شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو،
صفحه ذهن کبوتر آبي است ،خواب گل مهتابي است.
اي نهايت در تو، ابديت در تو، اي هميشه با من،
تا هميشه بودن، باز کن چشمت را تا که گل باز شود،
قصه زندگي آغاز شود، تا که از پنجره چشمانت،
عشق آغاز شود، تا دلم باز شود.
تا دلم باز شود، دلم اينجا تنگ است،
دلم اينجا سرد است، فصلها بي معني،
آسمان بي رنگ است، سرد سرد است اينجا،
باز کن پنجره را، باز کن چشمت را،
گرم کن جان مرا،
اي هميشه آبي اي هميشه دريا،
اي تمام خورشيد اي هميشه گرما،
سرد سرد است اينجا
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قلب خیس

قلبم
خیس است
تازه از آب گرفته ام
کتابم را!...

شعر از پوران هاشمی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در عين نا اميدي

در عين نا اميدي

تو در ضمير مني
چگونه از تو گريزم

كه ناگزير مني
تمام هستيم از توست
سر افرازي نيز
مرا از هر دو جهان ٬
جمله بي نيازي نيز
به روز حادثه تنها
تو دستگير مني


**حمید مصّدق**
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

kamal_n13

عضو جدید
جای پا ها شبیه همند اما راهها شبیه هم نیستند

باز هم باید تو بتابی

از میان صورتها میگذرم

تا به من جان بدهی

اگر دردسرسازت هستم مرا بسوزان

هر چه میخواهی سرزنشم کن

اما به خواب کوچه ها اعتنا نکن

اما به حرف سایه ها اعتنا نکن

مردمها زیادند اما آدمها کمند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
من آن اندازه در قلب سیاهی زمستان مرگ را دیدم
تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم کشیدم
آنقدر ماندم میان برف نومیدی
میان بی تفاوتهای بسیار چنین غربت سرایی سرد
که دیگر مژده دادن را دلم هرگز نمی جوید

دلم بوی بهاری تازه می جوید
میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد
سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست
و سهم قلب من آنجا نمی باشد
سراسر معنی بی مهر پوسیدن
سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن
سال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود
سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟

دلم بوی بهاری را تازه تنها میان برگ هایی تازه می خواهد
نه در صدسالگی های هنوز از مرگ خود لبریز
میان رستنی تازه
نه در پژمردگی های هنوز از خاطرات سرد خود سرشار
دلم بوی بهاری تازه را در جای جای خانه می خواهد
نه در پس کوچه هایی که نشان از گم شدن دارند
برای رستنی تازه
نه در انبوه ماندن ها...

بیژن داوری دولت آبادی


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لب را با لب
در این سکوت
در این خاموشی گویا
گویاتر از هرآنچه شگفت انگیزتر کرامت ِ آدمی به شمار است
در رشته ی بیانتهای معجزتی که اوست...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
راهی بود از ما تا گل هیچ
مرگی در دامنه ها ابری سر کوه مرغان لب زیست
می خواندیم بی تو دری بودم به برون و
نگاهی به کران وصدایی بهکویر
می رفتیم خاک از ما می ترسید و زمان بر سر ما می بارید
خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند
ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه
بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب
خوابیدم می گویند : دستی در
خوابی گل می چید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
راهی بود از ما تا گل هیچ
مرگی در دامنه ها ابری سر کوه مرغان لب زیست
می خواندیم بی تو دری بودم به برون و
نگاهی به کران وصدایی بهکویر
می رفتیم خاک از ما می ترسید و زمان بر سر ما می بارید
خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند
ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه
بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب
خوابیدم می گویند : دستی در
خوابی گل می چید
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
_سلام
_سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
در آستانه فصلی سرد ....


فروغ فرخزاد


 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه یی ست
و قلب
برای زندگی بس است...

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است.
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی...
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر
رنج جست وجوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود،بوسه باشد.

روزی که تو برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم...
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو در تب شکفتنی
و من جوانه کرده ام
نگار بند روز رستخیز من!
ترانه ی بهار را
تو ساز کن
و فصل گرم عشق را
تو باز کن
به دفتر خزان برگریز من!...
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو در تب شکفتنی
و من جوانه کرده ام
نگار بند روز رستخیز من!
ترانه ی بهار را
تو ساز کن
و فصل گرم عشق را
تو باز کن
به دفتر خزان برگریز من!...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چراغ خاموش است
دریچه باز
و باد پرده ی افتاده را
به شیشه می کوبد
غبارهای خیابان
به روی فرش نشسته اند
آینه تار است
تمام در
اصابتی ست مداوم
میان دو دیوار
چراغ خاموش است
صداي تند تنفس به گوش می آید
و دست
دست ملتهبی بر جدار می ساید
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز، خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد،
آفتاب دیدگانم سرد میشد،
اسمان سینه ام پر درد میشد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد،
اشکهایم همچو باران، دامنم را رنگ میزد

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد،
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من، همچو آوای نسیم پر شکسته،
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم: چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم


فروغ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايد كتاب را بست.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد، ابهام را شنيد.
بايد دويدن تا ته بودن.
بايد به بوي خاك فنا رفت.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديك انبساط
جايي ميان بيخودي و كشف
.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[SIZE=+0]صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف، درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
[/SIZE]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
درسرای ما زمزمه ای، درکوچه ما آوازی نیست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکیده است
اینجا ای همه لب ها، لبخندی ابهام جان را پهنا می دهد
پرتو فانوس ما، در نیمه راه میان ما و شب هستی مرده است
ستون های مهتابی ما را پیچک اندیشه فرو بلعیده است
اینجا نقش گلیمی و آنجا نرده ای ما را از آستانه ما بدر برده است
ای همه هوشیاران بر چه باغی در نگشودیم که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟
ای همه کودکی ها! بر چه سبزهای ندویدیم که شبنم اندوهی برمانفشاند
غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم
ای همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابی ما کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید
در چه دیاری آیا اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟
ای همه همسایه ها در خورشیدی دیگر
خورشیدی دیگر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید

كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریكی است كهكشانی خواهم دادش

روی پل دختركی بی پاست دب اكبر را بر گردن او خواهم آویخت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

(حسین پناهی)
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
آسمان بارانی است
اشك من هم جاری است
شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است
آخر اين ابر هم - از دلم با خبر است
شاید او می داند
كه فرو خوردن اشك
قاتل جان من است
من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم
اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه
من رهایش كردم باز زیر باران
من به زیر باران اشكها می ریزم
همگان در گذرند
باز بی هیچ تامل در من
سر به سوی آسمان می سایم؛
من نمی دانم...
صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم به کنار رود
_ سر تا پا مست _
رودم، به هزار قصه ، می برد ز دست
چون قصه درد خویش با او گفتم
لرزید و رمید و نالید و شکست.

« فریدون مشیری »
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه باید یک شبی مهمونی کنه
پیشتون مهتابو قربونی کنه
آخه چشمای قشنگت می تونه
که بگیره شبو زندونی کنه
بذارین خورشید صورت شما
ابری خونه مو آفتابی کنه
چشمای روشنتون دوباره باز
شب تاریکمو مهتابی کنه
روز باید تو آینه ی صورتتون
چشماشو به روی دنیا وا کنه
وقتی که خورشید خانوم میاد بیرون
خودشو تو چشمتون پیدا کنه
نازنینم نازنینم
وای اگه خورشید عشق
توی چشمای شما غروب کنه
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایستاده ام تنها در راه
همچون آخرین شمع در مسیر تند باد
صدایم در سینه یخ زده
همچون فریادی خاموش
در ذهنم هزاران رنگ نقش بسته
در مقابل جز سیاهی نمی بینم
امواج روزگار چون تازیانه بر من می زند
و دوباره به یاد می آوردم تمام ترس های کودکی را
تنها مانده ا م در راه
با اشک در چشمانم و درد در قلبم
در آسمانم دیگر ستاره ای نیست
آخر راه را نمی بینم
گویی پاهایم دیگر توان رفتن ندارد
اما می دانم که از میان ابرهای سیاه ، خورشید برخواهد آمد یک روز
و من در آسمان آبی به آن سوی رنگین کمان پرواز خواهم کرد.
نجوایی در وجودم صدا می زند
سرانجام در این شب تاریک ، نور را خواهم یافت.
 
آخرین ویرایش:

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مگر چه قدر سر در گریبانت نهاده بودم


که پیچک ها آمدند و


نیلوفر بافتند بر تن هایمان


پروانه ها که ژاله پیاله ام را نوشیدند


عسل

خانه بوسه ها شد


بنفشه حجازي
 

kamal_n13

عضو جدید
توجهی به تکاپوی این پلنگ نکن
به تیر‌رس که رسیدم بزن، درنگ نکن
تمام حیثیت کوه از شکوه من است
نه، افتخار به فتح دو تکه سنگ نکن
مرا به چنگ بیاور چه زنده، چه مرده
به قدر ثانیه‌ای فکر نام و ننگ نکن
غرور دشت پر از رد گامهای من است
مرا اسیر قفسهای چشم ‌تنگ نکن
درست بین دو ابروم را نشانه بگیر
به قصد کشت بزن، لحظه‌ای درنگ نکن
همیشه اول و آخر تو می‌بری از من
تمام وقتت را صرف صلح و جنگ نکن
فقط بخواه به پایت نمرده جان بدهم
برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دراين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد
من دراين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد
من در اين تاريكي
درگشودم به چمنهاي قديم
به طلايي هايي كه به ديوار اساطير تماشا كرديم
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بوته نورس مرگ آب را معني كردم

 

Similar threads

بالا