار ديگر با تحكم گفت: مادر ببين بازم دارم ميگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همين وسائل مي آم بايد منو مرخص كنند وگرنه اين بخش رو روي سرم ميذارم ، من شنبه ميخوام خونه باشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعي كرد او را آرام كند و دلجويانه گفت: ولي دخترم......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما فرياد نيكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانيت گفت: ولي نداره همين كه گفتم . همه به نيكا چشم دوختند ولي او بي اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه ميخوام بيام خونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هيچكس حرفي نزد چهره دكتر گرفته بود. نيكا بغض كرده بود و به غروب خورشيد مي نگريست كه صداي نگهبان را شنيد ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستي كه تصميمت رو گرفتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله شما هم مطمئن باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتي اگه به قميت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا اين بار نيز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه مي تونستند كاري كنند تا حالا كرده بودند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي تونيم دكترت رو عوض كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راجع به اين مساله بعدا صحبت مي كنيم ، فعلا فقط ميخوام از اينجا خلاص بشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر ديگر حرفي نزد ، ولي چهره اش حتي گرفته تر از لحظات پيش بود ، ايرج جلو آمد و گفت: اميدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من مي آم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش حالا كه شاديم اينجاست خيلي خيلي خوش مي گذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي آم ، حتما مي آم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر به ايرج چشم غره رفت شايد توقع داشت او هم نيكا را به ماندن تشويق كند بهر حال آنها پس از يك خداحافظي طولاني او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگي بسراغش آمد دلش هواي گريه داشت ميخواست دامن دامن اشك بريزد، اما باز بخود نويد مي داد كه خواهد رفت ، ولي آن نهيب وحشت بار بر سرش فرياد كشيد: به چه بهايي خواهي رفت؟ نيكا تو تا پايان عمر بايد بر روي اين چرخهاي نفرين شده بنشيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهايش گرم ميشود صداها در نظرش دورتر و دورتر مي شد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابيديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بزحمت چشمايش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، ميل ندارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نه پرستارم ، نه پرستاري بلدم اما همين قدر مي دونم كه بيماران بايد حتما شام بخورن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهايش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقاي مهرنژاد شماييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام عرض شد سركار خانم![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام ، كي اومديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نزديك نيم ساعته نميخواستم بيدارتون كنم ولي پرستار گفت حتما بايد شام بخوريد منم بيدارتون كردم ناراحت كه نشديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا آهسته گفت: نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي از كيانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بيمارستان ، عمل ولي اين كلمات چطور مي توانستند جمله اي بسازند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالتون چطوره خانم معتمد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالم؟ شما از حال من مي پرسيد؟ گوش كن كيانوش تو حق نداري براي من تصميم بگيري و از خودت دستور صادر كني براي چي حقيقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تندي سخن و لحن قاطع نيكا باعث شد كه كيانوش به خنده بيفتد و خنده او سبب تشديد عصبانيت نيكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره مي كنيد آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه خانم اين چه حرفيه؟ من اصلا نمي فهمم شما چي مي گيد من چي بايد بهتون مي گفتم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ماجراي عدم موفقيت عمل پامو؟ چرا نگفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نمي دونستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دروغ مي گيد ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور كنيد كيومرث ديروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چيز رو با ايشون درميون گذاشتم . در ضمن براي شما هيچ تصميمي نگرفتم ، بلكه پيشنهادي كردم كه شما در پذيرفتن اون مختاريد . اما پدرتون ساعتي پيش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصميمتون رو گرفتيد ، ولي من گمون نكنم جدي گفته باشيد . گفتم شما عاقلتر از اين هستيد.......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نميخوام هيچ چيز ديگه اي در اينمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لااقل اجازه بفرماييد من پيشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجاي يكبار صدبار سرم فرياد بكشيد. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا از پاسخ مودبانه كيانوش كمي بخود آمد با لحن آرامتري گفت: آقاي مهرنژاد شما منو درك نمي كنيد ، اگه شمام بيشتر از سه ماه روي اين تخت اسير بوديد و به اين ديوارها خيره مي شديد ، وضعيت منو مي فهميديد . توي اين اتاق ديوونه شدم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همون كيانوش هم صدام كنيد گوش مي كنم . اينارو مي دونم ، شما رو هم درك ميكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزديك به يكسال و نيم در وضعيتي به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنيد كه مي فهمم چي مي گيد .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كرديد ، لااقل اجازه بديد از اين رنجها نتيجه بگيريد، همه چيز رو با اين عجله خراب نكنيد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي گيد چكار كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اجازه مي ديد بگم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي گم ، بشرط اينكه قول بديد وسط حرفام نپريد و بذاريد حرفم رو تموم كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با سر پاسخ مثبت داد ، كيانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنيد ، من با يه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسيار ماهريه پذيرفته كه شما رو معاينه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بي هيچ شكي پاتون خوب مي شه، درست مثل روز اول من به اون ايمان دارم ، ببينم نيكا به من اعتماد داري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لحظه اي به چهره كيانوش نگريست و بي اختيار پاسخ داد: بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس من بشما قول مي دم كه خوب بشيد ، حالا حاضريد بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ايرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش ميكنم بپذيريد كه دكتر شما رو معاينه كنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به فكر فرو رفت ، نمي توانست خواسته كيانوش را ناديده بگيرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اينقدر اصرار مي كنيد حتي از من خواهش مي كنيد كه اينكارو بپذيرم ، يعني خوب شدن من براي شما تا اين حد اهميت داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخند زد ، برق اميدي در چشمان طوسي رنگش درخشيد و گفت: حتما داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به سبد گلسرخي كه كيانوش با خود آورده بود خيره شد و براي آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهاي قشنگي شما بازم خودتون رو به زحمت انداختيد ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش برخاست ، جلوي سبد گل ايستاد و گفت: تعارف رو كنار بذاريد و اصل مطلب رو بگيد بالاخره چه مي كنيد از پرفسور بخوام فردا صبح براي معاينه شما بياد يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي بگم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر چي ميخواهيد بگيد . قبلا هم گفتم من فقط پيشنهاد ميكنم ، پذيرش يا عدم پذيرش به عهده شماست [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا ناچار گفت: باشه ، ولي چرا همين فردا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با خوشحالي خنديد و گفت: براي اينكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونيم بهتره ، در ضمن من نقشه هاي ديگه اي هم دارم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر در ارتباط با منه فكر ميكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بيارم البته چون بدون تائيد شما هيچ كدوم عملي نمي شن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ظاهرا اينطور نيست، بدون رضايت منم كارها مطابق ميل شما پيش مي ره .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم خانم معتمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله نيكا خانم . حالا شامتون رو بخوريد تا من توضيح بدم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هيچ ميل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونيد عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اينجا بياد زودتر تكليف ما مشخص ميشه ، من با ايشون صحبت كردم در صورتي كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل يه هفته اي به مرخصي بريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مرخصي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، يه هوا خوري كوچيك يه هفته اي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مثلا كجا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه مايل باشيد شمال كشور[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شمال ، اونم تو اين فصل سال [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، شما تا بحال تو اين فصل به شهرهاي شمالي سفر كردين؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس بايد ببينيد دريا پاييز و زمستون هم به زيبايي بهار و تابستونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه نميتونم بپذيرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من چطور بايد برم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با ويلچر يا عصا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اصلا نميتونم ، نميخوام تابلو بشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تابلو بشيد؟ يعني چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون مي دن[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اولا اصلا اينطور نيست ، مگه خود شما وقتي يه نفر رو با عصا يا ويلچر بينيد، به ديگران نشون مي ديد؟ نيكا پاسخي نداد و كيانوش ادامه داد: ثانيا مگه اونجا چه خبره؟ كسي اونجا نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور كسي نيست؟ هر هتلي كه بريم حتما مسافريني داره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه كسي گفت شما به هتل مي ريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نكنه قراره تو خيابون چادر بزنيم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خير، سركار خانم به كلبه حقير تشيرف مي برن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ويلاي شما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر اشكالي نداشته باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشكالي كه نداره ، ولي خيلي اسباب زحمت مي شيم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب چي مي گيد؟ موافقيد يا بازم مايليد سرم داد بكشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گونه هاي نيكا سرخ شد و سرش را پايين انداخت و گفت: آقاي مهرنژاد من واقعا........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نيازي به عذر خواهي نيست لطفا فقط جوابم رو بديد اگه مثبت باشه ممنون مي شم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ظاهرا شما حساب همه چيز رو كرديد و من جز موافقت كار ديگه اي نميتونم بكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس اعلام رضايت شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا ممنونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما از من تشكر مي كنيد؟ اين كاريه كه من بايد بكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من به اين خاطر تشكر كردم كه شما تقاضاي منو قبول كرديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بس كنيد آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به قول خودتون همون كيانوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا خنديد و گفت: خودتونم ميايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش در حاليكه خم شده بود و از روي زمين بسته هايي را بر مي داشت گفت: نه وجود يه مزاحم در اونجا صلاح نيست . شما وخانواده ، ايرج خان و خانواده اعزام مي شيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش خان شما ابدا مزاحم نيستيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه اجازه بديد نيام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور خودتون مايليد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و اين چيزها علاقه داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببينيد اين بسته ها براي شماست ، انواع تنقلات سوئيسي. با اونها سرگرم مي شيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من ! شما حسابي منو شرمنده مي كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كرديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخند زد و از بسته شكلاتي كه كيانوش مقابلش گرفته بود ، يكي برداشت و كمي مزه مزه كرد بعد گفت: خيلي عاليه![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قابلي نداره اونا رو توي كمد مي ذارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد بسته ها را برداشت و با سليقه در داخل قفسه ها چيد. نيكا همانطور كه او را نگاه ميكرد ، ناگهان پرسيد: ديشب تولد خوش گذشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش برگشت ، نيكا ديد كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسيد: تولد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، تولد كتايون ، مگه ديشب تولد دعوت نداشتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما از كجا مي دونيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يادتون نيست ، اون روز كه كيفتون رو وارسي ميكردم كارتش رو ديدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آه، يادم اومد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تولد خوبي بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم ، نپرسيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نپرسيديد؟ مگه خودتون نرفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب تكرار كرد: نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حوصله اش رو نداشتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحن بي تفاوت كيانوش تعجب نيكا را دو چندان كرد ، ولي احساس كرد از اين خبر خرسند گرديده. بعد در حاليكه سعي ميكرد كاملا عادي صحبت كند گفت: ولي كتايون ناراحت ميشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بسته ديگري را داخل كمد گذاشت ، آخرين بسته را با خود بسوي نيكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اينم امتحان كنيد، خوشمزه است . شما كه شام نخورديد . لااقل اين بيسكويت باعث مي شه احساس ضعف نكنيد. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دلش نميخواست بحث راجع به تولد را به اين زودي خاتمه دهد، هر چند كه كيانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراين بار ديگر گفت: اين اصلا خوب نيست شما دعوت بوديد مسلما اون بيشتر از همه منتظر شما بوده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما از كجا مي دونيد كه منتظر من بوده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي ساده، خودم رو جاي اون ميذارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين كارو نكنيد، چون اون با شما خيلي فرق داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، مي دونيد فكر ميكنم كتايون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كيانوش مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا خنديد و گفت: كيانوش خان اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور كنيد مي خوايد براي اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختيارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا خنديد و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمينان كامل داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما هم مطمئن باشيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتيد تلفن، يادم اومد كه ديروز با شما تماس گرفتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه وقت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ديروز صبح ، ولي شركت نبوديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با تلفن مستقيم تماس گرفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشي شركتتون صحبت كردم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چرا به من نگفتن؟ من ديروز بعد از ظهر بشركت رفتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد به اين خاطر كه خودم رو معرفي نكردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شماره نداشتم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس كارت ويزيت رو بهتون مي دم . اگه يكبار ديگه به من احتياج داشتيد به راحني ميتونيد تماس بگيريد. من يا تو شركتم يا تو اتومبيل يا منزل شما كه بهتر مي دونيد من نه زياد گردش مي رم نه مهموني [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من فكر ميكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتيد تا خودتون رو براي مهموني بعد از ظهر آماده كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شوخي مي كنيد؟ از صبح تا غروب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا باز هم خنديد . كيانوش خم شد و كيفش را برداشت و نيكا فهميد كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر ديگه اي نيست مي رم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شنبه خودتونم با پرفسور[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زرنوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، با پرفسور زرنوش مي آيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه شما بخوايد حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لطفا بيايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما امر بفرماييد ، فقط بگيد بدونم تصميم قطعي شد؟ من ميتونم امشب اين خبر رو بخ پدرتون بدم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- در ضمن خانم معتمد فكر نكنيد من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولي تصور ميكنم اينجا براي آوردن اون چندان مناسب نيست در يه فرصت مناسب تقديمتون ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ابدا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بار ديگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گرديد . كيانوش او را خوب مي شناخت ، همان پرستار شيفت شب كه بارها و بارها آخر شب و يا حتي نيمه شب كيانوش را در اتاق نيكا ديده بود با ورود او رنگ از چهره اش پريد و با خود فكر كرد آيا او چيزي به نيكا گفته؟ صداي سلام و احوالپرسي ، پرستار او را به خود آورد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم آقاي مهرنژاد كم پيدا شديد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ترس از ادامه جمله پرستار باعث ارتعاش صداي كيانوش گرديد و نيكا با تعجب اين تغيير حالات را مي نگريست : مقصر روزگاره كه ما رو تا اين حد گرفتار كرده . پرستار ميزان الحراره را بدست نيكا داد و او آنرا زير زبانش گذاشت . و بعد رو به كيانوش كرد و گفت: اين بيمار خيلي دختر بدي شده آقاي مهرنژاد ، كمي نصيحتش كنيد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نصيحتشون كردم وخوشبختانه پذيرفتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته بذاريد جمله ام رو اصلاح كنم ، من خواهش كردم و ايشون لطف كردند و پذيرفتند..... نيكا خواست خواست چيزي بگويد. كيانوش گفت : هيس، لزومي نداره با اون درجه حرف بزنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار درجه را گرفت ، نگاهي به آن كرد و عددي را يادداشت نمود نيكا گفت: آقاي مهرنژاد شما نمي دونيد خانم رئوف در اين مدت چقدر به بنده لطف و محبت داشتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينقدر كه خانم معتمد ميخوان از دست ما فرار كنن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخندي زد وگفت: خانم رئوف اميدوارم بتونيم زحمات شما رو جبران كنيم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم آقا. اين وظيفه منه ، ولي نيكا جون به من لطف داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونيد خانم رئوف آقاي مهرنژاد قصد دارند دكتر معالج منوتغيير بدن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار نگاه استفهام آميزش را به كيانوش دوخت و اورا مجبور به توضيح كرد . كيانوش گفت: با اجازه سركار من از پرفسور زرنوش خواستم اينكار رو بكنه .براي همين هم ديروز به اينجا اومدم و عكسهاي پاي نيكا خانم رو گرفتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر دو متعجب به او نگاه كردند . او معناي نگاه هر دو را مي دانست پرستار از شنيدن نام پرفسور زرنوش تعجب كرده بود و نيكا از اينكه كيانوش ديروز در بيمارستان بوده پرستار زودتر از نيكا لب به سخن گشود گفت: چطور تونستيد از ايشون وقت بگيريد اينطور كه شنيدم سرشون خيلي شلوغه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بسيار متواضعانه تنها به گفتن اين جمله كه كار مشكلي نبود بسنده كرد پرستار رو به نيكا كرد و گفت: با اينكه از رفتن شما دلتنگ مي شم ، اما چون مي دونم به صلاحتونه بسيار خوشحالم ، پرفسور زرنوش معجزه ميكنه خواهي ديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- رفتن نيكا خانم وابسته به تمايل ايشونه من با پرفسور صحبت كردم، اگر بخوان تو همين بيمارستان عمل انجام مي شه . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟ خيلي خوبه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس ما بازم پيش نيكا خانم خواهيم بود............خوب من ديگه بايد برم از ديدارتون خيلي خرسند شدم آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منم همينطور خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش فورا جلو رفت و در براي پرستار باز كرد او تشكر كرد و رفت وقتي برگشت نيكا بلافاصله پرسيد: پس شما ديروز اينجا بوديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله پرفسور عكسهايي از شكستگي پاتون ميخواست و من براي گرفتن عكسها و پرونده شما به اينجا اومدم وقتي دكتر عكسها رو ديد به من اطمينان داد كه شما بزودي مي تونيد راه بريد، من اول خودم مطمئن شدم بعد خبر رو بشما دادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا اينجا اومديد و سري به من نزديد واقعا كه............[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه چي؟ خواهش ميكنم بگيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينطور عصباني نشيد، من اومدم ولي چون شما وشادي خانم مشغول بازي بوديد، صلاح نديدم مزاحمتون بشم، همين كه شما رو سرحال ديدم كافي بود. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد بعد گفت: بهر حال من بايد بابت زحماتتون از شما تشكر كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه نكنيد بهتره. راستي اين بسته شكلات رو هم بديد خانم پرستار ببره خونه بچه كه دارن، ندارن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا داره، ولي متاركه كرده، بچه اش پيش خودش نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهره كيانوش حالتي حزن آلود بخود گرفت و گفت: حيف از ايشون زندگيشون تباه شده، واقعا متاسفم. بعد بسته شكلات را روي ميز گذاشت و در حاليكه سعي ميكرد چهره غمگينش را لبخندي تصنعي شاد نشان دهد. گفت: اجازه مرخصي مي فرماييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس با اجازه خدانگهدار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسلامت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش كيفش را برداشت و بطرف در رفت، در آستانه در نيكا باز او را صدا زد و گفت : مي دونيد آقاي مهرنژاد ، ميخواستم راجع به مطلبي با شما صحبت كنم، اما فكر ميكنم بايد به زمان ديگري موكول كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش متعجب او را نگاه كرد و گفت: اگه ميخواهيد بمونم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، باشه براي بعد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور شما مايليد پس من ميرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسلامت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش سلانه سلانه از اتاق بيرون آمد، درحاليكه جملات آخر نيكا تمام ذهنش را پر كرده بود . [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 7 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بالاخره دوران بلا تكليفي سپري ميشود همه چيز درست خواهد شد و زندگي به روي من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. ديروز مادر نيلوفر با او تماس گرفته، آزيتا خانم دوشنبه هفته آينده براي برگزاري مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خيلي خوشحالم كه او بالاخره مي آيد و كارها سر و سامان مي گيرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكليف هستم، آن هم وجود پدر نيلوفر است، دلم ميخواهد او نيز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولي آيا اين صلاح است؟ در اينمورد با نيلوفر هنوز صحبتي نكرده ام ولي مي دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم براي آن مرد بيچاره ميسوزد، او هم حق دارد در شادي دخترش سهيم شود . همينطور مادربزرگ او هم بايد بيايد ، من هر دوي آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اينكار را بدهد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 12 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نيلوفر به تهران رسيد، من، مادر، مهندس مهرنژادو كيومرث همراه نيلوفر به استقبالش رفتيم، البته كيومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضايتي را در چشمانش مي ديدم . بهر حال آزيتا خانم آمد، او ظاهري بسيار آراسته داشت و چهره اش بسيار جوانتر از سن و سالش مي نمود ، زني بذله گو و خوش مشرب بود، چنين مي نمود كه هرگز در زندگي خود با مشكلي ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نيلوفر در بيست سال آينده است ، وواقعا هم شباهت آندو به يكديگر بي نظير بود . اما من همچنان اسير هيجان و دلهره بودم، مي ترسيدم كه براي مادر زن آينده ام خوشايند بنظر نرسم، ولي در منزل مهندس وقتي هر سه تنها مانديم آزيتا خانم لبخندي پر شيطنت زد كه او را شبيه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحني غرورآميز رو به نيلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نيلوفر،صيدت حرف نداره! گرچه از لقبي كه گرفته بودم هيچ خوشم نيامد، ولي از اينكه پذيرفته شده بودم، بخود مي باليدم. حالا ديگر مطمئن هستم كه بزودي نيلوفر به من تعلق خواهد يافت![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با اشتياق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسي مواجه گرديد، وقتي سرفصل نوشته را از نظر گذارنيد تعجبش دو چندان شد ، زيرا تاريخ بعدي متعلق به هفت ماه بعد بود . نيكا با هيجان و سرعت ادامه داد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 23 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هميشه مي دانستم كه كيانوش خاطراتش را با نيلوفر مي نگارد، ولي هرگز تصور نميكردم چنين زيبا و پيوسته نگاشته باشد و در ضمن هيچ نمي دانستم كه او تا اين حد نيلوفر را دوست دارد . نمي دانم وقتي كيانوش يكبار ديگر بحال طبيعي باز گردد و ببيند من آن قصه پر غصه اي را كه او به تحرير رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگير ميشود يا نه؟ ولي بهر حال قصد دارم آنچه بر عزيزترين فرد خانواده ام گذشت بنويسم، تا پايان اين حكايت پرفراز و نشيب عيان گردد. نمي دانم از كجا شروع كنم، همه چيز ناگهاني آغاز شد و همچون آذرخشي وجود چون گل كيانوش عزيزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزديك به هفت ماه از آن روزها مي گذرد، ولي آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسي مي دانست كه اين ماجرا اين چنين پشت مرد خود ساخته اي همچون كيانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از اين قرار بود كه بعد از آمدن آزيتا خانم، كيانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گرديد. هرگز فراموش نمي كنم روز سالگرد آشناييشان در آن خانه زيبا پيشكشي به همسر آينده اش بود چه جشني برپا نمود! و نامزدي خود را با نيلوفر علني ساخت. و من هيچ وقت او را اين چنين سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهاي اساسي در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عين ناباوري مشاهده كردم كه مادر نيلوفر نيمي از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهريه دخترش مي طلبد . من بشدت با اين مساله مخالفت كردم، ولي كيانوش گويا عقل خود را از دست داده بود . چون بي هيچ تعمقي خواست آنهارا پذيرفت. حتي زن داداش و داداش كيوان نيز مخالف بودند، ولي براي كيانوش اهميتي نداشت. او تنها و تنها به وصال نيلوفر مي انديشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من همانگونه كه هرگز نتوانستم نيلوفر را بپذيرم، تحمل مادرش نيز برايم دشوار بود. بنابراين تصميم گرفتم از آنجا كه كيانوش هيچ اهميتي به نظرات من نمي داد، پاي خود را كاملا از اين قضايا بيرون بكشم و چنين نيز كردم . اما اين هم براي كيانوش بي اهميت بود، او به تنهايي و با سرعت همه چيز را مهيا كرد، روز خريد چنان جواهراتي براي نيلوفر خريده بود كه حتي دهان زن داداش نيز از تعجب باز مانده بود. او از هيچ ولخرجي براي همسر و مادر همسرش خودداري نميكرد و هر چه نيلوفر اراده مي نمود، همان ميشد. ولي من نمي توانستم عشق او را نسبت به كيانوش باور كنم. بنظر من براي نيلوفر خوشايندتر آن بود كه صاحب نيمي از سهام شركت كيانوش باشد تا خود او.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تمام كارتهاي دعوت پخش گرديده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كيانوش سر از پاي نمي شناخت . آنروز بعد از ظهر من به ديدار يكي از دوستانم كه بتازگي از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتي براي هواخوري از خانه خارج شديم . برحسب اتفاق در يكي از مراكز خريد با مادر نيلوفر برخورد كرديم . من با او احوالپرسي مختصري كردم و باز به راه افتاديم . دوست من به مغزش فشار مي آورد خانمي را كه من با او صحبت كردم بازشناسي نمايد ، زيرا معتقد بود قبلا او را در جايي ديده ، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت بنابراين به گفتگوي خود با او ادامه دادم ، در حاليكه مي دانستم هنوز به آزيتا مي انديشد . لحظاتي بعد او با صداي بلند گفت : يادم اومد كيومرث تو آقاي حقاني رو يادت مي آد؟ اون تاجر فرش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با لحني بي تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بوديم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شنيدم كه چند ساليه خارج از كشور زندگي ميكنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب آره بابا، همون جا براي دخترش جشن تولد گرفته بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بيژن آخرش رو بگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دارم مي گم ديگه . اين خانم با دخترش و مردي كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقاي حقاني دوست باشن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي گفتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتم دخترش......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، نه اون مرد ، مردي كه همراهشون كي بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بنا بود دامادشون بشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببينم تو كيانوش ما رو ديدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون مرد كيانوش نبود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ديوونه ، اگه كيانوش بود كه خود مي شناختمش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي آخه كيانوش ميخواد داماد اين خانم بشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب شايد دو تا دختر داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا اونجايي كه من مي دونم يه دختر بيشتر نداره ، تو حتما اشتباه مي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه غير ممكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو حالت خوب نيست ، حتما اشتباه مي كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيليم حالم خوبه . اشتباهم نمي كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطوري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چند تا عكس دسته جمعي از اون روز دارم ، فكر ميكنم اين سه نفرم باشن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ادامه صحبتهايش را نشنيدم، اصلا نفهميدم چطور مسير را تاخانه طي كرديم . آنچنان شتابي بخرج مي دادم كه بيژن گيج شده بود، بيچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پيدا كرد ، پيش من آورد وقتي به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزيد آنچه كه مي ديدم برايم باور كردني نبود، در كنار نيلوفر مردي نشسته بود كه بيژن او را داماد آنها معرفي كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نيازي به تفكر در مورد هويتش باشه او..... او صميمي ترين دوست كيانوش ، شهريار بود . نمي دانستم چه كنم؟ بيژن كه رنگ پريده و اعمال غير عادي مرا ديده بود برايم ليواني نوشيدني سرد آوردو علت را جويا شد . من نمي دانستم چه بگويم تنها به عذرخواهي مختصري اكتفا نمودم و چون اطمينان داشتم ، كيانوش بدون مدرك حرفهاي مرا نخواهد پذيرفت با اجازه او عكسها را نيز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشين با شركت تماس گرفتم. ولي منشي اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بي اطلاع است . با منزل كيوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمين پاسخ دادند ، به منزل جديدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدايش محزون و غم آلود مي نمود ولي سوالي نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بيايم كاري بسيار ضروري پيش آمده . و بعد بسرعت بسويش شتافتم وقتي بخانه رسيدم و او را ديدم بسيار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر مي آمد و بنظر مي آمد گريسته باشد. پيراهن مشكي بر تن نموده بود و حالتي عزادار داشت. با تعجب پرسيدم: چي شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به تلخي لبخند زد وگفت: بد بياري ديگه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- امروز رفته بودم آسايشگاه از دكتر اجازه بگيرم پدر نيلوفر رو براي عروسي بيارم ، ميدوني چي شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آقا ناصر امروز صبح مرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]طنين صداي كيانوش را بغضي درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داري گريه مي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غم آلوده پاسخ داد: دلم براش ميسوزه ، نمي دوني با چه فلاكتي جون داد آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش واقعا متاسفم ، ولي من ميخواستم مطلب مهمي رو بهت بگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اتفاقا منم ميخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنيم؟ فكر نميكنم براي نيلوفر ومادرش اهميت داشته باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اجازه بده كيانوش اول من حرفم رو بزنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حقيقت اينه كه نمي دونم از كجا شروع كنم ، ولي دلم ميخواد با دقت گوش كني و عاقلانه تصميم بگيري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه بگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببين كيا تا حالا هركاري كردي هيچي، ولي حالا ديگه دلم ميخواد تمومش كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي رو تموم كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين بازي رو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كدوم بازي رو؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو بايد اين دختر رو كنار بذاري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مثل صاعقه زده ها در جايش خشك شد و لحظاتي ناباورانه به من نگريست و بعد گفت: معلومه چي ميگي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين دختر به درد تو نميخوره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باز شروع نكن حالا ديگه براي اين حرفها خيلي ديره ، سه شبه ديگه عروسي منه . تمام دوستا و آشناها اين رو مي دونن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب بدونن، از قديم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كدوم جهنم؟ ديگه داري عصبانيم مي كني ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظاتي مكث كردم، خود را ناچار ديدم حقيقت را بي پرده به او بگويم و گفتم: اين ازدواج يه كلاهبرداريه، من نمي ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چي داري غارت كنن و آخر سر زندگيتم به باد بدن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسه ديگه ..... تو اجازه نداري راجع به همسر من اينطوري حرف بزني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرياد كشيدم : اون لياقت همسري تو رو نداره ، اون يه هرزه است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آتش خشم در چشمانش زبانه كشيد نزديكتر آمد و در حاليكه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت: اگه نتوني حرفت رو ثابت كني، خفه ات مي كنم، قسم ميخورم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من هم با عصبانيت عكسها را روي ميز ريختم و گفتم : بيا با داماد جديد آشنا شو ، تو فقط همسر اينطرف مرزي، خارج از ايران تعويض مي شي. بدبخت بي غيرت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عكسها را برداشت و به آن خيره شد. چهره اش بطرز وحشتناكي تغيير كرد. صورتش چون مردگان سفيد شد و رعشه اي تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتي به همان حال باقي ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمي كنم ..... حقيقت نداره . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلجويانه گفتم : اين عكسها رو بيژن آورده، اون اصلا از قضيه بي اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازيتا خانم رو تو خيابون ديديم.... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديگر ادامه ندادم، چون بي فايده بود او متوجه نمي شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روي تخت خواباندم و پتويش را رويش كشيدم اما بي فايده بود، او همچنان مي لرزيد بسمت تلفن رفتم تا برايش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسويش دويدم گفتم :كجا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بايد نيلوفر رو ببينم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه براي يه وقت ديگه، تو حالت خوب نيست [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه،..... نه ، كيومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بناچار به راه افتادم در بين راه سكوت درد آوري بين ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت انديشيدن يافته بودم، فكر ميكردم كه در حق كيانوش خيلي بيرحمي كرده ام ، نبايد چنين ميكردم ، ولي واقعيت آن است كه نمي دانستم عكس العمل او تا اين حد شديد خواهد بود. آهسته پرسيدم: كجا برم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي او گويا شوكه شده بود ، همچنان بي حركت و ساكت باقي ماند. بناچار اين بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمي بخود آمد ولي هنوز بر كلمات تسلطي نداشت ، اين بار به زحمت پاسخ داد: نمي دونم ..... نه يعني برو....... برو خونه شهريار. مكثي كرد و باز ادامه داد: نه شهريار نه...... برو خونه..... ني.....نيلو......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زحمتش را كم كردم و گفتم : فهميدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برايش ميسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته مي گريستم، ولي هيچ كاري از دستم ساخته نبود ، جز اينكه هرچه سريعتر او را به آپارتمان نيلوفر برسانم . وقتي زنگ را مي فشردم به كيانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنين نديده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نيلوفر در را برايمان باز كرد. از ديدن ما، در آن وقت روز يكه خورد ، ولي فورا برخود مسلط گرديد ، تعارف كرد داخل شويم به كيانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكيه كرده بود نيلوفر با اشاره از من پرسيد: چه شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و من تنها سر تكان دادم . سعي كردم او را بنشانم ، ولي او همانطور ايستاده بود . فقط اندكي خم شد، سيگارش را همانطور نيمه در جا سيگاري خاموش كرد . اما هنوز لحظه اي نگذشته بود كه با دستان لرزان سيگار ديگري روشن كرد و با شدت پكي به آن زد . نيلوفر همچنان متحير و مبهوت ما را مي نگريست و من ديدم كه كيانوش تمام قوايش را براي ساختن جمله اي بكار ميگيرد بالاخره عكسها را روي ميز پرتاب كرد و گفت: دلم ميخواد راجع به اينا برام توجيهي منطقي داشته باشي ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهريار، هرچي ديديد از چشم خودتون ديديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صدايش بشدت لرزان بود، به نيلوفر نگاه كردم .گويا ارتعاش صداي كيانوش به او هم سرايت كرده بود او نيز مرتعش گرديده بود با اينحال خم شد و عكسها را برداشت . از ديدن آنها بشدت تعجب كرده بود و قبل از هر حرفي گفت: اينا دست تو چكار ميكنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با عصبانيت فرياد زد: اين هيچ مهم نيست ، اصل قضيه رو بگو [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيلوفر رنگ پريده تر از قبل بنظر مي رسيد، اما همچنان سعي ميكرد بر خود مسلط باشد دستپاچه و بريده بريده گفت: اين يه مهمونيه ، جشن تولده ، من ومادر اونجا برحسب اتفاق شهريار رو ديديم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي تو هيچوقت از اين قضيه به من چيزي نگفتي، حتي شهريارم نگفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب شايد بخاطر اين بود كه صحبتش پيش نيومده ، ما هم لازم ندونستيم حرفي بزنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور...... ولي من چيزهاي ديگه اي شنيدم ، شما اين آقا رو دامادتون معرفي كرديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، حتما اشتباهي شده، ما اون رو دوست دامادمون معرفي كرديم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به من دروغ نگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرياد كيانوش در اتاق پيچيد ، من و نيلوفر مانند صاعقه زده ها از جا پريديم نيلوفر كه كلافه و عصباني مي نمود ،اين باراز درديگري وارد شد وبا عصبانيت گفت: چرامن بايد بتو جواب بدم؟ نكنه به من اعتماد نداري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش قرص ومحكم پاسخ داد: نه و بعد از لحظه اي مكث گويا چيزي را بخاطر آورده باشد گفت: حالا فهميدم چرا شما هميشه با هم مي رفتيد سفر ، من بيچاره ساده رو بگو حتما وقتي اونطرف مرز خوش مي گذرونديد حسابي به من هالو مي خنديديد كه بخرج من براي خودتون سفر ميريد ، در بهترين هواپيماها مي نشينيد و در لوكس ترين هتلها منزل مي كنيد حق هم داشتيد بخنديد و تازه بعد از اين همه خيانت باز برمي گشتي و مي شدي خانم مهرنژاد..... تو يه حيووني نيلوفر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيلوفر كه برآشفته بود ديگر نتوانست خود را كنترل كند و فرياد زد: تو آدم متعصب و خشك و بيخودي هستي، من از اولم مي دونستم كه تو مرد زندگي من نيستي ، از همون روزي كه عمدا گلسرم رو توي ماشينت جا گذاشتم. مي دونستم اشتباه كردم ، اما مادرم گفت درست ميشه، مي گفت بايد تو رو نگه داشت تو صيد خيلي خوبي هستي، مي گفت اگه دندون روي جيگر بذارم و رفتارهاي احمقانه تو رو تحمل كنم ، بزودي مالك نيمي از شركت مهرنژاد مي شم و اونوقت مالك همه هستي تو هستم و تو نميتوني منو از زندگيت بيرون كني . من آزادانه هر كاري رو كه بخوام مي كنم، درحاليكه نام و ثروت مهرنژاد رو يدك مي كشم.....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش آرام آرام بسوي نيلوفر رفت، مقابلش ايستاد و گفت: يعني تو هيچوقت منو دوست نداشتي؟.... هيچوقت عاشقم نبودي؟ من فقط براي تو يه حساب بانكي بي پايان بودم ؟ نيلوفر سكوت كرد، كيانوش ملتمسانه ادامه داد: حرف بزن نيلوفر خواهش ميكنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو.....تو خيلي قشنگي، قشنگترين مردي كه در عمرم ديدم، والبته پولدار، يعني همون چيزي كه من ميخوام، اما عقايد تو براي زندگي در عصر ما به درد نميخوره. من دلم ميخواد آزاد زندگي كنم، ولي تو ميخواي منو محصور كني، اين چيزي كه من هميشه ازش نفرت داشتم، همون نقطه اشتراك تو و پدر.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش پوزخندي زد و گفت: پدرت مرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيلوفر لحظه اي سكوت كرد و ناباورانه به كيانوش نگاه كرد او دوباره گفت: باور نمي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه راست هم بگي برام فرقي نميكنه، بايد مي مرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش ناگهان سيلي محكمي به گوش نيلوفر نواخت، او بر زمين افتاد كيانوش بسويش حمله ور شد و او را بسرعت بلند كرد و دستان قدرتمندش را دور گردن ظريف نيلوفر حلقه كرد. و من براي لحظه اي مبهوت مانده بودم ، اما ديدن صورت نيلوفر كه هر لحظه تيره تر مي شد و چشمانش كه بطرز وحشتناكي از حدقه بيرون زده بود ، مرا بخود آورد از جا برخاستم و به زحمت كيانوش را كنار كشيدم ، او همچنان فرياد مي زد و ناسزا مي گفت . نيلوفر بزحمت نفس مي كشيد ولي من نمي توانستم به او كمكي كنم، چون مجبور بودم كيانوش را در جاي خود نگه دارم. او همچنان بطرف نيلوفر يورش ميبرد. نيلوفر به كمك دسته صندلي از جا برخاست، كمي بحالت طبيعي بازگشته بود. كيانوش را بزحمت بسوي در كشيدم وگفتم بيا بريم كيا، تو ديگه اينجا كاري نداري...... بيا بريم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش باز هم آرام شد . از اين آرامش ناگهاني متعجب گشتم ، او رو به نيلوفر كرد و گفت: ولي من نيلوفر تو رو هميشه دوست داشتم، هميشه تو براي من بمعناي زندگي بودي ، فقط بگو چرا؟ چرا با من اينكار رو كردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحن آرام كيانوش به نيلوفر جراتي بخشيد و او گريه كنان پاسخ داد: هنوزم دير نشده كيانوش...... من بهت قول مي دم كه ديگه تكرار نشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخند پردردي بر لبان تبدار كيانوش نشست و پاسخ داد: ديگه نه نيلوفر.... كسي كه يكبار بتونه خيانت كنه. صد مرتبه ديگه هم ميتونه.... حالا ديگه گريه نكن نميخوام چشمات رو گريون ببينم. من.... من از زندگي تو و شهريار بيرون ميرم..... من.......اين منم كه اضافه هستم. اميدوارم شما با هم خوشبخت باشيد ..... حق با توست من به درد زندگي با تو نميخورم ، شايد اين چيزها رو قبل از اين هم مي دونستم ، ولي ترجيح مي دادم تظاهر به ندونستن كنم، ولي حالا ديگه همه چيز تموم شده......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بغض كيانوش تركيد .سرش را بر چهارچوب در گذاشت . وپر درد گريست بي اختيار اشكهاي من نيز جاري شد و براي اولين بار بود كه ديدم نيلوفر نيز واقعا مي گريد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در راه بازگشت كيانوش تنها يك جمله گفت: لطفا منو به خونه خودم ببر، خونه خودم و نيلوفر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من خواسته اش را اجابت نمودم، ولي در آن لحظه نمي دانستم كه اين آغاز انزواي دراز مدت كيانوش خواهد بود بعد از آن كه كيانوش را رساندم بلافاصله بمنزل برادرم رفتم و همه چيز را برايشان توضيح دادم. بيچاره زن داداش كم مانده بود قالب تهي كند. بزحمت توانستم آنها را متقاعد كنم كه پيگير قضايا نشوند و بيش از اين آبروي فاميل را بخطر نيندازند. ولي واقعا وضعيت دشواري بود شايد بيش از 500 كارت دعوت توزيع شده بود . بهر حال بيشترين نگراني من براي خود كيانوش بود پدر ومادرش ميخواستند براي دلجويي به ديدارش بروند، ولي من از آنها خواستم اجازه دهند او تنها باشد ، چون به اين تنهايي نياز داشت . وقتي من صحبتهاي كيانوش را براي آنها بازگو كردم ، خصوصا گفتم كه او براي نيلوفر و شهريار آرزوي خوشبختي نموده كيوان گفت: مي دانستم كيانوش پسر عاقلي است. ولي من مي دانستم كه قضيه اينقدر هم ساده نيست . چون هيچكدام از آن دو به اندازه من از احساس كيانوش نسبت به نيلوفر آگاه نبودند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا دو هفته هر روز به ديدارش مي رفتم ، ولي او از ديدن من سرباز ميزد و من نيز اصرار نميكردم، حتي حاضر به ديدار والدينش نيز نمي شد . پس از دو هفته يك روز عصر كه به ديدارش رفته بودم ، مرا پذيرفت. وقتي وارد شدم، گرچه ظاهرش بعلت رويش ريشهاي بلند كمي غريبه مي نمود، اما خودش مثل هميشه با من احوالپرسي كرد ، در ضمن صحبتهايش گفت: صبح بسيار زيبايي است. در حاليكه غروب بود و كم كم هوا رو به تاريكي مي رفت و من دانستم كه او زمان را گم كرده . البته زياد هم غير عادي نبود، زيرا در آن خانه كه تمام روزنه هايش به بيرون مسدود گشته بود ، تخمين زمان درست، كار آساني نبود به همين علت به رويش نياوردم و در ادامه از او خواستم كه بشركت برود ، لحظه اي خيره خيره نگاهم كرد و آنگاه پاسخ داد: جدي مي گي آقا ناصر؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم: من كيومرثم، كيانوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما او گويا نمي شنيد حالتي متفكرانه بخود گرفت و گفت:آهان پس توي شركتهام پر زالو شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با شنيدن كلمه زالو تمام بدنم به لرزه افتاد، او مرا ناصر صدا كرده بود و اكنون نيز زالو. بي اختيار بياد پدر نيلوفر افتادم و از اين تصور كه كيانوش ناصري ديگر شده باشد، پشتم لرزيد، من چندين مرتبه همراه كيانوش به عيادت او رفته بودم و دقيقا معناي زالو را مي دانستم او باز گفت: من تمام شب رو تا صبح با زالوها مي جنگم ولي تمومي ندارن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كدوم زالوها كيانوش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همون زالو چشم سبزا ديگه، ببين خون دستام رو مكيدن چند جاي ديگه تنم هم همينطور شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نزديكتر رفتم و به دستهاش نگاه كردم كه از زير آستين بالا زده اش نمودار بود. تمام ساعد و بازويش را با ناخن كنده بود و زخمهاي چندش اوري بر روي آنها ايجاد كرده بود. سعي كردم با او صحبت كنم تا شايد بخود آيد. بنابراين گفتم: كيانوش جان، گوش كن من ناصر خان نيستم ، اون مرده يادت نيست، اينجام زالويي در كار نيست اين تصورات ناصرخان بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي بيگانه وار بر من نگريت و بعد فرياد كشيد : تو ناصر خان نيستي؟ پس براي چي اومدي اينجا ؟ من گفتم ناصر خان بياد تا باهم زالوها رو بكشيم، زود باش برو بيرون، زود باش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همچنان فرياد مي كشيد و قصد داشت مرا بيرون براند. مستاصل شده بودم. تصميم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پي علاجش بر آيم،ولي من كه وضعيت اسفبارناصر را در آسايشگاه هاي رواني ديده بودم، چطور ميتوانستم عزيزترين كسانم را روانه آنجا كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بهر حال كار معالجه بسختي آغاز گشت. درابتدامادرش نميخواست باور كند كه يكدانه فرزندش را بايد بدست روانپزشكان بسپارد، و حالي بمراتب بدتر از كيانوش داشت. ولي پس از مدتي بناچار تسليم خواست پزشكان شد. معالجات اوليه در منزل و با پرستاري مادرش انجام گرفت، ولي با وخامت وضع برايش دو پرستار استخدام گرديد. ولي گذر زمان و بدتر شدن حال او اين حقيقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبي براي درمان نمي باشد، و ناچار او را به آسايشگاه انتقال داديم . واين در حالي بود كه ديگر هيچكس را نمي شناخت جز زالوهايي كه پيرامونش در حركت بودند ، خونش را مي مكيدند و عذابش مي دادند و او براي نابودي آنها خود را بر در و ديوار مي كوبيدو. يكماه ونيم از بستري شدنش در آسايشگاه مي گذشت، ولي هنوز هيچ تفاوتي در وضع او ايجاد نگشته بود كه هيچ، بنظر مي آمد روز به روز بدتر هم ميشود. سرانجام كيوان تصميم گرفت او را براي ادامه معالجه به سوئيس بفرستد و همينطور هم شد، اكنون چندماهي است كه او در يك آسايشگاه معتبر در خوش آب وهواترين نقطه سوئيس بسر ميبرد. پزشكان نهايت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولي او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگير ميشود و خود را به در و ديوار مي كوبد و همچنان با ناخن قسمتهاي مختلف بدنش را مي كند تا محل نيش زالوها را از بين ببرد. بنظر ميرسد كيانوش عزيز ما براي هميشه از دست رفته باشد، ولي من نميخواهم او ناصري ديگر شود نه. نه. نمي گذارم![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 24 شهريور[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزگار عجيبي است اكنون هشت ماه از بستري شدن كيانوش در آسايشگاه دور افتاده شهر زوريخ مي گذرد، و بالاخره او آرامشي نسبي يافته است، ديروز از سوئيس بازگشتم. خداي من كيانوش چقدر پير شده. موي شقيقه هايش كاملا سفيد شده بود و صورتش پر از چين وچروكهايي گرديده كه هركدام راوي يك دردند. جاي آمپولهاي آرام بخش و مسكن روي بدنش پينه بسته ومصرف بيش از حد قرصهاي آرامبخش او را به معتادين شبيه نموده، اما با اينحال براي اولين بار توانست مرا بشناسد. ما مدتي با هم در پارك قدم زديم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نيلوفر و شهريار را از من گرفت و من در حاليكه تمايلي به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن اين جمله كه: تا آنجا كه مي دونم ديگه ايران نيستند، اكتفا كردم .حتي به او نگفتم كه نيلوفر آپارتمانش را فروخته و ديگر باز نميگردد . او لحظه اي مكث كرد و بعد لبخند كمرنگي زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هايي با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت: برادر زاده شما تا پايان ماه آينده مرخص خواهد شد مي توانيد ببريدش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: ولي حالش هنوز خيلي خوب بنظر نميرسه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مي دونم ولي در حال حاضر ما بيش از اين نمي توانيم براش كاري كنيم. اگر اينطور دور از شما وخانواده ووطن اينجا بمونه ،افسردگيش بيشتر مي شه، بهتره برگرده ايران ولي من توصيه ميكنم بازم يه چندماهي تحت نظر يه روانپزشك حاذق باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودي كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعي احساس هراس موج مي زند و براي عاقبت اينكار نگران هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 23 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديروز بالاخره كيانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتيم و از او استقبال گرمي بعمل آورديم، اما او فقط نگاهمان ميكرد، از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنيم و من دانستم كه فرودگاه براي او يادآور خاطرات تلخي است بنابراين بخواست او با سرعت راه خانه كيوان را در پيش گرفتيم، ولي او با اصرار خواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتي گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نيلوفر بنا نهاده بود .كيوان تصميم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهماني باشكوهي ترتيب دهد ولي من به شدت مخالفت كردم، وقتي او علت را جويا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنايي نيلوفر و كيانوش است و اگر با من مشورت ميكردي ، مي گفتم كه اجازه دهي لااقل تا آن روز كيانوش در آسايشگاه بماند جملات من هراسي در دل همه برانگيخت و من در چشمان آنها وحشتي عجيب را بوضوح مشاهده كرده ام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 28 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديشب تا ديروقت همه بيمارستان بوديم. مي دانستم كه بالاخره نحسي اين روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما يكبار ديگر با عنايت خداوند توانستيم كيانوش را از آغوش مرگ جدا كنيم. روز جمعه ما همه از صبح سعي كرديم با او ارتباط برقرار كنيم اما او حاضر نشد، ما را بپذيرد. مستخدمين ما را از وضعيت او مطلع مي ساختند و هربار از سلامتش مطمئن مي شديم. حوالي غروب دلگير جمعه احساس اضطراب و دلهره اي عجيب به دلم چنگ انداخته بود . ديگر نتوانستم تحمل كنم ، با سرعت بمنزل كيانوش رفتم. چهره مستخدمينش بسيار نگران بود و جمالي گفت كه يكساعتي است كيانوش در را به روي خود قفل نموده و به هيچ كس اجازه ورود نمي دهد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم: مگه از صبح در قفل نبود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]واو پاسخ داد: چرا ولي هربار كه در مي زديم آقا جواب مي داد ، ولي الان ساعتيه كه پاسخي نمي دن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با شدت به در كوبيدم و چند بار نام او را با صداي بلند تكرار كردم، ولي پاسخي نشنيدم بر سر جمالي فرياد كشيدم: معطل چي هستي در رو بشكن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم وكيانوش را روي تختخوابش يافتم در حاليكه پيرامونش را عكسهاي نيلوفر پر كرده بود و در دستش خودنويس يادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفيد و بدنش يخ زده بود ولي هنوز نبضش بسيار ضعيف ميزد. نمي دانم چطور او را به بيمارستان انتقال داديم . فقط زماني بخود امدم كه دكترش گفت: خوشبختانه خطر برطرف گرديد. بهر حال من در آخرين لحظات توانستم مانع آن شوم كه اينبار كيانوش جانش را در روز تولد عشقش به نيلوفر هديه كند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 10 آبان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حال كيانوش رو به بهبود است بزودي از بيمارستان مرخص ميشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودي زد و گفت: هيچوقت بخاطر اينكار نمي بخشمت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من با صداي بلند خنديدم وگفتم: برعكس من فكر ميكنم اين بهترين كار در تمام مدت زندگيم بود . حالا ديگه تو واقعا پسر من هستي . چون خودم بهت زندگي دادم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي سكوت كرد و گفت: ولي من از اين به بعد زندگي نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسيده ام.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاسخش دلم را به درد آورد ولي سعي كردم با او بحث نكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 4 آذر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديروز در اوج نا اميدي روزنه اي از اميد در دلم درخشيدن گرفت. اينكه مي نويسم نا اميدي از جهت كيانوش است. زيرا او همچنان به انزواي خود ادامه مي دهد. نه سرگرمي و نه تفريحي و نه حتي مهماني نزديكترين اقوام. او همچنان خود را در سراي نيلوفري محبوس گردانيده.(سراي نيلوفري نامي است كه پيش از اين كيانوش براي آن عمارت پيشكشي انتخاب كرده بود و حالا بجاي سراي نيلوفري آنجا زندان كيانوشي است.) بهر حال وضعيت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما براي پيدا كردن يك روانپزشك متبحر هنوز بجايي نرسيده بود تا اينكه ديروز دكتر بهروزي يكي از دوستانم را برحسب اتفاق در خيابان ديدم . نمي دانم چرا تابحال بفكر او نيفتاده بودم. او روانشناس حاذقي است. وقتي حال كيانوش را پرسيد برايش توضيح دادم كه او همچنان دچار كابوسهاي شبانه ميشود، از سر درد شديد عصبي رنج ميبرد. و رعشه رهايش نميكند. بعد از او خواستم كه معالجه كيانوش را دنبال كند او لحظه اي فكر كرد و بعد گفت: من حرفي ندارم ولي دكتري بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كيانوش را بپذيرد من اطمينان دارم كه خوب خواهد شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دستپاچه گفتم: هرچه بخواهد به او مي دهم ، فقط كاري كن كه او قبول كند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخندي زد و گفت: مساله پول نيست، مساله اينجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگي ميكند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نا اميدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسيدم: يعني هيچي![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخندش اميدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در يك روز جمعه كه احتمالا جمعه همين هفته است به ديدار دكتر معتمد برويم. ومن اكنون بسلامت كيانوش بسيار اميد دارم. راستي چند بار است كه كيانوش دفترش را از من ميخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چيزي كه بعنوان آخرين جمله ميتوانم بنويسم اين است: اين سرانجام پر درد يك آشنايي بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قطره اشك ديگري از روي گونه نيكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشناي كيانوش كه آخرين سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسيد كه كيومرث خوب مي نويسد، ولي نوشتار كيانوش همچون لحنش صميمانه تر بنظر مي رسيد با اشتياق آخرين سطور را از نظر گذراند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مي داني چرا تاريخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چيز را گم كرده ام. نيلوفرم را گم كرده ام. نوشته هاي كيومرث را خواندم. همه چيز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چيز خوب توصيف شده بود.مي داني همه چيز مثل يك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكي . خداي من چرا اين بلا بر من نازل شد؟ نيلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگيم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهي بايد زنده به گور شوم و تا پايان عمر در دخمه اي بنام زندگي جان بكنم. گاهي فكر ميكنم از همه چيز متنفرم، حتي از نيلوفر ، ولي آخر مگر ميشود او زندگيم، هستيم، روحم و تمام وجودم بود، چطور ميتوانم از او متنفر باشم! همه مي گويند فراموشش كن ولي آخر چگونه؟ نيلوفر آمده بود كه برود و من نمي دانستم، اكنون او رفته ، ولي با خود همه چيز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را مي برد، ولي احساس و روح و اشتياق مرا براي زندگي باقي مي گذاشت. حالا من ديگر هيچ ندارم چون نيلوفر را ندارم. دكتر جديد چه ميتواند به من بدهد؟ نيلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نيلوفر، هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد فقط يك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آخرين كلمه اي كه بر دفتر نگاشته شده بود يك چراي بسيار بزرگ بود بر آخرين برگ ريزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتي جوهر برخي كلمات را پخش كرده بود و نيكا از لابه لاي كلمات ريشه درد را در وجود كيانوش مي ديد. دفتر را بست و با صداي بلند شروع به گريه كرد آنقدر گريه كرد كه به هق هق افتاد و نفهميد كه چه وقت خواب او را در ربود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***********************[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با صداي آرامي كه او را بنام ميخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهايش ضخيم و سنگين شده، شايد چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالاي سرش دوخت. كيانوش با چهره خسته ولي لبخندي زيبا كنارش ايستاده بود. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام نيكا خانم بالاخره بيدار شدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با ديدن او بياد دفتر افتاد و بغض گلويش را فشرد، تا حدي كه نمي توانست پاسخ كيانوش را بدهد . چقدر دلش براي اين مرد ميسوخت. به زحمت و بيشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد . لبخند جوان عميقتر شد و به خنده گفت:هنوز از خواب بيدار نشديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا ولي مي دونيد من ......... ديشب دير خوابيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]احساس كرد كيانوش بقيه جمله اش را حدس زده ، زيرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت: معذرت ميخوام كه صبح به اين زودي مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اينجاست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نگاهي به دور وبرش كرد. جلوي در سه مرد با روپوشهاي سفيد ايستاده و با هم صحبت ميكردند. خيلي دلش ميخواست پروفسور مشهور را ببيند و در همان حال گفت: باز خودتون رو به زحمت انداختيد كه........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم خانم، حالا آماده ايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بطرف مردان سفيد پوش رفت وگفت: خوب آقايون بيمار ما آماده هستن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر سه مرد رويشان را بطرف نيكا گرداندند.نفر اول دكتر اديب بود، نفر دوم دكتر جهانگيري . نيكا هر دوي آنها را قبلا ديده بود، ولي نفر سوم را كه مرد كاملي با موهاي سفيد واندامي لاغر و صورتي بشاش بود نمي شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزديك آمدند، سلام واحوالپرسي و مراسم معارفه بسيار مختصر و سريع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نيكا كرد و گفت: گوش كن جوون، من آخرين عكسهاي پاي شما رو ديدم، ولي براي انجام معاينه دقيقتري مجبورم گچ پاتون را براي چند ساعتي باز كنم. با اين وضع معاينه دقيق ممكن نيست. خوب موافقيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحن پروفسور نيز چون چهره اش دلسوزانه ومهربان بود. نيكا به كيانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت: بله ، موافقم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق ديگري انتقال دادند و ظرف چند لحة گچ پايش را باز نمودند . نيكا در تماس هوا با پايش احساس مطبوعي داشت. دستش را به آرامي بر روي پوسته هاي پايش كشيد ، دلش نمي خواست بار ديگر پايش را گچ بگيرند . احساس راحتي ميكرد. اما اين راحتي چند لحظه بيشتر طول نكسيد ، زيرا بمحض آنكه او را براي انتقال به اتاقش بر روي تخت روان قرار دادند، آنچنان دردي در پايش پيچيد كه تمام تنش از عرق خيس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتي داخل اتاق شد كيانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسيد: حالتون خوبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خوبم فقط وقتي تكون ميخورم پام درد ميگيره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخندي زد وگفت: همه چيز درست ميشه پاتون خوب ميشه ، نگران نباشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پروفسور جلو آمد ، لبخندي زد و گفت: خوب جوون آماده اي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد ملحفه را از روي پاي نيكا كنار زد. كيانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ايستاد. پروفسور كارش را با دقت بسيار آغاز كرد. نحوه معاينه او به گونه اي بود كه براي نيكا تازگي داشت. علاوه بر او دكترهاي ديگر نيز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاينه پروفسور چشم دوخته بودند وگاه گاه سوالاتي ميكردند و پروفسور پاسخ آنها را مي داد. نيمساعت بعد كار دكتر تقريبا تمام شده بود. اين بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان ديگر چون تازه محصليني كنجكاو پي در پي او را سوال پيچ ميكردند و او بي آنكه لحظه اي تفكر كند، پاسخ همه را مي داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد وكيانوش را بسوي خود خواند. او آمد نگاه پر محبتي به نيكا كرد گفت: زياد كه درد نداشت، داشت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا كه هنوز درد مي كشيد بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفي داد. كيانوش رو به پروفسور كرد و گفت: در خدمتم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر عكس را بالا گرفت . بر روي قسمتهايي از آن با روان نويس دايره هايي رسم كرد و مشغول صحبت شد. نيكا از صحبتهاي او سر در نمي آورد. زيرا او از اصطلاحات تخصصي استفاده ميكرد كه نيكا هرگز نشنيده بود . نگاهش به كيانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولي نيكا فكر ميكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانيكه پروفسور سكوت كرد، كيانوش سوالي پرسيد كه بنظر نيكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مينمود. پروفسور پاسخش را داد. نيكا با تعجب به او نگاه ميكرد كه بار ديگر با همان اصطلاحات عجيب سوال ديگري كرد و به قسمتهايي از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه براي نيكا نامفهوم بود، اما لبخند كيانوش حكايت از رضايت داشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پروفسور اين بار رو به نيكا كرد وگفت: دخترم خوب گوش كن ببين چي مي گم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من آماده ام بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونيد به اعتقاد من پاي شما قابل علاجه . اما اين درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذيري ، بزودي كار رو شروع مي كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با دلهره پاسخ داد: اون دو شرط چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودي پاي شما سرماخوردگي نيست كه با مسكني ظرف يكي دو روز يا حتي يه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحي و خصوصا فيزيوتراپي بعد از اون با درد توامه و اين چيزيه كه بايد ظرفيت تحملش رو در خودتون ايجاد كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سخنان پروفسور را كيانوش با جمله در عوض نتيجه خوبي خواهيد گرفت ادامه داد نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت و بعد گفت: مي پذيرم و سعي ميكنم بيمار خوبي باشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد و گفت: بدون سعي هم ، شما خوبيد خانم معتمد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم لطف داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب جوونها ظاهرا همه چيز براي انجام عمل آماده اس بزودي كارمون رو شروع مي كنيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سوالي در ذهن نيكا چرخ مي زد ولي زبانش از بازگو نمودن امتناع ميكرد بالاخره دل را به دريا زد و پرسيد: دكتر ميتونم به مسافرت برم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخندي بر لبان پروفسور نشست و گفت: كيانوش همه چيز رو برام گفته حقيقتش اگه شما در يك وضعيت روحي عادي بوديد، من هرگز اجازه تحرك بشما نمي دادك ولي با شرايطي كه شما داريد ميتونم تا آخر هفته براي تجديد روحيه به شما وقت بدم، بريد ولي براي روز شنبه اينجا باشيد. با هواپيما سفر كنيد و حتي الامكان از تحرك خودداري كنيد. به هيچ عنوان با عصا راه نريد فقط از ويلچر استفاده كنيد. مواظب باشيد ضربه اي به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهيز كنيد....... راستي كيانوش جان اگه بتونيد خانم رو با كسي همراه كنيد كه اطلاعات پزشكي داره مثلا يه پرستار خيلي بهتره، هم خيالتون راحت مي شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر ميشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خب دخترم چيز ديگه اي نيست كه بخواي بدوني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه بابت همه چيز از شما متشكرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منم متشكرم و اميدوارم سفر خوبي داشته باشيد . خيلي مواظب خودتون باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما دكتر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من ديگه مي رم . با من كاري نداريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پروفسور خيلي لطف كرديد اميدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پروفسور كيفش را از روي صندلي برداشت با دست به پشت كيانوش زد وگفت: بس كن مهرنژاد كوچك[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد رو به نيكا كرد و ادامه داد: خدانگهدار، دخترم تلفن منو كيانوش جان بشما مي ده ، در حين سفر اگر اتفاقي افتاد حتما تماس بگيريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم مزاحمتون مي شم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پروفسور بطرف در رفت . كيانوش نيز پشت سر او به راه افتاد . لحظه اي رو به جانب نيكا كرد و گفت: فعلا با اجازه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نيكا را به اتاق گچگيري انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفيد بلندي قالب پايش به او هديه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتي داخل اتاق شد، كيانوش مقابل پنجره ايستاده بود و به حياط بيمارستان نگاه ميكرد . حالتش به گونه اي بود كه باز نيكا را بياد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمي دانست چرا با ياد آوري دفتر، بي اختيار بغض گلويش را مي فشرد و چشمانش را اشك به سوزش واميداشت. صداي چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كيانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نيكا را روي تختش قرار دادند ورفتند كيانوش جلو آمد و نيكا گفت: فكر ميكردم با پروفسور مي ريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به راننده گفتم ايشون رو برسونه ، بعد دنبال من بياد ، ميخواستم راجع به سفر بيشتر صحبت كنيم. اگه تمايلي نداريد و ترجيح مي ديد تنها باشيد با اجازه شما مرخص مي شم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما را بخدا بس كنيد آقاي مهرنژاد اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخند زد و نزديكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت: پس اخمهاتون رو باز كنيد و من رو به لبخندي مهمان كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بي آنكه سعي نمايد بي اختيار لبخند زد وگفت: حالا خيالتون راحت شد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد براي 4 بعد ازظهر امروز بليت هواپيما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: همين امروز؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي من تنها؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نخير براي شماو خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاري كه همراهتون مي ياد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت داريد يك شب هم غنيمته، اشتباه كردم/[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ولي......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي چي؟ راحت باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستش آقاي مهرنژاد مشكل اينجاست كه مقدمات سفر مهيا نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همه چيز اونجا هست. شما فقط بايد ساك لباسهاتون رو ببينديدكه براي اون هم تا بعد از ظهر وقت داريد ، فكر ميكنم كافي باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ولي مساله پرستار و بيمارستان چي ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خب اين هم كه مشكلي نيست . شما با خيال راحت مي ريد ترتيب كارهاي ترخيص موقتتون رو من و كيومرث مي ديم، ولي در مورد پرستار اين مساله به شما مربوط ميشه. پيشنهاد خاصي در اينمورد داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه من پرستاري رو نمي شناسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس در اين صورت ترتيب اين كاررو هم خودم مي دم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت بعد گويا چيز تازه اي بمغزش خطور كرده باشد گفت: مي شه از پرستاران همين بيمارستان باشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، چرا كه نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من ميتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنيدن اين نام دل كيانوش را لرزاند ودستپاچه و بي اختيار پرسيد: چرا ايشون خانم معتمد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا باز هم از تغيير حالت كيانوش متعجب شد و با چهره اي پشيمان گفت: خب اگه اشكالي داره صرفنظر ميكنم من فقط همين طوري ايشون رو پيشنهاد كردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود . بعد گفت: نه هيچ اشكالي نداره . سعي ميكنم اين كار هم بخواست شما انجام بگيره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تعجب نيكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراين خواست باز هم در اينمورد سخني بگويد ولي كيانوش كه گويا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت: باور كنيد هيچ اشكالي نداره..... ايشون كه الان بيمارستان نيستند، هستند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شماره تلفن منزلشون رو داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه نه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشكالي نداره، از طريق بيمارستان نشونيشون رو پيدا مي كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميترسم باعث دردسرتون بشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينطور نميشه، ولي مطمئن باشيد اگر اينطور شد پيگير قضيه نمي شم وكس ديگري رو معرفي ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما همين كار رو كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش برخاست و جلوي پنجره ايستاد و گفت: خوب راننده هم اومد، فكر نميكنم قبل از رفتنتون فرصتي دست بده كه شما رو ببينم، بنابراين بهتره از همين حالا خداحافظي كنم. اميدوارم سفر بشما خوش بگذره، خيلي هم مراقب خودتون باشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما شما هم اگه وقت كرديد سري بما بزنيد...... واقعا نمي دونم با چه زبوني بايد از شما تشكر كنم؟ فكر نمي كنم بتونم لطفهاي شما رو جبران كنم. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين چه حرفيه خانم. اين منم كه بايد محبتهاي شما وخانواده تون رو تلافي كنم، با اجازه شما من مرخص مي شم...... خواهش ميكنم ديگه هم از اين حرفا نزنيد فعلا خدانگهدار سركار خانم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسلامت .......... صبر كنيد آقاي مهرنژاد بليتها چه ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشيد و گفت: حق با شماست بر ميگردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخندي زد وگفت: خدانگهدار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگي او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه هميشه با اين فكر مي آمد، اما هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه صداهاي آشنا گوشش را پر كرد. ديدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندي از هم بگشايد. او بلافاصله پرسيد: كيانوش مهرنژاد را نديديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر گفت: نه ، اومدند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله صبح زود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با پروفسور زرنوش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي بلافاصله پرسيد: خب چي گفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفت پام بايد يه بار ديگه عمل بشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج نگاهي به او كرد و پرسيد: اطمينان داشت كه اگه يه بار ديگر پات رو عمل كنه نتيجه مي ده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله كاملا مطمئن بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما رو باش گفتيم زود بريم كه به دكتر برسيم، ولي مثل اينكه اين آقاي مهرنژاد خيلي زرنگتر از ماست![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مامان جون راجع به مسافرتم پرسيدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مامان گفت ميتونم برم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي با خوشحالي فرياد كشيد: عاليه! خيلي خوب شد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مازيار به شادي نگاه كرد و گفت: عزيزم آرومتر، اينجا بيمارستانه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- معذرت ميخوام آخه خيلي خوشحال شدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند و ايرج گفت: پس با اين حساب بايد در تدارك سفر باشيم ، برنامه چيه دايي جان؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم بايد با كيانوش خان هماهنگ كنيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخ داد: نيازي به هماهنگي نيست . كيانوش همه كارها رو كرده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي امروز ساعت4، بليت هواپيما داريم ، فكر ميكنم وقتي هم كه برسيم توي فرودگاه منتظرمونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي كيا بليت گرفته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي همه ، حتي يه بليت براي پرستاري كه به پيشنهاد دكتر همراه ما مي آد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج با غيظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالي داره ايرج جان؟ طفلي زحمت كشيده دردسر ما رو كم كرده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مازيار هم در تائيد صحبتهاي شادي ادامه داد: ايرج جان شما كاري داري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس همه موافقند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دخترم چي بايد با خودمون ببريم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفت همه چيز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو بايد آماده كنيد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس با اين حساب بهتره بريم سراغ كاراي ترخيص شما.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ايرج احتياجي نيست، چون كيانوش و عموش ترتيب اين كارو هم مي دن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج لبخند پرمعنايي زد و با لحن طعنه آميزي گفت: خوب بود ترتيب بستن ساكاي ما رو هم مي داد. اينطوري بهتر نبود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به او چشم غره رفت، ولي سوال دكتر جلوي سخنش را گرفت: نيكا جان پروفسور نگفت كدوم بيمارستان عملت ميكنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پروفسور كه نه، ولي كيانوش گفت هر بيمارستاني كه خودمون مايل باشيم بشرط اينكه امكانات لازم رو داشته باشه. مي دوني پدر من همين بيمارستان رو ترجيح مي دم، هر چي باشه چند ماهيه اينجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتي نداشته باشيد برگرديم همين جا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه دخترم هر طور خودت مايلي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب مثل اينكه با اين حساب ما كاري اينجا نداريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه شادي جان، توصيه ميكنم هر چه سريعتر به خونه بريد و خودتون رو آماده كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو چكار ميكني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر وقت كاراي ترخيص من تموم شد، زنگ ميزنم به عمه تا بيايد دنبال من .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسيار خوب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج نگاه معترضش را به نيكا دوخت . لحظه اي سعي كرد ساكت باشد، ولي نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر ميگرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، گمونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس بهتره منم بمونم. خوب نيست همه كارها رو براي اون رها كنيم و بريم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با آنكه قلبا از اينكار راضي نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاري نداري" اكتفا كرد. ووقتي ايرج پاسخ داد: كاري كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندي اعلام موافقت كرد . وقتي همه رفتند . ايرج هم دنبال كارهاي نيكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهاي ترخيص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه اي از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس هميشه روپوش سفيد بر تن نداشت. او با نيكا احوالپرسي گرمي كرد. نيكا ميخواست ماجراهاي صبح را براي او توضيح دهد كه او خود پيشدستي كرد و پرسيد: براي چي منو انتخاب كرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: براي چه كاري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي سفر ، مگه شما از آقاي مهرنژاد نخواسته بوديد من همراهتون باشم؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چيز رو مي دونيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، الان با آقاي مهرنژاد اومدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خودش كجاست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منو رسوند و رفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم رئوف با ما مي آئيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم چي بگم. آقاي مهرنژاد گفت ترتيب مرخصي منو مي ده، ولي نيكا، عزيزم مشكل اينجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هيچ جاي دنيا به من خوش نمي گذره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب اونم بياريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي پدرش نمي ذاره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي بد شد، من فكر ميكردم شما بهترين همسفر براي من هستيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه هركس براي خودش مشكلاتي داره و من نميتونم شما رو مجبور به اين سفر كنم، ولي خيلي خوب مي شد اگه مي تونستيد بيايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خوب ميشه..... اگر لعيا مي اومد....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمان زن جوان را هاله اي از اشك در خود گرفت نيكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهاي پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخوريد، به اميد خدا همه چيز درست ميشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در همين حال ايرج وارد شد. خانم رئوف و ايرج با هم مشغول احوالپرسي شدند بعد ايرج رو نيكا كرد و گفت: هيچ كاري باقي نمونده. بعد از ويزيت دكتر مي ريم كيانوش ترتيب همه چيز رو از قبل داده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد كنار تخت نشست. نيكا از او خواست كه از خانم پرستار پذيرايي كند. لحظات به كندي و در انتظار آمدن دكتر به بخش مي گذشت كه تلفن زنگ زد. ايرج گوشي را برداشت : بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 0000000000[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم شما خوبيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 0000000000[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا؟ بله اجازه بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد گوشي را بطرف نيكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا گوشي را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام كيانوش مهرنژاد هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهاي ما چه مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم، خواهش ميكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با ايشون صحبت كرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمي شن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشتباه نكنيد، ايشون ميان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نميان، متاسفانه اون رو هم نمي تونن بيارن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه ميشه شما يه مرتبه از من چيزي خواستيد براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگيد، اگه من قول بدم لعيا كوچولو رو بشما ملحق كنم، ميان؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گوشي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا گوشي را كمي عقب تر گرفت و سخنان كيانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولي اين امكان نداره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بگيد اون با من، ميان يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بار ديگر جمله كيانوش را تكرار كرد پرستار جاون هيجان زده گفت: البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- موافقت فرمودند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب به خانم رئوف بگيد. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعيا رو همراه بليت ها ميفرستم فرودگاه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما چطور اين كارو مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگران نباشيد، همه چيز درست ميشه. به من اعتماد كنيد. اگه امر ديگه اي نداشته باشيد با اجازه من ميرم به كارهام برسم...... راستي سلام منو به ايرج خان برسونيد. به گمونم منو بجا نياوردند. از جانب من عذرخواهي كنيد فعلا خدانگهدار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نيكا دانست كه كيانوش را حسابي گرفتار كرده است و در حاليكه همچنان در حيرت گفته كيانوش بسر ميبرد، گوشي را روي دستگاه گذاشت . خانم رئوف هيجان زده و متعحب جلو آمد و پرسيد: چي شد؟ چي گفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي، گفت لعيا رو ساعت 4 ميفرسته فرودگاه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من! چطور ممكنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم، منم پرسيدم، ولي فقط گفت به من اعتماد داشته باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج ميان صحبتهاي آن دو پريد وگفت: آقاي مهرنژاد زيادي روي خودش حساب وا كرده من كه فكر نميكنم كاري ازش بر بياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف با تعجب به ايرج نگاه كرد لحظه اي ساكت ايستاد و بعد گفت: دلم براي لعيا خيلي تنگ شده، كاش آقاي مهرنژاد موفق بشه![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دلجويانه گفت: اون موفق ميشه، نگران نباشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]****************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هياهوي سالن انتظار، صداي گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههاي مردم نيكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر ميزد كه نبايد به اين زودي مي آمدند. هنوز از كسي كه كيانوش گفته بود بليت ها را مي آورد خبري نبود. خانم رئوف با چهره اي مضطرب دائما به اين سو وآن سو نگاه ميكرد،شايددخترش را بيابد. لحظات به كندي سپري مي شد و نيكا و شادي سعي ميكردند مادر بي قرار را با جملات تسكين دهنده آرام سازند. ولي گويا صحبتهاي آنان هيچ تاثيري در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزديكتر مي شدند، اضطراب زند جوان نيز فزوني مي گرفت . تنها 25 دقيقه تا ساعت 4 مانده بود. شادي بار ديگر نگاهي به اطراف خود كرد و گفت: خبري نشد نكنه كيانوش دير برسه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بزحمت صندليش را چرخاند و در حاليكه زير لب غر ميزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فرياد كشيد: آه كيانوش اومد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه نگاهها به امتداد انگشت نيكا خيره ماند و او هيجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كيانوشه ، مي بينيد اون لعيا رو آورده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخند زنان نزديك شد و سلام كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آقاي مهرنژاد اين دختر منه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خانم رئوف مگه شك داريد؟ من كه گفته بودم اونو ميارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن جوان دستش را براي گرفتن كودك زيبايش جلو برد، ولي او روي گرداند و خود را به سينه كيانوس چسباند و گفت: عمو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف عقب كشيد و با چشمان اشك آلود به دخترش خيره شد. نيكا نگاهي به دختر كوچك با آن پيرهن قرمز و موهاي سياه بلند كه بطرز زيبايي در قسمت كنار گوشهايش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خيلي قشنگي داردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نيكا جان.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخندي زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند و دكتر معتمد گفت: آفرين........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسيده. بچه داري رو هم بلدي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با شرم سري تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگي به نيكا گفت: خانم معتمد باور كنيد كه تمام اين مردم بشما نگاه نمي كنند و در مورد شما حرف نمي زنند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهميديد كه من به اين مساله فكر ميكنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش در حاليكه با لعيا بازي ميكرد گفت: مشكل نيست از چهره تون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سعي كرد لبخند بزند. كيانوش به لعيا گفت: خوب عمو جون حالا برو پيش مامان.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا باز هم روي گرداند و خود را به كيانوش چسباند. كيانوش كودك را نوازش كرد، از جيبش شكلاتي در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: مي بيني عروسك قشنگم. اگه بپري بغل مامان. اون شكلات رو جايزه مي گيري.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دختر كوچك نگاهي به شكلات كه در دستهاي خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقي زد ولي با اينحال تمايل به رفتن نشان نداد . كيانوش با آهنگي مهربان و زيبا گفت: برو ديگه دختر قشنگم برو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو هم مي آي عمو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان همه نشاند. در حاليكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرين اين صحنه چنگ ميزد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله عمو منم مي آم، ولي چند روز ديگه، حالا تو برو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشيد و اجازه داد تا اشكهاي صورت غمزده اش روان شود. لعيا دستي به صورت اشك آلود مادر كشيد و با شيريني گفت: شكلات مال خودت، گريه نكن، نميخواهم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لعيا را بوسيد و به خانم رئوف گفت: فكر نميكنم گريه كردن شما جلوي بچه كار درستي باشد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف اشكهايش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حاليكه دخترش را نوازش ميكرد گفت: چطور تونستيد از اون حيوون بگيريدش .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- داستانش مفصله، در فرصت بهتري براتون مي گم، حالا بهتره بريم فكر ميكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه آماده شدند. ايرج چرخ نيكا را بحركت در آورد. كيانوش ساك كوچكي به دست خانم رئوف داد وگفت: اين لباسهاي دختر قشنگ شما.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نيومده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش سكوت كرد نيكا گوشهايش را تيز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولاني گرديد زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اينا رو هم شما كشيديد، نه؟ وقتي با اين لباسا و گلسر زيبا ديدمش حدس زدم كه كار شماست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بديد خسته مي شيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا با ميل رغبت خود را در آغوش كيانوش انداخت وگفت: عمو جون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش او را بوسيد . نيكا به او خيره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كيانوش مي انديشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]براي آخرين بار از پنجره به بيرون نگاه كرد. كيانوش برايشان دست تكان داد . لعيا هم تند تند در هوا دستش را تكان مي داد و عمو جان عموجان ميكرد. صداي حركت هواپيما ها كه در گوشش پيچيد، دستش را روي گوشهايش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد. [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هفدهم

قسمت هفدهم

قسمت هفدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]راننده رو به دكتر كرد وگفت: اونجاست آقاي دكتر رسيديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتي كه راننده اشاره ميكرد نگريست . در زير نور نارنجي خورشيد غروب در سمت چپ جاده ويلايي مدور قد بر افراشت بود. نماي آن سفيد بود، ورگه هايي از انعكاس نور از خود ساطع ميكرد، گويا لباسي از پولك نقره اي قامت ويلا را پوشانده بود، در همين حال اتومبيل از جاده اصلي خارج گرديد ووارد جاده فرعي شد كه ويلا درست در انتهاي آن قرار داشت. كمي كه نزديكتر شدند نيكا براحتي توانست پنجره هاي مدور چوبي قهوه اي رنگ و شيشه هاي مشبك جيوه اي روي آن را ببيند، بمحض آنكه جلوي در ورودي رسيدند مردي با سرعت در را گشود وهر دو اتومبيل داخل شدند. درون حياط مدتي پيش رفتند تا بالاخره ماشينها از حركت باز ايستادند. دكتر وايرج بلافاصله پياده شدند و در خارج شدن نيكا به او كمك كردند، شادي ، همسرش و هومن وعمه نيز زمانيكه نيكا بر روي چرخ مستقر گرديد از ماشين دوم پياده شده بودند. نيكا متوجه شد كه در يك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ويلا گشت، در همان حال مردي به استقبال آنها آمد و خود را كريم معرفي كرد. مرد جا افتاده اي بنظر مي رسيد و با لهجه محلي صحبت ميكرد. او پس از اظهار خوشوقتي آنها را به داخل ساختمان هدايت كرد. نزديكتر كه رفتند. نيكا از ديدن پله ها جا خورد با آنكه زياد نبودند، ولي بالا رفتن از آنها برايش ممكن نبود. بي اختيار بغض كرد. به پاي پله ها كه رسيدند كريم هدايت چرخ نيكا را از ايرج گرفت: خانم شما از اينطرف.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پله ها از سه جانب طرفين ووسط ساختمان طراحي گرديده بود . كريم چرخ نيكا را بسوي پله هاي طرفيني هدايت كرد واو ديد كه روي پله ها با يك ورق ضخيم فلزي پوشانده شده وسطحي نسبتا شيب دار ايجادشده. نيكا با تعجب به سرايدار نگاه كرد، پرسيد: از كجا مي دونستيد من با چرخ مي آم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آقاي مهرنژاد فرموده بودند. ايشون گفتند اينكارو بكنيم تا شما به تنهايي بتونيد از پله ها بالا و پايين بريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سري تكان داد، او را بسوي خانواده اش كه در استان در ورودي انتظارش را مي كشيدند هدايت كرد، و بعد همگي داخل شدند. نيكا با دقت به اطراف خود نگاه ميكرد. همه چيز از چوب و شيشه هاي جيوه اي بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگي گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهاي بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه هاي خشك شده كوچك وبزرگ در رنگها وانواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل ميزهايي از چوب قهوه اي رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج ديوارها را پر كرده بودند. روي ميزها نيز با شيشه هاي جيوه اي در اشكال مختلف تزئين شده بود. هر قسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت ديگر مجزا مي شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه اي با طبقات مختلف بنظر مي آمد و در گوشه سمت چپ يكسري پله چوبي قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل مي شد، همانطور كه بطرف سالن پذيرايي مي رفتند، چشم نيكا به آكواريم بزرگي كنار سالن افتاد. آكواريم نيز چون گلدانها داخل يك جعبه چوبي بزرگ بود كه با چراغهاي رنگين تزئين شده بود وداخل آن انواع ماهيهاي كمياب و ديدني در حركت بودند . نيكا هر چه بيشتر به دور و برش نگاه ميكرد، بيشتر متعجب مي شد.اوتا بحال ويلايي به اين زيبايي نديده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]********************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هومن ولعيا دور چرخ نيكا مي چرخيدند و باهم بازي ميكردند. هومن دست ايرج را كشيد و او را بطرف درختي برد و گفت: دايي! من اون پرتقال بزرگه رو ميخوام، زود باش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون خيلي بالاست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخوام برو روي درخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- صبركن بچه، نيكا ببين اين پسرخواهر شوهرت قصد كرده شوهرت رو سّقّط كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نگاهي به آن دو كرد و به شوخي گفت: هومن جان! اگه اينكارو بكني يه جايزه خوب پيش من داري.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دست شما درد نكنه ، اينم زن، ببين تو رو خدا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد به زحمت از درخت، بالا كشيد و پرتقالي را كه هومن به آن اشاره كرده بود چيد و از همان بالا براي شادي پرت كرد و گفت: بگير بده به اون تحفه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد پايش را روي شاخه پايين تر قرار داد كه لعيا هم از زير درخت با همان لحن شيرين كودكانه فرياد زد: عموجون، عمو جون اونم براي من بكن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج به پرتقالي كه جلوي دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت: اين؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين يكي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس كدوم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا با انگشت كوچكش به بالاترين شاخه و تك پرتقال روي آن اشاره كرد. نيكا با لبخند گفت: نخير آقا ، سر اين بچه كلاه نمي ره بايد بري بالاي بالا.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي ايرج بي حوصله پاسخ داد: حال داري دختر مي افتم، پام ميشكنه. وقتي تو از روي چرخ بلند شي من بايد بشينم. بعد در حال چيدن پرتقالي ديگر رو به لعيا كرد وگفت: اون ترشه نميشه كندش، بيا اينو بگير.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و از روي درخت پايين پريد و آنرابدست لعيا داد. لعيا بطرف نيكا آمد وگفت: عمو كيانوش كه بياد مي گم برام بكنه. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دستي به موهايش كشيد وگفت: حتما برات مي كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج بسمت نيكا آمد. در همان زمان پرستار را ديد كه به جانب آنها مي آمد: اين هم قرصتون نيكا جان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم فروزان خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج پرتقالي بسمت خانم رئوف گرفت وگفت: بفرمائيد ، تازه تازه است همين الان چيدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم..... اينجا چه باغ قشنگيه![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خيلي باصفاست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه اين آقاي مهرنژاد شما خرج اين باغ و ويلا كرده، بايدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا مي كشن، براي خودشون ويلا ميسازن ، باغ ميخرن، ماشينهاي آخرين مدل سوار مي شن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به ايرج چشم غره رفت ولي او بي اعتنا ادامه داد: اين همه پول از كجا نصيب يه پسر سي، سي ودوساله شده مگه اين چقدر كار كرده كه اين همه در آورده؟ پس معلوم ميشه حق من و شما رو خوردن ديگه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كدوم حق؟ تو كي توي شركت مهرنژاد كار كردي وحقوقت رو ندادن؟ براي چي به مردم تهمت ميزني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تهمت نيست. حقيقته خانم.ما داريم با چشم خودمون مي بينيم .بازم شما شك داريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو حتي نميتوني يه روزم مثل كيانوش كار كني . اون بيشتر از 4، 5 نفر در يه شبانه روز كار ميكنه، كاري كه از تو بر نمي آد . اگر غير از اينه ، نزديك يه سال ونيمه از اروپا برگشتي ، چرا هنوز بيكاري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج ، با غسظ اخمهايش را در هم كشيد و گفت: كاري نداره خانم، از آقاي مهرنژاد براي بنده هم تقاضاي كار كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوبه ظاهرا همه كارهاي تو رو اين و اون بايد انجام بدن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه خانم ، خودم از پسش بر مي آم. براي اين گفتم كه ظاهرا شما خيلي عجله داريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- عجله؟ بعد يكسال تازه من عجله دارم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ترجيح مي دم شما تو اين كار دخالت نكني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف نگاهي به آن دو كرد و براي آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت: عجله نكنيد، شما براي زندگي كردن خيلي فرصت داريد، همه چيز درست مي شه، نيكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا مثل اينكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ايرج با گشتاخي در پاسخ زن گفت: بله، وقت زياده ، ولي بهتره ما از همين اول حق و حقوق خودمون رو بدونيم و بهش قانع باشيم. اين خانم حق نداره در كارهاي من دخالت كنه، من كه بچه نيستم كه اون بخواد منو نصيحت كنه، همونطور كه شما حق نداريد در مشاجرات ما دخالت كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانيت بند رفته است .گونه هاي پرستار گلگون شد. سرش را به زير افكند و با شرمساري گفت: ولي من قصد دخالت نداشتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج پوزخندي زد. نيكا ازديدن چهره ايرج بيشترعصباني شدو فرياد زد: برو گمشو، از جلوي چشمام دور شو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي او آنچنان بلند بود كه نه تنها ايرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادي هم كه در فاصله نسبتا زيادي با آنها قرار داشت متوجه شد و در حاليكه دست لعيا را در يك دست و دست هومن را در دست ديگرش گرفته بود. با سرعت بسوي آنها آمد.هنوز چند گامي با آنها فاصله داشتكه ايرج با رويي درهم كشيده مقابل خود ديد و دستپاچه پرسيد: چي شده ايرج؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نيكا رفت و پرسيد: چي شده عزيزم؟ چرا فرياد مي كشي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا در حاليكه كنترل اشكهايش را از دست داده بود گريه كنان بجاي پاسخ شادي رو به خانم رئوف كرد و گفت: فروزان جون مي بيني ، بگو بيچاره نيكا كه عمري رو بايد با اين آدم بي منطق سپري كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد سعي كرد چرخش را بطرف ويلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادي بي تاب و عصبي گفت: خانم لااقل شما بگيد چي شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مهم نيست، كمي با هم بحث كردند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازم اين ايرج، خداي من اين پسره آدم نميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا آهسته آهسته اشك مي ريخت، شادي راجع به ايرج با فروزان صحبت ميكرد و هومن ولعيا بازي كنان بدنبال آنها مي آمدند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]********************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تمام چهارشنبه باران باريد و همه را خانه نشين كرد ، اما حتي كلامي بين ايرج ونيكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نيكا ديگر در خود رغبتي براي گردش و تفريح نمي ديد . او بي حوصله وخسته مقابل پنجره مي نشست و تنها گاهي چند جمله اي با لعيا كوچولو يا مادرش سخن مي گفت. شب خيلي زودتر از هميشه براي استراحت به اتاقش رفت در حاليكه همه مي دانستند چيزي او را بشدت مي آزارد، ولي جز شادي و فروزان هيچكس علت اصلي را نمي دانست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام صحت خواب، چقدر ميخوابي پسر؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كجا هستيم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه چشمات رو باز كني مي بيني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اذيت نكن ، نميتونم چشمام رو باز كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب باز نكن سه ربع بيشتر نمونده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روي صندلي راست نشست و گفت: شوخي مي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه 20 ، 30 تا بيشتر نمونده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث بار ديگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت: تو چطور اومدي؟ نگفتي جوونمرگ مي شم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه جونم مطمئن بودم هيچ كدوم جوون نيستيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تورو خبر ندارم ولي خودم هستم، حالا بگوببينم چيزي ميخوري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، يه قهوه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- صبركن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث سرش را براي برداشتن فلاسك به داشبورت نزديك كرد كه صداي كشيده شدن لاستيكها روي آسفالت به هوا برخاست.كيومرث در همان حال گفت: آرومتر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنگاه فنجان كيانوش را پر كرد و گفت: پسر بي خبر رفتن خوب نيست، كاش تماس مي گرفتيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما با دكتر از اين حرفا ندارمي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو نداري، من چي؟ اصلا چرا منو با خودت آوردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نيستم اگه مي دونستم ميخواي تا مقصد بخوابي دنبالت نمي اومدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بگير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش فنجانش را گرفت وگفت: متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيك؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ممنون ، كمي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بفرماييد..... كيانوش مي دوني خواب عروسي تو رو مي ديدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- عروسي من؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آره مي گم ها.........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه نگي بهتره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، بايد بگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب ظاهرا چاره اي نيست بگو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بيا ازدواج كن پسر، خيلي خوب مي شه ها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به يه شرط[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر شرطي باشه مي پذيرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اين شرط كه اول تو شروع كني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من شروع كنم؟ من بايد چي رو شروع كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ازدواج كردن رو همه چيز از بزرگتر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ديوونه شدي كيا من در آستانه 50 سالگي ازدواج كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اولا هنوز چند سالي تا 50 داري ، ثانيا مگه اشكالي داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همه بهم مي خندن، هرگز اينكارو نمي كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببين من قبل از اينم اين پسشنهاد رو بهت دادم، ولي تو قبول نكردي . اگر اون موقع ازدواج كرده بودي الان بچه ات مدرسه مي رفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب حالا نمي ره چه فرقي ميكنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد وگفت: هيچي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببين كيا تو بيا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سريعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سي و چند سالگي هستي، براي تو هم ديرشده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بمحض اينكه يه فرصت خوب دست بده اينكارو ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب فرصت مناسب كه پيش اومده كتايون دختر..............................[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ناگهان ماشين منحرف شدكيانوش باسرعت فرمان راپيچاند،كيومرث فريادكشيد:حواست كجاست؟مراقب باش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نگاهي به چهره رنگ پريده كيومرث كرد وتنها لبخند زد او كه سعي ميكرد خود را آرام نشان دهد به صندليش تكيه داد وگفت: فكر ميكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتري موكول كنيم وگرنه بايد اجسادمون رو از ته دره پيدا كنن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به گمونم خواب براي تو بهتر از بيداريه، يه كم ديگه استراحت كن، وقتي رسيديم بيدارت ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين حرف چه معنايي داره؟ يعني من مزاحم هستم وخوابم از بيداريم مفيدتره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه منظورم اين بود كه تو راحتتر باشي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لازم نيست نگران من باشي، بفكر خودت باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور كن كيا وقتي برسيم همه خواب هستن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب سر راه صبحانه اي تهيه ميكنيم و ميريم بيدارشون ميكنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بد فكري نيست ........... ظاهرا هوا خوبه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله فكر ميكنم ديشب بارون اومده، ولي امروز آسمون صافه، اميدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه غير از اينم باشه مقصر خودشون هستن، چون ميزبانم خودشون بودن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دلم براي لعيا خيلي تنگ شده![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو هم كه ما رو با اين لعيا خانم كشتي ، ديدي وقتي ميگم وقت ازدواجت رسيده نگو نه، مي بيني هوس بچه داري كردي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو هم اگه اونو ببيني مثل من مي شي، نمي دوني چقدر دختر شيرينيه، حرف زندنش خيلي قشنگه، اميدوارم فقط سرما نخورده باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث با تعجب نگاهي به كيانوش كرد و گفت: مادر بزرگ ميخواستي لباس گرم براش بياري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يه كاپشن براش خريدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر ميكردم ، اينجا سرد باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس ديگه نگرانيت بيخوده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا از اينطرف مي ري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخوام برم شهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- صبحانه، با حليم موافقي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر ميكنم تو اين صبح سرد بهترين صبحانه باشه، من اونطرف خيابون رو نگاه ميكنم تو اينطرف[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واسه چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حليم فروشي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لازم نيست زحمت بكشي يه جاي خوب رو خودم بلدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكرش رو ميكردم، توي هميشه جاي بهترين رستورانها رو بلدي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد و گفت: اين از دلايل پرخوريه ، اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر اينطوريم بود، خوب بود، مساله اينجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش ماشين را به سمت راست خيابان هدايت كرد، مقابل مغازه اي توقف كرد و رو به كيومرث گفت: اونطرف رو مي بيني مغازه نون بربريه، بپر پايين و چندتايي بگير. فكر نميكنم حليم بدون نون تازه صفايي داشته باشه. و قبل از اينكه او فرصت اعتراضي بيابد از ماشين خارج شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث روي صندلي نشست و گفت: اينم نون. فرمايش ديگه اي نداري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه متشكرمفقط زودتر بريم كه سرد مي شه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقيقه بعد، يعني تا زماني كه به ويلا رسيدند ديگر هيچكدام سخني بر زبان نراند. كيانوش غرق در افكار خود بود و كيومرث نهايت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او ميگذرد بداند. وقتي وارد حياط ويلا شدند كيانوش چندين مرتبه بوق زد. ساكنين ويلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبيل كيانوش را مقابل خود ديدند .كيانوش پياده شد و برايشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگي به استقبال آن دو رفتند. كيانوش ظرف حليم و نانها را به كريم داد و خود به طرف آنها آمد. لعيا كه تازه از خواب برخاسته بود با ديدن كيانوش خواب از سرش پريد و با سرعت بطرف او دويد و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمين بلند كرد و در آغوش فشرد و چندين مرتبه پياپي او را بوسيد و حالش را پرسيد، بعد با ديگر مهمانانش احوالپرسي كرد و همگي داخل شدند كيانوش رو به كيومرث كرد و گفت: آهاي كيومرث دخترمو ديدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث جلو آمد. لعيا خود را بسختي به كيانوش چسباند. كيومرث با لحني كودكانه پرسيد: بغل عمو نمياي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي لعيا از او روي گرداند و با قاطعيت گفت: نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند كيانوش نگاهي به جمع انداخت و گفت: جناب دكتر دختر خانمتون رو نمي بينم . حالشون كه خوبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله پسرم خوبه، مثل اينكه صبح زود رفته ساحل[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آهان پس براي همينه كه ايرج خان رو هم زيارت نمي كنيم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين بار شادي پاسخ داد: نه آقاي مهرنژاد ايرج خوابه، نيكا تنها رفته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با تعجب پرسيد: تنها!؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد با نگاهي پر ملامت به دكتر و همسرش نگريست ، همسر دكتر كه معناي نگاه او را دريافته بود، با ناراحتي گفت: چه كنم كيانوش جان؟ حاضر نشد كسي همراهيش كنه حتي فروزان خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش سري تكان داد و گفت: راستي صبحانه ميل فرمودين؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عمه پاسخ داد: نه، پسرم ، بچه ها تازه بيدار شدند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث گفت: كيانوش ترتيب يه صبحانه گرم رو داده، فكر ميكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوريم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوري راه افتادند كيانوش نزديك همسر دكتر رفت و آهسته پرسيد: خانم معتمد حال نيكا خوبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم كيانوش خان. خيلي خوب شد كه اومدي دارم از دستش ديوونه مي شم تا روز سه شنبه غروب خيلي سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مريضه ولي از اون روز تا حالا حتي يك كلمه با كسي حرف نزده. هيچ جا هم نرفته ولي امروز صبح بلند شد و رفت بيرون، هرچي اصرار كرديم كسي رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با ايرج خان حرفش شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم چيزي كه نگفت فكر ميكنم پرستارش مي دونه ولي اونم حرفي نميزنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعيا با دكمه پيراهن او بازي ميكرد و از او جدا نمي شد حتي وقتي سر ميز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگيرددخترك به گريه افتاد و كيانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتي همه برجاي خود نشستند كيومرث به خنده گفت: كيا با دوتا غايب جلسه رسميت پيدا نميكنه......... دكتر بهتر نيست منتظر غائبين بمونيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه شما بفرمائيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دايي جون من مي رم دنبال نيكا. مازيار تو هم برو ايرج رو بيدار كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه صبر كن دايي، شايد نيكا راه دوري رفته باشه بهتره خودم با ماشين برم دنبالش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي كيانوش پيش دستي كرد صندليش را عقب كشيد برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتري دارم، شادي خانم ايرج خان رو بيدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعيا هم مي ريم دنبال نيكا خانم ، فكر ميكنم من بدونم ايشون كجا هستند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي كيانوش خان شما خيلي به زحمت مي افتيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اصلا زحمتي نيست اجازه مي فرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر با لبخندي اعلام موافقت نمود ولي فروزان جلو آمد و گفت: آقاي مهرنژاد لعيا رو بديد اذيتتون ميكنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين چه حرفيه؟ دختر قشنگ من اذيت نميكنه، درسته لعيا جان؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله عمو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فقط لطف كنيد باش لباس گرم بياريد بيرون سرده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همين الساعه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فروزان با سرعت پله ها را طي كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كيانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهايش را مرتب كرد و او را در آغوش كشيد، كيومرث خنديد وگفت: كيانوش خوب بود تو مربي مهد كودك مي شدي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد و گفت: فعلا با اجازه همگي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حدس كيانوش درست بود. نيكا كنار ساحل بر روي چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتي صداي ماشين نيز او را متوجه نساخت . كيانوش در ماشين را باز كرد و گفت: برو خاله نيكا رو صدا كن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو هم مي آي عمو؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله عزيزم برو من هم اومدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا ذوق زده از مصاحبت با كيانوش بطرف نيكا دويد و فرياد كشيد: خاله نيكا ، خاله نيكا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا رويش را بجانب صدا گرداند. لعيا با سرعت بطرف او دويد ، ولي همين كه ميخواست خود را در آغوش او بيندازد ، مكث كرد و با ترديد گفت: اگه بپرم ميخوره، بپات درد مي گيره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آره عزيزم از اين طرفي بيا..... ببينم با كي اومدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با عمو كيانوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با عمو ايرج يا عمو مازيار؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، با عمو كيانوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب برگشت و كيانوش را در چند قدمي خود ديد، بي آنكه علت را بداند خوشحال شد و هيجان زده گفت: كيانوش خان![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام خانم معتمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام كي اومديد؟ چرا اومدنتون رو خبر ندايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چند دقيقه قبل رسيديم، گفتم نكنه برنامه اي داشته باشيد مزاحم نشيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با خانواده اومديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه با كيومرث، شما چرا تنهاييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم، ميخواستم كمي فكر كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس مزاحم شدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين چه حرفيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نزديكتر آمد .كنارچرخ نيكا روي زمين نشست ، لعيا را هم روي پايش گذاشت. او سرش را به سينه كيانوش گذاشت و نيكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعيا بچه اي بود و براحتي ميتوانست به يك نفر مثل كيانوش تكيه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: اين دختر شما رو خيلي دوست داره، اين چند روز مدام سراغ شما رو ميگرفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش دستي به موهاي دختر كوچك كشيد ، گونه اش را بوسيد وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگيد ، خوش ميگذره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خيلي، اينجا واقعا زيباست ، هرچيزي كه بخوايم برامون مهياست ، خصوصا باغ مركبات خيلي باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهي بارون مياد اما بقول شما دريا در هر زمان زيباست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا خوشحالم كه بشما خوش ميگذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگفتيد براي چي به اينجا اومديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخواستيم صبحانه بخوريم ديديم بدون شما لطفي نداره، اومدم دنبالتون .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور شما اومديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج خان خواب بودن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه بيدارم بود نمي اومد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، مي اومدند، من مطمئنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشتباه مي كنيد نمي اومد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بر عكس شما اشتباه ميكنيد، اگر هم نمي خواستند بيان وقتي اومدن منو مي ديدن حتما مي اومدن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با صداي بلند خنديد وگفت: حق با شماست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنگاه كمي مكث كرد و دوباره گفت: حتما بايد بريم؟ بشينيد ميخوام كمي باهاتون صحبت كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب اگه اشكالي نداره به گمونم كه دو نفري، نه ببخشيد لعيا خانم رو فراموش كردم ، سه نفري هم بشه صبحانه خورد . بفرماييد من آماده ام اما قبل از اينكه شما شروع كنيد ميتونم سوالي كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما سرحال نيستيد ، اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه كسي اينو بشما گفته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهتون دروغ نمي گم . هم خودم از اولين لحظه فهميدم، هم مادرتون خيلي نگران شما بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور..... خوب فرض كنيم حدستون درست باشه كه چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش از پاسخ نيكا جا خورده و با دلخوري گفت: هيچي . بعد چانه لعيا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگيرمت لعيا ذوق زده جستي زد و شروع به دويدن كرد . كيانوش هم برخاست و به دنبالش دويد لعيا با صداي بلند مي خنديد و كيانوش پشت سر هم تكرار ميكرد : الان ميگيرمت .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا چند لحظه اي سكوت كرد و ببازي آنها نگريست، ولي طاقتش سر آمد و فرياد كشيد : بيا اينجا بشين كيانوش، ميخوام باهات حرف بزنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش دست لعيا را گرفت و مقابل چرخ نيكا ايستاد و گفت: نمي خواهيد صحبت كنيد وگرنه جواب سوالم رو مي داديد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب دادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه جوابتون اون بود كه گفتيد ، ترجيح مي دم اصلا جوابم رو نديد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بشين مي گم ، من بايد با يه نفر حرف بزنم وگرنه اين چرخ رو تا سينه اين درياي ديوونه ميكشونم و خودم رو خلاص ميكنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمان كيانوش از تعجب گرد شد وگفت: ديگه چكار ميكني خانم خانمها؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سرش را پايين انداخت وگفت: ديگه خسته شدم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش از جيب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، يكي را باز كرد و به لعيا داد و او را روي پايش نشاند و خود مشغول باز كردن يكي ديگر شد و شكلات باز شده را به نيكا داد وگفت: خوب بخوريد و تعريف كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم ......... اجازه دارم يه سوال بكنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته مطمئن باشيد من مثل شما جواب سربالا نمي دم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با شرمندگي سري تكان داد وگفت: باور كنيد من منظور نداشتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونم بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لعيا روخيلي دوست داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله يه احساس خاصي بهش دارم، مي دونيد موقعيت اون در زندگي و آينده مبهمي كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلي رو به درد مياره [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پدرش رو ديديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فروزان خانم اطمينان داشت كه پدرش اونو بشما نمي ده ، چطور تونستيد بگيريدش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زياد دشوار نبود ، با هركسي بايد از دري واردشد، مهم اينه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بياري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- رگ خوابش چي بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فروزان خانم هيچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا سه شنبه غروب كه من و ايرج دعوا كرديم ، شب تا دير وقت راجع به مردها صحبت كرديم ، اونم از شوهرش گفت .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس حدس من درست بود ، شما با ايرج خان مشاجره كرديد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولي با اينحال با بي تفاوتي ادامه داد: بله ، ولي خواهش ميكنم نپرسيد براي چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مسلم بدونيد كه هرگز نمي پرسم ، چون صلاح نمي دونم در مشاجرات خانوادگي دخالت كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخندي زد وگفت: از اصل قضيه دور نشيم ، نگفتيد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونيد خانم معتمد پدر لعيا موجود عجيب و قابل تنفريه ، يه مرد معتاد و الكلي كه حاضره حتي دختر دوست داشتني و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعيا رو........ معذرت ميخوام كه اين كلمه رو بكار ميبرم ولي متاسفانه كلمه مناسبتري پيدا نمي كنم ........ من لعيا رو كرايه كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خداي من![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و كيانوش ادامه داد : هرچي باهاش صحبت كردم و دليل ومنطق آوردم فايده نداشت بعد سعي كردم دلش رو به رحم بيارم ، بهش گفتم اينكار رو به خاطر دل تنگ يه مادر و دختر جووني كه روي تخت بيمارستانه انجام بده ولي اون گفت يكي از شرايط طلاق فروزان اين بوده كه هرگز حق ديدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضي به اين متاركه نبوده و همسرش هم اين شرط رو پذيرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنيم من اينكار رو كردم از شادي يه مادر و رضايت يه دختر مريض چي دست منو ميگيره؟ وقتي اين جمله رو گفت فهميدم كه منظور اصليش چيه ، بنابراين بي پرده و صريح گفتم : من جبرن ميكنم بگو چي ميخواي؟ اون لبخند زشتي زد وگفت: چي مي دي؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من مي آد .گفتم : قبوله چقدر ميخواي؟ گفت : بستگي داره دختره رو واسه چند روز بخواي ، براي هر روز يه مبلغي بايد بدي . منم پذيرفتم و بالاخره روي مبلغي به توافق رسيديم و بچه رو گرفتم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور ، ولي اون چطور بشما اطمينان كرد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همه مبلغ رو از پيش گرفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگران نباشيد، اون كلاه سرش نميره پاسپورتم پيشش گرو مونده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من اون يه شيطونه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله واقعا صفت مناسبيه ، وقتي لعيا رو ديدم از تعجب داشتم در مي آوردم . بچه با يه پيرهن نازك پاره تو اين زمستون ، با پاي برهنه و موي ژوليده و دست و صورت كثيف تو حياط بود وقتي يه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پريد كه گويا سالهاست منو ميشناسه ، راستي خانم معتمد ، خانم رئوف مي دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب گفت: راست مي گيد ، نه خبر نداره [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهتره نفهمه ، مي دونيد وجود نامادري توي اون خونه مسلما مادر بيچاره رو نگران ميكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حق با شماست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهايش را بالا آورد و گفت: عمو كثيفه . كيانوش دستمالي از جيبش در آورد و با دقت وحوصله دستهاي لعيا را پاك كرد ،بعد دختر ايستاد، دستش را بر شانه كيانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اينجا . كيانوش او را بلند كرد و بر روي دوشش گذاشت. روبه نيكا كه هنوز به حرفهايش فكر ميكرد گفت : بريم خانم معتمد ؟ ........ اجازه مي ديد ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با يك دست لعيا را گرفت و با دست ديگر چرخ نيكا را بحركت در آورد . وقتي به ماشين رسيدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرين حد ممكن به بدنه ماشين نزديك كرد ، لعيا را بر زمين گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نيكا بتواند براحتي جابجا شود . بعد خم شد و گچ پايش را بلند كرد و داخل ماشين قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعيا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعيا دائما دست روي قسمتهاي مختلف ماشين مي گذاشت و نام آنها را مي پرسيد. كيانوش نيز با حوصله راجع به هر يك برايش توضيح مي داد. رقتي راجع به بوق پرسيد كيانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روي بوق فشرد ، لعيا هيجان زده خنديد و دستانش را به هم كوفت و خودش نيز صداي بوق در آورد. بعد يكبار ديگر بوق زد و به كيانوش نگاه كرد. كيانوش پخش ماشين را روشن كرد، لعيا لحظه اي كنجكاوانه در حاليكه به پخش نگاه ميكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ريتم آهنگ بطرفين حركت داد. كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت : اي شيطون .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتي دختر خودت بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي ، آدم اگه يه دختر مثل لعيا داشته باشه هيچ غمي تو دنيا نداره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي فروزان و بابك چنين دختري رو هم دارن، مشكلاتشون بيش از حده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خيلي ناشكره ، به شكرانه چنين نعمت بزرگي بايد شاد و شاكر زندگي كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله واقعاكه حق باشماست بيخود نيست كه لعيام شما رواينقدر دوست داره و انتظارتون رو مي كشيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منم بخاطر همي اومدم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني فقط بخاطر لعيا اومديد؟ اگه اون نبود نمي اومديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شوخي كردم ناراحت نشيد ، من بخاطر همه شما اومدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آقاي مهرنژاد.....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بفرمائيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا با اينهمه زحمت و درد سر لعيا رو گرفتيد و آورديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟خوب بخاطريه مادر،مادري كه درهر لحظه آرزوي ديدار دخترش رو داشت ، اين وظيفه من بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس فقط ميخواستيد خانم رئوف رو خوشحال كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم رئوف وشما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من ديگه چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب خرسندي ايشون خرسندي شما رو هم بدنبال داشت. مگه اين شما نبوديد كه خواستيد خانم رئوف با شما بياد؟ منم كاري كردم كه ايشون بيان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي ظاهرا من فقط بهانه انجام اينكار بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما قبلا گفته بوديد كه خانم رئوف در اين مدت خيلي بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعي جبران كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با اداي جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحاليكه چهره اش نشان مي داد آنچه ميخواست بداند هنوز ناگفته باقي مانده ولي كيانوش ديگر سخني نگفت و رو به لعيا كرد و گفت: رسيديم عمو جون ميخوام بپيچم، عمو رو محكم بگير.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا دستان كوچكش را دور گردن كيانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آره خيلي خوبه عروسك عمو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا در صورت كيانوش رضايت و شادي را آشكارا ديد. وقتي با لعيا سخن مي گفت، وقتي لبخند مي زد ، ووقتي بازي ميكرد ، بنظر مي رسيد تمام غصه هايش را از ياد مي برد. ماشين كه از توقف باز ايستاد، نيكا از افكار خود بيرون آمد . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب رسيديم عمو جون بپر بغلم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا خود را محكم به سينه كيانوش چسباند. نيكا آهسته گفت: آقاي مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتي مي خواستيد از بيمارستان بريد گفتم ازتون سوالي داشتم كه به وقت بهتري موكول مكينم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. نيكا در نگاهش نوعي دلهره ديد. حتي در كلامش كه حالتي لرزان داشت: بله ، دقيقا. هيچ مي دونيد كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستي؟ فكر نميكردم شما تا اين حد وقت اضافه داشته باشدي كه براي اين مسائل تلف كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخواهيد الان بگيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاش كنار ساحل مي گفتيد،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشين زياد صحنه خوشايندي براي بينندگان نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من اهميتي نمي دم، ميخوام جواب يوالم رو همين حالا بدونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب در اين صورت بفرماييد، من در خدمتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گوش كنيد آقاي مهرنژاد من تو ذهنم يه تصوير مبهم دارم، گاهي فكر ميكنم تصوير دكتر اديبه، ولي احساس ميكنم در همون حال تصوير برام آشنا بود، حال اين كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن ديدم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منظورتون رو نمي فهمم؟ از چه زماني حرف مي زنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زمانيكه در حالت اغما بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آه متوجه شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون مرد كي بود آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من از كجا بايد بدونم سركار خانم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن هستيد كه نمي دونيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش سكوت كرد . نيكا كمي عصبي بنظر مي رسيد و به او كه گونه هايش سرخ و پر حرارت گرديده بود، نگاه ميگرد. او لعيا را در آغوش كشيد و از اتومبيل خارج گرديد. لحظه اي بعد در را گشود و چرخ نيكا را كنار آن قرار داد و گفت: مي خوايد از خانمها بخوام كمكتون كنند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، خودم ميتونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشيد . كيانوش گچ پايش را با احتياط بلند كرد و او بر روي چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آيا اون مرد همون جووني نبود كه شبها مقابل بيمارستان داخل ماشين ميخوابيد اون كه گرمي خونش روز عمل ضامن حيات من شد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش سرش رابزيرانداخت وگفت: پس شما همه چيزرو ميدونيد. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحيحه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هميشه فكر ميكردم كه اون تصوير متعلق به شماست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من ......... من نمي دونم چي بگم. اميدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين چه حرفيه؟ من بايد بگم اميدوارم روزي بتونم محبتهاي شما رو جبران كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعيا بود كه تند تند براي كيانوش شيرين زباني ميكرد. وقتي به نزديك سالن غذاخوري رسيدند صداي خنده ساكنين به وضوح شنيده مي شد. كيانوش گفت: شرط مي بندم كيومرث معركه گرفته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كيومرث برخاست و گفت: كيا ، خانم معتمد كجا هستيد؟ بوقلمونهاي حليم از بس كه انتظار شما رو كشيدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چيزي كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد رو به ايرج نمود و سلام كرد ايرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوي نيكا آمد و گفت: كجا بودي عزيزم؟ نگران شده بودم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب به او نگريست و به فراست دريافت كه او نميخواهد كيانوش از تيرگي روابطشان اطلاع يابد. با بي ميلي پاسخ داد: كنار ساحل . كيانوش دسته چرخ را با رضايت به ايرج واگذار كرد و لعيا را به هوا پرتاب كرد و درحاليكه او را مي گرفت گفت: عذر ما رو بپذيريد و تا بيشتر شرمنده نشديم شروع كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فروزان برخاست و نزديك كيانوش آمد وگفت:آقاي مهرنژاد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بي اختيار روي گرداند و به آن دو خيره شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ......... جانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لعيا رو بديد به من، حسابي خسته تون كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من كه از بودن با لعيا هيچ وقت خسته نمي شم. شما بفرماييد شروع كنيد. من لباسهاش رو عوض ميكنم، دستاش رو هم ميشورم مي آم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما بفرماييد من ميرم، باعث زحمتتون مي شه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد دستانش را پيش برد تا لعيا را بگيرد، ولي او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو ميرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي دختر بدي شدي ديگه دوستت ندارم، عمو خسته شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب راه مي رم . عمو منو بذار زمين با هم بريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد وگفت: بگو عمو خسته نميشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا با خوشحالي حرف كيانوش را تكرار كرد. فروزان در حاليكه سعي ميكرد خود را رنجيده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعيا او را صدا زد گويا متوجه ناراحتي مادر شده بود، زيرا گفت: مي آم مامان ، مي آم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فروزان دستانش را پيش برد و لعيا با نارضايتي به آغوشش پريد. وقتي مي رفت سرگرداند و به كيانوش نگاه كرد . گويا با نگاهش او را صدا ميزد كيانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم ميخوام دستامو بشورم، شما شروع كنيد ما اومديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا ذوق زده خنديد و با شادي كودكانه اي فرياد كشيد : عمومم مي آد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند لحظه بعد كيانوش و فروزان بازگشتند . لعيا با صداي بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نيز چون لعيا اصرار داشت كنار كيانوش بنشيند، كيانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعيا بين آنها جاي گرفت . كيانوش غذاي او را در دهانش ميگذاشت و او نيز با حركات دلنشين كودكانه غذايش را ميخورد .كيومرث با مشاهده اين صحنه به خنده گفت: مي دونيد كيانوش كلاس كارآموزي مي ره؟ آخه قراره بزودي سروسامون بگيره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندي زد و پاسخ داد: پس در اين صورت خواهش ميكنم بيا جامون رو با هم عوض كنيم چون خودت بهتر مي دوني كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت اين كارو در خودم نمي بينم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند و كيومرث گفت: شما بگيد ، اگه من اينكارو بكنم بهم نمي گن سرپيري معركه گيري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي با شيطنت پاسخ داد: نه چرا بايد بگن خيلي هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پيري احتياج به يه مونس و همدم پيدا ميكنه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه سخنان شادي را تائيد كردند، جز نيكا كه ساكت بود. كيومرث كه چنين ديد لبخندي زد وگفت: خداي من ظاهرا هواداران كيانوش خيلي بيشترند![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، پس بزودي ما يه شيريني مفصل خواهيم خورد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب شادي خانم اگه كار شما با شيريني درست ميشه، من قول ميدم از بهترين شيريني فروشيها هر قدر كه بخواهيد براتون شيريني تهيه كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج بجاي شادي جواب داد: نه، قبول نيست. شيريني بدون دردسر هيچ لطفي نداره،شما بايد مثل ما به دردسر و بيچارگي بيفتيد تا اون شيريني به دهن ما مزه بده .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي به ايرج چشم غره رفت و نيكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كيانوش در پاسخ ايرج گفت: مسلما اگه كيومرث اطمينان داشته باشه كه ميتونه خانواده خوبي مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متيني مثل نيكا خانم رو براي وصلت پيدا كنه همين امروز دست بكار ميشه و اگه به گفته شما دردسري در كار باشه با كمال ميل ميپذيره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج كه از حمله تدافعي كيانوش جاخورده بود، براي آنكه بنوعي جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنيد كه منم از خانواده معتمد هستم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخند پر معنايي زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هيچ شكي نيست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند ،ولي ظاهرا اين پاسخ ايرج را راضي نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر مي رسيد[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هجدهم

قسمت هجدهم

قسمت هجدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا كاملا كنارزمين قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچي بازي آماده است شروع كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر دو تيم وارد زمين شدند ايرج، فروزان و شادي در يكطرف و كيومرث،كيانوش ومازيار در طرف ديگر جاي گرفتند كيانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازي كنيد ببينم توپ دست كي باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي ايرج توپ را گرفت وگفت: چون تيم ما ضعيفتره توپ دست ما. شادي با عصبانيت فرياد كشيد : بازيكن ضعيف اينطرف زمين فقط تويي، خودت هم خوب مي دوني كه بازي بلد نيستي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرويس رفت و پرتاب كرد، ولي توپ به تو اصابت كرد و بر زمين افتاد نيكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تيم حريف پيروزمندانه هورا كشيد .اينبار نوبت آنها شد . مازيار در خط سرويس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادي براحتي توپ را مهار كردند و بازي به جريان افتاد، واقعيت آن بود كه بازي تيم كيانوش با وجود خود او وكيومرث خيلي بهتر از بازي ايرج و تيمش بود .آنها بسرعت توانستند امتيازات بسياري از حريف بگيرند . ست اول بازي كه تمام شد ، ايرج شروع به بهانه جويي كرد و گروه بندي را ناعادلانه خواند. كيانوش و كيومرث به اصرار دكتر را نيز ببازي كشاندند و بنا شد او هم بسود ايرج و يارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نيز به جمع تماشاچيان پيوستند ، حتي لعيا و هومن نيز وارد معركه شدند و بازي شور و حال بيشتري يافت. وقتي ست دوم نيز به تيم كيانوش واگذار گرديد ايرج از فرط عصبانيت فرياد مي كشيد و بالاخره گفت: قبول نيست مازيارم با ما. ( كيومرث با خنده گفت: عصباني نشيد ايرج خان ورزش براي سلامتي و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه اينطوره ، مازيار با ما.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه به اصرار او خنديدند و كيانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر مي شيد در مقابل 2 نفر ، اين درست نيست، فقط يه شرط قبوله .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به چه شرطي؟ آواني ميخواي؟ سه تام آوانس مي دم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آوانس نميخوام ، يه بازيكن ميخوام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- در واقع يه معاوضه ، يكي از افراد تيمم رو بدم مازيار رو بگيرم.خوب چه فرقي داره؟ اگه بخواي مثلا شادي رو با كيومرث خان عوض ميكنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه مازيار خان با شما بچه ها تيمتونم نميخوام در عوض داور با ما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد به نيكا اشاره كرد ايرج با تعجب گفت: نيكا؟ اون نميتونه بازي كنه ، مگه نمي بيني نميتونه وايسته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي بينيم اما اشكالي نداره با چرخ به زمين ميان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه بابا نميشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا نميشه من خيلي وقتها شاهد بازي كساني بودم كه هرگز قادر به ايستادن نبودند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله اون درسته، ولي نيكا از پس اينكارا بر نمياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا كه از مداخله بيمورد آنها عصباني شده بود سر ايرج فرياد كشيد : ساكت باش خودم تصميم ميگرم كه بازي كنم يا نه، به هيچكس ارتباطي نداره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث به آرامي پرسيد: حالا چكار ميكنيد؟ بازي ميكنيد يا نه نيكا خانم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازي ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخند رضايت بر لبان دكتر و كيانوش نشست، بنظر دكتر ورزش ميتوانست روحيه از دست رفته دختر جوان را تامين كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بيا قهرمان.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمين ايستاد. كيانوش خندان و با صداي بلند گفت: به افتخار يار جديد ما.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد خودش دست زد ، همه حتي عمه وافسانه كه كنار زمين ايستاده بودند با خوشحالي دست زدند. و بازي آغاز شد. كيانوش سعي ميكرد پاسهاي ملايمي بطرف نيكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونيكا سعي ميكرد با تمام وجود بازي كند، ميخواست به همه ثابت كند قدرت بازي كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تيم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازي به انتها نزديك مي شد و آنها فقط 2 امتياز براي پيروزي احتياج داشتندبا وجوديكه نيكا چندين مرتبه امتيازاتي را از دست داده بود، ولي كيانوش و كيومرث پيوسته او را مورد تشويق قرار مي دادند ، وقتي كيانوش براي زدن اسپك به هوا پريد ، نيكا مطمئن فرياد كشيد: چهارده . و همان هم شد .ايرج گرچه براي دفاع خود را بزحمت بزير توپ رساند ولي سودي نبخشيد و ضربه او توپ را از زمين خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشيدند . آخرين سرويس توسط كيومرث زده شد و بازي به جريان افتاد . ايرج از روي عمد اسپكش رابطرف نيكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولي نيكا با سماجت بطرف توپ شيرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولي ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصداي فرياد افسانه وعمه در هوا پيچيد .كيانوش بسرعت بطرف چرخ خيز برداشت ودر آخرين لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نيكا را از افتادن نجات دهد ، ولي خودش بشدت روي زمين كشيده شد به محض آنكه چرخ در جاي خود مستقر گرديد ، كيانوش با دستپاچگي پرسيد: سالميد؟ طوري نشديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من خوبم شما چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لبخندي زد وگفت: منم خوبم ، خيلي خوب .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه دور نيكا حلقه زدند كيومرث پاچه هاي شلوار كيانوش را بالا كشيد ، زانوهاش بر اثر تماس با زمين خراشيده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بيرون مي آمد ، نيكا محزون گفت: خداي من! شما مجروح شديد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- طوري نشده ، جدي نگيريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما نيكا خود را مقصر مي دانست و بغض بشدت گلويش را ميفشرد ايرج گفت: مقصر خودتي كيانوش، منكه گفتم نيكا نميتونه بازي كنه ، اما تو اصرار كردي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمان نيكا پر از اشك شد. نمي توانست پاسخي بدهد. خانم رئوف كه براي آوردن جعبه كمكهاي اوليه رفته بود بازگشت وكنار كيانوش روي زمين نشست و شروع به پانسمان پاهاي او كرد .كيانوش گويا با نگاهش همه چيز را از صورت نيكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ايرج خان مساله اين حرفا نيست ، من هروقت بازي ميكنم، بايد زمين بخورم، نذر دارم تو هر بازي مجروح بشم ، اينطور نيست كيومرث؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا نيكا خانم باور كنيد راست ميگه، منم براي همين هول نشدم ، چون عادت داره .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا خنديد ، لعيا وهومن نيز از راه رسيدند. لعيا نزديكتر آمد و پرسيد : مامان پاي عمو چي شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي دخترم ، عمو زمين خورده پاش يه زخم كوچولو شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- عمو درد ميكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه عزيز دلم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لعيا گونه كيانوش را بوسيد و با دستهاي كوچكش موهاي او را نوازش كرد، بعد به ايرج اشاره كرد وگفت: همش تقصير شماست كه عمو جونم رو اذيت كردي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند و ايرج گفت: مي بيني تور و خدا ما پيش اين فسقلي هم شانس نياورديم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]**********************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هوا كم كم داره ابري ميشه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابي خيس وگلي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش خان هنوز برنگشتن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه فروزان خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميترسم لعيا اذيتشون كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نترس فروزان جون. مطمئن باش كيانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه مي داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا ميگم حتما كيانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخندي زد و گفت: نمي دونم ، شايد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چيزي جا نذاريد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه زندايي همه جا رو دوباره بازرسي كردم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب كردي عزيزم....... اين مردا دير كردن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگاه كنيد بارون گرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا، شادي مادر، پروازمون چه ساعتيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 5/5 عمه جون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اِوا....... زن داداش اين پسره چي؟........ كيانوش ، مگه نميخواد با ماشين خودش برگرده ؟ به تاريكي شب ميخوره، تو اين گردنه هاي خطرناك يه وقت خداي نكرده اتفاقي برايش مي افته .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه مي دونم الهه خانم اين مسعود خيلي بي فكر شده با جوونا افتاده، يادش رفته بزرگترشونه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند نيكا صداي بوق كيانوش را شنيد وگفت: مثل اينكه اومدند، صداي بوق كيانوش بود .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منكه چيزي نشنيدم شما شنيدي فروزان جون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي چند لحظه بعد آنها ماشين سياه رنگ كيانوش را ديدند كه مقابل در ورودي ويلا توقف كرد. پس از اندك مدتي همه سرنشينان اتومبيل كنار شومينه نشسته بودند و خود را گرم ميكردند، لعيا عروسك بزرگي را كه كيانوش برايش خريده بود در بغل داشت و با آن بازي ميكرد ، مردها يكي يكي خريدهاي خود را از داخل بسته ها در مي آوردند و به خانمها نشان مي دادندايرج هم با سرعت بسته ها را باز ميكرد و از دوستانش كه برايشان خريد كرده بود نام ميبرد و سليقه نيكا را راجع به آنها ميپرسيد . نيكا در لا به لاي خريدهاي ايرج بدنبال چيزي مي گشت كه به او تعلق داشته باشد ولي ايرج تمام سوغاتهايش را جابجا كرد و هيچ نامي از او نبرد . اكثر خريدهاي مازيار صنايع دستي شمال بود . او با آب وتاب از زيبايي هنر ايرانيان سخن مي گفت و از اينكه در هيچ جاي دنيا با استعداد تر و هنرمند تر از ايرانيان يافت نميشود. بعد نوبت به دكتر رسيد، او هم خريدهايش را به همسر و دخترش نشان داد، در ميان آنها لوستر چوبي زيبايي بود كه براي نيكا خريداري شده بود كيومرث هم با همان زبان شيرين و بذله گويي هميشگي كادوهايش را باز كرد و درباره آنها توضيح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كيانوش هم خريدهاي خود را عرضه كند ، ولي او سكوت كرد بالاخره شادي طاقت نياورد و گفت: آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث وكيانوش هر دو پاسخ دادند: بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند شادي با لبخند گفت: ببخشيد منظورم كيانوش خان بودن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بفرماييد شادي خانم در خدمتم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببخشيد فضولي ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم اختيار داريد ، بفرماييد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما خريد نكرديد ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث خنديد وگفت: شما كه هيچي خانم ما هم نديديم چي خريده ، تنهايي رفت . مارو قال گذاشت و با لعيا خانم فرار كرد و رفت .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس خريد كرديد ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله با اجازه شما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما سعادت ديدن سليقه شما رو نداريم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم، سليقه من قابل ديدن خانمهاي خوش سليقه اي مثل شما نيست ، ولي اگه دوست داشته باشيد همين الان ميگم بيارن .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد بي آنكه منتظر پاسخ بماند، از جاي برخاست وبيرون رفت، نيكا مشتاق بود بداند او براي چه كساني خريد كرده، شايد براي پدر ومادرش ، شايد هم براي كتايون.......... كيانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته هاي ديگران بسيار زيبا بسته بندي شده بود، شادي كه چنين ديد گفت: نه باز نكنيد حيفه بسته هاي به اين قشنگي خراب بشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اشكالي نداره شادي خانم، بهر حال بايد باز بشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد اولين بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف يه يادگار كوچيك از اين سفر . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه با تعجب به كيانوش نگريستند فروزان متعجب پرسيد: براي منه؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مي بخشيد كه من خيلي خوش سليقه نيستم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم آقاي مهرنژاد، من اصلا راضي به زحمت شما نبودم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زحمتي در كار نيست خواهش ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فروزان دستش را پيش برد و بسته را گرفت شادي با شيطنت گفت: بازش كنيد مام ببينيم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحاليكه سعي ميكرد كادوي زيباي آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود يك تنگ و شش جام كوچك زيبا با گلهاي منبت كاري برجسته و پايه هاي تراشدار داخل جعبه بود شادي گفت: خيلي قشنگه![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث توپ لعيا را بطرف كيانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسي كردي،قشنگترها رو خودت خريدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مازيار يكي از جامها را برداشت وگفت: واقعا عاليه، شاهكاره! به حسن سليقه شما بايد آفرين گفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با خشم به كيانوش نگريست. خودش هم نمي دانست چرا تا اين حد عصباني است . شايد اگر در همان لحظه كيانوش آني به چشمان نيكا نگاه ميكرد، متوجه شعله هاي خشم او مي شد، ولي او چون هميشه خصوصا زمانيكه از او تمجيد ميكردند سرش را بزير انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادي وخانم رئوف داد وگفت: براي هومن و لعيا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بچه ها بسته ها را باز كردند، يك نهنگ بادي بزرگ براي هومن و يك خرگوش بادي براي لعيا . كيومرث با ديدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهاي ماهام نميتونه اينا رو پر كنه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مازيار كه حرف او را با جدي تلقي كرده بود با شادي گفت: خوب اشكالي نداره با تلنبه بادشون ميكنيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند، جز نيكا او نمي توانست بخندد زيرا ديگر بسته اي براي باز كردن نمانده بود. نيكا با عصبانيت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعيا وهومن بودم تا كسي هم براي من كادو ميخريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه به او نگاه كردند حق با نيكا بود كيانوش براي خانم رئوف ، مازيار براي شادي ودكتر براي افسانه كادو خريده بودند. در اين ميان تنها نيكا بود كه از قلم افتاده بود . ايرج به خنده گفت: براي كسيكه خودش هم اومده سفر كه ديگه سوغات نميخرن .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولي كيانوش او را صدا زد نيكا با وجود آنكه شنيده بود خود را به نشنيدن زد و به راهش ادامه داد، درحاليكه با خود مي گفت حتي توجيهات تو رو هم نميخوام بشنوم. اما كيانوش كوتاه نيامد ، برخاست مقابل چرخ نيكا ايستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ايرج خان شما رو فراموش نكردن. اين وظيفه رو به من محول كردن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه مي رفت از زير كاپشن سياهرنگش بسته اي در آورد و برگشت. آنرا مقابل نيكا گرفت وگفت: بفرماييد اين مال شماست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با ترديد بسته را گرفت . شادي فرياد زد: بازش كن خانم ما ميخواهيم هديه شما رو هم ببينيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن يك آينه و شانه چوبي بسيار زيبا قرار داشت. نيكا آنها را در دست گرفت و در آينه خود را نگريست ايرج با لبخند موذيانه گفت: من ديدم سليقه كيانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سليقه اونو به من ترجيح مي دي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا رو برگرداندو نگاه پر ترديدش را به او دوخت . خواست چيزي بگويد كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت : كيانوش جان دير نشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد: چيزي به 5 نمونده بهتره كم كم بريم.موافقيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله دير ميشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاريك ميشه رفتنتون سخت ميشه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخندي لبان كيانوش را از هم گشود و گفت: من عادت دارم ، دكتر خواهش ميكنم اجازه بديد تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه برات سخت نباشه براي ما نه تنها اشكالي نداره كه خوشحالم مي شيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس خانمها بريم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه با سرعت مهياي رفتن شدن باران بشدت مي باريد. غروب دلگير از پشت پنجره به داخل شرك مي كشيد. نيكا در حاليكه جنب وجوش ديگران را نظاره ميكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كيانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت: خانم معتمد كشتي هاتون غرق شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بجاي نيكا فروزان خانم پاسخ داد: به من و نيكا خانم حق بديد ناراحت باشيم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش به روي فروزان لبخند دلنشيني زد وگفت: چرا خانم رئوف؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چون نيكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر دو بي مورده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اول در مورد نيكا خانم ايشون نه تنها نبايد نگران باشن، بلكه بايد خوشحالم باشن، چون بزودي مي تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگراني شما هم بيمورده، چون لعيا فعلا پيش شما خواهد يود حداقل ميتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعيا مهمان ماست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمان فروزان از خوشحالي پر از اشك شد و ناباورانه پرسيد: راست مي گيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله اطمينان داشته باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا ازتون متشكرم آقاي مهرنژاد...... من نمي دونم با چه زبوني از شما تشكر كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي لعيا كه مادرش را صدا ميكرد، گفتگوي آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذيرايي خارج شود .كيانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نيكا در سالن تنها بودند نزديكتر رفت روبروي چرخ نيكا چمباته زد و گفت: هنوزم نگراني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سكوت كرد و او ادامه داد: حرف منو باور نمي كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه اي سكوت گفت: فقط يه سوال، خواهش ميكنم راست بگيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسته اي كه بمن داديد براي كي خريده بوديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من كه گفتم ........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بنا شد راست بگيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور كنيد براي شما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به خواست ايرج؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستش نه، خودم اونو براتون خريده سودم وميخواستم تو يه فرصت مناسب تقديمتون كنم كه اون قضيه پيش اومد[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش به سنگيني و با نارضايتي از جاي برخاست و لحظاتي بعد ايرج چرخهاي صندلي نيكا را بحركت واداشت . وقتي بر روي صندلي اتومبيل قرار گرفت، براي آخرين بار به نماي زيباي ويلاي كيانوش يا بقول محلي ها قصر چوب وآينه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار ديگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتي به فرودگاه رسيدند احساس كرد چند لحظه بيشتر در راه نبوده اند. عمه براي آخرين بار رو به كيانوش كرد وگفت: مادر امشب ديگه ديره، بمونيد فردا بيايد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قلب نيكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كيانوش آنجا بماند دلش ميخواست براي عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمينان ميكرد اما با اين حال سكوت كرد، كيانوش لبخند زد وگفت: نميشه عمه خانم، فردا براي عمل نيكا خانم بايد تهران باشم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما هستيم كيانوش خان، نيازي به شما نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ايرج خان خودم باشم بهتره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس مادر يواش بيا عجله نكني ها، خيلي مواظب ياش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث خنديد و گفت: مگه اين گوش ميكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نيست مي گيد نه، نگاه كنيدو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- وا خدا نكنه ، اين حرفها چيه؟ يادت نره كيانوش جان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم عمه خانم مطمئن باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فروزان لعيا را كه به آرامي در آغوش كيانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با يكديگر خداحافظي كردند و با اعلام شماره پرواز بسوي هواپيما رهسپار گرديدند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]*************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه هرچه تلاش ميكرد نمي توانست آرام باشد. اشكهايش بي اختيار سرازير مي شد و دكتر هرچه مي گفت كه او بايد به نيكا روحيه بدهد نه خود را ببازد سودي نمي بخشيد. نمي توانست آرام بنشيند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور ميزد. اين عمل سرنوشت دخترش را رقم ميزد، شايد او هرگز نتواند ...... نه، نه نمي خواست به اين مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پريده نيكا مي افتاد بي اختيار گريه اش تشديد مي شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نيكا گفت: آماده اي دخترم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله پدر![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مسعود، كيانوش....... كيانوش نيومده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج عصبي پاسخ داد: زن دايي چرا اينقدر نگران اومدن كيانوش هستي؟ مگه اون بناست نيكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نيومدم كه نيومد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه با درماندگي پاسخ داد: اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج ابروانش را درهم كشيد و پاسخي نداد . نيكا هم در سكوت انتظار مي كشيد. چشمانش به در ميخكوب شده بود. وقتي خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسيد: آقاي مهرنژاد رو نديديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه عزيزم من همين الان بخاطر شما اومدم، ايشون رو هم نديدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جمله نيكا حالتي از ترديد و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتي خانم رئوف پديدار ساخت . ولي ايرج با خونسردي پاسخ داد: هيچ اتفاقي نيفتاده نگران نباشيد........ نيكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نيومدن اون عتيقه رو هم بخور.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر به ايرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندي بر لب داشت كه نيكا با ديدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالاي سرش ايستاد وگفت: جوون شجاع ما آماده اي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله دكتر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوشم رسيد الان مياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله صبح قبل از اينكه به بيمارستان بيام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتياج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسايل عمل. شما هيچ تعجب نكرديد. چرا بيمارستان هيچ چيزي از شما نخواستند تهيه كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج پاسخ داد: اتفاقا من سوال كرم دكتر ولي گفتند همه چيز آماده است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله من بهشون گفته بودم چون كيانوش رو دنبال تهيه اونا فرستاده بودم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من مسعود گذاشتي آقاي مهرنژاد به زحمت بيفتند؟ چرا خودت نرفتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من خبر نداشتم افسانه جان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگران نباشيد خانم، اتفاقا اينطور بهتره چون كيانوش با تجهيزات پزشكي وماركهاي اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكي هم وارد مي كنند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس براي همين اونروز كه شما راجع به پاي من صحبت مي كرديد، آقاي مهرنژاددقيقا سر در مي آورد و در حاليكه من چيزي نمي فهميدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آقاي مهرنژاد...... كي داره غيبت منو ميكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگي بخير..... خوبيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسيد: سفر آسون بود؟ شما كه اذيت نشديد نيكا خانم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ......... خيلي خوب بود ممنونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش جان![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خانم معتمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا خودتون رو به زحمت انداختيد؟ شما خسته بوديد ديشب تا ديروقت تو راه بوديد امروز رو استراحت مي كرديد، مسعود به كاراي نيكا مي رسيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم معتمد مي ترسيد من بخوبي از عهده كارا برنيام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برميايد ولي خيلي خسته و رنگ پريده بنظر مي رسيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صحبت افسانه سبب گرديد تا دكتر در چهره كيانوش دقيق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسيار رنگ پريده بود .كمي نزديگتر رفت نبض ضعيفش را در دست گرفت وگفت: تو حالت خوبه كيانوش؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله دكتر مطمئن باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي اينطور بنظر نمي رسه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چيز مهمي نيست از همون سر درداي هميشگي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تعجبي نداره خانم، از بس به خودشون فشار ميارن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لحظه اي به چشمان خسته كيانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمي رسيد. پروفسور پا درمياني كرد و گفت: خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مريض عزيزمون رو آماده عمل كنيم، كيانوشم قول ميده بعد از عمل نيكا خانم حسابي استراحت كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبوله، قول ميدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- الان ميگم بيمار رو منتقل كنن آماده باشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پروفسور از اتاق خارج شد . كيانوش نگاهي به ايرج كرد. نزديك تخت نيكا رفت و گفت: خانم معتمد شما كه نگران نيستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالا كه شما هستيد نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج با تعجب به نيكا نگاه كرد. گويا با نگاهش او را مواخذه ميكرد كيانوش باز پرسيد: خوب آماده ايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاملا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز چند لحظه اي از سكوت نيكا نگذشته بود كه پرستاري وارد شد و گفت: آقايان لطفا بيرون، خانم بايد آماده بشن .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش، دكتر و ايرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نيكا نيز بر روي يك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحاليكه دست او را در دست خود گرفته بود چندين مرتبه او را بوسيد و سعي كرد با استفاده از كلمات تسكين دهنده او را آرام كند ولي حتي خودش هم از آنچه مي گفت سر در نمي آورد نيكا لبخندي زد وگفت: مادر باور كن من نمي ترسم، شما آروم باشيد چرا انقدر نگرانيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه خنديدند دكتر گفت: دخترم به گمونم تو بايد مادرت رو دلداري بدي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخند زد، همه برايش آرزوي سلامتي و موفقيت كردند به در اتاق عمل كه رسيدند روي گرداند و گفت : كيانوش خان بابت همه چيز ممنونم، اگر شما رو ديگه نديدم ...........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت: بريد خانم معتمد ، اين حرفها رو نزنيد ومنو ناراحت نكنيد، بريد به اميد موفقيت و سلامتي .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا آهسته گفت: متشكرم و شنوندگان زنگ بغضي را در صدايش عيان ديدند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]********************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نگاهي به ساعتش كرد و بار ديگر قدم زنان بسمت بالاي راهرو پيش رفت . دو ساعت بود كه اينكار را تكرار ميكرد و ايرج درست در عكس جهت او قدم ميزد . كيانوش نگاهي به مادر نيكا كرد كه گوشه راهرو بر روي زمين نشسته بود و عصبي بنظر مي رسيد . با سرعت پله ها را طي كرد و از بوفه طبقه همكف چندين كيك و نوشابه خريد و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كيكاها را مقابل آنها گرفت وگفت: بفرماييد ............ بهتره چيزي بخوريد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم كيانوش جان ، زحمت كشيدي [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم بفرماييد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر خوراكيها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ايرج رفت وگفت: ايرج خان بفرماييد حتما گرسنه ايد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج جلو آمد در حاليكه سانديس و كيكش را بر مي داشت گفت: آخ آخ چه جورم گرسنه ام [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد در حاليكه ني را داخل شيشه نوشابه فرو ميكرد گفت: تو چرا اينجا خودت رو معطل مي كني؟ برو به كارت برس ........... اگه كاري باشه من هستم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه كاري ندارم تا وقتي عمل تموم بشه مي ايستم ، بعد كه خيالم راحت شد مي رم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا خودت نمي خوري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- وقتي سرم درد ميگيره ، نميتونم چيزي بخورم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج سري تكان داد و بعد از مكث كوتاهي گفت: طولاني نشده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دكتر مي گفت تو از اين چيزها سر در مي آري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي اطلاعات من خيلي ناقصه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب چي حدس مي زني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گمون نكنم كمتر از 4،3 ساعت طول بكشه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- الان كمي از دو ساعت گذشته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب شايد تا يه ساعت ديگه تموم بشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازم ميگم كار داري برو، مثل اينكه حالت خوب نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتم كه سر درده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو هنوز خوب نشدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا خوب كه شدم اما نه كاملا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مسكن ميخوري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فايده اي نداره وقتي شروع بشه بايد خودش تموم بشه ، زياد مهم نيست درمان چي باشه هر وقت بخواد خوب مي شه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه خنده دار! حرفهايي ميزني پسر .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش پسرم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي دكتر گفتگوي آن دو را قطع كرد . كيانوش روي گرداند و پاسخ داد: بله بفرماييد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا خودت نميخوري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نميتونم دكتر سرم درد ميكنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر نزديكتر آمد ، دست يخ زده كيانوش را در دست گرفت وگفت: دستهات رو به جلو بكش . كيانوش اطاعت كرد دكتر به دستهاي لرزان او خيره شد و با جديت گفت: زود برو استراحت كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اجازه بديد نيمساعت ديگه بمونم ، بعد مي رم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا عمل تموم نشه خيالم راحت نميشه، اجازه بديد پروفسور رو ببينم و از نتيجه عمل اطمينان پيدا كنم بعد قول مي دم برم استراحت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشاه هر طور خودت صلاح مي دوني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج به خنده گفت: دايي جون رفيق ما رفتنيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه چيز مهمي نيست من قبلا هم گفته بودم كه نبايد زياد به خودش فشار بياره ولي كو گوش شنوا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دكتر من سعي ميكنم ولي باور كنيد نمي شه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راست ميگه دايي، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، بايد دنبال يه لقمه نون بدو......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي باز شدن در اتاق عمل در يك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كيانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره هاي منتظر آنها گذشت نيكا آرام بر روي تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتي لبهايش نيز به سفيدي گراييده بود. به دستش سرمي وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش مي شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشيده را به خيسي كشاند. كيانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوي دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نيز بر آستانه در قرار گرفت. كيانوش جلو رفت. چهره پير و خسته دكتر به لبخندي مزين شد. كيانوش جمله اش را فرو خورد و او نيز لبخند زد، نيازي به پرسش نبود، از فرط خوشحالي چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عميقتر گرديد.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت نوزدهم

قسمت نوزدهم

قسمت نوزدهم : :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]نيكا از شدت درد فرياد مي كشيد پرستاربار ديگر فشارش را كنترل كرد و مايوسانه سري تكان داد وگفت: نميشه خانم فشارش پايينه، نمي تونم مسكن ديگه اي بهش بزنم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يعني بايد درد بكشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چاره اي نيست، درد بعد از عمل يه امر طبيعيه، در اين موردم چون استخوان تراشيده شده، درد بيشتره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پرستار با گفتن اين جملات اتاق را ترك كرد. شادي دست نيكا را در دست خود گرفت و او را دلداري داد، ولي هيچ فايده اي نداشت او همچنان از درد فريد مي كشيد. در همين لحظه خانم رئوف وارد شد. شادي نا اميدانه به طرفش دويد وگفت: داره از درد مي ميره، يه فكري كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه بهش مسكن نزدن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا ولي بازم درد داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگر فشارش پائين باشه فعلا نمي شه مسكن بهش تزريق كنيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس چكار كنيم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آروم مي شه نترس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پرستار جلو آمد و دستش را بر پيشاني نيكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بيتابي ميكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهايش را پاك كرد.هرچه ميگذشت فاصله فريادهايش كمتر مي شد، چشمانش برهم افتاد و ديگر صدايي از او شنيده نشد، شادي با ترس جلو آمد وگفت: بيهوش شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه نگران نباش خوابيده............چند دقيقه ديگه براش مسكن و آرامبخش ، تزريق ميكنيم اونوقت تا صبح ميخوابه ، نترس و راحت بخواب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي نفس راحتي كشيد و گفت: اميدوارم آروم بخوابه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا نگاه ديگري به چهره خندان كيومرث انداخت .دل را به دريا زد و بالاخره پرسيد:پس كيانوش خان كجا هستند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كمي گرفتار بود نيكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم بزودي گرفتاريهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خيلي خيلي از ايشون بابت زحماتشون تشكر كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم خانم، ما بيشتر ازاينا بشما وخانواده تون مديونيم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر به كيومرث نزديك شد وگفت: بنا نبود اسم تلافي روي اين كارا گذاشته بشه من اگه كاري كردم فقط وظيفه ام بود وبس[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما هم همينطور ، پس حساب بي حساب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خنديدند كيومرث دكتر را به كناري كشيد و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نيكا با آنكه ميان گفتگوي ديگران بود تمام حواسش به كيومرث و پدرش بود.از آنچه آنها مي گفتند گرچه حتي جمله اي را هم نمي شنيد اما از تغيير حالات صورت پدر دانست كه از آنچه ميشنود نه تنها خوشحال نميشود بلكه چهره اش درهم و غم انگيز ميگردد . وقتي زمان ملاقات به اتمام رسيد دكتر از ايرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كيومرث رفت بي آنكه هيچ پاسخي به سوالات ديگران بدهد. بعد از او بقيه نيز رفتند نيكا تنها ماند . سه روز از عملش مي گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملي تقليل يافته بود و به اندازه روزهاي اول عذابش نمي داد، پروفسور هر روز به ديدنش مي آمد و خانم رئوف پيوسته در كنارش بود، لعيا نيز گاهي اوقات با شيرين زباني هايش او را سرگرم ميكرد . اما در اين مدت كيانوش را هرگز نديده بود حتي با او تماس نيز نداشت. پروفسور وجود همراه را غير ضروري دانسته بود و نيكا امشب تنها بود. صدايي كه از بيرون مي شنيد حكايت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شايد اكنون كيانوش بيايد. او هميشه همين وقتها مي آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گويا بر صفحه مخملي شب يخ زده بودند . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]********************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يه كمي حالش خوب نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا پدر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم بازم از همون سر دردهاي هميشگي [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما از كجا فهميديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديروز با كيومرث به عيادتش رفتم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالش خيلي بد بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سعي ميكرد خوددار باشه مثل هميشه، ولي فكر ميكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مسعود خوبه امروزم به ديدنش بري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه وقت بشه حتما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- طفلي كيانوش ، تا كي بايد اين دردرو تحمل كنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دوني شادي شنيدي ميگن چيني بند زده، اين كيانوش همون چيني بند زده است ديگه خوب شدن تو كار نيست مثل روز اولش كه نميشه، درست ميگم دايي جان؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تمي دونم چي بگم؟.......... حقيقتش من خيلي اميدوار بودم ولي اين سر دردچهار روزه حسابي همه مون رو غافلگير كرده نمي دونم چرا اينطور شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تعجبي نداره دكتر من فكر ميكنم كيانوش خان مرد پركاريه، مشغله هاي فكر ياون حتي براي آدماي سالم هم بيماري مي آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مازيار جان به اين ميگن حرص مال دنيا تصورش رو بكن اين پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بيكار بمونه و ازش بخوره بازم براي بچه اش كه هيچ براي نوه نتيجه اشم مي مونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا! ايرج چه حرفايي ميزني؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دروغ كه نميگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- نه دايي درست ميگي، ولي اين ثروت با زمت بدست اومده با زحمت هم حفظ ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه لزومي نداره، حفظ بشه بايد خرج بشه، بايد با اين پولها خوش گذروند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]باز شدن درو ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوي آنها را پايان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال مي دادند كيانوش باشد به در خيره شدند. وقتي سبد گل سرخ زيبا مقابل در ظاهر گرديد، نيكا مطمئن شد كه كيانوش وارد ميشود، ولي برخلاف تصور او كيومرث وارد شد وچون هميشه با خوشرويي احوالپرسي كرد. شادي گل وبسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پيش آمد و حال نيكا را پرسيد. نيكا متانت ووقار اين زن را خيلي دوست مي داشت. وقتي صحبت مبكرد لحنش از محبت و صميميت پر بود و متواضعانه و آرام سخن مي گفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا، با لبخندي مليحانه پاسخ او را داد و در پايان از محبتهاي آنها خصوصا كيانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسي مختصري نيز با عمه وشادي كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نيكا در حين پاسخ به احوالپرسي آقايان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهايش را پاك ميكرد و چهره غمگين او نيكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كيانوش است .خانواده مهرنژاد چون هميشه خيلي زود آماده رفتن شدند، پدر نيز نيكا را بوسيد و آهسته گفت: دخترم ناراحت نمي شي من با مهندس به ديدن كيانوش برم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه پدر، اتفاقا خوشحالم مي شم، شما برو ما رو هم بي خبر نذار.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه دخترم حتما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر آماده رفتن شد چند جمله اي با همسرش صحبت كرد و خداحافظي نمود اما كيومرث جلو آمد و گفت : دكتر معتمد شما كجا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم ميام، شايد بد نباشه كيانوش رو ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، خيلي ممنون اين واقعا ما رو شرمنده ميكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كيانوش كلي با من دعوا كرد كه در اين وضعيت بحراني باعث دردسرتون شدم .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- هيچ دردسري در كار نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمايل بسيار دارد گفت: ما هيچوقت نميتونيم زحمات شما رو جبران كنيم، شما واقعا بما و خصوصا كيانوش لطف داريد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم خانم! من فقط وظيفه ام رو بعنوان يه پزشك انجام ميدم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب حالا شما مي خوايد به زحمت بيفتيد ما خيلي هم خوشحال مي شيم . [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دكتر و خانواده مهرنژاد بار ديگر خداحافظي كردند و رفتند. ايرج بمحض خروج آنها به خنده گفت: چه بي موقع اومدند! خدا كنه صداي منو نشنيده باشن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي با تاسف سري تكان داد وگفت: بيچاره كيانوش، آدم يكي ، دو ساعت سر درد ميگيره داغون ميشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل ميكنه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ايرج مشغول باز كردن بسته هاي كنار تخت شد و در حاليكه به هر كدام ناخنكي ميزد گفت: خيلي خوشم مياد اين كيومرث خان خيلي با سليقه است از اين خوراكيها بچشيد .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همه خنديدند شادي گفت: شكمو......... شانس آورديم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو ديگه اينجا چيزي باقي نمي ذاشتي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اين جمله شادي گويا همه را بياد زمان انداخت، چون همه در يك لحظه به ساعتهايشان نگاه كردند وكم كم مهياي رفتن شدند شادي گفت: زن دايي شما با ما مياي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه عزيزم ، مي رم خونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شايد داداش حالا حالاها نياد. بيا بريم خونه ما اگر زود آمد با هم مي ريد، اگر هم نيومد فردا نيومد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه مي دونم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه مي دونم نداره زن دايي راه بيفتد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه مزاحمتون مي شم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس كن زن دايي جان اين حرفا چيه؟........... آهاي نيكا تو نمياي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خدا ميخوام ولي مگه هوس كردي پروفسور زرنوش سرم رو بكنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب هفته بعد چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عاليه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فعلا ما رفع زحمت مي كنيم. تو هم خودت رو با سليقه خوب كيومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مامان جان من فردا بازم ميام غصه نخوري ها؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه مامان، من ديگه عادت كردم، برو خيالت راحت باشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بسلامت........... زحمت كشيديد ممنون.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]**************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سه روز بود كه نيكا بخانه منتقل شده بود . در اين مدت او روزي چندين مرتبه در حياط راه رفتن با عصا را تمرين ميكرد، اما كشيدن پاي گچ شده با آن وزن سنگين برايش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به ديدارش آمده بود . ولي نيكا نه در 15 روزي كه در بيمارستان بود و نه در سه روز اخير كيانوش را نديده بود، اما مي دانست كه سر دردش بهبود يافته و دوباره مشغول كار شده است. امروز براي فروزان مسلما روز بسيار سختي بود، چون بعد از قريب به يكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار ديگر به دست حيواني انسان نما بسپارد. اين كار بر عهده كيانوش بود. اين افكار نيكا را آزار مي داد دلش نميخواست به لعيا و فروزان فكر كند اما نمي توانست. گويا فكر او فقط حول سه محور مي گرديد كيانوش، فروزان ولعيا. ناگهان صداي زنگ به صدا در آمد، چقدر اين صدا او را بوجد آورد، هر كه بود از تنهايي بهتر بود. گوشهايش را تيز كرد صداي احوالپرسي مادر........ ايرج بود........ بله مطمئنا صداي ايرج بود كه لحظه اي بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت: سلام خانم بيمار.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خوب كردي اومدي، حوصله ام سر رفته بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالت خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبم، مرسي تو چكار ميكني؟ برنامه شادي چي شد، بالاخره رفتني شدند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، مگه اين دختر دست از سرما بر ميداره، ميخواد براي عيدم اينجا بمونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي؟ خوب اينكه خيلي خوبه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه من گفتم بده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا عمه وشادي رو نياوردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي با مازيار رفته بيرون خونه فاميلاش ، ولي فكر كنم يه سري به اينجا بزنن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از خانم رئوف وكيانوش خبر نداري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خبر كه نه ولي فكر ميكنم امروز كيانوش بچه رو ببره تحويل بده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بيچاره فروزان دلم براش خيلي مي سوزه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمي دونيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه خودت رو لوس نكن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مگه دروغ ميگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه جون خودت راست ميگي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بحث نكنيم، هرچي شما بگيد سركار خانم، حالا بگو ببينم شناسنامه ات كجاست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شناسنامه براي چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو بده كاريت نباشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تا نگي براي چي لازم داري، از شناسنامه خبري نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخوام برم..... ميخوام برم......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخواي كجا بري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دنبال كاراي عروسي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما كه ازمايش خون داديم ديگه شناسنامه به چه دردت ميخوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- لازم دارم ديگه، چقدر سوال ميكني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گوش كن ايرج همين كه گفتم، حالا بگو براي چي ميخواي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخوام برم دنبال ويزا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ويزا!؟! پس هيچ احتياجي به شناسنامه من نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چون من نيازي به ويزا ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي من تو رو با خودم ميبرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفم! تو تصور كردي من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت ميخواد بكشي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ايرج از جاي برخاست با عصبانيت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه اي به اينكار ادامه داد بعد مقابل نيكا ايستاد و با عصبانيت گفت: خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستي و بايد همراه من بياي. فكر ميكردم حالا ديگه كمي سر عقل اومدي ومعني فداكاري منو فهميدي و در مقابل كمي از خواسته هاي غير منطقي خودت مي گذري.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو داري چي ميگي؟ كدوم فداكاري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اينكه من قبول دارم با شرايط فعلي باز هم تو رو بپذيرم، فداكاري نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميشه واضحتر حرف بزني؟ من اصلا متوجه حرفات نمي شم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا نمي فهمي؟ تو اون نيكاي قبل نيستي! تو ديگه يه دختر سالم نيستي، تو حالا حتي نمي توني راه بري.معلومم نيست كه چه وقت ميتوني روي پات بايستي . يا اصلا بالاخره ميتوني سلامتت رو بدست بياري يا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس كرد آنقدر عصباني است كه حتي نميتواند فرياد بكشد بنابراين تنها با چشماني به خون نشسته و چهره اي بر افروخته به او نگريست. ايرج بي اعتنا ادامه داد: من شايد مجبور بشم يه عمر يه انسان عليل رو ياري كنم، دست تو رو توي تمام اين مراحل زندگيت بگيرم،ولي با تمام اين حرفا من بخاطر علاقه اي كه به تو دارم ، بخاطر دايي ومادرم پذيرفتم ، پس تو ديگه بهونه نگير.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خفه شو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي فرياد نيكا آنچنان بلند بود كه مادر سراسيمهاز آشپزخانه به اتاق دويد و حيرت زده به آن دو نگريست . نيكا در حاليكه بشدت مي لرزيد فرياد: بيرونش كن............ اين حيوون و بيرون كن........ بروگمشو.......برو......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا همچنان فرياد ميزد و اشك بي محابا از چشمانش فرو مي ريخت. در همانحال حلقه نامزدي را از انگشتش در آورد و بطرف ايرج پرتاب كرد . او حلقه را از زيمن برداشت وگفت: خيلي خوب. ولي بدون كه اگه پشيمون بشي هيچ راه برگشتي براي خودت نذاشتي، بين ما همه چيز تموم شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به جهنم ........... به درك ، من هيچوقت پشيمون نميشم، حالا از جلوي چشمام دور شو نميخوام چشمم توي چشمهاي بي شرمت بيافته.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مادر سعي كرد نيكا را آرام كند، ولي امكان نداشت. ايرج بطرف در رفت مادر بدنبالش دويد گفت: ايرج صبر كن ببينم چي شده؟ نرو زن دايي وايستا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- صداش نكن مادر اگه اون برگرده من مي رم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئن با من برنميگردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ايرج خارج شد . مادر بطرف نيكا دويد و او را در آغوش كشيد . شانه هاي نيكا از شدت گريه بسختي تكان ميخورد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]*************************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ميخواستم آقاي مهرنژاد رو ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وقت قبلي داريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه، ولي حتما بايد ايشون رو ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اجازه بديد با دفترشون تماس بگيرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مسئول اطلاعات گوشي را برداشت و در حاليكه به نيكا و عصاهايش نگاه ميكرد 4 شماره گرفت و بعد گفت: الو خانم بشارت... خانمي اينجا هستن ميخوان آقاي مهرنژاد رو ببينند ايشون وقت دارن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ...............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله منم گفتم بايد وقت قبلي داشته باشن ولي ايشون اصرار دارن.........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- .................[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- وقت ديگه بيان؟ آخه موقعيت اين خانم طوريه كه فكر نكنم رفتن و برگشتن براشون خيلي آسون باشه، اگه اجازه بديد بيان بالا با خودتون صحبت كنن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ..............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ممنون[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد رو به نيكا كرد، نيكا در نگاه خيره اش به عصاها بخوبي ترحم را ديد. از خودش و از چوبها احساس نفرت كرد، ولي سعي كرد خود را كنترل كند. مسئول اطلاعات زبان گشود و گفت: خوب خانم تشريف ببريد طبقه 11 با خود خانم بشارت صحبت كنيد ، ايشون يكي از منشي هاي آقاي مهرنژاد هستن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بزحمت لبخندي زد و گفت: متشكرم. و بعد بطرف آسانسور رفت. صداي تق تق عصاها در سالن مي پيچيد و اعصابش را خراش مي داد ، اما هرچه ميكرد نمي توانست صداها را خاموش نمايد .بالاخره آسانسور ايستاد، چند لحظه اي منتظر ماند تا آسانسور به طبقه همكف رسيد و در آن باز شد و او داخل گرديد. خوشبختانه تنها سرنشين بالا بر بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نگاهي به دور و بر كرد. مردي از دور عيان شد بطرف او رفت گفت: خسته نباشيد آقا......... ببخشيد اتاق آقاي مهرنژاد كدومه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- انتهاي سالن دست راست.......... تشريف ببريد جلوتر نوشته دفتر مدير كل[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif]

[FONT=times new roman, times, serif]باز هم صداي تق تق عصاها در راهرو پيچيد . چه خوب بود كه كسي در راهرو تردد نداشت. جلوي در ايستاد ضربه اي زد و داخل شد روبروي او دو خانم جوان شايد همسن و سال خودش پشت ميزهايشان نشسته بودند .يكي از آنها با تلفن صحبت ميكرد و ديگري مشغول نوشتن بود .نيكا نزديك آمد صداي عصاها در يك لحظه توجه هر دوي آنها را بخود جلب كرد و همزمان سرهايشان را بالا آوردند و به نيكا نگاه كردند، او احساس شرم كرد و سرش را پايين انداخت احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد . به زحمت آب دهانش را فرو برد و گفت: ببخشيد مزاحم شدم. من ميخواستم اقاي مهرنژاد رو ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مي دونم گفتند ولي متاسفانه ايشون خيلي گرفتار هستند، نمي شه براتون يه وقت ديگه اي رو تعيين كنم تشريف بياريد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نمي تونم برم و برگردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]انها باز هم به عصاهاي نيكا نگاه كردند ، از خودش بخاطر جمله اي كه گفته بود احساس تنفر كرد،چرا در مقابل آنها ابراز عجز كرده بود؟ آندو نگاهي به يكديگر كردند و آهسته چيزي گفتند بعد همان نفر اول گفتك خوب پس بشينيد ومنتظر باشيد . ميدونيد ايشون اگه بنا باشه هركسي رو كه مياد اينجا ببينند ديگه وقتي براي انجام كارهاشون نمي مونه و دائما بايد جواب مراجعين رو بدن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله مي فهمم ، متاسفم كه مزحم شدم ولي من حتما بايد ايشون رو ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب اگه اينطوره پس بشينيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif]نيكا نشست و آن دو مشغول انجام كارهايشان شدند. دقايق به كندي مي گذشت و آنها گويا وجود او را فراموش كرده بودند. يكي از آنها دو ، سه بار داخل اتاق كيانوش رفت و بازگشت هربار كه در باز مي شد، نيكا سرك مي كشيد ، اما جايش مناسب نبود و نمي توانست داخل اتاق را ببيند. اين بار كه دختر جوان باز از اتاق خارج شد، نيكا كه انتظار كلافه اش كرده بود آرام پرسيد: خانم گفتيد كه من اينجا منتظرم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دختر كه خسته وعصبي بنظر مي رسيد پرخاش كنان گفت: خانم مگه اومدي آتيش ببري؟ يه دقيقه صبركن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد رو به همكارش كرد وادامه داد: من اينا رو مي برم پيش آقاي صديق، باز اين پرونده ها قاطي شده صداش در اومده، تو هم اون ذونكن خريدهاي اعتباري رو ببر تو ميخواد چك كنه . بعد در حاليكه با خود زمزمه ميكرد : عجب گرفتاري شديم ها. از اتاق خارج شد. نفر دوم هم ذونكني را برداشت و به اتاق كيانوش رفت. نيكا از برخورد منشي جوان عصباني شد و از جاي برخاست بدنبال منشي وارد اتاق شد .نگاهي به دور و برش انداخت.اتاق كار بسيار بزرگي بود . در يك طرف قفسه هاي چوبي كتاب و در طرف ديگر يك دست مبلمان چرمي مشكي نه نفره و در بالاي اتاق يك ميز كار چرمي مشكي كه بر روي آن يك كامپيوتر و مقداري خرد و ريز قرارداشت. كيانوش پشت ميز نشسته بود و در حين صحبت با منشي اش با سرعت بسيار اعدادي را به ماشين حساب مي داد. نيكا نگاهي به صورتش كرد تابحال او را با عينك نديده بود، ولي حالا چشمان طوسي رنگش پشت ويتريني با قاب مشكي قرار داشت، ولي حتي عينك هم نتوانسته بود ذره اي از زيبايي خدادادي او كاهش دهد.نيكا حس كردچهره اش شكسته تربنظر ميرسد ، حتما موهاي سفيدش بيشتر شده است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي دختر جوان نيكا را از افكار خود بيرون كشيد: خانم مگه همكارم نگفته بود منتظر بمونيد براي چي بي اجازه وارد شديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا فقط به آن دو نگاه كرد كيانوش براي ديدن مخاطب منشي اش سر بلند كرد، چشمش كه به نيكا افتاد بسرعت از جاي برخاست و به استقبالش رفت وگفت: خانم معتمد خوش اومديد خواهش مي كنم بفرماييد..... چه عجب!منشي با تعجب به كيانوش نگاه كرد.نيكا جواب سلام كيانوش را داد. او رو به دختر جوان كرد وگفت: لطفا مارو تنها بذارين، هيچ كس تحت هيچ شرايطي مزاحم ما نشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا نگفتيد ايشون اينجا هستن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معذرت ميخوام قربان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- در ضمن بگيد براي ما قهوه وكيك بيارن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، البت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]منشي بطرف در رفت . در آستانه در كيانوش او را صدا زد: خانم مويدي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله آقاي مدير[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين خانم ك معرف حضورتون شد هر وقت افتخار دادند اينجا اومدن، دلم نميخواد حتي لحظه اي منتظر بشند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم حتما......... خانم از شمام معذرت ميخوام ، ما رو ببخشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش مي كنم اشكالي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در كه بسته شد كيانوش بطرف نيكا آمد و به او در نشستن كمك كرد و بلافاصله گفت: حالتون چطوره خانم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبم مرسي ، شما چطوريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم مثل هميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سر دردتون معالجه شد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي ............ مياد ، ميره ، هر دفعه يه جوره ، شما چي ، پاتون بهتر شده؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از احوالپرسي شما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ممنوع الورودم وگرنه خيلي دلم ميخواست شما رو ببينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه كسي اين قانون رو گذاشته؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بگذريم از خودتون بگيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس نمي خوايد بگيد نه؟ معلوم ميشه حرفهاي شما فقط بهونه است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- اختيار داريد.......هر چي شما بفرماييد . حالا بگين ببينم چطور شد بسراغ از خاطر رفتگان اومديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم گرفته بود سري به خيابونا زدم گفتم شما رو هم زيارت كنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=times new roman, times, serif]- افتخار داديد سركارخانم، اتفاقا كاري هم با شما داشتم، ميخواستم با پدرتون تماس بگيرم و از شما خواهش كنم در كار مهمي كمكم كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا با پدرم تماس بگيريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- گفتم كه........... نشنيده بگيريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه هرطور شما بخوايد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از من ناراحتيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله مطمئن باشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صداي در گفتگو آن دو را قطع كرد كيانوش از روي مبل برخاست ، در را گشود اما اجازه نداد كسي كه پشت در بود داخل شود. وخودش سيني كيك و قهوه را گرفت و در را بست و بازگشت سيني را روي ميز گذاشت و در حالتي كه مي نشست گفت: بفرماييد تعارف نكنيد. حتما سردتون شده فكر ميكنم حسابي سرحالتون بياره.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخند تلخي زد و پاسخ داد: اين چيزها ما رو سرحال نمياره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا پاسخي نداد كيانوش دوباره پرسيد: شما خيلي خسته و بي حوصله بنظر مي رسيد، حدس ميزنم از چيزي ناراحتيد همين طوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه براي بعد.......... گفتيد ميخوايد در كاري بهتون كمك كنم، خوب بفرماييد من آماده ام.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا خستگي در كنيد. براتون ميگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه من بايد برم زودتر بگيد بهتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من اگه شما رو امروز براي نهار اينجا نگه ندارم از پنجره خودمو پايين مي اندازم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد وگفت: پس عصاهامو براتون نگه مي دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر نمي كنم به عصا بكشه، دنبال يه قبر كن خِبره بگرديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا اين بار بلندتر خنديد وگفت: بگيد ديگه خيلي كنجكاو شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم خانم ولي، اول بگيد با قند يا شكر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فرقي نداره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش قهوه نيكا را شيرين كرد و در همان حال گفت: خانم رئوف به ديدن شما ميان مگه نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله گاهي اوقات، ولي از وقتي لعيا رفته ديگه اون آدم سابق نيست، حتي از قبل هم بدتر شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش نگاه اندوهگين خود را به فنجان قهوه دوخت وگفت: مي خواستم از جانب من پيامي به ايشون برسونيد و جواب بگيريد، اين زحمت رو مي پذيريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته، ولي چطور خودتون با فروزان تماس نمي گيريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فكر ميكنم اگه شما اين كارو بكنيد خيلي بهتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبوله، حالا بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميخواستم ........ ميخواستم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا آنقدر هول شديد؟ چهره تون دقيقا شبيه پسرايي شده كه قصد خواستگاري كردن دارن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش لبخند زد وگفت: بي دليل نيست، چون منم قصد همين كارو دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس كرد قلبش فرو ريخت. مي ترسيد رنگ پريده بنظر بيايد ، براي همين هم سرش را پايين انداخت و گفت: خوب ادامه بديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بنظر من فروزان خانم دختر خيلي خوبيه، حيفه كه بعد از اون شكست زندگيشون رو تباه كنن؟ اگه ايشون موافق باشن............ نه،نه اصلا شما بپرسيد يه بار ديگه ازدواج مي كنن؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا احساس خاصي داشت، نمي دانست چرا ناگهان در دل به فروزان حسادت كرد بايد از اول هم حدس مي زد، مسلما فروزان پاسخ رد به كيانوش نخواهد داد. او دختر خيلي خوشبختي است كه كيانوش او را براي زندگي انتخاب كرده نيكا سعي كرد برخود مسلط باشد و بعد آهسته گفت: بله حتما ميگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- يه خواهش ديگه، لطفا فعلا نامي از كسي نبريد، فقط بپرسيد آمادگي اين كارو دارن يا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه ولي خودم مي تونم يه سوال كنم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خواهش ميكنم شما مي تونيد ده تا سوال بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فروزان خانم ، خانم مهرنژاد مي شن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش لبخند زيبايي زد وگفت: بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم اين وصلت صورت بگيره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم، خوب حالا از خودتون بگيد، از مادر، پدر و از همه مهمتر ايرج خان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- همه خوبند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي خانم چه مي كنند؟ رفتند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه براي تعطيلات عيد مي مونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خوبه، اگه تا اون موقع كار خانم رئوفم تموم شده باشه، دسته جمعي مي ريم مسافرت ، موافقيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله فكر خوبيه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب حالا من يه سوال مي پرسم........... شما چرا ناراحتيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سوالتون تكراريه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به ولي اميدوارم جواب شما تكراري نباشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لحظه اي سكوت كرد.ميخواست براي كيانوش همه چيز را بگويد، اما نمي توانست.كلمات در گلويش گير كرده بودند و بجاي آنها اشكهايش ناگهاني و بي اختيار جاري شدند. واو هيچ ممانعتي از ريزش اشكهايش بعمل نياورد، شايد اگر هم چنين ميكرد بيهوده بود .هرگز تصور نميكرد به اين راحتي در مقابل يك مرد گريه كند ولي با اين مرد احساس بيگانگي نميكرد.كيانوش لحظه اي با تعجب به او خيره شد، بعد از جاي برخاست كنار او روي زمين زانو زدو گفت: نيكا خانم گريه مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سعي كرد در ميان گريه لبخند بزند، وبا سر اشاره كرد چيزي نيست.كيانوش دوباره گفت: خواهش ميكنم گريه نكنيد، شما كه ديگه نبايد نگران چيزي باشيد من همين امروز صبح با پروفسور زرنوش تماس گرفتم. ايشون گفتند كه شما رو بزودي براي فيزيوتراپي مي فرستند. بعدم مي تونيد مثل روز اول راه بريد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ..... مي دونم......... مي دونم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس ديگه چرا گريه مي كنيد؟ خواهش ميكنم آروم باشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دلم گرفته........... فكر ميكردم شما منو درك مي كنيد ميتونم پيش شما گريه كنم وحرف بزنم، ولي مثل اينكه شما رو ناراحت كردم...........معذرت ميخوام [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفا رو نزن نيكا خانم اگه واقعا گريه آرومتون ميكنه ، خوب من هيچ مخالفتي ندارم.هر كاري دوست داريد بكنيد .باور كنيد منم هركاري از دستم بياد براتون انجام ميدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شايد براي همينه كه اومدم پيش شما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا سكوت كردنمي دانست چطوروازكجا شروع كند براي همين هم گفت: اجازه مي ديد باشه براي دفعه بعد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته، هر طور شما صلاح بدونيد [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نيكا نگاهي به دور و برش كرد و براي آنكه موضع صحبت را عوض كند گفت: تا بحال شما رو با عينك نديده بودم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گاهش اوقات وقتي چشمام خسته مي شه خصوصا موقع كار با ماشين حساب يا كامپيوتر از عينك استفاده ميكنم. نظرتون راجع به قيافه من با عينك چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لبخند زد وگفت: بهتون مياد ولي...........[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ميخواست بگويد حيف از آن طوسي خوشرنگ چشمان شما كه پشت شيشه عينك پنهان شود ولي نگفت و بجاي آن گفت: ولي بي عينك قيافه تون آشناتر بنظر مي رسه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با صداي بلند خنديد ، بعد عينكش را از روي ميز برداشت و گفت: بزنيد ببينم بهتون مياد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي اين عينك مردونه است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب باشه براي امتحان بزنيد.نه اينكه بزنيد و به مجلس عروسي بريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا عينك را گرفت و به چشمانش زد، از كيفش آينه كوچكي در آورد و خود را در آن نگريست .بعد سرش را بالا آورد و به كيانوش كه به او خيره شده بود گفت: بدم نشدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه كه بد نشديد ، شما هميشه خوبيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خنديد و پاسخ داد: ولي اين نظر شماست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نخير نظر هر انسان عاقل و با منطق بي ترديد همينه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش از روي زمين برخاست و بار ديگر روبروي نيكا بر روي مبل قرار گرفت وگفت: خوب خانم معتمد نفرموديد مايليد نهارو در اينجا صرف كنيم يا بيرون.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من كه گفتم مزاحم شما.............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تعارف نفرمائيد خودتون بهتر مي دونيد كه مزاحم نيستيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي ممكنه منتظرم باشن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با يه تلفن مساله حله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب حالا كه اصرار داريد، بايد بگم هر طور شما مايليد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- براي من فرقي نمي كنه مهم اينه كه شما راحت باشيد ..........