رانده اندم همه از درگه خویش.
پای پر آبله، لب پر افسوس
می کشم پای بر این جاده پرت
می زنم گام بر این راه عبوس.
پای پرآبله، دل پر اندوه
از رهی میگذرم سر در خویش
میخزد هیکل من از دنبال
می دود سایه من پیشاپیش.
میروم با ره خود
سر فرو، چهره به هم.
با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید باز
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی
که نهاندش سر زنده به گور؟
میروم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاق سیاه.
دست بردار از این عابر مست
یکطرف شو، منشین بر سر راه!