دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته...

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان...مطمئنا شما در دوران بچگی تون نوار قصه گوش میکردید...مثل همه بچه های اون موقع...اون موقع با همه سادگیش بچگی های خاطره انگیزتری رقم میزد نسبت به دورانی که کودکان امروز تجربه میکنند...این نوارها یا مال دوران خودتونه یا مثل من بیشترش از خواهر و برادز بزرگترتون بهتون رسیده...در هر صورت به نظر من این قصه ها هیچ وقت کهنه نمیشن..
دوست دارید با هم مرورشون کنیم؟

اگه هستید میریم سراغ یکی از زیباترین قصه ها : خانوم حنا و لوبیای سحرآمیز
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه گو : یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود..سالها پیش توی یک ده کوچیک پسر کوچولویی با مادرش زندگی میکرد که اسمش حسن بود.
اونا خیلی فقیر بودند و از مال دنیا فقط یه گاو داشتند که چون حنایی رنگ بود حسن خانوم حنا صداش میکرد...بچه ها ...نمیدونید حسن خانوم حنا رو چقدر دوست داشت..باهاش بازی میکرد..اونو به چرا می برد...ازش مراقبت میکرد...بهش چیز یاد میداد و خلاصه خانوم حنا حسابی مونسش بود...تا اینکه، یکی از شبای زمستون که هوا خیلی سرد بود و برف و سوز بدی هم میومد مادر حسن از همه جا بیخبر توی خونه نشسته بود و داشت کت حسن و وصله میکرد که حسن دوون دوون خودشو به مادرش رسوند..
مادر: وای چه هوای سردیه چه سوزی میاد...چایی بریزم بخورم تنم گرم شه!
حسن : (سوت زنان) مادر جونم سلام ...قربونت برم مادر جونم...هیچ کی تو دنیا همچین مادری نداره...مادر خودمه!(ماچ)
مادر: حتما بازم یه چیزی میخوای که این اداها رو درمیاری..اما دیگه هیچی نداریم..آه نداریم با ناله سودا کنیم حسن جون!
حسن: نه والله به خدا هیچی نمیخوام...فقط می خواستم بگم هوا خیلی سرده ها...سوزم میاد...هاااچه(عطسه)
مادر : عجب سرما هم خوردی؟
حسن : سقف طویله هم ریخته پایین ...
مادر: خوب تو خونه که گرمه حسن جون همینجا بمون دیگه هم نرو بیرون...
حسن : ا ..خانوم حنا...خانوم حنا سرما میخوره ها ! بذار بیارمش تو تو رو خدا!
مادر : امان از دست تو ...کاش اقلا یه ذره عقل تو کلهت بود..حسن خجالت داره ناسلامتی بزرگ شدی...باید کمک مادرت باشی ....اینقدر به فکر بازیگوشی نباش بچه که نیستی...
حسن :بذار بیارمش تو گفتم تو رو خدا ! گفتم جون حسن...اگه بابام زنده بود حتما میذاشت بیارمش تو..کاش تو هم اقلا یه ذره دوسم داشتی(هق هق)
مادر: آخه حسن جون... تو این یه ذره اتاق ..تو این قوطی کبریت..چطور میخئای خانوم حنا رو جاش بدی هان؟
حسن : هان..من جاش میدم ...من جاش میدم...بذار بیارمش تو توروخدا...اگه نذاریا شب میرم تو طویله می خوابم سرما می خورم میمیرما ! اما اگه بذاری عوضش...
مادر : عوضش چی ؟
حسن : عوضش هر چی بگی میگم چشم...هر کاری بگی میکنم...
مادر : خیلی خوب حسن برو بیارش...
حسن : اخ جون ..بیا...خانوم حنا بیا...
مادر: اما حسن !
حسن : هان
مادر : یادت نره ها ! گفتی هر کاری بگ میکنیا...!
حسن : باشه ...خانوم حنا بیا ..بیا تو اجازه داد...خانوم حنا..
مادر: مهم نیست ...یه شب که هزار شب نمیشه ...بذار امشب و خوش باشه ..طفلکی خبر نداره فردا باید بره خانوم حناشو بفروشه....!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
P آخرين قصه ادبیات 1
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا