نمی دانم چرا انگار همه روزها دیروز است !نمی دانم چرا اما انگار خیال من پر است از تو ....یادت هست گفته بودی که می آیی ...!اما از آن روز دیگر انگار فردا نمی آید !انگار که سنگینی پلکهای من حتی ....عقربکهای ساعت پیر کهنه اتاقم را هم سنگین کرده ..!می آیی می دانم که می آیی ....وقتی یک روز چشمهایم ...دیگر طاقت سنگینی پلکهایم را نداشتند!می دانم که می آیی ....وقتی بیایی خواهی دید من هنوز منتظرت هستم ...!نشان به آن نشان که ..چشمهایم را برایت به در خواهم آویخت......!!