بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

neda_f

عضو جدید
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها راباکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی باکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم :gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوباره با من باش
پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی
چه شد
چه شد که سخن از شکست می گویی
تو ای که صحبت
فتح الفتوح می کردی

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به روي جاده، كاغذ، دل غزل تنگ است
كه پاي هرچه قلم، تا رسيدنت لنگ است

هزار مرتبه تا تو دويده ايم، اما
ميان ما و رسيدن، هزار فرسنگ است

چه دلخوشم، كه تو از راه مي رسي، ورنه
چه جاي وحدت خورشيد، با شباهنگ است

پرنده مي شوم اما بدون تو... آري
به هر كجا بپرم، آسمان همين رنگ است

هميشه تيرهٔ تيره، هميشه ابري و سرد
هميشه دست كسي، آشيانهٔ سنگ است

مرا بخاطر من بودنم، به آتش كش
ني ام كه سوختنم، زخمه زخمه، آهنگ است

مفاعلن فعلاتن... تو را نمي گنجد
براي از تو نوشتن، مجالمان تنگ است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی كه كمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه توفان درين باغ بگشودد ست
که سرو بلند تناور شکست ؟
چه شوري در آن جان والا فتاد
که آن مرد چون کوه از پا فتاد
چه نيرو سر راه بر او گرفت
که نيرو از آن چنگ و بازو گرفت ؟
چه خشکي در آن کام آتش فشاند
که آن تشنه جان را به آتش کشاند ؟
چه ابري از آن کوه سر بر کشيد ؟
که سيمرغ از قله ها پر کشيد
چه نيرنگ در کار سهراب رفت ؟
که با مرگ پيچيد و در خواب رفت
چه جادو دل از دست رستم ربود ؟
که بيرون شد از هفتخوانش نبود
خمار کدامين مي اش درگرفت ؟
که از ساقي مرگ ساغر گرفت
پدر را ندانم چه بيداد رفت
که تيمار فرزندش از ياد رفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرم تان باد اي خداوندان قدرت
بس کنيد
بس کنيد از اينهمه ظلم و قساوت
بس کنيد
اي نگهبانان آزادي
نگهداران صلح
اي جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اينکه مي باريد بر دلهاي مردم سرب داغ
موج خون است اين که مي رانيد بر آن کشتي خودکامگي موج خون
گر نه کوريد و نه کر
گر مسلسل هاتان يک لحظه ساکت مي شوند
بشنويد و بنگريد
بشنويد اين واي مادرهاي جان ‌آزرده است
کاندرين شبهاي وحشت سوگواري مي کنند
بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم هاي شما هر گوشه زاري مي کنند
بنگريد اين کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبياري مي کنند
بنگريد اين خلق عالم را که دندان بر جگر بيدادتان را بردباري ميکنند
دست ها از دست تان اي سنگ چشمان بر خداست
گر چه مي دانم
آنچه بيداري ندارد خواب مرگ بي گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هايم باز نوميدانه خواهش مي کنم
بس کنيد
بس کنيد
فکر مادرهاي دلواپس کنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازک نورس کنيد
بس کنيد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کَسَش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي چشم ز گريه سرخ خواب از تو گريخت
اي جان به لب آمده از تو گريخت
با غم سر کن که شادي از کوي تو رفت
با شب بنشين که آفتاب از تو گريخت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی‌دانستم که برای دوست‌داشتنِ دانایی
باید رو به دعای آینه یا امیدِ آب
آهسته از تشنگیِ این تُنگِ شکسته سخن گفت:
فقط می‌دانم
یک جای خیلی دور
دریا داغدارِ مُرغانِ مهاجری‌ست
که همین نزدیکی‌ها
رو به امید آب و دعای آینه رفتند
و دیگر باز نیامدند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق همان به که به زاری بود
عزت عشق از در خواری بود

دست بگیرد دل درویش را
دوست که در مهد و عماری بود

هم نکند صید چنان آهویی
گر سگ ما شیر شکاری بود

از گل و باغش نبود چاره‌ای
دیده که چون ابر بهاری بود

یار مرا می‌کشد از عشق خود
کشتن عشاق چه یاری بود؟

روز که بی‌وصل بر آید ز کوه
در نظر من شب تاری بود

هم بکند چارهٔ او اوحدی
چون شب رندی و سواری بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین
بر نتابد این دل نازک غم هجران دوست
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین
مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین
رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان ، اکنون ببین
سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوستی دوستی می آفریند
دوستی غنچه میدهد

غنچه گل میکند

گل عشق به همراه دارد

عشق رنج می آفریند

رنج تولدمژده میدهد

تولد نیاز در پی دارد

نیاز جستجو می طلبد

جستجو خدا در بر دارد

خدا دوستی به ارمغان دارد

دوستی دوستی می آفریند!

