دل اگر بستی
محکم نبند
مراقب باش گره کور نزنی
او میرود
تو می مانی و یک گره کور ...!
چشمانم را میبندم
و تنها
میگویم
یا تو یا هیچ کس
همین
دل اگر بستی
محکم نبند
مراقب باش گره کور نزنی
او میرود
تو می مانی و یک گره کور ...!
چشمانم را میبندم
و تنها
میگویم
یا تو یا هیچ کس
همین
روزـها ... ساعتـ ـها ... בقیقـ ه ـها ... و حتـﮯ لحظـ ه ـها ...
تنهــا بـراـی ِ رسیدלּ بـﮧ یڪـ چیـــز سپَرـی مـﮯشونـב
رسیــدלּ بـﮧ رویــایـﮯ اَز جنــس ِ تــــــــو
دقایقم بی تو بی معناست
تنها
همین لحظات بودنت را دوست میدارم
به ستاره ها خواهم گفت تا آن زمان که سحر میدمد بر جاده های شبت بتابند تا مسیر آرزوهایت بی نور نماند......
وقتی کسی رو دوست داری... حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیا رو بدی ....فقط یک بار نگاهش کنی
وقتی کسی تو قلبته.... حاضری دنیا بد باشه...
فقط اونی که عشقته ....عاشقی رو بلد باشه !
نـــــه در آغـوشــت گرفته ام
نه تو را بوسیده ام...
نه حتی موهــایــت را نوازش کرده ام...
اما...
بــبــــیــــن
چگونه برایــــت
عـــاشــــقــــــانــــه می نویــسم...
.
.
.
همچنان
تظاهر کن از من دوری ...
و من
تظاهر می کنم هستی !
چقدر غربت دارد
که در گلوی پنجره گیر کنی و
روی دل بی کسی ات، سنگینی..
بغض بالا بیاوری روی شعر
تب و لرز کنی از حضور کسی که دیگر نیست و
رگ به رگ شوی در عوالم چهار دیواری تنهایی ات..
شبیه نفرین است.. اینکه
لخته شوی در فکر و خیال
بیست سوالی بازی کنی با چند SMS..
خاطره را به کرسی بنشانی در
تختخواب متروکه ای که ارزش خواب ندارد
شبیه نفرین است..
همین که دست و دلت به اتمام شبی غمگین نمی رود..
حقیقت انکار پذیر نیست
دیوانه هنوز هم همان دیوانه است
دیوانه یعنی من هنوز هم
از در و دیوار خود آزاری بالا می روم
هنوز برای عشقِ بدون خودخوری، زبان در می آورم
یعنی
هنوز هم دلتنگ تو ام
اما از توجیه پاهای تو بر نمی آیم
حالا که رفتن را چشم بسته می دانند..
خودآزار که باشی،
پنجره ات بوی کرکره می دهد
تا در حصار خود ساخته آنقدر
در خودت یکی به دو کنی که به این باور برسی
برای هیچ رابطهء از نوع نزدیکی ساخته نشدی.
دلم برای خودم می سوزد
وقتی تمام نامرادی هایم را بر سرش خراب می کنم ...
گناهی ندارد
ساده دل است که لبخند می بیند ریشخند ها را...
دست دوستی می بیند و خنجر را نمی بیند...
سرد و سنگ شدنش را می بینم دور نیست...
.ازاین تکرارساعتهـ ـا ازاین بیهوده بودنهـ ـا ازاین بی تاب ماندنهـ ـا ازاین تردیدـهـ ـا نیرنگهـ ـا... ... شکهـ ـا... خیانتهـ ـا ازاین رنگین کمان سرد آدمهـ ـا وازاین مرگ باورها ورویاهـ ـا پریشانمـــ دلـ ـم پروازمیخواهد..
می خندم...
ساده می گیرم...
ساده می گذرم...
بلند می خندم و با هر سازی میرقصم ...
نه اینکه دل خوشم!
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم، زمین خوردم،
سخــــتی دیدم، گــــریه کردم و حالا ...
برای " زنده ماندن" خودم را به "کوچه ی علی چپ" زده ام ...!
روحم بزرگ نیــــست! دردم عمیــق است ...
می خندم که جای زخــم ها را نبینی ...
برای من نوشته
گذشته ها گذشته
تمام قصه هام هوس بود
برای او نوشتم
برای تو هوس بود
ولی برای من نفس بود کاشکی خبر نداشتی
دیونه نگاتم
یه مشت خاک ناچیز
افتاده ای به زیر پاتم
کاشکی صدای قلبت
نبود صدای قلبم
کاشکی نگفته بودم
تا وقت جون دادان باهاتم
نوشته هرچه بود تموم شد
نوشتم عمر من حروم شد
نوشته رفته ای زیادم
نوشتم شمع رو به بادم
نوشته در دلم هوس مرد
نوشتم دل توی قفس مرد
کاشکی نبسته بودم
زندگیمو به چشمات
کاشکی نخورده بودم
به سادگی فریب حرفات
لعنت به من که آسون
به یک نگات شکستم
به این دل دیونه
راه گریز و ساده بستم
لبخند بزن
ساده میگذرد
با یه لبخند تظاهری
اینگونه
روزهایم را شب میکنم
میخندم
و در نوشته هایم
گم میشوم
کسی هم
پیدایم نخواهد کرد
گم گشته نیستی
که
پیدا می شوی در هر خط نوشتن...!
که گاهی در دید نبودن بهتر است برای آرام گرفتن...
همیشه لذت میبرم
لحظاتی که
تو خلوت مینویسم
و کسی همون موقع نمیخونه و
وقتی میخونه که
دیگه من نیستم
اونوقت
شاید مخاطب نوشته هام هم بخونه
مخاطب خاصی ندارم که برایش بنویسم
ولی
گاهی قلمی می زنم برای آنکه باید باشد و نیست...
گاهی مینویسم
برای
دل خویش
و گاهی مینویسم
برای منطق خویش
تنها
همیشه
منطقم پیروز میشود
و دلم
بازنده
زیادی پایش سست است
این دل را می گویم
حتی گاهی به نگاهی می بازد تمام خویش را...
این روزها
حسی دارم
آمیخته با دلتنگی
کم می آورم
بازوانی می خواهم که تنگ در برم بگیرند
اما نه هر بازوانی
فقط حصـــار آغوش تـــــــو ...
شانه هایی می خواهم که پناهی باشد برای گریه هایم
اما فقط ، شانه های مردانه ی تــــــــــو را می خواهم ...
این دل من کوچک است
حجم نبودنت زود پرش می کند...
تنگ می شود برای بودنت!!!!
هیچ جز یاد تو رویای دل آویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
...
هیچ جز یاد تو رویای دل آویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر تو لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاکتر از باد سحر
با تو ای غنچه ی نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
اگر آرام به نظر می رسم،
نتیجه قناعت پیشگی من است.
من به تصور یادی از من در خاطراتت قانعم...