با خیال دیگری می رفت
و من ساده چه عاشقانه کاسه ای آب
پشت سرش خالی می کردم...
پدران ما هرگز جمله عاشقانه ای به مادرانمان نگفتند شعری از نیما و سهراب برا یشان نخواندند ... شعر کوچه را از بر نداشتند ... پس چگونه بود تا همیشه در کنار هم ماندند و گذشتند از آرزوهایی که ما نه به آن میرسیم و نه از آن می گذریم حتی به بهای گذشتن از هم