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
برخیز و می بریز که پاییز می‌رسد
بشتاب ای نگار که غم نیز می‌رسد

یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز می‌رسد

ساقی بهوش باش که بیهوشی‌ام دواست
افسوس باده خاطره انگیز می‌رسد

تا بزم هست جمله حریفند و همنفس
هنگام رزم کار به پرهیز می‌رسد

تا یاد می‌کنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز می رسد

گرمیوه امید نیامد به دست ما
دست شما به در دل آویز می‌رسد

برخیز و موج را به نگونساری‌اش مبین
دریادلا که نوبت آن خیز می‌رسد ...
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه ای انیس روزگاران قدیم من
ای یاد تو در تیره بختی های ندیم من
ایا خبر داری ازین رنج عظیم من
پیرنه سر ،‌ دل را جوان دیدن
عقل کهن را در مصافش ناتوان دیدن
آه ای خداوند ، ای خداوند کریم من
بر من ببخشای این چنین را آنچنان دیدن
در من ، کسی چون مست ، چون میخواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ،‌ بیچاره می گرید
می پرسی ایا از چه خاموشم ؟
ای دوست ! گر دیگر سخن بر لب نمی رانم
هرگز نشد گفتن فراموشم
در خواب و بیداری
در گفتنم ، آری
در گفتن و گرییدنم با خویش
سرگرم اندیشیدنم با خویش
در من کسی پیوسته می اندیشد و همواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
اندیشه ام را عشله ای می سوزد از بنیاد
در من ، کسی دیوانه آسا می کشد فریاد
ای آسمان خردسالی ، ای بلند ای خوب خوب
چون شد که در آفاق تو ، جز آتش و آشوب
چیزی نماند از آن همه خورشید و ماه ای داد
در من ، کسی چون ابرهای تیره ی آواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
روح خزان در من فرود آمد
با گیسوانی از نژاد ابر و خاکستر
با دیدگانی چون غروب مهر ماهان ، تر
با قامتی چون گردباد آلوده ی بس گرد
با پنجه ای چون واپسین برگ چناران ، زرد
این اوست در من ،‌ این که با پیراهن صد پاره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
با من بگو ، ای نازنین مو سپید من
ایا خزان عمر ، کوتاه است ؟
ای یاد تو زیباتر از بیم و امید من
ایا بهاری تازه در راه است ؟
ای مادر ، ای در خواب های غربتم بیدار
ایا تواند بود ما را وعده ی دیدار ؟
در من ، کسی چون کودک بی خواب در گهواره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
گهواره ، ای گهواره ، ای گهواره ی ایام
ای خامی آغاز تو و ، ای پختگی انجام
من کودکم یا پیر ؟ ایا پخته ام یا خام ؟
آخر بگو با من
ایا به قدر شیر مادر بایدم خون جگر خوردن ؟
در من ، کسی چون شمع در هنگامه ی مردن
یکباره می افرزود ویکباره می گرید
بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوی جوی مولیــان آید همی
یــــاد یــار مـــهربـــان آید همی

ریگ آمو و درشــتی راه او
زیـر پـــایم پرنیـــان آید همی

آب جیـحون از نشاط روی دوسـت
خنــگ مـــا را در میـان آید همی

ای بخارا شـاد باش و دیر زی
میــر زی تو شـادمان آید همی

میر ماهست و بخارا آسمان
مـاه سوی آســــمان آید همی

میر سـروست و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی

آفریـن و مدح سـود آید همی
گـر به گنــج اندر زیـان آید همی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای ساقی پیش آر ز سرمایه‌ی شادی

زان می‌که همی تابد چون تاج قبادی

زان باده که با بوی گل و گونه‌ی لعلست

قفل در کرمست و کلید در شادی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شـاد زی بـا سـیاه چـشـمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمـــده شـــادمـان بــبایـــد بود
وز گــذشــتـه نــکــرد بایــــد یــاد

مــن و آن جـعــد مــوی غالیـه بوی
مـن و آن مــاه روی حــور نــــژاد

نیک بخت آنکسی که بداد و بخورد
شــوربـخــت آنکه او نخورد و نداد

بــاد و آبـست ایــن جهان افسوس
بــــاده پیـــش آر هـــرچـه بـاداباد

شــاد بودسـت ازیـن جـهان هـرگز
هیــچ کس تـا ازو تو باشی شـاد

داد دیــدسـت ازو بـه هیـچ سـبب
هیــچ فـــرزانـــه تـا تـو بیـنی داد
 

yalda_free2020

عضو جدید
شیرین لبی شیرین تبـار مست و مـی آلود و خمار
مـه پـاره ای بی بند و بار بـا عشوه های بی شمار
هم کرده یـــاران را ملـول هـم بــرده از دلهــــا قـــرار
مجموع مـه رویـــان کنــار تـو یــار بــی همتـــا کنــار
زلفت چو افشان میکنی مــا را پریشـــان میکنــی
آخــر من از گیســوی تــو خـود را بیاویــــزم بــــه دار

یاران هــوار ، مردم هــوار از دست این بی بند و بار
از دست این دیـوانــــه یار از کـــف بــــدادم اعتبــــار
می میزنـم ، می میزنـم جـــام پیاپــی می زنــــم

هی میزنم هی میزنم بی اختیار

کندوی کامت را بیار، بر کام بیمارم گذار، تا جان فزاید جان تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار

شیرین لبی شیرین تبـار مست و مـی آلود و خمار
مـه پـاره ای بی بند و بار بـا عشوه های بی شمار
هم کرده یـــاران را ملـول هـم بــرده از دلهــــا قـــرار
مجموع مـه رویـــان کنــار تـو یــار بــی همتـــا کنــار
زلفت چو افشان میکنی مــا را پریشـــان میکنــی
آخــر من از گیســوی تــو خـود را بیاویــــزم بــــه دار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
يوسف گم‌گشته باز آيد به كنعان غم مخور

كلبه‌ي احزان شود روزي گلستان غم مخور

اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن

وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سركشي اي مرغ خوش‌خوان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت

دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سرّ غيب

باشد اندر پرده بازي‏هاي پنهان غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند

چون تو را نوح است كشتيبان ز توفان غم مخور

در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم

سرزنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد

هيچ راهي نيست كآن را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب

جمله مي‌داند خداي حال‏گردان غم مخور

حافظا در كنج فقر و خلوت شب‏هاي تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه هيهات كه در اين برهوت
و اندر اين سوخته دشت فرتوت
برگي و باري نيست
چه توانسوز كويري كه در آن
از كران تا به كران حتي دياري نيست
آري نيست
همتي هست اگر
من و توست
تا در اين خشك كوير
از دل سنگ بر آريم آب ي
كسي از غيب نخواهد آمد
در من و توست اگر مردي هست
با تو ام اي دلبند
سوي ابري كه نخواهد آمد
و نخواهم باريد
چشم اميد مبند
آه
هيهات
چه وقت اين برهوت
بر سر هر تاكش
مي نشيند ياقوت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟
یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق
خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم
گویم المنةلله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست
که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین
که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»
قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت
هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک
«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری
گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
این دل که هر چه کنی ای رفیق دل نمیشود
از حال خراب من که معجزه حاصل نمیشود

غزل. شعر . سبد سبد همه حرفهای بارانی
تو هر چه کنی حال مرا که شامل نمیشود

دیشب غزل سرودی و خود دیدی که ای عجب
تا چشم خیس نباشد که قافیه کامل نمیشود

صبور باش و صبوری کن ای رفیق که خواهی دید
ز صبر قوره و انگور و می....نه! حاصل نمیشود

میخندی و عشوه و ناز و دوباره نقطه سر سطر
تلاش بیهده می کنی این دل . دل غافل نمیشود

دوباره نامه ی بی اسم و رسم میزنی که کجا؟
فکر کن! قلم و کاغذت اینگونه زایل نمیشود؟؟؟

دوباره مگو که در این حال و روز امیدی هست
دل خسته درگیر عشق و این مسایل نمیشود

:razz:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فردا

فردا

جاي جاي دل من جاي قدم هاي تو باد
خواب و روياي شبم يكسره روياي تو باد
به زمين دل من كاش تو باران باشي
خاك بيمار مرا دست مسيحاي تو باد
شيشه ي چشم مرا كاش تو تصوير شوي
همه ي آينه ها محو تماشاي تو باد
موج عشقت همه جا شور به پا مي سازد
اين دل غم زده ام راهي درياي تو باد
حاكم چشم و دلم بي تو شب تاريك است
همه اميد دلم طلعت فرداي تو باد
مي گريزي ز من اما به تو من نزديكم
اوج معراج دلم ديدن سيماي تو باد



شاعر : احمد حسینی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر سر خوشان عشق درود و سلام ما
یادش به خیر صوفی صافی مرام ما

باز نظر چو بر رخ او دیده ور شود
از اوج آسمان بنشیند به کام ما

بر هر کرانه چون نگرم در وطن نماند
پیران پارسا که دهند این پیام ما:

یارب تو گوش گیر و بدان مجلسم کشان
کانجا ز مهر باده بریزند جام ما

مکر و فسون مدم که برازنده تو نیست
جایی که هست مرشد عالی مقام ما

از قیل و قال مدرسه و پند بی عمل
پر شد دو گوش و هیچ نیاید کلام ما

بستیم زیرکانه به فصل گلاب و گل
با ده زبان چو سوسن آزرده کام ما

آکنده شد جهان ز منیت ،‌عجب مدار
باز آی پیر ما تو ببر ننگ نام ما

آنجا که خواجه قامت سروش علم کند
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا