برای تو مینویسم
از نانوشته هایی که هر روز صدها بار تکرار میکنم
دوست داشتن تنها بازیچه ادمهاست
عشق دروغ فانتزی قشنگی هست
خیانت نقلی تلخ اما همیشگی هست
دروغ انقدر زیاد شده که حقیقت بی معنیست
اینجا سکوت گوش تو را کر میکند اما... چشمهایت را باز کن تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی... هجوم سایه های خیال سرابهای بی وقفه ی تنهایی... تک بوسه های سرد و فریادهای عقیم جوانی منظره ای به تو میدهد که میتوانی تنهایی مرا به خوبی ترسیم کنی...
می گویی دوست دارم زیر باران قدم بزنم، اما وقتی باران می بارد چتر به دست می گیری!
می گویی آفتاب را دوست دارم، اما زیر نور خورشید به دنبال سایه می گردی!
می گویی باد را دوست دارم، اما وقتی باد می وزد پنجره را می بندی!
حالا دریاب وحشت مرا، وقتی میگویی دوستت دارم!
«باب مارلی»
برای قلبی مینویسم
برای قلبی که به یاد یاری میتپد اما نمیداند یارش رفتنی هست یا ماندنی
برای قلبی که روزی هزار بار خنجری را درش فرو میکنند ادمهای دوروبرش اخر او قلبی عاشق هست اما دیگر قلبها هنوز نفهمیدن عشقش از جنس پاکی و خدایی هست
برای قلبی که کارش تنها دوست داشتن کسانیست که حتی لحظه ای به یادش نیستن
برای قلبی که میتپد با شنیدن سلامی و متوقف میشود با شنیدن خداحافظی
اوصافم را میبری دوستم
اما نمیدانی که من لایق نیستم
نمیگویم متواضعم
اما تنها میگوییم
هر چه مینویسم را بخوان ان هم با
دلت نه با چشم
شاید
روزی دیگر نوشته ای
از من نیابی
انوقت من
تنها در کوهی از غم گم شده ام که دیگر راه بازگشتی برایم نمانده
شاید هم انقدر خسته از خودم شوم که ننویسم
اما خوب میدانم
اگر مهربانی و لطف دوستان نبود
من هرگز نمینوشتم
اخر از نوشتن هراس دارم
از اینکه حرفهایم باعث رنجش کسی شود غمگین میشوم
یا اینکه نفهمد حرف دلم را
اما مینویسم
بخاطر
عشقی
که در وجودم هست
ان هم بخاطر تمام دوستانم
روزگاری برای خود مینوشتم از غمهایم اما امروز سکوت خواهم کرد برای ابد
از تمام دوستانی که به نوشته هام اهمیت میدادن کمال تشکر دارم
امیدوارم موفق باشید
بعد از این نمینویسم
این سوی خاکریزهای عاشق.آن سوی مرز شقایق ها دلی هست که به خاطرت می تپد و با بودنت جان میگیرد.تو بی صداتر از گذر زمان شعر دلتنگی را شنیدی و حال با وجود همه ی خارها و خزان ها تنهایم می گذاری. دلم تنگ شده است برای شنیدن صدایت. پس می نویسم از غربت بی تو بودن......
[FONT=times new roman,times,serif]یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه یه کاغذ یه خودکار ، دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه که خیسه ، پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه[/FONT]
من نشانی از تو ندارم،اما نشانیام را برای تو مینویسم: در عصرهای انتظار،به حوالی بی كسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا كن،وارد كوچه پس كوچههای تنهایی شو! كلبهی غریبیام را پیدا كن، كنار بید مجنون خزان زده و كنار مرداب آرزوهای رنگیام، در كلبه را باز كن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را كنار بزن! مرا خواهی دید با بغضی كویری كه غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشستهام..........
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم