هنوز در خودم گم هستم
از این شهرر فراری و از ادمهایش گریزان
نه اینکه انسانهای شهر را دوست نداشته باشم
نه
هرگز اینگونه نیست
تنها نمی دانم چرا
تاب و توان بودن از من گرفته شده
نمی دانم دلم بهانه اش چیست
کاش بی قرار کسی بود
کاش بی قرار چیزی بود
حداقل اگر اینگونه بود می فهمیدمش
و درمانش می کردم
که بعید می دانم درد اش این باشد
هرگز نا امید نبودم و نمی شوم
هرگاه آه و حسرت روزگا جرات چیره شدن بر من را به خودش می داد
غرورم را پیش می اوردم و می ایستادم تا خودش شرم کند و برود
اما اینبار
از ندانستن این بی قراری به حسرت افتاده ام
انگار سینه ام تنگ است
انگار بغضی درون گلویم گیر کرده
عقلم مضطر شده
احساسم خسته
و جانم فریاد میزند
با وجود این همه زیبایی در اطرافم
اما حیرانم و سر در گریبان
چرا هیچ چیز نمی تواند پاسخ این مجهول این بقراری را بدهد
از درهای اسمان از رگ های برگ ها از سکوت کوهها از
همه و همه تمنا می کنم
جوابی بذهند
تا بدانم
تا ارام یابم