بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام معصوم جان:gol:
سلاممممممممممممممم:gol:
معصوم جونم خوبی خانومی ؟؟؟؟:gol:
چه عجب دلمون تنگیده بود ......:(

آقایون دوباره قیام عزیز دل اومده .......:smile:
سلام بارون جان:gol:
سلاااااااااااام :gol:
خوبي خانومي؟
خوش اومدي:w40::w40:

گفتم در چه صورت چايي ميديم
چایی پیلیییییییز
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من نمیتونم چایی بنوشم چون مسواک زدم:D
\s lchpl kldal h,ln trx trx trx uvq hnfd ;kl , fvl af o,a:ِاینو اولش فکر میکردم فارسیه بعدش دیدم نیست حالشم نداشتمم از اول بنویسم:D
توش محترمانه خداحافظی کردم:D


به به به این میگن پسر نمونه جیگر خودم :w27:هر دفه با این مسواک زدنت کلی حال میکنم :tooth:

شبت خوش :gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ممنون
شما چطوری؟خوش میگذره؟

سلام بارون جان خوش اومدی

نزن درد دارها
ای بابا میدونی که کار کی میتونه باشه

سلام سما جون ....ممنون

ملودی جونم
نگاری خانم
تنهایی
علی آقا
داداش محمد صادق
پاکری
حمید خان
و هرکی هست و من ندیدم سلام ......:gol:
از دیدن همگی خوشحالم ....:gol:
ببخشید تشکرام تمومید ....:(
این گلا تقدیم همتون .....:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام نگار خانومي
خوبي
سهلام
من دنبال شر نمیگردما بگم
ارامشم نیست:D
سلام بالكن جون
تو خودت شري :D
سلام به تمام دوستان عزیز کرسی نشینم
حالتون چطوره؟
امیدوارم که حال همگی خوب و سلامت باشه :gol:
سلام محمد صادق گل http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/wink.gif
خوبي
سلام نگار خانوم خوبین ؟ :gol:




سلام عزیزه دله خودم
آره یادمه ( خشتک دوز )





سلام نسیم خوبی ؟
واقعا حیف شد من طرف نبودما وگر نه ی سال میخندیدیم :thumbsup2:
به چي ميخنديدي؟ :w20:
بابا من زن نرفتم
مگه زنو ميرن؟ ! :w20: مگه زن رفتنيه؟ :w20:
سلام ......:gol:
من اومدم ......

آقایون خواهش میکنم بفرمایید .... همین که بلند شدین کافیه ....
نیاز به تعظیم نیست .....:D
سلام بارون جونم
ديگه بيچاره ها از ترسشون تعظيمم ميكنن كه يه وقت مجازات نشن :w15:
سلام ...........
محمد صادقه عزیز خوبی برادر ؟:gol:





سلام باران خانوم خوبین ؟:gol:




قربونت ما بیشتر :gol:


بچه ها شرمنده اخلاق ورزشیتون من دیگه تشکر ندارم :sweatdrop:
اگه تشكر نداري برو خونتون :wallbash:
سلام سلام .
.اومدم به همه کرسی نشینان یه سلام بدم و اینکه یه داستان خوفشل گوش کنم تا خوابم ببره زودی بگید منتظرم ..
سلام معصوم خانوم
خوبي
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پير خارکش و نخود مشکل‌گشا

پير خارکش و نخود مشکل‌گشا

صدها سال پيش مرد پير خارکشى با زن و دو فرزند خويش که دختر بودند، گوشه دنجى زندگى مى‌کرد. خارکش سپيدهٔ صبح راهى بيابان مى‌شد و تا دم غروب خار گرد مى‌آورد، و بعد خارها را پشت مى‌کرد و به شهر مى‌آمد. در شهر پشتهٔ خار را مى‌فروخت و با پول آن نانِ ”بخور نميري“ را به خانه مى‌برد.
در روزى سرد که مرد خارکش بى‌حوصله و بيمار به‌نظر مى‌رسيد، مثل هر روز براى فراهم کردن خار و فروش آن دامن بيابان را گرفت و رفت. اما آن روز هر چه کرد نتوانست خارى جمع کند. و دست آخر، دست خالى به شهر بازگشت! زنِ خارکش همينکه ديد شوهر پير او دست خالى به خانه آمده است، پرسيد: ”مَرد مگر امروز کجا بودي؟“. پيرمرد گفت: ”هر چه کردم نشد که پشتهٔ خارى جمع کنم. حالا هم دندان روى جگر بگذار و فکرش را نکن. در عوض فردا جبران خواهم کرد.“
سپيده صبح فردا خارکش از خانه بيرون زد و راهى بيابان شد و تا دم غروب به هر جان‌کندنى بود پشتهٔ خار فراهم آورد، و از آنجا که بسيار خسته شده بود پيش از آنکه به‌سوى شهر حرکت کند، با خود گفت: ”بهتر است روئى به آب بزنم و لبى تر کنم!“. خارکش به‌سوى چشمه‌اى که در همان نزديکى بود رفت و وقتى به آن رسيد، دستى به آب بود و روئى شست و براى آنکه نفسى تازه کند پاى چشمه نشست. اما چندى نگذشت که رهگذر پيرى از راه درآمد و به او ”خسته نباشي“ گفت. و بعد از احوالپرسى پرسيد: ”بابا کارت چيست؟“ گفت: ”خارکش پيرى بيش نيستم!“ رهگذر از پاى چشمه چند قلوه سنگ برداشت و به خارکنى داد. که در کوله‌پشتى خود بگذارد. خارکش با دودلى از رهگذر پير پرسيد: ”اين سنگ‌ها را براى چه با خود ببرم؟“. رهگذر گفت: ”تو برو کارت به چيزى نباشد!“ خارکش با خود گفت: ”بهتر است که در اين گوشهٔ بيابان دل پيرمرد را نشکنم.“
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چاییییییییییییییییی
پاشو بیار
سلام سلام خوش اومدین الان منم میگم

