بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب دوباره

گویا خودم را خواب دیدم:

در آسمان پر می کشیدم

و لابه لای ابرها پرواز می کردم

و صبح چون از جا پریدم

در رختخوابم

یک مشت پر دیدم

یک مشت پر، گرم و پراکنده

پایین بالش

در رختخواب من نفس میزد



آنگاه با خمیازه ای ناباورانه

بر شانه های خسته ام دستی کشیدم

بر شانه هایم

انگار جای خالی چیزی ...

شبیه بال

احساس می کردم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد ...
زخم خوردن
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با کوچه آواز رفتن نیست
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جزء تنهایی با من نیست ...

ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری با غم دوری تو من ساختم

قصه ها و غصه ها با یاد تو پرداختم

با امید دیدنت یک لحظه و یک ثانیه

بارها در کنج غم شعر و غزلها ساختم

شور عشقت خانه ی دل را به بازی میگرفت

من چه تلخ این بازی بی انتها را باختم

گرچه سازت همنوا با ساز من هرگز نشد

باز اما من برایت این نوا بنواختم

بی تو سرگردان و حیران گم بُدم در خویشتن

با تو اما من خودم را بیشتر بشناختم

عقل در آغوش عشقم خفته و مدهوش بود

من به رأی عشق سوی قلب سنگت تاختم

پیش چشمم این جهان تمثیلی از روی تو شد

گوییا جز تو همه دنیا به دور انداختم


احسان ضامني
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنگ سال گذشته را دارد ، همه ی لحظه های امسالم
سيصد و شصت و پنج حسرت را ، همچنان می کِشَم به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن ، من به فنجان تو نمی گُنجم
ديده ام در جهان نما چشمی ، که به تکرار می کشد فالم :

«يک نفر از غبار می آيد»! مژده ی تازه ی تو تکراری ست
يک نفر از غبار آمد و زد ، زخم های هميشه بر بالم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم
چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم

عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهٔ همه رسوا فتاده‌ایم

پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم

ما بیکسیم و ساکن ویرانهٔ غمت
دیوانه‌های طرفه به یک جا فتاده ایم

وحشی نکرده‌ایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتاده‌ایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن زمره که از منطق ما بی‌خبرند
سد نغمهٔ ما به بانک زاغی نخرند

زاغیم شده به عندلیبی مشهور
ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
بـنــي آدم اعـضـاي يـکـديـگـرنــد// سر مال دنیا به هم می پرند

چــو عضـوي بــه درد آورد روزگـار// شود اشغر از بی دوایی خُمار

تو کز محنت ديگران بي غمي// چرا توی شیپور خود می دمی

مـزن بــر سـر نـاتـوان دسـت زور // یهو دیدی مُرد و خوابید توی گور

ميازار مـوري که دانه کـش است// اگر توی دستت یکی خط کش است

تـــوانا بـــود هـــر کــه دانــا بـــود// وانشای او خوب و خوانا بود

:razz: :surprised: :confused: :confused:
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
حوا ترین حوای من ! سیب تو را نوشیده ام
آدم ترین آدم منم از سمت تو روییده ام
ای اتفاق خوب من ! لیلا ترین مجنون عشق !
وامق ترین عذرا منم عطر تو را بوییده ام
فرهاد شیرینت منم در بیستون حادثه
ای خسرو آیینه ها ! من با تو خود را دیده ام
ارزانی آهوی تو این دشت بی پروای من
بارانی چشم توام با تو فقط باریده ام
یک لحظه یک آن یک نفس بر من بریز آیینه را
از آسمان بکر تو صدها ترا نه چیده ام
خاتون تنهای دلم ! آغاز ناب هر غزل !
حوا ترین حوای من ! سیب تو را نوشیده ام
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرزمین من
خسته خسته از جفایی
سرزمین من
دردمند بی‌دوایی
سرزمین من
بی سرود و بی صدایی
سرزمین من
...
سرزمین من
مثل چشمِ انتظاری
سرزمین من
مثل قلب داغداری
سرزمین من
مثل دشت پُرغباری
سرزمین من
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يا على نام تو بردم نه غمى ماند و نه همّى
بأبى انتَ و اُمّى


گوييا هيچ نه همّى به دلم بوده، نه غمّى
بأبى انتَ و اُمّى

تو كه از مرگ و حيات، اين همه فخرى و مباهات
على اى قبله حاجات

گويى آن دزد شقى، تيغ نيالوده به سمّى
بأبى انتَ و اُمّى

گويى آن فاجعه دشت بلا هيچ نبود است
در ِ اين غم نگشود است

سينه هيچ شهيدى، نخراشيده به سُمّى
بأبى انتَ و اُمّى

حق اگر جلوه با وجهِ اَتَمَ كرده در انسان
كان نه سهل است و نه آسان

به خودِ حق كه تو آن جلوه با وجهِ اَتمّى
بأبى انتَ و اُمّى

منكر عيد غديرخم و آن خطبه و تنزيل
كر و كور است و عزازيل

با كر و كور چه عيد و چه غديرى و چه خُمّى
بأبى انتَ و اُمّى

در تولاّ هم اگر سهوِ ولايت، چه سفاهت
اف بر اين شمِّ فقاهت

بى ولاى على و آل چه فقهى و چه شمّى
بأبى انتَ و اُمّى

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو بارون رسیدی با چشمای خیست
با دستای گرمِ ستاره نویست
تو بارون رسیدی، ترانه رها شُد
شبِ کهنه کوچید، جهان مالِ ما شُد
من از تو شکفتم، من از تو رسیدم
یه دنیای تازه، تو چشم تو دیدم

تو بارون که رفتی، شبم زیرُ رو شُد!
یه بغضِ شکسته رفیقِ گلو شد!
تو بارون که رفتی، دلِ باغچه پژمرد!
تمامِ وجودم توی آیینه خط خورد!

هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره
دلم غصه داره، دلم بی قراره
نه شب عاشقانه س، نه رؤیا قشنگه
دلم بی تو خونه، دلم بی تو تنگه
یه فانوسِ مُرده تو برقِ چشامه
بدونِ تو حسرت همیشه باهامه

تو بارون که رفتی، شبم زیرُ رو شُد!
یه بغضِ شکسته رفیقِ گلو شد!
تو بارون که رفتی، دلِ باغ چه پژمرد!
تمامِ وجودم تو آیینه خط خورد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفس‌های عزیز من، صدای پای شب بوهاس
صدای باد و بوی نخل،
هوای شرجی دریاس
سکوت اینجا صدای تو،
هوا اینجا هوای تو
پر از تکرار این حرفم:
دلم تنگه برای تو
همیشه غصه این بوده یا مرگ قصه،
یا آدم
ته دریاچه‌های عشق می جوشند چشمه‌های غم
همیشه عشق یعنی ابر غروب و غربت بارون
تو در من جوشش شعری، صدای این لب ویرون ...

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم به هر ستاره که مي خواست مي رسيد
نه از فراز بام که از پاي بوته ها
مي شد ترا در آينه هرستاره ديد
در بي کران دشت
در نيمه هاي شب
جز من که با خيال تو مي گشنم
جز من که در کنار تو مي سوختم غريب
تنها ستاره بود که مي سوخت
تنها نسيم بود که مي گشت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو نيستي که ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه ژس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاک آب مي نگرند
تو نيستي که ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نيستي که بيبني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نيمه شب ها کز پاره هاي ابر سپيد
به روي لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نيمه شب ها وقتي که ابر بازيگر
هزار چهره به هر لحظه مي کند تصوير
به چشم همزدني
ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنها به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگينند
تو نيستي که ببيني
چگونه با ديوار
به مهرباني يک دوست از تو مي گويم
تو نيستي که ببيني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نيستي که ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نيستي که ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاکرده است
غروب هاي غريب
در اين رواق نياز
پرنده ساکت و غمگين
ستاره بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
تو نيستي که ببيني
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای به داد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب ، شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقت هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی شبو دریدی
یاور همیشه مؤمن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
به سلامت ، سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه
هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به روي جاده، كاغذ، دل غزل تنگ است
كه پاي هرچه قلم، تا رسيدنت لنگ است

هزار مرتبه تا تو دويده ايم، اما
ميان ما و رسيدن، هزار فرسنگ است

چه دلخوشم، كه تو از راه مي رسي، ورنه
چه جاي وحدت خورشيد، با شباهنگ است

پرنده مي شوم اما بدون تو... آري
به هر كجا بپرم، آسمان همين رنگ است

هميشه تيرهٔ تيره، هميشه ابري و سرد
هميشه دست كسي، آشيانهٔ سنگ است

مرا بخاطر من بودنم، به آتش كش
ني ام كه سوختنم، زخمه زخمه، آهنگ است

مفاعلن فعلاتن... تو را نمي گنجد
براي از تو نوشتن، مجالمان تنگ است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند

آن چه با من می‌کند اندر زمان
آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می‌کند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می‌زنند

ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پای خجالت به دامنند

یک بامداد اگر بخرامی به بوستان
بینی که سرو را ز لب جوی برکنند

تلخست پیش طایفه‌ای جور خوبروی
از معتقد شنو که شکر می‌پراکنند

ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز
کاینان به دل ربودن مردم معینند

یا پرده‌ای به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند

جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند

حسن تو نادرست در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند

گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست

فریاد که فریادرسی پیدا نیست

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد

پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت حضور هستي ماست
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زني به من افتاد
صداي پاي تو آمد خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم
كجاست جشن خطوط ؟
نگاه كن به تموج به انتشار تن من
من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امتداد مرا تا مساحت تر ليوان پر از سطوح عطش كن
كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد ؟
و در تراكم زيباي دست ها يك روز
صداي چيدن يك خوشه رابه گوش شنيديم
و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم ؟
جرقه هاي محال از وجود برمي خاست
كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرنده به مرگ ؟
و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چه قدر روشن بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب، گرد بلا پاشید
به شاخه‌ها تب مرگ افتاد
به زیر هر قدم باران
هزار لاشه‌ی برگ افتاد
افق در آن شب ابر آلود
به رنگ تفته‌ی آهن بود
ستاره‌ها همگی خاموش
دریچه‌ها همه روشن بود
به کوچه‌ها نظر افکندم
هنوز کفش کسی جز من
به خاک،
سینه نمی مالید
نسیم کولی سرگردان
کنار کالبد هر برگ
غریب و غمزده می‌نالید ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست :
مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است ...

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا