شعر نو

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

قیصر امین پور




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آه، اي مردي كه لب هاي مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئي
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگي را خوانده ئي

هيچ مي داني كه من در قلب خويش
نقشي از عشق تو پنهان داشتم
هيچ مي داني كز اين عشق نهان
آتشي سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زني ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان مي دهد
آري، اما بوسه از لب هاي تو
بر لبان مرده ام جان مي دهد

هرگزم در سر نباشد فكر نام
اين منم كاينسان ترا جويم بكام
خلوتي مي خواهم و آغوش تو
خلوتي مي خواهم و لب هاي جام

فرصتي تا بر تو دور از چشم غير
ساغري از باده هستي دهم
بستري مي خواهم از گل هاي سرخ
تا در آن يكشب ترا مستي دهم

آه، اي مردي كه لب هاي مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئي
اين كتابي بي سرانجامست و تو
صفحه كوتاهي از آن خوانده ئي!

فروغ فرخزاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر پرده هاي درهم اميال سركشم

نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق
پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود


يكشب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست

زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»

شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»

آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من

ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست


فروغ فرخزاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب از آسمان ديده تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه مي كارد

شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتش ها

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب بجاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است

آه، بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه، بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رؤياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو

آنچه در من نهفته دريائيست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفاني
كاش ياراي گفتنم باشد

بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها

بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست


فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گل باغ آشنایی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
كه نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه كبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من ، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی
به كدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشه مهر، شكسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شكسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یك فریب خفتیم...

محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکهای شبانه ای یگانه ترین
زیباترین شکهاست
شکهای شبانه خانه را خواهد آشفت
شکهای شبانه ای یگانه ترین
ما را به تمام رودها خواهد پیوست
من مست و پریده
رنگ از دریا می آیم
تا در تو نبینم آن پریشانی ها را
ای شط برهنه ای به سینه ی من
گیسوی تورودی از ستیغ بهار
بر صخره ی خرد پر هیاهویی
گیسوی تو باد را پریشان خواهد کرد
شکهای شبانه روز را خواهد آشفت
کاکایی مرده ای پریشان گیسو
شکی ست
افروخته در
مسیر طوفانی
ای عریان ای نهال نیرومند
ای خون پرنده های دریایی
بر سینه ی من تمام گیسوی تو
بارانیست بر بهار عریانی
شکهای شبانه در زمانه ی شک
زیباترین شکهاست


محمود مشرف ازاد تهرانی ( م.آزاد )
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از
پریشانی ها
سخن نمیگویم
بزرگ بودن رود از پرنده یی ست که با نای سبز خونین می خواند
بزرگ بودن رود از نبودنست
به دریا نشستن است
و رازی نگفتن است
نه گفتن
من از پریشانی ها سخن چگونه بگویم ؟


محمود مشرف ازاد تهرانی ( م.آزاد )
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه روز سرد مه آلودی
چه انتظاری
آیا تو باز خواهی گشت ؟
تو را صدا کردند
تو را که خواب و رها بودی
و گیسوان تو با
رودهای جاری بود
تو را به شط کهن خواندند
تو را به نام صدا کردند
از عمق آب
و باغ کوچک گورستان را در باد
به سوی شهر گشودند
تمام بودن رازی شد

و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست

محمود مشرف ازاد تهرانی ( م.آزاد )
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قلب تو پناه
مهر پاک منست
وین سینه پناه مهربانی تو
ای شاخه ی سبز مهر خسته مباد
گلهای سپید شدمانی تو
از بوی بنفشگان گیسوی تو
پرواز
پرستوان سرکش یاد
پروای شکیب آهوان گریز
سرشاری تاک و میگساری باد
تو آینه ی سپید بخت منی
مهر تو گواه بختیاری من
ای بی تو یگانه غمگساری من
با یاد منی و یادگار منی
افسانه مهری ای به یاد تو یاد
ای سینه پناه جاودان تو باد

محمود مشرف ازاد تهرانی ( م.آزاد )
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زان پیش تر که سدر و صنوبرها
که قدکشیده اند به دیدارش
از روی دوش هوش
آوای گام او را
از دور بشنوند
اینجا
انبوه
بوته ها و علف ها
آن ها که
نزدیک تر به قلب زمین اند
زودتر
تندی و طعم سبز بهاری را
در کام خویشتن
احساس کرده اند


محمدرضا شفیعی کدکنی
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این بادهای هر شب و امشب
این باد آسیایی این باد مشرقی
وا می کنند پنجره ها را به روی تو
و فصل را دوباره ورق می زنند
در بادهای هر شب و امشب
از بهر این هیولا
این لاشه ی بزک شده در باران
گوری به عمق چند هزارانسال
در یک دقیقه حفر خواهد شد
این بادهای هر شب و امشب
با کیمیای عشق و با سیمیای مستی
نسجی ز آب و آتش ترکیب می کنند
و تا زباله دان
اوراق
روزنامه های محلی را
تعقیب می کنند

محمدرضا شفیعی کدکنی
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشم بر هم می نهم هستی دو سو دارد
نیمی از آن درمن است ونیم از آن بر من
نیمه در من بهارانی پر از باغ است و
آفاقی پر از باران.

within me and without me

I close my eyes existence has two sides
ahalf of it within me and half of it without me

the half that is within is a spring complete with gardens
and a horizon full of rain
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و حالا حرف من اين است اي دوست :
چرا قلب تو غمگين است اي دوست ؟
چو ديوار گلين پيشاني تو
ترک خورده ست و چين چين است اي دوست ؟!
سلام حکيمي
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود



من همچو موج ابر سپيدي کنار تو
بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد
هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم
بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد


گوئي فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند


پيشاني بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو درياي روشني
با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود
در زير پلکهاي تو روياي روشني


من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند
افسانه هاي کهنهء لبريز راز را


آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ
در سينه قلب روشن محراب مي تپيد
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ


گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح
لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو
اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم
در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو

فروغ فرخزاد
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم
برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند


نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش
پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت
دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي
کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت


ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد
خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند


بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان
بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را
از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند


خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس
در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را
ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي

فروغ فرخزاد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانه ات ماندم

تو
رفتن را
دل دل نکن!
ریزش برگ هایم
آزارت می دهد.

محمد علی بهمنی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدای گام عقربه ها که تیک تاک کنان از هم سبقت می گیرند
گذر عمر

را به رخم می کشد...گاه آسمانم آبی٫گاه ابریست...گاه غرش
ابر

روزگار رعشه به تنم می اندازد.گاه لمس دست لطیف بارانکینه از
دلم

می شوید و چون آینه صاف می کندش ٫لحظه ای آسمان تگرگ
سفید

بر دلم می زند و شیشه ی امیدم می شکند ٫ لحظه ای شکوفه


ی سفید بر پهنای قلبم می ریزد و زندگی را به چشم زیباتر از
مهتاب

میکند...اما در تمام لحظاتم به یک چیز دلخوشم٫من خدایی


دارم...خدایی نه به زیبایی گل ٫ نه به زیبایی رقص نیلوفر روی
پهنه ی

مرداب...خدایی به زیبایی نور...یک عاشق...خدایا به چه تشبیه
کنم

مهرت را؟ به دست یاری کدام واژه گویم شکرت را؟ خدا...خسته
از

هیاهوی زمینم...ننگر اینگونه مرا٫نوجوانی پیرم خسته از زندگی


هستم...خسته از آدمک هام...همان بنده هایت که به راستی
چه

مغرورند...چه دارند؟...به چه اینگونه می بالند؟ به یک نگاه٫به
فریب یه

غزل٫یک کلمه...دل از سینه ی عاشق می درند...وچه بد حالی
دارد آن

بی قلب عاشق...نمی داند...نمی داند آن دلبرفرعون در لباس
یوسف

است...کاش می دانست معشوق تویی نه یک آدم به جنس خاک
و

گل...خدایا دستان خالیم بگیر که نمی خواهم دگر دل بدهم بی
این

مجسمه های مغرور گلی...عاشقم...عاشق تو ...چون ندیدم جز
تو

معشوقی را...که به حق گفته اند این خدایکتاست...ندارد
همتا...تو یکتا

عاشقی که به یک اشتباه...به یک گناه معشوقت را فراموش


نمیکنی...تو آنی که بی منت می بخشی...بی کینه از خطایمان


می گذری تو همانی که می دانم هیچگاه روی نورانیت را از چهره


خاکیم

بر نمی گردانی...نگاهم را پذیرا باش که به تلولو نگاهت به قلبم


دلخوشم٫نگاهت را از من مگیر که هیچ از این عروسک گلی


روزگار نمی ماند..
.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز





عذر می خواهم پری .... من نمی گنجم در آن چشمان تنگ ....

با دل من آسمانها نیز تنگی می کنند ... روی جنگل ها نمی آیم فرود ......

شاخه زلفی گو مباش ......

آب دریاها کفاف تشنه ی این درد نیست ..........

بره هایت می دوند ..........

جوی باریکه عزیزم ....

راه خود گیر و برو ....... یک شب مهتابی از این تنگنای .......

بر فراز کوهها پر می کشم .....

می گذارم ، می روم ...

ناله ی خود می برم .......

. درد سر کم می کنم ..........


" شهریار "



 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواستم نگذارم گیسوانت بلندتر شود
و از شانه هایت فرو ریزد
و حصار اندوهی شود بر زندگیم
اما موهایت آرزویم را در هم فرو ریخت
و همچنان بلند ماند
از تن تو خواستم تا رویای آیینه را بیدار نکند
اما گوش به حرف من نداد
وهمچنان زیبا ماند
خواستم قانع کنم عشقت را
که یک سال مرخصی
در کنار دریایی، یا بر قله کوهی
به سود هر دو ماست
اما ، عشق تو چمدان ها را بر پیاده رو کوبید
و گفت با من نمی آید !


" نزار قبالی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ..... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی!...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]هیچ کس هیچ نگفت [/h]
شیشه ای میشکند

یک نفر میپرسد

چرا شیشه شکست؟

مادرمیگوید ...شاید این رفع بلاست

یک نفر زمزمه کرد

باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد

شیشه ی پنجره رازود شکست

کاش امروز که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست .عابری خنده کنان میامد

تکه ای ازآن رابرمیداشت مرهمی بردل تنگم میشد

اما امروز دیدم

هیچ کس هیچ نگفت غصه ام رانشنید

ازخودم میپرسم آیا ارزش قلب من ازشیشه ی پنجره هم کمتراست ؟

دل من سخت شکست اما .هیچ کس هیچ نگفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تحمل کردن زيباست
اگر قرار باشد روزی به تو برسم

انتظار اسان است

اگر قرار باشد دوباره تو را ببينم

زندگی شيرين است

اگر قرار باشد مزه ی دستان تو را بچشم

مشکلات حل می شود

اگر قرار باشد روزی به پای تو بميرم

لطفا فوتم نکن؛می خواهم در سينه ی تو تمام شوم

اشک ها همه به لبخند تبديل می شود

اگر قرار باشد تو را يک بار ببوسم

و لبخند ها دوباره به اشک

فقط اگر ببينم خيال رفتن داری

زنگيم می سوزد اگر بفهمم روزی از من دل گير شده ای

اما بدان دوستت دارم

از پشت اين همه فاصله

از پشت اين همه حرف دوستت دارم
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه کسی آگاه است
در پیله ی تاریکِ پروانه
چه بر او گذشت
که چنین سراسیمه
از خیر ِ خانه ی امن ِ خویش گذشت
... و راهی ِ آسمان شد...!

---
علیرضا باقی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]سرگشته [/h] بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد


رهی معیری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغبانم باغبانی خسته دل
پشت من خم گشته همچون پشت تاک
آن گل زیبا که پروردم به جان
شد چو خورشید فروزان تابناک
دست گلچینی ز شاخش
چید و رفت
پای خودبینی فشردش روی خاک
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به گوهرِ مراد
به نوکردنِ ماه
بر بام شدم
با عقيق و سبزه و آينه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.

صنوبرها به نجوا چيزی گفتند
و گزمه‌گان به هياهو شمشير در پرنده‌گان نهادند.

ماه
برنيامد.


احمد شاملو


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا ... خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا ...التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا ... با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟

فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود...

جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود...

همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ ... همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ ... زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان با شی... یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟

شب به کاشانه ی اغیار نمیباید بود ... غیر را شمع شب تار نمیباید بود

همه جا با همه کس یار نمیباید بود ... یار اغیار دل آزار نمیباید بود

تشنه ی خون من زار نمیباید بود ... تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد ... جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ... هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد ... هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است ... بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است ... روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است ... جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست ... عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست ... خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست... چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟

نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است ... گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است

جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است ... ترک زرین کمر موی میان بسیار است

بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست ... نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو ... به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو ... داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو ... از برای تو چنین زارم و میدانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت ... دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت...نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت ... سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ ... از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ ... از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟

دور دور از تو من تیره سر انجام روم ... نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟

جان من، این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ ... یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟

چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ ... بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟

حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ ... نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟

که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟

چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟

درد من کشته ی شمشیر بلا میداند ... سوز من سوخته ی داغ جفا میداند

مسکنم ساکن صحرای فنا میداند ... همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم، همه کس طور مرا میداند ... عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند

چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ... چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت... گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت... نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم

چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ ... چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ ... از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟

میروم تا بسجود بت دیگر باشم ... باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟

طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟

سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم ... ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم ... گره ابروی پر چین تورا بنده شوم

حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم ... طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم

الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟

کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟

اینهمه جور که من از پی هم میبینم ... زود خود را به سر کوی عدم میبینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم ... همه کس خرم و من درد و الم میبینم

لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم... هستم آزرده و بسیار ستم میبینم

خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر

حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ... از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم ... همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم... خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است

سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است


وحشی بافقی
 

علی حسنوند

عضو جدید
نگاه می‌کنم از غم به‌غم که بیش‌تر است
‎‫به خیسی‌ی چمدانی که عازم سفر است
‎‫من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم
‎‫که سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است
‎‫به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تن‌ات
‎‫به عشق‌بازی من با ادامه‌ی بدن‌ات
‎‫به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
‎‫به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون
‎‫به آخرین فریادی که توی حنجره است
‎‫صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
‎‫به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
‎‫به خوردن ِ دم‌پایی بر آخرین حشره
‎‫به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
‎‫به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام
‎‫به گریه کردن یک مرد آن‌ور ِ گوشی
‎‫به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم‌آغوشی
‎‫به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من
‎‫به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من
‎‫به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی‌ام…
‎‫به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام
‎‫به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
‎‫به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
‎‫قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده
‎‫قسم به من! به همین شاعر تمام شده
‎‫قسم به این شب و این شعرهای خط خطی‌ام
‎‫دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام
‎‫به بحث علمی بی مزّه‌ام در ِ گوش‌ات
‎‫دوباره برمی‌گردم به امن ِ آغوش‌ات
‎‫به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
‎‫دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه

استاد :سید مهدی موسوی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

لاله رویی بر گل سرخی نگاشت

کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
<<رهی معیری>>
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
نجمه زارع

خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من
من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!
 

Similar threads

بالا