سلام نگار جون خوبی خانومی؟
سلام سما جان
ممنون
تو خوشی؟

سلام سما جون ....ممنون

ملودی جونم
نگاری خانم
تنهایی
علی آقا
داداش محمد صادق
پاکری
حمید خان
و هرکی هست و من ندیدم سلام ......:gol:
از دیدن همگی خوشحالم ....:gol:
ببخشید تشکرام تمومید ....:(
این گلا تقدیم همتون .....:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
سلام:gol:

تنهایی چرا خالی می بندی؟؟؟؟؟؟
خودم دعوت بودم تو عروسیت
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خارکش آفتاب غروب کرده بود که خارها را پشت کرد و به شهر آمد. در شهر پشتهٔ خار را فروخت و مثل هميشه از پول آن نانى و گوشتى خريد و به خانه شد.
نيمه‌هاى شب که همه در خواب بودند، به ناگاه دختر کوچک‌تر خانه از خواب پريد و داد زد: ”نَنه نَنه چرا اتاق اين‌قدر روشن است؟“. و بعد پرسيد: ”روى طاقچه چيست که اين‌همه برق مى‌زند؟“ خارکش که از خواب پريده بود، گفت: ”شايد همان قلوه‌سنگ‌هائى است که آن پيرمرد رهگذر از پاى چشمه برداشت و به من سپرد!“ و در حالى‌که غلتى مى‌زد، گفت: ”حالا بخواب، تا فردا که ببينيم قضيه از چه قرار است.“ فردا که شد خارکش يکى از سنگ‌ها را برداشت و به بازار برد. به طلافروش که نشان داد. طلافروش گفت: ”براى تبديل آن به پول، سکه ندارم!“. اين بماند!
خارکش کارش بالا گرفت و بازرگان بزرگى شد. آن‌قدر که دختران او با دختران شاه رفاقت به‌هم زدند، و به خانهٔ يکديگر رفت و آمد مى‌کردند! اين را هم نگفتيم: رهگذرى که قلوه‌سنگ‌ها را از کنار چشمه برداشته بود، و به مرد خارکش داده بود، از او خواسته بود که ماه به ماه از نخود مشکل‌گشا و نذر آن غفلت نکند!
روزى مرد خارکش که حالا بازرگان اسم و رسم‌دارى بود، قصد سفر کرد. پيرمرد هنگامى‌که از زن خود جدا مى‌شد، به او گفت که نخود مشکل‌گشا را از ياد نبرد.
هنوز چند روزى بيش از سفر بازرگان نگذشته بود که دختر بزرگ شاه در پى دختر بازرگان آمد که به شنا بروند. شنا که کردند دختر بازرگان زودتر از آب بيرون شد و لباس به تن کرد. بعد دختر شاه از آب بيرون زد و لباس پوشيد، و اما همينکه خواست گلوبند مرواريدش را بردارد و به گلو بيندازد، هر چه گشت آن را نديد. از اين بپرس از آن بپرس، پيدا نشد که نشد! نگو کلاغى آمده بود و گلوبند را برداشته بود و به آشيانه خود برده بود.
دختر شاه به کاخ که درآمد، قضيه گم شدن گلوبند را براى پدرش باز بگفت، و گفت که کار دختر بازرگان است. شاه گفت: ”خارکني، که حالا بازرگان است، بايد که دخترش دزد باشد!“ و دستور داد تا دختر را زندانى کنند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولى همينکه وارد شهر به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پيرمرد در زندان به چيزهاى بسيارى فکر کرد و دست آخر يادش آمد که نکند زن او نخود مشکل‌گشا را فراموش کرده است. تندى به زندانيان دو قران داد و از او خواهش کرد که براى او نخود مشکل‌گشا بخرد و به زندان بياورد. زندانبان نخود مشکل‌گشا را خريد و به زندان آورد. پيرمرد دعائى بر نخود مشکل‌گشا خواند و باز از زندانيان خواست تا آنها را بين مردم پخش کند.
شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذرى را ديد که از او مى‌پرسيد: ”براى چه پيرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداخته‌اي، در حالى‌که مرواريد دخترت در آشيانه‌ٔ کلاغ قرار دارد!“.
فردا سپيده که برآمد، شاه سوارانى چند به بيابان فرستاد تا گلوبند دختر او را در آشيانهٔ کلاغى يافت کنند. سواران گشتند تا چنارى را پيدا کردند و گلوبند مرواريد را از آشيانهٔ کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند.
شاه از اينکه بازرگان و دختر او را بى‌گناه زندانى کرده بود، دچار تأسف و پشيمانى شده بود، و وقتى آن دو را پيش او بردند، ار آنان دلجوئى کرد.
پيرمرد در راه که به خانه مى‌رفت، رو به دختر خويش کرد و گفت: ”بابا وقتى که مى‌رفتم، گفتم که نخود مشکل‌گشا را فراموش نکنيد، که کرديد، ديدى چه بر سرمان آمد!“.
 

