بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


اگر گفته بودی:بمان!!!

میدانستم که باید بمانم،

واگر گفته بودي:برو!!!

ميدانستم كه بايد بروم،

اما اكنون اگر بمانم نميدانم كه چرا مانده ام

اگر بروم نميدانم كه چرا رفته ام...

چگونه نينديشيده يي كه انسان يا بايد

بماند يا برود؟؟؟

ومن اكنون ميان اين دو نقيض بيچاره ام

كسي كه عشق رهايش ميكند،"بودن"ي

است كه نميداند چگونه بايد"باشد"؟

وچه دردي ست بلا تكليفي ميان

"
وجود" و"عدم" !!!
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
فـرض کن

بـه عـکاس بـگـویـم

تارهـای سـپـیـد را سـیـاه کـنـد

و چین و چـروک را مـاسـت مـالـی ...

و حـتی از آن خـنـده ها کـه دوست داری بـرایـم بـکـارد

باز هم از نگاهم پـیـداست چـقـدر بـه نـبـودنت خیـره مـانده ام .. /
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در اولین صبح عروسی
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .

ابتدا پدر و مادر پسر آمدند ، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ، اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .


ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند ، زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ، اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم ، شوهر چیزی نگفت و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود ، برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .

مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟

مرد بسادگی جواب داد :چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !!!


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خجالت نکش..
اینجوری هم به من نگاه نکن...
تو در چشمان من از تمام فرشته های دنیا زیبا تری...
حتی با ..
این لباس کهنه
با این دستهای چروک و سرما زده ..
لبخند بزن عروسک من...
سهم تو از دنیا لقمه ی کوچکی است که در دست داری... ...


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

پ ن: آخیییی ؛دوسِت دارم عروسکم


کاش کودک بودم

حال آشفته من
دفتر شعر من است
و پریشانی من
همه فکر من است
*
آه ! من آه شدم
آه! من دود شدم
بودم اما چه دریغ!
زود نابود شدم
*
آه! افسوس ، افسوس
می روم رو به شکست
گم شدم من لب آب
گم شدم پای درخت
*
متلاشی شده ام
زیر رگبار بهار

لانه دارد به دلم
چلچله های بهار
*
حسّ ویرانگر باد
جنسش از سنگ شده
نفسم می گیرد
و دلم تنگ شده
*
روی لب های من است
واژه هایی مرطوب
قفس دلخوشی ام
رنگ یک ناله خوب
*
کودکی ها چه شده است؟
و الفبای شلوغ
چه کسی گفته به من
اولین حرف دروغ!
*
و دبستان چه شده است

ساعت درس و کتاب
خط کش زاویه دار
روی انبوه حساب
*
مهربان بود معّلم که نوشت
روی آن تخته سیاه
آب ، بابا ، نان داد
و به من کرد نگاه
*
زنگ تفریح چه شد
شوق آموزش یک حرف جدید
کفش هایی قرمز
و لباس شب عید
*
اولین دوست که بود
اولین حرف چه گفت
اولین بار کجا
گل اندیشه شکفت
*

زیر باران بودم
که برافراشته شد
پرچم خوب سه رنگ
اولین پاییز مدرسه بود
دنگ... دنگ...!
دنگ...دنگ...!
*
چه کسی گفت به من
دختر خوب و زرنگ
اولین بار چه کس یادم داد
که بنویسم مرگ
*
اولین بیست که در دفتر من جای گرفت
اولین روز قشنگ
اولین دانه که خود کاشته ام
اولین شاخه و برگ
*
اولین خنده کجاست
اولین گریه چه شد

اولین قهر چه بود
اولین هدیه چه شد
*
کاش کودک بودم
بازی و شور و نشاط
خواب تعطیلی من
رفته آن سوی حیاط


فریبا شش بلوکی
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای اگه خون سیاوش دامن شبو بگیره
اگه باز به زخم رستم سهراب قصه بمیره
وای اگه درفش کاوه بشه باز خنجر ضحاک
اگه باز از تخت جمشید خسرویی بیفته رو خاک
وای اگه کمون آرش بشکنه به دست کینه
وای اگه دوباره شیرین مرگ فرهادو ببینه

دیگه از غرور این خاک چی میمونه چی می مونه
واسه بچه های البرز چه کسی قصه می خونه

کاشکی از بغض دماوند خون نشه قلب ستاره
کاش نیاد روزی که مهتاب توی کوچه پا نذاره
کاشکی از چشمای مجنون خواب لیلی رو نگیرن
کاش فرشته های عاشق توی آسمون نمیرن

وای اگه کمون آرش بشکنه به دست کینه
وای اگه دوباره شیرین مرگ فرهادو ببینه

دیگه از غرور این خاک چی می مونه چی می مونه
واسه بچه های البرز چه کسی قصه بخونه

غم سردارای جنگل به دل خزر می مونه
دوباره خروش کارون قلب شب رو می سوزونه
چشمای معصوم زرتشت از یاد ارس نمی ره
قلعه ها می ریزن اما بغض بابک نمی میره

دیگه از غرور این خاک چی می مونه چی می مونه
واسه بچه های البرز چه کسی قصه می خونه








 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی می گذرد ما ماندیم و سرنوشت پیر

زندگی مثال جاده ایست ، من و تو دو عابریم باید بگذریم

قدری دورتر ز سرنوشت ، یا پا به پای هم

زندگی دفتریست پر از برگهای سبز و زرد

پر از عشق آرزو و درد

زندگی می گذرد ، تنهاییم

 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعـنی
مے رسـد روزے
کــــــه روے همیــن صفحــه بنویســـم :

آمــد کــه بمـــآنــد ...

Goodbye forever
...
maybe
!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زير بـاران با ياد تو ميروم





بـه دنبال جاي پـاي تـو


تـو را مـي پرستـم من شـبانـه





بـراي لحـظه هـاي شادمانه


بـراي بـا تو بودن صادقـانـه





مـي آيم من بـه پيشـت عاشقانه


بـه تودل بستـم من شاعرانه





اما افسـوسازدرك زمانه


چه زيباست راز زمانه





اگرزندگي باشد يك ترانه
 

product man

عضو جدید
با سلام خدمت همه دوستان عزیز و میهن پرست ، با وجود کلی کار و گرفتاری و مشغله شرکت اومدم و خودم و رسوندم به باشگاه تا این روز را که مصادف هست با سالروز به دنیا آمدن شخصیتی بزرگ و آرمانی که تمام عمر خویش را صرف ایران و ایرانی کرد و زبان شیرین و دلکش پارسی را در دل وجان ما ایرانیان زنده نگاه داشته است را اعلام ، ما در قبال چنین شخصیتی به تاریخ مدیونیم و این دین بزرگ بر گردن تمام پارسی زبانان تا ابد باقی خواهد ماند...............


زنده باد هر ایرانی پارسی زبانی که به ایرانی بودنش افتخار می کند و مهمتر از آن ایرانیانی که نام و یاد اسطوره های پیشین خویش را زنده نگاه داشته و برای آرمانهایشان جان بر کف خواهند بود.........
جای افسوس دارد که در تقویم ما ایرانیان چنین روزی را با رنگ سفید بر کاغذ سفید نوشته اند ....... افسوس

دوستان عزیز هر کس شعر یا نوشته ای از فردوسی پاکزاد را به یاد دارد می تواند در این تاپیک به ثبت رساند وخود را در بزرگداشت تنها شاعر آزادیخواه و سرکش تاریخ ما ایرانیان سهیم گرداند ............

هر کجا می رومیم می گویند ؛ سیاسی نگویید ، سیاسی ننویسید ، سیاسی فکر نکنید و سیاسی ......................
آخ ای سیاست ................. همه چیز ما رو گرفتی ................
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دقت کردین این رفیق رفقا چقدر بی معرفت شدن؟!
قبلنا با معرفت تر نبودن؟!
یعنی یه لحظه فکر نمیکنن اینی که دارن مفت می فروشنش رفیق صمیمیشونه؟!
ها؟!
کاش حداقل یه کم گرون میفروختن آدم دلش نمی سوخت
عجب دوره زمونه ی بدی شده ها
تحریما به همه فشار آورده...
والا به خدا

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:


شاید علتش این باشد که

"هر چه من می بخشم در زمان حیاتم می بخشم"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هدیه

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند

مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت

چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.


پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و

از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای

خود بازگشت.


اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.

شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:


آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز






هميشه در فصل سرد تنهايي،
يك استكان چاي داغ مهمان مني !
كنار پنجره بخار گرفته،
وقتي تنهايي،
نوش جانت،
چاي رفاقت من هميشه تازه دم است.




پ.ن: هوا هنوز اونقدر ها هم سرد نشده اما کرسی و رفاقت ها سرد شده !!!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز







گیله مرد میگفت : نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند ؛


نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ،
فقط با خدا ...


مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم


و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد


و وقت انسانها برایمان کم ...


شکر که
خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست ...


هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد ، در
قلبت ...



و به دستان خالی ات نگاه نکن ،



تو فقط
خانه ی دلت را برایش نگهدار ، اسباب پذیرایی با اوست ...



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


ردّ دسـت‌هـایـــت
روی فـنجان جا مانـــده
و جـای خـالـی یـک بــوسـه
روی لـب‌هـــای مــن !

کاش . . .


ای کـاش مـی شــد آخریـن بوسه‌ ات را

جـایـی پـنهــان می‌كـردم

تا بــار دیـگـــر كـلمات شعــرم

بـوی دلـتـنـگــی نمی گرفتند . . .
 

ghazal.

کاربر فعال
قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!(قیصرامین پور
)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.
آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عقابی که خود را خروس میدانست
.
.
.
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
...

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.

اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جغد نزد خدا شکایت برد :

انسان ها آواز مرا دوست ندارند .

خدا به جغد گفت :

آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند !


دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ؛

تو مرغ تماشا و اندیشه ای !

و آنکه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد.

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست !

اما تو بخوان….

و همیشه بخوان….

که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ….
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز یه اصفهونیه تصادف میکنه... ماشینش درب و داغون میشه...
خونین و مالین با دست قطع شده میاد پایین داد و هوار و گریه که واااااای ماشینم وااااای بدبخت شدم ...
یکی بهش میگه بابا دستت قطع شده تو فکر ماشینتی؟!
نگاه میندازه بدستش داد می زنه واااای ساعتم کو؟!
:biggrin:

(قابل توجه بعضیااااا...):)
 

Similar threads

بالا