بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیگر نه حافظ فالم را می گوید؛
نه سعدی سفرنامه ام را می داند؛
نه فردوسی شاهنامه ام را می نویسد؛
نه محتشم مرثیه برایم می خواند؛
نه مشیری به کارم می آید؛
نه رهی راهیم می کند؛
نه فروغروشنی به لحظه هایم می دهد؛
نه بهار زندگیم را پر شکوفه می کند؛
نه ...
دیگر هیچ خواننده ای ترانه ی عشق مرا با نام تـــونمی خواند!...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند وقتیست

هر چه می گردم

هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا

نمی کنم ...

نگاهم اما ...

گاهی حرف می زند

گاهی فریاد می کشد.........

و من همیشه به دنبال کسی

می گردم

که بفهمد یک نگاه خسته

چه می خواهد بگوید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]







هی ...!!
پاییـــــــــز...!!
ابرهایت را زودتر بفرست
شستن این گرد غم
از دل من
چند پاییز

باران میخ
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح...صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات...بياض روي چو ماه تو فالق الاصباح
ز چين زلف کمندت کسي نيافت خلاص...از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح
ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان...که آشنا نکند در ميان آن ملاح
لب چو آب حيات تو هست قوت جان...وجود خاکي ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري...گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان...هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ...ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را...به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت...کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب...چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است...به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم...که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم...جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند...جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو...که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ...که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتی و من هستم
همان دیوانه ی دیروز
همان مردی که می دیدی
ولی هرگز نفهمیدی


گاهی باید جدایی را پذیرفت و دم نزد
گاهی تنهایی
تنها ترین چیزی است که انسان می خواهد
تنها خواهم ماند
مانند هر روز های دیروزم

فاصله تنها چیزی بود که من فهمیدم
و هر بار دور تر از قبل
من مسافری بیش نبودم
و زمان رفتن خیلی نزدیک تر از آن بود
که می پنداشتم

من نخواهم شکست
اما اندکی ترک خواهم خورد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلخور مباش مرد مسافر کمی بخند
دردت به جانم این دم آخر کمی بخند
از یک دو بیت آخر شعرم شروع کن
بر درد های این زن شاعر کمی بخند
اندوه درد باطنیت را به من ببخش
محض رضای عشق به ظاهر کمی بخند
ای قبله ی نگاه غریبم رضا بده
قدری بساز با من زائر کمی بخند
بی بال و پر نشسته ام اینجا در این قفس
پرواز سهم توست ،مهاجر کمی بخند
بگذر از انتظار تباهم، سفر بخیر
تنها در این دقایق آخرکمی بخند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم ، نه راه پس
پل های امن پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند

گُل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه در سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آغوش تو ابتدای درد است
وقتی

آسمان در چشمان تو ابری می شود
و من
با دستان تو قشلاق ...

از من که دست می کشی

سیگار
حلقه حلقه می شود
دار می زنم خودم را
با این خیال
که هنوز پشت میز نشسته ای و چایت را ...
شیرین ...
... چقدر خوشبخت بود که فرهاد را داشت
که فرهاد هیچ وقت چایش را ...
که تمام شب خواب بیستون را تیشه کرد
که وقتی ریشه هایش سوخت
تمام خواب های دنیا را ...
شیرین ...
... دلت را می زند
و من کنج چهاریوار بلند مچاله می شوم

وقتی فکر کنی تنها زن زندگی مردی بودن
یعنی
گوش شوی
تا مچاله ات کند گاهی
که در آغوشت بگیرد و فکر کنی ... این دست ها
... این دست ها چقدر بوی خیانت می دهند
هنوز ...
هنوز که چشمان من معصومند ...


"آنتوان دو سنت اگزوپری"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی..........
مدتی است که حتی خاطراتم را به فراموشی سپرده ام.
خاطراتی که امروز همچون تصاویری مه آلود می نمانید.
ای کاش زندگی برگشت پذیر بود.
ای کاش می توانستم عشق را حفظ کنم.
من زندگی ام را قمار کرده ام.
قماری که برنده نداشت.
و زندگی برگشت پذیر نیست.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن سرودنی است

این لحظه های ناب
در لحظه های بیخودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی است

این سر نه مست باده
این سر که مست
مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو
با شوق سودنی است

تنها تو را ستودم
آن سان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی است

من پاکباز عاشقم
با مرگم آزمای
با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنی است

این تیره روزگار
در پرده غبار
دلم را فرو گرفت
تنها به خنده یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی است

تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود
هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی
این در گشودنی است

این شعر خواندنی
این عشق ماندنی
این شور بودنی است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی تنهام ... از تنهایی خسته شدم ...
منتظر یه عشقم ...
یه عشق حقیقی ...
کاش یه عشق واقعی میومد و من و همراش می کرد ...
کاش همه ی عشقها واقعی بودن ...
مثل کویری که منتظر بارونه ...
کاش ...
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا

بر دست من نِه جام جان اي دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا

اي جان جان ای جان جان ما نامديم از بهر نان
برجَه گدا رويي مكن در بزم سلطان ساقيا

اول بگير آن جام مه بر كفه ي آن پير نِه
چون مست گردد پير ده رو سوي مستان ساقيا

برخيز اي ساقي بيا اي دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود پيش آي خندان ساقيا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز میرسه که بهم میگی:

یه روزی ، یه جایی ، یه دل شکوندم

یکی عاشقم شد ، به پاش نموندم

چه آسون ، چه راحت ازش گذشتم

دلم رو به قلبی دیگه سپردم

پریبشون و گریون و دل شکسته

هنوزم به هیجکی دلی نبسته

چقد می گفت دوباره ،‌ دوباره برگرد

چه روزا که بی من تنهایی سر کرد

اما حالا که دارم فکر میکنم میبینم اینگار

اونی که باخته بازی رو فقط من بودم این بار

پشیمونم ، پشیمونم
***

حالا که رفتی فقط گریه و دل تنگی رو برام گذاشتی

این تقدیر بی رحم با قلبم چه کرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیوانگی بد نیستـ

هوس کرده ام

چنان گیــــــج شومـــــــ از تو

چنانـ مستــــــــــ شوی از من

که زمینـ سرگیجــــــه بگیرد

و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد

یکـــ روز اضافــــه تر دور ِ
تو
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست...آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود...در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را به منع عقل مترسان و می بیار...کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد...جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال...هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان...چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ، به هیچ رو...حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه‌ی جوحی و آن کودک کی پیش جنازه‌ی پدر خویش نوحه می‌کرد

قصه‌ی جوحی و آن کودک کی پیش جنازه‌ی پدر خویش نوحه می‌کرد

کودکی در پیش تابوت پدر...زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر
کای پدر آخر کجاات می‌برند...تا ترا در زیر خاکی آورند
می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر...نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان...نه درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور نی بر بام راه...نی یکی همسایه کو باشد پناه
چشم تو که بوسه‌گاه خلق بود...چون شود در خانه‌ی کور و کبود
خانه‌ی بی‌زینهار و جای تنگ...که درو نه روی می‌ماند نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد...وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند...والله این را خانه‌ی ما می‌برند
گفت جوحی را پدر ابله مشو...گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک بیک...خانه‌ی ما راست بی تردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام... نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان...لیک کی بینند آن را طاغیان
خانه‌ی آن دل که ماند بی ضیا...از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریکست چون جان جهود...بی نوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت نور آفتاب... نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر ترا...آخر از گور دل خود برتر آ
زنده‌ای و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ...دم نمی‌گیرد ترا زین گور تنگ
یوسف وقتی و خورشید سما...زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد...مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون...حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او بتسبیح از تن ماهی بجست...چیست تسبیح آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان...بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهیست...هر که دید آن بحر را آن ماهیست
این جهان دریاست و تن ماهی و روح...یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهی رهید...ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند...تو نمی‌بینی که کوری ای نژند
بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان...چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمی‌بینی پدید...گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات تست...صبر کن کانست تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج...صبر کن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت...هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا می‌گریزی وصل نیست...زانک لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه‌دل...خاصه صبر از بهر آن نقش چگل
مرد را ذوق از غزا و کر و فر... مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او...سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس...کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل می‌راند فرس...گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست...کان علمها لقمه‌ی نان را رهیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مـــن آروزهـــایـــم را از کـــی بخـــواهـــم؟؟
از تــــو؟
نــــه از تــــو نبـــایـــد چیـــزی خواســــت !!
مــــی دانــــم!!
صبــــر کــــن !
چســـب زخـــم چــــی؟
ایــــن یکــــی را کــــه مـــی شـــود خـــواســـــت؟؟
هــــرچنــــد بـــی فـــایـــده اســــت
بــــه گمــــانـــم ایـــن را هــــم نــــداری!!
کـــــاش کســــی بــــود
تمـــام غصــه هایـــم را یــک جـــا قـــورت مـــــی داد !!
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز

تن ادمی شریف است به جان ادمیت

نه همین لباس زیباست نشان ادمیت

اگر ادمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان ادمیت؟

خورو خواب و خشم و شهوت

شعب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد زجان ادمیت

به حقیقت ادمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان ادمیت

مگر ادمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟

که فرشته ره ندارد به مکان ادمیت

رسد ادمی به جائی که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان ادمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت

