در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود :
« من گشته ام نبود، تو دیگر نگرد، نیست! »
این آیه ی ملال
در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش
در جستجوی آب حیاتی ؟
در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم
عدالت
دنبال عشق ؟
دوست ؟
ما نیز گشته ایم
« و آن شیخ با چراغ همی گشت »
آیا تو نیز - چون او - انسانت آرزوست ؟
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان :
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی تمامی معنای زندگی است
« هرگز نگرد نیست »
سزاوار مرد نیست