در روزگار غریبـی که سزای خوب بودن,خنجـر از پشت خوردن است.... پـس بزن که سزای من,از درد به خود پیچیـدن است
بزن که یک عمـر تکرار اشتباه ,داستان تکـراری زندگی ام شده است...
بزن که من ادم نمیشـوم....
بزن تا که احساسات گرانــم را به بهایی ارزان نفروشم دیـگــــــــــــر
بزن که سزای قلب ساده ی من,همین خنجرهای به زهر اغشته ی توست...
بزن تا شاید فهمیدم که همیشه خوب بودن,خوب نیست و گاهی باید بد بود,بد
فرو کن خنجرت را نارفیق...
تا که دردش بیــدارم کند از خوابی که در آن همـه را خوب می بینم
بزن ,بزن که سزایم مـــــــــــــــــرگ است..........