به درای تا ببینی طیران ادمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از ادمی شنیدم بیان ادمیت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه در حسرت نگاه عاشقانه ات

گاه در حسرتم بر ای لمس دستان گرم تو..
تو در منی.!
در اعماق وجود.
قلبم در تسخیر چشمان تو.!
اما خیال تو مانده فقط،در این میان
و بغضی که فرو رفته در گلو..
شاید بودنت را به بهای
فرو ریختن دیوار غرورم به اشک
طلب می کنم به گذشت زمان
تا سال بگذرد
سالهای لعنتی
ثانیه های گران..
تا تو از راه بیایی و
بگویی به من
که خیالت موهوم نیست
راست است نگاه عاشقانه ام
نیست حسرت لمس دستان گرم من..

 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

بود شاهی در زمانی پیش ازین

ملک دنیا بودش و هم ملک دین

اتفاقا شاه روزی شد سوار

با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه

شد غلام آن کنیزک پادشاه

مرغ جانش در قفس چون می‌طپید

داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود

یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست

آب را چون یافت خود کوزه شکست

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست جان جانم اوست

دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جان مرا

برد گنج و در و مرجان مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمیست

هر الم را در کف ما مرهمیست

گر خدا خواهد نگفتند از بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتیست

نه همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت

جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد

چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

روغن بادام خشکی می‌نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را



شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

کای کمینه بخششت ملک جهان

من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت

زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

درمیان گریه خوابش در ربود

دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونک آید او حکیمی حاذقست

صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین

در مزاجش قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد

آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر منظره شه منتظر

تا ببیند آنچ بنمودند سر

دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای

آفتابی درمیان سایه‌ای

می‌رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست‌وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه‌رویان بستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجبان فا پیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت معشوقم تو بودستی نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چو عمر

از برای خدمتت بندم کمر

ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند

دست بگشاد و کنارانش گرفت

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

وز مقام و راه پرسیدن گرفت

پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر

گفت گنجی یافتم آخر بصبر

گفت ای نور حق و دفع حرج

معنی‌الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سئوال

مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

ترجمانی هرچه ما را در دلست

دستگیری هر که پایش در گلست

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی

ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

انت مولی‌القوم من لا یشتهی

قد ردی کلا لئن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم

بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ روی و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون

استعیذ الله مما یفترون

دید رنج و کشف شد بروی نهفت

لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دلست

تن خوشست و او گرفتار دلست

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو

تا در آید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونک آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

این نفس جان دامنم بر تافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست

کز برای حق صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

لاتکلفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیرالمفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع

واعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول

بازگو دفعم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من

می‌نخسپم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان

نه تو مانی نه کنارت نه میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت بازگوی

خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه

جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک بیک

باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دم خر خاری نهد

خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد وان خار محکم‌تر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر و باش

سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغامبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان

وعدهٔ نا اهل شد رنج روان

دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

شاه را زان شمه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بود کان مرد را

حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور

فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول

حاذقان و کافیان بس عدول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر

پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

کای لطیف استاد کامل معرفت

فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فلان شه از برای زرگری

اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زر و سیم

چون بیایی خاص باشی و ندیم

مرد مال و خلعت بسیار دید

غره شد از شهر و فرزندان برید

اندر آمد شادمان در راه مرد

بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد

اسپ تازی برنشست و شاد تاخت

خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا

خود به پای خویش تا سؤ القضا

در خیالش ملک و عز و مهتری

گفت عزرائیل رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب

اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش بناز

تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد

مخزن زر را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت کای سلطان مه

آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود

آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را

جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه می‌راندند کام

تا به صحت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند

جان دختر در وبال او نماند

چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد

اندک‌اندک در دل او سرد شد

عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

کاش کان هم ننگ بودی یکسری

تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او

دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پر او

ای بسی شه را بکشته فر او

گفت من آن آهوم کز ناف من

ریخت این صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین

سر بریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیلبان

ریخت خونم از برای استخوان

آنک کشتستم پی مادون من

می‌نداند که نخسپد خون من

بر منست امروز و فردا بر ویست

خون چون من کس چنین ضایع کیست

گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز

باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوهست و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک

آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

زانک عشق مردگان پاینده نیست

زانک مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر

هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گزین کو باقیست

کز شراب جان‌فزایت ساقیست

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

بیان آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد

کشتن آن مرد بر دست حکیم

نه پی اومید بود و نه ز بیم

او نکشتش از برای طبع شاه

تا نیامد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید حلق

سر آن را در نیابد عام خلق

آنک از حق یابد او وحی و جواب

هرچه فرماید بود عین صواب

آنک جان بخشد اگر بکشد رواست

نایبست و دست او دست خداست

همچو اسمعیل پیشش سر بنه

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد

همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان آنگه شراب جان کشند

که به دست خویش خوبانشان کشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد

تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بردی که کرد آلودگی

در صفا غش کی هلد پالودگی

بهر آنست این ریاضت وین جفا

تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آنست امتحان نیک و بد

تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

گر نبودی کارش الهام اله

او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا

نیک کرد او لیک نیک بد نما

گر خضر در بحر کشتی را شکست

صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب تو بی پر مپر

آن گل سرخست تو خونش مخوان

مست عقلست او تو مجنونش مخوان

گر بدی خون مسلمان کام او

کافرم گر بردمی من نام او

می‌بلرزد عرش از مدح شقی

بدگمان گردد ز مدحش متقی

شاه بود و شاه بس آگاه بود

خاص بود و خاصهٔ الله بود

آن کسی را کش چنین شاهی کشد

سوی بخت و بهترین جاهی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق قهرجو

بچه می‌لرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن دم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنچ در وهمت نیاید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک

دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان حکایت بالا

داستان حکایت بالا

در زمان های قدیم پادشاهی ثروتنمند و دیندار بود که مثل دیگر پادشاهان به شکار می رفت.

در یکی از این شکار ها در راه کنیز زیبایی را دید و عاشق او شد.کنیز را خرید و با خود به کاخ

برد.پس از مدتی کنیز بیمار شد.پادشاه که از بیماری او بسار ناراحت شده بود دستور داد تا

پزشکان را برای درمان کنیز اوردند و به پزشکان گفت:هر کس بیماری کنیز را درمان کند همه

ثروتم را به او میدهم.وقتی پزشکان حرف پادشاه را شنیدند گفتند:درمان او برای ما کار مشکلی

نیست.پزشکان انقدر به علم خود اطمینان داشتند که بدون توکل به خدا دست به کار شدند و

همین بی اعتنایی به توکل کارشان را مشکل کرد.ان ها راه های زیادی را برای درمان او امتحان

کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند و هر روز بیماری کنیز بدتر می شد.

عاقبت پادشاه از کار پزشکان نا امید شد و به مسجد رفت و در درگاه خداوند گریه کرد

و از او کمک خواست.پادشاه پس از گریه ی زیاد به خواب رفت و در خواب پیری را دید

که در خواب گفت:ای پادشاه به تو مژده می دهم :

دعاهایت در درگاه خداوند پذیرفته شد فردا مرد غریبی پیش تو می اید

او پزشک توانا و ماهری است به او اعتماد کن.پادشاه خوشحال شد به کاخ برگشت

و تا صبح نخوابید.وقتی صبح شد به بالای کاخ رفت و در انتظار مرد غریب ایستاد

.پس از مدتی از دور او را دید.پادشاه بدون توجه به مقام خود به طرف مرد دوید و

اورا در اغوش گرفت و با خود به کاخ برد و از او پذیرایی کرد. بعد هم او را به حرمسرا برد

و داستان بیماری کنیز را برای او گفت.ان مرد ابتدا چهره ی کنیز را نگاه کرد

تا بیماری اش را بررسی کند.پس از مدتی فهمید که پزشکان دیگر تنها پزشک

جسم کنیز بودند و به بیماری روحی او که عاشق شده بود توجهی نداشتند.در نتیجه از

درمان او ناتوان بودند.مرد دستور داد که همه حتی پادشاه بیرون بروند و او را با کنیز

تنها بگذارند.در حالی که پزشک نبض کنیز را می گرفت با هم در مورد شهر و دیار

خود به گفت و گو پرداختند.کنیز که در نگاه مر غریب نور روحانی را دیده بود

با او قصه ی خود را در شهر ها ی گوناگون می گفت.گوش مرد غریب به قصه

و حواس او به نبض کنیز بود تا ببیند نبض او کجا تند تر می شود مرد از دوستان

او در هر شهری می پرسید.سرانجام کنیز به شهر سمرقند رسید.ناگهان نبض او تند تر

شد و پزشک فهمید که رنج کنیز در این شهر و جدایی از ان است.به همین دلیل او در

مورد سمرقند پرسید و فهمید که او عاشق مرد زرگری شده و جدایی از او باعث شده

که بیمار شود.سپس نشانی مرد زرگر را پرسید و به کنیز امید داد که بیماری او را

درمان کند اما باید رازدار باشد و انچه را میان ان ها گذشته،به دیگران حتی به پادشاه

نگوید.پزشک پیش پادشاه رفت و مختصری از گفت و گوی خود با کنیز و انچه را که

متوجه شده بود گفت و پادشاه هم دستور داد که مرد زرگر را با طلا و پاداش پیش کنیز

بیاوررند. فرستاده ی پادشاه همراه با هدایای زیاد نزد مرد زرگر رفت.وقتی زرگرهدایا را

دید فریب خورد و با شادی نزد پادشاه امد بدون اینکه خبر داشته باشد چه خطری جانش را

تهدید می کند.پادشاه نیز طلا و جواهرات بیشتری به او داد.حرص و طمع زرگر با دیدن

طلاها بیشتر شد.به دستوراو پادشاه کنیز را به زرگر داد.شش ماه گذشت و در این مدت

بیماری کنیز برطرف شد و دوباره شادمانی سلامتی خود را پیدا کرد حالا پزشک فرصتی

به دست اورد تا انچه را که از پادشاه و کنیز مخفی کرده بود انجام دهد.بس شربتی درست

کرد و درون ان زهر ریخت و ارام ارام به زرگر خوراند.زرگر شربت را می نوشید و

روز به روز ضعیف تر ناتوان تر رنگ چهره زرد تر می شد.وقتی شادابی و زیباییش

از بین رفت کم کم عشق او در دل کنیز سرد شد و کنیز دیگر شوقی برای دیدن او نداشت

به همین دلیل از زرگر دور شد و به طرف پادشاه بازگشت .بعد از مدتی هم زرگر از دنیا رفت
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس كه روزها را با شب شمرده بودم

یك عمر دور و تنها، تنها به جرم این كه
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم!

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم!

وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد
كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم...

محمد علی بهمنی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای

دِل بــی اَرزش


!!!!!!


لامَـــصــب


.................یــــاد بِگیــر


!
اَگـــه

کســـی بِهـــت گُفـــت


دوسِـتـــــــ


دارَمـ
لـُــزومـــا بـِـه ایــن مَعنــی نیستـــ کِـــه


کِــس دیگـــه ای را دوسـتـــ


نـَــدارد
 

pede palang

عضو جدید
میرسد روزی که بی هم میشویم
یک به یک از جمع هم کم میشویم
میرسد روزی که ما در خاطرات موجب خندیدن و غم میشویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق میشود روزی که بی خم میشویم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
من انتظار را حس می کنمابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
من انتظار را حس می کنم
صبر را ياد گرفته ام
از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
برای روزی که اندوه آسمان از
آتش عشق افروخته اش باران بياورد
ودوری ها را پاک کند
و مدام برای برگ ها بخواند که
آسمان نزديک است
دوباره دست هايمان را خيس کند
من رهايت نمی کنم
آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
به من آموخته اند از ياد نمی برم
صبر را ياد گرفته ام
از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
برای روزی که اندوه آسمان از
آتش عشق افروخته اش باران بياورد
ودوری ها را پاک کند
و مدام برای برگ ها بخواند که
آسمان نزديک است
دوباره دست هايمان را خيس کند
من رهايت نمی کنم
آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
به من آموخته اند از ياد نمی برم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا هیچ کس غیر از تو نگشاید گره از کار من

بهتراز هر کس تو آگاهی بحال زار من

ای طبیب ای آشنایم یک سراغ از من بگیر
تا شفا یابد دل غمدیده و بیمار من
من غربب و بی نوا و دردمند و مضطرب
سر کشی کی می کنی از من تو ای دلدار من
روز تار و تیره از شام یلدا تا به کی
کی به پایان می رسد این روز گار تار من
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
برو به کار خود اي واعظ اين چه فريادست...مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ...دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي...نصيحت همه عالم به گوش من بادست
گداي کوي تو از هشت خلد مستغنيست...اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستي عشقم خراب کرد ولي...اساس هستي من زان خراب آبادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار...تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ...کز اين فسانه و افسون مرا بسي يادست
 

vajiheh.kh

عضو جدید
خیلی چیزها...
بی تو می اندیشم کمتر به خیلی چیزها
می شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من نمی دانم هنوز
دوری ازتو می شود منجر به خیلی چیزها
غیر معمولی است رفتار منو شک کرده است
-چند روزی می شود مادر به خیلی چیزها
عکس هایت، نامه هایت، خاطرات کهنه ات
می زند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست دارم کم کم عادت می کنم
من به این افکار زجر آور به خیلی چیزها
میروم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز...
بعد من اما تو راحت تر به خیلی چیزها...
نجمه زارع
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا