پیلهای از درخت بر زمین افتاد. روزنهای در این پیله پیدا بود؛ روزنهای كه به پنجرهای میمانست. موجودی به نام «كرم كوچك ابریشم»، كه تمام عمر، قفس بافته بود، اینك به فكر پریدن بود. كرم كوچك ابریشم، كه اینك با اعتماد به بالهای خویش، بیترس و تردید، پیله را میكاوید، چشم خود را به خورشید دوخت و لبخندی زد. نور، نخستین چیزی بود كه او میدید. پنجرهی پیله گشوده شد و چیزی به نام «پروانه» از آن بیرون خزید.
پروانه، كه تازه به دنیای قشنگ ما پا گذاشته بود، خزیدن را میدانست، اما پریدن را نه. خورشید، گرم و روشن و مهربان، نفس خود را بر بالهای پروانه دمید. بالها، آهسته از هم باز شدند. رنگینكمانی نهفته بود در آن بالها. بالها باز شدند و پروانه بوسهای نشاند بر گونهی خورشید. آنگاه، پروانه پرید. نسیم نوازشگر، بازی میكرد با بالهای پروانه. آه، موسیقیِ باد و رقص برگها در باد، چه دلنشین بود برای پروانه. زندگی در نگاه پروانهای كه میپرید، دلنشین و زیبا بود. پروانه به یاد آورد كه در پیله از اینهمه زیبایی خبری نبود و خوشحال شد كه از پیله بیرون آمده است.