گذشته از اين من فكر ميكنم تمايلات ما ضد و نقيض باشن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب من دوست دارم براي تنوعم كه شده امروز خارج از شركت غذا بخورم، ولي شما ترجيح مي ديد كمتر بيرون باشيد تا ديگران كمتر شما رو با عصا ببينند اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بايد بگم حق با شماست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگر من مهمان شما بودم، شما رو مجبور ميكردم نهارو بيرون صرف كنيد تا به اين مسائل كودكانه فكر نكنيد، ولي حالا كه شما مهمان من هستيد و حفظ حرمت مهمان واجبه، بخواست شما عمل ميكنم خوبه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، متشكرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش برخاست ، پشت ميزش ايستاد.گوشي تلفن را برداشت و دستور نهار را داد. بعد رو به نيكا كرد وگفت: خانم معتمد سركار با منزل تماس نمي گيريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فعلا نه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]- پس لطفا بلند شيد و همراه من بيايد، مي ريم جايكه شما راحتتر باشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا از جاي برخاست و عصاهايش را به دست گرفت. برعكس آنچه كه تصور ميكرد كيانوش به كمكش نيامد وتنها راه را به او نشان داد . كنار قفسه هاي كتاب در كوچكي بود كه كيانوش آنرا گشود رو به نيكا گفت: بفرماييد سركار خانم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا عصا زنان داخل شد و با تعجب به اطرافش نگريست . يك اتاق خواب بزرگ با تلويزيون ، ضبط صوت، سرويس خواب، سرويس غذا خوري چهار نفره و ديگر امكانات رفاهي ، كيانوش كه تعجب نيكا را ديد خنده كنان گفت: تعجب نكنيد اينجا محل استراحت منه، من گاهي مجبور ميشم شب رو هم شركت بمونم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خداي من زندگي شما هم خيلي جالبه ها![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متشكرم ، حالا چرا سرپا ايستاديد؟ خواهش ميكنم بفرماييد فكر نمي كنم آماده شدن غذا زياد طول بكشه گرسنه ايد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه چندان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش صندلي را براي نيكا عقب كشيد و او نشست .خودش نيز روبه روي او قرار گرفت نيكا احساس كرد او امروز خيلي سرحال است. شور وحال او نيكا را بياد حال وهواي دامادها در شب عروسي انداخت و بعد باز هم بياد خواستگاري كيانوش از فروزان افتاد وبي اختيار همان احساس خاص بسراغش آمد وآهسته پرسيد: آقاي مهرنژاد براي گرفتن جواب از خانم رئوف خيلي عجله داريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي كه نه، ولي بدم نمياد زودتر نتيجه رو بفهمم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس همين امروز مي رم بيمارستان و ازشون مي پرسم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باعث زحمت ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، اصلا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس بعد از ظهر خودم شما رو مي رسونم چطوره؟ موافقيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله كاملا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ضربه اي به در خورد، كيانوش به در بسته نگاه كرد وگفت: بيا تو آقاي شكور............ چرخي وارد شد و پس از آن پيرمردي درآستانه در نمودار گرديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام قربان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- روي اين ميز بچينم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پيرمرد ميز را چيد. اجازه گرفت وخارج شد. كيانوش از جاي برخاست ، ضبط صوت را روشن كرد و در حاليكه خود نيز با خواننده زمزمه ميكرد، بطرف نيكا بازگشت و او را به صرف نهار دعوت نمود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]******************[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا نگاهي به كيانوش كرد. رنگپريده بنظر مي رسيد.براي همين پرسيد: رنگتون پريده، بازم سردرد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله تقريبا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من فكر ميكنم شما هيجان زده شديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش خنديد و پاسخ داد: شما خيلي جدي گرفتيد![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- غير از اينه![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم شايد حق با شما باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با من مياييد توي بيمارستان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اگه اشكالي نداشته باشه پايين منتظرتون مي ايستم، بعد با هم مي ريم خونه شما.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين همه راه وقتتون گرفته ميشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اتفاقا خيلي خوبه، چون به اين بهونه دكتر ومادرتون رو هم مي بينم دلم براشون تنگ شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئنم كه اونام از ديدن شما خوشحال مي شن .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب اينم بيمارستان خانم معتمد ، لطفا فراموش نكنيد هيچ نامي از من نبريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما خيالتون راحت باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]وقتي اتومبيل متوقف شد .كيانوش بسرعت پياده شد و در را براي نيكا باز كرد و به او در پياده شدن كمك كرد و براي آخرين بار پرسيد: مطمئن هستيد كه خانم رئوف الان بيمارستانه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله از وقتي لعيا رفته از بعد ازظهر مياد، خودش گفت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب پس بريد، اميدوارم موفق باشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- زود برميگردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بسوي ساختمان رفت .راه به نظرش طولاني مي آمد، اما راهروها و اتاقها آشنا و پرخاطره بود. وقتي به طبقه پنجم رسيد چند لحظه اي به شك افتاد شايد فروزان نباشد؟ جلوي قسمت اطلاعات ايستاد.پرستار سرش را بلند كرد فورا او را شناخت واحوالپرسي كرد نيكا سراغ خانم رئوف را گرفت.پرستار برخاست و به دنبال او رفت .چند لحظه بعد هر دو بازگشتند فروزان از همان دور به نيكا سلام كرد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- سلام خسته نباشيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه عجب نيكا خانم از اين طرفها، چطور شد يادي از ما كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما هميشه بياد شما هستيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پات چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبه، خيلي بهتر شده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانواده چطورند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوبندف سلام مي رسونند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ديگه چه خبر؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي ميگذره، راستي فروزان جون ميخواستم باهاتون خصوصي صحبت كنم ، امكان داره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- البته بيا بريم توي اتاق سوپروايزر بخش، اونجا كسي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بعد هر دو راه افتادند.فروزان در اتاق را بازكرد ونيكا داخل شد او به خنده گفت: خوب به عصا زدن وارد شدي ها[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چه ميشه كرد؟ انسان به همه چيز زود عادت ميكنه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بنشين چرا ايستادي؟ بشين و شروع كن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا در حاليكه مي نشست گفت: مي دوني فروزان جون قصد دارم بدون حاشيه رفتن حرف بزنم، راستش من امروز حامي پيامي هستم اومدم سوالي بكنم جواب بگيرم و برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به همين سرعت؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- فروزان خانم شما حاضريد يه بار ديگه ازدواج كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فروزان جا خورد .چنان غافلگير شده بود كه نمي توانست جواب دهد نيكا گفت: مي دونم جا خورديد ولي جواب بديد خواهش ميكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حقيقتش نيكا جون فكر ميكنم همون يك مرتبه كافي بود از قديم گفتن اگه هوسه يه دفعه بسه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- درسته حرفاتون رو قبول دارم، ولي فروزان جون شما جوونيد حالا زوده كه از دنيا كناره گيري كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي من ديگه حوصله تحمل دردسررو ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شايد اين مرتبه دردسري در كار نباشه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب اصلا بگو ببينم اين آدم كي هست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- متاسفانه فعلا بنا شده اسمش رو نگم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس خصوصياتش رو بگو بنظر تو چه جور آدميه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خوبه............واقعا مرد ايده آليه.من فكر ميكنم اين خواست خدا بوده كه اون از تو خواستگاري كنه تا تو هم بتوني طعم خوشبختي رو توي زندگيت بچشي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا انقدر بهش اعتماد داري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از اينم بيشتر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اگه جاي من بودي چكار ميكردي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با كمال ميل مي پذيرفتم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم چي بگم؟ حرفاي تو منو به شك انداخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قبول كن فروزان مطمئن باش كه ضرر نمي كني[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي نيكا جون تو خودت بهتر مي دوني كه من تنها نيستم لعيام هست اونم تو زندگي من سهم داره تو نظر اين مرد رو راجع به دخترم مي دوني؟ اصلا مي دونه كه من بچه دارم؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- معلومه كه مي دونه اونكه غريبه نيست.هم تو اون رو ميشناسي ، هم من. تازه راجع به لعيا هم نگران نباش من فكر ميكنم كاري كنه كه لعيا هم با شما زندگي كنه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- مطمئني نيكا؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كاملا من بهت اطمينان مي دم اگه تو منو قبول داشته باشي در يه جمله از هر جهت تضمينش ميكنم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه اينطوره بايد اول اونو ببينم و حرفهامونو با هم بزنيم، اگه به توافق رسيدم من حرفي ندارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس مباركه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو تا اين حد مطمئني كه من واون با هم به توافق مي رسيم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله خيال تو هم راحت باشه، همه چيز درست مي شه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدا بگم چكارت كنه نيكا دوباره منو انداختي تو فكر وخيال[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اميدوارم خوشبخت بشي فروزان جون من ديگه بايد برم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كجا با اين عجله؟ بذار برات يه چيزي بيام بخوري[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ممنونم بايد تا اون سر دنيا برم، الان هم هوا تاريك ميشه زودتر برم بهتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه هر طور راحتتري بازم سري به ما بزن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حتما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به دكتر و مادرتون سلام برسونيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بزرگواريتون رو مي رسونم عروس خانم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بس كن نيكا از حالا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- با من كاري نداريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- قربان شما .زحمت كشيديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خدانگهدار.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیستم

بیستم

بیستم : :gol:

[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش از داخل آينه نيكا را ديد كه به ماشين نزديك ميشود با سرعت از ماشين پياده شد در را براي نيكا گشود .او روي صندلي قرار گرفت.كيانوش در رابست وخودش نيز سوار شد بمحض آنكه نشست به نيكا نگريست .او لبخندي زد ، ولي كيانوش احساس كرد چشمانش پر از اشك است.آهسته پرسيد: اتفاقي افتاده[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با زحمت بغضش را فرو خورد وگفت: نه انشاءا.... مبارك باشه آقاي مهرنژاد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با شادي فرياد كشيد : قبول كردند؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش همانطور هيجان زده گفت: خيلي خوب شد واقعا از لطفتون ممنونم خانم معتمد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا اين بار با نگاهش او را سرزنش كرد وآهسته گفت: خواهش ميكنم كار مهمي نكردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود و بار ديگر با لحني آمرانه گفت: نه اتفاقا كار خيلي مهمي كرديد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- راستي آقاي مهرنژاد خانم رئوف راجع به لعيا سوال كردند من بجاي شما به ايشون اطمينان دادم كه در مورد لعيا هيچ مشكلي پيش نياد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- كار خوبي كرديد، همين طوره كه شما فرموديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس در اين صورت مشكل ديگه اي نيست .اميدوارم همه چيز بخوبي تموم بشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- منم اميدوارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي كيانوش گويا به پاهايش نيز سرايت كرده بود، چون آنچنان پدال گاز را فشرد كه ماشين از جا كنده شد و با شتاب فراوان پيش رفت . نيكا پلكهايش را روي هم گذاشت ، دلش ميخواست گريه كند اما نمي خواست كيانوش اشكهايش را ببيند .احساس دلتنگي و شكست ميكرد و نمي دانست چرا با وجود آنكه هم فروزان و هم كيانوش را دوست دارد و آرزو دارد هر دوي آنها خوشبخت شوند، اكنون در وجود خود احساس شادي نميكرد . كيانوش گويا موقعيت او را درك ميكرد، چون سكوت داخل ماشين را كاملا حفظ كرده بود . او در دل روح بزرگ كيانوش را ستايش ميكرد .او كه كتايون عبدي دختري با آنهمه مزايا و امتيازات مثبت اجتماعي را كنار گذارده بود و از فروزان زني كه بچه اي هم دارد خواستگاري ميكرد. با ياد آوري اين مطلب ناگهان بياد نيلوفر افتاد. بالاخره سايه شوم او از زندگي كيانوش كنار رفته بود. او ميتوانست سر وساماني به وضع نابسامان خود دهد. مسلما وقتي نيلوفر اين خبر را بشنود از تعجب شاخ در مي آورد و چهره اش ديدن دارد .نيكا سعي ميكرد چهره نيلوفر را در ذهن خود مجسم كند ولي كار ساده اي نبود. او هميشه دوست او را ببيند. ولي هيچگاه فرصتي پيش نيامده بود، ولي اكنون بنظرش مي رسيد مناسبترين زمان است . از زير چشم نگاهي به كيانوش نگاه كرد كه برعكس چند لحظه قبل چهره اش گرفته و غمگين بنظر مي رسيد آهسته گفت: كيانوش خان. [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش گويا از خواب پريده باشد دستپاچه پاسخ داد: بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مي خواستم خواهشي بكنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- امر بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من خيلي دلم ميخواد...... دلم ميخواد......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا مكث كرديد؟ خوب بفرماييد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ميخواستم چهره واقعي نيلوفر رو ببينم شما عكسي ازش داريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]همين كه جمله نيكا پايان گرفت رنگ از رخسار كيانوش پريد، از گفته خود پشيمان شد و شرمگينانه گفت: معذرت ميخوام مثل اينكه شما رو ناراحت كرد، ولي راستش من از اون روز كه دفتر شما را خوندم هميشه دوست داشتم بدونم نيلوفر چه شكليه؟ خودتون كه بهتر مي دونيد خانمها خيلي به قيافه آدما اهميت مي دن..... حالا امروز بنظرم رسيد وقت مناسبيه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش آرام پرسيد: چرا فكر كرديد امروز روز اين كاره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا خواست بگويد ، چون امروز فهميدم كه شما بالاخره نيلوفر را كنار گذاشته ايد و زن ديگري را وارد زندگي خود كرده ايد ولي نگفت و تنها به گفتن جمله((همين طوري)) اكتفا كرد. كيانوش مدتي سكوت كرد .نيكا نا اميد شد ولي چند لحظه بعد گفت: ميشه خواهش كنم كيف منو از روي صندلي عقب بديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا اطاعت كرد .كيف را آورد و روي پايش گذاشت .كيانوش گفت: درش قفل نيست، بازش كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او در حاليكه در كيف را باز ميكرد كه دستهايش از شدت هيجان مي لرزيد، كيانوش بازگفت: اگه مي تونيد پيداش كنيد، دوتا از عكسهاي نيلوفر توي اين كيفه.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با دستپاچگي شروع به جستجو كرد ، ولي هرچه گشت عكسي نيافت. فكر كرد شايد كيانوش سر به سرش مي گذارد براي همين تصميم گرفت از خير ديدن عكسها بگذرد، دست از جستجو كشيد وگفت: اون خيلي خوشگل بود؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بهتره جواب سوالتون رو ندم تا خودتون وقتي عكس رو ديديد قضاوت كنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي اينجا كه عكسي نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشتباه مي كنيد اون صفحه روي در كيف رو مي بينيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب بله[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اون باز ميشه از زير صفحه بكشيدش بالا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا به گفته كيانوش عمل كرد روي صفحه بلند شد و زير آن دو عكس در قابي چرمي از جنس صفحه پديدار گشت. سرش را نزديكتر برد و بي اختيار گفت: خداي من![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]او هميشه نيلوفر را زيبا تصور كرده بود، ولي اين عكسها به مراتب از تصورات او زيباتر بود.چشماني درشت وگيرا به رنگ سبز تيره، موهاي صاف ونرم خرمايي رنگ كه بر شانه هايش ريخته بود .بيني، لبها، تركيب زيباي صورتش و پوست صاف وخوش رنگش، درچهره او هيچ نقصي به چشم نمي آمد.اينهمه زيبايي باور كردني نبود.نيكا ناباورانه گفت: خيلي قشنگه خيلي![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با اندوه پاسخ داد: ولي زيبايي اون براي من هيچ اهميتي نداشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا لحظه اي در ذهن خود نيلوفر و فروزان را مقايسه كرد، هيچ شباهتي بين آن دو وجود نداشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما همون روز اول كه توي بيمارستان كيف منو باز كرديد مي تونستيد عكس رو ببينيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي شما خيلي خوب اونا رو استتار كرديد، اگه من تمام روز دنبالشون مي گشتم محال بود پيداشون كنم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب حالا كه ديديد، همون چيزيه كه شما تصور مي كرديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه خيلي قشنگتره .من هميشه چون ميدونستم شما خوش سليقه ايد نيلوفرو زيبا تصور ميكردم ولي نه تا اين حد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شايد براتو جالب باشه كه بگم خودش حتي از عكساش هم قشنگتر بود، گاهي فكر ميكنم همين زيبايي بيش از حد بود كه هر دوي ما رو بيچاره كرد بعضي آدما ظرفيت نعمتي رو كه خدا بهشون مي ده ندارن.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با سر سخنان كيانوش را تائيد كرد وهمچنان به عكسها خيره ماند.هر دو سكوت كرده بودند نيكا فكر ميكرد كه هر دو به يك فرد مشترك مي انديشند.وقتي كيانوش به داخل خيابان پيچيد .نيكا بلافاصله ماشين ايرج را جلوي در ديد و قلبش بشدت به تپش افتاد. هيچ دلش نميخواست در چنين وضعيتي ايرج او را همراه كيانوش ببيند .ظاهرا كيانوش نيز متوجه ماشين شده بود ، چون گفت: خانم معتمد مثل اينكه مهمان داريد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله ظاهرا عمه و بچه ها اينجا هستن[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خانم معتمد اگه يه خواهشي كنم ناراحت نمي شيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه ، بفرماييد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ميشه به من اجازه مرخصي بديد؟يه روز ديگه مزاحمتون مي شم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي مگه نگفتيد كه مي خوايد مامان وبابا رو ببينيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله، ولي حالا كه مهمان داريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اونا كه غريبه نيستند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اگه اجازه بفرماييد ترجيح مي دم مزاحم نشم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- باشه حالا كه اصرار داريد هر طور ميلتونه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بار ديگربه عكسهاي نيلوفر نگاه كرد،بعد در كيف را بست ، كيانوش گفت: هنوز از عكسهاي اين تحفه سير نشديد؟مي بينيد چه جذابيت عجيبي داره اين دختر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله واقعا حق با شماست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من مطمئن هستم كه شما بدتون نمياد اين عكسها چند روز پيشتون باشه[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از كجا فهميديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من نيلوفر رو خوب ميشناسم...........خوب برشون داريد، هر دوشون رو ببريد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- واقعا...........جدي ميگيد؟.....ولي.......[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ولي نداره من از اين عكسها زياد دارم.آنقدر كه ميشه چهارشنبه سوري باهاشون يه آتيش بازي حسابي راه انداخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شما واقعا ميخوايد اين عكسها رو بسوزونيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نمي دونم، ولي قصدش رو دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس در اينصورت من اينا رو برميدارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- برداريد ، من كه از همون اول عرض كردم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بار ديگر در كيف را باز كرد، كيانوش هم پايين آمد وقتي او در را براي نيكا گشود ، هر دو عكس در دستش بود وگفت: يعني ديگه تعارف نكن، تو نمي آيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه متشكرم سلام برسونيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بابت همه چيز ممنونم، ببخشيد كه امروز مزاحمتون شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من بايد از شما تشكر كنم، خيلي به زحمت افتاديد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حرفش رو هم نزنيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- پس با اجازه شما، خدانگهدار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- به سلامت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]كيانوش با سرعت وارد شد وبا مهارت دور زد، صداي لاستيكهايش در كوچه پيچيد.براي نيكا چراغ زد ودستي تكان داد ورفت. نيكا منتظر ماند تا او به خيابان اصلي پيچيد. بعد عكسها را داخل كيفش گذاشت وداخل شد همين كه در هال را گشود مادرش به سمت او دويد.نيكا با خونسردي سلام كرد، ولي مادر با عصبانيت گفت: معلومه كجايي دختر؟ داشتم ديوونه مي شدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با بي حوصلگي پاسخ داد: رفته بودم پيش فروزان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چرا به ما نگفتي؟ فكر نكردي دلواپس مي شيم......... تو با اين وضعيت راه افتادي توي خيابوناي اين شهر شلوغ كه چي؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا بر آشفته وعصباني فرياد كشيد: با كدوم وضعيت؟ مگه من چمه؟ فقط پام تو گچه، عليل وزمين گير كه نيستم ، چرا با من اينطوري حرف مي زنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا از مادر روي گرداند وچشمان پر از اشكش بصورت پدر افتاد، دكتر نزديك آمد ، بازوان نحيف دخترش را در دستهاي خود فشرد وگفت: هيچ كسي نگفته تو عاجزي عزيزم، برعكس تو دختر شجاعي هستي كه من بهت افتخار مي كنم........... مادرت هم منظوري نداشت.اون فقط نگران شده بود اگه مي دونستيم كجا هستي ، اصلا نگران نمي شديم دخترم، مطمئن باش.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا دوباره به مادرش نگاه كرد كه اشكهايش را پاك ميكرد بطرف مادر رفت مادر صورتش را بوسيد وگفت: معذرت ميخوام دخترم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من معذرت ميخوام مادر، حق با شماست ، من بايد تماس مي گرفتم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اشكالي نداره عزيزم ، حالا برولباست رو عوض كن و بيا كه مهمون داريم، آبجي و بچه ها اينجان[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- چشم پدر همين الان بر مي گردم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا با سرعت به اتاقش رفت.لباسهايش را عوض كرد وخود را براي ديدار عمه و گفتن حرفهايش آماده كرد. در خود احساس نيروي بسيار براي اين نبرد نابرابر ميكرد، وقتي نزديك پذيرايي رسيد، صداي عمه را شنيد كه مي گفت: داداش ما توي فاميل ودوست وآشنا آبرو داريم اين دوتا نبايد با آبروي ما بازي كنند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بله آبجي شما درست مي گيد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفا رو به دختر عزيزدُردونه خودتون بگيد دايي جان...............[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا ديگر طاقت نياورد ، وارد پذيرايي شد و سلام كرد همه پاسخ سلامش را دادند، ولي او بخوبي متوجه سردي برخورد عمه شد ، كنار پدرش روي يك صندلي نشست و عصاهايش را كنارش گذاشت شادي فورا پرسيد: نيكا جان حالت خوبه؟ پات چطوره؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اي به مرحمت شما بهتره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مازيار ادامه داد: نيكا خانم باور كنيد ما ظرف اين هفته ميخواستيم به ديدن شما بيايم ايرج خان نذاشت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي وعمه به مازيار چشم غره رفتند و او را وادار به سكوت كردند. عمه بلافاصله گفت: عمه جون اين بازيها چيه در مياري؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نيكا از لحن كلام عمه برآشفت وبا عصبانيت پاسخ داد: كدوم بازي؟ اصلا چرا از من مي پرسيد؟ از ايرج خان سوال كنيد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- از ايرج پرسيدنيها رو پرسيدن.منم جوابشون رو دادم حالا تو هم حرفات رو بزن، من امروز ميخوام به نتيجه برسم از اين بلاتكليفي خسته شدم، ميخوام بدونم آخرش چي تو زن من هستي يا نه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عمه مهلت پاسخ به نيكا نداد وخود ادامه داد: براي چي حلقه ات رو پس دادي؟ مگه زن به اين سادگي حلقه ازدواجش رو پرت ميكنه وميگه همه چيز تموم شده شما مي خوايد يه عمر باهم زندگي كنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نه اگه روش ايرج براي زندگي اينه كار ما به هفته آينده هم نمي كشه، واي بحال يه عمر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- نيكا جون، عزيزم آروم باش، براي تو خوب نيست كه آنقدر به اعصابت فشار بياري ، تو حالا عصباني هستي[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- شادي ولش كن بذار حرفش رو بزنه، بذار همه بفهمن حرف حساب اين خانم چيه، كه مادر همه تقصيرها رو گردن من نندازه......... شنيدي مادر شنيدي خانم چي فرمودند؟ ايشون حتي يه هفته هم نمي تونند منو تحمل كنند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- اين حرفها چيه ؟از خودتون خجالت بكشيد ، فكر خودتون رو نمي كنيد فكر آبروي مارو بكنيد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- عمه جون ، من كه چيزي نگفتم، فقط گفتم نميخوام از وطنم بيرون برم ، نميخوام از خانواده ام جدا بشم، اين آقا هم اگه منو ميخواد هميجا مي مونه، اگر هم نه هيچ اصراري در كار نيست .[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در اين زمان دكتر نيز بالاخره سكوتش را شكست وگفت: خوب ايرج جان، اين كه حرف بدي نيست.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- دايي شما ديگه چرا؟ ببينم مگه اين شما نبوديد كه بخاطر خودتون نيكا و زن دايي رو از شهر بيرون كشيديد وآورديد اينجا، مگه زن دايي نمي خواست پيش خانواده اش باشه. ولي چون شما كه همسرش بوديد اينطور خواستيد اونم موافقت كرد اومد، ولي نيكا هيچ اهميتي به حرفاي من نمي ده خودش تصميم ميگيره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- تو اشتباه ميكني ايرج، من با موافقت همسر و دخترم اينكارو كردم ، من مسائلم رو باهاشون در ميون گذاشتم، اونام چون اين دلايل رو منطقي ديدند موافقت كردند، من كسي رو به زور اينجا نياوردم، همين الان هم اگه نيكا و افسانه نخوان همين امروز از اينجا مي ريم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- آخه شما مشكلاتتون رو با زن دايي در ميون گذاشتيد اونم پذيرفت ولي نيكا اصلا حرفاي منو درك نمي كنه، نمي فهمه چي مي گم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خيلي خوبم مي فهمم، ولي حرفاي تو دليل نيست، بهانه است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- بفرما شنيديد؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- خوب زن دايي جون بگو ببينم حرف تو چيه؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من ميگم براي اينكه در زندگي موفق بشم مجبورم چندسالي رو خارج بگذرونم، اين چند سال رو نيكا خانم فكر كنه توي زندانه، قبول كنه، بعد كه حسابي خودمون رو بستيم بر ميگرديم و يه زندگي مرفه و راحت براي خودمون راه مي اندازيم [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- حالا بذار من بگم ، گوش كن آقا ، من زندگي مرفه رو نميخوام همين جا يه كاري پيدا كن ، با يه زندگي ساده شروع مي كنيم ، مثل همه ، بعد كم كم زندگيمون سر وسامون مي گيره......... شماها بگيد من چيز زيادي از اين آقا ميخوام؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]لحظه اي سكوت برقرار شد ، ولي ايرج سكوت را شكست و با عصبانيت گفت: حرف من همينه، اگر فكر مي كني ميتوني با شرايط من كنار بيايي كه بهتر، وگرنه نه براي تو شوهر قحطه نه براي من زن، بقول خودت هيچ اتفافي هم نيفتاده شما رو بخير مارو بسلامت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شادي با عصبانيت از جا جست و فرياد كشيد: ساكت شو ايرج، چرا به اين بحث مسخره خاتمه نمي ديد؟ هرچي ما سكوت مي كنيم شما دوتا بدتر مي كنيد اين فكرها رو از سرتون بيرون كنيد .شما بايد با هم زندگي كنيد، اينا كه مي گيد مشكلاتي نيست كه حل نشه خودتون با هم كنار بيايد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- ما با هم خيلي حرف زديم شادي ولي نتيجه اي نداره آخرش هم خانم حلقه اش رو براي من پرت ميكنه يعني همه چيز تموم شد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]- من با گذشته كاري ندارم، از اين به بعد عاقلانه با مسائل برخورد كنيد .[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا