دکتر مهدیه
پسندها
1,972

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ترجیح میدهم که درختی باشم
    در زیر تازیانه کولاک و آذرخش
    با پویه شکفتن و گفتن
    تا
    رام صخره ای
    در ناز و در نوازش باران
    خاموش از برای شنفتن.
    گوزلییرم...تئز گل....
    پدرم در اومد تا اینو پیدا کردم
    اون خط نشون دهنده ی اینه که هنگ کردم خو
    شرمنده دیر جواب دادم. مرسی :)
    "… نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد … نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت … ولی بسیار مشتاقم … که از خاک گلویم سوتکی سازد … گلوم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش … تا که پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد …. و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد … تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را …"
    دکتر شریعتی
    خو بگو منتظرم چی میشه همه ی نت رو گشتم نتونستم پیدا کنم ازدست معلم چی میکشیم ما!
    دشمنت
    سلام خواهش می کنم باعث افتخاره که شما هم دوستی منو قبول کردید.
    سلام، مرسی خیلی خوشحال شدم :w27:
    راستی انگار اینباکس تون ظرفیتش تکمیله! دیگه نمی شه پی ام داد بهتون! :w16:
    رانده اندم همه از درگه خویش.
    پای پر آبله، لب پر افسوس
    می کشم پای بر این جاده پرت
    می زنم گام بر این راه عبوس.

    پای پرآبله، دل پر اندوه
    از رهی میگذرم سر در خویش
    میخزد هیکل من از دنبال
    می دود سایه من پیشاپیش.

    میروم با ره خود
    سر فرو، چهره به هم.
    با کسم کاری نیست
    سد چه بندی به رهم؟

    دست بردار! چه سود آید باز
    از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
    چه امید از دل تاریک کسی
    که نهاندش سر زنده به گور؟

    میروم یکه به راهی مطرود
    که فرو رفته به آفاق سیاه.
    دست بردار از این عابر مست
    یکطرف شو، منشین بر سر راه!
    دست بردار از این هیکل غم
    که ز ویرانی خویش است آباد
    دست بردار که تاریکم و سرد
    چون فرو مرده چراغ از دم باد.

    دست بردار، ز تو ذر عجبم
    به در بسته چه می کوبی سر؟
    نیست میدانی، در خانه کسی
    سر فرو میکوبی باز به در

    زنده، اینگونه به غم
    خفته ام در تابوت.
    حرفها دارم در دل می گزم لب به سکوت.

    دست بردار که گر خاموشم
    با لبم هرنفسی فریاد است.
    به نظر هر شب و روزم سالی است
    گرچه خود عمر به چشمم باد است.

    رانده اندم همه از درگه خویش.
    پای پر آبله، لب پر افسوس
    می کشم پای بر این جاده پرت
    می زنم گام بر این راه عبوس.

    پای پرآبله، دل پر اندوه
    از رهی میگذرم سر در خویش
    میخزد هیکل من از دنبال
    می دود سایه من پیشاپیش.
    به وسعت قلب کوچکم به یادتم.... شاید کم باشد... اما قلب هر کس تمام زندگی اوست
    "خانه دوست کجاست؟"در فلق بود که پرسید سوار.
    آسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

    "نرسیده به درخت،
    کوچه باغی است که از باغ خدا سبزتر است
    و در آن عشق به به اندازه پرهای صداقت آبی است.
    میروی تا ته آن کوچه از پشت بلوغ، سر به در می آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
    و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی می بینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست؟"
    ار تهی سرشار،
    جویبار لحظه ها جاریست.
    چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، وندر آب بیند سنگ،
    دوستان و دشمنان را می شناسم من،
    زندگی را دوست میدارم؛
    مرگ را دشمن
    وای، اما- با که باید گفت این؟-من دوستی دارم
    که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
    جویبار لحظه ها جاری.......
    سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
    دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
    چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
    ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
    زیرکی را گفتم این احوال، خندید و گفت:
    صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
    سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
    شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟
    در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
    ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرحمی
    اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
    عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
    خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
    کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
    گریه حافظ چه سنجد پیش استنای عشق؟
    کاندرین دریا نماید هفت دربا شبنمی
    یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
    آب حیوان تیره گون گشت خضر فرخ پی کجاست؟
    خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
    کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
    حق شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
    لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
    تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
    شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
    مهربانی کی سر آمد؟ شهر یاران را چه شد؟
    گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
    کس به میدان در نمی آید، سواران را چه شد؟
    صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست
    عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟
    زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت
    کس ندارد ذوق مستی، می گساران را چه شد؟
    حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
    از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟
    راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
    شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
    بر آستان جانان گر سر توان نهادن
    گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
    دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
    و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
    از دل تنگ گنهکار بر آرم آهی
    کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
    روشن از پرتوی رویت نظری نیست که نیست
    منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
    ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
    سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
    متنت عالى بود دستت دردنكنه!!!!!
    شما خانم دكتر ديگه آآآآخرشى....
    منظورم آخر احساسات!كلا زندگى بهت خوش ميگذره بااين تفكرا!!!خوش به حالت!!
    سلام دوست من خوب هستید اشکال نداره عزیز:smile:
    در عوض من لیست دوستام کمه زود شما رو پیدا می کنم:D...
    ببخشید من چند روز گرفتار شدم زیاد نت نیومدم...
    موفق باشی عزیزم...همیشه وهرکجا هستید....و تو تمام مراحل زندگیتون:gol::gol:...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا