می توان تا قله های اوج رفتروزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
می شود پرنده بود
از درٌه های غم گذشت
زندگی دیگر چیست؟
زندگی راز شکیبایی توست
وقت آزادی پروانه ی عشق
می توان تا قله های اوج رفتروزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
نه هست های ماقرارمان فصل انگور
وقتی شراب شدم
توجام بیاور
من جان
دلم تنگ است برای گریه کردنای دل طریق رندی از محتسب بیاموز / مست است و در حق او کس این گمان ندارد
من از بیگانگان هرگز ننالمنماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسممن از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد ان اشنا کرد
مكن به چشم حقارت نگاه در من مستدلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
دلم ویرونه دستای تو دنیامكن به چشم حقارت نگاه در من مست
كه آب روي شريعت بدينقدر نرود
دلم ویرونه دستای تو دنیا
توی بازی زمونه شدم تنها
اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یارای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرهازان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
اه ازان نرگس جادو که چه بازی انگیختای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
من ان شکل صنوبررا ازباغ دیده برکندمدستهایت؛
تنها بالشی است که وقتی سر بر او دارم
کابوس نمی*بینم . . .
دردل اگر نیافرینمت چه کنممن اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
می گذریم ازین جهان درهمه حالمن به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
من ایستا ده ام تا کنمش جان فدا چوشمعمَــن این قَفَس رآ دوست دآرَم وَ تَنهآیـے اَم رآ !
وَ حآلآ این بُزُرگتَرین سَرمایه ے مَــن اَست
کِه عِشق رآ دَر این قَفَس به تَمآشآ نِشَسته اَم
دلتنـگـي بـراي مـن تمــامـي نـدارد .
فـرقـي هـم نـدارد جــز در مقياس انـدازه و نـوع !
وقتـي هستـي يـک جـور ...
و وقتـي نيــستـي بيشتـر و بيشـتر .
مـــن هميشــه دلتنـگ تــوام
مروت گرجه نامی بی نشان است /نیازی عرضه کن بر نازنینیما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه میپنداشتیم
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخورمروت گرجه نامی بی نشان است /نیازی عرضه کن بر نازنینی
روحم از شوق شگفتی لبریزیوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روحم از شوق شگفتی لبریز
نگاهم به نگاهت حیران
تازگی اتش عشق تو شده قسمت ما
نی قصهی آن شمع چه گل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیستتازگی اتش عشق تو شده قسمت ما
غیرچشمان نجیب تو ندارم دوستی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |