تا اسیر گردش خویشم، بر نمیگرداندم گرداب
سایۀ سنگینی کوهم، بر نمیخیزد سرم از خواب
جادهام... پیچیده در منزل، گردبادم... عقدهها در دل
موج دور افتاده از ساحل، رود پنهان مانده در مرداب
پا به پای سایه سردر پیش، با نسیمی میروم از خویش
میدهد آیینهام تشویش، میبرد آشفته تا مهتاب...
در شبی اینگونه وهمآور، یافتن، همرنگ گمکردن
باختن، باری گران بر دل، بردنم، نقشی زدن بر آب
کاش امروزی نمیآمد، تا که فردایی نمیدیدم
هر شبم فردا شبی دارد، ای شب آخِر مرا دریاب!
باز در من سایهای پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ میگوید:
بهترین فرجام نومیدان! آخرین پل! اولین پایاب!
گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن
خاطرم را میکند روشن، جستجوی مقصدی نایاب
پوستم را میدرد بر تن، جان به شوق دیدن موعود
دل به سوی لحظۀ میعاد، میشود از سینهام پرتاب
میبرد هر جا که میخواهد، دستهای ناتوانم را
گردش گردابوار خون، با هزاران ماهی بیتاب
یوسفعلی میرشکاک
__________________
بفرمائید.
سایۀ سنگینی کوهم، بر نمیخیزد سرم از خواب
جادهام... پیچیده در منزل، گردبادم... عقدهها در دل
موج دور افتاده از ساحل، رود پنهان مانده در مرداب
پا به پای سایه سردر پیش، با نسیمی میروم از خویش
میدهد آیینهام تشویش، میبرد آشفته تا مهتاب...
در شبی اینگونه وهمآور، یافتن، همرنگ گمکردن
باختن، باری گران بر دل، بردنم، نقشی زدن بر آب
کاش امروزی نمیآمد، تا که فردایی نمیدیدم
هر شبم فردا شبی دارد، ای شب آخِر مرا دریاب!
باز در من سایهای پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ میگوید:
بهترین فرجام نومیدان! آخرین پل! اولین پایاب!
گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن
خاطرم را میکند روشن، جستجوی مقصدی نایاب
پوستم را میدرد بر تن، جان به شوق دیدن موعود
دل به سوی لحظۀ میعاد، میشود از سینهام پرتاب
میبرد هر جا که میخواهد، دستهای ناتوانم را
گردش گردابوار خون، با هزاران ماهی بیتاب
یوسفعلی میرشکاک
__________________
بفرمائید.