**sama

عضو جدید
تله موش
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!


نتيجه ي اخلاقي : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام نگار خانومي
خوبي

سلام بالكن جون
تو خودت شري :D

سلام محمد صادق گل http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/wink.gif
خوبي

به چي ميخنديدي؟ :w20:

مگه زنو ميرن؟ ! :w20: مگه زن رفتنيه؟ :w20:

سلام بارون جونم
ديگه بيچاره ها از ترسشون تعظيمم ميكنن كه يه وقت مجازات نشن :w15:

اگه تشكر نداري برو خونتون :wallbash:

سلام معصوم خانوم
خوبي


همین که از خواب پریدی دیگه تازه اونوقت کلیم با رنگه ماشین میذاشتیمت سر کار :thumbsup2:

الان تو خونم :D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام نگار خانومي
خوبي

سلام بالكن جون
تو خودت شري :D

سلام محمد صادق گل http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/wink.gif
خوبي

به چي ميخنديدي؟ :w20:

مگه زنو ميرن؟ ! :w20: مگه زن رفتنيه؟ :w20:

سلام بارون جونم
ديگه بيچاره ها از ترسشون تعظيمم ميكنن كه يه وقت مجازات نشن :w15:

اگه تشكر نداري برو خونتون :wallbash:

سلام معصوم خانوم
خوبي

سلام عزیزم ....:gol:.
خب ما خانوما چون خیلی خیلی خوبیم .. :w16:.:lol: :w07:
. تخفیف میدیم همون بلن شن خوبه .....:w25:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
برین فضا

برین فضا

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »
مرد با ناامیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب باز هم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی »
این بار مرد گفت: « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم. بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟ »
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعداد برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد. »
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت: ‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاهان دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد » .
راهبان پاسخ دادند: « تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: « صدا از پشت آن در بود »
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: « ممکن است کلید این در را به من بدهید؟ »
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: « این کلید آخرین در است » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید!!!! :thumbsup2:
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم:wallbash:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین که از خواب پریدی دیگه تازه اونوقت کلیم با رنگه ماشین میذاشتیمت سر کار :thumbsup2:

الان تو خونم :D
مثلا چجوري ميزاشتي سر كار:w20:
بابا من خودم هفت خطم :D
سلام عزیزم ....:gol:.
خب ما خانوما چون خیلی خیلی خوبیم .. :w16:.:lol: :w07:
. تخفیف میدیم همون بلن شن خوبه .....:w25:
بابا اين مرامت منو كشته :D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »
مرد با ناامیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب باز هم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی »
این بار مرد گفت: « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم. بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟ »
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعداد برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد. »
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت: ‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاهان دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد » .
راهبان پاسخ دادند: « تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: « صدا از پشت آن در بود »
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: « ممکن است کلید این در را به من بدهید؟ »
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت: « این کلید آخرین در است » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید!!!! :thumbsup2:
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم:wallbash:


:w39::w00:

بزار دادامو بزنم .....:w00:
حالا بعد از عصبانیت ...... اما قشنگ بود و جالب .... ممنون :gol::w30:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
.
.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید!!!! :thumbsup2:
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو کف دستش بگذارم:wallbash:
حميييييييييد داستاناتم مثل خودت...... :wallbash:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محبت ابدي

موش پير از سوراخش بيرون آمد، اين طرف و آن طرف ر ا نگاه كرد و به طرف ساحل رودخانه به راه افتاد .


قورباغه سبزي كه روي سنگ خيسي نشسته بود و با دهان باز انتظار مي كشيد كه مگسي بداخل دهانش برود به او گفت:


- صبر كن... كجا مي روي؟


موش كه ايستاده بود گفت:- مي خواهم فرار كنم.


قورباغه پرسيد:- از دست چه كسي مي خواهي فرار كني؟


موش جوابداد:- از دست زنم.


قورباغه باز پرسيد:- چرا مي خواهي فرار كني؟


موش جواب داد:- آخر او خيلي بداخلاق است. كار هر روز ما دعوا است. امروز بعد از ظهر خوابيده بودم. او به من حمله كرد و بلندترين موي سبيلم را كند. نگاه كن. ببين حالا به چه چيزي شباهت دارم.




قورباغه گفت:- آقا موشه، هيچ اهميتي ندارد. تو مثل سابق قشنگ و زيبا هستي. اما چرا مي خواهي فرار كني؟ شايد قصد داري خودت را غرق كني؟
 

Similar threads

بالا