بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همگی.....
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی‌ و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی‌ با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می‌یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می‌گیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همان‌هاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی ‌نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی ‌رنگ باخته است.

داستان کامل خسرو و شیرین نظامی‌ به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌كند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.
هنگامی‌ كه هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌كند: اسب خسرو را می‌كشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكه‌ای كه بر سرزمین ارّان حكومت می‌كند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌كشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان كه دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌كرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد. هنگامی‌ كه شاپور به زادگاه شیرین می‌رسد، در دیری اقامت می‌كند و به واسطه‌ی ساكنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه‌ی كوهی در همان نزدیكی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌كشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مكانی دیگر می‌روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود می‌كند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود كه برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌كند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.

از سوی دیگر خسرو كه مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترك مدائن می‌كند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌كند كه اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت كنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد.
در بین راه كه شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو كه با یك نگاه به یكدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای كه در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری كه در كاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند.

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. كنیزان، او را در كاخ جای داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذیرایی از او می‌كوشیدند. شیرین كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی كه نسبت به شیرین داشتند، او را در كوهستانی بد آب و هوا مسكن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌كرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در كاخی مقیم كرده بود كه روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌كند و از شاه دستور می‌گیرد كه به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ می‌كند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌كند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تكیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینكه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود.


بقيه اش باشه فردا شب
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی گرمتر از همیشه خدمت تمام دوستان عزیز و مهربانم:gol:
داداشی جونم :gol:
آقا محسن گل :gol:
آرامش خانم عزیز :gol:
داداش محمد حسین عزیز :gol:
ملودی جان :gol:
ندای عزیز :gol:
فریبا خانوم گل :gol:
جنتلمن گل :gol:
و همه دوستانی که حاضرید
حالتون خوبه؟
سلامتید ایشالا؟
راستش بیشتر از این نمیتونستم دوریه دوستان و کرسی رو تحمل کنم و از طرفی هم اونقدر اینجا دوستان گل و مهربون دارم که نمیخواستم بیشتر از این با دوریم ناراحتشون کنم، پس سلامی دوباره به کرسی گرم و نرم و مهربون که باعث جمع شدن دوستایه با صفا و با مرامه :gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلامی گرمتر از همیشه خدمت تمام دوستان عزیز و مهربانم:gol:
داداشی جونم :gol:
آقا محسن گل :gol:
آرامش خانم عزیز :gol:
داداش محمد حسین عزیز :gol:
ملودی جان :gol:
ندای عزیز :gol:
فریبا خانوم گل :gol:
جنتلمن گل :gol:
و همه دوستانی که حاضرید
حالتون خوبه؟
سلامتید ایشالا؟
راستش بیشتر از این نمیتونستم دوریه دوستان و کرسی رو تحمل کنم و از طرفی هم اونقدر اینجا دوستان گل و مهربون دارم که نمیخواستم بیشتر از این با دوریم ناراحتشون کنم، پس سلامی دوباره به کرسی گرم و نرم و مهربون که باعث جمع شدن دوستایه با صفا و با مرامه :gol:
سلام به داداش خوب خودم
خوب كردي برگشتي همه منتظرت بوديم
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به به سلام محمدصادق جان
خوبي؟
چه عجب قابل دونستي
خيلي خوشحال شدم دوباره اومدي
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام محمدحسین و صادق(صرفه جویی در مصرف کلمات:lol:)
خوبید؟
آفرین محمد صادق دیگه امشب نمیومدی با خمپاره میومدم سراغت!جدی میگم

تو با اینکه مدیر شدی ولی بازم هنوز میشینی خمپاره بازی میکنی؟ :D
بابا زشته دیگه جلویه بچه ها، تو دیگه الان باید حرف از موشکایه اتمی و هسته ای بزنی :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
تو با اینکه مدیر شدی ولی بازم هنوز میشینی خمپاره بازی میکنی؟ :D
بابا زشته دیگه جلویه بچه ها، تو دیگه الان باید حرف از موشکایه اتمی و هسته ای بزنی :D
وا چه فرقی داره؟!مگه با مدیریت بی مدیریت داره؟!من کلا شماها رو پودر میکنم!!به موقعیت هم بستگی نداره:lol:
ولی از تو چه پنهون میخوام توی خمپاره ها رو هسته ای کنم!!میشه به نظرت؟
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
وا چه فرقی داره؟!مگه با مدیریت بی مدیریت داره؟!من کلا شماها رو پودر میکنم!!به موقعیت هم بستگی نداره:lol:
ولی از تو چه پنهون میخوام توی خمپاره ها رو هسته ای کنم!!میشه به نظرت؟

راستی داداش تا هممون نملدیم من بلم لالا:gol::gol::)
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
موش بخوردت!

يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نيود.
دختري بود در ولايت غربت كه هر چيزي مي گفت و هر چيزي مي خواست همان موقع اتفاق مي افتاد يا آرزويش برآورده مي شد. مثلاً‌ اگر مي گفت: «الان برق مي رود» همان موقع برق مي رفت يا اگر مي گفت «كاش ملاي مكتب مريض شود» همان وقت ملاي مكتب مريض مي شد.
باري اين دختر كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد. يك روز داشت در خيابان راه مي رفت، چشمش افتاد به يك پسري كه در زيبايي و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. (خوانندگان عزيز، اين تعريف و تمجيدها را زياد جدي نگيرند. بنده نگارنده ـ اگر حمل به تعريف از خود نشود ـ معتقد است حسن و جمالي كه خداوند عالميان به اين بنده كمترين عنايت كرده است، صد مرتبه بيشتر از حسن و جمال تمامي جوانان عالم است. با كمال تواضع، بنده نگارنده.) باري تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «كاش اين پسر، عاشق من شود و به خواستگاري‌ام بيايد.» از آنجا كه آن دختر هر آرزويي مي كرد، فوراً‌ برآورده مي شد، از قضاي روزگار، پسر هم في الفور عاشق دختر شد و همان وسط خيابان آمد به خواستگاري.
دختر گفت:«من حرفي ندارم ولي تو بايد اول چند خواسته مرا برآورده كني.» پسر گفت اي محبوب شيرين كار، شما جان بخواه.» دختر كه توي دلش قند آب مي شد، گفت: «اول اين كه بايد برايم يك جفت شاخ غول بياوري.» پسر گفت: «به روي چشم. همين الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو كرد كه «كاش همين الان يك جفت شاخ غول پيدا كند و بياورد.» هنوز آرزويش را كاملاً‌ نگفته بود كه يك دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.
دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اينست كه بروي دو تا كاغذ پيدا كني كه وقتي آنها را به هم بمالي، آتش بگيرد.» پسر به راه افتاد و دختر كه داشت از شوق و ذوق ديوانه مي شد، در دلش آرزو كرد كه پسر زودتر آن دو كاغذ را پيدا كند. هنوز مشغول آرزو بود كه پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت.
دختر كه داشت طاقتش طاق مي شد و دلش نمي خواست باز هم پسر را جايي بفرستد، اين دفعه يك شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر اين است كه با كف دستت راه بروي» پسر كه در اين كارها ورزيده بود و نيازي به آرزوي دختر نداشت، فوري معلق زد و شروع كرد با كفِ دست راه رفتن، در عين حال هر شيرين كاري ديگري هم كه بلد بود ضميمه خواسته دختر كرد.
دختر كه از ديدن شيرين كاري پسر، كلي ذوق زده شده بود و غش غش مي خنديد بنا كرد به تشويق پسر و گفت: «آفرين، هاهاها … خيلي بانمكي … هاهاها … موش بخوردِت… »
هنوز اين حرف ها كاملاً از دهن دختر بيرون نيامده بود كه يك دفعه، يك موش از گوشه خيابان آمد جلو و پسر را خورد!
ما از اين داستان نتيچه مي گيريم كه آدم بايد در وقت شيرين كاري، مواظب موش هاي كوچه و خيابان باشد! تا یک وقت جوان مرگ نشود! :D
مخصوصا موشایه زیر کرسی ... :D
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام فریبا خانوم!!چه سلام بلندی کردی!!:D آفرین همیشه مامانم به من میگه بلند سلام کن!
سلام آرامش جونم ...بله دیگه سلام خوبه خصوصا بلندش ...
میگم هی میگفتین یکی قهر کرده یکی قهر کرده ..محمد صادق رو میگفتین ؟؟؟؟؟
اون که پودر شده بود چجوری خودش رو جمع و جور کرد دوباره شد محمد صادق ؟؟؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
وا چه فرقی داره؟!مگه با مدیریت بی مدیریت داره؟!من کلا شماها رو پودر میکنم!!به موقعیت هم بستگی نداره:lol:
ولی از تو چه پنهون میخوام توی خمپاره ها رو هسته ای کنم!!میشه به نظرت؟

چرا نداره، من که میدونم تو چجوری از اختیارات مدیریتت بر علیه دشمن استفاده میکنی، بگم جلویه همه؟ افشا کنم؟ :D
آخه اگه من الان بگم که چجوری تو دشمناتو یواشکی سر به نیست میکنی که آبرویی برات نمیمونه اینجا :D
 

Similar threads

بالا