شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده كنايت رفت
مجال ما همه اين تنگمايه بود و
دريغ
كه مايه خود همه در وجه اين حكايت رفت

 

kamal_n13

عضو جدید
ای دیر به دست آمده بس زود برفتــی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنــــــگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنـــــگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فــــــــراق تو بر آسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستـــــی
ناکرده مـــرا وصل تو خشنود برفتی
هر روز بیفزود همی لطف تو با من
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
 

kamal_n13

عضو جدید
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!
 

kamal_n13

عضو جدید
نمی دونم دوستت دارم هنوزم

یا اینکه نه الکی پات می سوزم

نمی دونم تو هم به فکرم هستی

یا اینکه نه به روم چشاتو بستی

فقط می خوای دلو هوایی کنی

چند روزی با هوس صفایی کنی

نمی دونی چه ها کشیدم از تو

تا آخرش شکوندم این طلسمو

نمی دونی میشه نفس کشیدن

بدون تو به انتها رسیدن

حالا که تو اومدی باز دوباره

سواره بودی و شدی پیاده

نمی دونم دوستت دارم هنوزم

یا اینکه نه الکی پات می سوزم؟؟
 

kamal_n13

عضو جدید
تاریکی ، پیچک وار ، به چپرها پیچید ، به حناها ، افراها.
و هنوز ، ما در کشت ، در کف داس.
ما ماندیم ، تا رشته ی شب از گرد چپرها وا شد ، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید ، به حناها افراها.
و هنوز ، یک خوشه کشت ، در خور چیدن نه ، یاد رسیدن نه.
و هزاران روز ، و هزاران بار
تاریکی ، پیچک وار ، به چپر ها پیچید ، به حناها ، افراها.
پایان شبی ، ما در خواب ، یک خوشه رسید ، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما : ساقه ی لرزان پیام.
 

kamal_n13

عضو جدید
دیشب ، لب رود ، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها ، تک بود.
باد آمده بود ، باران زده بود: شب تر، گلهای پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه ی رود ، نقش غمی بنمود : شیطان لب آب.
خاک سیا در خواب.
زمزمه ای می مرد. بادی می رفت ، رازی می برد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا
سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریشه در خاک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.
دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.:(

 

kamal_n13

عضو جدید
دانی که چرا چوب شود قسمتش آتش؟
بی حرمتیش بر لب و دندان حسین است .
دانی که چرا آب فرات است گل آلود؟
شرمندگی اش از لب عطشان حسین است.
دانی که چرا خانه حق گشته سیه پوش؟
زیراکه خدا نیز عزادار حسین است.
 

kamal_n13

عضو جدید
تنها به تماشای چه ای ؟
بالا ، گل یک روزه ی نور.
پایین ، تاریکی باد.
بیهوده مپای ،شب از شاخه نخواهد ریخت ، و دریچه ی خدا روشن نیست.
از برگ سپهر ، شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند ، و هراس بزرگ. ستون نگاه ، و پیچک غم.
بیهوده مپای.
برخیز، که وهم گلی ، زیمن را شب کرد.
راهی شو ، که گردش ماهی ، شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو : چه جهان غمناک است ، و خدایی نیست ، و خدایی هست ، و خدایی…
بی گاه است ، به بوی و برو ، و چهره ی زیبایی در خواب دگر ببین.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
درخت نقشی در ابدیت ریخت
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟
و اینک هرهدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند
گفتی نهال از طوفان می هراسد
و اینک ببالید نورسته ترین نهالان
که تهاجم برباد رفت


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من
ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود



 

kamal_n13

عضو جدید
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان.
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان!
در اندوه پایانی عشق توفان باش
و اینگونه بمان!
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از
ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدّق

حمید مصدّق


كوير تشنه باران است
(( حميد ))
تشنه خوبي

به من محبت كن !
كه ابر رحمت اگر در كوير مي باريد
به جاي خار بيابان
- بنفشه مي روئيد
و بوي پونه وحشي به دشت بر مي خاست

چرا هراس ؟
چراشك ؟
بيا
كه من
- بي تو
درخت خشك كويرم كه برگ و بارم نيست
اميد بارش باران نو بهارم نيست
***
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من تمنا کردم...
که تو با من باشی
تو به من گفتی: هرگز..هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت

حمید مصدق
 

kamal_n13

عضو جدید
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود
زمان پر پر می شد
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست
کنار مکان بودیم. شبنم سپیده همی بارید
کاسه ی فضا شکست. در سایه ـ باران گریستم ، و از چشمه ی غم برآمدم
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بود
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم
لبخند درسایه روان بود. آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود
خورشید را ریشه کن دیدم
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم
 

kamal_n13

عضو جدید
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است
جویندگان مروارید ، به کرانه های دیگر رفته اند
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است
صدا نیست. دریا ـ پریان مدهوشند. آب از نفس افتاده است
لحظه ی من در راه است. و امشب ـ بشنوید از من ـ
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد
امشب ، لبخندی به فراتر ها خواهد ریخت
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آب ها را خواهد شکافت
زورق ران توانا ، که سایه اش بر ر فت و آمد من افتاده است
که چشمانش گام مرا روشن می کند ،
که دستانش تردید مرا می شکند ،
پاروزنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید
گریان ، به پیشبازش خواهم شتافت
در پرتو یکرنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد
 

kamal_n13

عضو جدید
گفتم که شيرين مني.

گفتي تو فرهادي مگر؟

گفتم خرابت ميشوم.

گفتي تو آبادي مگر؟

گفتم ندادي دل به من.


گفتي تو جان دادي مگر؟

گفتم زکويت ميروم.


گفتي تو آزادي مگر؟

گفتم فراموشم نکن.

گفتي تو در يادي مگر؟

گفتم خموشم سالها.

گفتي تو فريادي مگر؟

گفتم که بر بادم مده.

گفتي نه بر بادي مگر؟


 

kamal_n13

عضو جدید
از پس شیشه عینک سرزنش وار به من مینگرد

باز در چشمان من مینگرد که چه ها در دل من میگذرد

میکند مطلب خود را آغاز بچه ها عشق گناه است گناه

وای اگر بر دل نوخواسته ای لشکر عشق بتازد ناگاه

مینشینم همه ساعت خاموش با دل خویشتنم غوغاییست

ساکنم گرچه به ظاهر اما در دل من با غم تو دنیاییست

مبسر امروز چو اسمم را خواند بیخبر داد کشیدم غایب

رفقا هیچ نمیدانستند که من آنجایم و دل جای دگر

دل آنهاست پی درس و کتاب دل من در پی رسوای دگر

من به یاد تو آن خاطره ها یاد آن روز که بگذشت چو باد

که در این وقت به من مینگرد از پس شیشه عینک استاد
 

kamal_n13

عضو جدید
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.

حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.


می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود...
 

kamal_n13

عضو جدید
« در آغاز هیچ نبود ،
کلمه بود و آن کلمه خدا بود »
و کلمه بی زبانی که بخواندش ،
و بی اندیشه ای که بداندش ،
چگونه می تواند بود ؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ،
و با نبودن چگونه می توان بودن ؟
خدا
بود و با او عدم ،
و عدم گوش نداشت .
حرفهائی هست برای گفتن ،
که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم
و حرفهائی هست برای نگفتن ،
حرفهائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند ،
حرفهای شگفت ، زیبا و اهورائی همین هایند ،
و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهائی است که برای نگفتن دارد . . .
 

kamal_n13

عضو جدید
وداع ...

اگر به عشق تو ديوانگي گناه منست

ز من رميدن و بيگانگي گناه تو بود

دلم به مهر تو يكدم غم زمانه نداشت

كه اين پرنده ي خوش نغمه در پناه تو بود

عنايتي كه دلم را هميشه خوش مي داشت

اگر نهان نكني لطف گاهگاه تو بود

بلور اشك به چشمم شكست

وقت وداع كه اولين غم من آخرين نگاه تو بود...
 

kamal_n13

عضو جدید
" یگانگی "
بر قله ایستادم .
آغوش باز کردم .
تن را به باد صبح ،
جان را به آفتاب سپردم .
روح یگانگی
با مهر ، با سپهر ،
با سنگ ، با نسیم ،
با آب ، با گیاه ،
در تار و پود من جریان یافت !
موجی لطیف ، بافته از جوهر جهان ،
تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت .
” من “ را ز تن ربود !
” ما “ ماند ،
راه یافته در جاودانگی !​
 

kamal_n13

عضو جدید
باران، قصیده واری،
- غمناک -
آغاز کرده بود.

می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است...
این همه غم؟!
ناشنیدنی است!
***
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند: اگر تو نیز،
از اوج بنگری
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
 

kamal_n13

عضو جدید
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شفیعی کدکنی

شفیعی کدکنی

دو خط

دو خط دیروز
چون دو واژه به یک معنی

از ما دو نگاه
هر یک سرشار دیگری

اوج یگانگی
و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه

یک شهر یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی در جاودانگی
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
راست

راست

يکی از بهترين گفته های لورکا
این است
«درد، هميشه
درد...»

وقتی که سوسکی
را می کشی
یا که تیغ ریش تراشی را
بر مي داری
به اين جمله ی او فکرکن

یا صبح ها که برای دیدن خورشید
بيدار مي شوی.

« بوکوفسکی »
 

Similar threads

بالا